نویسنده : یکی از نویسندگان نشر مستضعفین
سلسله بحثهائی در باب استراتژی اقدام سازمانگرایانه حزبی - بخش دوم
موضوع اول: حزب سازمانگرایانه و آموزشده و برنامهریز پائینیها (مستضعفین) در جامعه ما، با تکيه بر کدامين شريعتی ممکن است؟ شریعتی انطباقی؟، شریعتی تطبیقی؟، یا شریعتی حزبی؟
شریعتی انطباقی :
این مرحله از زندگی شریعتی که جزو طولانیترین مرحله عمر سیاسی ـ اجتماعی ـ فکری شریعتی بهلحاظ تقویمی میباشد و شامل تمام دوران سیاسی اجتماعی شریعتی قبل از مسافرت به خارج و تمام دوران حضور در خارج کشور و حتی دوران پس از مهاجرت و بازگشت به وطن تا سالهای ۴۵ و ۴۶ میشود.
شریعتی تحت تاثیر انطباقی حرکتهای بیرونی، اعم از احزاب یا افراد، دوران تکوین حیات انطباقی خود را طی میکرد و همین موضوع باعث گردید تا حیات انطباقی شریعتی دارای سکانسهای مختلفی گردد که علت آن برخورد انطباقی شریعتی با کانون قرآن پدرش در مشهد گرفته تا فعالیت جبهه ملی و مصدق و مبارزه محمد نخشب و سوسیالیستهای خداپرست در داخل و در خارج کشور، از تاثیر انطباقی جبهه ملی سوم گرفته تا تاثیر انطباقی جبهه آزادیبخش الجزایر و پس از هجرت نیز از تاثیر انطباقی اندیشه فرید وجدی گرفته تا تاثیر اندیشه چریکی در دهه ۴۰ و ... همه و همه از حیات انطباقی شریعتی چهرههای گوناگونی ساخت که در ظاهر اگر چه از یک پراتیسین تا یک تئوریسین متفاوت بود، ولی در محتوا و مضمون صورتی یکسان داشت و آن عینک انطباقی این مرحله از حیات شریعتی بود که دائما در عرصه ایدولوژی و استراتژی و تاکتیک در حال تحول و دگر گونی بود، که این تحول و دگرگونی در عرصه استراتژی از فعالیت سیاسی به حمایت از مصدق که به بازداشت او هم کشیده شد گرفته تا اعتقاد به فعالیت ارتش خلقی در خارج و بالاخره حمایت تاکتیکی از جریانهای چریکی در حال تغییر بوده است .
شریعتی تطبیقی :
در سالهای ۴۵ـ۴۶، شریعتی اگرچه حرکت فکریاش، طبق تصمیمی که در خارج گرفته بود، مدتها بود که آغاز شده بود، ولی تا این زمان اندیشههای او صورت انطباقی داشت و با تاسی از اندیشههای امثال فرید وجدی و اندیشمندان بزرگ غرب و شرق، از بودا تا سارتر، یا تدوین تاریخ نقلی و مطالبی که قبلاً طی مطالعه اندیشههای اسلامی و مشرق زمین یا مغرب زمین جمعآوری کرده بود، پیش میرفت. ولی در کلیت بر حرکت فکری او عینک انطباقی حاکم بود، چراکه در این زمان همه چیز را با عینکی علمی مطالعه میکرد، تا اینکه در عرض این دو سال شریعتی با استنباط جدیدی که از تاریخ و فلسفه تاریخ پیدا کرد، حیات و اپیستمولوژی و متدولوژی و شخصیت و اندیشهاش دچار یک تحول کیفی جدید گردید که حاصل آن تولد شریعتی تاریخی یا شریعتی تطبیقی از دل شریعتی انطباقی بهصورت دیالکتیکی بود. بعبارت دیگر، استحاله تکاملی شریعتی از مرحله حیات انطباقی به مرحله تطبیقی از طریق تغییر اپیستمولوژی و متدولوژی صورت گرفت، آنهم تغییر عینک متدولوژی علمی سیانسی به متدولوژی تاریخی تطبیقی بود، که با این استحاله شریعتی با دوران حیات انطباقیاش وداع کرد. البته خود حیات تطبیقی شریعتی هم که با عینک دیالکتیکی به تاریخ و فلسفه تاریخ آغاز شد، تا اسلامشناسی هندسی ارشاد او ادامه پیدا کرد و بععلت اینکه دستاوردهای تطبیقی او صورتی تدریجی داشت، این حصول تدریجی باعث گردید تا حیات تطبیقی شریعتی دارای فرآیندهای مختلفی گردد. زیرا در این مرحله، شریعتی مسلح به متدولوژی جدید گردید که عبارت بود از تاریخی دیدن همه چیز، برعکس مرحله قبلی که شریعتی مانند بازرگان و طالقانی و عبده و سیدجمال و مجاهدین خلق و... با عینک علمی به همه چیز نگاه میکرد و همه چیز، حتی خود توحید و فلسفه توحید را هم، در بوته علم سیانس قرار میداد و مانند بازرگان حتی میخواست طهارت فقهی را هم با علم سیانس تبین کند یا سیر نزول قرآن را هم با علم سیانس تشریح نماید، آنچنانکه قبلا سیدجمال و بهخصوص محمد عبده این راه را آغاز کرده بودند و با عینک انطباقی سیانس اسلام را و قرآن را در بوته انطباقی علم سیانس آزموده بودند و طالقانی و بالخصوص مجاهدین خلق هم با تاسی از این متدولوژی بازرگان (که از راه طی شده بازرگان شروع شده بود و با مطهرات در اسلام و باد و باران و ذره بیانتها و اصول ترمودینامیک ادامه پیدا کره بود...) کوشیدند راه انطباقی بازرگان، که در جاده لیبرالیسم اقتصادی یا سرمایهداری پیش میرفت، به جاده خردهبورژوازی یا سوسیالیسم هدایت کنند که البته ناکام ماندند. البته سر انجام زمانیکه بازرگان این اپیستمولوژی انطباقی ـ سیانسی خود را در رابطه با تقسیم قدرت با حاکمیت در بنبست دید، بر علیه همه گذشته خود عصیان کرد و راه بشر و راه انبیاء، که در راه طیشده او بر پایه عینک انطباقی سیانسی در طول و عرض هم بودند و حتی اسلام فقاهتی دگماتیسم حوزه هم آنچنانکه در مطهرات بازرگان دیدیم در عرض راه انبیاء و بشر قرار داشت، از هم جدا کرد و در پایان عمر به یکباره فریاد ارشمیدس سر داد که یافتم! یافتم! یافتم! و آن این بود که اصلاً راه بشر و راه انبیا از هم جدا است، راه بشر راه دنیا است، راه انبیاء راه آخرت. چرا که انبیاء اصلا برای معرفی خدا و قیامت آمدند نه چیز دیگر!
هر که کارد قصد گندم بایدش / کاه خود اندر تبع میآیدش
قصد در معراج دید یار بود / وز تبع عرش و ملائک هم نمود
که البته بعد از فوت بازرگان این دستاوردهای مشعشع تاریخی انطباقی بازرگان! بیصاحب نماند و عبدالکریم سروش که پس از پیروزی مشعشع انقلاب فرهنگی رژیم، کارش را در بالا و چهار سال در شورای انقلاب فرهنگی بودن تمامشده میدید، با انقلاب فرهنگی رژیم خداحافظی کرد و مانند بابا طاهر عریان که گفت (امسیت کردیا و اصحبت عربیا ـ شب کُردی خوابیدم ،صبح عربی از خواب بیدار شدم) بههمراه تعدادی از برادران اطلاعاتی! و سپاه! و...! پرچم به زمینافتاده بازرگان را برداشت و با ساختن ملغمهای از تصوف و آخرین دستاورد بازرگان در خصوص جدائی راه بشر و راه انبیاء و سرقت طرح تاریخیبودن اپیستمولوژی شریعتی بنام خودش، در قبض و بسط کوشید یک دستاورد ایدئولوژی جهت حمایت از لیبرالیسم اقتصادی در ایران بسازد که این راه هم سر انجاماش به ناکجاآباد امروزین رسید.
بنابراین حیات تطبیقی شریعتی، با تغییر عینک تاریخیدیدن همهچیز بهجای عینک علمی ـ سیانس گذشته شریعتی از دل حیات انطباقی شریعتی بصورت دیالکتیکی متولد شد، که با تولد حیات تطبیقی شریعتی، اینبار بر عکس مرحله انطباقی، بوته تاریخ را جانشین بوته علم کرد و با بوته تاریخ همهچیز را به محک تجربه جدید گرفت. از خدا و انسان و جامعه گرفته تا اسلام و تشیع و حج و خود شناخت و اپیستمولوژی و انتظار و محمد و علی و زن و... و اینجا بود که خدا و توحید و وجود و انسان و جامعه و قرآن و وحی و شناخت و حج و محمد و اسلام و شیعه و انتظار و زن و... همه و همه برای شریعتی معنای جدیدی پیدا کردند، که همگی آنها با دنیای انطباقی شریعتی از زمین تا آسمان متفاوت بود.
در مرحله حیات تطبیقی، شریعتی به یک اصل سترگ رسید و آن این بود که در عرصه عینک تطبیقی، برعکس حیات انطباقی، همه چیز از خدا گرفته تا شناخت و اپیستمولوژی و جهانبینی و ادیان و اسلام و شیعه و طبیعت و قرآن و هر چیزی که ما در جهان سوبژکتیو یا جهان ابژکتیو با آن برخورد میکنیم، ابتدا باید آنرا در "بوته تاریخ" قرار دهیم و سپس به تعریف آن بپردازیم، نه اینکه مانند مرحله انطباقی و دگماتیسم، با تاسی از منطق و فلسفه ارسطویی، ابتدا به تعریف مجرد و کلی و عام و ذهنی از موضوع بپردازیم و بعد به تشریح و آنالیز آن. این کشف شریعتی، از کشف خود حیات تطبیقی شریعتی هم مهمتر بود، چراکه با این کشف، شریعتی دروازههای جدید اپیستمولوژی و متدولوژی را بر روی دنیای شرق و مسلمانان و... باز کرد، دنیائی که دیگر تحت سیطره منطق ارسطو و فلسفه یونانی قرار نداشت و میتوانست با عینک تاریخیدیدن همهچیز، دارای بینش دیالکتیک گردد و همه چیز را در حال شدن ببیند.
در این مرحله بود که، شریعتی به یک حقیقت بزرگ دیگر هم رسید و آن این اصل سترگ بود که: تعریف هر پدیده، قبل از تاریخ، شیوه ارسطویی است، که باید این شیوه را از اسلام و تاریخ اسلام دور کرد، چرا که از نظر شریعتی، ما از زمانی که این شیوه ارسطویی را در عرصه سوبژکتیو و ابژکتیو پذیرفتیم، به خواب رفتیم، و برای رنسانس شرق، ما باید مانند رنسانس غرب، بر علیه این روش و نگرش ارسطویی قیام کنیم، آنچنانکه بیکنها و کانتها و... بر علیه اسکولاستیک و جهانبینی و متدولوژی و اپیستمولوژی ارسطویی و فلسفه یونانی عصیان کردند، تا بتوانیم عظمت گذشته خودمان را دوباره در بستر دوران مدرن به کف بیاوریم.
با این نگاه بود که، در مرحله تطبیقی، شریعتی اول تمامی تعاریف گذشته ما از توحید و نبوت و معاد و امامت و عدل و دین و وحی و زن و شناخت و... که همگی در کادر منطق و فلسفه ارسطویی و یونانی شکل گرفته بود را کنار گذاشت، و پس از کنار گذاشتن آنها، از نو بر مبنای آن عینک تاریخی یا آن متدولوژی تطبیقی، از نو تعاریفی تاریخی ـ دیالکتیکی از موضوعات فوق اعلام کرد، و در راستای انجام این مقصود بود که، سومین اصل بزرگ برای شریعتی کشف شد و آن زمانی بود که شریعتی خود را در برابر این سوال بزرگ قرار داد که، برای شروع تعاریف فوق باید از کجا شروع کنیم؟ آیا از خدا شروع کنیم یا از انسان؟ بهعبارت دیگر، شریعتی در این مرحله خود را در برابر این سوال بزرگ قرار داد که، برای شروع آن تعاریف آیا اگر از خدا شروع کنیم به انسان میرسیم؟ پاسخ تاریخیای که شریعتی در این مرحله به این سوال تاریخی فوق داد این بود که: نه. چرا که شریعتی معتقد بود که این پروسه و تجربه قبل از ما آزموده شده، زیرا هم در دوران هزار ساله قرون وسطی، و هم در اسلام فقاهتی دگماتیسم حوزه، بهخاطر اینکه از خدا شروع میکردند، در همان جا میماندند و همهچیز را در پای آن خدایان ساختگی خود قربانی میکردند و هرگز به انسان نمیرسیدند. لذا اگر میخواهیم مسیر درستی در شروع تعاریف فوق از سر بگیریم، باید از انسان شروع کنیم و از انسان به خدا برسیم، و همین موضوع از نظر شریعتی، رمز ظهور و پیدایش رنسانس بود. چرا که از نظر شریعتی، آنچه که دوران سیاه قرون وسطی را به دوران رنسانس بدل کرد، همین تغییر تعریف بین انسان و خدا بود. در دوران قرون وسطی، از خدا شروع به تعریف کردند و در همانجا ماندند و همه چیز را فدای آن کردند، حتی انسان را، اما در دوران رنسانس، تعریف را از انسان شروع کردند. در رابطه با این کشف جدید بود که، شریعتی پس از اینکه پی برد که باید از انسان شروع به تعریف کنیم، خود را در برابر یک سوال بزرگتر از سوال اول دید، و آن اینکه، حال انسان را چگونه تعریف کنیم؟ آیا دوباره مانند گذشته با تاسی از منطق ارسطو به تعریف مجرد عام و کلی و ذهنی بپردازیم یا که نه؟
پاسخی که در اینجا شریعتی به این سوال بزرگ داد این بود که: ما اصلاً در جهان خارج انسان کلی و عام و مجرد نداریم، اینگونه انسان، انسانی است که ما در ذهن خودمان میسازیم. ما در خارج، انسان مشخص و کنکرت و خاص داریم که پیوسته "در حال شدن" است، برای تعریف این چنین انسان مشخص کنکرتی، که دائماً در حال شدن است، راهی نداریم جز اینکه بگوئیم بستر شدن این انسان همان تاریخ است، یعنی تا زمانیکه ما تاریخ را تعریف نکنیم و نشناسیم، نمیتوانیم انسان مشخصی که دائماً در حال شدن است، بشناسیم.
پس در مرحله حیات تطبیقی، شریعتی با جایگزین کردن "بوته تاریخ" بجای "بوته علم" سیانس، حرکت خود را آغاز کرد، تا اینکه به انسان رسید. در مرحله تعریف از انسان بود که، شریعتی مانند کانت، ابتدا تعریف مجرد کلی و عام ارسطویی از انسان را که انسان را حیوان ناطق میدانست یا حیوان اجتماعی یا غیره، به دور انداخت، و تعریف جدیدی از انسان کرد که عبارت بود از اینکه: انسان موجودی در حال شدن است و اگر شدن را بعنوان خصیصه اولیه انسان در نظر بگیریم، معنای آن این است که: تعریف انسان بماهو انسان دیگر امکانپذیر نیست، چراکه برای تعریف باید انسان را ابتدا ثابت و ساکن فرض کنیم و سپس به تعریف آن بپردازیم، و اینچنین عملی، اگر چه در ذهن امکانپذیر است، آنچنانکه ارسطو در منطق خود انجام میداد، اما در عین و خارج امکانپذیر نیست، چرا که ما هرگز در عالم خارج نمیتوانیم انسان را ثابت و ساکن کنیم، تا بر پایه آن، به تعریف از آن بر مبنای جنس و فصل و...منطق ارسطویی بپردازیم. بههمین خاطر است که رابطه حیاتی بین انسان و تاریخ مطرح میشود. یعنی تنها ما در بستر و عرصه تاریخ بعنوان حقیقت مستقل از ذهن میتوانیم به تعریف از انسان بپردازیم و لا غیر. بنابراین شریعتی انسان را موجودی تاریخی تعریف کرد، تا توسط تاریخیبودن انسان، بتواند "شدن" او که در بستر تاریخ مادّیت پیدا میکند را تعریف کند، و سپس بر مبنای این "شدن"، انسان را تعریف کند. در همین راستا بود که شریعتی به اصل بزرگ دوران حیات تطبیقی خود رسید و آن این بود که تا زمانیکه تاریخ و فلسفه تاریخ را تبیین علمی نکنیم، نمیتوانیم از انسان و جامعه و سوسیالیسم و... صحبت کنیم.
بههمین خاطر بود که دوران حیات تطبیقی شریعتی از "تاریخ" آغاز شد، و شریعتی در تبیین سه بازوئی که از هرم اسلامهندسی خود در ارشاد از جهانبینی خارج کرد، بازوی اول را تاریخ نامید و بازوی دوم را انسان و بازوی سوم را جامعه، در صورتیکه اگر شریعتی میخواست بر مبنای اندیشه ارسطویی این بازوها را ترسیم کند، ابتدا باید بازوی انسان را ترسیم نماید، و سپس بر پایهی بازوی انسان، جامعه را تعریف کند، و در نهایت به تعریف تاریخ بپردازد. اما چرا چنین نکرد؟ بهخاطر اینکه شریعتی در مرحله تطبیقی، برخلاف مرحله انطباقی، اصلاً به تعریف کلی و مجرد و عام و ذهنی انسان از تاریخ معتقد نبود و تنها به انسان مشخص و کنکرتی که در بستر تاریخ در حال شدن است، معتقد بود. در همین راستا بود که در اسلام هندسی، شریعتی ابتدا تاریخ را مطرح کرد و بعد انسان و جامعه را، چرا که هر دوی اینها، هم انسان و هم جامعه، تنها در بستر تاریخ بهعنوان حقیقت مستقل از ذهن میتوانند هویت پیدا کنند، و جدا کردن آنها از تاریخ، بهمثابه نابود کردن آنها میباشد.
لذا شریعتی در حیات تطبیقی خود، بر عکس شریعتی در مرحله حیات انطباقی، که تمامی افکارش را در بوته علم سیانس میگذاشت، دیگر اندیشههایش را ظرف بوته سیانس قرار نمیداد، بلکه بالعکس، تمامی اندیشههایش را در بوته تاریخی قرار میداد و با همه اندیشهها و افکارش بهصورت تاریخی برخورد میکرد. اینجا بود که شریعتی در برابر هر چیز و هر شخص و هر فکر که قرار میگرفت، سوال از "کدامین" میکرد. کدامین اسلام؟ کدامین شیعه؟ کدامین مارکسیسم؟ کدامین زن؟ کدامین حافظ؟ کدامین ابوالعلا؟ کدامین علی؟ و... برای او دیگر هیچ چیزی مستقل از تاریخ دارای ارزش و تعریف نبود، از خدا و وحی و اسلام و شیعه و محمد و... همه را بهعنوان موضوع تاریخی در نظر میگرفت، و با این تحول فکری، شریعتی جدید متولد شد، که چشمههای معرفت تطبیقی در وجود او شروع به جوشش کرد. از همین جا بود که اندیشههای نو در وجود او شروع به جوشیدن کرد. اینجا بود که او معتقد گردید که فهم اسلام با خود اسلام متفاوت است. فهم وحی با خود وحی متفاوت است. فهم قرآن با خود قرآن متفاوت است، چرا که فهم وحی و اسلام و قرآن، رابطهی ما با قرآن است که بهخاطر تغییر ما باید تغییر کند.
و باز در همین رابطه بود که از نگاه او، اسلام و شیعه، یعنی تاریخ اسلام یا تاریخ شیعه، یا بهعبارت دیگر، در این مرحله بود که او به این حقیقت معجزهآسا رسید که، آنچه در دست ما است، اسلام تاریخی و شیعه تاریخی است و ما با اسلام و شیعه مجرد و محض روبرو نیستیم. و از این مهمتر، آنچه شریعتی در این "زایش تطبیقی" خود به آن رسید این بود که بهطور عمد محمد میخواسته که اسلام و شیعه را تاریخی بکند، برعکس عیسی و موسی و غیره، و لذا ما حق نداریم این شیعه تاریخی و این محمد تاریخی و این اسلام تاریخی را بهصورت غیر تاریخی مطالعه کنیم. و باز در همین رابطه بود که شریعتی در این مرحله به یک حقیقت بزرگتر رسید و آن اینکه: در شیعه تاریخی و در اسلام تاریخی و در وحی تاریخی و در قرآن تاریخی، تمامی حوادث و تضادها و اختلافها مولود دینامیسم دیالکتیکی اسلام و شیعه و وحی و محمد هستند، و هیچکدام از اینها، صورت مکانیکی و مجرد ندارند، پس باید تمامی این اختلافها و تضادها در بستر دیالکتیک تاریخی اسلام و شیعه و وحی مطالعه گردد. اسلام محمدی با اسلام ابوسفیانی، یا تسنن محمدی با تسنن اموی، و تشیع علوی با تشیع صفوی، یا قرآن سرنیزه معاویه با قرآن درون سینه علی، یا ایمان بلال و ابوذر با ایمان طلحه و زبیر، و... همه و همه در بستر اسلام و تشیع و وحی تاریخی دارای معنی و مفهوم میباشند. ادامه دارد
تاریخ انتشار : ۱ / اسفند / ۱۳۸۸
منبع : سایت نشر مستضعفین
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین