حسین مصباحیان
پانلیست دوم ما آقای آرمان ذاکری است که فصلی از رساله کارشناسی ارشد خود را که با راهنمایی خانم دکتر سارا شریعتی و مشاوره آقای دکتر مصطفی ملکیان به پایان رسانده اند به «شریعتی و علوم انسانی به مثابه روش» (فصل پنجم) اختصاص دادهاند. نویسنده رساله، هدف خود را ارائه منظومهای نسبتاً منسجم از آراء شریعتی در سنجش نسبت اسلام و علوم اجتماعی اعلام میکند و در جهت چنین هدفی، ضمن اشاره به تعریف و تاریخ روشنفکری مذهبی و ارائه فشردهای از آراء و آثار شریعتی، به تلقی ویژه شریعتی از علوم اجتماعی میپردازد و آن را در بخشهای مستقلی تحت عنوان مبانی فلسفی – علم و انسانشناسی مورد بررسی قرار میدهد. نویسنده در پی همه مباحث، نتیجه میگیرد که آراء شریعتی این قابلیت را دارد که در پرتو مکتب تفکیک مورد بازخوانی قرار گیرد. از نظر نویسنده «سازشی که شریعتی میان اسلام و علوم اجتماعی برقرار میکند، میتواند در پرتو دیدگاههای تفکیکی، بنیانهای استوارتری بیابد.» ص 364 اما پرسشی که در رساله پاسخ روشنی پیدا نمیکند این است که آیا شریعتی توانست مشکل تاریخی رابطه دین و علم و در اینجا علوم اجتماعی را حل کند؟ گرچه نویسنده رساله تلاش کرده است تا در بخش نتیجهگیری، پرتوی بر این پرسش افکند، اما هم پرسش کلی یعنی نسبت میان اسلام و علوم اجتماعی و هم پرسش خاص یعنی نسبت اسلام و علوم اجتماعی در اندیشه شریعتی، در رساله بیپاسخ و حتی ابهامآفرین میمانند.
نویسنده سؤال خود را اینگونه مطرح میکند که «آیا شریعتی توانست مشکل تاریخی علم و دین را برای همیشه حل کند؟» پاسخ به این پرسش از نظر نویسنده «به گواه وضعیت اکنون جامعه ایران»، «نه» است. ص362. این پاسخ منفی را اما نویسنده رساله با ملاحظاتی همراه میکند که پرسشبرانگیز است: «به هرحال کمترین نتیجهای که از مطالعه آرای شریعتی در نسبت اسلام و علوم اجتماعی میتوان گرفت این است که باب برقراری نسبتی سازگار میان اسلام و علوم اجتماعی به هیچ روی بسته نیست و دلایل شکل نگرفتن چنین نسبتی میان اسلام و علوم اجتماعی با وجود همه اهمیت اندیشه شریعتی را باید در عوامل اجتماعی جستوجو کرد و نه صرفاً تحولات دنیای اندیشه.» ص 365.
پرسشی که من علاقهمندم آقای ذاکری در کنار سه پرسش اصلی به آن پاسخ گویند، این است که آیا میتوان از تبیین نظری رابطه علم و دین صرف نظر کرد و نسبت این دو را در سطح کارکردهای اجتماعی آن فروکاهید؟ علاوه بر آن آیا اصولاً پرسش از نسبت اسلام و علوم اجتماعی، بی آنکه این پرسش تدقیق شود، پرسش درستی است؟ و نهایت اینکه هدف از طرح پرسش نسبت اسلام و علوم اجتماعی در اندیشه شریعتی چیست و ناظر بر حل کدام مسأله است؟
آرمان ذاکری
در ابتدا باید از بنیاد فرهنگی شریعتی که چنین برنامهای را برگزار کرده و در آن اهمیت ویژهای برای کارهای علمی دانشجویان قائل شده، تشکر کرد. تجربهی دانشجویی من غالبا این بوده که در سمینارها و مراسمات علمی نهایتاً دانشجویان در برابر اعضای هیئت علمی و نامها و اعتبارها حذف میشوند.
اما در مورد سه سؤالی که مطرح کردهاید، واقعیتش این است که پاسخ به سؤال دوم در مورد کار من بر پاسخ به سوال اول اولویت دارد. چراکه اهمیت شریعتی در کار من از خلال موضوع پیدا شد. یعنی در درجهی اول من موضوع سنجش نسبت اسلام و علوم اجتماعی را انتخاب کرده بودم و بعد از آن بود که شریعتی مهم شد. هر چند نمی توان انکار کرد که تعلق خاطر و علاقه به دکتر شریعتی نیز در این گزینش موثر بوده است.
اما چرا اسلام و علوم انسانی؟ پروبلماتیک اصلی من در این پژوهش «عقبماندگی تاریخی» ایران بود والبته نفس طرح این مسئله نیز تاحدودی تحت تأثیر آرا و مباحث شریعتی بوده است. با پایان عصر زرین فرهنگ ایران و دوران رنسانس اسلامی، قرون وسطایی برای جامعهی ایران آغاز میشود که قریب به هزار سال طول میکشد و پس از آن برخورد ایران با جوامع مدرن آن را پیچیدهتر میکند. این عقب ماندگی به گواه وضعیت فعلی همچنان هم در بسیاری وجوه ادامه دارد و بخش مهمی از آن هم «عقبماندگی علمی» است که آسیبشناسی آن در نسبت با دین موضوع کار من بود. در خلال پیشرفت این کار، در کنار مبحث عقبماندگی، آرامآرام، همدلانه و در پیوند با خوانش آرای شریعتی مسئله دیگری نیز مطرح شد: پروبلماتیکِ شکست، تاریخ شیعه به مثابه تاریخ شکست و تاریخ رنج. تاریخی که به گمان من با زمینه و زمانهای که ما در آن زندگی میکنیم، پیوند جدی دارد. آنگونه که از آرای شریعتی هم بر می آید، آنچه شریعتی «تشیع علوی» می نامد، در تاریخ اسلام از همان ابتدا شکست میخورد و به حاشیه میرود. تراژدی این جریان، با شهادت امام حسین به اوج میرسد و در نهایت به مسیانیسم و غیبت میانجامد که از یک منظر همچنان ادامهی تاریخ شکست است. اما چرا این قضیه مهم است و چه ربطی به کار من پیدا میکند؟
این تاریخ، چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه به اسلام باور داشته باشیم و چه نداشته باشیم، بخش مهمی از فرهنگ ما، حافظهی جمعی ما، هویت ما و ناخودآگاه ما را تشکیل داده است. شیعهای که حافظه اش پر از زخم خوردگی است، همیشه عزادار است، همیشه در حال سوگواری برای عزیزان از دسترفتهاش است و رنج، بخش مهمی از این تاریخ را شکل داده است. تاریخی که به قول اخوان «اندر آن بیگونهئی مهلت / هر شکوفهی تازهرو بازیچهی باد است./ همچنان که حرمت پیران میوهی خویش بخشیده/ عرصهی انکار و وهن و غدر و بیداد است.» گویا از همین روزهای ما سخن میگوید.
و یکی از علتهای تکرار این تاریخ به عقیدهی من این است که این تاریخ نیندیشیده باقی مانده است. ما تنها در این تاریخ و در متن فاجعه و تراژدی، زیسته ایم و هیچ گاه این تاریخ زیسته، موضوع اندیشه قرار نگرفته و به یک معنا هیچ گاه این تاریخ نوشته نشده است و همین نوشته نشدن یکی از علتهای تکرار و تداومش است. من از اینجا به لزوم سنجش این تاریخ، لزوم رفتن به دل آن و موضوع اندیشه قرار دادن آن پی بردم. از طرفی چنین سنجشی به به لحاظ منطقی، مفهومی و نظری نیازمند ابزارهای متناسب خود است و از این رو بحث علوم انسانی مهم شد. چون علوم انسانی در مفهوم جدید خودش تقریباً میتوان گفت که تنها ابزار معرفتی است که شرایط امکان مطالعهی تاریخی و امکان شناخت واقعگرا از جامعه و تاریخ و اکنونیت خودمان و جامعهمان را فراهم می کند. در نتیجه برای پاسخگویی به پروبلماتیک عقبماندگی و شناخت تاریخ شکست و رنج و چگونگی تکرار این تاریخ، «علوم انسانی به مثابه روش» مهم میشود و البته سنجش آن در نسبت با «اسلام» به عنوان هسته سخت فرهنگ ایرانی، جهت دستیابی به امکاناتی زمینه مند برای تحلیل شرایط جامعه ناگزیر است.
در این زمینه باید توضیح داد که با نگاهی گذرا به انبوه حملاتی که امروزه عمدتا از خلال برخی روایتهای دینی، متوجه علوم اجتماعی است، گمان نمی کنم در شکل نگرفتن نسبتی میان اسلام و علوم اجتماعی بتوان چندان تردیدی روا داشت. به هر حال علوم انسانی امروز متهم است به علوم انسانی غربی، علوم انسانی استعماری، علوم انسانی سکولار و الحادی و اینکه علوم انسانی بیش از اینکه رهگشا باشد، رهزن است. در نتیجه پرسش من معطوف به سنت بود. چرا که معتقدم و به نظرم تاریخ هم این را نشان میدهد که سالها قبل از اینکه ما با جامعهی مدرن و غرب روبهرو شویم، علم در دل خود سنت مرده بود و سالها بود که ما عالم به همان معنای سنتیاش نداشتیم. در نتیجه بررسی سنتهای مختلف اسلامی و پرسش از سنت وجهی از آسیبشناسی سنجش نسبت میان اسلام و علوم اجتماعی خواهد بود.
اما شریعتی چرا مهم شد؟ این دلیل که سنجش نسبت اسلام و علوم اجتماعی در کار من بر یک جریانشناسی در میان سنتهای مختلف فکر اسلامی مبتنی بود. در این جریانشناسی بر مبنای مواضع مختلفی که هر یک از جریانات اتخاذ نموده اند، سه فرد به نمایندگی از سه جریان انتخاب شدند: این سه جربان عبارت بودند از فلسفه اسلامی(آیت الله جوادی آملی)، مکتب تفکیک(علامه محمدرضا حکیمی) و روشنفکری دینی(دکتر علی شریعتی). ملاک انتخاب اینها هم حضور این جریانات در واقعیت اجتماعی بوده است، یعنی از اسلام هیچگونه قرائت ذاتگرایانهای مد نظر نبوده است و صرفاً این مهم بوده که این جریانات در جامعه و در تاریخ اسلام لااقل توسط بخشهای مهمی از جامعه به عنوان اسلامی پذیرفته و شناخته شده باشند.
و اما در مورد بحث پیشفرضها: در بحث شریعتی مشخصاً بحث «سازگاری» علوم اجتماعی و اسلام مطرح است. چون من قبلاً آشنایی نسبتاً زیادی با متون و آثار شریعتی داشتم، هدفم تأیید پیشفرضهایم نبود، بلکه بیشتر بازسازی منظومهی فکری شریعتی در نسبت با علوم اجتماعی در مبانی مد نظر بود و لذا عمده بحث در «مبانی» صورت گرفت. مسائلی چون ربط معرفتشناختی میان اندیشههای شریعتی در مورد خدا، مذهب و انسان با علوم اجتماعی.
در مورد پرسش آخر، که آیا شریعتی توانسته مشکل تاریخی میان اسلام و علوم اجتماعی را حل کند یا نه، پاسخ به گواه واقعیت اجتماعی که امروز با آن روبهرو هستیم منفی است. اگر شریعتی توانسته بود این مشکل را حل کند، امروز بسیاری از اساتید نباید به اتهام سکولار بودن از دانشگاهها اخراج میشدند و علوم اجتماعی نباید در معرض اتهام میبود و خیلی مسائل دیگر. اما نکته مهم اینجا است که باب برقراری نسبتی سازگار میان اسلام و علوم اجتماعی به لحاظ معرفتی بسته نیست و علت شکل نگرفتن چنین نسبتی را نباید به موانع معرفتی فروکاست. بحث این نیست که موانع معرفتی دخالتی در عدم شکلگیری نسبتی میان اسلام و علوم اجتماعی و پذیرش اسلام ندارند؛ از قضا اتهام پایاننامهی من، این بود که کلاً به بررسی عقاید و موانع معرفتی شکلگیری نسبت میان اسلام و علوم اجتماعی فروکاسته شده است. به عنوان مثال، به صورت خاص در فصلی که من به بررسی عقاید آقای جوادی آملی در باب «ناسازگاری» اسلام و علوم اجتماعی پرداختم، مفصلاً توضیح داده شده که چگونه تلفیقی که بین فلسفهی اسلامی و اندیشه های عرفانی شکل میگیرد و در اثر آن فلسفه مشاء جای خودش را به حکمت متعالیه میدهد، خصوصا درخوانشی که بعضی شاگردان علامه طباطبایی –به عنوان شارح آثار ملاصدرا- ارائه میدهند، تصویر از انسان و علم یا درک خاص از عینیت، مانع شکلگیری نسبتی بین اسلام و علوم انسانی میشود.
اما از طرف دیگر، به گواه تکثر درونی که منظومههای سنتی در نسبت میان اسلام و علوم اجتماعی از آن برخوردار هستند و من سعی کرده ام وجوهی از این تکثر را از خلال بررسی سه جریان مهم که به عنوان جریانهای اسلامی شناخته میشوند، نشان دهم، لااقل سه نسبت متمایز: سازگاری، ناسازگاری، و تفکیک میان اسلام و علوم اجتماعی قابل برقراری است.
لذا چون این سه جریان هر کدام به لحاظ نظری منظومههایی را ساختهاند، - فارغ از سنجش این منظومهها و شناختشان و بررسی قوت و ضعفشان-، در تاریخ اندیشهها باب شکل گبری نسبتی میان اسلام و علوم اجتماعی بسته نبوده است. درنتیجه دلایل این که یکی از درکها در تاریخ اجتماعی برجسته میشود و خودش را به عنوان تمامیت دین مینمایاند و بقیهی درکها اقبالی نمییابند و حذف میشوند را باید در عوامل اجتماعی دید. در واقع این بحث مسلطی که امروز از موضع «کلیت دین» در ادبیات رسمی و حکومتی به عنوان عدم سازگاری نسبت اسلام و علوم اجتماعی طرح می شود، چندان پایه ای در واقعیت نظری ندارد. به این معنا که درکی که میخواهد کلیت واحدی از سنت را در نسبت با علم نشان بدهد، در واقع کلیتی نیست که برآمده از واقعیت سنت باشد، بلکه یک کلیت ایدئولوژیک است که تحت الزامات منطق سیاسی برساخته می شود و در مرحله اول و قبل از سرکوب «دیگری» روشنفکر، «دیگریِ» سنت را سرکوب میکند.
من فکر میکنم درکی که از مکتب تفکیک، در آرای آقای حکیمی ارائه شده است، این ظرفیت را دارد که به عنوان ریشه و مبانی در پایهی آرای شریعتی قرار بگیرد و در واقع مبانی معرفتی که شریعتی فرصتی برای تدوینشان نداشته، به کمک آرای تفکیک جفراهم شود و این منظومه جایگاه مستحکمتری در سنت پیدا کند و راه را به سوی برقراری نسبتی استوارتر و سازگار میان اسلام و علوم اجتماعی باز کند.
ابن کار، قطعاً نیازمند بازخوانی و «ساختارگشایی» هر یک از این منظومهها و «بازسازی» آنها در قالبی جدید است.