شعرهای دکتر شریعتی
10_01_2010 . 00:05
#1
شعرهای دکتر شریعتی



دوستان گرامی!
جهت تهیه آرشیوی برای دسته‌بندی موضوعی اندیشه‌های شریعتی، شعرهای شریعتی را با ذکر شماره مجموعه آثار و صفحه مربوطه، در این بخش وارد نمائید.


ــــــــــــــــــــــــــــــ
.
10_01_2010 . 00:11
#2
سوتک
این شعر زیبا و خاطره‌انگیز، به طور نامشخصی به شریعتی منسوب شده است.

چند سال پیش مشخص شد که گویا این شعر از مرحوم... است.

"... نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد!
نمی خواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندام‌ام،
چه خواهد ساخت!
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد!
گلویم سوتکی باشد،
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،
و او یک‌ریز و پی در پی،
دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب خفتگان خفته را آشفته‌تر سازد!
بدین‌سان بشکند در من،
سکوت مرگ‌وارم را..."

ویژه نامه دکتر شریعتی / دانشگاه فردوسی ۱۳۷۹ / ص ۳۸


گوش کنید :

دریافت کلیپ

مجموعه آثار ۰۰ / ـــــ / ص ۰۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
03_02_2010 . 02:08
#3
پوپکم!!
پوپک شیرین سخنم

اینچنین فارغ از این شاخه به آن شاخه مپر

اینهمه قصه شوم از کس و ناکس مشنو

غافل از دام هوس

در بر هر کس و ناکس منشین

پوپکم

پوپک شیرین سخنم

تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید

من از آن دارم بیم

کاین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند

اندرین دشت مخوف

که تو آزادیش ای پوپک من

می خوانی

زیر هر بوته گل

لب هر جویه آب

پشت هر کهنه فسونگر دیوار

که کمین کرده تو را زیر درختان کهن

پوپکم دامی هست

گرگ خونخواره بدکاره بد نامی هست

سالها پیش

دل من

که به عشق دل تو ایمان داشت

اندرین مزرع آفت زده شوم حیات

شاخ امیدی کاشت

چشم به راه تو بودم

که تو کی می آیی

بر سر شاخه سر سبز امید دل من

که تو کی می خوانی

پوپکم

یادت هست

در دل آن شب افسانه ای مهتابی

که بر آن شاخه پریدی

لحظه ای چند نشستی

نغمه ای چند سرودی

گفتم این دشت سیه

خوابگه غولان است

همه رنگ است و ریا

همه فسون است و فریب

صید هم چون تویی

ای پوپک خوش پروازم

مرغ خوش الحان خوش آوازم

بخدا آسان است

اینهمه برق که روشنگر این صحراست

پرتو مهری نیست

نور امیدی نیست

آتشین برق نگاهی ز کمینگاهیست

همه گرگ و همه دیو

در کمین تو زیبایی تو

پاکی و سادگی و رعنایی تو

مرو ای مرغک زیبا

که به هر رهگذری

همه دیوند کمین کرده نبینند تو را

دور از دست وفا

پنهان از دیده عشق نفریبند تو را


مجموعه آثار ۰۰ / ـــــ / ص ۰۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین
.
03_02_2010 . 02:09
#4
و در آغاز هیچ نبود ...
...

"و در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود".

عظمت همواره در جستجوي چشمي است که او را ببيند،

و خوبي همواره در انتظار خردي است که او را بشناسد،

و زيبايي همواره تشنه‌ی دلي که به او عشق ورزد،

و جبروت نیازمند اراده‌ای که در برابرش به دل‌خواه رام گردد،

و غرور در آرزوي عصيان مغروري که بشکندش و سيراب‌اش کند.

و خدا عظيم بود و خوب و زيبا و مغرور،

اما کسي نداشت.

ـــــ

خدا زنده‌ی جاويد بود

که در کوير بي‌پايان عدم، "تنها نفس مي کشيد".

دوست داشت چشمي ببيندش،

و دوست داشت دلي بشناسدش،

و در خانه‌اي گرم از عشق، و روشن از آشنايي، و استوار از ايمان، و پاک از خلوص، خانه گيرد.

و خدا آفريدگار بود،

و دوست داشت بيآفريند:

زمين را گسترد،

و دريا ها را از اشک‌هايي که در تنهايي‌اش ريخته بود، پر کرد.

و کوه‌هاي اندوه‌اش را،

که در يگانگي دردمندش، بر دلش توده گشته بود،

بر پشت زمين نهاد.


مجموعه آثار ۰۰ / ـــــ / ص ۰۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین
.
03_02_2010 . 02:14
#5
احمق نیستم!
"... پر بودم و سیر بودم و سیراب
و لذتم تنها این بود که...
آری کارم سخت است و دردم سخت
و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم
اما ...
این بس که می‌فهمم!
خوب است .
احمق نیستم..."


مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهائی / ص ۹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
05_03_2010 . 16:28
#6
مرد شیرگیر
در حیرتم ز چرخ، که آن مرد شیرگیر

با دست روبهان دغل، شد چرا اسیر

ای شاهباز عزٌ و شرف، از چه از سریر

با های و هوی لاشخوران، آمدی به زیر

این آتشی که در دل این مُلک، شعله زد

با نیروی جوان بُد و، با فکر بکر پیر

با عزم همچو آهنِ، آن مرد سال بود

با جوی‌های خون شهیدان سی تیر

با مشت رنجبر بُد و، فریاد کارگر

با ناله های مردم زحمتکش و فقیر

با خشم ملتی که، به چنگال دشمنان

بودند با زبونی، یک قرن و نیم اسیر

با آن که خفته است، به یک خانه، از حلب

با آن که ساخته است، یکی لانه، از حصیر

با مردمی، که آمده از زندگی به تنگ

با ملتی، که گشته است از روزگار سیر

افسوس، شیخ و نظامی و مست و دزد

چاقو‌کشان حرفه‌ای و، مفتی اجیر


مجموعه آثار ۳۲ / هنر / ص ۲۸۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
05_03_2010 . 17:07
#7
بسوزم
چه امید بندم در ابن زندگانی
که در ناامیدی سرآمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی

بنالم زمحنت همه روز تا شام
بگریم ز حسرت همه شام تا روز
تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزوسوز

بود کاندرین جمع ناآشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن‌ها زمهر و وفا، لیک
ندیدم نشانی ز مهر و وفایی

چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد، بهتر
که از یاد یاران، فراموش باشم

ندانم در آن چشم عابدفریب‌اش
کمین‌کرده، آن دشمن دل‌سیه کیست؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاه‌اش
چنین دل‌شکاف و جگرسوز از چیست؟

ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بی‌قرار که آرام گیرد؟
ندانم که از بخت بد، آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد؟


مجموعه آثار ۳۲ / هنر / ص ۲۹۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
09_04_2010 . 00:27
#8
از اين‌جا ره به جايي نيست
جاي پاي رهروي پيداست
كيست اين گم كرده ره، وين راه ناپيدا، چه مي‌پويد؟
مگر او، زين سفر، زين ره، چه مي‌جويد؟
از اين صحرا مگر راهي به شهر آرزويي هست؟
به شهري كاندر آغوش سپيد مهر
به باران سحرگاهي خدايش دست و رو شسته است
ـ به شهري كز همان لحظه‌ي ازل، بر دامن مهتاب عشق، آرام بغنوده است
به شهري كش پليد افسانه‌ی گيتي
سر انگشت خيال از چهره‌ی زيباش بزدوده است
كجا اي رهنورد راه گم‌كرده ـ بيا برگرد
در اين صحرا به جز مرگ و به جز حرمان كسي را آشنايي نيست!
بيا، برگرد آخر، اي غريب راه!
كزين جا ره به جايي نيست

نمي‌بينی
كه آنجا
در پناهِ تک‌درختی خشک
زِ ره‌مانده غريبي،
ره‌نوردی بينوا،
مرده است،
و در چشمانِ سردش،
در نگاهِ گنگ و حيران‌اش
هزاران غنچه‌ی اميد
پژمرده است؟

نمي‌بينی كه از حسرت،
"كمندِ صيدِ بهرامی‌ش افكنده است"
و با دستی،
كه در دستِ اجل بوده است
و بر آن تک‌درختِ خشک
حديثِ هر كه اين ره را رود،
كنده است :
كه "من پيمودم اين صحرا،
نه بهرام است و نه گورش"
كجا؟
ای ره‌نوردِ راهِ گم‌كرده،
بيا برگرد،
در اين صحرا،
به جز مرگ و به جز حرمان،
كسي را آشنايي نيست
بيا برگرد آخر،
ای غريبِ راه
كز اين‌جا، ره به جايي نيست


نام دیگر : غریق راه

تاریخ سرودن شعر : سال ۱۳۳۶ / دانشکده ادبیات مشهد

مجموعه آثار ۳۲ / هنر / ص ۲۸۶
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
19_11_2011 . 04:04
#9
شعرهای دکتر شریعتی
"...اگر ديگر نگذاشتند زندگي را ببينم، گفته‌ام که نثرهايم را به چاپخانه بدهند تا چاپ کنند اما شعرهايم را که از دستبرد هر چشمي پنهان کرده‌ام بردارند و بي‌آنکه بخوانند همه را ببرند و در شکافته کوه ساکت تنهاييم صومعه‌اي هست، کوچک و زيبا و روحاني و مجهول، به آنجا بسپارند، چه، در همين صومعه است که من از وحشت تنهايي در انبوه ديگران، مي‌گريختم و بدرون آن پناه مي‌بردم. در زير رواق پرطنين و روحاني آن بود که رنج غربت را فراموش مي‌کردم، همينجا بود که شبها و روزهاي سياه در سياه و خفه و دردناک را به نيايش ميگذراندم، در برابر سردر آن که به رنگ دعا است گرم‌ترين و پرخلوص‌ترين سرودهاي عاشقانه‌ام را خاموش زمزمه مي‌کردم و نغمه مناجات من، از چشمهاي پراسرار مناره باريک و بلند آن در آستانه هر سحرگاه و در دل هر شامگاه و در بهت غمگين و اندوهبار هر غروب در آن کوهستان خلوت و ساکت و مغرور تنهايي من مي‌پيچيد و همواره انعکاس طنين آن در اين دره، گرداگرد ديوارهاي بلند و سنگي و عظيم کوهستان مي‌گردد و مي‌پيچد و مي‌خواند. حتي اگر براي هميشه خاموش شوم، حتي ديگر نگذارند فردا برگردم و باز آواي محزون تنهايي سنگين و رنج‌آلود روح تنهايم را در زير رواق بلند و زيباي صومعه‌ام زمزمه کنم؛ آري، حتي اگر فردا ديگر نگذاشتند که برگردم، حتي اگر ديگر نتوانستم آواز بخوانم، طنين آواي من که از درون صومعه برميخاست همواره در اين کوهستان خواهد پيچيد..."

مجموعه آثار33 / گفتگوهای تنهایی / ص297
.
19_11_2011 . 04:05
#10
شعرهای دکتر شریعتی
"...وصيت کرده‌ام که اگر برنگشتم، نثرهاي مرا به چاپخانه بدهند، هر کسي که داد داد. به هر چاپخانه که دادند دادند، اما شعرهايم را تنها وصي قانوني‌ام برخواهد گرفت و بي‌آنکه بخواند، آن را در دامنه آن کوه، به محراب صومعه‌ام خواهد سپرد. و اين تمام وصيتي است که کرده‌ام چه، من در همه زندگي جز نثر و شعر سرمايه‌اي و اندوخته‌اي ندارم، وارث نثرهايم مردمند که هميشه دوستشان داشته‌ام و وارث شعرهايم روح اين صومعه است که مرا دوست ميدارد. نثرها را براي مردم گفته‌ام، از مردم است و شعرها را در اين صومعه سروده‌ام و از روح اسرارآميز و لطيف صومعه است. نثرهايم در سينه مردم خواهد ماند و شعرهايم در دل صومعه هرگز فراموش نخواهد گشت و من، که در زندگي‌ام جز شعر و نثر نيندوختم، اينچنين جاوداني خواهم گشت. پس چرا از مرگ بترسم..."


مجموعه آثار33 / گفتگوهای تنهایی / ص298

.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان