پاسخ به نظرات انتقادی!! گنجی
27_03_2010 . 11:15
#1
پاسخ به نظرات انتقادی!! گنجی
پاسخ به نظراتِ انتقادی!! گنجی





دوستان گرامی!
مقالاتی را که در نقدِ نظراتِ انتقادی!! گنجی، درباره‌ی شریعتی، نوشته شده را، در این بخش مطالعه فرمائید.

__________

فهرست مقالات :

شریعتی، سرمایه ملی / ر. راهدار
در جستجوی حقیقت یا قدرت؟ / محمود دل‌خواسته
علی شریعتی یک مسلمان واقعی بود / علی خالصی
اکبر گنجی، دکتر شریعتی، و جمهوری اسلامی ایران / ناشناس
رویکردِ گنجی به شریعتی و انقلاب ۵۷ بر چه اساسی استوار است؟ / محمود دل‌خواسته


__________
.
27_03_2010 . 11:45
#2
اکبر گنجی، دکتر شریعتی، و جمهوری اسلامی ایران



نام مقاله : اکبر گنجی، دکتر شریعتی، و جمهوری اسلامی ایران

نویسنده : ناشناس

موضوع : پاسخ به نظراتِ انتقادی!! گنجی


اکبر گنجی در مقاله‌ای زیر عنوان "یوتوپیای لنینیستی شریعتی، تبارشناسی گفتمان انقلاب ۱۳۵۷" به نقد و بررسی افکار دکتر شریعتی پرداخته است، که می‌تواند پایه‌ی مناسبی برای بحث پیرامون عقاید و آثار دکتر باشد. در نگاه اول، این‌طور به نظر می‌رسد که نقد گنجی، بر خلاف سایر نقدها، نه تنها به مجموعه‌ی نوشته‌ها، بل‌که به پروژه‌ی فکری-اجتماعی‌ی نقدشونده متکی‌ست، لذا خواننده، انتظار دارد نتیجه‌گیری‌ها واقع‌گرایانه‌تر باشد. متاسفانه به‌رغم طول و تفصیل مقاله و استناداتی که به نوشته‌ی افراد مختلف -از لنین تا آرش نراقی- شده این انتظار برآورده نمی‌شود و نتیجه‌ای جز آن چه دیگر منتقدان با تجزیه و تحلیل چند خط از مجموعه آثار دکتر گرفته‌اند حاصل نمی‌گردد.

این‌جانب بر این اعتقادم، تا زمانی که زاویه‌ی دید منتقدان‌مان در اثر ضربه‌ها و شوک‌های سیاسی تغییر می‌کند، در بر همین پاشنه خواهد چرخید، و نگاه نو به آثار و افکار اندیشه‌سازان ِ میهن‌مان مقدور نخواهد بود. امروز که جهان در فواصل زمانی کوتاه، تغییرات عظیم را در عرصه‌های گوناگون تجربه می‌کند، لازم است متفکران ما، به این باور برسند که زاویه‌ای که از آن به رویدادهای امروز و گذشته می‌نگرند، قابل تغییر است، و این تغییر موجب دگرگون شدن دیدگاه‌های ما خواهد شد. دل کندن از دستگاهی ایستا، که تمام پدیده‌ها را به صورت خطی و بر اساس گمانه‌های متصلب ذهنی تجزیه و تحلیل می‌کند، آسان نیست، ولی شدنی است. تا زمانی که تلسکوپ، در نقطه‌ای ثابت بر روی زمین نصب گردد، فضای محدود، نصیب چشمان جستجوگر ما خواهد شد اما اگر همین تلسکوپ را به حرکت در آوریم و آن را در فضا معلق کنیم و تغییر مکان دائم و برنامه‌ریزی شده را در برنامه‌ی کارش قرار دهیم، آن‌گاه شاهد پدیده‌هایی خواهیم بود که محال است در حال سکون وجود آن‌ها را دریابیم.

نگارنده در این‌ وجیزه قصد ندارد به آن چه آقای گنجی در نقد خود اشاره کرده تک به تک پاسخ دهد، ولی سعی می‌کند موضوعی را طرح کند که شاید پرداختن به آن امکان تغییر نگاه به رویدادهای دیروز و امروز و پدیدآیی پدیده‌هایی مانند دکتر شریعتی را امکان‌پذیر سازد. در حقیقت نقد اکبر گنجی، بهانه‌ای‌ست برای طرح بینشی که می‌تواند از ورود به جزئیات و پاسخ‌گویی خط به خط موثرتر باشد.


جمهوری اسلامی به مثابه‌ی یک سیستم

آن چه ما به نام جمهوری اسلامی می‌شناسیم، یک سیستم است. شاید این موضوع امری بدیهی به نظر بیاید اما می‌توان با شاهد گرفتن اکثر نوشته‌هایی که به قصد شناسایی و شناساندن این پدیده‌ی اجتماعی و سیاسی منتشر شده به این واقعیت تلخ رسید که بیش‌تر متفکران ما، جمهوری اسلامی و اجزای تشکیل‌دهنده‌اش را نه به عنوان سیستم، که به عنوان اجزایی جدا از هم و مستقل مورد بررسی قرار داده‌اند(۱). این برخورد ذهنی، روابط درونی اجزاء را به کلی نادیده انگاشته و با تمرکز بر جزء و کل پنداشتن آن، از نقش سایر اجزاء و روابط درونی‌شان غافل مانده است. به عنوان مثال، رابطه‌ی فرهنگ مردم با رفتار حکومت بخش مهمی از این فعل و انفعال درونی را نشان می‌دهد. رفتار حکومت، تابعی‌ست از فرهنگ مردم و بالعکس. بیان این رابطه شاید خوشایند هیچ‌یک از ما به عنوان اجزاء تشکیل‌دهنده‌ی "مردم" نباشد، اما چنین است و باید آن را به عنوان یک واقعیت سیستمی پذیرفت. کاسه‌ای را در نظر بگیرید که در داخل آن گویی رها می‌شود. گوی بعد از چند بار بالا و پایین رفتن، در ته کاسه ساکن می‌گردد. صدبار هم که این کار تکرار شود، از هر گوشه‌ی دیگر کاسه هم که رها شود، گوی بالاخره در پایین کاسه آرام خواهد گرفت و هیچ اتفاق دیگری نخواهد افتاد. شکل کاسه، تعیین کننده‌ی سرنوشت گوی است. شکلی دیگر البته، سرنوشتی دیگر رقم خواهد زد. این مثال ساده، توانایی نشان دادن پیچیدگی‌ها و تاثیر متقابل سیستمی را ندارد ولی تا حدی روشن‌گر نقش اساسی شکل کاسه در رفتار گوی است. نه تنها پدیده‌ها، که روابط میان آن‌ها و تاثیرات متقابل‌شان، سرنوشت‌ساز است.


خالق انقلاب اسلامی

جمهوری اسلامی، نظامی نیست که به طور ناگهانی از آسمان بر زمین نازل شده باشد. این سیستم، محصول فعل و انفعال درونی سیستم پیشین و رابطه آن با سیستم‌های دیگر است. تغییرات درونی سیستم‌ها و رابطه‌شان با بیرون، موجب تکامل و بقای برخی و از هم پاشیدگی و تطور برخی دیگر می‌شود. هیچ سیستمی به طور کامل از میان نمی‌رود بل‌که تغییر شکل می‌دهد. این تغییر شکل می‌تواند جزئی یا اساسی باشد. به عنوان مثال بنای یک خانه را هم چون یک سیستم ساده در نظر می‌گیریم. می‌توان این خانه را تخریب کرد و سیستمی دیگر به وجود آورد. اما تخریب مساوی با نابودی نیست. تخریب، دگرگون کردن روابط میان اجزاء ست. حتی اگر توده‌ی آجر و آهن و شیشه بدون هیچ پیوند هدف‌مند بر روی هم انباشته شود، باز میان آن‌ها رابطه‌ای هست که هر چند منتظم و کاربردی نیست اما وجود دارد. این اجزاء را می‌توان به نحوی دیگر کنار یک‌دیگر چید و رابطه‌ی جدیدی میان‌شان به وجود آورد. مهم این است که بدانیم ماهیت جزء تغییر نمی‌کند بل‌که نقش جزء در روابط جدیدش دگرگون می‌شود (اصولا مثال زدن و ساده‌سازی در فلسفه سیاسی یا جامعه‌شناسی مسئله‌ساز است و تناقض به وجود می‌آورد، اما برای قابل فهم کردن مطلب گریزی از آن نیست. مثال‌های بالا هم تا جایی که نخواهد قانون‌ساز شود، می‌تواند کاربرد داشته باشد و الگو قرار دادن آن‌ها برای استخراج قانون و رابطه می‌تواند موجب بروز خطا گردد).

با نگاه سیستمی، نظام ِ سلطانی جمهوری اسلامی، ادامه‌ی منطقی نظام سلطنتی ایران است. این واقعیت می‌تواند ادعایی گزاف به نظر برسد، اما اگر به رابطه‌ی علت و معلولی باور داشته باشیم و برای آن‌چه خلق‌الساعه به نظر می‌رسد، دلیل جست و جو کنیم، بدون تردید سیستم پادشاهی پهلوی و فرهنگ عمومی مردم را عامل اصلی پدید آمدن سیستم جمهوری اسلامی خواهیم دانست. تردیدی نیست که سیستم پادشاهی، خود بخشی از سیستم جهانی بود، که میان سیستم کلان ِ"محیط" و ساب‌سیستم‌های "اجزا"ی تشکیل‌دهنده‌اش محصور بود. خود ِ "محیط" و "اجزایی" که به سیستم شکل می‌دادند، منظومه‌هایی بودند که روابط درونی‌شان موجب تاثیر متقابل می‌شد اما فعلا قصد ورود به این مبحث که می‌تواند ما را از بحث اصلی‌مان دور کند نداریم.


دکتر علی شریعتی محصول تضاد دو سیستم

دکتر شریعتی، محصول سیستمی بود که ایران دهه‌های چهل و پنجاه را شکل می‌داد. این سیستم در حال کنش و واکنش دائم و بده بستان با محیط بیرون و اجزاء درون خود بود. از سیستم‌های درونی، یکی هم سازمان روحانیت شیعه بود، که هر چند نادیده گرفته می‌شد، اما با جامعه پیوند و مراوده داشت. عناصر دیگری هم بودند که در درون این سیستم عمل می‌کردند اما مهم‌ترین عناصری که موجب ظهور پدیده‌ی شریعتی شدند عنصر حکومت و همین سازمان روحانیت شیعه بودند. هر دوی این‌ها سیستم‌هایی بودند که هم در درون و هم در رابطه با یک‌دیگر، در جا می‌زدند و چون قدرت تغییر و تکامل و نوسازی ساختاری نداشتند، محکوم به تجزیه و رویش مجدد از درون بودند. دکتر شریعتی، محصول تضادهای درونی و برخوردهای این دو سیستم بود.

دکتر شریعتی را با کل مجموعه آثارش می‌توان در یک کلمه خلاصه کرد: نقد. نقد، اکسیر حیات‌بخشی بود که نه در نهاد ِ حکومتی و نه در سازمان روحانیت شیعه وجود نداشت. نه تنها وجود نداشت، بل‌که ضرورت وجود آن هم با قدرت تمام نفی می‌شد(۲). شریعتی نتیجه‌ی دیالکتیکی‌ی این فقدان و نفی بود.


دکتر شریعتی و انقلاب اسلامی

دکتر شریعتی عامل وقوع انقلاب نبود، بل‌که ارائه دهنده‌ی تصویری بود از یک ایده‌آل که مردم فکر می‌کردند قرار است انقلاب اسلامی به آن ختم شود. این ایده‌آل تنها یکی دو سال مانده به انقلاب در مقابل چشم مردم قرار گرفت و شناخت از آن هم بسیار سطحی بود(۳). سازمان روحانیت شیعه که بنا بر ماهیت‌اش هیچ‌گونه آفرینش و خلاقیت فکری از خود بروز نمی‌داد، با سکوت موقت و تاکتیکی در مقابل آمال‌های ایده‌آلیستی و متفاوت ِ شریعتی، بر موج سیاست سوار شد، و با تغییر نقش از عنصر فرهنگی-مذهبی به عنصر سیاسی، سکون چند ده ساله‌ی خود را به جنبش تبدیل کرد(۴).

فکر و بینش شریعتی، خود یک سیستم بود. این سیستم تا زمانی که دکتر زنده بود، دائما در حال دگرگون شدن و تغییر و بازسازی بود. شریعتی انسانی بود خلاق و آفریننده که لحظه‌ای در تغییر و تکامل عقایدش درنگ نداشت.


نقد شریعتی

اکنون می‌توان کل آثار دکتر شریعتی را زیر ذره‌بین گذاشت و هر یک از جملات و کلمات‌اش را بی‌رحمانه تشریح کرد(۵). اما خیره شدن به یک جزء، آن هم جزئی که نشان از کل ندارد، شناخت صحیح در پی نخواهد داشت. آدمی تنها خون لزج و صفرای چندش‌آور نیست. زیر ذره‌بین گذاشتن هیچ یک از این‌ها معنای انسان را به ما نشان نمی‌دهد؛ کلیت انسان است که هویت اوست. راهی که می‌رفته، آرزوهایی که داشته، سعادتی که برای هم‌نوعانش می‌خواسته و به خاطر آن مبارزه می‌کرده. همان آرزویی که امروز گنجی دارد، همان راهی که او می‌رود، و همان سعادتی که او برای هم‌نوعانش می‌خواهد و به خاطر آن مبارزه می‌کند.


پاورقی :

۱. به همین لحاظ در تحلیل‌های عنصری ِ خود از افرادی چون آیت‌الله خامنه‌ای و احمدی‌نژاد و رفسنجانی و سید محمد خاتمی، و یا جریاناتی مانند اقتدارگرا و اصلاح‌طلب و پیوند ماهوی و تضاد صوری آن‌ها سردرگم می‌شوند. اگرچه نقش شخصیت و اراده‌ی فردی یا جمعی در عمل‌کرد سیستم انکارپذیر نیست، اما قدرت سیستم اغلب بر این نقش و اراده فائق است. البته این نظر با تقدیرگرائی و نفی مطلق ِ تاثیر اراده تفاوت دارد.

۲. این اتفاق بنابر ماهیت ضد ِ نقد روحانیت، امروز نیز می‌افتد.

۳. جزوات رنگارنگی که به طور مجزا این چشم‌انداز را ترسیم می‌کردند، بیش‌تر بر احساسات مردم اثر می‌گذاشت تا عقل آن‌ها. نقد علمی و تاثیر عقلی، معمولا با بررسی کلیات آثار یا لااقل منتخب آثار امکان‌پذیر است که در نظام سابق، سانسور این امکان را از منتقدان سلب کرده بود. این ضعف بزرگ، در بررسی آثار مارکسیستی لنینیستی نیز وجود دارد. به جرئت می‌توان گفت که حتی محققان و دانش‌آموختگان علوم اجتماعی و سیاسی، آشنائی‌شان با آثار مارکسیستی لنینیستی در حد نقل قول‌ها و چند کتاب و جزوه‌ی ترجمه شده است که مطلقا اطلاعات لازم برای نقد علمی را فراهم نمی‌آورد. گستاخی خواهد بود اگر گفته شود بیش‌تر محققان ایرانی، حتی منتخب آثار ترجمه شده لنین یا سرمایه‌ی مارکس را که به همت زنده‌یاد محمد پورهرمزان و ایرج اسکندری به فارسی درآمده از ابتدا تا انتها مطالعه نکرده‌اند؛ کلیات آثار این دو به زبان‌های غیرفارسی که جای خود دارد.

۴. این جنبش سیاسی روحانیت کماکان ادامه دارد.

۵. چنین تشریحی صرفاً با دید تاریخی باید صورت پذیرد نه دید روز. لذا هدف، نفی یا اثبات نباید باشد. پدیده‌ی دکتر شریعتی تنها در چارچوب زمانی خود معنا می‌یابد نه خارج از آن. برخی از عقاید او شاید امروز هم کاربرد داشته باشد، اما این به معنای کاربرد داشتن کل پدیده‌ی شریعتی نیست. سیستمی که پدیده‌ی شریعتی را به وجود آورْد امروز دیگر وجود ندارد پس خود او نیز نمی‌تواند به صورت گذشته وجود داشته باشد. شکست کسانی که سعی می‌کنند پدیده‌ی شریعتی را احیا کنند از همین روست. شاید بسیاری از دیدگاه‌های مربوط به شیعه‌ی صفوی و اسلام ظاهری توضیح دهنده‌ی آن‌چه امروز بدان دچار هستیم باشد، اما معنی آن این نیست که شریعتی در کلیت‌اش می‌تواند یک بار دیگر در اذهان مردم ایران زنده شود و به مانند گذشته تاثیر گذارَد.


تاریخ انتشار : ۲۶ / تیر / ۱۳۸۶

منبع : سایت خبرنامه گویا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین
.
27_03_2010 . 12:04
#3
رویکرد گنجی به شریعتی و انقلاب ۵۷ بر چه اساسی استوار است؟



نام مقاله : رویکردِ گنجی به شریعتی و انقلاب ۵۷، بر چه اساسی استوار است؟

نویسنده : محمود دل‌خواسته

موضوع : پاسخ به نظرات انتقادی!! گنجی


اهمیت اندیشه‌های شریعتی برای نسل دیروز و حتی نسل‌های امروز و آینده، این بود که او، روح پرسشگری، شک گرایی، نفی متولی سازی برای دین، آرمان خواهی و توجه به نیروهای محرکه ذاتی خود، تحت عنوان بازگشت به خویشتن، را به جای اتکاء به مراجع قدرت داخلی و خارجی باوراند و در این راستا سخنانش بسیار شنیدنی و حرکت دادنی بود


۱. گنجی در آمریکا


هدف این نوشتار بررسی انتقادی جنبه‌هایی بیشتر روش شناختی از مقاله اخیر اقای اکبر گنجی تحت عنوان"یوتوپیای لینیستی شریعتی، تبارشناسی گفتمان انقلابی ۱۳۵۷"است. پیشاپیش بگویم، خواندن مقاله طولانی و بی انصافانه گنجی درباره شریعتی در شرایط امروزین جامعه فلاکت زده ایران، کاری دردناک و حزن انگیز بود. اول آنکه، از گنجی پس از مدتی فراغت بال از شرایط تهدید آمیز داخل کشور، انتظار می‌رفت تا روش تحقیق در علوم انسانی را بیشتر مطالعه کرده و این قدر ناشیانه به تحلیل بزرگترین انقلاب کلاسیک قرن بیستم و پیشگامان اندیشگی آن نپردازد. آیا توقع زیادی بود اگر از کسی که افتخارش همنشینی و گفتگو با برجسته ترین روشنفکران و عالمان سیاست و اجتماع و فرهنگ امروز غرب است، موازین یک بحث علمی متین و مستدل را درخواست کرد؟ از او انتظار می‌رفت با این فرصتی که در غرب برایش فراهم آمده است در آثار تازه اش جهشی کیفی در "روش" طرح و پردازش محققانه پرسش‌های مهم و اساسی تاریخ معاصر ایران داشته باشد، اما همانگونه که در ادامه بحث توضیح خواهم داد، گنجی همچنان به شکل جدی دچار تیرگی در دیدگاه و به تبع آن سرگردانی فکری در باره انقلاب است. او هرچند با استمداد از واژه‌ها و مفاهیم پر طمطراق علمی همچون "تبارشناسی" و "گفتمان" و "نظریه تفسیری" و... می‌خواهد نشان دهد که این بار گویی قصد یک بررسی منسجم علمی در نقد شریعتی و مستدل در اندازه‌های متوسط آکادمیک امروزی را دارد، اما به نظر می‌رسد تنها پنداشته است هر قدر بر فهرست منابع و مآخذ مقاله بیفزاید، بر غنای علمی و پژوهشی کار خویش افزوده است. و یا آنکه شاید فکر می‌کند طبق معمول در سنت دانشگاهی مقلدانه ایران امروز، متاسفانه، هر قدر به این فیلسوف و آن فیلسوف استناد کند، بر بار علمی کار خود افزوده است ودیگر کسی جرأت اشکال گیری ندارد. این وابستگی افراطی به این گفته فلان شخص مهم و و آن گفته، آن چیزی است که گنجی را همواره در کلافی از گفتارهای پراکنده و بی انسجام گرفتار کرده است. او بدجوری افکار خود را به بند شیدایی این فیلسوف و آن فیلسوف غربی بسته است. او در فرصت امروزینی که دارد اگر می‌خواست می‌توانست به راحتی میان خود و اندیشه گران آزادی، آنان که در میان خود ما ایرانیان بوده و هم در عرصه عمل سیاسی و اجتماعی و هم در نظریه پردازی حضور داشته و دارند، پیوندی معنادار بزند و از این راه به منزله یک روشنفکر ملی و آزادیخواه، با عقلی آزاد، یاریگر ملت در کسب استقلال و آزادی باشد. اما مثل این که گنجی در حال حاضر سود را در نشست و برخاست با تیپ‌های خاصی در دانشگاه‌های کالیفرنیا و یا واشینگتن دی سی می‌بیند که با انبانی از واژه‌های تخصصی علوم انسانی او را مرعوب تفکرات رایج در غرب ساخته ولی در عمق چیزی جز تقلید از گفته‌های این فیلسوف و آن فیلسوف غربی برای گفتن به او ارایه نمی‌کنند.

بگذریم. همانگونه که گنجی در مقاله خود مسلّم گرفته است، شریعتی حقیقتا شخصیتی تاریخ ساز بود. اما همین جا اضافه کنم که صفت «تاریخ سازی» شریعتی، بدان منزله نیست که باورها و یافته‌های او را از هر گونه ضعف‌های فاحش علمی، فارغ بدانیم. به عکس، نگارنده نیز معتقد است همین ضعف‌های علمی شریعتی، لطمات قابل توجهی به بعد دموکراتیک انقلاب بزرک ۵۷ وارد ساخت. اما این ضعف‌ها که کاملا جنبه نرمال و انسانی داشت هرگز به این معنا نبوده و نیست که بتوانیم او را، آن گونه که گنجی پیش می‌کشد، ایدئولوگ استبداد و خشونت در ایران سال ۶۰ به بعد بدانیم. کسانی که با آثار شریعتی انس دارند و با روح او آشنا هستند، بهتر از هر کسی می‌دانند، که نسبت دادن جریان خشونت گرایی و انتگریسم اسلامی پس از انقلاب به اندیشه‌های او چه کار بی انصافانه‌ای است. ردیف کردن یک تعداد رفرنس از آثار شریعتی در موضوعات مختلف و بر آن اساس تلاش برای نسبت دادن جریان بنیادگرایی شیعی به شریعتی که ریشه‌های عمیقی در نزاع دست کم صد ساله میان بنیادهای سنتی و ارتجاعی ایران، اعم از بنیاد‌های دینی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی، با فنون و تکنیک‌های مدرنیسم و توتالیتاریسم دارد نهایت بی انصافی است. چه کسی است نداند بیشترین وجه همت شریعتی در نقد سرسختانه‌ای بود که نسبت به همین خودکامگی برخاسته از دین و انواع خودباختگی‌های سنت در خشونت ناشی از بت کردن تکنیک مدرن داشت.


۲. متن، معنا و مؤلف


انتقاد دیگر به گنجی به درک او از رابطه متن، معنا و مولف برمی گردد. برای مثال گنجی می‌گوید: "تولد یک متن به معنای مرگ مؤلف است. یعنی متن مستقل از مؤلف است و لزوماً بهترین تفسیر متن، تفسیر مؤلف از متن نیست. تفسیر متن منوط و متکی به کشف قصد و نیت مؤلف نیست. مقتضیات و امکانات درون متنی مستقل از خواست مؤلف است. خواننده برای فهم و تفسیر، وارد گفت و گو با متن می‌شود".

این نوع برخورد با "متن" و "مؤلف" برخوردی جزم اندیشانه و کم عمق است. اگر شریعتی شعر گفته بود، شاید می‌توانستیم از نظریه ادبی فرا ساختگرایانه (Post-structuralism)استفاده کنیم و کار او را توضیح دهیم، ولی چه کسی می‌تواند ادعا کند که آثار شریعتی به هدف ایراد شعر و رمان بوده است، تا بتوان در نقد اندیشه او، از دیدگاه‌های هرمنوتیستهای ادبی کمک گرفت؟ شاید نیازی به یادآوری این نکته نباشد که حتی در نظریات فراساختگرایان نیز، رویکردهای مختلفی وحود دارند که هیچ یک به یکدیگر نزدیک نیستند. از هرمنوتیک فلسفی گادامر و رویکرد نو دریدایی گرفته، تا رویکردهای انتقادی مارکسیستی. ممکن است در نظر آقای گنجی رویکرد انتقادی مارکسسیتی محدود به نقد از مارکسیسم استالینی باشد، که اگر چنین باشد تنها راهش یادگیری بیشتر در باره مکاتب انتقادی است.

نکته دیگر آنکه برخورد فراساختارگرایانه با متن، که اقای گنجی دانسته یا ندانسته خود را در زمره آنها می‌شناسد، پیرامون تفسیر عنصر"دیگری" در متن است و نه مرگ مؤلف. برای مثال، فوکو در "تبارشناسی دانش" هیچ مؤلفی را از میان برنمی دارد تا نظر و تفسیر خود را برکرسی بنشاند بلکه می‌کوشد متن را دسانترالایز کند. این تنها از یک نگاه سطحی و حزبی برمی خیزد که اول مرگ نویسنده را رقم بزنیم و سپس به تفسیر کلام او بپردازیم.

گنجی همچنین سخن از "بهترین تفسیرها " می‌کند. این ادعا نیز نشان می‌دهد که نگاه جزمی او بعد از مرگ نویسنده، نیاز به مطلق کردن تفسیر خاصی در شکل، "بهترین تفسیر" دارد. بهترین تفسیر از نظر چه کسی و برای چه کسی؟ چه کسی تصمیم می‌گیرد که بهترین کدام است؟ حکم بهترین تفسیر را چه کسی اعلام می‌کند و چه کسانی باید این حکم را بپذیرند؟ چه میزانی مستقل از ما وجود دارد تا نشان دهد بهترین تفسیر کدام تفسیر است؟ آیا گنجی که خود همواره کوشش دارد تا ایدئولوژی زدایی را از فرق سر تا ناخن پا ترک کند، خود را به دام ایدئولوژی نیفکنده است؟


۳. تفسیر مبتنی بر دوآلیسم


اشکال دیگر آقای گنجی در این مقاله این است که بر مبنای ثنویت (دوآلیسم) به تفسیر اندیشه شریعتی می‌پردازد، می‌نویسد:"باید نشان داد که از میان دو تفسیر مختلف از آثار مرحوم دکتر شریعتی، کدام یک از نظر هرمینوتیکی معتبر است: خوانش دموکراتیک یا خوانش ضد دموکراتیک؟"

نگاه دوآلیستی راه آسانی در تحلیل مسائل پیچیده به نظر می‌رسد و گنجی با این درجه از ساده سازی که در مقاله جدید به کار برده، تفکر چند لایه‌ای شریعتی را تنها با چنین روشی می‌توانست تحلیل کند. از دید گنجی، درباره شریعتی دو نظر بیشتر نمی‌تواند وجود داشته باشد؛ شریعتی یا دموکراتیک بوده یا ضد دموکراتیک. این درست است که شریعتی تا آخر عمر موضع نهایی ایی در برابر پرسش دموکراسی نداشت و در جنگی درونی با مقوله آزادی در گیر بود، و باز آشکار است که هر خواننده آثار شریعتی با سخنان ضد ونقیضی از او در باب هم دموکراسی و هم آزادی روبرو می‌شود، ولی رسیدن به این نکته از دوآلیسم گنجی بر نمی‌آید. از دوآلیسم گنجی از پیش معلوم است که چه نوع شریعتی باید خارج شود؛ یک شریعتی بنیادگرا.

گفتنی است در حالی که بسیاری از طرفداران شریعتی عباراتی از دموکراسی خواهی او نقل می‌کنند که کمتر دموکراتی این نظرات را ابراز کرده است، ولی هستند کسانی چون گنجی و یا خود همین نویسنده که می‌تواند عباراتی از ضد دموکراسی خواهی شریعتی نقل کند که با رهبران توتالیتاریانیسم پهلو بزند. من نمی‌دانم گنجی چه اصراری دارد که ما شریعتی را صاحب اندیشه‌ای تماما منسجم در موضوع دموکراسی بدانیم؟

وقتی بحث دموکراسی و حقوق بشردر آن زمان، نه از نقطه نظر روشنفکران، نه از نقطه نظر جریان‌های اندیشه، نه از نقطه نظر اشکال مبارزاتی و حتی نه از نقطه نظر رسمی غرب ( که تازه از دهه ۸۰ و ۹۰ میلادی باب دفاع از حقوق بشر و دموکراسی و کمک به ملل ستمدیده را باز کرده است) درک درستی از دموکراسی وجود نداشت، و یا حداقل اینکه چونان امروز دموکراسی مسئله "جامعه" تلقی نمی‌شد، تا حدی که هم چپ‌های استالینی و هم راست‌های هولوکاستی در ایران مدعی دموکراسی خواهی شوند، درهمین جاست که ایراد دیگر متدولوژیک آقای گنجی خود را بروز می‌دهد . به نظر می‌رسد آقای گنجی نقد زدن را با نقب زدن به لایه‌ای از اندیشه چند لایه‌ای شریعتی اشتباه گرفته است. نقد این نیست که شما با گزینش چند گوشه از زندگی فکری یک متفکر بکوشی اثبات کنی او عاشق سینه چاک لنین، مارکس و مائو بوده و مستبد باوری بوده که مطلق اندیشانه با این ایدوئولوگها مواجه می‌شده و نظراتشان را در جا پذیرفته بوده است.

نمی دانم اقای گنجی اصلا نقدهای شریعتی را بر مارکس خوانده است و یا نه؟ گنجی بر اساس یک قیاس صوری در صدد است تا نشان دهد چون لنین و مائو خود را حق مطلق می‌دانستند و از خشونت‌های باور نکردنی ابا نداشته اند، پس شریعتی نیز که تابع آنها بوده است می‌توانسته برهمین منوال فکر و عمل کند. اما کلمه حقی که گنجی از بیان آن امتناع دارد این است که شریعتی گرچه به نقد لیبرالیسم و دموکراسی می‌پردازد، ولی همزمان مرید و مراد خود را پدرش، مصدق و علی می‌دانست. پس چگونه می‌توانست رقیب لنین و مائو در کشتار و خشونت باشد؟ آری، شریعتی با دموکراسی‌های غربی مشکل جدی داشت و آنها را نمونه‌های ناموفقی از آزادی خواهی می‌دانست. شریعتی نگاهی التقاطی به لیبرال – دموکراسی داشت. او از یک سو بر اصل توحید تاکید داشت، ولی در تفسیرهایی که از انسان و جامعه ارائه می‌داد، خود دچار ثنویت می‌شد. از همین رو، او تاریخ را دیالکتیکی نگاه می‌کرد، ولی در جایی دیگر فطرت انسان را در توحید و یگانگی تفسیر می‌کرد.

بنابراین، روشی عادلانه و علمی باید تا تمامت اندیشه‌های شریعتی را اولا به تمامه دید و ثانیا این اندیشه‌ها را در راستای دغدغه‌ها و مسائل او جستجو کرد. بدون درک این دغدغه‌ها، شاید درک اندیشه‌های شریعتی کار ناممکنی باشد. یعنی به نحوی باید کوشید متن را از مؤلف حداقل نزد شریعتی تفکیک نکرد. این آن واقعیتی است که شریعتی را توضیح می‌دهد، بدون آنکه بخواهیم او را به انتهای یک خط برانیم.


۴. نقد هوادران شریعتی


گنجی طرفداران شریعتی را به یک سنخ خاص تقلیل می‌دهد، سنخی که هرگز تاب انتقاد از شریعتی را ندارد. قابل انکار نیست که میان طرفداران شریعتی چنین کسانی یافت می‌شوند. چنانچه در میان هواخواهان او از بنیادگراهایی چون انصار حزب الله تا جماعت سوپر نو اندیشی وجود دارند که خود را آرمان مستضعفین می‌نامیدند. اما بی انصافی است که قائل به تعمیم شویم. زیرا افراد زیادی هستند که در عین اعتراف به نقش تاریخی و پر اهمیت شریعتی، نگاهی انتقادی و جدی هم به آثار او دارند. و اندیشه او را اثری ماندگار در جریان تکامل اندیشه ایرانی – اسلامی می‌شناسند. فراموش نکنیم که بیش از آنکه با عباراتی چون آنچه گنجی در تعریف شریعتی می‌آورد، بخواهیم او را آدم صادقی بشناسیم، و یا حداکثر بگویئم او تاریخساز بود، باید نقش شریعتی را در طرح مسئولیت روشنفکری و در طرح «چه باید کردها» و «چه نباید کردهای» اش جستجو کرد. باید او را در برهه‌ای از تاریخ دید که عامل پس ماندگی ایران و ایرانیان را به حق در نگاه سنتی – اشرافی، به دین و متولی سازی و اسطوره سازی و امام سازی از دین می‌دانست، و او با تمام وجود کوشش کرد تا با نوسازی اندیشه دینی و آزاد کردن دین از زندان متولیان، به اندیشه آزادی مدد رساند.


۵. ایراد انقلابی بودن ِ شریعتی


آقای گنجی برای اینکه ثابت کند شریعتی ضد دموکراتیک بود، این نظر را مطرح می‌کند که شریعتی"انقلابی" بود . او واژه "انقلابی" را به گونه‌ای اطلاق می‌کند که دلالت بر خشونت و خونریزی دارد. در اینجا او در ادامه سخنان چند سال اخیرش یکبار دیگر نشان می‌دهد که با اصل انقلاب ۵۷ تناقضاتی حل ناشدنی دارد. او به گونه‌ای ذات گرایانه (Essentialism) به انقلاب و تحولات آن می‌نگرد، وگرنه بیان این واقعیت که انقلاب ۵۷ درمرحله براندازی رژیم شاه، هم دموکراتیک بود و هم در مجموع غیر خشونت آمیز، مورد قبول بسیاری از مورخان و محققان جدی انقلاب است. او هنوز که هنوز است نمی‌خواهد بپذیرد که انقلاب، مانند اصلاح، می‌تواند هم خشن باشد و هم صلح جویانه. تلاش برای جا انداختن این تلقی که انقلاب " ذاتا" خشونت آمیز و ضد آزادی است، از عدم آشنایی و مطالعه آقای گنجی در باره دیدگاه‌های مختلف از انقلاب حکایت دارد. نشان می‌دهد که تلقی او از انقلاب چیزی جز نقدهایی که از ناحیه اندیشه گران لیبرال تحت تاثیر تبلیغات پهلوی طلب‌ها می‌شود، نیست. و گرنه، برای مثال، اگر به آثار و اندیشه‌های آقای بنی صدر مراجعه می‌کردند و نگاهی به تحلیل‌های او در باب انقلاب و اصلاحات می‌انداختند، شاید چنین صریح انقلاب را با خشونت‌های استالینی یکسان نمی‌شماردند. واقعاً جای تأسف است که کسی چون آقای گنجی که به هر کسی و نوشته‌ای از غربیان رجوع می‌کند تا اثبات کند انقلاب ۵۷ در ذات خود خشونت گرا بود به نحو عجیبی نوشته‌های یکی از بزرگترین تئوریسین‌های شرکت کننده و از شاهدهای انقلاب را نادیده می‌گیرد. او کوچکترین رجوعی به اندیشه‌های ابوالحسن بنی صدر به ویژه کتاب "خیانت به امید" که در شرح و توضیح روزانه تحولات انقلاب و نحوه بازسازی استبداد است نمی‌کند و نمی‌گوید آیا تبیین بنی صدر از پدیده انقلاب را می‌پذیرد یا بر آن نقد دارد. دیدگاه بنی صدر واجد اهمیت است زیرا او در حالی به نظریه پردازی در باره انقلاب می‌پردازد که خودش در بطن حوادث آن دوران حضور عینی داشته است و الان هم بیش از ۲۶ سال است، به عنوان ناظری مطلقاً دور از قدرت، لحظه به لحظه در حال پیگیری روند انقلاب است. برای کسی که کوشش دارد تا نظریه انقلاب را به نقد بکشاند، و خود را محقق و روشنفکر می‌شناسد، جا دارد تا نگاه‌ها و نقطه نظرات مختلفی راکه نسبت به آن نظریه وجود دارد از مطالعه گذرانده باشد. عذر سانسور آثار بنی صدر گرچه برای داخل تا حدی پذیرفته است اما برای گنجی در غرب پذیرفتنی نیست.

از دید من، انقلاب مردمی و صلح جویانه ۵۷ تنها زمانی به خون آلوده شد که گروه‌هایی که آقای گنجی از هواداران سینه چاک آنها بودند، در آن زمان قصد تصرف و فتح دولت، به مثابه قدرت، و سرکوب جامعه را داشتند. حتی به لحاظ تاریخی، گنجی توجه ندارد که گرچه انقلاب فرانسه نیز به خون و خشونت آلوده شد، ولی در پایان خط آزادی استوار ماند و پیروز شد و فرانسه در دوران جدید راه دموکراسی را به غربی که در استبداد اشرافیت غرق شده بود ( به استثنای انگلیس که دموکراسی کجروانه‌ای در آن برقرار بود) نشان داد.


۶. انکار گفتمان دموکراتیک در دوران مرجع انقلاب


واقعاً درک این بی تفاوتی آقای گنجی برای من سخت است که او دوران مرجع انقلاب را با اتفاقات پس از آن تماما در یک کاسه ریخته و بر آن گفتمان ضد دموکراسی نام می‌نهد. انگار که در نگاه گنجی ایرانیان همگی حزب اللهی‌هایی (در معنای اول انقلاب آن و نه به معنای قرآنی اش) بودند که هیج از روش و منش دموکراسی خبر نداشتند و این تازه از دهه هفتاد شمسی و احتمالاً با ظهور خاتمی و گنجی و حجاریان است که ایرانیان با این گفتمان آشنا می‌شوند. گویی در دید گنجی، کسانی چون آیت الله طالقانی، مهندس بازرگان و ابوالحسن بنی صدر به همراه خیل زیادی از آزادیخواهانی چون مصطفی رحیمی و نیروهای ملی اصلا وجود خارجی ندارند. انگار او نمی‌داند که آقای خمینی برای این که موقعیت خود را در رهبری حفظ کند، در آغاز انقلاب از پاپ هم کاتولیک تر شده بود و پشت سرهم دم از آزادی و استقلال و حقوق بشر می‌زد. چگونه است که آقای گنجی جریان اندیشه آزادی را در پس استبداد آقای خمینی نمی‌بیند؟ آیا عدم شناخت او از جریان اندیشه آزادی در دهه ۶۰ و رویارویی دو اندیشه آزادی و استبداد در دو جبهه را از آن رو نمی‌بیند که پیش فرض ذاتی او این است که انقلاب جز خشونت نیست و انقلاب جز استبداد نیست و در نتیجه در جریان انقلاب نمی‌توانستیم شاهد گفتمان آزادی باشیم؟ آیا او نمی‌خواهد یک بار انقلاب را بازخوانی کرده و نقش تاریخی انتگریستها و بنیادگرایان (از توده‌ای‌های استالینی گرفته تا راست‌هایی که در ائتلاف بزرگ استبداد سالهای ۶۰ مجتمع شدند) را ببیند؟ و ببیند که چگونه عوامل زور و خشونت در آن روزها در برابر خط استقلال و آزادی به رهبری آقای بنی صدر ایستادند و برای برکناری او از هیچ جنایتی، هر چند ادامه جنگی خانمانسوز باشد، دریغ نورزیدند؟

با افسانه‌ای که گنجی می‌سازد، راه برای توجیه عمله‌های خشونت اول انقلاب باز می‌شود. زیرا آنها هم به استناد مقاله "علمی" گنجی می‌توانند ادعا کنند که در آن دوران هیچ گفتمانی جز گفتمان زور و خشونت و استبداد نبوده اســت. و لذا عذر آنها نیز پیشاپیش خواسته شده است. حداقل کاشکی اقای گنجی به همان شعار ناقص اولیه خود که ببخش و "فراموش نکن" بود پایبند بود. ولی از روش بررسی انقلاب او در این جا تنها "فراموش کن" آن مانده است.

آقای گنجی با این مدعیات به نظر می‌رسد هنوز خود را از جبهه استبداد نرهانیده است و در درک ابعاد گفتمان آزادی که شرط لازم آن کنارگذاشتن سانسور خود و دیگری است کوتاهی می‌ورزد. این درست است و قابل ارزشگذاری است که وی از جبهه استبداد بریده است و بسیار شجاعانه در برابر آن مقاومت کرده است واقعیتی که هیچ ایرانی آزادیخواهی فراموش نمی‌کند، ولی باورم نیست که دموکرات و آزادی فهم شده باشد. هنوز در اندیشه راهنمای گنجی عناصر افراطی گری و جزم اندیشی و تقلید سابقی باقی است. وی هر چند در قبله تغییر ایجاد کرده است، ولی در بن اندیشه آثاری از آن دیده نمی‌شود. از دید من، کسی که همچنان اصرار دارد گفتمان دموکراسی و آزادی و پایمردان آن را در سالهای ۵۷-۶۰ نادیده بگیرد و بلکه سانسور کند، یک آزدایخواه تمام عیار نیست و از این طریق نمی‌تواند به روند دموکراسی خواهی ملت ایران کمکی کند. همین خطای استراتژیک را خاتمی و دوستانش در دوم خرداد ۷۶ مرتکب شدند و با اصرار بر ابداعی بودن جریان دوم خرداد، رابطه آن را با وجدان تاریخی آزادی خواه و استقلال طلب ایرانیان که خود را دارای "ریشه" و تاریخ می‌بیند و در مشروطه، در نهضت ملی شدن نفت و در در دوران مرجع انقلاب ۵۷ جلوه گر شده بود قطع کردند. خاتمی که شعارهایش کپی برداری از شعارهای خط آزادی و استقلال در اول انقلاب بود جوری سخن می‌گفت که گویی این با دوم خرداد ۷۶ بوده است که ایرانیان دموکراسی خواهی را شروع کرده اند. امیدوارم گروه‌های موسوم به اصلاح طلب که در طی ۸ سال و به طور مداوم به انقطاع اندیشه دموکراسی خواهی ایرانیان دمن زدند هم اکنون با این شکستی که خود و جامعه را به آن کشاندند به سر عقل آمده باشند و از سر ترس و یا شیفتگی قدرت نکوشند جنبش‌های احتمالی آینده را هم بی ریشه کنند و با تحریف و تقلب بکوشند نسبت آن با تجارب پیشین ملت، به ویژه جریان‌های دموکراسی خواه اول انقلاب را قطع کنند.

اهمیت اندیشه‌های شریعتی برای نسل دیروز و حتی نسل‌های امروز و آینده، در این بوده و هست که او، روح پرسشگری، شک گرایی، نفی متولی سازی برای دین، آرمان خواهی و توجه به نیروهای محرکه ذاتی خود، تحت عنوان بازگشت به خویشتن، را به جای اتکاء به مراجع قدرت داخلی و خارجی باوراند و در این راستا سخنانش بسیارموثر و حرکت آفرین بود. کار سترگ شریعتی در تبیین مسئولیت و بیان دغدغه روشنگری بود. او به آن نسل و نسل‌های امرزو و فردا نشان داد که در به کار بردن فهم خویش، شجاعت به خرج دهند و جرات فکر کردن با صدای بلند در برابر اتوریته‌های مذهبی و غیر مذهبی داشته باشند. برای آن نسل دین باوری که هسته اصلی دینداریشان ترس بود، معرفت و حقیقت دین را جانشین ترس نمود، هر چند در این راه ممکن است – که قطعا – مرتکب خطاهای فاحش شد. اما صد حیف که روزگار امانش نداد تا او پروژه پروتستانیزم شیعی را به سرانجامی برساند و از طریق تصحیح رابطه قدرت و تضاد د به رابطه توحید و آزادی، سرنوشت اسلام تاریخی را رقم زند.

محمود دلخواسته، پژوهشگر چامعه‌شناسی سیاسی در مدرسه علوم سیاسی و اقتصاد لندن، دانشگاه لندن


تاریخ انتشار : ۲۷ / تیر / ۱۳۸۶

منبع : سایت خبرنامه گویا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین
.
27_03_2010 . 12:44
#4
در جستجوی حقیقت یا قدرت؟



نام مقاله : در جستجوی حقیقت یا قدرت؟

نویسنده : محمود دل‌خواسته

موضوع : پاسخ به نظرات انتقادی!! گنجی


قبل از هرچیز باید اذعان کنم که این مقاله هرچند در رابطه با نقد تازه و در همه جا منتشر شده گنجی با عنوان «شریعتی: زنان گونی‌پوش و علم بورژوایی، تبارشناسی انقلاب ۱۳۵۷» است اما در صدد آن نیست تا به معرفی اندیشه و روش و منش شریعتی بپردازد.
زیرا اولاً در این باره بی‌شمار تحقیق روش‌مند و غیر روش‌مند انجام گرفته و بسیار سخن گفته شده است و دوم آن که برداشت این جانب از جهت‌گیری و رویکرد نظری و رفتارهای یک سال اخیر آقای گنجی در دوران آمریکانشینی‌اش، این است که مراد وی از این رشته مقالات چیزی فراتر از شخص شریعتی و افکار و آرای اوست. او به زعم خود، از این طریق می‌خواهد از حضور اندیشه آزادی و نفی خشونت در انقلاب اسلامی 57 و آموزه‌های آن به گونه ای دلبخواهی شالوده‌شکنی کند.

نمی‌توان گفت گنجی دقیقاً به چه منظوری این کار را می‌کند. شاید او سعی دارد به این وسیله، راهی به سوی رفع مسئولیت اخلاقی و حقوقی از خود و همه آن کسانی باز کند که گرچه چند سالی است از جرگه موافقان به صف مخالفان نظام ولایی پیوسته‌اند و با امکانات ارایه شده از سوی تینک تانک‌های آمریکا، از «گذار» ایران به دموکراسی حمایت می‌کنند (که از این تحول تا زمانی که ناقض استقلال ایرانی نیست، باید استقبال کرد) ولی هنوز حاضر نیستند از خط استقلال و آزادی و نماد زنده مصدقی آن، یعنی اولین رییس‌جمهور ایران، مشی سیاسی و فرهنگی او و جوانمردی و استقامت تاریخی‌اش در برابر نمادهای قدرت و خشونت‌طلبان راست و چپ یاد کنند. آیا مایه تعجب نیست که آقای گنجی و دوستانش چون آقای سازگارا که از روی صداقت یا به هر دلیل سیاسی دیگری، گاه و بی‌گاه حداقلی از مسئولیت خود را در ایجاد و استمرار استیداد خونین سال‌های دهه ۶۰ به گردن گرفته اند، هم اینک در حالی که در خارج هستند و با هر دسته و گروهی نشسته و از انقلاب ۵۷ الگوی خشونت می‌سازند، هم‌چنان به گونه غیرقابل باوری حاضر به تصدیق کودتای خرداد ۶۰ و پوزش از ملت ایران و منتخب او نیستند؟

جا دارد به طور جدی به آن دسته از علل و عوامل ذهنی و روانی و روش‌شناختی پرداخت که موجب می‌شود آقای گنجی و همراهانش در این همه مقاله و نوشته که در نقد جمهوری اسلامی منتشر می‌کنند و با این اشتیاق که در امر رفرنس‌دهی به نظریه این و آن در داخل و خارج برای خشونت‌گرا بودن گفتمان انقلاب نشان می‌دهند، از نام و یاد یک گروه و یک نماد عبور کرده و به طرز شگرفی آن را سانسور می‌کنند.
بررسی دلایل پنهان‌گری گنجی و گاه جعل و افترای او در باره جریان‌های مستقل، آزادی‌خواه و دموکرات حاضر و عامل در صحنه انقلاب ۵۷ و پس از آن شایسته بررسی جامع‌تری است. زیرا او با این کارش در حق همه کسانی ظلم می‌کند که علی رغم همه سرکوب‌ها و ستم‌گری‌های رژیم، هم‌رنگ رژیم نشدند؛ از بازرگان و سحابی و فروهر و طالقانی و بنی‌صدر و کاظم سامی گرفته تا صدها نویسنده و روشنفکر مستقل و آزاد اندیش مثل محمد ملکی و عباس معروفی و رضا علیجانی و فرج سرکوهی و سعیدی سیرجانی و ...

آنان که تنها به دلیل این که دو دهه زودتر از آقای گنجی، به ماهیت جانشینان انقلاب ۵۷ پی برده بودند، یا به زندان و شکنجه و جوخه‌های اعدام سپرده شده بودند و یا سال‌ها برای حفظ جانشان آواره این کشور و آن کشور شده بودند.

بنابراین، ردیابی سیر تحول فکری امثال آقای گنجی و موضعش در برابر خط استقلال و آزادی ایران و اسلام به مثابه گفتمان آزادی و حقوق و کرامت انسان، کمکی است به شناخت همه آن کسانی که امروزه مدعی دموکراسی و حقوق بشر برای ایران هستند.


١. در لوای کار "تحقیقی"


امید می‌رفت که گنجی در مقالات تکمیلی خود در باره شریعتی و انقلاب ۵۷ در رابطه با انتقاداتی که از وی انجام شده بود قدمی به جلو برده باشد و قدری از روش‌های یک نقد منصفانه در کار اخیرشان استفاده کرده باشند. ولی با انتشار بخش‌های بعدی گفتار او معلوم می‌شود وی نه قصد نقد شریعتی و انقلاب، که قصد تحریف در تاریخ انقلاب و آرمان‌های آن در پوشش یک کار «علمی» و به ظاهر «روشنفکرانه» دارد. از دیدی روان‌شناسانه حتی، این نوعی انتقام‌جویی می‌تواند باشد که ریشه‌اش را نیز شاید بتوان در این جست که او هنوز توان، شجاعت و صداقت نقد خود در زمانی که هنوز درکی از آزادی نیافته بود و بنابراین در جبهه استبداد علیه گفتمان آزادی نقش بازی می‌کرد، پیدا نکرده است. از این رو به نظر می‌رسد گنجی نیاز دارد تا زمین و زمان را به تقصیر گیرد تا شاید اندکی از خود رفع مسئولیت کرده باشد.

یکی از پذیرفته‌ترین قواعد هرمنوتیک مدرن این است که هر متنی دو نیمه دارد: نیمه گفته شده و آشکار و نیمه ناگفته و یا سانسور شده. اصولاً تفسیر و تحقیق علمی، بیشتر با همین ناگفته‌ها سروکار دارد. بنابراین متن را نه تنها باید از دیدگاه سخنان گفته شده در آن بررسی کرد؛ بلکه مهم‌تر و گویاتر، این است که آن را در رابطه با سخنان گفته نشده و سانسور شده جستجو کرد. پرهیز از سانسور و تلاش صادقانه در جهت بیان وجوه مختلف حقیقت، نشانه‌ای بر وجود فرهنگ آزادی و آزادگی در نزد مفسر است. حال پرسش این است که در متن بس طولانی گنجی در باره تبارشناسی انقلاب ۵۷، کدام نمادها و چه اندیشه‌هایی به طرز «برجسته و چشمگیری» سانسور شده است؟ در منظومه معنایی و گفتمانی ارایه شده از سوی گنجی این سانسور دلالت بر چه چیزی دارد و یا به عبارت دیگر، حاوی چه معنایی و چه پیامی است؟
گنجی در سلسله مقالات نقد شریعتی و انقلاب با تلاشی عجیب باز می‌کوشد انقلاب ۵۷ را انقلابی ضددموکراتیک معرفی کند. البته از آن جا که این معرفی و این جعل تاریخ، بدون سانسور ممکن نیست، او برای پیش‌برد پروژه جعل مجبور می‌شود حکم همه را یکسان کند و به سادگی نمادهای استقامت‌ورزی بر خط استقلال و آزادی ایران مانند طالقانی و بازرگان را در کنار نمادهای دیگری مانند دکتر سروش که در آن زمانه نقش فیلسوف استبداد را دارا بود، قرار دهد.

اما گذشته از این یکسان‌سازی‌های بی‌انصافانه‌اش، یک نکته اساسی و پراهمیت دیگر این است که او در سراسر این نوشتارهای سلسله‌ای‌اش، حتی از بردن نام اولین رییس‌جمهور ایران پس از انقلاب که در تنها انتخابات آزاد، با اکثریت بس شگفتی مورد اعتماد ملت قرار گرفت و نزدیک یک سال و نیم با هر دشواری‌ای بود، در دفاع از آزادی و استقلال ایران در برابر موجود بسیار مقتدری همچون آقای خمینی ایستاد، پرهیز دارد! آیا می‌توان پذیرفت که آقای گنجی نمی‌داند که این بنی صدر بود که سال‌ها پیش از انقلاب، برای انقلاب تئوری و برنامه داشت و به محض ورود به ایران، این تنها او بود که در حوزه و دانشگاه در میان جمعیت‌های انبوه مخاطبان به تدریس مبانی استقلال و آزدی و اسلام به عنوان گفتمانی برای آزادی و استقلال پرداخت و با زبانی همه فهم از اصل «ولایت جمهور مردم ایران» و عمومیت دادن رهبری در تمام سطوح جامعه دفاع می‌کرد و مرامش مبارزه با انواع سانسورها در برابر چماقداران بنیادگرا و منادیان خشن ولابت فقیه بود؟

واقعاً نمی‌توان از گنجی پذیرفت که وی نمی‌داند که بنی‌صدر پایه گذار بحث آزاد، به عنوان مؤثرترین روش خشونت‌زدایی، در جامعه ایران پس از انقلاب بود. نمی‌توان پذیرفت گنجی نمی‌داند که بنی صدر با وجود پاره‌ای اشتباهات «جدی» تاکتیکی در دفاع از آزادی‌های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی، هیچ گاه این اصول را بر خلاف بسیاری، قربانی قدرت نکرد و بر عهد خود با مردم، که همان دفاع از آزادی‌ها بود، وفادار ماند و همچنان علی‌رغم زندگی شبانه‌روزی تحت خطر ترور و وحشت، مثل کوهی استوار بر این خط مانده است و به افشای ماهیت استبداد دینی و غیردینی می‌پردازد.

آیا گنجی نمی‌داند که این بنی‌صدر است که تنها با اتکا به کمک بی‌دریغ چند تن از دوستانش بیش از ۲۶ سال است با تحمل دشوارترین شرایط مالی و اقتصادی و بدون حتی یک شماره توقف، یکی از تحلیلی‌ترین و مستند‌ترین رسانه‌های سیاسی اپوزیسیون خارج از کشور (یعنی انقلاب اسلامی در هجرت) را مدیریت و منتشر می‌کند؟ آیا با وجود این همه سند و مدرک گنجی نمی‌داند کودتای خرداد ۱۳۶۰ چرا و چگونه بر ضد منتخب و معتمد اکثریت ملت انجام شد؟

چرا؛ به عقیده من بعید است گنجی این‌ها را نداند. ولی گویی توان اخلاقی اعتراف به آن را ندارد و لذا سعی در سانسور آن دارد. اما پرسش دشوارتر این است که چرا گنجی، که این همه جایزه حقوق بشری تنها با این درک که او مدافع بی‌قرار آزادی و حقوق بشر است، به او اعطا شده ، کار خود را با سانسور اندیشه آزادی آغاز و ادامه می‌دهد؟ او مگر چه سودی در این کار ماهیتاً ضددموکراتیک و ضدروشنفکرانه و مغایر حقوق مردم خویش یافته است که این چنین حتی علیه اعتبار جهانی خود اقدام می‌کند؟ چرا کار گنجی باید شبیه کسانی چون آقای میرفطروس و داریوش همایون باشد که برای رسیدن به نتیجه دلخواه خود، نقد تاریخ معاصر را با سانسور و جعل تاریخ اشتباه گرفته‌اند؟

نمی‌دانم. اما حدس می‌زنم که یکی از علت‌های این کار جز این نمی‌تواند باشد که آقای گنجی و دوستانش نیک می‌دانند که پذیرش بنی‌صدر به عنوان نماد دموکراتیک انقلاب ۵۷، نه تنها پذیرش حضور فعال خود در جبهه استبداد و نبرد بر ضد منتخب ملت و آزادی‌ها معنا می‌دهد، بلکه گویای این واقعیت است که در دوران مرجع انقلاب، انتخاب راه و روش دیگری ممکن بوده است و با این وجود، آن‌ها به همراهی خشونت‌طلبان برخاسته بودند و راه استبدادیان را برگزیدند.

آری این پذیرش به معنی نفی تمامی دیدگاه‌ها و پایه‌های تئوریک آقای گنجی در چند سال اخیر در مورد انقلاب و ربط به آن اسلام است. به بیان دیگر، روش گنجی نشان می‌دهد که آلودگی به اندیشه قدرت و استبداد او را رها نکرده است و چه بسا به یمن هم‌نشینی‌های یک سال اخیرش در آمریکا، سود خوبی هم در سانسور بنی‌صدر یافته است. و البته شاید هم نمی‌داند که اعتبارش هرگز به واسطه نشست و برخاست با این شخص یا آن شخص معروف بین‌المللی و عکس انداختن با این و آن نیست. بلکه او به واسطه مقاومتش در برابر استبداد اعتبار یافته بود. ولی چون هنوز در درون گفتمان قدرت عمل می‌کند، متأسفانه سرمایه معنوی‌ای را که با بازی مرگ به دست آورده بود، چه بی‌محابا به باد می‌دهد.

گنجی مثل این که نمی‌داند که تنها زمانی می‌تواند با وجدان ملی ایرانیان ارتباط برقرار کند که وارد فضای بی‌کران گفتمان آزادی شود که بدون چنین ورودی، تمام تلاش او آب در هاون کوبیدن است و به جای اعتبار ملی، بی‌اعتباری در پی دارد. نمی‌دانم. شاید رژیم جمهوری اسلامی هم می‌دانست که اجازه خروج به او را داد تا در فضای خارج بی‌اعتبار شود و سپس بی مزاحمت و هزینه اضافی برای دستگاه قضایی آرام به داخل برگردد.


٢. روشنفکری به روایت گنجی


گنجی می‌گوید: «روشنفکر ناقد قدرت است. برای نقد قدرت، باید ازقدرت‌های سیاسی-اقتصادی–دینی مستقل باشد.» این تعریف ناقص و ناتمامی از روشنفکر است. روشنفکر تنها آن کس نیست که بیرون از قدرت به نقد قدرت نشیند. به این دلیل که متفکر چون خود درگیر گفتمان‌های متفاوت قدرت است، نمی‌تواند قدرت را به نقدی فراگیر بکشد. این تنها از طریق ورود به گفتمان آزادی است که قدرت به چالش کشیده می‌شود و منتقد، روشنفکر می‌شود. بنابراین کار کسی مانند آقای گنجی که از سانسور آغاز می‌شود و در سانسور ادامه می‌یابد و در نتیجه این روند، همان طور که خواهیم دید، به جعل و افترا هم دست می‌یازد تا ادعایی را صادق جلوه دهد، از سنخ روشنفکری در گفتمان آزادی نیست.

در مقاله قبل سعی داشتم نشان دهم که آقای گنجی روش علمی نقد را نمی‌داند و آنرا با ارجاعات انبوه به مطالب دیگران اشتباه گرفته‌اند. به نظر می‌رسد که این بی‌توجهی به روش علمی نقد، فراتر از عدم آگاهی به مبانی نقد علمی بوده و بیشتر ریشه در تجربیات شخصی وی دارد. به گواه بیوگرافی‌های منتشر شده از خودش و دوستانش، گنجی به عنوان یک سرباز جزو جبهه استبداد بوده و سال‌ها در آن به خدمت مشغول بوده است، بسیاری از عناصر فرهنگی روانی جبهه استبداد را درونی خود کرده بود و از این رو هنوز نقد «رقیب» را «تخریب» رقیب می‌پندارد.
اگر ایشان که اینک فرصت کافی برای تأمل یافته‌اند، اندکی با دقت به سنت نقد در مراکز پیشرفته علوم انسانی در غرب می‌نگریستند، متوجه می‌شدند که نقد، تخریب نیست. نقد تجزیه و تحلیل یک اندیشه و نقاط قدرت و ضعف آن است؛ و این اصلاً به این معنا نیست که یک اندیشه را گرفته و سپس آن را در سلاخ‌خانه جزم‌گرایی باقی مانده در ذهن خویش از دوران بازی در میدان بنیادگرایان، به صورت یک‌طرفه و با کاربرد تهمت و افترا از معنا تهی کرد. برای این که بحث جنبه انتزاعی پیدا نکند، بگذارید یک نمونه بیاورم. گنجی در مقاله دوم ادعا می‌کند که شریعتی به گونه‌ای عام سخن از این گفته که زن در دوره تحقق حقوق اسلامی، به حقوقش دست خواهد یافت. او می‌گوید: «شریعتی حقوق اسلامی را حلال مشکلات زنان می‌دانست. این حقوق، آن چنان که فقها بازگو کرده‌اند، پیامدهای باورنکردنی و ناپذیرفتنی بسیار دارد. به عنوان مثال، آقای خمینی، استفاده شهوانی از شیرخوارگان را هم مجاز می‌داند: همبستری با زن قبل از اینکه 9 سالش تمام شود، چه ازدواج دائم باشد و چه متعه، جایز نیست. و اما سایر کام‌جویی‌ها، مانند لمس شهوت‌آمیز او و در آغوش فشردنش و ران به ران او مالیدن، اشکالی ندارد. و این قبیل کارها با دختر شیرخواره هم می‌توان کرد»

در این جا می‌بینیم که چگونه در اثر کیمیای «نقد» گنجی، سخن شریعتی ضد فقیه و ضد فقه سنتی، تبدیل به پذیرش یکی از شنیع‌ترین رفتارهای توجیه شده در فقه آقای خمینی می‌شود. این اتهام و جعل را حتی از طریق به‌کار‌گیری منطق صوری نیز نمی‌توان انجام داد. تنها با تهمت و افتراست که می‌شود این برچسب‌های عجیب را به کار گرفت.


٣. شریعتی و زن


آقای گنجی ظاهراً این بار برای آن که ضد حقوق بشری بودن گفتمان انقلاب را با برهانی قاطع نشان دهد، مسأله حساسیت برانگیز جنسیت و زن را پیش می‌کشد. او چهار انتقاد عمده در مورد نگاه شریعتی به زن مطرح می‌کند: این که شریعتی معتقد به چند زنی بوده؛ حجاب را باور داشته حتی در شکل گونی کردنش؛ دیگر این که زن را فاقد شعور دانسته؛ و بالاخره نگاه مرد سالارانه به موضوع باکرگی زن داشته است.
گنجی با این ادعاهایش به روشنی نشان می‌دهد که دانش چندانی در مورد موضوع انتقادی خود، یعنی زن و جنیست ندارد. با این وجود به خود اجازه داده است که به نمایندگی از فمینیست‌ها، از شریعتی انتقاد کند. در حالی که محتوا و شکل انتقاد او نشان می‌دهد که وی اندک اطلاعی هم از مکاتب مختلف فمینیسم ندارد.

اول این که، او اگر در این جا، باز با بی‌انصافی، متن را از مؤلف جدا نمی‌ساخت و نگاهی به زندگی واقعی شریعتی می‌انداخت، می‌توانست بفهمد آیا او به عنوان یک اصل و قاعده به تک‌همسری باور داشته است یا به چندهمسری؟ علاوه بر این، شریعتی اگر به عنوان یک مصلح اجتماعی بگوید در شرایط و اوضاع احوال نادر و خاصی، چندهمسری می‌تواند راه حلی برای یک معضل جدی اجتماعی مطرح شود، آیا سخنی ضد زن گفته است؟ برای تقریب ذهن اشاره کنم که دولت آلمان بعد از جنگ جهانی دوم به علت از دست دادن بیش از 5 میلیون آلمانی (که تقریباً تمامی مرد بودند) به دنبال این نظر شد که چند زنی را قانونیت ببخشد و تنها به خاطر مخالفت کلیسا بود که ازاین کار صرف نظر کرد.
البته در همین زمینه جای این سؤال نیز هست که اگر شرایط برعکس شود، آیا سیستم اجتماعی و فرهنگی نباید خود را با نوع جدید خانواده، از نوع چند شوهری، برای مثال، همراه و هماهنگ کند؟ این سؤال درستی است و باید به بحث گذاشته شود و اصلاً هم یک بحث انتزاعی نیست. برای نمونه، در حال حاضر و در نتیجه تضاد ارزش‌های فرهنگی جامعه چین با نیازهای سیستم سیاسی این کشور که سبب شده است چینی‌ها نوزادان دختر را بیشتر سقط کنند یا بعد از تولد بکشند، بیش از 100 میلیون مرد جوان افزون بر دختر وجود دارد. با این مازاد چه باید کرد و چگونه با آن برخورد کرد؟

حال آقای گنجی از کجا علم و اطلاع دارند که شریعتی با این گونه برخورد با موضوع مخالف بوده است؟ ایشان که در نقد متن، «مؤلف» را می‌میراند، از کدام سخن و نظر شریعتی یک چنین مخالفتی را استخراج می‌کند؟ دیگر این که آقای گنجی نمی‌دانند که هنوز در برخی از کشورهای غربی سیستم چند زنی قانونیت دارد (مثلاً در بعضی از ایالات کانادا) و تازه اگر هم قانونیت نداشته باشد، اصلا از دید لیبرالیسم افراطی آقای گنجی این چه ربطی به دولت دارد که مانع ازدواج از نوع چند زنی یا چند شوهری شود؟ دولت مبتنی بر لیبرالیسم افراطی آقای گنجی چه حقی دارد که در خصوصی‌ترین روابط انسان‌ها دخالت کند؟


۴. موضوع حجاب

دوباره آقای گنجی که سال‌ها مدافع حجاب اجباری بوده (زیرا مقلد اقای خمینی و مدافع ولایت فقیه، نمی‌توانسته نظر دیگری داشته باشد) با همان روان‌شناسی جزمی پیشین خود، مخالف حجاب شده‌اند و از این دیدگاه شریعتی را محکوم می‌کند که چرا مدافع حجاب بوده و موافق گونی سر کردن زنان. این که در مقاله قبل متذکر شده بودم که آقای گنجی روح کلام شریعتی و جوهر بیانش را درک نکرده و خود را با پوسته‌های فکر شریعتی مشغول کرده است، در این جا آشکارتر می‌شود.

موضوع حجاب نزد شریعتی به سؤال بزرگ‌تری چون سکسوالیته و رابطه آن با سیستم سرمایه‌داری و حتی بازار مصرف بر می‌گردد. این یکی از پرسش‌های اصلی غالب روشنفکران جدی‌ای چون شریعتی بوده و هم‌چنان هم هست. در طول تاریخ بشری، سکسوالیته که ترکیبی از واقعیت- خیال و عریانی– پوشیدگی بدن بوده، ذهن مصلحان اجتماعی را به خود جلب کرده است. در این رابطه است که می‌شود فهمید سکس و بدن همواره بعدی عمومی و اجتماعی داشته است. برای مثال، فوکو که از رابطه قدرت و سکس و بدن سخن می‌گوید نتیجه می‌گیرد که سکس در چامعه سرمایه‌داری مدرن، چون در خدمت قدرت است، از خود بیگانه می‌شود و از فضای طبیعی خود خارج شده و خادم نیازهای روزافزون سرمایه‌داری می‌شود.

یکی از کارویژه‌های اصلی قدرت، «کنترل» ارزش‌های فرهنگی و اجتماعی است که پیش‌شرط افزایش مصرف است و در این راه است که سکس، به خدمت سرمایه‌داری در می‌آید. مصرف، بدون ایجاد نیاز به وجود نمی‌آید و در این رابطه است که زن و سکس بیش از هر زمان، این همانی می‌یابند. استثمار زن هم در رابطه با ایجاد و ارزش مصرف‌های جدید است که معنی پیدا می‌کند. بی‌سبب نیست که امر تبلیغات برای تولیدات نظام سرمایه‌داری اکثراً بر شانه زنان (به عنوان مظهر سکس) گذاشته شده است. اولین قربانیان مصرف‌گرایی افراطی نیز البته خود زنان هستند. کافی است نگاهی به تعداد فروشگاه‌های لباس زنان در مقایسه با فروشگاهای لباس مردان در غرب بیندازید.

این که می‌گوییم قربانی، از این جهت است که قدرت در اثر تبعیض است که به وجود می‌آید. به این معنی که اگر قدرت به طور برابر در جامعه توزیع شود، دیگر قدرت نخواهد بود. بنابراین باید عده معدودی آن را دارا باشند و بر ضد دیگران به کار ببرند تا به وجود بیاید. قدرت در واقع محصول رابطه است و خارج از رابطه زیست ندارد. در این جا می‌بینیم در حالی که سمبل‌های زیبایی در زن را به صورت طبیعی تعداد بسیار معدودی از زنان دارا هستند، ولی این سمبل‌ها تحت فشار سرمایه‌داری به آرزوی اکثریت بدل می‌شود و چون اکثر زنان نمی‌توانند آن نوع از زیبایی را که صنعت مد و پوشاک (Fashion) تبدیل به ارزش کرده است، داشته باشند، با بدن خود ارتباطی از نوع خشم و نفرت برقرار می‌کنند. مثلاً در انگلستان، سنجش‌های افکار متعددی نشان داده که حدود %80 از زنان انگلیسی یا از بدن خود بدشان می‌آید یا از آن متنفرند.

با این ساز و کارهای مادی و فرهنگی است که بدن به تسخیر قدرت در می‌آید و نوع پوشش آن را نیز قدرت باید «تعیین» کند . بنابراین، اختیار نوع پوشش از اختیار زن خارج شده و در اختیار قدرت قرار می‌گیرد. چون بدن و پوشش در رابطه با «سکس» است که ارزش می‌یابد. قدرت که بر مصرف استوار شده است، نیاز به تبدیل انسان‌ها به موجوداتی دارد که ارزش را نه در تولید و ابتکار، که در مصرف هر چه بیشتر می‌جویند. شعار معروف «تا حد غش کردن خرید کن» (!shop till you drop) بیان‌گر ایده‌آل این موجود مصرفی است.

در این جا است که نوع پوشش و رابطه‌اش با انسان به مسأله «استقلال» و آزادی فرد مربوط می‌شود. درست در همین جا است که می‌توان با شریعتی، به جای ستیز، هم‌دلانه سخن گفت و بدون این که نیازی به تهمت ضد زن بودن به او بزنیم، به جوهر نقد او نزدیک شویم. شریعتی به گواه رفتار آزادمنشانه‌اش با خانم و دخترانش، نه ضد زن می‌توانست باشد و نه مردسالار. بلکه از فرو کاستن زن به سکس محض و موجودی مصرف‌گرا نالیده است.

همین نگاه سطحی آقای گنجی به زن و سکس او را وادار می‌کند که خود را نماینده فمینست‌های خیالی قرار دهد و به خود مأموریت دهد از شریعتی ایراد بگیرد که چرا دعا کرده خداوند به زنان شعور عطا کند؟ اگر آقای گنجی الفبای ادبیات گسترده فمینیستی را می‌دانست، می‌فهمید وقتی «سیمون دوبوار» کتاب «جنس دوم» را می‌نوشت، چند صباحی پیش نبود که زنان در انگلستان حق رأی یافته بودند. تا آن زمان و حتی بسیار بعد از آن، اکثریت مردان، هم تحت تأثیر مسیحیت و هم فلسفه یونانی، زن را فاقد شعور و ناتوان از آموزش عالی می‌دانستند و بنابراین فعالیتشان را در فضای سیاسی و اجتماعی را امری خطرناک تصور می‌کردند.

حرکت‌های فمینیستی هم بر عقب‌ماندگی زنان، به عنوان یک امر واقع شده، آگاه بودند و اصلاً علت اصلی حرکتشان هم همین بود. ولی بر خلاف فلسفه‌های قدرت رایج، این عقب‌ماندگی را نه در طبیعت زن، بلکه به خاطر شرایط فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی می‌دانستند. به همین دلیل بود که در همان حال که برای گرفتن حق رأی مبارزه می‌کردند، سعی در آموزش و تعلیم زنان داشتند. نیک می‌دانستند که تنها از طریق آموزش و تحصیل است که زنان خواهند توانست این عقب‌ماندگی تاریخ را جبران کنند. از استثنائات که بگذریم، این حرکت‌ها در جامعه ایران در زمان شریعتی هم، هنوز در سطح ملی شروع نشده بود. بلکه به خاطر حاکمیت فرهنگ مردسالارانه، زنان از عقب‌ماندگی تاریخی رنج می‌بردند. اما (اشتباه نشود) هم‌زمان مردان نیز از این عقب‌ماندگی مصون نمانده بودند؛ ولی سرکوب مضاعف زنان، آن‌ها را در صف عقب مردان قرار داده بود.

از این رو، دعای شریعتی درباره عطای شعور به زنان بر دو آگاهی بنا شده است: اول اینکه وجود این عقب‌ماندگی را به رسمیت می‌شناسد. دیگر این که می‌داند که این عقب‌ماندگی، نه محصول طبیعت زن، که محصول عوامل فرهنگی اجتماعی است. بنابراین وقتی این نیایش شریعتی را در زمینه تاریخی و اجتماعی (txtenco) آن قرار می‌دهیم، می‌بینیم که نه، این شریعتی نیست که باید انتقاد شود؛ بلکه آقای گنجی است که همچنان با همان نگاه سطحی خود، برخورد رو به جلوی شریعتی را به برخوردی ارتجاعی تبدیل کرده است.


۵. شریعتی و گفتمان ضد دموکراتیک


آقای گنجی در ظاهر یکی از انتقادهای این جانب در نقد اول را پذیرفته و متوجه شده است که با نگاه دوآلیستی نمی‌توان از شریعتی، گقتمان دموکراتیک و یا ضد دموکراتیک استخراج کرد. این بار یکی از شگردهایی که وی در مقالات بعدی برای رسیدن به هدف خود برگزیده، این است که به جای دوقطبی رادیکال (یا دموکراتیک یا ضد دموکراتیک) سخن از «گفتمان غالب» شریعتی به میان می‌آورد و بر این اساس، سخنان دیگر او را فرعی و عرضی قلمداد کرده است. با این ترفند کماکان ذات‌گرایانه، ظاهراً او هنوز سعی دارد بگوید میان شریعتی دموکراتیک و شریعتی ضد دموکراتیک باید یکی را انتخاب کرد و البته به زعم خودش، از شریعتی بیش از هر گفتمان دیگری، عناصر ضد دموکراتیک می‌توان استخراج کرد. انگار که نگاه قشری و جزمی او از دیدن «فضای خاکستری» در افکار هر متفکر انسانی ناتوان است.

حال سؤال این است که چگونه و بر چه اساس روش‌شناختی، از فضای خاکستری یک اندیشه می‌توان گفتمان حاکم استخراج کرد و چه معیاری به ما اجازه می‌دهد نظری را نظر اصلی و نظرات دیگر را عرضی و فرعی فرض کنیم؟ و آیا قبول این امر که در افکار یک اندیشمند ممکن است تناقض و فضای خاکستری وجود داشته باشد، نشان‌گر آن نیست که سخن از گفتمان حاکم (دست کم در محوطه این فضای خاکستری) بی‌معناست؟ البته این یک نتیجه‌گیری منطقی ساده است که با دوآلیسم فکری گنجی نمی‌تواند فهم شود. او در جستجوی چیز دیگری است.


۶. شریعتی و بکارت زن


گنجی با نقل تمثیلی از شریعتی در رابطه با بکر بودن، می‌خواهد نشان دهد شریعتی نگاه مردسالارانه به باکرگی زن داشته است. حال ببینیم آیا او در این برداشتش سخن معناداری ارایه می‌کند؟

او تمثیل را در جایی از آثار شریعتی که شرف مرد به باکرگی زن تشبیه شده است و این که اگر شرف یک بار لکه‌دار شود، دیگر هیچ چیز جبران‌اش نمی‌کند، پیدا کرده است و از این جا نتیجه می‌گیرد که نگاه شریعتی به زن، یک نگاه مردسالارانه و ضد زن بوده است. این که گنجی بر خلاف ادعاهای هرمنوتیکی و نظریه تفسیری پست‌مدرن‌اش، حاضر است در این مورد ویژگی سمبلیک واژه‌ها و عبارات را در زبان نادیده گیرد و از این تمثیل شریعتی، برداشتی مبتنی بر معنی لفظی (Letters of Text) کند، نشانه دیگری بر ضعف روش‌شناختی اوست.

این طور به نظر می‌رسد که آقای گنجی اطلاعات پراکنده‌ای درباره فمینیست‌ها به دستش رسیده و حالا از پاپ هم کاتولیک‌تر شده است و اعتراض می‌کند اصلاً شریعتی به باکرگی زنان چه کار داشته است؟ تلویحاً منظور آقای گنجی این می‌تواند باشد که باکرگی دختر باید در دست خود دختر باشد و جامعه مرد سالار، هیچ حق و نظری در این امر خصوصی نمی‌تواند بدهد. اگر منظورش این است که باید گفت این دیدگاهی متین است، اما این میزان سخن، هیچ روشنی ایجاد نمی‌کند. بلکه لازم است از پیشینه و تبارشناسی آن هم اطلاع داشت تا بی‌گدار، وارد مباحث پیچیده فمینیسم نشد.

کوتاه آن که این نظر بر می‌گردد به پاره ای از مکاتب فمینستی که چندین دهه است می‌گویند زن باید کنترل بدن خود را از کنترل جامعه مردسالار خارج کرده و خود آن را در دست بگیرد. من نمی‌دانم که شریعتی دقیقاً در مورد این سؤال چه نظری داشته است. زیرا همان طور که در آغاز بحث گفتم، من به قصد شرح آرای شریعتی وارد نشده‌ام. ولی این را می‌دانم که آقای گنجی در لوای انتقاد به شریعتی، به زنان خواننده مقالات خود می‌خواهد بگوید که خود چه نظری دارد. هرجند جرأت آن را نیز نداشته که این نظر را صریح اعلام کند و بنابراین در لفافه تلویحاً سخن گفته است. آقای گنجی مخالفت با دیدگاه سنتی در رابطه با باکرگی زن را از دیدگاه حاکم بر سرمایه‌داری غربی انجام می‌دهند.
اما آقای گنجی چون پیچیدگی‌های رابطه سکس و بکارت با قدرت در جوامع سرمایه داری لیبرال را نمی‌داند، مانند بعضی از مکاتب فمینیستی اصرار دارد که اگر قدرت در شکل فرهنگ مرد‌سالار، حق نظر و عمل در مورد زن و روابط جنسی‌اش نداشته باشد، زن قدم بزرگی در آزادی جنسی خود برداشته است. ولی آقای گنجی نمی‌دانند که قدرت تنها در شکل مردسالاری نیست که عمل می‌کند. مثلاٌ در جوامع سنتی که از دست دادن بکارت دختر عملی شرم‌آور تلقی می‌شود، امروزه در بسیاری از جوامع غربی و خصوصاً در طبقه کارگر (rclassunde) «از دست ندادن باکرگی» برای دختران بعد از سن 16-15 سالگی، خجالت‌آور محسوب می‌شود. پس اگر دقیق شویم تغییر چندانی رخ نداده است. زیرا وقتی این ساختار قدرت است که هم باکره بودن و هم باکره نبودن را ناشی از یک فرهنگ ارتجاعی ویا مدرن می‌داند و خواستار حذف یا بقای آن می‌شود.

درهر دو حال زن کنترل بدن حود را در دست ندارد، فقط ارباب عوض شده است. می‌بینیم که در هر دو مورد ظاهراً متضاد، دختر کنترل بدن و زندگی جنسی خود را به دست نیآورده است؛ بلکه هنوز در کنترل قدرت قرار دارد و فقط صاحب قدرت از جامعه مردسالار به جامعه ای عبور کرده که در آن زن، ارزش خود را در جذابیت جنسی‌اش می‌بیند و ساده‌ترین راه اثبات این جذابیت به خود و دیگران را در این می‌بیند که هر چه زودتر باکرگی خود را از دست بدهد.

بنابراین توجه شود که بی‌ارزش شمردن بکارت، اصلاٌ مشکل را حل نمی‌کند. همان طور که از دست دادن بکارت، بالذاته آزادی‌آفرین نیست. راه این است زن در سکس، معنی و مفهوم و ارزش نشود و در عین حال نیازهای طبیعی جنسی‌اش نه مثل جوامع سنتی سرکوب، و نه در خدمت سرمایه‌داری و یا به اصطلاح فریبنده «جوامع مدرن» قرار گیرد. بلکه زن حق دارد در آزادی کامل ارضا شده و در رابطه با عشق و مأنوس شدن با مرد، پایداری و وفاداری بجوید. این گونه است که سکس از کنترل هر قدرتی خارج شده و در فضای طبیعی خود، در ارضای نیازها و لذت‌های طبیعی در آزادی کامل و در فضای اعتماد، احترام، فهم و عشق پایدار شود. ولی آقای گنجی از آن جا که در تله انواع گفتمان قدرت گیر کرده است، از درک این تمایزات و پیجیدگی‌ها، بس ناتوان نشان می‌دهد و چنین است که کارش به جنجال علیه شریعتی در رابطه با بکارت می‌کشد.
نکته آخر آن که این آخرین نقدی است که بر کار آقای گنجی می‌نویسم. چرا که وی، هم در دو برخورد شخصی در پاریس و لندن و هم در نوشته‌هایش، به خصوص مقاله دومش که در پی نقد این جانب درمورد مقاله اول وی منتشر شده است، نشان داد که اهل گفت و شنود آزاد تؤام با شجاعت اخلاقی و خارج از ملاحظات قدرت‌گرایانه نیست و البته این هم بی دلیل‌نیست و قابل فهم است. تا آدمی از قدرت‌باوری، جزم‌گرایی، خود کم بینی در برابر متفکران غربی و رادیکالیسم سطحی و بازاری رها نشده است، نمی‌تواند با شهامت اخلاقی وارد گفتمان آزادی شود و به همین دلیل است که نوشته‌ها ملالت‌آور بوده و چیزی جز مصرف دست دوم از این و آن نویسنده و مشاوران فکری‌ای که هر یک به گونه‌ای، با اندیشه آزادی و استقلال ایران در ستیزند، نیست. از این رو با مهلت اندکی که هر یک از ما برای کار مفید در این زمانه دشوار داریم و در شرایط دشوارتری که ملت و میهن در آن گرفتارند، پرداختن بیشتر به این گونه مطالب از اولویت برخوردار نیست.

محمود دلخواسته، پژوهشگر چامعه‌شناسی سیاسی در مدرسه علوم سیاسی و اقتصاد لندن، دانشگاه لندن


تاریخ انتشار : ۲ / شهریور / ۱۳۸۶

منبع : سایت رادیو زمانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین
.
27_03_2010 . 13:14
#5
شریعتی سرمایه ملی



نام مقاله : شریعتی، سرمایه ملی

نویسنده : ر. راهدار / دالاس / تگزاس

موضوع : به بهانه پندارهای اکبر گنجی درباره علی شریعتی


قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی‌ها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت، ابلهی است / فریدون مشیری


انسان در گرسنگی ناقص است، در بیسوادی ناقص است...، اما انسان است. اما انسانی که از آزادی محروم است انسان نیست. آن که آزادی را از من می‌گیرد دیگر هیچ چیز ندارد که عزیزتر از آن به من ارمغان دهد («انسان بی‌خود»، مجموعه‌ی آثار، ۲۵، ص ۳۵۹)

آقای اکبر گنجی مدتی است که در خارج کشور به سر می‌برند. ایشان اخیرا طی مقالاتی تحت عنوان «تبار‌شناسی گفتمان انقلاب ۱۳۵۷»به شریعتی با عنوانهای زیر بر خورد کرده اند: یوتوپیای لنینیستی شریعتی («زمانه»، چهار شنبه، ۲۰ تیر ۸۶)، شریعتی؛ نفی‌کننده‌ی حقوق بشر («زمانه»، پنجشنبه، ۲۱ تیر ۸۶)؛ نظریه‌پردازی شریعتی برای فقیهان («زمانه»، جمعه، ۲۲ تیر ۸۶)؛ شریعتی؛ زنان گونی پوش و علم بورژوایی («زمانه»، دوشنبه، ۱۵ مرداد ۸۶)؛: شریعتی؛ مدافع صیغه و چندهمسری («زمانه»، جمعه، ۲۶ مرداد ۸۶)؛ وداع با شریعتی («زمانه»، جمعه، ۲۶ مرداد ۱۳۸۶)

آقای اکبر گنجی در این نوشتار با کنار هم چسباندن گفتارهای پراکنده و با پندار خویش تلاش زیاد کردند تا نشان دهند که دکتر علی شریعتی یک انقلابی خشن، وطرفدار بر اندازی، ضد دمکراسی، دارای یوتوپیای مارکسیست- لنینیستی، نظریه‌پرداز فقیهان، ضد زن و ووو بوده‌اند. و جالب تر اینکه کار خویش را نقد و مبارزه با تقدس گرایی قلمداد کردند. اگر این کار نقد است پس اتهام و تهمت و افترا چیست؟

من تا کنون چیزی در باره شریعتی ننوشتم، چون همواره ترسم بر این بود تا نکند استاد را تا سطح درک و فهم خویش پایین بکشم. از ایشان آموختم تا چگونه زندگی کنم و برای زنده ماندن در مقابل سفاکترین دیکتاتوری حاکم بر تاریخ ایران کرنش نکنم.دریافتم که زندگی زیباتر از آنست تا آنرا برای زنده ماندن به داد و ستد گرفت.از آن روشنفکرانی نشدم که برای شهرت نام و نان قامت بلند انسان را دربازارمکاره‌های دین و دنیا حراج بگذارم. ولی اینبار دریغم آمد تا در مقابل قربانی شدن یک حقیقت بزرگ ساکت بنشینم.به نظر من بر خورد گنجی یک برخورد سیاسی است نه انتقادی و من نیزاز همین زاویه، اما فقط با چند نکته و یاد آوری بدان برخورد می‌کنم.

خیام :
آنانکه محیط فضل و آداب شدند / در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون / گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند


یاد آوری :

کار آقای گنجی مرا به یاد داستان آقای سرکوهی انداخت. آقای فرج سرکوهی نیز بعد از آزادی از زندان و آمدن بیرون مرز (که با تلاش فراوان یاران و دوستداران آزادی اندیشه و قلم همراه بود) به اطراف و اکناف دعوت شدند تا از ماجرای خویش بما بگویند. اما ایشان بیشتر از همه تلاش داشتند تا بما حالی کنند که مردم دیگر از مبارزه خسته شده‌اند و جایی برای مبارزات خشن (مبارزات انقلابی مدتهاست که از جناح درون رژیم بعنوان مبارزات کور و خشن نفی و دفع می‌شود) وجود ندارد. مدتی نیز نگذشت که سراغ آقای بیژن جزنی- یک انقلابی خوشنام مارکسیست- رفت و با عنوان نقد گذشته، البته با توان خویش و با تلاش جدی به تخریب شخیصیت ایشان ونفی مبارزات دهه ۴۰-۵۰ پرداختند. به داستان ایشان برخورد فراوان شد و من نیز قصد ورود بدان را ندارم و فقد اشاره‌ای بود تاسر نخی بدست دهد.

آقای گنجی نیزپس از خروج، ابتدا به نوشتن چند نامه به مقامهای ارجمند و سازمان ملل پرداختند و از پایمال شدن حقوق بشر در ایران گلایه کردند. لازم به یاد آوری است که رژیم ولایت فقیه تا کنون بیش از سی بار در مجمع عمومی سازمان ملل و سازمانها و نهادهای حقوق بشری رسمأ محکوم شدند. ولی با شتاب به کار اصلی خویش(فصل کردن)، تخریب یا ترور چهرها و سرمایه‌های ملی کشور، روی آوردند. کاری که تنها در خدمت استبداد دینی خواهد بود و بس. بنظر من باید از کنار این ادعاها گذشت. شریعتی: درمملکتی که فقط دولت حق حرف زدن دارد ، هیچ حرفی را باور نکنید (م. آ ۲۰،ص۴۸۳). ولی روزگار غریبی شده است و گاهی برای ثبت تاریخی نباید ساکت بود.

انتظار می‌رفت که آقای گنجی در سفر به اطراف و اکناف از ایران و زندانش می‌گفت، می‌گفت که بر مردم ما چه گذشت و می‌گذرد، می‌گفت که پتیاره‌های سیاسی حاکم چگونه حرمت انسان و آزادی و زندگی را لگد کوب می‌کنند، می‌گفت در زندانها چه گذشت بویژه در سال ۱۳۶۷، از قتل عامها و از گورهای پنهان و از خاوران می‌گفت، از نوسیندگان قلم شکسته و ناپدید و از زنان و کودکان بی پناه و بی حقوق و از فقر و فحشا و از ... می‌گفت. از شومی و درندگی "پدیده خمینی" و آخوندهای با عبا و بی عبا حرف می‌زد. از دانشگاه و مدرسه وآزادی می‌‌نوشت و از مبارزه و راه رهایی می‌گفت.

به نوشتار اکبر گنجی در باره شریعتی پاسخهای فراوان(چه واکنشی و چه درست) داده شد که من وارد آنها نمی‌شوم. آقای زید آبادی نیز سعی کردند تا حالیشان کنند که زیر پایشان پوست خربزه گذاشته اند(حرفی که مرحوم طالقانی به آقای کاشانی در ماجرای دکتر مصدق به ایشان گفته بود) ولی کار نکرد. من فقط از زاویه سیاسی بدان می‌پردازم. آقای گنجی هر چه دل تنگشان می‌خواهد می‌توانند و می‌باید، خیلی زودتر، در باره شریعتی بگویند و بنویسند و خود را از شر شریعتی رها کنند ولی فراموش نکنند که تاریخ و دنیا بی حساب و کتاب نیست. گنجی اولین و آخرین فردی نخواهند بود که به شریعتی و کل انقلاب و جنبش انقلابی برخورد می‌کنند.این درس تاریخ وسرنوشت بشریت است. نبردیست بی امان و پایدارکه تا رسیدن به قله رهایی وآزادگی انسان از هربند وکمند استثماری ادامه دارد. این نبرد همواره از سادگی به پیچیدگی در امتداد بردار زمان حرکت کرده و در هر زمانگاهی نیروهایش را سبک و سنگین می‌کند. کهنه‌ها را بدور میریزد و نیروی تازه وارد می‌شوند بین نقد و رپورتاژ ژورنالیستی فرق فراوان است. چندی پیش سی ان ان (شبکه خبر گزاری مشهور آمریکا)نیز به خانم امانپور مأموریت داد تا آقای خاتمی را مدریت وطرفدار آزای بنمایند(که البته گذرنامه ورود نیز بلافاصله برایشان صادر شد). وچند سال پیش نیز در یک مقاله بلند بالایی در لوس آنجلس تایم آقای سروش لوتر ایران لقب گرفتند. کارهایی از این قماش نه تازگی دارد و نه پایان می‌گیرند. تا زمانی که نبرد و مبارزه برای آزادی و دمکراسی و رهایی در جریان باشد ضد تز آن نیز بیکار نمی‌نشینند. . امروزه اسلام توسط مشتی غداره بند، آدم کش، جانی،و وحشی بدوی بنام بنیاد گرایی نمایانده میشود. خامنه‌ای و بن لادن و شیخ فضل الله بر مسند رهبری نشسته و با کفار عالم سر جنگ دارند. از طرف دیگر نیز جنبش چپ و مارکسیستی با نداشتن یک استرتژی مشخص (نمی خواهم برای چپ‌ها خط و مرز تعیین کنم، فقط از دید خودم نگاه میکنم) در بازی جهانی سازی زیاد سرگرم شده و پشت چاوز و نوریگاه سو سو میزنند و گاه و بیگاه نیز از جبهه ضد امپریالیستی احمدی نژاد باب سخن دارند. در جبهه دیگر نیز دمکراسی غربی با پشتوانه قوی زرادخانه‌های آمریکا در حال گسترش است. در این میان هر جنبش مترقی که باب پسند آمریکا نباشد، تروریست و بنیاد گرایی لقب میگیرد. چه دنیای شگفت آوری است.


و اینک چند نکته :

شریعتی: «آنچه من می‌گویم مسلماً تازه هست، اگرچه ممکن است درست هم باشد. بنابراین، هرچه می‌گویم نظریه است و به عنوان جزم و قطع نیست، فقط به اندیشیدن دعوت می‌کند و همین!...» «شما خود با تفکر و جستجوی بیشتر با پرسش و طرح در مجامع علمی، باید کاری کنید که این مسائل پخته و حلاجی شود». «نباید از طرح علمی موارد اختلاف هراس داشت و نیز نباید برای مصلحت، به تحریف حقیقت پرداخت». («علی»، مجموعه‌ی آثار، ۲۶، ص ۴۸۷)

گذشته را باید بی پرده، گستاخ، و علمی مورد نقد و بررسی و ارزیابی قرار داد نه اینکه انشاء وار پندارهای خویش را با نیت مشخص و با سر هم بندی کردن کلماتی بر علیه یک اندیشه و یا جریان بکار برد. و شگفتا که در جو غبارآلود بی‌اخلاقی‌ها و بهتان پراکنی‌های نا سالمی که فقط در خدمت فرهنگ استبدادی حاکم بر ایران است وبر جدایی‌ها می‌افزایید، سرو کله آقای گنجی پیدا میشود و شریعتی برای چندمین بار به مسلخ برده میشود. واقعأ که "پدیده خمینی" نمودار عینی "نفاثات فی العقد "(پاره کننده گره‌های اجتمایی) است و تا زمانی که این تفکر و دستگاه فکری در مسند قدرت باشد روح خوش و لذت زندگی بر مردم حرام خواهد بود و اتفاق ملی یک ذهنیت ساده می‌باشد. شریعتی: "از روحانیت چشم داشتن نوعی ساده لوحی است که ویژه مقلدان عوام است و مریدان بازاری و اگر آبی نمیآرند، کوزه‌ای نشکنند باید سپاسگزارشان بود.(م.آ. ۱، ص ۲۱۴). در راستای دیگر نیز دکتر مصدق به تیر گرفته میشود. آقای میرفطروس که در پندار خویش کار اسلام و مسلمانان را یکسره کرده بودند(به نظر ایشان خمینی و شریعتی و مجاهدین همگی یکی هستند) به تازگی می‌شتابند تا دکتر محمد مصدق را بی اعتبار کنند. چه خدمت شایانی به شاهیان و شحنه گان، آنهم در زمانی که هر دو به چنین خوش خدمتیها بیش از هر زمانی نیازمندند. ملاها علیرغم رجزخوانی‌های آن در سطح جهان در یکی از‌ آسیب‌پذیرترین و بحرانی ترین دوران‌های حیات خود به سر می‌برد. رژیم از یک طرف در بی اعتبار کردن چهرها و جریانهایی که می‌توانند مردم را در مقابل آنها صف آرایی کنند، تلاش میکند و از طرف دیگر تنور جنگ را داغ نگه میدارد، چون بر این خیال است که با حمله نظامی مردم پشت آنها خواهند بود.(جنگ، جنگ، تا رفع فتنه). دکتر محمد مصدق افتخار و غرور ملی ماست، او بالاتر از گاندی(هند) و مارتر لوترکینگ (آمریکا) به ایرانی و ایران زمین خدمت کرد و با افتخار مرد. هیچ کس را نمی‌توان و نباید بخاطر چیزی که نبود ویا نکرد باز خواست کرد. دکتر مصدق نه انقلابی بود و نه در صدد سرنگونی سلطنت قدم بر می‌داشت. او به آزادی و استقلال ایران و ایرانی می‌اندیشید و بیش از هفتاد سال برای آزادی ایران زمین فریاد زد. درود همه برای همیشه بر او باد.

۱. شریعتی را مثل هر فرد ، اندیشه و یا جریان فکری می‌توان نقد و طرد کرد، قبولش نداشت، هتک و افترا زد ولی نمی‌توان نادیده اش گرفت. شریعتی، شریعتی است. اومتعلق به یک خانواده و گروه ویژه‌ای نیست. شریعتی یک شخصیت، نمودار، و سرمایه ملی است که توانست در حیات خویش با امکانات بسیار کم و شرایط طاقت فرسای پلیسی- سیاسی زمانش نقش خویش را به عنوان یک انسان آگاه و آزاد و مبارز و انقلابی و آرمان خواه و با هدف رهایی مردم از آنچه که هست بسوی آنچه که باید باشد ایفا کرد و پیروزمندانه به پایانش برد. و بسان "مرغ شباهنگ" که سالیان دراز با سرود‌های "ناهنگام" خود خواب پاسداران تاریکی و ظلمت را آشفته بود با تنی خسته و کوفته از زخمهای شاه و شیخ و در دیار غربت به دیدار رفیق اعلایش شتافت (فقد چهل و دو بهار را پشت سر گذاشت). و سؤال " آیا کسی هست که مرا یاری کند" را زنده گذاشت. باید از خود بپرسییم که دراین سی سال چه کرده ایم. ایکاش یاد می‌گرفتیم که چگونه سرمایه‌های ملی خویش را پرورش داده و بارورترش کرده وپربارتر به نسل امروز و فردا عرضه اش می‌کردیم. دریغا که از تمدن و مدنیت قرنها دور افتاده ایم. در بیرون گفتگوی تمدنها سر می‌دهیم ولی در درون حق تنفس آزاد را از دیگران میگریم.

شریعتی : " عده‌ای عوامفریب که از جهل و تقلید عوام تغذیه می‌کنند و پاسدار بیدار و هوشیار تاریکی و خوابند ... همینها آن خروس نا هنگام را که شب نعره بر می‌دارد و در نیمه شب فریاد صبح بر می‌کشد"خروس بی محل" می‌نامند.... و همین‌هایند که مرغ شباهنگ را که "مرغ حق" است جغد می‌خوانند و مرغ شوم که بایدش راند. (با مخاطب‌های آشنا ص ۲۸)


۲. مبارزه برای آزادی ودر آزادی.

انگار ما در یک جامعه‌ای باز و آزاد و دمکرات زندگی میکنیم و نهادهای مدنی نهادینه شدند و دگر اندیشی و حقوق اساسی افراد برسمیت شناخته است، احزاب و گروهای سیاسی آزادند، و انسان حرمت و قدر و منزلت خویش دارد. در چنین جامعه ای، مبارزات شکل خاصی پیدا می‌کند. تلاش و توان توده‌ای بکار گرفته می‌شود تا از آرادیها حراست شده و آگاهی مردم برای حفظ و حرمت خویش و حقوق ناگرفته شان بالا رود. آیا ما دارای چنین کشوری هستیم؟

جواب روشن است. ما با یک رژیم سفاک و آخوند سالاری سرو کار داریم که انسان حرمتی ندارد تا ادعای حقوق کند. بقیه ماجرا روشن است. با نگاهی ساده بر حوادث سی ساله اخیر می‌توان در یافت آنچه که در سال ۵۷ در ایران گذشت در تداوم یک مبارزه آزادی بخش و انقلابی نبود. مبارزاتی که در دهه چهل شکل گرفت نبردی انقلابی و آرمان خواه بود و در نوکش جوهر رهایی بخش حمل می‌کرد. این جنبش بخاطر نوزایی و نارس بودنش ضربات فراوانی از درون و بیرون خورد و در نیمه دهه پنجاه دچار رکود نسبی شد. حزب رستاخیز دگر حزبهای شاه ساخته را بیرون راند و جو پلیسی – سیاسی ویژه‌ای حاکم شد. این جنبش از یک طرف بخاطر بومی نبودن تمام عیارش، شانش فراگیریش را از دست داد و از طرف دیگر دشمن نهفته واقعیش، روحانیت فاسد و مادون تمدن، را جدی نگرفت. به شاه بند کرده بود ولی شیخ را فراموش کرد. وقتی که شریعتی بزرگترین راه نجات تودها را نجات دادن اسلام از دست این طبقه مشخص مطرح کرد خیلی‌ها آنرا جدی نگرفته و دوست نداشتند. ولی دیدم که چگونه در رکود یک جنبش دمکراتیک و انقلابی در سال ۵۶ سر بر آورد و انقلاب و حرکت انقلابی مردم را درحیرت همگانی در هژمون خویش گرفت. ولی شهیدان این جنبش همواره بر تارک تاریخ ایران زمین مدرخشند واز آنها باید همانند قهرمانان ملی قدردانی و سپاسگزاری کرد. شریعتی:" امروز شهیدان پیام خویش را با خون خود گذاشتند و روی در روی ما بر روی زمین نشستند، تا نشستگان تاریخ را به قیام بخوانند". انقلاب دمکراتیک به انقلاب اسلامی و جمهوری مردم سالار به جمهوری آخوندسالار (اسلامی) تبدیل شد. خمینی رهبر و پایه گذار جمهوری اسلامی شد. با اینحال، باز هم همگان خوشحال وسرفراز از پیروزی انقلاب بدنبال ساختن ایرانی آزاد و آباد و دمکراتیک بودند که بعد از نزدیک به سه هزار سال در ایران بر قرار می‌شد. چندی نگذشت که آزادی از درنیآمده از پنجره بیرون رفت. مجلس خبرگان در آمد و حکومت ولی فقیه شکل گرفت (در مجلس خبرگان بجزآیت الله طالقانی و چند نفر همگی شریعتی را مرتد و التقاطی می‌دانستند.خمینی نیز نه تنها از شریعتی حمایت نکرد بلکه او را خطری جدی در مقابل روحانیت می‌دید.او حتی حاضر نبود تا جواب تسلیت نامه‌هایی را که از سراسر دنیا بخاطر درگذشت شریعتی برایشان ارسال شده بود جواب بدهند که با دخالت دکتر یزدی خمینی چند سطری نوشتند. خمینی هوشیارتر از آن بود که زود خود در برابر مردم قرار دهد. نمیدانم چطور آقای گنجی شریعتی را نظریه پرداز فقیهان در یافتند). نکند که شریعتی حکم به رای دادن قانون اساسی ولایت فقیه را صادر کرده باشد!! بسیاری از باصطلاح منتقدان امروزی شریعتی سر از پا نشناخته آشکارا و پنهان زیر عبای خمینی رفته وهر یک نقش خویش را با مهارت بازی میکردند. آنها در فرار از جو ضد روشنفکری ابتدا با بازی گروگان گیری دولت نیمه لیبرال بازرگان رابر کنار کرده و دولت خط امامی سرکار آوردند و دانشگاها را چون نتوانستند تحملش کنند بستند.جو را چنان آلوده کرده بودند که بنی صدر نیز ناخواسته، اما برای عقب نیفتادن از قافله جلو افتاد. تا در توان داشتند استادان و دانشجویان دگر اندیش و غیر خودی را از دانشگاها و مدارس عالی بیرون ریختند.کار به جایی رسید که دیگر بنی صدر نیز قابل تحمل نبود. نمی‌خواهم وارد اتفاقات و بحرانهای دهه شصت شوم. اینکار به باز نگری فراتری نیاز دارد که ازچارجوب این نوشته خارج است. .فضای نیمه باز سیاسی آندوره تا زمانی که پورش رسمی توسط خمینی صادر نشده بود، کماکان مورد قبول و احترام اکثر نیروهای ساسی و حتی مجاهدین خلق بود. در چنان شرایطی ایست که داستان نقد و انتقاد به اندیشه‌های دیگران شروع می‌شود. دیگرانی که یا زنده نبودند و یا حق دفایی نداشتند. آقایان به سان ضرب المثل معرف" در حوضی که ماهی نباشد قورباغه پادشاه است" با استفاده کامل از امکانات دولتی تنها میدان دار فضای فرهنگی – سیاسی زمان شدند. خود قیچی می‌کردند و خود می‌بافتند. از یک طرف از رژیم و جنگ ویرانگرش حمایت می‌کردند و از سویی دیگر حکومت دینی را نظریه پردازی می‌کردند. آنها برای باز سازی ساواک شاه با همدیگررقابت می‌کردند( سعید حجاریان ادعا دارند که ابتکار کار با ایشان بود) . در این میان بر شریعتی بیشترین جفا و نا حقی وارد شد. اینها از یک طرف "ردای زور بر قامت تقوا" می‌دوختند و از طرف دیگر شریعتی را به شراکت می‌گرفتند. سعی داشتند تا با توجیه گفتارهای شریعتی او را مقلد خمینی وحامی روحانیت جلوه دهند. آنها با رندی آخوندی در برابر "اسلام منهای آخوند" شریعتی "روحانیت منهای اسلام " را مطرح کردند و یا " زر و زور و تزویر" را با "زر و زور و تعلیم" جابجا می‌کردند. مرگ خمینی و پایان جنگ شرایط را تغییر داد و آقایان پیشتاز انقلاب فرهنگی مورد بی مهری دستگاه قرار گرفتند. اینها که لقمه دهان گشاد خمینی شده بودند فکر نمی‌کردند که رژیم آبشان را خواهد کشید و تفاله آنها را جلوی مردم پرت میکند. از این رو چنانکه ازخودشان آموختند، راه پیش گرفتند تا عقب نیافتند. ایشان لباس اپوزیسیون پوشیده و رندانه شعارهای آزادی، حقوق بشر، حکومت مردم سالار، وجامعه مدنی را قاپیده ویک مرتبه همگی روزنامه نویس و نشریه دار شدند. البته فشار از پایین بدنه جامعه نیز نقش حیاتی ایفا کرده بود. با فرو پاشی دیوار برلین و دیکتاتوری بلوک اروپای شرقی طینت ضد کمونیستی ایشان گل کرده وداغتر از همه پایان عصر " ایدئولوژی" را جشن گرفتند. ودمب گاو فربه را بر اسب چابک ترجیع دادند. "دین فربه تر از ایدئولوژی". شعارها به آزادی اسلامی، حقوق بشر اسلامی ، حکومت مردم سالار اسلامی ، وجامعه مدنی اسلامی و...و" دریای اسلامی" و از این قبیل تبدیل شدند. روحانیت و ولایت فقیه نیز مورد انتقاد قرار گرفت. البته بیشتر ولی فقیه مورد بحث است تا ولایت فقیه. ماجرای "دوم خرداد"و چهره خندان خاتمی را همه دیدیم. دیدیم که چگونه دانشجویانی را که در حمایت از گفتارهای فریبنده اش بیرون آمدند ارازل و اوباش خواند. آقای کنجی و رفقا بیشتربه بچه‌های خمینی میزنند تا شاگردان شریعتی... به حرف دل آقای نبوی فکر کنید که می‌نویسد. " من نه مخالف دین هستم و نه طرفدار براندازی جمهوری اسلامی( من اصولا طرفدار براندازی هیچ حکومتی نیستم) اما تفسیر ایدئولوژیک شریعتی از دین جز به همین حکومت منجر نمی‌شود. "شریعتی برای انقلاب ایران مثل چه گوارا ست. مردی زیباروی و خوش سیما که دختران و پسران سابق( البته حالا هم- نگارنده) عاشق او هستند. تصویرش برای چاپ روی پیراهن فوق العاده جذاب است، حتی جذاب تر از مارلون براندو. اما حاصل اندیشه چه گوارا همان نکبتی است که کوبا در آن غرق است". رابطه کوبا و چه گوارا و رابطه شریعتی با حکومت ولی فقیه!!! خوب اینهم یک برداشت است. البته طبق بر داشت ایشان اسلام هم نکبتی بیش نخواهد بود چون حکومت ولایت فقیه نیز خود را تنها اسلام راستین و "ناب محمدی" می‌داند. آقایان گنجی‌ها و نبویها امروز شما در پیشگاه تاریخ و ملت ایران مسئول اید تا عملکرد خویش را در شکل گیری و خدمت به ولایت فقیه شفاف و ساده و بی پروا پاسخ گوّیید. اگر ریگی در کفش ندارید. حر در روز عاشورا یقه امام حسین را نگرفت و علت خدمت خویش به یزید را متوجه خلفای راشدین نکرد. از یزید برید و آمد و جوانمردانه در جبهه حسین در مقابل یزید جنگید. حالا لگد زدن شما به شریعتی را بر چه قیاس باید گرفت. گوّییم که شریعتی هرچه که شما می‌گویید بوده باشد. امام صادق(ع): حر، در همه حال حر هست، هرگاه پتک ایام بر او ضربه‌ای فرود آورد، سر را سندان صبور میکند. و اگر بر سر هر ضربه‌ای انبوه مصاَیب نیز هجوم آرند، هر گزش نشکند. هر چند به بندش کشند و به بیچاره گیش کشانند، و راحت از او رخت بندد و روزگار بر او سخت گیرد". ماجراها زیاد است و آنرا باید در فرصتی آزاد و دمکراتیک، که همه بتوانند آزادانه حرف آزاد خویش را بزنند، بررسی کرد. ما با شریکان دزد و رفیقان قافله سرو کار داریم. نه با عناصر و اشخاص آزاده و پیشرو و مترقی که برای برون رفت از شرایط بحرانی و غم انگیز کنونی راه و چاره می‌جویند و دست همیاری و همکاری بسوی همه دراز می‌کنند. آرزوی بلند مردم ایران رهایی از همه این پلیدیهاست. چنین روزی دیر نخواهد بود. نباید و نمی‌توان مبارزه برای آزادی را با تلاش برای پایداری و نهادینه شدن آن یکی گرفت.


۳. فاکتور مردم

میان کسی که به تغییر و نوآوری فکر می‌کند وآ زادی انسان و جامعه اش را در سر دارد با کسیکه در یک شرایط آرام و آزاد به کار فکری می‌پردازد فرق است. تفاوت ویژه‌ای که شریعتی رااز باصطلاح منتقدان دولتی اش تفکیک می‌کند فاکتور مردم و ایران است. در دستگاه فکری او مردم هدف و نهایت و آرمان هستند. او بارها گفته بود که اگر در قرآن کلمه الله را با ناس جابجا کنیم در مفاهیم آن چندان تغییری ایجاد نمی‌شود. چه قرآن با الله آغاز میشود و به ناس پایان می‌گیرد. هدف نفی کامل استثمار انسان از انسان و رهایی و آزادی نوع بشر ازهر بند و کمند استعماری و استثماری است. در اندیشه او اسلام و ایدئولوژی و مکتب وسیله و ابزار رهایی برای برقراری عدالت اجتمایی هستند. و قلمش همیشه میان او و مردم در کار بود. اما در ولایت فقیه اصل مکتب است و انسان برده و گناه کار که باید از کانال آخوند و روحانی آمرزیده شود. در دستگاه فکری اینان حراست فرم واجب است. حکومت ودیعه الهی است و ولایت و ولی فقیه مقدس‌اند. معترض به آن باغی و مفسد فی الارض بوده و خونش مباح است. آیا در دستگاه فکری خمینی اپوزیسیون وجود خارجی دارد؟ که قانونی یا غیر قانونی باشد. اما شریعتی در راستای اصالت انسانش "سوسیالیسم را بزرگترین کشف انسان جدید" می‌شمارد. شریعتی: " سوسیالیسم برای ما، تنها یک سیستم توزیع نیست ، یک فلسفه زنذگی است و اختلاف آن با سرمایه داری در شکل نیست، اختلاف در محتوی است. سخن از دو نوع انسان است که در فطرت و جهت با هم در تضادند. (م.آ. ۱۰و ص ۸۰). شریعتی ویژه گی یکتایش دعوت جامعه به اندیشیدن است. او حاصل عمرش را در پای سه کلمه "عرفان برابری آزادی" ریخت. سه پدیده‌ای که تمام تاریخ مبارزاتی بشر در آن نهفته است. بزبان خودش میگوید:" بنابراین فکر میکنم که باید این سه جریان اساسی را در سه کلمه خلاصه کنیم(همه جریانات دیگر بشری یا پرت‌اند و یا فرع از همین سه اصل اند): یکی عشق که ریشه تجلی مکتبهای عرفانی است و مذهب هم جلوه‌ای از همان است. دوم عدالت مادی بین ملتها و طبقات در رابطه استعماری و رابطه استثماری داخلی. و سوم اصالت وجود انسان بمعنای تکیه کردن و بر گشتن به درون ذاتی و نوعی ارزشهای انسانی ، و اعطا کردن اختیار و آزادی به خود "من" انسانی، برای رشد و کمال آن، و چشم گشودن به خود ذات آدم، و گرایش به آن "من وجودی" که در درون نظام سرمایه داری از بین میرود، و در درون نظام مذهبی، بقول آنها، نفی میشود، و در درون نظام سوسیالیستی یک بعدی میشود." در بعد علمی نیز علمای فیزیک بعد از انیشتن و بخصوص استیون‌هاکینگ بدنبال یگانگی فیزیک برای تفسیر هستی در کلش میباشند. می‌توانید به کتاب "جهان در یک نگاه"، بر گردان نگارنده، نگاه کنید. شریعتی:" باری این سه نیاز، در ذات آدمی و ذات زمان ما هست. من معتقدم که اگر به هر کدام، و در هر کدام از آنها بیفتیم در چاله‌ای افتاده، و از دو بعد دیگر انسانی غافل مانده ایم"

دوست دارم این نوشته را با گفتار شریعتی در باره نسل اسیرش به پایان ببرم. امیدوارم تا همانند یک انسان آزاد بیاموزیم تا همدیگر را همانگونه که هستند تحمل کنیم تا دیگر کسی مجبور نباشد تا برای نمایش خود خویش دست به توجیه و تفسیر زده و "آنطور بنماید که دیگران می‌پسندند، نه آنگونه که خود اختیار می‌کند".

شریعتی: "‌ای نسل اسیر وطنم. تو می‌دانی که من هرگز به خود نیندیشیده ام، تو می‌دانی و همه میدانند که من حیاتم، هوایم، و همه خواستنهایم بخاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است..... تو می‌دانی و همه میدانند که دلم غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن به توست. تو میدانی و همه می‌دانند که من خود را فدای تو کرده ام و فدای تو میکنم که ایمانم تویی و عشقم تویی و معنی حیاتم تویی و جز تو زندگی برایم رنگ و بویی ندارد.... از امید رهایی تواست که برق امید در چشمان خسته ام می‌درخشد، و از خوشبختی تواست که هوای پاک سعادت را در ریه‌هایم احساس میکنم. آزادی تو مذهب من است، خوشبختی تو عشق من است، آیندۀ تو تنها آرزوی من است. (م.آ. ۳،ص ۱۴۷-۱۴۸)


تاریخ انتشار : ۱۵ / مهر / ۱۳۸۶

منبع : سایت ایران امروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین
.
27_03_2010 . 14:57
#6
علی شریعتی یک مسلمان واقعی بود



نام مقاله : علی شریعتی یک مسلمان واقعی بود

نویسنده : ناصر خالصی

موضوع : نقدی بر مقاله اکبر گنجی، در موردِ یوتوپیای لنینیستی‌ی شریعتی


اخیراً مجموعه‌ مقالاتی تحت عنوان "یوتوپیای لنینیستی شریعتی تبارشناسی گفتمان انقلاب ۱۳۵۷" از سوی آقای اکبر گنجی به چاپ رسیده است.

این مجموعه مربوط به نقش بنیان‌گذار فکری جمهوری اسلامی در کشور ایران است. نویسنده "یوتوپیای لنینیستی شریعتی...." تلاش دارد ثابت کند که شریعتی تحت تأثیر مارکس و لنین بوده و عدم موفقیت انقلاب اسلامی را در این می‌بیند که شریعتی نسلی لنینیستی پرورش داد. استدلال نامبرده این است که "تصرف قدرت" با به راه انداختن "انقلاب" خلاصه می‌شود و می‌نویسد: "مگر سوسیالیسم چیزی جز ساختن بنای جامعه از بالا مطابق یک ایدئولوژی است؟" ولی نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." فراموش می‌کند که اسلام و به‌خصوص مذهب شیعه، اندیشه شهادت، مبارزه با ظلم و برقراری حکومت عدل علی است. مگر استحکام دین اسلام، با گرفتن قدرت و سپس تثبیت آن و در پی‌آمد گسترش آن در سطح جهان با تسخیر کشورها و ساقط کردن حکومت‌ها صورت نگرفت؟ پیغمبر اسلام اولین کسی است که به "قدرت سیاسی" و تشکیل آن به عنوان یک امر مهم و اساسی و به عنوان وظیفه دینی توجه جدی داشت. با توجه به بنیاد فکری اسلام که سیاست و تسخیر قدرت در محور توجه یک "خلیفه" و یا یک "ولی فقیه" قرار دارد، به نظر نمی‌رسد که استدلال نویسنده "یوتوپیای لنینیستی شریعتی" صحیح باشد. "تصرف قدرت" و "انقلاب" اندیشه محوری اسلام است و علی شریعتی آن را از مارکس و لنین به عاریت نگرفته است. به‌طور مثال آیت‌الله طالقانی در خطبه نماز جمعه ۵ مرداد ۱۳۵۸ می‌گوید:

"... یا همه ما باید بمیریم یا استعمار را در دنیا دفع خواهیم کرد..."


قابل درک است که نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی..." به عنوان یک مسلمان سیاسی و به علت باورهای مذهبی خود بحث را در حیطه سیاست آن‌هم به شکل مقایسه جمله‌هایی از شریعتی که در آن واژه‌های "بورژوازی" و "پرولتاریا" بکار رفته است، محدود کند، زیرا گسترده کردن بحث به حیطه فرهنگ و فکر که بنیان سیاست است، مستقیماً به حیطه باورهای مذهبی نویسنده مقاله که او سعی می‌کند آن‌را پنهان دارد، خواهد پرداخت. تلاش مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." در این است که شکست همه‌جانبه جمهوری اسلامی در ایران را به گردن انحراف مارکسیستی شریعتی بیندازد.

این نوشتار که در روی پیش دارید به تحلیل سیاسی مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." اختصاص ندارد، یعنی نگارنده در پی پلمیک سیاسی با نویسنده مقاله نیست بلکه در صدد توضیح بنیادهای فکری علی شریعتی در پرتو میتولوژی و ایدئولوژی است، مقوله‌ای که در مقاله طولانی نامبرده غایب است. مشکل شریعتی نه اقتباس او از مارکس، لنین و یا هایدگر است. مشکل شریعتی همان مشکل اسلام است که جامعه غیرمقدس را که دست‌آورد مدرنیته است، قبول ندارد. استناد شریعتی به هایدگر به این دلیل است که هایدگر مدرنیته را قبول نداشت. شریعتی نمی‌توانست که سراغ توکویل برود زیرا اندیشه توکویل اندیشه مدرنیته است یعنی ایجاد جامعه غیرمقدس، که در آن آزادی، دموکراسی، حقوق بشر و شخصیت فردی شکل می‌گیرد. چگونه علی شریعتی می‌توانست به سراغ توکویل که باور به پلورالیسم فرهنگی، اجتماعی و سیاسی داشت، برود؟ اگر شریعتی به دنبالِ توکویل می‌رفت ناچار می‌بایست که اندیشه تمامیت‌خواه "شیعه یک حزب تمام عیار"، درک اسلامی از آزادی زن و غیره را رها کند.

جالب است که در سرتاسر مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." نه صحبتی از اسلام و نه صحبتی از انقلاب اسلامی و نتایج آن است. انسان وقتی مقاله نویسنده "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." را مطالعه می‌کند، بی‌اختیار فکر می‌کند که مقاله چند زمانی قبل از انقلاب اسلامی نگارش یافته است. در سنت جامعه ایران، نوعی بینش حاکم است که عده‌ای و یا بخشی از جامعه با تبلیغ و دنباله‌روی کورکورانه از یک شخص و یا یک رهبر مذهبی و یا غیرمذهبی او را ستایش کرده و به اوج می‌رسانند و زمانی که اندیشه این شخص در جامعه به بن‌بست رسید، آنوقت تمام بدی‌ها و زشتی‌ها را به گردن شخص مورد نظر انداخته و به یکباره "متفکر بزرگ جهان اسلام"، "اندیشمند قرن"، "استاد بزرگوار" تبدیل به انسانی عوام‌فریب، بی‌سواد و غیره می‌شود و دیگر هیچ‌کدام از پویندگان سابق راه او حاضر نیستند حتی نام او را بر زبان آورند.

نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." از دست بردن به ریشه‌های فکری و فرهنگی شریعتی ابا دارد و بیش‌تر وقت خود را صرف "برداشت سیاسی" از اندیشه اسلامی علی شریعتی می‌کند، زیرا هدف اصلی که نویسنده "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." دنبال می‌کند بیش‌تر تسویه حساب سیاسی نویسنده با بخشی از نظام اسلامی و نهضت آزادی است. نظام اسلامی در حال حاضر در شریعتی به علت عدم موفقیت در میان نسل جوان کشور، راهی هر چند محدود برای زنده کردن مجدد آرمان‌خواهی‌های بر باد رفته انقلاب اسلامی را می‌بیند و از سویی از اسطوره شریعتی برای تسویه حساب با شیفتگان سابق دور و بر شریعتی "که خود را به آمریکا فروخته‌اند" استفاده می‌کند. از سوی دیگر نویسنده در صدد منفرد کردن فکری "نهضت آزادی" در میدان درگیریهای فکری در محافل "روشنفکری" نظام اسلامی است. نهضت آزادی نیز در علی شریعتی ولی صرفاً در اسلام او راه نجاتی را برای خروج از انزوای سیاسی خود می‌بیند و برای مطرح کردن مجدد خود و احتمالاً جمع‌آوری مجدد طرفداران مأیوس انقلاب اسلامی، به حول اندیشه شریعتی تلاش می‌کند.


ولی بنیادهای فکری علی شریعتی کدامند؟

"جامعه بی‌طبقه توحیدی"، "مبارزه حق بر علیه باطل"، "برقراری حکومت عدل علی"، "شیعه سرخ علوی"، "شهادت"، "تمامیت‌خواهی" و "آزادی زن بر مبنای الگوی فاطمه" اینها هستند بنیان‌های فکری علی شریعتی که براساس آن انقلاب اسلامی شکل گرفت. حالا سعی می‌کنیم به شکلِ کوتاه به این بنیادها بپردازیم:


اسطوره بنیادی اندیشه شریعتی

بنا بر افسانه‌های مذهب شیعه، علی امام اول شیعه مردی شجاع و طرفدار عدالت اجتماعی بوده است. ایرانی‌ها با افسانه عدالت علی آشنایی دارند. به‌طور مثال در یک داستان آمده است که عقیل برادر علی که گویا نابینا نیز بوده است از علی می‌خواهد که از بیت‌المال سهم بیشتری به او بدهد. علی آهن داغی را در دست‌های عقیل گذاشته و به او هشدار می‌دهد که او نمی‌تواند سهم بیشتری را از بیت‌المال مسلمین نصیب خود کند. کار کردن مجانی علی در نخلستان‌ها برای منافع امت اسلام و یا کمک به زندگی یتیمان و بی‌چیزان در شب بدون آنکه شناخته شود. همه این شایعات زبانزد خاص و عام در جامعه ایران قبل از انقلاب اسلامی بود. این افسانه‌های یاد شده به علی در مذهب شیعه، ابعاد گسترده عدالت‌خواهی و مساوات داده و به نحوی او نماینده مستضغفان جامعه اسلامی شد. ولی او در این عدالت‌خواهی خود تنها نیست بلکه شخصیت "عدالت‌خواه" و "مساوات‌طلب" دیگری به‌نامِ ابوذر غفاری نیز در فرهنگ شیعه جایگاه ویژه‌ای دارد. علی شریعتی نیز کتابی به این شخصیت افسانه‌ای اسلام اختصاص داده است.

در داستان‌های شیعه آمده است که ابوذر به علت مقاومت و مخالفت با اشرافیت عثمان، تنها و بدون آب و آذوقه سوار بر شتر به صحرای سوزان "زبذه" تبعید شده است. شریعتی در کتاب خود به‌نامِ "ابوذر"، عثمان اشرافی را مسئول قتل ابوذر معرفی می‌کند. این تبلیغات و آموزش‌های ابتدایی در روی منبر و محافل مذهبی چنان تأثیری بر جوانان طرفدار عدالت و آزادی گذاشته بود که حتی خسرو گلسرخی "کمونیست" نیز در دفاعیات خود در دادگاه اعلام کرد که "من سوسیالیسم را از مولایم علی آموختم".

همین مورد در عراق نیز وجود داشت به شکلی که در سال‌های ۱۹۷۰ بیش‌تر اعضای حزب کمونیست عراق را شیعه‌ها تشکیل می‌دادند و در ایران نیز حزب توده، فدایی و مجاهد در عدالت‌خواهی خود سمبلی جز علی نمی‌شناختند. ولی بیش‌تر به ستایش از علی زمانه یعنی خمینی اهمیت می‌دادند.

ولی آیا علی شریعتی صحبتی و عملی را خلاف اسلام شیعه انجام داده است؟ جواب منفی است.
آیا علی شریعتی نیازی به مارکس و لنین برای توجیه انقلاب اسلامی و پایه‌ریزی جامعه رؤیایی آینده خود داشت؟ باز جواب منفی است.

فرق علی شریعتی با آخوندها در این بود که او به علت اقامت در اروپا با واژه‌های اروپایی آشنا شده بود و توانست اسطوره بنیادی انقلاب اسلامی را براساس سه شخصیت اسطوره‌ای مذهب شیعه یعنی علی، حسین و فاطمه تنظیم کند و نسل جوان آن روز را که از آخوندها روبرتافته بود با استفاده از واژه‌های غربی برای انقلاب نوین خود امیدوار سازد.

به همین دلیل در سال ۱۳۵۸ هاشمی رفسنجانی در تقدیر از خدمات ارزنده علی شریعتی به اسلام چنین گفت:

"... در میان قشرهایی که ما امکان حضور نداشتیم آقای دکتر آنها را بطرف اسلام جلب می‌کرد..."


آن دختران و پسران جوانی که در سال‌های ۱۳۵۰ به بعد به اندیشه شریعتی از طریق سخنرانی‌های نامبرده در حسینیه ارشاد می‌پیوستند، هیچکدام با مطالبی که نویسنده "یوتوپیای لنینیستی ****..." امروز به عنوان کیفرخواست علیه شریعتی مطرح می‌کند، آشنا نبودند بلکه آنها بر اساس ترویج و برجسته کردن سه اسطوره بنیادی انقلاب اسلامی یعنی علی، حسین و فاطمه از سوی شریعتی، به این موج "جدید" دینی پیوستند و بی‌جهت نبود که دختران جوان ایرانی بدون روسری به پای سخنرانی "استاد" می‌رفتند و با روسری سرمه‌ای که بعداً سمبل انقلاب اسلامی شد از در خارج می‌شدند. شریعتی به دختران جوان ایرانی که به دنبالِ ایده‌آل می‌گشتند، گفت که نه تنها فاطمه محبوب جهان اسلام است بلکه در جهان و حتی در بین کافران نیز طرفداران جدی دارد. او به دختران و زنان ایران می‌گفت جای بسی تأسف است که این شخصیت بزرگ که مورد ستایش جهان غرب است در کشور ایران ناشناخته مانده است، بشتابید تا دیر نشده است و تا زنان غربی این شخصیت استثنایی را از آن خود نکرده‌اند او را بشناسید آنگونه که من فاطمه را به شما معرفی می‌کنم. به‌طور مثال در کتاب "فاطمه، فاطمه است" از زنان کافر اروپایی که شیفته راه فاطمه بوده‌اند سخن می‌راند. از جمله "مادام گواشن"، "روزاس دولاشاپل" و "مادموازل میشن" که آخری زنی سوئدی بوده و بی‌اطلاع از سنت‌های دست وپاگیر و مشکلات زنان در جوامع اسلامی. علی شریعتی او را به عنوان محقق طرفدار فاطمه به زن ایرانی معرفی کرده و درباره‌ی او می‌نویسد:

"... اکنون چهل و دو سال است که (مادموازل میشن) لحظه‌ای سر از اندیشه و تأمل و کار و تحقیق و شناخت او (فاطمه) برنگرفته است..."


شریعتی جستجوگری مسلمان برای امروزی کردن شریعت اسلام به عنوان ایدئولوژی راهنما، در جهت کسب قدرت سیاسی بود. او نوید آینده‌ای پربار و شکوفای اسلامی را می‌داد که هیچکس در آن از محرومیت رنج نخواهد برد. واقعیت این است که هر کسی که از آینده سخن بگوید مجبور به داستان‌سرایی می‌شود. علی شریعتی نیز از این قاعده مستثنی نبود. شاعرها یا خیال‌پردازان عصر جدید همگی داستان‌سرایان خلاقی برای آینده‌اند، ولی هیچ داستانی و هیچ برنامه‌ای برای آینده جدید نیست بلکه تکرار اسطوره‌ها و افسانه‌های مردمی در میان اقوام متفاوت‌اند.

شریعتی برای تدوین ایدئولوژی اسلامی می‌بایست به سراغ اسطوره‌های بنیادی مذهب شیعه می‌رفت، بدون این شخصیت‌ها که در باور مذهبی مردم جایگاه ویژه‌ای داشت امکان بحرکت درآوردن توده‌ها نمی‌توانست وجود داشته باشد. در اوایل انقلاب اسلامی، عده‌ای از اطرافیان خمینی پیشنهاد کردند که بهتر است که مراسم عاشورا به‌جای سینه‌زنی، قمه‌زنی و... تبدیل به مراسم سیاسی شود. خمینی در مخالفت اظهار داشت:

"... اسلام به همین چیزها زنده است..."


اسطوره حسین

قرن‌هاست که "حسین تشنه لب" حق بزرگی را بر جامعه ایران دارد. همه مردم و همه نسل‌ها به او بدهکارند. در گذشته می‌بایست این بدهکاری خود را از طریق آخوندها به "حسین شهید" پرداخت کرده و امروز نیز که اینان خود در قدرتند باز بایستی که ایرانی‌ها دین خود را به هر طریق ممکن از برگزاری مراسم عزاداری تا پخش غذا و سوگواری به آن بزرگوار ادا کنند. ولی شریعتی پا را نیز از آخوندها فراتر گذاشته و در نوشته‌های خود می‌گوید که حتی شهادت نیز نمی‌تواند این بدهکاری به "حسین تشنه لب" را جبران کند. بنظر شریعتی از زمانی که حسین مظلوم با لب تشنه و همراه با طفل خردسالش به شهادت رسید، جهان در ماتم ابدی فرو رفته است و نبردی سهمگین بین حق و باطل آغازیدن گرفته است و این نبرد تا ظهور مهدی موعود ادامه خواهد یافت. پس برای ادای سهم به "حسین" بایستی در جبهه حق علیه باطل بی‌باکانه شرکت کرد و با فدا کردن جان از یک سو به زدودن طاغوت زمان کمک کرد و از سوی دیگر شاید تا حدودی بدهکاری انسان را که به پستی درغلطیده است به حسین تشنه لب، جبران کند. شریعتی می‌نویسد:

"... شهادت عبارت از عملی است که یک مرد، ناگهان به شکل انقلابی، بودن پست خویش را در آتش یک عشق و ایمان می‌افکند، یکپارچه خدایی، یک پارچه نور و اهورایی می‌شود..."


بنظر شریعتی از زمان شهید شدن حسین تمامی حکومت‌های موجود غاصب و گناهکارند، ارزش‌های واقعی در گرو پیوستن به جبهه حسین یعنی جبهه حق علیه باطل و شهید شدن در راه حسین و در پی‌آمد آن نابودی دولت‌های جائر است که معنی پیدا می‌کند.

در نتیجه زمانی که باطل حتی به طفل خردسال حسین نیز رحم نمی‌کند، چرا جبهه حق ساکت است و به پا نمی‌خیزد و انتقام خون حسین و فرزند خردسالش را از طاغوت نمی‌گیرد. این است اسطوره بنیادی خشونت مذهبی شریعتی. او با طرح شهادت و برجسته کردن آن در جامعه ایران، روان جامعه را با خشونت آبدیده کرد. بکارگیری خشونت که او اسم آن را شهادت نهاده بود، به‌کُلی جامعه ایران را دچار روان‌پریشی و ناآرامی جدی کرد. این است یکی از ضربه‌های روانی هولناکی که اندیشه مذهبی شریعتی به جامعه ایران وارد کرد.

بهتر بود که نویسنده "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." به‌جای تبارشناسی گفتمان انقلاب اسلامی به تبارشناسی اندیشه شهادت حسین تشنه لب در صحرای کربلا می‌پرداخت.

جامعه بی‌طبقه توحیدی که شریعتی باور داشت، مگر امری توحیدی نیست و مگر این توحید و عدالت در دعای معروفی که در روز "عرفه" از سوی حسین قرائت شد منعکس نیست؟ مگر بینش عدالت و مساوات براساس خداشناسی (توحید) بنا بر متون شیعه، در زندگی علی و حسین به بهترین شکلی متجلی نیست، پس کجای اندیشه شریعتی غیراسلامی است؟ آیا در زمان حسین، مارکس و لنین زندگی می‌کردند؟

مگر نه این است که توحید از نظر حسین یعنی نفی تبعیضات در جامعه و گردن ننهادن به ظلم و نابرابری است؟ مگر ضرورت مقاومت در مقابل ظلم و تغییر جامعه و در پی‌آمد آن انسان‌ها، چیزی جز جهاد برای رها کردن خود و جامعه از خودبیگانگی‌ها و جور و ستم طاغوت است؟ مگر رهایی از خودبیگانگی، جهاد در راه تغییر تکاملی جامعه بسوی توحید نیست مگر ماجرای عاشورا و عدم بیعت حسین بایزید مضمون این آیه قرآن نیست که می‌گوید: و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا


سئوال از نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی..." این است که مگر شریعتی جز این صحبت‌ها حرف دیگری می‌زد؟

مذهب شیعه در زمینه عدالت‌طلبی، مبارزه با بی‌عدالتی، شهادت در راه آزادی، نبرد حق علیه باطل و بالاخره برقراری "حکومت عدل الهی"، هیچ کمبودی ندارد که شریعتی مجبور باشد به سراغ کافرانی هم‌چون مارکس و لنین برای توجیه اندیشه سوسیالیستی خود برود. اگر از روی طنز کسی مدعی شود که مارکس و لنین، مبارزه زحمتکشان، برابری و عدالت را از علی و حسین آموخته‌اند شاید ساده‌تر قابل قبول باشد تا عکس آن‌که مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." در پی اثبات آن است.

ولی سئوال اساسی این است که شریعتی با طرح اسطوره حسین در پی چه اهدافی در جامعه ایران در سال‌های ۱۳۵۰ می‌گشت؟

یکم : شریعتی با طرح شهادت در راه حسین، نظم سیاسی حاکم بر جامعه را بزیر سئوال برد و زندگی در نظام پادشاهی را در دید باورمندان به اندیشه خود پست و بی‌ارزش ارزیابی کرد.

دوم : او نوید جامعه‌ای نوین که "حکومت عدل علی" جایگزین طاغوت می‌شود، را داد ولی برای رسیدن به چنین آرمانی می‌بایست جان خود را فدا کرد. شریعتی می‌نویسد:

"... آنها که گستاخی آن را داشتند که مرگ را انتخاب کنند رفتند و ما بی‌شرمان ماندیم، صدها سال است که مانده‌ایم و جا دارد که دنیا بر ما بخندد که ما مظاهر ذلت و زبونی بر حسین و زینب مظاهر حیات و عزت می‌گرییم..."


حالا ببینیم که آینده‌سازی اندیشه شریعتی چگونه خود را توضیح می‌دهد. در اندیشه انقلابی شریعتی فقط نابودی نظم طاغوتی مورد نظر نیست بلکه شکل‌گیری نظم جدید براساس "شیعه سرخ علوی" است که اساس کار می‌باشد، یعنی نفی کامل هر آن چیزی که موجود است، نفی تمدن غیراسلامی.

در اندیشه نجات‌بخش شریعتی می‌بایست نظم موجود که در نظام پادشاهی متبلور شده بود ساقط گردد. برای تحقق چنین امری نخست می‌بایستی که خشونت در تمامی ابعادش تبلیغ و ترویج شود که به بی‌نظمی کامل در جامعه منجر گردد.

در اندیشه دینی شریعتی، این گذار همراه با خون و شهادت انجام می‌گیرد و منجر به سرنگونی کامل طاغوت و نابودی تمامی مظاهر "ظلم" و "فساد" می‌گردد. درنتیجه چنین گذاری "نجات‌بخش" و مفید است زیرا با نابودی آنچه موجود است، دنیای جدید اسلام ظهور می‌کند. پس نفی کامل و نابودی تمامی آثار تمدن مدرن که او آن را طاغوتی می‌دانست ضرورت دارد. در دوره حاکمیت خشونت و متعاقب آن بی‌نظمی، نظام موجود که اندیشه مذهبی شریعتی با آن در نبرد است، حالت "بی‌شکلی"(amorphes) بخود می‌گیرد و نظم جدید از درون "بی‌شکلی‌کامل"(amorphisme) جان می‌گیرد. دکترین "بی‌شکلی" در اسلام نتیجه خشونت، بی‌پروایی، و از جان‌گذشتگی آرمانی است که پا می‌گیرد و ریشه در "اسطوره کیهانی"(cosmogoniques) دارد. در این اسطوره ناروشنی موجب خلاء(chaos) شده و دنیای جدید و نظم جدید از درون آن سر برمی‌آورد. در پایان قرن نوزدهم در مناطق شمالی ایالات متحده مذهبی‌های باورمند شایع کردند که "ناباوران" زمین را آلوده کرده و زندگان را به تباهی می‌کشند و اسطوره تاریخی مندرج در انجیل یعنی روز رستاخیز (اپوکالیپس) را نزدیک می‌دیدند و با این کار موفق به بسیج مردم ساده‌لوح شده و با تحریک آنها تمامی ساختمانها و مراکز دولتی را به آتش کشیدند و بلوایی شبیه آنچه خمینی در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به راه انداخت، سازمان دادند.

اندیشه ساختاری شریعتی براساس حرکتی انقلابی یا تکرار عملی کیهانی و بی‌بازگشت، استوار است. بنحوی که جنبش از غیرمقدس بسوی عنصر مقدس و یا انقلاب مقدس سیر می‌کند و درنتیجه اگر مقدس تا زمان وقوع روز "رستاخیز" در حیطه باور "کیهانی" قرار داشت، این بار زمینی شده و به عنصر انقلاب پیوسته و نظم مقدس براساس اسطوره‌های الهی شکل می‌گیرد. پس اگر کسی قصد داشته باشد که افکار شریعتی را نقد کند بایستی از حیطه سیاست به حیطه فکر و میتولوژی وارد شده و در این صورت مجبور به نقد عنصر مقدس خواهد شد. جامعه سکولار فقط می‌تواند بر نقد عنصر مقدس و دفاع از غیرمقدس در زندگی زمینی شکل بگیرد. در بینش "نجات‌بخش اسلامی" که در اندیشه شریعتی مطرح شده است بی‌نهایت(infini) از جایگاه ویژه و پرباری برخوردار است. آینده‌ای پر از امید، آرزو و خوشبختی بی‌پایان. رؤیای "جامعه عدل اسلامی" و یا جامعه براساس "تشیع سرخ علوی"، اسطوره‌ای قدیمی در مذهب شیعه است که تا قبل از شریعتی نیاز به انرژی فراوان برای مطرح شدن خود داشت و در‌عین‌حال شرایط اجتماعی طرح آن نیز فراهم نبود. این جامعه رؤیایی با شکل‌گیری اولین حکومت اسلامی به رهبری پیغمبر اسلام شروع شده و به شکل یک نمودار رشد با ظهور مهدی موعود به اوج خود می‌رسد و بالاخره به سلطان‌نشینی خدا بر روی زمین منجر خواهد شد و نتیجه آن، بهشتی خواهد بود که در روی زمین شکل می‌گیرد. از منظر دیالکتیکی در اسلام پایان همواره پربارتر و زیباتر از آغاز قلمداد شده است. دید اسطوره‌ای از عدالت و حاکمیت مستضعفان در اسلام که بر اساس "یزدان‌شناسی(eschatologie) استوار است تبلور خود را در دو اسطوره علی و ابوذر غفاری می‌یابد.

شریعتی به تاریخ و کارکرد آن اعتنایی ندارد بلکه برای او به مثابه بنیان‌گذار ایدئولوژی تمامیت‌خواه اسلامی که خود را در "شیعه حزب تمام عیار" می‌یابد، تاریخ اسطوره اهمیت دارد. البته شریعتی به اندازه کافی آگاهی داشت که هیچ انقلابی بدون اسطوره بنیادی نمی‌تواند صورت بگیرد. انقلاب‌ها و ایدئولوژی‌ها ریشه در میتولوژی دارند، بهمین دلیل وزن سنگین اندیشه انقلابی ـ اسلامی علی شریعتی بر اسطوره ابوذر، علی، شهادت حسین و فاطمه به عنوان سرور زنان جهان قرار دارد.

به‌طور مثال در آلمان برای این‌که انقلاب ۱۸۴۹ـ۱۸۴۸ شکل بگیرد نیاز به اسطوره آشنا با حافظه جمعی مردم آلمان بود. این کار پراهمیت را ریچارد واگنر موسیقیدان بزرگ آلمانی انجام داد. واگنر نمایشنامه حماسه‌ای "مرگ زیگفرید" را بروی صحنه آورد. در نمایشنامه ریچارد واگنر، زیگفرید که اسطوره‌ای همانند رستم در میتولوژی ایرانی است "کامل‌ترین انسانی است که بشر می‌تواند متصور شود" و "قدرت خارق‌العاده و غیرقابل تصور و جاودانی دارد که نمی‌توان آن را برای انسان عادی متصور شد" و یا "صاحب مهربانی و ازخود گذشتگی غیرقابل توصیف است".


اسطوره‌ای کامل و همه‌جانبه و الگویی برای برابری و آزادی توده‌ها. واگنر بالاخره می‌نویسد:
"... مردی که همه در انتظار ظهورش می‌باشند..."(۱)


در اندیشه لنین و انقلاب اکتبر نیز اسطوره بنیادی دهقان بی‌چیز(Moujik) بود. انقلاب روسیه بر این اسطوره یاد شده قرار گرفت. انقلاب روسیه بر فرهنگ دهقانان بی‌چیز که بیانگر عادات و روحیات توده‌های بی‌هویت آواره در حاشیه شهرها بود، استوار شد. این طبقه اجتماعی که در ادبیات مارکسیستی "لومپن پرولتاریا" نامیده می‌شد به همراهی دسته‌های خشونت‌طلب عضو حزب بلشویک و بخش بزرگی از روشنفکران(intelligensia) روس، انقلاب را به ثمر رساندند.

انقلاب اسلامی نیز براساس اسطوره بنیادی شیعه که سمبل آن فرهنگ دهقانی و پیش‌مدرن بود به ثمر رسید و همان طبقاتی که در انقلاب روسیه نقش بازی کردند در ایران نیز کم و بیش بهمان شکل عمل کردند.

باکونین انقلابی معروف با وجود این‌که نظرات مساعدی در ارتباط با انقلاب سوسیالیستی در اروپا داشت ولی در فرهنگ دهقانی و توده‌های حاشیه‌ای که او آنها را باربار(Les Barbares) می‌نامید، امیدی به وارد شدن به دوران مدرن را نمی‌بیند و می‌گوید: دهقانان وزنه سنگینی در مقابل رشد و تمدن مدرن می‌باشند و رابطه تنگاتنگ با اقشار کاسب‌کار و میانه‌حال جامعه و بخشی از روشنفکران دارند.

در واقع اندیشه مساوات‌طلبی، مستضعف و مستکبر در اندیشه شریعتی ریشه خود را در "گناه اولیه" می‌یابد. مستضعف و مستکبر در اسلام و استثمار انسان از انسان در مارکسیسم، هر دو ریشه در اسطوره "گناه اولیه" دارند.

طرح اندیشه شهادت در اندیشه علی شریعتی شستن گناه اولیه است. در افسانه شهادت حسین، کل بشریت به علت عدم دفاع از حسین و مشروعیت او، مرتکب گناهی بزرگ مشابه "گناه اولیه" در افسانه آدم و حوا شده است. بنا به نظر شریعتی جهان از زمان حسین به میدان نبرد دایمی بین حق و باطل تبدیل شده است و این نبرد تا نابودی کامل باطل بایستی ادامه یابد. بی‌جهت نبود که شعار خمینی "جنگ، جنگ تا رفع فتنه در عالم" بود، برداشتی از فلسفه وجودی مذهب شیعه.

ریشه تمامی ایدئولوژی‌ها را بی‌شک بایستی در اسطوره‌های ادیان تک‌خدایی جستجو کرد. رؤیاهای غیرعقلانی شریعتی بی‌شک برنامه‌ای برای اداره جامعه ایران نبود بلکه ابزاری برای آرمان‌خواهی و به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی بود.

در کتاب معروف مارکس موسوم به "نقدی به فلسفه حقوق هگل" در طرح رودررویی بورژوازی و پرولتاریا بنحوی ما با مبارزه خیر و شر روبروئیم که همان‌گونه که در صفحات پیش اشاره شد، خود را در نظام "یزدان شناسی" می‌یابد.

پرولتاریا و بورژوازی، حسین شهید و یزید، مستضعف و مستکبر همه ناشی از دو اسطوره معروف یهودیت به‌نامِ هابیل و قائن می‌باشند که خود را در شکل‌های متفاوت بازیافته است. در "یزدان شناسی" مارکس آن نیروی لایزالی که بر بورژوازی به عنوان سمبل پلیدی پیروز می‌شود نام‌اش پرولتاریا است. نبرد خیر و شر. نبردی که در پی آن پرولتاریای در زنجیر بالاخره به انهدام نظام بورژوازی نائل می‌آید. در اسلام این اسطوره به شکل مستضعف و طاغوت است که ظاهر می‌شود.

در اندیشه مارکس پرولتاریا نقش تاریخی دارد، "قوم برگزیده" است. مارکس فقط استاد علم اقتصاد نبود، بلکه او بنیان‌گذار اندیشه و نجات‌دهنده(messianique) پرولتاریا نیز هست. در بینش بنیادی مارکس رهبری پرولتاریا، جامعه‌ای انبوه از عدالت و آزادی را به‌وجود می‌اورد که دیگر انسان مجبور نیست به قبول یوغ قوانین سرمایه‌داری گردن نهد. در "یزدان شناسی" مارکس، پرولتاریا نقش نجات دهنده بشریت مظلوم و استثمار شده را بازی می‌کند. در اندیشه مارکس به شکل ماهرانه‌ای پرولتاریا به عنوان "قوم برگزیده" آفریدگار مجسم می‌شود. پرولتاریا همان اسرائیل در عصر قدیم (تورات) است. اسطوره ابراهیم با این تفاوت که در اندیشه مارکس ابراهیم سکولار است. ولی برعکس شریعتی، مارکس در تاریخ از یهودیت نیز عبور کرده و به دوران باستان در یونان می‌رسد و برای به تصویر درآوردن پرولتاریای مظلوم و در زنجیر و برای نشان دادن آینده و شکل‌گیری انسان جدید مورد نظر خود به سراغ اسطوره مورد علاقه خود در تاریخ یونان باستان یعنی پرومته(Prométhée) رفته و پرومته در زنجیر را به عنوان اسطوره شکل‌گیری انسان جدید عرضه کرده و زنجیر پرومته را مارکس از او به عاریت گرفته و به پاهای پرولتاریا بسته و به او سرشت ویژه‌ای را اهدا می‌کند.

نگاهی کوتاه به هسته مرکزی کتاب "مانیفست کمونیست" این ادعای نگارنده را ثابت می‌کند.

ریچارد واگنر، موسیقی‌دان بزرگ آلمانی هم، در نمایشنامه معروف L’anneau du Nibelung، زیگفرید قهرمان اسطوره‌ای ژرمن‌ را نیز بنحوی به عنوان ابرمردی با سرشت ویژه ولی نماینده رشد و پیشرفت معرفی می‌کند.

بهرحال هر آنچه که ما دوست داریم می‌توانیم درباره‌ی بلندپروازی‌های علمی مارکس فکر کنیم ولی یک چیز روشن است که کتاب "مانیفست کمونیست" ریشه خود را در اسطوره بزرگ "یزدان‌شناسی" منطقه آسیای میانه می‌یابد. بدین معنی که صفت "عدالت"، "طبقه برگزیده"، "معصوم" و "پیام‌آور" که مارکس در قرن نوزدهم به پرولتاریا نسبت می‌دهد و رنج و مشقت او را هستی‌بخش جهان می‌داند، ریشه در اسطوره یزدان‌شناسی ادیان تک‌خدایی دارد. جامعه بی‌طبقه مارکس و کاهش یافتن و بالاخره رخت بربستن اختلافات طبقاتی نیز ریشه خود را در اسطوره "عصر طلایی" می‌یابد که ویژگی آن یک آغازی است که به پایان تاریخ منجر می‌شود. مارکس این اسطوره را که از درون آن ایدئولوژی نجات‌بخش یهودی ـ مسیحی هم سر برآورده بود به پرولتاریا نسبت داد. از یک سو نقش پیامبرگونه و رسالت "رهایی‌بخش"(sotériologique) به پرولتاریا اعطا کرد. از سوی دیگر طرح نبرد نهایی بین بورژوازی و پرولتاریا و حل تضاد انتاگونیستی در اندیشه مارکس، الهام گرفته شده از نبرد "رستاخیز" بین عیسی مسیح (خیر مطلق) (Christ) و دشمنان مسیح (Anté Christ) شر مطلق، که بالاخره منجر به پیروزی نهایی مسیح خواهد انجامید، می‌باشد.

نویسنده "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." سعی می‌کند که از تجربه زندگی انقلابی خود بگریزد و خود را در سطح برخورد سیاسی به مسایل نگه دارد و بهمین دلیل در تیتر مقاله نامبرده واژه اسلام از انقلاب ۱۳۵۷ حذف شده است. تاریخ تکرار گذشته در شکل اسطوره‌ای آن است ولی تکرار بمراتب تراژیک‌تر از بار قبل است. نمونه آن تجاوز اعراب به پادشاهی ایران و شکل‌گیری مجدد نظام اسلامی در ایران است..

آیا در میتولوژی یونان ادیپ به این دلیل پدر خود را نکشت که می‌خواست به هر شکل ممکن از تکرار سرنوشتی که او را تهدید می‌کرد بگریزد؟


اسطوره بنیادی شریعتی برای آزادی زنان

حالا ببینیم شریعتی درباره‌ی آزادی زنان ایران که از سال‌های ۱۳۴۲ به بعد به شکل وسیعی دارای حقوق اجتماعی شبیه جوامع پیشرفته جهان شده بودند چه اسطوره‌ای را معرفی می‌کند. او فاطمه را سمبل آزادی زن نه تنها در ایران بلکه در جهان معرفی می‌کند. فاطمه بنا به متون مذهب شیعه در ۹ سالگی ازدواج کرده و ۹ مرتبه باردار شده که تعدادی از بچه‌های او فوت کرده و در ۱۸ سالگی نیز از جهان می‌رود. حالا او چقدر وقت داشته است که نه تنها به عنوان زن نمونه بلکه به عنوان مشاور سیاسی پدر خود نیز نقش اساسی بازی کند معلوم نیست؟


شریعتی می‌نویسد :

"... در جامعه و فرهنگ اسلامی، سه چهره از زن داریم: یکی چهره زن سنتی و مقدس‌مآب و یکی چهره زن متجدد و اروپایی‌مآب که تازه شروع به رشد و تکثیر کرده است و یکی هم چهره فاطمه و زنان "فاطمه‌وار" که هیچ شباهتی و وجه مشترکی با چهره‌ای به‌نامِ زن سنتی ندارد..."(۲)


در ادامه، شریعتی بعد از معرفی سمبل خود برای زنان ایران می‌نویسد :

"... اینان می‌خواهند خود انتخاب کنند، خود بسازند، الگو می‌خواهند، نمونه و ایده‌آل..."


و بالاخره :

"... برای اینان چگونه شدن مطرح است... فاطمه با بودن خویش پاسخ به این پرسش است..."


در اندیشه مذهبی شریعتی و برای تحقق بینش اسلامی که بازتاب خود را در انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ یافت، زمان به دو دوره تقسیم می‌شود: دوره سنت یا دوره باستان که زن سنتی نماینده آن است در این جا، شریعتی به بخش بزرگی از زنان جامعه ایران در آن زمان خط بطلان می‌کشد. شریعتی می‌نویسد:

"... آن که می‌تواند کاری بکند و در نجات نقشی داشته باشد، نه زن سنتی است که در قالب‌های کهنه آرام و رام خفته است و نه زن عروسکی جدید که در قالب‌های دشمن سیر و اشباع شده است، بلکه زنی است که سنت‌های متحجر قدیم را که به‌نامِ دین اما در واقع سنت قومی و ارتجاعی است که بر روح و اندیشه و رفتار اجتماعی‌شان حکومت داده‌اند می‌شکند و می‌تواند خصوصیات انسانی تازه را انتخاب کند. برای این‌هاست که "چگونه باید باشد" مطرح است..."


البته این استدلال شریعتی قابل درک است زیرا زنی که "فاطمه‌وار" نباشد بدرد اندیشه شریعتی نمی‌خورد. دوره دوم دوران زن عروسکی است که گرچه مسلمان هستند ولی چون حجاب اسلامی را آنگونه که شریعتی می‌خواهد باور ندارند، زن عروسکی لقب می‌گیرند. دید شریعتی را هم مجاهد و هم نظام اسلامی حاکم با او تقسیم می‌کنند. شریعتی اما راه سومی را پیش پای دختران جوان در سال‌های ۱۳۵۰ به بعد می‌گذارد که در واقع همان تولد زن مسلمان ایده‌آل "مسلمان ناب محمدی" یا "زن فاطمه‌وار" است. نگاهی کوتاه به جامعه ایران بعد از انقلاب اسلامی نشان می‌دهد که نمونه‌هایی که علی شریعتی فاطمه می‌خواند، همان اقلیت زنانی هستند که بخش بزرگی از آنها فواحش آواره شده در اول انقلاب بودند و بعد نیز تا به امروز عقب‌مانده‌ترین بخش زنان جامعه که بار محرومیت‌های جنسی و عقده‌های اجتماعی روان آنها را به تباهی کشانده است، می‌باشند، که در خدمت "خواهران زینب" و "گشت زهرا" و... قرار گرفته‌اند و امروز منفورترین و بدنام‌ترین بخش زنان جامعه ایران را تشکیل می‌دهند. آیا الگوی دیگری بجز آنچه بیان شد، اندیشه شریعتی برای زنان جامعه ایران داشته است؟ و آیا شریعتی این اندیشه را از مارکس، لنین و یا یک اندیشمند دیگر اروپایی اخذ کرده است؟ جواب منفی است. علی شریعتی و خمینی و اساساً جنبش‌های اسلامی همزمان با تمامی ایدئولوژی‌های توتالیتر دیگر پا به میدان گذاشت. کافی است نگاهی به چگونگی شکل‌گیری اخوان‌المسلمین در مصر و افکار سید قطب و محمد قطب بیندازید، کافی است به چگونگی شکل‌گیری حزب بعث در سوریه و اندیشه بنیان‌گذاران آن یعنی میشل عفلق و البیتار بیندازید، کافی است نگاهی به افکار "حزب التحریر" در اردن در همان سال‌های ۱۹۲۰ به بعد بیندازید، تا راز اندیشه‌های شریعتی را درباره‌ی زنان بهتر بتوان درک کرد.

از مطلب کمی دور شدیم. گفتیم که شریعتی راه سومی را پیش پای زنان می‌گذارد. دوران جدیدی را در آزادی زنان نوید می‌دهد. در این دوره یا دوره گذار یا دوران یادگیری "اسلام علوی"، دوران زدودن ازخودبیگانگی‌هاست، دوران همسویی و یکی شدن با "فاطمه" است که در بعد جامعه به از بین رفتن مرزهای تبعیض و عدم برابری زن و مرد انجامیده و در آخر سر امت یکپارچه اسلامی پدیدار شده و این امت به سوی حکومت عدل علی رفته و استقرار حکومت عدل علی شرایط ظهور مهدی گمشده را فراهم می‌کند. در واقع اندیشه شریعتی جامعه‌ای براساس "چگونه شدن" و نه صرفاً بودن و بهبود وضع موجود استوار است. انسانی تازه و نه انسانهای سنتی. این اندیشه شریعتی بیان نص صریح قرآن است. در قرآن آغاز با شرک شروع شده و بعد از پیوستن به دین الله و پروسه "انسان" شدن آغاز می‌شود و بالاخره در نهایت بعد از تحمل شرایط اجباری "کلام مقدس"، انسان به بهشت موعود می‌رسد. تئوری نجات‌دهنده اسلام که شریعتی مبلغ آن است تمامیت انسان را می‌بیند. انسانی در تمامیت خود، بدون نقص، بدون شیفتگی‌ها، که دربست تسلیم دین الله شود و با تسلیم کامل خود به قرآن و الله به خوشبختی موعود می‌رسد. تمامیت‌خواهی در اندیشه شریعتی که خود را در ارایه یک الگوی به‌خصوص برای زنان و رد هر نوع پوشش و اندیشه‌ای که مخالف فکر اوست، می‌یابد، بی‌شک از یک جایی اقتباس شده است. شریعتی تمامیت‌خواهی فکری خود را نه از مارکس به عاریت گرفته است و نه از لنین. تمامیت‌خواهی و رد هر آنچه غیراسلامی است، ریشه اصلی خود را در قرآن و سنت پیغمبر اسلام می‌یابد.

شریعتی هیچ نیازی نداشت که تمامیت‌خواهی خود را از جایی به عاریت بگیرد. در واقع در اندیشه شریعتی آزادی زن یک الگوی ویژه دارد و خارج از آن الگو که انقلاب اسلامی ثابت کرد که اقلیت زنان جامعه را تشکیل می‌دهند، بقیه زنان سنتی و یا عروسکی می‌باشند پس برای تولد زن "فاطمه‌وار" راه چاره چیست؟ تحمیل الگوی "فاطمه" به زنان ایران، زیرا تحمیل در اسلام یعنی تحمیل عقیده توحید که نام آن دیگر تحمیل نیست بلکه آزاد کردن زنان است. در بینش مذهبی شریعتی، تحمیل عقیده توحید بر فرهنگ شرک نام‌اش آزادی است، آزادی زنان و کل جامعه از تفکر و فرهنگ شرک و طاغوت. هدف شریعتی الگویی ویژه است که در واقع زنان حزب‌اللهی جامعه که سر تا پا سیاه‌پوش هستند، می‌باشد و در خدمت مبارزه با هرگونه شیفتگی و تمایلات خفته در نهاد بشری مانند هوی و هوس و گرایش به زیبایی و آرایش در میان زنان آماده می‌باشند. شریعتی حق آزادی پوشش که اولین حق یک زن چه مسلمان و چه غیرمسلمان است را نفی می‌کند. این است تمامیت‌خواهی. او می‌گوید باید مثل فاطمه بود. وقتی از او سئوال می‌شود که فاطمه چگونه بود و چگونه لباس می‌پوشید و چگونه زندگی می‌کرد؟ نه تنها تصویر روشنی برای ارایه دادن ندارد بلکه می‌گوید:

"... ارزش مریم به عیسی است که او را زاده و پرورده، ارزش آسیه به موسی است.... و ارزش فاطمه؟ چه بگویم؟ به خدیجه؟ به محمد؟ به علی؟ به حسین؟ به زینب؟ به خودش!؟..."


در واقع رؤیاگرایی و توهم تنها ارمغان شریعتی به زنان جامعه ایران بود. ولی در عمل اندیشه او بعد از انقلاب خود را در شعار "یا روسری یا توسری" یافت. با توجه به الگویی که شریعتی برای زنان جامعه ایران از سال‌های ۱۳۵۰ به بعد ارایه داد، می‌توان به درک از آزادی در اندیشه اسلامی شریعتی پی برد. نظام اسلامی در ایران منطبق با اندیشه شریعتی از جامعه است. نمونه زن مسلمان، "آزادی زن"، "آزادی اجتماعی"، "حکومت عدل الهی" همه این‌ها در نظام اسلامی حاکم در ایران رعایت می‌شود. مگر تصویری که شریعتی از اولین جامعه صدر اسلام می‌دهد چگونه است؟ به قول شریعتی در صدر اسلام "زندگی عثمان اشرافی" بود و در کنارش باز به قول شریعتی "علی عدالت‌خواه" هم زندگی می‌کرد. هم مستمندان بودند و هم خدیجه تاجر مسلمان وجود داشت و هم یک غلام بی‌چیز حبشی، هم ابوبکر با امکانات مالی فراوان مسلمان بود، و هم بردگان او مسلمان بودند و هم متمولین برده‌دار قریش مسلمان بودند و هم به قول شریعتی ابوذر سوسیالیست. مگر همین الگوی صدر اسلام امروز در ایران اسلامی وجود ندارد؟ چه کاری خلاف سنت اسلام و قرآن، شریعتی و یا خمینی به عنوان ادامه‌دهنده‌ی راه او انجام داده‌اند که غیراسلامی بوده است.

مگر نظام "مقدس" اسلامی در ایران حاصل مبارزه اردوگاه حق علیه "باطل" نبود؟ مگر این اندیشه نبرد حق علیه باطل در زمان شاه یعنی سال‌های ۱۳۵۰ به بعد در میان نسل جوان و انقلابی جامعه تأثیر فراوانی نگذاشت؟ بی‌شک جواب مثبت است. مگر نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." جزو همان نسل جوان نبود که در راه الله، محمد و خمینی حاضر به هرگونه جان‌فشانی بود؟ مگر نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." جزو آن نسلی نبود که در سال‌های ۵۶ به بعد زمانی که در اغتشاشات عده‌ای قلیل مجروح و کشته می‌شدند، اینان لباس خون‌آلود آنها را بر سر نیزه‌ها کرده و فریاد برمی‌آوردند "این سند جنایت پهلوی" است؟ سئوال نگارنده این سطور از نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." این است که آیا در آن زمان حتی یک لحظه احساس کردید که انقلاب می‌تواند غیراسلامی باشد؟ و آیا شما حتی یک لحظه با توجه به حاکمیت اندیشه شهادت‌طلبی شریعتی، می‌توانستید باور کنید که جمهوری که بایستی شکل بگیرد، غیراسلامی باشد؟ و آیا شما سالیان دراز در خدمت همین نظام اسلامی در ایران ازخودگذشتگی نشان نمی‌دادید؟ حالا چگونه شده است که واژه اسلام را از تیتر مقاله خود از "انقلاب ۱۳۵۷" حذف می‌کنید؟ با توجه به بنیادهای عقیدتی شما این حذف جایز نیست، زیرا شما به عنوان مسلمان باورمند، سعی کرده‌اید که ثابت کنید که شریعتی اسلام را نمی‌فهمید و تحت تأثیر کمونیست‌ها بوده است و اگر شریعتی نبود سیر انقلاب اسلامی به گونه‌ای دیگر می‌شد. ولی بهر حال باز هم اسلامی بود و باز شما مجاز نبودید که نام اسلام که هویت جمهوری حاکم و محصول انقلاب "شکوهمند" ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ است را حذف کنید. انقلاب بدون اسلام در ایران اساساً نمی‌توانست محلی از اعراب داشته باشد. نظام شاهنشاهی در ایران قرن‌ها در شرایط حفظ شرایط موجود زندگی می‌کرد. یعنی رابطه‌ای متقابل و توازنی متعادل بین پادشاهی که بیان تمامیت ارضی کشور و ماهیت فرهنگی آن بود و مذهب شیعه ساخت اعراب. این توازن با اندیشه شریعتی ـ خمینی به نفع "روحانیت" بهم خورد. نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." بی‌شک در آن زمان که شاید جوانی بیش نبوده است طرفدار این بهم خوردن تعادل بود. شریعتی بی‌شک در فاجعه‌ای که در بهمن ۱۳۵۷ تحت عنوان "انقلاب اسلامی" رخ داد بزرگ‌ترین سهم را دارد. مگر این علی شریعتی نبود که با "اسلام راستین" جوانان و نوجوانان را با سخنرانی‌ها و نوشته‌های خود ارشاد می‌کرد؟ شریعتی می‌نویسد که شهیدان با خون خویش و نه با کلمه شهادت دادند که کل نظام حاکم بر تاریخ بشری محکوم شده‌اند و نه تنها کل نظام حاکم بر جهان بلکه "همه گروههای مردم و همه ارزش‌های انسانی محکوم شده است". آیا این سخن را شریعتی از لنین به عاریت گرفته است؟


مگر این علی شریعتی نبود که در برجسته کردن اسطوره شهادت که حسین با فرزند شیرخوارش در صحنه نبرد و شهادت حاضر شده تا کودک شیرخوار شهادت دهد که:

"... در نظام ظلم و جور و جنایت، جلاد جائر بر کودکان شیرخوار تاریخ نیز رحم نمی‌کرده است..."

آیا این سخنان چیزی جز بیان جوهر اصلی اندیشه شیعه است؟


کجای این صحبت‌ها را شریعتی از مارکس و لنین اقتباس کرده است؟ مگر منظور شریعتی در آن زمان از "نظام ظلم و جور" نظام پادشاهی نبود؟ شریعتی همه جامعه را فرا می‌خواند که با اهداء خون خود و ساختن "نسل فدا" "نظام جائر حاکم" را سرنگون کنند و حکومت عدل علی را بنیان بگذارند. آیا شما نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." در آن زمان که شریعتی چنین اندیشه‌های ویرانگری را در جامعه تبلیغ می‌کرد موافق او نبودید؟ آیا شما مثل نامبرده باور نداشتید که نظام پادشاهی دستگاه جور و ظلم است؟ با صراحت می‌توان گفت که بلی شما با شریعتی تمامی اندیشه‌های ویران‌گر او را شریک بودید و حتی امروز نیز هنوز در بخش آخر مقاله خودتان از شاه دیکتاتور سخن می‌گوئید. حتی یک لحظه احساس کنید که شاه "دیکتاتور" بود ولی او دیکتاتور نظم سنتی جامعه بود. یعنی هم "دیکتاتور" بود و هم دلسوز بحال مملکت. ولی آیا شما که امروز به شریعتی انتقاد رقیق آنهم صرفاً در حیطه سیاست دارید، بین نظام تمامیت‌خواه اسلامی پیشنهادی شریعتی که تمامی شیعه را یک حزب تمام‌عیار می‌خواند و در پی آفریدن انسان نوین بود و پی‌آمد آن نظام اسلامی حاکم است و نظام پادشاهی که به شکل سنتی آن اتوریتر بود کدام را انتخاب کردید؟ چه کسی بیش‌تر می‌توانست به دموکراسی نزدیک باشد، شاه اتوریتر یا اپوزیسیون توتالیتر به رهبری فکری شریعتی؟ امروز بعد از ۲۸ سال حاکمیت نکبت‌بار نظام اسلامی بر کشور شما هنوز طرفدار انقلاب هستید ولی این بار "زیرکانه" سعی می‌کنید که انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ را "انقلاب ۱۳۵۷" بنامید یعنی هنوز قبول دارید که سقوط نظام پادشاهی در ایران به نفع مردم و منافع کشور بوده است. و امروز جمهوری منهای عقاید سیاسی شریعتی را می‌خواهید. به بیان دیگر ادامه قطع ارتباط مردم با گذشته تاریخی خود، ادامه تزلزل اقتدار کشور، ادامه خطر تجزیه کشور، ادامه پراکندگی قدرت در دست گروه‌های مسلح غیرمسئول، ادامه هرچه کم‌رنگ‌تر شدن هویت فرهنگی جامعه و ادامه ضدیت با تاریخ درخشان ایران پیش از تجاوز اعراب، ادامه فقر، فحشاء، اعتیاد، بیکاری، عدم امنیت عمومی، ولی این بار به اسم صرف جمهوری. راستش هر آدمی که کمی باور به اخلاق اجتماعی(éthique) داشته باشد در صداقت گفتار شما شک می‌کند.

حالا ببینیم اندیشه اسلامی اهداء خون، شهادت، مبارزه با نظام جائر و... که شریعتی مبلغ آن بود، ریشه در کدام اسطوره دارد. اندیشه نیهیلیستی شریعتی از منظر نگرش به مذهب اسلام ریشه در اسطوره یهودی ـ مسیحی "رستاخیز"(Apocalypse) دارد. رستاخیزی که به نابودی همه حکومت‌های جائر و غیرمقدس خواهد انجامید.

در مکاشفات اپوکالیپتیک یوحنای رسول چنین می‌خوانیم که یوحنا خدا را می‌بیند که بر تخت سلطان‌نشین جهان جلوس می‌کند و طوماری با هفت مهر در دستان خود دارد و بره‌ای سربریده که منظور عیسی است و در خون سرخ خود مجدداً زنده شده است در کنار او قرار دارد و فقط اوست که می‌تواند مهرها را از طومار خداوندی برگیرد. برداشتن مهرها با نیایش شروع شده و هنگام برداشتن مهر پنجم ناگهان روح شهدایی که بخاطر مسیح جان خود را فدا کرده‌اند و در راه خدا به شهادت رسیده‌اند در صحنه ظاهر می‌شوند و اینان با صدای بلند در مقابل خدا فریاد می‌زنند‌ای خداوند مقدس تا کی بر ساکنان زمین داوری نمی‌کنی و انتقام خون ما را از آنها نمی‌گیری؟ ما به فحشاء و تمام پلشتی‌های روی زمین آغشته شده‌ایم.

و بالاخره در رستاخیز اول با دوباره زنده شدن شهیدان و مبارزه در راه مسیح، حکومت عدل و برابری مسیح بر زمین شکل می‌گیرد. این اسطوره بنیادی مسیحیت بالاخره در قرن دوازدهم به شکل تئوری رودررویی حق یعنی طرفداران و شهیدان راه عیسی و مخالفین او و مفسدین فی‌الارض که جهان را به فساد کشانده‌اند و با پیروزی مسیح به اتمام می‌رسد، شکل گرفت.

در اسطوره نجات‌بخش مسیح کل جهان ظلم و ستم و استثمار است که با عدالت عیسی مسیح در جنگ است. مگر شریعتی چیزی جز این می‌گفت؟ تنها نام مسیح در اندیشه شریعتی علی و یا حسین است البته بستگی به نقشی که او به این دو اسطوره می‌دهد، دارد.

حالا نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی..." حداقل باید برای خود پاسخی پیدا کند که آیا این اندیشه اپوکالیپتیک ادیان تک‌خدایی است که راهنمای شریعتی است و یا مارکس و لنین؟

سئوال نگارنده از نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی..." این است که مگر پیغمبر اسلام در زمان خود اندیشه توحیدی خود را حق مطلق نمی‌دانست و بقیه را باطل و مگر برای نابودی باطل و حاکم شدن تمامیت اسلامی که او آن‌را تنها راه سعادت آدمیان می‌دانست تلاش و جنگ نمی‌کرد؟ مگر در یک سو مسلمانان نبودند و در سوی دیگر دنیای کفر که جهاد مسلمانان بایستی برای نابودی تمامی کافران تا به آخر ادامه پیدا کند؟ مگر در کتاب سیرت رسول‌الله به روایت عبدالملک ابن هشام از قول پیغمبر اسلام نیامده است که:

"... ای قوم قریش بشنوید! به آن خدایی که جان من در ید قدرت اوست که من بهر آن آمده‌ام تا من شما را هم‌چون گوسفند کارد بر گلو برنهم و بکشم و مپندارید که شما رایگان از چنگ من به در روید..."

مگر این ندای محمد، پاسخ به مبارزه علیه "کفر، "الحاد" و برانداختن فساد و حاکم کردن دین الله بر جزیره العرب نبود؟ و مگر شریعتی چیزی جز این گفت؟ و مگر پیام انقلاب اسلامی چیزی جز این بود؟


انسان‌ها معمولاً خود تاریخ خود را می‌سازند ولی قادر نیستند که به تصمیم خود تاریخ بسازند. نوشتن تاریخ به انتخاب آدمیان نیست، بلکه ریشه در گذشته دارد. سنت‌های مردگان به‌خصوص اگر به آنها نسبت‌های متفاوتی هم‌چون عدالت‌جویی، قهرمانی و از جان گذشتگی داده باشند، بر مغز و فکر زندگان سنگینی می‌کند. حتی اگر زندگان به این باور برسند که بایستی گذشته را فراموش کرده و چیز جدیدی پدید آورد، باز چندان تغییری در ماهیت تاریخ به‌وجود نمی‌آورد. حتی در بطن یک انقلاب همانند انقلاب اسلامی که بنا به اندیشه بنیادی آن می‌خواست "مسلمان ناب محمدی" بسازد، در تمامی ادعاهای رهبران انقلاب اسلامی گذشته حضور داشت و دارد. اسلام نمی‌توانست جامعه‌ای بجز آنچه که در جزیره العرب شکل گرفت متصور شود. جامعه امروز ایران سمبل همان تاریخ و سنت جزیره العرب است که تاریخ کشور ایران را از بعد از تجاوز اعراب رقم زده است. در این دنیای امروزی هر کجا که اسلام به مثابه دین اکثریت جامعه شکل گرفته است در مجموع تکرار سنت‌ها، اخلاق و کردار اولین حکومت اسلامی در جزیره العرب است..

در انگلستان به‌طور مثال کرامول(Cromwell) با استفاده از رؤیاهای برابرطلبی در اسطوره‌های سلتیک(Seltic)، برای انقلاب صنعتی انگلستان اندیشه‌ای بنیادی ساخت. او گفت:

"... زبان شیوا، شیفتگی، و اوتوپی لازمه‌ی وقوع انقلاب بورژوازی در انگلستان است..."


در انقلاب اسلامی ایران، کاربرد اسطوره در جهت موفقیت انقلاب مورد نیاز بود ولی ما شاهد بودیم بمحض این‌که گردانندگان انقلاب به هدف خود یعنی برچیدن نظام سیاسی موجود رسیدند، اسطوره بنیادی که رؤیاهایی بی‌اساس برای تحریک و بسیج توده‌های بی‌شکل بود را به کناری نهاده و به‌جای آن جنگ قدرت که تا این زمان در پشت واژه‌ها و اسطوره‌های "برابری، آزادی، حکومت عدل علی" پنهان بود سر برآورده و تنها چیزی که مد نظر رهبران رنگ و وارنگ انقلاب اسلامی قرار نگرفت همان شعارهای زیبایی بود که براساس آن به بسیج توده‌های بی‌شکل نایل آمده بودند.

جامعه ایران در سال‌های ۱۳۴۶ به بعد دچار بحران فکری و اجتماعی بی‌سابقه‌ای بود. این بحران به شکلِ مشخص بخش تحصیل کرده و دانشگاهی یعنی "روشنفکران" و بخش مذهبی جامعه را شامل می‌شد. این بحران نتیجه اصلاحات موفق شاه در بهم ریختن نظم سنتی جامعه در زمینه فرهنگی و اجتماعی بود. این اصلاحات موجب ناراحتی و نگرانی در بخش‌هایی از جامعه شد. "روشنفکران" در مقابل مدرن شدن جامعه که منجر به کم‌رنگ شدن سنت‌های عقب‌مانده شده بود، مقاومت می‌کردند. در مقابل "شاه اتوریتر"، آرام، آرام جنبشی نامرئی با اندیشه تمامیت‌خواهی (توتالیتاریسم) شکل گرفت این بینش آثار فرهنگی متفاوتی را به جامعه ارایه می‌کرد که خواسته و یا ناخواسته می‌بایست در مقابل اصلاحات شاه سدی فرهنگی ساخته تا اندیشه ویران‌گر توتالیتاریسم بتواند در جامعه جا باز کند. فیلم‌ها، نمایش‌نامه‌ها و کتاب‌های متفاوتی در دفاع از گذشته و اندیشه‌های پیش‌مدرن و دهقانی و ستایش از سنت‌های دست و پاگیر در جامعه پخش و نشر می‌گردید. از نمونه‌های بارز چنین آثاری می‌توان از فیلم گاو، قیصر و نمایشنامه شهر قصه و... یاد کرد. در زمینه ادبیات مجموعه کتاب‌های ساعدی، علی شریعتی، آل‌احمد، صمد بهرنگی و شعرهای شاعران متعهد در مدح شهادت و خشونت یاد کرد.. مبارزه‌ای بین اندیشه پیش‌مدرن و دهقانی با اندیشه مدرن و پیشرفته حاصل اصلاحات شاه، جامعه را فرا گرفت. علی شریعتی بی‌شک یکی از مهمترین کسانی بود که اندیشه توتالیتر و ویران‌گر مذهبی را با آزادی کامل در جامعه تبلیغ می‌کرد. به ناگهان جنبش سیاه ۱۵ خرداد به رهبری خمینی به مثابه "نقطه عطفی در تاریخ مبارزات مردم ایران" از سوی گروه‌های سیاسی و دانشگاهیان مخالف اصلاحات فرهنگی و اجتماعی شاه نامیده شد، نقطه عطفی برای بازگشت به گذشته. در خارج سخن‌گوی اصلی اندیشه تمامیت‌خواهی، عقب‌گرایی و دشمن اصلاحات و پیشرفت جامعه، "کنفدراسیون دانشجویان..." بود. "روشنفکران"، "دانشجویان"، سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی به جای دیدن خطر اندیشه تمامیت‌خواهی اسلامی که هر روز بیش‌تر با تبلیغات شریعتی و جوانانی که به او می‌پیوستند، ابعاد گسترده‌تری بخود می‌گرفت و به‌جای فاصله گرفتن با خمینی که نماینده عقب‌مانده‌ترین و ارتجاعی‌ترین اقشار اجتماعی بود، دست اتحاد به سوی اندیشه شریعتی ـ خمینی دراز کردند. مخالفین شاه توتالیتاریسم ویران‌گر شریعتی و خمینی را به نظام پادشاهی که به شکل سنتی اتوریتر بود ولی به آزادیهای اجتماعی باور داشت، به آزادی زنان باور داشت، به عظمت و رشد کشور باور داشت، به سرفرازی ایران و ایرانی باور داشت و تاریخ کشور پیش از حمله اعراب را مورد ستایش قرار می‌داد، ترجیح دادند.

ولی چرا؟ آیا اتحاد کلمه به حول توتالیتاریسم اسلامی از سر بی‌توجهی و ناآگاهی صورت گرفت و یا یک رشته نامریی "روشنفکران" را با جباران و حافظان نظام‌های توتالیتر وصل می‌کند؟ چرا زمانی که انقلاب اسلامی در ایران بوقوع پیوست فوکو جامعه‌شناس فرانسوی به ستایش آن پرداخت؟ جواب روشن است، زیرا خشونت انقلابی در نزد روشنفکران متعهد پدیده‌ای والا و دوست داشتنی است. روشنفکران متعهد سیاسی، دانشگاهی و سازمان‌های سیاسی از آنجائیکه خشونت توده‌ها "آزادی اجتماعی بورژوایی" نظام پادشاهی را نشانه گرفته بود آن را می‌ستودند. زیبایی‌شناسی خشونت اساس تحرک روانی جپ اسلامی، شریعتی و باورمندان به اندیشه او بود.

فرهنگ دهقانی در جامعه ایران، نگهبان ارزش‌های ساده و ناشناخته بود ولی این فرهنگ در حال کم‌رنگ شدن و در انزوا قرار گرفتن بود. ولی خطری جدی برای بازگشت جامعه به این فرهنگ وجود داشت و این خطر از دید بخش بزرگی از جامعه پنهان مانده بود.

نگاهی کوتاه به انقلاب اکتبر نشان می‌دهد که در مرکز دید حزب بلشویک اسطوره موژیک یعنی دهقانان بی‌چیز و تهی‌دست حضور فعال داشت. همین اسطوره در زمان شاه تحت عنوان "پرولتاریا" برای چپ و مستضعف برای مسلمانان متعهد شکل گرفت. در حالی که شاه با اقدامات اصلاحی خود طبقه "پرولتاریا" را که در ادبیات مارکسیستی ـ لنینیستی معنایی بجز بی‌چیزی مطلق ندارد، و تنها چیزی که دارد زنجیر است را به سطح "کارگر" ارتقاء داد. کارگر در زمان شاه یعنی کسی که از امکانات اصلاحی شاه در صنایع کشور سود برده و تا حد سهیم شدن در سود کارخانجات پیش رفته بود. ولی هنوز راهی طولانی از نظر فرهنگ اجتماعی در پیش داشت که بین وعده‌های رؤیاگرایانه شریعتی و خمینی که آینده‌ایی "بهشتی" را وعده می‌دادند و منافع اقتصادی خود قادر به تصمیم‌گیری باشند. این مورد شامل کارمندان جامعه نیز می‌شد. درنتیجه امتیازات اقتصادی که شاه برای جلوگیری از فاجعه بهمن به کارگران پیشنهاد می‌کرد، در آنها میسر نیفتاد، معمولاً کارگرانی که به سطحی از فرهنگ مدرن رسیده‌اند مبارزه خود را در حیطه خواسته‌های صنفی خود و برای بهبود وضع معیشتی خود می‌جویند. در حالی که در ایران، در مقابل امتیازات اقتصادی ـ اجتماعی بی‌نظیر نظام پادشاهی به کارگران، کارمندان، دانشگاهیان، دانشجویان و زنان، جامعه فریاد می‌زد که ما می‌گوئیم که شاه نمی‌خواهیم، او حقوق ما را بالا می‌برد. رؤیای "حکومت عدل علی" جامعه را چنان افیون‌زده کرده بود که ملت در رؤیاهای خود در آسمان به دنبال تماشای "تمثال مبارک" امام امت می‌گشت.

همان‌گونه که گفتیم اندیشه مذهبی شریعتی را به سیاست محدود کردن اشتباه بزرگی است. نویسنده مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." چپ سنتی، ملی‌گرایان و غیره... سقوط نظام پادشاهی را در نبود "دموکراسی" خلاصه می‌کنند و دائم تکرار می‌کنند که نظام پادشاهی باور به دموکراسی و آزادی نداشت. بهمین دلیل انقلاب اسلامی صورت گرفت، ولی روشن نمی‌کنند که نیروهای طرفدار دموکراسی و آزادی در آن زمان کدام نیروها بودند؟ چپ توتالیتر، اسلام توتالیتر و یا شاعران، نویسندگان متعهد یا برخی فیلم‌سازان شیفته گذشته و یا سازمان‌های خشونت‌گرا و توتالیتر فدایی و مجاهد؟ ولتر نکته جالبی دارد که در مقابل انتقاد کسانی که او را متهم به دفاع از لوئی چهاردهم می‌کردند، جواب می‌دهد که در مقابل خطر و تهدیدهای کلیسا برای گرفتن قدرت و زدودن فاصله دین با دولت، من از لوئی چهاردهم دفاع می‌کنم. سئوال اساسی این است که علی‌رغمِ کمبودهایی که در زمینه دموکراسی و آزادی در ایران وجود داشت، بین اندیشه تمامیت‌خواه شریعتی ـ خمینی کدام جبهه را روشنفکر می‌بایست انتخاب می‌کرد؟ روشنفکر سیاسی چه راهی را بایستی پیش روی جامعه می‌گذاشت؟ سئوال این جاست و نه کمبودهایی که در نظام پادشاهی وجود داشت. و از همین جاست که امروز صف بین طرفداران انقلاب اسلامی و ضد انقلاب اسلامی از یکدیگر جدا می‌شود. تأیید انقلاب اسلامی و یا انقلاب یعنی قبول تمامیت خواهی یعنی رد مدرنیته و قبول فرهنگ توتالیتر وامانده دهقانی حاکم بر کشور. احمدی‌نژاد، رفسنجانی، خامنه‌ای از آسمان نیامده‌اند، محصول همین فرهنگ اسلامی ـ دهقانی می‌باشند. اگر فرهنگ و فکر را از سیاست جدا کنیم آن وقت مقاله "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." پدیده‌ای عاقلانه بنظر می‌آید. کنه کلام نویسنده "یوتوپیای لنینیستیشریعتی..." این است که انقلاب اسلامی پدیده خوبی بود زیرا که منجر به سرنگونی شاه "دیکتاتور" شد. ولی اندیشه شریعتی که اندیشه‌ای کمونیستی بود، آن را به انحراف کشاند. چپ نیز مدعی است که انقلاب از آن ما بود ولی خمینی آن را از ما دزدید و خود بر کشور حاکم شد. ولی هر روز که می‌گذرد واقعیات عینی جامعه بی‌پایه بودن این اندیشه‌ها را بیش‌تر روشن می‌سازد. انقلاب اسلامی به رهبری فکری شریعتی و رهبری عملی خمینی مبارزه‌ای بین تفکر ضد مدرنیته با اندیشه مدرنیته که شاه حداقل در آن زمان بخشی از آن را در قالب مدرنیسم در زمینه فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی دنبال می‌کرد، صورت گرفت.

توماس‌مان (Thomas Mann) در رمان معروف خود "دکتر فاستوس" به شکل زیبایی حسرت بخشی از خانواده "فاستوس" را از گذشته دهقانی جامعه آلمان در اوایل قرن بیستم به نمایش می‌گذارد، حسرت به ضعیف شدن تار و پود خانواده سنتی، اخلاق و سنت‌های دست و پاگیر جامعه آلمان و به یک کلام تغییر رادیکال جامعه آلمان بسوی مدرنیته.

همین مورد را ما در سایر کشورهای اروپایی نیز شاهدیم. در فرانسه تا آغاز جنگ‌های ناپلئونی، جامعه در انتحاب بین سنت و رشد در تردید بود. نویسنده معروف جرج ساند (George Sand) در ۱۸۲۸ به اقدام بی‌سابقه‌ای دست زد. درست وقتی که اندیشه مدرنیته و رشد بر رقیب دیرینه خود یعنی اندیشه و فرهنگ دهقانی فایق آمد در کتاب خود به نام "اعتراف یک دختر جوان" چنین نوشت:

"... ما هم سنت‌ها را دوست داریم و هم اندیشه رشد را، ما مطمئن بودیم که روح انسانی همواره از این برزخ گذر کرده است... ما قبلاً شبیه چرخی بودیم که فقط بدور خود می‌چرخید و حالا به چرخی می‌مانیم که می‌چرخد و به جلو می‌رود..."


ولی در ایران انقلاب اسلامی چرخی را که می‌چرخید و به جلو می‌رفت متوقف کرد و به‌جای آن چرخ را در مدار بسته نظام اسلامی به حرکت درآورد. شرح حال کشور ما با پیروزی انقلاب اسلامی شبیه نمایشنانه واگنر است.

در نمایشنامه La Walkyrie ریچارد واگنر، در پرده دوم آمده است:

"... من نابود می‌کنم، آنچه را که ساخته‌ام،
من حاصل رنج خود را رها می‌کنم،
من چیزی جز پایان آنچه ساخته‌ام، پایان آنچه ساخته‌ام،
نمی‌خواهم..."



دوست نویسنده "یوتوپیای لنینیستی شریعتی..." این است شرح حال انقلاب اسلامی در ایران بر اساس اندیشه مذهبی شریعتی.

در رشد و سازندگی یک کشور اسطوره بنیادی حاضر در حافظه جمعی جامعه نقش اساسی را بازی می‌کند. اسطوره بنیادی جامعه ایران در طول تاریخ، عظمت و بالندگی خود کورش، داریوش و خشایارشا است. در زمان شاه این اسطوره کم و بیش به مثابه موتور تحرک جامعه و حاضر در حافظه تاریخی جامعه عمل می‌کرد. در فکر ایرانی در دوران مدرن تاریخ همواره تردید بین انتخاب یک اندیشه تمامیت‌خواه و اندیشه آزادی کورش و داریوش وجود داشت. شریعتی و در پی‌آمد آن خمینی که شریعتی او را ستایش می‌کرد سعی کردند که به‌جای اسطوره بنیادی فرهنگی جامعه ایران اسطوره بنیادی عربی ـ اسلامی یعنی علی، حسین، فاطمه و زین‌العابدین بیمار را به عنوان هویت فرهنگی ایران به جامعه تحمیل کنند.

مسئله اساسی جامعه در زمان شاه نه دموکراسی و نه آزادی بود، آزادی در زمان شاه در بخش اجتماعی وجود داشت. "دموکراسی" و گسترش آن پدیده‌ای بود که نیاز به پیشرفت اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و شکل‌گیری کامل "شخصیت فردی" و آزادی‌های او در جامعه داشت. نظام پادشاهی به راحتی می‌توانست در رشد خود به دموکراسی و آزادی کامل برسد. زیرا که نظامی توتالیتر نبود. نظام اسلامی نظامی توتالیتر است. در توتالیتاریسم صحبت از دموکراسی و آزادی کردن حرف بی‌ربطی است. هیچکدام از نیروها و افرادی که در انقلاب بهمن شرکت داشتند هیچگونه ارزشی برای دموکراسی و آزادی نه تنها قایل نبودند، بلکه ضد آن نیز عمل می‌کردند.

حداقل آنچه که به نگارنده این سطور مربوط می‌شود به روشنی می‌گوید که هدف نگارنده در زمان مبارزه علیه شاه نه دموکراسی و نه آزادی بود، بلکه این واژه‌ها پوششی مقبول برای فریب‌کاری و سرنگونی شاه و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بود، حالا اگر کسانی مدعی هستند که زمان شاه "دموکرات" و "آزادی‌خواه" بودند به خودشان مربوط است.

حالا ببینیم که "انقلاب بهمن" که قرار بود کشور را "نجات" داده و به شاه راه ترقی، پیشرفت و فرهنگ والا رهنمون کند چه کسانی را به قدرت رساند. شاید نقل بخشی از نمایشنامه زیبای هنرمند بزرگ اریستوفن که بعد از انقلاب بزرگ در آتن و موفقیت "دموکراسی" به‌صورتِ طنزی زیبا نگاشته است بسنده کند.

اریستوفون Aristophane متفکر یونان باستان در نمایشنامه "Les Cavaliers" شرکت‌کنندگان در نمایش را با مسخره کردن نظام "دموکراسی آتن" و سپردن قدرت به‌دست توده‌ها به خنده می‌انداخت. او مستقیماً Cléon را مورد حمله قرار می‌داد و او را انسانی بی‌فرهنگ و فاقد دانش سیاسی می‌دانست. در این نمایشنامه شخصی که به شغل سیراب‌فروشی اشتغال دارد به جانشینی "پریکلس" (Périclès) سیاست‌مدار نامدار آتنی با رأی آزاد انتخاب می‌شود. اریستوفن سئوال می‌کند که بعد از این سیراب‌فروش، بی‌شک شخصی بدتر به قدرت خواهد رسید. در این نمایشنامه برای جانشینی، به شکل دموکراتیک قرعه به‌نامِ یک قصاب که گوشت خوک می‌فروشد می‌افتد. این شخص با حیرت سئوال می‌کند:

بگو چگونه من که یک قصاب بیش نیستم به یک شخصیت مهم تبدیل شدم؟

چون تو انسان رذل، ولگرد و گستاخی هستی و به همین خاطر است که احساس می‌کنی، شخصیت مهمی شده‌ای!

عجب! چه کسی می‌تواند ادعا کند که تو شایستگی نداری؟ بنظر من می‌رسد که تو کمی از صداقت وجدان برخورداری! آیا تو فرزند انسانهای والایی هستی؟

به خدایان قسم یاد می‌کنم که خیر، من جز شرارت چیز دیگری نمی‌شناسم!

انسان خوشبخت! واقعاً شانسی بزرگ بتو روی آورده است! بنظر می‌رسد که تو کاملاً تجربه در مسائل سیاسی داری! اما دوست شجاع، من صاحب کمترین آموزش و تربیت سیاسی نیستم! حد سواد خود را می‌دانم، واقعاً سوادی خیلی محدود! که آنهم تازه قابل بحث است.

بزرگ‌ترین اشتباه تو این است که به این ضعف خود اقرار کنی. برای رهبری توده‌ها نیاز به انسان والا با صفات شایسته نیست، رهبری توده‌ها نیاز به انسان رذل و بی‌شرف دارد.


پاورقی :

[۱] Richard Wagner، Siegfried، Paris Auber Flammarion، ۱۹۷۱، p. ۱۵۱.

[۲] در مورد سن فاطمه خود شریعتی دچار تناقض‌گویی است ولی بیش‌تر همان سن ۹ سالگی را برای فاطمه به منظور شکل دادن به تولد مذهبی زن جدید مسلمان ترجیح می‌دهد


تاریخ انتشار : ۰۰ / پائیز / ۱۳۸۶

منبع : سایت مقاومت ایران
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین / ایندیزاین
.




موضوعات مرتبط با این موضوع...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  نظر اکبر گنجی shervin 9 11,284 12_05_2010 . 18:43
آخرین ارسال: shervin

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان