نام : وصیتنامه شریعتی
نویسنده : دکتر شریعتی
امروز دوشنبه سيزدهم بهمن ماه، پس از يک هفته رنج بيهوده و ديدار چهرههاي بيهودهتر شخصيتهاي مدرج، گذرنامه را گرفتم و براي چهارشنبه جا رزرو کردم که گفتند: چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شويد که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست (نشانه اي از تحميل مدرنيزم قرن بيستم بر گروهي که به قرن بوق تعلق دارند).
گرچه هنوز تا مرز، احتمالات ارضي و سماوي فراوان است، اما به حکم ظاهر امور، عازم سفرم و به حکم شرع، در اين سفر بايد وصيت کنم.(۱)
وصيت يک معلم که از هيجده سالگي تا امروز که در سي و پنج سالگي است، جز تعليم کاري نکرده و جز رنج چيزي نيندوخته است، چه خواهد بود؟ جز اين که همه قرضهايم را از اشخاص و از بانکها با نهايت سخاوت و بيدريغي، تماماً واگذار ميکنم به همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقاش و فروش کتابهايم و نوشتههايم و آن چه دارم و ندارم، بپردازد، که چون خود ميداند، صورت ريزَش ضرورتي ندارد.
همه امیدم به "احسان" است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آنها و امل بودن من است، به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است، که دو راه بیشتر ندارد و به تعبیر درست، دو بیراهه :
یکی؛ همچون کلاغ ِ شوم در خانه ماندن و به قار قار کردنهای زشت و نفرت بار، احمقانه زیستن که یعنی زن نجیب متدین. و یا تمام شخصیت انسانی و ایدهآل و معنویاش در ماتحتاش جمع شدن، و تمام ارزشهای متعالیاش در اسافل اعضایش خلاصه شدن و عروسکی برای بازی ابلهها و یا کالایی برای کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایهداری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدد، و این هر دو یکی است. گرچه دو وجهه متناقض هم، اما وقتی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چُغوک، یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح؟ مستراح شرقی گردد یا مستراح فرنگی؟
و آنگاه در برابر این تنها دو بیراههای که پیش پای دختران است، سرنوشت دخترانی که از پدر محروماند تا چه حد میتواند معجزهآسا و زمانهشکن باشد؟ و کودکی تنها، در این تند موج ِ این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو میرود تا کجا میتواند بر خلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟
گر چه اميدوار هستم. که گاه در روح هاي خارق العاده چنين اعجازي سر زده است. پروين اعتصامي از همين دبيرستان هاي دخترانه بيرون آمده، و مهندس بازرگان از همين دانشگاهها، و دکتر سحابي از ميان همين فرنگرفتهها، و مصدق از ميان همين "دوله"ها و "سلطنه"هاي "صلصال کالفخار من حماء مسنون"، و "اينشتين" از همين نژاد پليد، و "شوايتزر" از همين اروپاي قسي آدمخوار، و "لومومبا" از همين نژاد برده، و "مهراوه" پاک از همين نجسهاي هند، و پدرم از همين مدرسههاي آخوندريز و ... به هر حال "آدم" از لجن، و "ابراهيم" از "آزر" بت تراش، و "محمد" از خاندان بتخانهدار، به دل من اميد ميدهند که حساب هاي علمي مغز را ناديده انگارد و به سرنوشت کودکانام در اين لجنزار بتپرستي و بتتراشي که همه پردهدار بتخانه ميپرورد، اميدوار باشم.
دوست ميداشتم که احسان، متفکر، معنوي، پر احساس، متواضع، مغرور و مستقل بار آيد. خيلي ميترسم از پوکي و پوچي موجنويها و ارزانفروشي و حرص و نوکرمآبي اين خواجهتاشان نسل جوان معاصر، و عقدهها و حسدها و باد و بروتهاي بيخودي ِ اين روشنفکران سياسي، که تا نيمههاي شب منزل رفقا يا پشت ميز آبجو فروشيها، از کساني که به هر حال کاري ميکنند، بد مي گويند، و آنها را با فيدل کاسترو و مائوتسه تونگ و چه گوارا ميسنجند و طبعتاً محکوم ميکنند، و پس از هفت هشت ساعت درِ گوشيهاي انقلابي و کارِ تند و عقدهگشاييهاي سياسي، با دلي پر از رضايت از خوب تحليل کردن ِ قضاياي اجتماعي که قرن حاضر با آن در گير است، و طرح درستِ مسايل، آنچنان که به عقل هيچکس ديگر نميرسد، به منزل برميگردند و با حالتي شبيه به چه گوارا و در قالبي شبيه لنين، زير کرسي ميخوابند.
و نيز ميترسم از اين فضلاي افواهالرجالي شود :
از روي مجلات ماهيانه، اگزيستانسياليست و مارکسيست و غيره شود.
و از روي اخبار خارجي راديو و روزنامه، مفسر سياسي،
و از روي فيلم هاي دوبله شده به فارسي، امروزي و اروپايي،
و از روي مقالات و عکس هاي خبري مجلات هفتگي و نيز ديدن توريستهاي فرنگي که از خيابانهاي شهر ميگذرند، نيهيليست و هيپي و آنارشيست،
و يا از روي نشخوار حرفهاي بيست سال پيش حوزههاي کارگري حزب توده، ماترياليست و سوسياليست چپ،
و از روي کتابهاي طرح نو، "اسلام و ازدواج"، "اسلام و اجتماع"، "اسلام و جماع"، اسلام و فلان و بهمان ... اسلام شناس،
و از روي مردهريگ انجمن پرورش افکار بيست ساله، روشنفکر مخالف خرافات،
و از روي کتاب چه ميدانم، در باب کشورهاي در حال عقب رفتن، متخصص کشورهاي در حال رشد،
و از روي ترجمههاي غلط و بيمعني از شعر و ادب و موزيک و تئاتر و هنر امروز، صاحبنظر ِ وراج ِ لفاظِ ضد بشرِ هذيانگوي ِ مريض ِ هروئينگراي ِ خنگ، که يعني: ناقد و شاعر نوپرداز و ...
خلاصه من به او "چه شدن" را تحميل نميکنم. او آزاد است. او خود بايد خود را انتخاب کند. من يک اگزيستانسياليست هستم. البته اگزيستانسياليستام ويژه خودم، نه تکرار و تقليد و ترجمه. که از اين سه "تا"ي منفور هميشه بيزارم. به همان اندازه که از آن دو "ت"ي ديگر: تقيزاده و تاريخ، از نصيحت نيز هم. از هيچکس، هيچوقت، نپذيرفتهام. و به هيچکس، هيچوقت نصيحت نکردهام. هر رشته اي را بخواهد ميتواند انتخاب کند. اما در انتخاب آن، ارزش فکري و معنوي بايد ملاک انتخاب باشد، نه بازار داشتن و گران خريدناش. من ميدانستم که به جاي کار در فلسفه و جامعه شناسي و تاريخ، اگر آرايش ميخواندم يا بانکداري و يا گاوداري و حتی جامعهشناسيِ بهدرد بخور، آنچنانکه جامعهشناسان نوظهور ما برآنند که فلان ده يا موسسه يا پروژه را اتود ميکنند و تصادفاً به همان نتايج علمي ميرسند که صاحبکار سفارش داده، امروز وصيتنامهام، به جاي يک انشاء ادبي، شده بود صورتي مبسوط از سهام و املاک و منازل و مغازهها و شرکتها و دم و دستگاهها که تکليفاش را بايد معلوم ميکردم و مثل حال، به جاي اقلام، الفاظ رديف نميکردم.
اما بيرون از همه حرفهاي ديگر، اگر ملاک را لذت جستن تعيين کنيم، مگر لذت انديشيدن، لذت يک سخن خلاقه، يک شعر هيجانآور، لذت زيباييهاي احساس و فهم، و مگر ارزش برخي کلمهها از لذت موجودي حساب جاري يا لذت فلان قباله محضري کمتر است؟
چه "موش ـ آدميان"ي که فقط از بازي با سکه در عمر لذت ميبرند! و چه "گاو ـ انسان"هايي که فقط از آخور آباد و زير سايه درخت چاق ميشوند. من اگر خودم بودم و خودم، فلسفه ميخواندم و هنر. تنها اين دو است که دنيا براي من دارد. خوراکام فلسفه، و شرابام هنر، و ديگر بس. اما من از آغاز متأهل بودم، ناچار بايد براي خانوادهام کار ميکردم و براي زندگي آنها زندگي ميکردم. ناچار جامعهشناسي مذهبي و جامعهشناسي جامعه مسلمانان که به استطاعت اندکام شايد براي مردمام کاري کرده باشم، براي خانواده گرسنه و تشنه و محتاج و بيکسام، کوزه آبي آورده باشم.(۲)
او آزاد است که، خود را انتخاب کند و يا مردم را، اما هرگز نه چيز ديگري را، که جز اين دو، هيچ چيز در اين جهان به انتخاب کردن نميارزد، پليد است، پليد.
فرزندم! تو ميتواني هرگونه "بودن" را که بخواهي باشي، انتخاب کني. اما آزادي انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخابي بايد انسان بودن نيز همراه باشد و گرنه ديگر از آزادي و انتخاب سخن گفتن بيمعني است، که اين کلمات ويژه خداست و انسان، و ديگر هيچکس، هيچچيز.
انسان يعني چه؟ انسان موجودي است که آگاهي دارد ( به خود و جهان) و ميآفريند (خود را و جهان را) و تعصب ميورزد و ميپرستد و انتظار ميکشد و هميشه جوياي مطلق است، جوياي مطلق. اين خيلي معني دارد. رفاه، خوشبختي، موفقيتهاي روزمره زندگي و خيلي چيزهاي ديگر به آن صدمه ميزند. اگر اين صفات را جزء ذات آدمي بدانيم، چه وحشتناک است که ميبينيم در اين زندگي مصرفي و اين تمدن رقابت و حرص و برخورداري، همه دارد پايمال ميشود. انسان در زير بار سنگين موفقيتهايش دارد مسخ ميشود. علم امروز انسان را دارد به يک حيوان قدرتمند بدل ميکند. تو هر چه ميخواهي باشي باش، اما ... آدم باش.
فرزندم! اگر پياده هم شده است، سفر کن. در ماندن، ميپوسي. هجرت کلمه بزرگي در تاريخ "شدن" انسانها و تمدنها است. اروپا را ببين. اما وقتي ايران را ديده باشي، وگرنه کور رفتهاي، کَر باز گشتهاي. افريقا مصراع دوم بيتي است که مصراع اولاش اروپا است. در اروپا مثل غالب شرقيها بين رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان. اين مثلث بدي است. اين زندان سهگوش همه فرنگرفتههاي ماست. از آن اکثريتي که وقتي از اين زندان روزنهاي به بيرون ميگشايند و پا به درون اروپا ميگذارند، سر از فاضلاب شهر بيرون ميآورند حرفي نميزنم که حيف از حرف زدن است. اين ها غالباً پيرزنان و پيرمردان خارجيدوس و دختران خارجيگز فرنگي را با متن راستين اروپا عوضي گرفتهاند. چقدر آدمهايي را ديدهام که بيست سال در فرانسه زندگي کردهاند و با يک فرانسوي آشنا نشدهاند.
فلان آمريکايي که به تهران ميآيد و از طرف مموشهاي شمال شهر و خانوادههاي "قرتي ِ لوس ِاشرافي ِکثيفِ عنتر ِفرنگي" احاطه ميشود، تا چه حد جو خانواده ايراني و روح جامعه شرقي و هزاران پيوند نامرئي و ظريف انساني خاص قوم را لمس کرده است؟
اگر به اروپا رفتي اولين کارت اين باشد که در خانوادهاي اتاق بگيري که به خارجيها اتاق اجاره نميدهند. در محله اي که خارجيها سکونت ندارند. از اين حاشيه مصنوعي ِبيمغز ِآلوده دور باش. با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو. در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش. "کُن مَعَ الناس، و لا تَکن مِنهُم" واقعا سخنی پيغمبرانه است.(۳)
واقعيت، خوبي، و زيبايي؛ در اين دنيا جز اين سه، هيچ چيز ديگر به جستجو نميارزد. نخستين، با انديشيدن، علم. دومين، با اخلاق، مذهب. و سومين، با هنر، عشق. عشق ميتواند تو را از اين هر سه محروم کند. يک احساساتي لوس سطحي هذيانگوي خنگ. چيزي شبيه "جواد فاضل"، يا متينترَش، "نظام وفا"، يا لطيفتـَرَش؛ "لامارتين"، يا احمقتـَرَش، "دشتي"، يا کثيفتـَرَش، "بليتيس"! و نيز ميتواند تو را از زندان تنگ زيستن، به اين هر سه دنياي بزرگ، پنجرهاي بگشايد، و شايد هم دري ... و من نخستيناش را تجربه کردهام و اين است که آن را "دوست داشتن" نام کردهام. که هم، همچون علم و بهتر از علم، آگاهي ميبخشد و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن ميکشاند و خوب شدن. و هم زيبايي و زيباييهائی که کشف ميکند،که میآفريند.
چقدر در اين دنيا بهشتها و بهشتيها نهفته است. اما نگاهها و دلها همه دوزخي است. همه برزخي است، که نميبيند و نميشناسد. کورند و کرند. چه آوازهاي ملکوتي که در سکوت عظيم اين زمين هست و نميشنوند. همه جيغ و داد و غرغر و نقنق و قيلوقال و وراجي و چرتوپرت و بافندگي و محاوره.
واي، که چقدر اين دنياي خالي و نفرت بار براي فهميدن و حس کردن سرمايهدار است! لبريز است! چقدر مايههاي خدايي که در اين سرزمين ابليس نهفته است! زندگي کردن وقتي معني مييابد که فن استخراج اين معادن ناپيدا را بياموزي و تو ميداني که چقدر اين حرف با حرفهاي "ژيد" به "نانائل"ش شبيه است، با آن متناقض است!
تنها نعمتي که براي تو، در مسير اين راهي که عمر نام دارد، آرزو مي کنم، تصادف با يکي دو روح فوقالعاده است، با يکي دو دل بزرگ، با يکي دو فهم عظيم و خوب و زيبا است. چرا نميگويم بيشتر؟ بيشتر نيست. " يکي" بيشترين عدد ممکن است. "دو" را براي وزن کلام آوردم و، نيست. گرچه من به اعجاز حادثهاي، اين کلام موزون را در واقعيت ناموزون زندگيام، به حقيقت داشتم. "برخوردم". به هر دو معني کلمه.
"کوير" را، براي لمس کردن روحي که به ميراث گرفته ام و به ميراثت مي دهم، بخوان. و آن دستخط پشت عکسام را که در پاسخ خبر تولدت فرستادم، براي تنها و تنها "نصيحت"ی که در زندگي مرتکب شدهام حفظ کن.(۴)
اما تو، سوسن ساده مهربان ِاحساساتي ِزيباشناس ِ منظم ِدقيق. و تو سارای رندِ عميق ِ عصيانگرِ مستقل. براي شما هيچ توصيهاي ندارم. در برابر اين تندبادي که بر آينده پيشساخته شما ميوزد، کلمات که تنها امکاناتي است که اکنون در اختيار دارم، چه کاري ميتوانند کرد؟ اگر بتوانيد در اين طوفان کاري کنيد، تنها به نيروي اعجازگري است که از اعماق روح شما سر زند، جوش کند و ارادهاي شود مسلح به آگاهياي مسلط بر همهچيز و نقاد هر چه پيش ميآورند و دور افکنندهی هر لقمهاي که ميسازند. چه سخت و چه شکوهمند است که آدمي طباخ غذاهاي خويش باشد. مردم همه نشخوار کنندگاناند و همه خورندگان آنچه برايشان پختهاند. دعواي امروز بر سر اين است که لقمه کدام طباخي را بخورند. هيچکس به فکر لقمه ساختن نيست. آنچه ميخورند غذاهايي است که ديگران هضم کرده اند. و چه مهوع!
آن هم کیها ميسازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آنها که مدل نوين زنبودن شدهاند! "هفده ديايها"! آزادزنان! اين تنها صفتي است که آنها موصوفات راستين آنند. آزاد از ... عفت کلام اجازه نميدهد. اين چادرهاي سياه را، نه فرهنگ و تمدن جديد، و نه رشد فکري، و نه شخصيتيافتن واقعي، و نه آشنايي با روح و بينش و مدنيت اروپا، بلکه آجان و قيچي از سر اينان برداشت، بر اندام اينان دريد، و آنگاه نتيجه اين شد که همان "شاباجيخانم" شد، که بود، منتها به جاي حنا بستن، گلمو ميزند، و به جاي خانه نشستن و غيبت کردن، شبنشيني ميکند و پاسور ميزند. يک "ملاباجي" اگر ناگهان تنبانش را در آورد و يا به زور در آوردند، چه تغييراتي در نگاه و احساس و تفکر و شخصيتاش رخ خواهد داد؟
اما مسأله به همين سادگيها نيست. "زن روز" آمار داده است که از ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۶ (ده سال) موسسات آرايش و مصرف لوازم آرايش در تهران پانصد برابر شده است. و اين تنها منحني تصاعدي مصرف در دنيا و در تاريخ اقتصاد است و نيز تنها علت غايي همه اين تجدد بازي ها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نيمي از اندام اجتماع که تا کنون فلج بود و زنداني بود و از اين حرفها ...
اما اينها باز يک فضيلت را دارايند، يعني يک امتياز بر رقباي املشان. همان کلاغ سیاههای خانگی. یعنی همان صورت دیگر از همین ماده. آنها با آن حرکات مهوعشان آبروی بیچاره اروپا را میبرند، تمدن را بدنام میکنند، و اینها با این سکنات متعفنشان آبروی بیچاره اسلام را. و تدین را به گند میزنند و در این بازی آلوده و دروغین و زشتِ این دو بازیچههای کهنه و تازه، اسلام و اروپا، هر دو بیتقصیر، مظلوم و بدنام شدهاند.
چه گرفتاري عجيبي در قضاوت ميان اين دو صفِ متجانس ِمتخاصم پيدا کردهام. هر وقت آن "ملاباجي گشنيز خانمها" را ميبينم، ميگويم: باز هم آنها. و هر وقت آن "جيگي جيگي ننه خانمها" را ميبينم، میگويم: باز هم همينها.
و اما تو همسرم! چه سفارشي ميتوانم به تو داشت؟ تو که با از دست دادن من هيچکسي را در زندگي کردن از دست ندادهاي. نه در زندگي، در زندگي کردن. به خصوص بدان گونه که مرا ميشناسي و بدان صفات که مرا ميخواني. نبودن من خلائي در ميان داشتن هاي تو پديد نميآورد. و با اين حال که چنان تصويري از روح من در ذهن خود رسم کردهاي، وفاي محکم و دوستي استوار و خدشهناپذيرت به اين چنين مني، نشانه روح پر از صداقت و پاکي و انسانيت توست.
به هر حال اگر در شناختن صفات اخلاقي و خصايل شخصيت انساني من اشتباه کرده باشي، در اين اصل هر دو همعقيدهايم که: اگر من هم انسان خوبي بودهام، همسر خوبي نبودهام. و من به هر حال آن قدر خوب هستم که بديهاي خويش را اعتراف کنم، و آنقدر قدرت دارم که ضعفهايم را کتمان نکنم، و در شايستگیايم همين بس که خداوند با دادن تو آنچه را به من نداده است، جبران کرده است، و اين است که اکنون در حالي که همچون يک محتضر وصيت ميکنم ، احساس محتضر ندارم. که با بودن تو، ميدانم که نبودن ِمن، هيچ کمبودي را در زندگي کودکانام پديد نميآورد و تنها احساسي که دارم همان است که در اين شعر توللي آمده است که :
برو اي مرد، برو، چون سگ آواره بمير
که وجود تو به جز لعن خداوند نبود
سايه شوم تو جز سايه ناکامي و يأس
بر سر همسر و گهواره فرزند نبود
از نظر مالي، تنها يادآوري اين است که به حساب خودم آنچه را از پول خود در هنگام زلزله خرج کردم، از حساب دو بانک تعاوني و توزيع برداشت کردهام، و البته دلم از اين کار چرکين بود و قصد داشتم در عيد امسال که قرضي ميکنم يا چيزي ميفروشم، براي پول منزل آن را مجددا باز گردانم و اميدوارم تو اين کار را بکني.
آرزوي ديگرم اين بود که يک سهم آب و زمين از "کاهه" بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزينه تحصيل شاگردان ممتاز مدرسه اين ده شود که در سبزوار تحصيلاتشان را تا سيکل يا ديپلم ادامه دهند (ماهي جهارصد و پنجاه تومان براي هر فرد و بنا بر اين سالي سه محصل ميتوانند از اين بابت درس بخوانند البته با کمکهاي اضافي من و خانواده خودش).
کار سوم اينکه، جمعي از شاگردان آشنايم، همه حرفها و درسهاي چهار سال دانشکده را جمع و تدوين کنند و منتشر سازند که بهترين حرفهاي من در لابلاي همين درسهاي شفاهي و گفتوشنودهاي متفرقه نهفته است... و نيز کنفرانسهاي دانشگاهيام جداگانه، و نوشتههاي ادبيام در سبک کوير، جدا. و نوشتههاي پراکنده فکري و تحقيقيام جدا. و آنچه در اروپا نوشتهام جمعآوري شود و نگهداري، تا بعدها، که انشاءالله چاپ شود.
شعرهايم همه به دقت جمعآوري شود و سوزانده شود که نماند، مگر "قوي سپيد" و "غريب راه" و "در کشور" و "شمع زندان".
و درسهاي اسلامشناسي، از "سقيفه به بعد"، با "امت و امامت" در ارشاد و کنفرانسهاي مربوط به حضرت علي و علت تشيع ايرانيان و ديالکتيک پيدايش فرق در اسلام و هر چه به اين زمينه ها ميآيد، از جمله "بيعت" در کانون مهندسين و "علي حقيقتي بر گونه اساطير" و ... همه در يک جلد به نام جلد دوم اسلام شناسي، تحت عنوان "امت و امامت" تدوين شود.
اگر مترجمي شايسته پيدا شد، متن مصاحبه مرا با "گيوز" به فارسي ترجمه کند. در باره اين آثار، بخصوص کتاب DESALIENATION DES SOCIETES MUSULMANS مرا و همچنين مقاله SOCIOLOGIE D’INITIATION مرا که با چهار جامعهشناس خارجي تحقيق کردهايم و "اوت زتود" چاپ کرده است. کتاب L’ANGE SOLITAIRE مرا دلم نميخواهد ترجمه کنند. کار گذشته و رفته اي است.
همه التماسهايت را از قول من نثار ... عزيزم کن که آنچه را از من جمع کرده و دربارهام نوشته از چاپاش منصرف شود که خيلي رنج مي برم.
از دوستانام که در سال هاي اخير به علت انزوايي که داشتم و خود معلول حالت روحي و فشار طاقتشکن فکري و عصبي بود، از من آزرده شدهاند، پوزش ميطلبم. و اميدوارم بدانند که دوري از آن ها نبود، گريز به خودم بود و اين دو، يکي نيست.
کتاب "کوير" را با اتمام آخرين مقاله و افزودن "داستان خلقت" يا "دردبودن" پس از پاکنويس تمام کنيد و منتشر سازيد. مقدمهاش تنها نوشته عينالقضاة است. و در اولين صفحهاش اين جمله "توماس ولف" : "نوشتن براي فراموش کردن است، نه براي به ياد آوردن"
در پايان اين حرفها، برخلاف هميشه احساس لذت و رضايت ميکنم که عمرم به خوبي گذشت. هيچوقت ستم نکردم. هيچوقت خيانت نکردم، و اگر هم به خاطر اين بود که امکاناش نبود، باز خود سعادتي است. تنها گناهي که مرتکب شدهام، يک بار در زندگيام بود که به اغواي نصيحتگران ِبزرگتر، و به فن کلاهگذاري سر خدا ... ، در هيجده سالگي، اولين پولي که پس از هفت هشت ماه کار، يکجا حقوقام را دادند و پولي که از مقالهنويسي جمع کرده بودم، پنج هزار تومان شد. و چون خرجي نداشتم، گفتند به بيع و شرط بده. من هم از معني اين کثافتکاري بيخبر، خانه کسي را گرو کردم به پنج هزار تومان، و به خودش اجاره دادم ماهي صد تومان. و تا پنج شش ماه، ماهي صد تومان ربح پولم را به اين عنوان ميگرفتم . و بعد فهميدم که بر خلاف عقيده علما و مصلحين دنيا، اين يک کار پليدي است و قطعاش کردم و اصل پولام را هم به هم زدم. اما لکه چرکاش هنوز بر زلال قلبم هست و خاطرهاش بوي عفونت را از عمق جانم بلند ميکند و کاش قيامت باشد و آتش و آن شعلهها که بسوزاندش و پاکش کند.
و گناه ديگرم که به خاطر ثوابي مرتکب شدم و آن مرگ دوستي بود که شايد ميتوانستم مانعاش شوم، کاري کنم که رخ ندهد، نکردم. گر چه نميدانستم که به چنين سرنوشتي ميکشد و نميدانم چه بايد ميکردم. در اين کار احساس پليدي نميکنم. اما ده سال تمام گداختهام و هر روز هم بدتر ميشود و سختتر. و اگر جرمي بوده است، آتش مکافاتاش را ديدهام و شايد بيش از جرم. و جز اين، اگر انجام ندادن خدمتي يا دست نزدن به فداکاريای گناه نباشد، ديگر گناهي سراغ ندارم.
و خدا را سپاس ميگذارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم، که بهترين"شغل" را در زندگي، مبارزه براي آزادي مردم و نجات ملتم ميدانستم و اگر اين دست نداد، بهترين شغل يک آدم خوب، معلمي است و نويسندگي، و من از هيجده سالگي کارم، اين هر دو. و عزيزترين و گرانترين ثروتي که ميتوان به دست آورد، محبوب بودن و محبتي زاده ايمان، و من تنها اندوختهام اين، و نسبت به کارم و شايستگيام، ثروتمند، و جز اين، هيچ ندارم. و اميدوارم اين ميراث را فرزندانام نگاه دارند و اين پول را به ربح دهند و رباي آن را بخورند که حلالترين لقمه است.
و حماسهام اين که کارم گفتن و نوشتن بود و يک کلمه را در پاي خوکان نريختم. يک جمله را براي مصلحتي حرام نکردم و قلمم هميشه ميان من و مردم در کار بود و جز دلم يا دماغم کسي را و چيزي را نميشناخت، و فخرم اين که در برابر هر مقتدرتر از خودم متکبرترين بودم و در برابر هر ضعيفتر از خودم متواضعترين.
و آخرين وصيتام، به نسل جواني که وابسته آنم. و از آن ميان، به خصوص روشنفکران، و از اين ميان بالاخص شاگردانام که هيچوقت جوانان روشنفکر همچون امروز نميتوانسته اند به سادگي مقامات حساس و موقيعتهاي سنگين به دست آورند. اما آنچه را در اين معامله از دست ميدهند، بسيار گرانبهاتر از آن چيزي است که به دست ميآورند.
و ديگر اين سخن يک لا ادري فرنگي که در ماندن من سخت سهيم بوده است که : "شرافت مرد، همچون بکارت يک زن است. اگر يک بار لکهدار شد، ديگر هيچ چيز جبراناش را نميتواند".
و ديگر اين که نخستين رسالت ما کشف بزرگ ترين مجهول غامضي است که از آن کمترين خبري نداريم و آن "متن مردم" است و پيش از آن که به هر مکتبي بگرويم، بايد زباني براي حرف زدن با مردم بياموزيم، و اکنون گنگايم. ما روشنفکران، از آغاز پيدايشمان، زبان آنها را از ياد بردهايم و اين بيگانگي، قبرستان همه آرزوهاي ما و عبثکننده همه تلاشهاي ماست.
و آخرين سخنام به آنها که به نام روشنفکري، گرايش مذهبي مرا ناشناخته و قالبي ميکوبيدند، اين که :
دين چو مني، گزاف و آسان نبود
روشنتر از ايمان من، ايمان نبود
در دهر چو من يکي و، آن هم کافر!
پس در همه دهر، يک مسلمان نبود
ايمان، در دل من، عبارت از آن سير صعودياي است که پس از رسيدن به بام عدالت اقتصادي، به معناي علمي کلمه، و آزادي انساني، به معناي غير بورژوازي اصطلاح، در زندگي آدمي آغاز ميشود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. وصیتنامه در سال ۱۳۴۸ نوشته شده است.
۲. مقصود او در اينجا از خانواده اجتماع است و مقصود از تأهل، تعهد به مردم.
3. با مردم باش، اما از مردم مباش!
۴. مقصود دکتر احتمالا اين کلمات باشد: "پوران عزيزم اين عکس را که چند لحظه پس از شنيدن خبر تولد احسان در يک کافه برداشتهام به رسم يادگار به تو تقديم مي کنم. آثار پيري و "بابا" شدن به همين زودي در چهرهام نمايان است. آن را به يادگار نگه دار تا بيست سال ديگر اين خط شعر را که از زبان فردوسي به تو مي نويسم بخواند و بداند که ميراث اجدادي خويش را که جز کتاب و فقر و آزادگي نيست، چگونه بايد حفظ کند، و او نيز جز رنج و علم و شرف در حيات خويش چيزي نيندوزد
چنين گفت، مر جفت را، نره شير
که فرزند ما، گر نباشد، دلير
بِبُريم از او، مهر و، پيوند، پاک
پدرش، آب دريا و، مادرش، خاک
۱۳۳۸ پاريس علي شريعتي
تاریخ نوشتار : سال ۱۳۴۸
مجموعه آثار ۱ / با مخاطبهای آشنا / ص۲۴۲
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار