"... من، در این مسالهی رایج، که از قرنِ نوزدهم، در جامعهشناسی مطرح است، یعنی، اصالت و تقدمِ فرد بر جامعه، یا جامعه بر فرد، نظرِ ویژهای دارم.
در قرنِ نوزدهم، اندیویدوآلیستها، و بسیاری از رادیکالیستها و اومانیستها، معتقد بودند که، "فرد"، یعنی ارادهها و اندیشههای افراد است که جامعه را میسازد، و تاریخ را راه میبرد، در حالی که، سوسیالیستها، ناتورالیستها و ماتریالیستها، بعدها، بیشتر تحتِ تأثیرِ داروینیسم، که مبنای علومِ انسانی هم قرار میگرفت، حتی مبنای تاریخِ ادبیات و انواعِ هنر، انسان را، تافتهی جدا بافتهی طبیعت، نمیدانسته، و همچون درخت و جانور، که زاده و پروردهی "جبری"ی محیطِ طبیعی است، زاده و پروردهی جبریی محیطِ اجتماعی، و ساختهی قوانینِ عینی و خارجی، که تاریخ و اجتماع را میگرداند، میدانستند.
امروز، در جامعهشناسی، مبحثِ "فرد" یا "جامعه"، جایش را، به مبحثِ تازهای، به نامِ "روانشناسی" یا "جامعهشناسی"، و جنگِ این دو، داده است. اگر چه هنوز، جنگِ فرد با جامعه، در میانِ نیمهروشنفکرانِ ما، که هنوز یک قرن از جریاناتِ فکری و علمی عقباند، خیلی گرم و سخت، مطرح است.
من، در این جا، به نظریهی گورویچ، استادِ بزرگام، معتقدم. او، با "وحدتِ علت"، یا اعتقادِ به "عاملِ تام و واحد"، در مسائلِ انسانی و اجتماعی، مخالف بود، و میگفت: مسائلِ انسانی، پیچیدهتر از آن است که، یک سلسله علت و معلول داشته، و از یک جهت بتوان تحلیلشان کرد، بلکه، به "تعددِ عوامل" معتقد بود. یک "پدیدهی اجتماعی"، یا یک "واقعِ اجتماعی"، ساخته و پرورده و تغذیه شده از چندین عاملِ اجتماعی، تاریخی، فرهنگی، اقتصادی، طبیعی، و... است، و هر یک از این عوامل نیز، یک امرِ بسیط نیست، که با شیوههای علومِ طبیعی، که مسائلِ انسانی و جامعهشناسی را تحلیل میکنند، به "ساده و سطحی کردنِ" آن، و در نتیجه، مسخ و تحریفِ آن، بپردازند. کاری که، به همان اندازه که، برای عوامِ روشنفکران، جذاب و شورانگیز و اشباعکننده است، برای جامعهشناسی، مصیبتبار است. یعنی، برای تبلیغ و ترویجِ مکتبی خوب است، اما، برای تحقیق و تحلیلِ علمی، زیانآور است.
گذشته از آن، میانِ فرد و جامعه، یا روانشناسی و جامعهشناسی، رابطهی علیت، یک جانبه نیست، دو جانبه و متقابل است. وجدانِ فردی و وجدانِ جمعی در برابرِ هم قرار دارند، و به طورِ مداوم، در حالِ اثرگذاری و اثرپذیریی متقابلاند. رابطهی علت و معلول، و معلول و علت، برقرار است، یعنی، علت، در همان حال، معلولِ آن، و معلول، در عینِ حال، علتِ آن میگردد. بنابراین، این بحث که، فرد جامعه را میسازد، یا جامعه فرد را، باید بدین صورت مطرح شود که: فرد و جامعه، دائماً، در حالِ ساختن و پرداختنِ یکدیگرند.
اما، آن چه من در این زمینه اندیشیدهام، این است که، در این جا، عاملِ سومی هم هست، که فراموش شده است، و آن عامل، رشدِ و تکاملِ "فرد" است.
فردِ انسانی را، به عنوانِ یک "واقعیتِ ثابت" در نظر گرفتهاند، هم گورویچ، هم اندیویدوآلیستها و پسیکولوژیستها، و هم هیستوریستها، ناتورالیستها، و سوسیولوژیستها.
وقتی میگوییم فرد، مقصودمان "شخص" نیست، بلکه، "شخصیت" است، و شخصیت یا فرد، در این جا، "اراده"ی فردیی انسان است، در برابرِ ارادهی جامعه یا طبیعت یا تاریخ یا وراثت، و میزانِ عملی که، به ابتکار و تصمیمِ خود، در محیط، انجام میدهد، و تأثیری که بر محیط میگذارد، و قدرتی که، در پدید آوردن یا تغییر دادنِ دلخواه، از خود نشان میدهد. و میدانیم که، چنین ارادهای، در طولِ تاریخ، و در جامعهها، و مراحلِ مختلفِ رشدِ اجتماعی و فرهنگی و مدنی، متفاوت است.
فرد، در یک جامعهی قبایلی، در یک مرحلهی ابتدایی، وجود ندارد، جامعه و روحِ جمعی است که، او را، آن چنان که اقتضا دارد، میزاید، و میپرورد. به میزانی که تاریخ پیش میرود، و تمدن و فرهنگ رشد میکند، و علم و آگاهی و تکنیک تکامل مییابد، فرد به خودآگاهی میرسد، و میتواند بشناسد، بیندیشد، تحلیل کند، و سپس قضاوت نماید، و روحِ انتقاد در او پدید آید، و چون به علم و تکنیک، به معنیی اعم، مجهز شده است، به تغییر و تکمیل و اصلاح و ویران کردن و ساختن بپردازد، چنان که، همین اصل را، در رابطهی انسان و طبیعت، مییابیم.
بنابراین، قبل از این که، به این پرسش جواب دهیم که، فرد جامعه را میسازد، یا جامعه فرد را؟ پسیکولوژی اصل است، یا جامعهشناسی؟ باید پرسید که: در کدام مرحلهی رشدِ فرهنگی و مدنیی جامعه؟ و نیز، کدام فرد؟
فردِ امروز است که روحِ انتقادی دارد، و میتواند حکومت و مذهب، شکلِ زندگی، و سننِ اجتماعیی خود را، عوض کند، و بر آن بشورد، و اَشکالِ دیگری را انتخاب کند. فردِ قبیلهای، خود، ساخته و پرداختهی ناخودآگاهِ این عوامل است. اینها برایش تقدس دارند، و جنبهی مُنْزَلْ و ابدی و ازلی. این است که، با توجه به نظریهی دورکهیم، میتوان گفت که: تاریخ، به میزانی که پیش میرود، و تمدن تکامل مییابد، "سوسیالیسم"، اصالت و تفوقِ مطلقِ روحِ جمعی، سست میشود، و "اندیویدوآلیسم"، فردیت و خودآگاهیی فردی و استقلالِ فرد از روحِ جمعی، رشد میکند، و این حقیقت را، در مقایسهی میانِ جامعهی متمدنِ اروپایی، و جامعهی بومی و قبایلیی قدیم، مثلِ اعرابِ جاهلی، که قبیله قبیله به اسلام میگروند، نه فرد فرد، میتوان احساس کرد.
بنابراین، فرد، به میزانی که از رشد و فرهنگ و خودآگاهیی بیشتری برخوردار است، قدرت و امکانِ تغییرِ محیط و اصلاح و انقلابِ اجتماعی را بیشتر دارا میشود، و تواناییی آن را که، خود، سرنوشتِ خود، و جامعهی خود را، بسازد، و یا در ساختنِ آن سهیم باشد، بیشتر به دست میآورد. از همین جاست که، "مسئولیت" و "تعهد"، برای او بیشتر مطرح است.
در نتیجه، اصلاً، این مساله که: باید "فردِ خوب و صالح" تربیت کرد، یا نه، باید "جامعهی خوب و صالح" ساخت، بی معنی است. این دو از هم جدا نیستند. تنها در یک "مبارزهی اجتماعی" است که، انسان، رشدِ طبیعی و راستین مییابد. در انزوا، فیلسوف، شاعر، پارسا، و عابد میتوان ساخت، اما، "مسلمان" نمیتوان ساخت..."
مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۴۳*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار