مقالات درباره خانواده شریعتی
23_07_2010 . 17:37
#1
مقالات درباره خانواده شریعتی
مقالات گوناگون





فهرست مقالات :

۱۶ آذر و آذر شریعت‌رضوی به روایت پوران
نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو داني
آقای بروجردی مخالف معمم شدن استاد شریعتی بود


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
23_07_2010 . 17:44
#2
۱۶ آذر و آذر شریعت‌رضوی به روایت پوران



نام : ۱۶ آذر و آذر شریعت‌رضوی به روایت پوران

روایت : پوران شریعت‌رضوی

تنظیم‌کننده : مریم شبانی

موضوع : خاطرات و یادآوری ایام شهادت مهدی (آذر) شریعت رضوی

عصر یکی از همین روزهای پاییزی تهران بود که زنگ آپارتمانی در حوالی میدان تجریش را فشردم، و پای در منزل پوران شریعت‌رضوی گذاشتم. در را سوسن به رویم گشود، با رویی گشاده و دستی دراز کرده و سلامی که صلابت گفتار پدر را به یاد می‌آوَرَد، همیشه و همواره. داخل که شدم نگاهم با نگاه دخترکی ایستاده در کنار سوسن تلاقی کرد، شبیه به مادر و شبیه‌تر به علی شریعتی. سلام‌اش را پاسخ دادم، دست‌اش را فشردم ،و لبخندش را با لبخندی همراه کردم، و این فکر از سرم گذشت که شاید در آتیه‌ای نزدیک، این نوجوان، خود میزبان خبرنگاران باشد، و از پدربزرگ با آنان سخن بگوید.

رشته افکارم را سوسن با دعوتی به نشستن شکست، و من آنگاه به رسم هر تازه‌وارد، چشم بر دیوارها چرخاندم، و با نگاه، لابه‌لای قفسه کتاب‌ها را کاویدم. باز هم اما سوسن بود که با تعارف چای، رد نگاه‌ام را تغییر داد، و به‌ناگاه از پشت سر سوسن، پوران شریعت‌رضوی را دیدم که به سمت ما می‌آید. برخاستم، سلام گفتم و دست دراز کردم و این بار همراه با دو میزبان خویش نشستیم. آمده بودم تا در پنجاه‌وچهارمین سالگرد حمله نظامیان به دانشگاه تهران، از پوران شریعت‌رضوی درباره‌ی برادرش آذر بپرسم و بیشتر بدانم. برادری که در ۱۶ آذر ۱۳۱۱ به دنیا آمد و در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ از دنیا رفت. نام‌اش مهدی بود، اما آذر صدایش می‌زدند، نه از آن روی که متولد آذرماه بود، که مقرر کرده بودند تا یاد دختری جوان و آذرنام از فامیل که چند روزی قبل از تولد او با زندگی وداع گفته بود را زنده نگه دارد. این‌چنین بود که مهدی شریعت‌رضوی با " آذر" پیوندی ناگسستنی بست، پیوندی که در نهایت نیز در آذرماه گسسته شد، اگرچه سال‌هایی بعد، باز هم زنده شد و ۱۶ آذر به یاد او و دو همکلاس دیگرش قندچی و بزرگ‌نیا روز دانشجو نام گرفت، و همین مناسبت است که اکنون بهانه‌ای به دست می‌دهد تا ساعتی با پوران شریعت‌رضوی بنشینیم، و نه از علی شریعتی، که از آذر شریعت‌رضوی بشنویم و بپرسیم.

پوران خانم عینک خود و آلبوم مخصوص آذر را روی میز گذاشت و همزمان، سوسن، من، و مادر را ترک کرد تا از پس دقایقی گفت‌وگوهای دوستانه، نوبت به پرسیدن‌های من و پاسخ‌های پوران خانم برسد. اینجا بود که با لبخندی بر لب به گذشته‌ی دور بازگشت و به یاد آورد:

"... هنگامی که خبر کشته شدن آذر را به خانواده‌ام دادند، من مدرسه بودم که یکی از اقوام به دنبال‌ام آمد و گفت باید به خانه بیایی و بساط عزای برادر را برپا کنی. سوار بر درشکه مرگ بر شاه می‌گفتم و برای مرگ برادرم شیون می‌کردم. بعدها علی شریعتی گفت که آن روز برای اولین بار مرا دیده و به من علاقه‌مند شده است. حالا راست و دروغش پای خودش!..."


در بیان جزئیات دقیق است و همین دقت را نیز البته از من طلب می‌کند. از محیط خانواده و نوجوانی برادر بزرگتر می‌گوید:

"... پدرم تاجر فرش بود و نسبتی هم با سیاست نداشت، اما پس از آنکه برادر بزرگترم که نظامی بود، در جریان عبور متفقین از ایران کشته شد، سخن گفتن از جنگ و مبارزه و سیاست در خانه ما رایج شد و آذر هم بیشتر از دیگران به این مباحث علاقه نشان می‌داد..."


او انگیزه‌ی آذر برای فعالیت سیاسی را اما متاثر از فضای عمومی‌ی آن روزهای جامعه می‌داند، فضایی که محمد مصدق نخست‌وزیر بود و دربار بنای مخالفت با او را برداشته بود. در این فضاست که آذر شریعت‌رضوی طعم بازداشت و زندان را نیز می‌چشد:

"... آذر دو بار بازداشت شد. یک‌بار روز کودتای ۲۸ مرداد بود که نیمه شب آزاد شد. و مدتی بعد نیز در یک تظاهرات بازداشت شد و یک‌ماه در باغ‌شاه زندانی شد..."


به این ترتیب اگرچه در این سالیان به وفور گفته و نوشته شده که آذر شریعت‌رضوی سابقه‌ی فعالیت سیاسی نداشته است، اما دانستم که او هم‌چون بسیاری از جوانان آن روزگار در یکی از فراگیرترین تشکیلات سیاسی آن زمان حضور داشته و فعالیت می‌کرده است. فعالیت‌هایی که البته با مخالفت خانواده همراه بوده و مقاومت آذر در مقابل خواست خانواده:

"... آذر همراه با جوانان آن زمان به شدت دلبسته‌ی فعالیت‌های سیاسی بود، تا جایی که در مقابل مخالفت‌ها و نگرانی‌های مادرم می‌گفت که من مبارزات اجتماعی ـ سیاسی را به خانواده ترجیح می‌دهم..."


این اما تنها مقاومت آذر در مقابل خانواده نبود که پوران خانم با لبخندی بر گوشه‌ی لب از مخالفت‌هایی می‌گوید که آذر با ازدواج زودهنگام او می‌کرد و از حضور خواستگار در منزل برمی‌آشفت:

"... من تمام موفقیت‌ام را مدیون آذر هستم. او جوانی عمل‌گرا بود و در آن زمان معتقد بود که مرد و زن باید در حقوق اجتماعی مساوی باشند..."


القصه، آذر، مهرماه ۱۳۳۲ در امتحانات دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران پذیرفته می‌شود و پای در دانشگاه می‌گذارد، دانشگاهی که مقرر بود چند ماهی بعدتر قتل‌گاه او و دوستان دیگرش باشد. دانشگاهی که به مناسبت ورود نیکسون به ایران، حضور اجباری‌ی گارد نظامی‌ی‌ تهران را تحمل می‌کرد تا صدای اعتراض از آن بلند نشود، اگرچه نظامیان مستقر در دانشگاه، حضور دانشجویان در دانشگاه را تاب نیاوردند، و شیطنت چند دانشجو را بهانه به رگبار بستن دانشجویان قرار دادند.

پوران خانم برای روایت روز ۱۶ آذر ۳۲، عینک بر چشم می‌زند، آلبوم مربوط به آذر را می‌گشاید تا با نگاه به دست‌نوشته‌ها و بریده‌ی مطبوعات آن روزها، روایتی دقیق از ماجرا بیان کند:

"... روز ۱۶ آذر، دو دانشجو، از پشت پنجره‌ی کلاس، برای چند سرباز شکلک درمی‌آورند و آنها را مسخره می‌کنند. وقتی سربازان برای بردن دانشجویان وارد کلاس می‌شوند، استاد شمس ملک‌آرا مقاومت می‌کند و جریان را به اطلاع ریاست دانشکده می‌رساند. مهندس خلیلی، ریاست دانشکده اجازه ورود به سربازان نمی‌دهد و دکتر رحیم عبادی، معاونت دانشکده را موظف می‌کند که در صورت ورود سربازان به کلاس، زنگ دانشکده به نشانه‌ی اعتراض نواخته شود..."


اتفاق می‌افتد و زنگ اعتراض در تمام دانشکده شنیده می‌شود، دانشجویان در راهروهای دانشکده به یکدیگر می‌رسند و شعار "مصدق پیروز است ـ شاه پفیوز است" بلندتر از هر فریاد دیگری شنیده می‌شود. شعاری که مجوز تیراندازی به سربازان می‌دهد و سه شهید و ده‌ها مجروح در راهروهای دانشکده فنی بر جای می‌گذارد. آذر شریعت‌رضوی و مصطفی بزرگ‌نیا در همان راهروی دانشکده جان می‌دهند و احمد قندچی ساعاتی بعدتر و در بیمارستان:

"... آذر به ضرب یک گلوله در قلب و فرو رفتن سرنیزه در پای راست، شهید می‌شود. من آن زمان مشهد بودم و برادر بزرگترم، دکتر غلامرضا شریعت، که دانشجوی پزشکی بود، از جریان باخبر می‌شود. برادر بزرگترم به دامان یکی از اقوام نظامی‌، سرهنگ فرجاد، پناه می‌برد، تا از سرنوشت آذر مطلع شود. جسد آذر نه در بیمارستان ارتش بود و نه در پزشکی‌قانونی. پس از پیگیری‌های برادرم و سرهنگ فرجاد و خانواده بزرگ‌نیا، اطلاع دادند که جسد آذر و بزرگ‌نیا در گورستان خاوران دفن شده است. با وساطت سرهنگ فرجاد و برادر نظامی‌ی ‌بزرگ‌نیا، اجازه‌ی نبش قبر می‌دهند و روز بعد آذر و بزرگ‌نیا را در امامزاده عبدالله شهرری غریبانه به خاک می‌سپارند..."


تا اینجا سراپا گوش بودم، سخن پوران خانم که تمام شد، از چگونگی‌ی خبردار شدن خانواده از مرگ آذر می‌پرسم، پدر و مادری که آن روزها در مشهد بودند و اجازه برگزاری مراسم ختم در تهران و حتی مشهد را نیز نداشتند. پدر ومادری که حتی اجازه حضور در مراسم چهلم آذر در تهران را که با حضور تعداد زیادی از دانشجویان برگزار شد، نیافتند و در مقابل از طرف دربار با عطیه سفر به کربلا روبه‌رو شدند.

سفری که البته با مخالفت پسر بزرگ – غلامرضا- به سامان نرسید تا عطیه دربار برای سکوت پدرومادر آذر مقبول نیفتد. پوران خانم خسته نشده اما دیگر حزنی در پس صدایش شنیده می‌شود. می‌گوید: “پسر عمویم قبری در کنار قبر آذر برای مادرم خرید و مادرم پس از مرگ هم به پاسداری از دانشجویان مبارز همت گمارد.” به انتهای سخن رسیده بودیم که سوسن با فنجانی چای بازگشت و باز هم از هر دری سخن رفت. یادم آمد که به عقربه‌های ساعت نگاه نکرده بودم و تازه با نگاهی گذرا دانستم که ۳ ساعت گذشته است. سه ساعتی که البته با حضور سوسن باز هم تمدید شد و من در بارش نرم باران پاییزی تهران باز هم دست میزبانان خویش را فشردم و از منزل خارج شدم.


دکتر شریعتی :

"... هنگامی دستم را دراز کردم، که دستی نبود. هنگامی لب به زمزمه گشودم، که مخاطبی نداشتم. و هنگامی تشنه‌ی آتش شدم، که در برابرم دریا بود و دریا و دریا…"


تاریخ انتشار : ۳۱ / تیر / ۱۳۸۹

منبع : سایت نیمه‌حرف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
03_08_2010 . 20:15
#3
نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو داني



نام مصاحبه : نسیم صبح سعادت

مصاحبه با : پوران شریعت‌رضوی

مصاحبه‌کننده : پروین بختیارنژاد

موضوع : سالگرد تولد دکتر شريعتي


مطالعه در همین تالار


تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۰۰۰۰

منبع : سایت روزنامه اعتماد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
09_01_2011 . 23:40
#4
آقای بروجردی مخالف معمم شدن استاد شریعتی بود



مصاحبه با : طاهر احمدزاده

مصاحبه‌کننده : رضا خجسته‌رحیمی

موضوع : خاطرات طاهر احمدزاده از شریعتی


طاهر احمدزاده از فعالان ملی قدیمی و مؤسسان «كانون نشر حقایق اسلامی» در مشهد به حساب می‌آید. او از دوستان و نزدیكان مرحوم استاد محمدتقی شریعتی و دكتر علی شریعتی بود و در سال‌های پیش از انقلاب به واسطه فعالیت‌های سیاسی و حضورش در نهضت مقاومت ملی، بارها بازداشت و روانه زندان شد. پسران او مسعود و مجید احمدزاده از پایه‌گذاران و اعضای چریك‌های فدایی بودند كه پیش از انقلاب اعدام شدند.
احمدزاده پس از انقلاب سمت استانداری خراسان را عهده‌دار بود و با استعفای دولت موقت، او نیز از سمت خود كناره گرفت. طاهر احمدزاده در گفت‌وگوی حاضر كه بخشی از یك گفت‌وگوی مفصل‌تر است، راوی زندگی سیاسی خود و خصوصا چگونگی تأسیس كانون نشر حقایق اسلامی و آشنایی‌اش با استاد شریعتی و دوران حضورش در استانداری خراسان پس از انقلاب ۵۷ است. گفت‌وگو با او را در ۸۷ سالگی‌اش می‌خوانید در حالی كه همچنان كه در روایت خاطرات خود، جزئیات را به یاد دارد و از كنار آنها نمی‌گذرد.
آقاي طاهر احمدزاده از مبارزان دوران رژيم پهلوي است كه در طي عمر خود پيوسته در جبهه هاي مختلف تلاش كرده است. آشنايي نزديك احمدزاده با استاد محمدتقي شريعتي و همكاري وي با نهضت كانون نشر حقايق اسلامي حاوي نكات و مطالب مهم تاريخي است. بدين جهت مصاحبه شهروند امروز در ادامه زواياي ديگري از انقلاب و حركت آن را در دوره قبل از بهمن ۵۷ روشن مي‌سازد.


فصل اول: كودكی و نوجوانی

س : رضا خجسته‌رحیمی : آقای احمدزاده می‌دانم كه در مشهد به دنیا آمده‌اید اما در چه سالی؟

ج : من متولد سال ۱۳۰۰ هستم و اكنون ۸۷ سال دارم.


س : با قرن جلو می‌روید؟

ج : بله، چندی پیش خدمت دوستی در بیمارستان قائم رفته بودم تا معاینه شوم، بدون آنكه مریض باشم و نتیجه آزمایش‌هایم همگی خوب بود. آن دوست ما گفت كه سال گذشته گفتم صد سال را باید رد كنی اما امسال می‌گویم صد و بیست را باید رد كنی. گفتم البته در این صورت شاید مشمول شعر مرحوم ناصرخسرو شوم كه می‌گفت: صدوبیست ساله، یكی مرد قرچه/ چرا شصت‌وسه كرد آن مرد تازی. منظور ناصرخسرو آن بود كه یك انسان كوچك و با شخصیت نازل صدوبیست سال عمر می‌كند و آن وقت چرا باید پیامبر اكرم، شصت‌وسه سال عمر كند؟


س : پدر شما چه‌كاره بود؟

ج : پدر من تاجر بود. اصلیت پدر ما افغانی بود و متولد افغانستان بود. بعدها پدر ما به مشهد آمد و در اینجا ازدواج كرد. من هم فرزند ارشد خانواده بودم. ما سه برادر بودیم و دو خواهر. خانه ما هم در محله چهارباغ مشهد بود. در زمان رضاشاه، امان‌الله‌خان، پادشاه افغانستان به فرانسه رفت و از طریق شوروی به ایران و مشهد آمد.

پدر ما در آن زمان هنوز شناسنامه افغانی داشت و چون در ایران چهره‌ای محوری در میان افغانی‌های مقیم ایران بود، یادم هست كه پادشاه افغانستان را به خانه ما دعوت كرد. من در آن زمان حدودا هفت ساله بودم و یادم هست كه یك بار هم پدرم ما را نزد همین پادشاه افغانستان برد و او سكه‌ای به ما داد كه آن سكه را هم بعدها دزد برد. پدر ما بسیار كارگشا بود و به مردم بسیار كمك و كارگشایی می‌كرد. مقبره‌ای هم در صحن داشت كه در آنجا دفن شده بود كه آن مقبره بر اثر تغییراتی در صحن حرم، تخریب شد. البته از ما هم اجازه گرفتند و ما گفتیم كه برایمان مهم نیست آنجا را تخریب كنید. پدر ما بعدا در یك تصادف ماشین فوت كرد و من هم در آن تصادف بودم كه زنده ماندم.


س : بعد از فوت پدر، مسوولیت اداره خانه با چه كسی بود؟

ج : ما بعد از آن، مشكلات زیادی داشتیم. مادر ما بعد از فوت، روی پشت بام می‌رفت و رو به حضرت رضا دعا می‌خواند و گریه می‌كرد و می‌گفت كه خدایا من بچه‌هایم را به تو می‌سپارم. ما با دعا و نظارت مادرمان درس خواندیم و تربیت یافتیم. یادم هست كه من همیشه شاگرد اول دبیرستان بودم و درسم را تا دیپلم ادامه دادم. سال ۱۳۱۳ بود كه دوره متوسطه را در مدرسه فردوسی تمام كردم و چون باید در نبود پدر، عهده‌دار مسوولیت اداره خانواده می‌شدم، از ادامه تحصیل بازماندم و به دانشگاه رفتم.


س : از چه سالی وارد فعالیت سیاسی و فرهنگی شدید و ورود شما به این عرصه چگونه بود؟

ج : پدر ما در همان دورانی كه زنده بود، روی حیاط خانه چادر می‌كشید و مرتب مراسم روضه در خانه برگزار می‌كرد و همه وعاظ را برای سخنرانی به خانه دعوت می‌كرد. بعد از شهریور بیست من با مرحوم شریعتی آشنا شدم. جریان آشنا شدن من با ایشان هم بدینگونه بود كه برادران من كه دانش‌آموز دبیرستان بودند آمدند و گفتند كه ما از یكی از معلمان‌مان به نام شریعتی خواسته‌ایم تا جلسات بسیاری را برای ما دانش‌آموزان دبیرستان بگذارد و حالا این هفته، جلسه باید در خانه ما برگزار شود.

من هم موافقت كردم و آن روز خودم هم در جلسه شركت كردم. آقای شریعتی كلاه شاپو و كراوات داشت. سخنان آقای شریعتی برای من بسیار تازگی داشت و جالب بود. در جلسات روضه‌خانی خانه ما كه پدرم برگزار می‌كرد، خیلی حرف‌ها زده می‌شد كه برای من سوال‌برانگیز و غیرقابل قبول بود. اما صحبت‌های آقای شریعتی خیلی متفاوت بود. وقتی آن جلسه تمام شد، من از مرحوم شریعتی اجازه گرفتم كه در جلسات آینده در خانه‌های دیگران هم شركت كنم. استاد شریعتی خیلی متعجب شد از این توجه من و قبول كرد.


فصل دوم: كانون نشر حقایق اسلامی و استاد شریعتی

س : آشنایی و رابطه شما با آقای محمدتقی شریعتی از چه زمانی، خاص‌تر شد؟

ج : من چند جلسه شب‌های جمعه در مجلس آقای شریعتی شركت كردم تا اینكه مصادف شد با ماه محرم. سال ۱۳۲۱ بود. زمستان بسیار سختی هم بود و ارتش سرخ شمال ایران را اشغال كرده بود. من پیشنهاد كردم كه در دهه محرم، جلسات سیار نباشد و در یكجا برگزار شود. پیشنهاد كردم كه جلسات دهه محرم در منزل ما در چهارباغ كه پدر ما برای روضه‌خوانی آنجا را درست كرده بود برگزار شود. اتاق‌های آن خانه، سرهم بود تا در زمستان، جلسات در اتاق‌ها برگزار شود، تابستان‌ها هم جلسات در حیاط برگزار می‌شد.

استادشریعتی موافقت كرد و این جلسات در خانه ما برگزار شد. یادم هست كه با زحمات زیاد در مشهد جست‌وجو كردیم و یك بلندگو پیدا كردیم. اطلاعیه‌ای هم پخش كردیم تا برنامه به اطلاع مردم برسد. مطابق آنچه در این اطلاعیه آمده بود، در این جلسات آقای شریعتی تفسیری از قرآن و سپس تحلیلی از تاریخ عاشورا ارائه می‌كرد. همچنین در اطلاعیه آمده بود كه جلسات با تلاوت آیات قرآن و سپس ترجمه آن آغاز می‌شود.

شاید باور نكنید كه در آن زمان برای اولین بار در ایران بود كه یك جلسه مذهبی با تلاوت آیات قرآن و ترجمه آن آیات، آغاز می‌شد. چون این جلسات ساختار نو و جدیدی داشت، انعكاس وسیعی پیدا كرد و افراد و اقشار مختلف در آن شب‌های دهه محرم به خانه ما می‌آمدند. ازجمله افرادی كه هر شب در جلسات خانه ما شركت می‌كردند، رهبران حزب توده در مشهد بودند.


س : چرا می‌آمدند؟

ج : چون از جلسات استقبال شده بود می‌خواستند ببینند كه چه حرف‌هایی گفته می‌شود.


س : از توده‌ای‌ها چه كسانی می‌آمدند؟

ج : مثلاً برادر خلیل ملكی از رجال حزب توده در مشهد بود كه به آن جلسات می‌آمد. بعد از آنكه جلسه تمام می‌شد و مردم می‌رفتند، آنها شروع به بحث ایدئولوژیك با آقای شریعتی می‌كردند. شب‌های زمستان بود و از ساعت یازده شب نه تاكسی پیدا می‌شد و نه درشكه با این‌حال این بحث‌های حاشیه‌ای جلسات تا ساعت ۱۱ شب طول می‌كشید و آقای شریعتی مجبور می‌شد، در خانه ما بخوابد و صبح كه صبحانه را می‌خورد به دبیرستان می‌رفت. بعد از دهه محرم روزنامه ارگان حزب توده در مشهد به شدت به این جلسات حمله كرد و نوشت كه انگلیسی‌ها از طریق افغانستان پول می‌فرستند تا این جلسات دایر شود و جلوی آگاهی توده‌ها را بگیرند.


س : واكنش‌ نیروهای سنتی در مشهد به این جلسات چگونه بود؟

ج : برخی روضه‌خوان‌های سنتی هم در مجالس خود به شدت به این جلسات حمله می‌كردند و می‌گفتند یك كسی پیدا شده، كلاه شاپو سرش می‌گذارد و كراوات می‌زند و در دهه عاشورا كه باید سینه‌زنی و عزاداری صورت بگیرد، می‌آید و تفسیر قرآن می‌گوید.


س : از چه زمانی جرقه‌های تشكیل «كانون حقایق اسلامی» در مشهد زده شد؟

ج : آن جلسات، طرفداران زیادی در میان اصناف گوناگون پیدا كرد و نمایندگان اصناف نزد آقای شریعتی آمدند و گفتند كه ما حاضریم هزینه لازم را بدهیم تا یك محل ثابتی تدارك دیده شود و مردم هم غیر از دانش‌آموزان در این جلسات شركت كنند.


س : این نمایندگان اصناف چه كسانی بودند؟

ج : آقای قاضی بود و آقای صیرفی و حاج آقای مرشد كه از تجار معروف و صاحب‌نام مشهد بود.


س : همان حاج آقای مرشد كه بعداً كارخانه كوكاكولا را در ایران راه‌اندازی كردند؟

ج : بله، ایشان بودند. این افراد در همان كوچه چهارباغ ساختمانی را كه قبلاً كارخانه سیگار بود و به آستان قدس تعلق داشت، اجاره كردند و آقای شریعتی در آنجا شب‌‌های جمعه تفسیر قرآن و شب‌های شنبه سخنرانی داشت. به مرور افرادی در آنجا عضو شدند و ماهانه حق عضویت پرداخت می‌كردند. در این مرحله بود كه آقای شریعتی عنوان «كانون نشر حقایق اسلامی» را برای آن جلسات انتخاب كرد.


س : هیأت مدیره كانون چه كسانی بودند؟

ج : آقای شریعتی، آقای ممكن، مرحوم حاجی مرشد، آقای قاضی و آقای صیرفی و حاجی عامل‌زاده و مرحوم‌آسایش و حكیمی و بنده از اعضای هیأت مدیره و هیأت امنای كانون بودند.


س : گویا آقای بروجردی هم توجه خاصی به استاد شریعتی داشتند. درست است؟

ج : بله، در سال ۱۳۲۶، آیت‌الله بروجردی به مشهد آمدند. من و مرحوم شریعتی به اتفاق، به دیدن ایشان رفتیم. همه اساتید حوزه علمیه و علما در محضر ایشان جمع بودند.


س : ایشان در كجا می‌نشستند؟

ج : در همان خیابان چهارباغ، خانه‌ای بود متعلق به آقای كوزه‌كنانی از تجار معروف مشهد كه آقای بروجردی هم در آنجا سكونت گزیده بودند. ما در آنجا به دیدن آقای بروجردی رفتیم. در آن مجلس، حاج شیخ كاظم دامغانی كه استاد آقای شریعتی در حوزه هم بود، آقای شریعتی را به آقای بروجردی معرفی و از خدمات ایشان تجلیل كرد. ایشان به آقای‌بروجردی گفت كه از آقای شریعتی بخواهید به لباس روحانیت بازگردد. اما آقای بروجردی گفت كه ایشان با همین لباس و همین هیئت، بهتر از ما می‌تواند جوانان را ارشاد كند.


س : آیا در كانون نشر حقایق اسلامی غیر از تفسیر قرآن شب جمعه و سخنرانی شب شنبه استاد شریعتی، برنامه دیگری هم برگزار می‌شد؟

ج : نه، فقط همین بود. البته گاهی شخصیت‌هایی از تهران می‌آمدند و در آنجا صحبت می‌كردند كه البته این به سال‌های بعد برمی‌گردد. یادم می‌آید كه در دوران نهضت ملی و ملی شدن نفت، علاقه‌مندان به كانون آرمی را به سینه می‌زدند كه از تهران فرستاده شده بود و نشانه‌ای برای ملی شدن نفت بود. در سخنرانی‌های مذهبی كانون هم اشاراتی به مسائل اجتماعی و سیاسی روز جامعه می‌شد.


س : آیا به شاه و دستگاه هم در سخنرانی‌ها نقدی وارد می‌شد؟

ج : اوایل نه. البته در اساسنامه كانون آمده بود كه دین از سیاست جدا نیست و این به معنای آن نبود. كه آقای شریعتی برود و مسوولیت سیاسی بپذیرد. بلكه به معنی آن بود كه مردم در جامعه مسوولیت اجتماعی خود را باور كنند و اینگونه نباشد كه افراد دیندار مطابق رسم آن زمان، اصلاً به سراغ سیاست نروند. چون تز علما در آن زمان، عدم دخالت در سیاست بود. در آن اساسنامه آمده بود كه افراد كانون در كانون در چارچوب نظامنامه كانون باید عمل بكنند ولی خارج از كانون می‌توانند عضویت در احزاب سیاسی داشته باشند.

برای همین مثلاً آقای دكترسامی هم عضو جاما بود و هم عضو كانون نشر حقایق اسلامی. بدین‌ترتیب كانون به یك پایگاه مهم برای نهضت ملی تبدیل شد و پس از كودتا هم نقش عمده‌ای در نهضت مقاومت ملی ایفا كرد به‌طوری كه وقتی اعضای نهضت مقاومت ملی را گرفتند، بیشتر بازداشت‌شده‌ها از مشهد و كانون نشر حقایق اسلامی بودند؛ كه استادشریعتی و دكترشریعتی و من هم ازجمله بازداشت‌شدگان بودیم.

آقای كاشانی بعد از انتخاب به نمایندگی مجلس و بازگشت به ایران، سفری به مشهد داشتند. گویا شما و آقای شریعتی در آن زمان، دیداری هم با آقای كاشانی داشتید كه می‌خواستم شرح آن را بدانم.
آقای‌كاشانی به مشهد آمد و به منزل آیت‌الله‌اردبیلی وارد شد. خانه آیت‌الله‌اردبیلی در بازارچه «حاج‌آقاجان» بود. من و مرحوم شریعتی به دیدن ایشان رفتیم. به هر حال كاشانی از زعمای نهضت ملی بود. بعد از آن، آقای‌كاشانی برای پس دادن بازدید ما، به كانون آمد. وقتی خبرآمدن ایشان به كانون پیچید، جمعیت زیادی به كانون آمد.

آقای‌شمس قنات‌آبادی هم در آن جلسه بود. استادشریعتی در آنجا سخنرانی كرد و بعد از ایشان هم شمس قنات‌آبادی سخنرانی كرد. آن زمان شبهه‌ای نسبت به آقای قنات‌آبادی وجود نداشت. حوزه علمیه مشهد و حاج میرزا احمدكفایی، پسر مرحوم آیت‌الله‌كفایی، كه حوزه علمیه را اداره می‌كرد، به شدت علیه كاشانی بودند. همانطور كه بعدها، پس از شهریور ۲۰، مرحوم آقای راشد را هم‌چون روشنگری دینی می‌كرد به بهایی‌گری متهم كردند.

همین آقای راشد آنچنان مورد توجه مردم بود كه در انتخابات مجلس هفدهم در زمان مصدق توسط مردم تهران انتخاب شد و به مجلس رفت. می‌گفتند چرا او با زنش به حرم می‌رود یا با زنش در كالسكه می‌نشیند. او مثلاً می‌گفت كه دختران باید با سواد باشند و به مشكلات روز مردم از زاویه اسلام می‌پرداخت، ولی حوزه این دیدگاه‌های ایشان را بدعت‌آمیز تلقی می‌كرد.


س : آشنایی شما با دكترعلی شریعتی چگونه آغاز شد؟

ج : وقتی ما با مرحوم استاد شریعتی آشنا شدیم، علی شریعتی تقریباً ۹ ساله بود. گاهی كه به خانه استادشریعتی می‌رفتیم، علی برای ما چایی می‌آورد، به ظاهر خیلی هم خجالتی بود. او با دوستانش به تمام جلسات كانون می‌آمد و اولین فعالیت سیاسی او هم در سی تیر بود كه با دوستانش به بازار رفت تا مردم را به دعوت فراكسیون نهضت ملی مجلس، برای تعطیلی عمومی بازار، تشویق كند. در آنجا او با یكی از بازاری‌های درباری درگیر شده و به دادسرا رفته بود. دادسرا هم یك قرار منع تعقیب برای او صادر كرد و بازداشت نشد. دومین زندان او هم در سال ۱۳۳۶ بود كه به همراه پدر و جمعی از هیأت مدیره كانون ازجمله من، بازداشت شد. سومین تجربه زندان او هم در سال ۱۳۴۳ بود كه از اروپا بازمی‌گشت؛ در مرز ایران بازداشت و به تهران آورده شد كه بعد از مدتی آزاد شد و به مشهد آمد و معلم مدرسه‌ای در طرق شد.


س : كاظم سامی در كانون چگونه فعالیتی داشت؟

ج : او هم جزو مستمعین كانون بود كه وقتی برای دوره دكترا به تهران رفت، همانجا ماندنی شد.


س : عمده فعالیت‌های كانون تا سال۳۲ چه بود؟

ج : وقتی كه نفت ملی شد، تابلوی شركت نفت را باید از محل انبار نفت انتهای خیابان طبرسی جمع می‌كردند. در كانون تابلویی برای شركت ملی نفت درست شد كه جمعیت انبوهی آن را تا انتهای خیابان جمهوری بردند و آن تابلو را پایین كشیدند و این تابلو را بالا بردند. استادشریعتی هم در آنجا یك سخنرانی بسیار خوبی كردند. دو روز قبل از سی‌تیر هم كانون نقش عمده‌ای را در دعوت كردن مردم به میدان شهدا در مشهد برای برگزاری یك میتینگ سیاسی ایفا كرد.

در آنجا هم استاد شریعتی به نمایندگی از كانون صحبت كردند. البته از حزب ایران و احزاب دیگر هم سخنران‌هایی بودند. آقای مصباح به نمایندگی از طلاب طرفدار كاشانی و نهضت ملی سخنرانی كرد و در میانه صحبت كفن پوشید و گفت كه ما در مبارزه علیه كودتای قوام با كفن به خیابان می‌آییم و مبارزه می‌كنیم. در این بین از میان مردم افرادی بلند شدند و گفتند كه آقای شریعتی اعلام كنید كه روز سی تیر اعتصاب عمومی است. آقای‌شریعتی هم گفت كسانی كه پیشنهاد اعتصاب می‌كنند، خودشان باید این عمل را انجام دهند، این وظیفه مردم است و من در اینجا به نمایندگی از مردم این را اعلام می‌كنم. آقای شریعتی نمی‌خواست از موضع خودش و مغرورانه كسی را دعوت به یك برنامه‌ای بكند.

می‌گفت كه من خواست مردم را اعلام می‌كنم و می‌گویم كه مردم می‌خواهند دوشنبه ۳۰ تیر اعتصاب عمومی كنند. صبح روز سی تیر ما تصمیم گرفتیم كه به سمت منزل آقای موسوی اردبیلی برویم و با ایشان مشورت كنیم و ایشان را در جریان ماجرا قرار دهیم. چون از آن طرف شهربانی به عده‌ای از تجار گفته بود كه نزد آقای اردبیلی بروند و به ایشان بگویند كه شریعتی مردم را دعوت به اعتصاب می‌كند تا اردبیلی به شریعتی بگوید كه اطلاعیه‌ای بدهد و تكذیب كند و كنار برود. صبح روز سی‌تیر از منزل آقای‌اردبیلی با آقای‌شریعتی تماس گرفته بودند كه آقا با شما كار دارند. آقای شریعتی هم به من گفت كه بیایید تا با هم به آنجا برویم.

ما رفتیم و عده‌ای از دوستان كانونی هم آمدند.

آقای اردبیلی گفت كه آقای شریعتی شما گفته‌اید مردم اعتصاب كنند. آقای شریعتی گفت كه مگر من مرجع تقلید مردم هستم یا مسوولیتی در مملكت دارم كه به آنها دستور بدهم. مردم، خود برای اعتصاب عمومی اعلام آمادگی كردند و من هم صرفاً این اعلام آمادگی آنها را اعلام كردم.آقای اردبیلی گفت كه رئیس شهربانی می‌گوید شما به مردم دستور اعتصاب داده‌اید. آقای‌شریعتی گفت خلاف به عرض‌تان رسانده‌اند. آقای اردبیلی ما را فرستاد بگوییم رئیس شهربانی بیاید. ما هم رفتیم و تیمسار شوكت رئیس شهربانی را صدا كردیم تا بیاید. تیمسار آمد و تا نشست شروع به بدگویی علیه مصدق كرد؛ از روزی كه مصدق آمده همه چیز به هم ریخته است و ما امروز نان زندانیان را هم نمی‌توانیم تامین بكنیم. آیت‌الله اردبیلی یك مرتبه گفت كه من به آقای كاشانی هم گفته‌ام كه این نفت چیست كه بر سر آن، مملكت را به هم ریخته‌اید.

ما متعجب شدیم كه این همان آیت‌الله اردبیلی است كه مصدق را به خانه‌اش پذیرفته بود. حال، در آن شرایط حتی كاشانی هم علیه قوام بیانیه داده بود. خلاصه خیلی تعجب كردیم. من گفتم آنچه تیمسار درباره مصدق گفتند، به كلی اشتباه است. در همین هنگام فردی كه مدیر بیت آقا بود و به «سیدسیستانی» معروف بود هم گفت: حضرت آیت‌الله این تیمسار دروغ می‌گوید و حرف حساب را این آقایان می‌زنند و این رئیس شهربانی با كفش روی فرش خانه شما آمده است و اینها اصلا دین ندارند. تا این صحبت را كرد، رنگ تیمسار پرید و معذرت‌خواهی كرد كه توجه نداشته است و از آقای اردبیلی تكلیف نهایی را پرسید.

آیت‌الله‌اردبیلی هم رو به من كرد و گفت كه شما چه می‌گویید؟ من هم گفتم كه فراكسیون نهضت ملی در مجلس مردم را دعوت به اعتصاب عمومی كرده و مردم آزادند كه مغازه خود را ببندند یا باز كنند. نه ما حق داریم به مردم متعرض بشویم كه چرا مغازه‌تان را نمی‌بندید و نه شهربانی حق دارد در مغازه‌ای را بشكند و امر كند كه كسی حق ندارد مغازه‌اش را تعطیل كند. ما در همانجا گفتیم كه چون امكانات نداریم شهربانی یك جیپ و بلندگو به ما بدهد تا به مردم بگوییم كه آزادند؛ هركس می‌خواهد اعتصاب كند و هركس نمی‌خواهد مغازه‌اش را باز كند. رئیس شهربانی هم پذیرفت و ما به شهربانی رفتیم تا جیپ را بگیریم اما دیدیم كه در آنجا این تیمسارشهربانی به جای جیپ، شروع به داد و بیداد كرد كه مگر مملكت بچه‌بازی است كه شما هر كار خواستید بكنید.

در همان زمان بی‌سیم محرمانه گزارش داد كه قوام‌السلطنه مجبور به استعفا شده و مصدق دوباره بر سر كار آمده است. رئیس شهربانی تا متوجه خبر شد، ۱۸۰ درجه تغییر نظر دارد و گفت كه ما هم طرفدار نهضت ملی و مصدق هستیم. یك دفعه ما دیدیم كه مردم به خیابان‌ها ریخته‌اند و علیه قوام‌السلطنه شعار می‌دهند و صدای آنها به گوش ما در اتاق می‌رسید. تیمسار به التماس افتاد كه من نمی‌خواهم خون از دماغ كسی ریخته شود كه ما اعتنا نكردیم و آمدیم بیرون.


س : بعد از كودتای ۲۸ مرداد فعالیت‌های كانون متوقف نشد؟

ج : نه، ما در چارچوب نهضت مقاومت به فعالیت ادامه دادیم و اعلامیه‌های مخفی پخش می‌كردیم كه در نهایت در سال ۱۳۳۶ به صورت دسته جمعی بازداشت شدیم. خاطره‌ای هم از این دوره دارم كه برایتان می‌گویم. در سال ۱۳۳۶ جزوه‌ای را نهضت ملی مقاومت درباره ملی كردن نفت آماده كرده بود و برای افراد مختلف می‌فرستاد. برای شاه هم فرستاده بودند. بختیار در آن زمان رئیس ساواك بود و فرماندار نظامی.

شاه‌، بختیار را احضار می‌كند و می‌گوید كه كار به جایی رسیده كه این جزوه افشاگرانه را برای من هم فرستاده‌اند و تو چگونه مسوولیت ریاست ساواك را برعهده داری؟ اینگونه بود كه بختیار تصمیم به دستگیری اعضای نهضت مقاومت در شهرهای مختلف گرفت. یادم هست یكی از روحانیونی كه نیروی كاشانی بود و تحت فشار مجبور به همكاری با ساواك شده بود به نام افصح‌المتكلمین و ما هم می‌دانستیم اما ترتیب اثر نمی‌دادیم، همراه ما بازداشت شد و به تهران فرستاده شد. او در بازجویی‌ها گفته بود كه در یكی از جلسات خانه احمدزاده، علی شریعتی به شاه توهین كرده و گفته است كه این گلدان را به [...] شاه حقنه باید كرد.

شریعتی در آن‌جا گفته بود كه اگر من می‌خواستم توهین هم بكنم، این تعبیر، تعبیر من نیست. من از شاه انتقاد كرده‌ام اما سخن معقول گفته‌ام. یكی از علل بازداشت ما هم به كارت تبریكی بازمی‌گشت كه اول سال ۱۳۳۶ برای افراد فرستاده بودیم و در آن اشاراتی به مصدق و ناصر شده بود. این كارت را از اتاق حاج عامل‌زاده كه از اعضای هیأت‌مدیره كانون بود پیدا كرده و گفته بودند كه این كارت را از كجا آورده‌ای و مطابق آن، ما را بازداشت كردند. در بازداشت، علی شریعتی در سلول مقابل من بود. ماجرا را به او گفتم و از او خواستم كه توجیهی اگر میَ‌تواند برای من بسازد. علی شریعتی به شعری از قرن سوم اشاره كرد كه چنین بود: فردا چو كاوه آهنگر برپا كند بساط بهاران را / از تخت ظلم و جور فرو دارد ضحاك ماردوش زمستان را.

شریعتی گفت این شعر را برای بازجوها بخوان و به این وسیله نوشته‌های ظاهراً سیاسی آن كارت تبریك را توجیه كن. چون در آن كارت تبریك واژه‌هایی مثل «ناصر اسلام و پیروان محمد» آمده بود كه به مصدق و حامیانش بازمی‌گشت. من در بازجویی آن شعر را خواندم و گفتم ما نباید هر تحلیلی كه می‌خواهیم روی یك جمله بگذاریم و اگر در آن كارت تبریك من این بیت شعر شاعر چند قرن پیش را كه به مناسبت بهار سروده بود آورده بودم باز هم شما می‌گفتید كه منظور از كاوه، مصدق است و منظور از ضحاك هم اعلیحضرت هستند. آن بازجو هم به من گفت كه برادرم، من كه می‌فهمم تو چه كار می‌كنی، نكن این كارها را.


س : چه زمانی آزاد شدید؟

ج : ما در شهریور ۱۳۳۶ بازداشت شدیم و در چهارم آبان‌ماه بعد از حدود چهل روز مرحوم دكترشریعتی و استاد شریعتی را آزاد كردند و ما در بازداشت ماندیم و مدت‌ها بعد آزاد شدیم.


س : آیا پس از آزادی شما، فعالیت كانون از سرگرفته شد؟

ج : نه، در كانون بسته بود تا سال ۱۳۳۹ و روی كارآمدن كندی كه فضای سیاسی در ایران هم بازتر شد و ما رفتیم و كانون را مجددا بازگشایی كردیم و جلسات خود را ادامه دادیم.


س : در كانون پلمپ شده بود؟

ج : نه، صرفا بسته بود.


س : در این مدت كه كانون تعطیل بود چه می‌كردید؟

ج : جلسات‌مان را در خانه‌های دوستان كانونی ادامه می‌دادیم. آیت‌الله میلانی در سال ۱۳۳۳ از نجف به مشهد آمد. ایشان در نجف سمپات نهضت ملی بودند. وقتی به مشهد آمدند ما به ایشان نزدیك شدیم و ایشان هم به جلسات كانونی‌ها می‌آمد و ما را تشویق می‌كرد.


س : چه‌طور شد كه آیت‌الله میلانی بعدها منتقد جدی شریعتی شد؟

ج : آن مساله، ماجرای دیگری بود. عده‌ای نزد ایشان می‌رفتند و جمله‌ای را می‌خواندند و می‌گفتند كه كسی اگر این جمله را گفته باشد آیا با اسلام جور درمی‌آید یا نه. و به این طریق به مقابله ایشان و شریعتی دامن زده می‌شد. ولی همین آقای میلانی از ابتدا طرفدار نهضت ملی بودند. حتی در سال ۱۳۳۳ مهندس بازرگان را در تهران بازداشت كردند، ما نزد آیت‌الله میلانی رفتیم و ایشان نامه‌ای به نخست‌وزیر وقت نوشتند كه چنین مردی با این خدمات را چرا بازداشت كرده‌اید. من در آن زمان به نوعی مشاور سیاسی آیت‌الله میلانی بودم. وقتی به خانه ایشان می‌رفتم به خلوت می‌رفتیم و در اندرونی صحبت می‌كردیم و حتی پسر ایشان هم وارد اتاق نمی‌شد.


س : شما غیر از آن تجربه بازداشت دسته‌جمعی، چند بار دیگر قبل از انقلاب بازداشت شدید؟

ج : در سال ۴۰ و ۴۱ و ۴۲، سه بار بازداشت شدم. یك‌بار به خاطر قصد برگزاری نماز عید فطر، شب عید بازداشت شدم و امكاناتی را كه برای برگزاری نماز تدارك دیده بودیم بردم. یك بار دیگر هم به خاطر جزوه‌ای بود كه منتشر كردم. با عنوان «بیایید فرصت‌ها را غنیمت شماریم». یكبار هم به‌خاطر راهپیمایی عاشورا در مشهد بازداشت شدم و به زندان رفتم.


فصل سوم: تصمیم به سفر به پاریس و وقوع انقلاب

س : قبل از انقلاب و پس از آزادی از زندان گویا شما قصد سفر به پاریس و دیدار با امام هم داشتید كه عملی نشد. درست است؟ چرا در نهایت به پاریس نرفتید؟

ج : بله، مرحوم طالقانی در جریان آن تصمیم من بود و به من گفت كه لازم است بروی و صحبت كنی و نظرات خودت را منتقل كنی. من تدارك سفر دیدم و به مشهد آمدم تا خانم را هم همراه خودم ببرم. وقتی وارد مشهد شدم، دیدم شهر سوت و كور است. تعجب كردم و به خانه آمدم و از یكی از دوستان پرسیدم كه چه خبر است؟ گفتند كه در ۹ و ۱۰ دی میان مردم و نیروهای نظامی درگیری صورت گرفته و چند نفر كشته شده‌اند و شرایط غیرطبیعی در شهر حاكم است. سراغ آقای هاشمی‌نژاد و طبسی و دیگر دوستان سیاسی را گرفتم كه گفتند آنها هم مخفی شده‌اند.

به مخفیگاه آنها در خانه‌ای در خیابان خواجه‌ربیع رفتم تا قبل از رفتن به پاریس با آنها هم مشورت كنم و در سفر به پاریس حامل نظرات آنها هم باشم. آقایان طبسی و خامنه‌ای و هاشمی‌نژاد، چشم‌شان كه به من افتاد تعجب كردند و گفتند كه كجا بودی؟ گفتم كه تهران بودم و می‌خواستم به پاریس بروم كه برای همراه كردن همسرم، به مشهد آمدم و با این صحنه مواجه شدم. به آنها گفتم كه می‌خواستم قبل از رفتن به پاریس شما را هم ببینم تا اگر شما هم پیامی دارید منتقل كنم و با بصیرت بیشتری از اوضاع خراسان به ملاقات امام خمینی بروم.

یكی از آن دوستان به من گفت كه تو الان نباید به پاریس بروی، چون باید بمانی و این مشكلاتی كه پیش آمده را حل كنی. ما هم اگر تماسی با پاریس داشتیم می‌گوییم كه آقای احمدزاده می‌خواست بیاید ولی ما از او خواستیم كه بماند و مشكلات را حل كند. من هم پذیرفتم و از مسافرت صرف‌نظر كردم. گفتم حالا مشكلات چیست كه من می‌توانم حل كنم. گفتند كه اولا با این وضعی كه پیش آمده اصلا كسی به راهپیمایی نمی‌آید. باید كاری كنیم كه دوباره مردم به صحنه بیایند.

دوم اینكه عده‌ای از نیروهای سیاسی روز راهپیمایی بازداشت شده‌اند كه باید آزاد شوند. سوم اینكه زندانیان عادی، شورش كرده و زندان وكیل‌آباد را آتش زده‌اند و زندانیان سیاسی را هم به گروگان گرفته‌اند كه باید این مشكل هم حل شود. من گفتم كه چطور می‌توانم این مشكلات را حل كنم. گفتند كه از دیروز، دكتر بختیار از اعضای جبهه ملی، نخست‌وزیر شده و شما بنابر ارتباطتتان از فرصت می‌توانید استفاده كنید و این مشكلات را حل كنید.


س : شما در قدم اول چه كاری كردید؟

ج : با دكتر بختیار تماس گرفتم و او هم برعكس، گفت كه از دیروز دنبال تو می‌گشته‌ام. گفتم كه می‌دانی در مشهد چه اتفاقی افتاده است. گفت چه شده است؟ من هم برای او توضیح دادم. او گفت كه من سریع دستور می‌دهم تا كمیسیون امنیت در مشهد تشكیل شود و شما را هم به كمیسیون امنیت دعوت كنند تا در آنجا مطابق تصمیم شما، عمل شود. سر شب، زنگ خانه ما به صدا درآمد و همسرم در را باز كرد. گفت كه یك جیپ ارتش و یك مأمور آمده‌اند تا شما را ببرند.

فكر كرد كه می‌خواهند ما را بازداشت كنند. وقتی دم در رفتم متوجه شدم آنها برای جلسه امنیت استان به دنبال من آمده‌اند. من سوار جیپ شدم و به پادگان رفتم و ماشین جلوی دفتر فرماندهی لشگر ایستاد. در كمیسیون امنیت، مسوولان استان بودند و در آنجا دادستان ارتش به من گفت كه من الان خجالت می‌كشم مقابل شما نشسته‌ام چون سال ۵۰ كه شما بازداشت شدید، من بودم كه برای شما قرار توقیف صادر كردم. من هم گفتم كه شما به تكلیف آن روزتان عمل كردید ولی ما امروز به دنبال نجات كشور از یوغ استبداد و استعمار بیگانه هستیم و مهم نیست كه آن روز شما چه كرده‌اید. فرمانده لشگر از من پرسید كه نظر شما درباره بحران جاری و راه‌حل آن چیست؟ گفتم كه من سه پیشنهاد دارم. اول آنكه آنهایی كه در روز درگیری بازداشت شدند را آزاد كنید.

دوم آنكه باید زندانیان سیاسی از گروگان زندانیان عادی خارج شوند و فعلا به جای دیگری منتقل شوند. سوم هم آنكه راهپیمایی مردم بدون حضور ارتش و پلیس در خیابان باید انجام شود. فرمانده لشگر گفت كه در روز درگیری تعدادی از اسلحه‌های ما به دست مردم افتاده و آنها این تسهیلات را به خانه آقای قمی برده‌اند كه ما گفته‌ایم در ازای پس دادن تسلیحات، ما هم بازداشت‌شده‌ها را آزاد می‌كنیم. علاوه بر این ما زندان را صرفا محاصره كرده‌ایم تا كسی فرار نكند وگرنه در آنجا كاری از دست ما ساخته نیست.در مورد راهپیمایی هم گفت كه باز در آنجا شعارهایی داده می‌شود كه منجر به درگیری می‌شود.

من در پاسخ گفتم كه اگر شما به من قول دهید كه زندانیان عادی را كه جرایم كوچكی دارند، آزاد كنید، شخصا می‌روم و در زندان با آنها صحبت می‌كنم و گروگان‌ها را بیرون می‌آورم. در مورد اسلحه‌ها هم گفتم كه من در واقعه ۹ و ۱۰ دی در مشهد نبودم و نمی‌دانم اسلحه‌های شما كجاست و بهتر است شما بدون قید و شرط، بازداشت‌شده‌ها را آزاد كنید. در مورد راهپیمایی هم تضمین دادم كه اگر ارتش و پلیس در راهپیمایی مردم دخالت نكند، خونی از دماغ هیچ كس نخواهد ریخت.
گفتم اگر این پیشنهادات من را می‌پذیرید كه تشكر می‌كنم وگرنه با دكتر بختیار از همین جا تماس بگیرم و بگویم كه من آنچه از دستم بر می‌آمد می‌خواستم انجام دهم كه مخالفت شد. آنها اما پیشنهادهای مرا پذیرفتند و بازداشت‌شده‌ها را آزاد كردند و من هم برای مذاكره با زندانیان به زندان رفتم و با آنها صحبت كردم و مساله زندان هم حل شد. به دوستان هم پیغام دادم كه اعلام راهپیمایی كنند و راهپیمایی عظیمی بدون دخالت پلیس انجام شد.


س : آیا بعد از اینكه این كارها را انجام دادید دوباره به فكر سفر به پاریس نیفتادید؟

ج : چرا، به دوستان هم گفتم كه جلسه‌ای بگذاریم تا نظرات آنها را جویا شوم. جلسه‌ای در مسجد كرامت مشهد گذاشتیم و هر سه دوستان بودند. گفتم كه من می‌خواهم به پاریس بروم و شما هم اگر می‌خواهید نظرات‌تان را مكتوب كنید تا من ببرم و بگویم كه اینها، نظرات روحانیت مبارز مشهد است و صحبت‌های خودم را هم مستقلا ارائه كنم. اما این نظر من با سكوت مواجه شد و من متوجه شدم كه نباید خودم را نماینده آن دوستان معرفی می‌كردم و پاسخ می‌دادم. آقای هاشمی‌نژاد گفت كه سوءتفاهم شده است و قبل از آزادی شما از زندان در ۴ آبان ۵۷ صحبت‌هایی می‌شد ولی روزی كه شما وارد مشهد شدید و ما به استقبال شما در راه‌آهن آمدیم، تا شما لب به سخن گشودید، فهمیدیم كه احمدزاده ما همان احمدزاده‌ای است كه ما می‌شناختیم.

ما نگران بودیم كه شما با شعار مجاهدین صحبت‌تان را آغاز كنید یعنی‌«به نام خدا و به نام خلق مسلمان ایران». اما برخلاف این شایعات، شما گفتید «به نام الله، این پرجاذبه‌ترین و پرمحتواترین واژه فرهنگ بشریت» و ما فهمیدیم كه شما عضو مجاهدین نشده‌اید. آقای طبسی هم چنین صحبتی كردند. آقای خامنه‌ای هم گفتند كه من شخصا اگر دوستان هم نخواهند، نظرات‌ام را می‌نویسم تا شما به پاریس ببرید. به هرحال من خانم را برداشتم و به تهران آمدم تا به پاریس برویم. شبی كه وارد تهران شدم، رادیو بی‌بی‌سی گفت كه امام خمینی تصمیم به مراجعت گرفته‌اند. من به مرحوم بهشتی تلفن زدم و پرسیدم كه آیا خبر بی‌بی‌سی صحت دارد.

ایشان خبر را تایید كردند و گفتند كه شما هم به پاریس نروید و بمانید تا امام بیایند. اواخر دی‌ماه ۵۷ بود. ما هم به پاریس نرفتیم. من دیدم تنها كاری كه می‌توانم بكنم این است كه پیامی را برای امام بفرستم. تحقیق كردم و فهمیدم پیام‌های تلفنی را ضبط می‌كنند و آنها را برای امام پخش می‌كنند. من آن زمان در دفتر مرحوم طالقانی بودم و آن پیام را برای مخابره كردن نوشتم و به آقای طالقانی دادم كه بخوانند. ایشان خواندند و در حق من دعا كرد و گفت كه خدا به تو خیر بدهد كه در این شرایط حساس به فكر چنین مسائل ظریفی هستی.

من از دفتر آقای طالقانی، دفتر نوفل‌لوشاتو را گرفتم و پیام را خواندم. من این پیام را نه یك بار كه چهار بار مخابره كردم تا در هر شرایطی این پیام به امام برسد. در یكی از این تماس‌ها هم آقای طالقانی گوشی را از من گرفت و به ضبط‌كننده پیام گفت كه سلام من را به امام برسان و بگو كه پیام احمدزاده مورد تایید من است.

فصل چهارم: دوران استانداری خراسان

س: برویم سراغ عهده‌داری استانداری خراسان توسط شما پس از انقلاب ۵۷. چه شد كه این سمت را پذیرفتید؟

ج : در تهران بودم و می‌خواستم بعد از انقلاب برای ملاقات با خواهرم كه در زمان انقلاب و دوران زندان ما، زحمت زیادی كشیده بود و برای ملاقات با ما از افغانستان به ایران می‌آمد، به افغانستان و خارج از كشور بروم. یك دفعه پیشنهاد استانداری خراسان از طرف مرحوم بازرگان، وزیر كشور او، به من شد كه من نپذیرفتم. چون می‌خواستم به سفر بروم و آن سفر برای من یك تكلیف بود و علاوه بر آن، من تجربه كار ادرای نداشتم.

اما آقای ابوالحسن شیرازی به تهران آمد و گفت كه چرا استانداری را نمی‌پذیری؟ من هم گفتم كه دیگر انقلاب شده است و ما كار خودمان را كرده‌ایم و از دلایل شخصی خودم درباره مشغولیت‌هایم و تصمیم‌ام به سفر خارج گفتم. آقای شیرازی با آن ریش سفیدش شروع به گریه كرد و اشك از ریش‌های او سرازیر شد و گفت كه اگر تو نپذیری، من هم نپذیرم، پس چه كسی باید این مسوولیت‌ها را عهده‌دار شود. این صحنه مرا منقلب كرد و استانداری را پذیرفتم. اما فردای آن روز امام، تولیت آستان قدس رضوی را به آقای طبسی دادند.

خوشحال شدم، با آقای خامنه‌ای تماس گرفتم و گفتم كه مصلحت مردم استان در این است كه این دو سمت را یك نفر عهده‌دار شود و تجربه پنجاه سال گذشته این را اثبات كرده است. گفتم كه چون امام، تولیت را به آقای طبسی واگذار كرده‌اند و بازرگان هم استانداری را به من سپرده، از طرف من به امام سلام برسانید و بفرمایید كه از آقای طبسی بخواهند استانداری را هم قبول كنند. آقای خامنه‌ای هم صحبت من را تایید كردند و با امام صحبت كردند. امام هم به احمدآقا گفته بودند كه به آقای طبسی تلفن بزند و ایشان استانداری را هم بپذیرند.

اما آقای طبسی قبول نكردند. من به مشهد آمدم و به آقای طبسی گفتم كه به مصلحت مردم و استان بود كه هر دو سمت را می‌پذیرفتید. ایشان گفتند كه به هر حال نپذیرفتم. من هم گفتم كه بنابراین خوب است كه ما با هم به صورت هفتگی یك جلسه خصوصی داشته باشیم و در آنجا مشكلات شهر را با مشورت همدیگر به نفع انقلاب و مردم پیش ببریم. آقای طبسی صلاح ندانستند و گفتند كه در این صورت نتیجه كار هر یك از ما را به پای دیگری هم می‌نویسند. من در آنجا چیزی نگفتم و در ملاقاتی با امام این مساله را در میان گذاشتم. امام به من گفتند كه این پیشنهاد، پیشنهاد خوبی بوده است و قرار شد امام مساله را پیگیری كنند.

به مشهد آمدم و دو روز بعد مرحوم بهشتی تماس گرفت و گفت كه امام در رابطه با آن شورای مشورتی گفته‌اند كه احمدزاده و طبسی به تهران بیایند و با وساطت شما این شورا تشكیل شود. قرار شد كه ما و آقای طبسی به تهران بیاییم و شب را در خانه آقای خامنه‌ای بمانیم و صبح آقای بهشتی بیایند تا در آن باره صحبت شود. ما و آقای طبسی به اتفاق، با هواپیما به تهران آمدیم و شب را در خانه آقای خامنه‌ای خوابیدیم و صبح اول وقت آقای بهشتی این بحث را مطرح كرد و گفت كه پیشنهاد می‌كنم این شورا، پنج نفره باشد.

سه نفر را اسم بردند كه من و آقای طبسی و آقای هاشمی‌نژاد، دبیر وقت حزب جمهوری در مشهد بودیم. انتخاب دو نفر دیگر را به من واگذار كردند و من گفتم كه همین سه نفر كافی است. غرض، مشورت است و خدمت بهتر به مردم. آقای بهشتی هم گفتند كه این سه نفر كافی است. ما به مشهد آمدیم ولی متاسفانه آن شورای سه‌نفره هم تشكیل نشد.


س : آیا علت خاصی داشت؟

ج : نه، چیزی نمی‌گفتند.


س : در همان جلسه تهران، نزد آقای بهشتی، آقای طبسی مخالفتی با حضور در شورا نداشت؟

ج : نه، اصلا. در آنجا سكوت كردند. به هر حال دستور امام بود.


س : تجربه استانداری چطور بود؟

ج : الان كه به آن زمان فكر می‌كنم، واقعا خدا را شاكرم. گویا سرنوشت این بود كه من استانداری را بپذیرم و در بوته امتحان قرار بگیرم. من وقتی كه به استانداری رفتم، تمام مدیران را دعوت كردم و گفتم كه تجربه كار اداری ندارم و سخت محتاج مشورت شما هستم. گفتم كه این مردم انقلاب كرده‌اند و اكنون ما باید پاداش فداكاری‌های این مردم را بپردازیم و پاسخگوی فداكاری آنها باشیم. سعی می‌كردم كه كارها پاسكاری نشود و سریع نجام شود. مثلا یادم هست كه از كارخانه‌های قند در مشهد خواستیم تا تنخواهی كه لازم دارند را به ما بگویند. صورت دادند و جمع آنها در آن زمان حدود صد و شصت میلیون تومان شد.

من هم بلافاصله در حضور نماینده آن كارخانه‌ها با رئیس بانك ملی استان تماس گرفتم و گفتم كه اینها به این مبلغ به عنوان تنخواه احتیاج دارند و شما یك حساب با امضای من به نام استانداری باز كنید و من چك می‌كشم و شما این حساب را بدهكار كنید و پول به آنها بدهید و پول شكر كه آمد به این حساب واریز می‌شود. رئیس بانك ملی استان اجازه خواست تا به رئیس كل بانك ملی هم این مساله را اطلاع بدهد. ۱۰ دقیقه بعد تماس گرفت و گفت كه رئیس گفته است در مورد فلانی، تعلل لازم نیست. پول آمد و روسای كارخانه‌ها بهت‌زده شدند كه آیا می‌شود در عرض نیم ساعت، ۱۶۰ میلیون تومان پول به آنها داده شود؟ خاطره‌ای دیگر از دوران استانداری برایتان بگویم.

رئیس بانك ملی با من تماس گرفت و گفت كه ساختمان‌های ششصد دستگاه مشهد، متعلق به بانك ملی است اما همه این خانه‌ها پس از انقلاب تصاحب شده و عده‌ای در آنجا سكونت گزیده‌اند. گفت چه كار كنیم؟ گفتم كه اول باید تخلیه كنند. او گفت كه چنین چیزی ممكن نیست ولی من گفتم كه بالاخره آنها هم انسان‌هایی مثل من و شما هستند؛ باید با آنها صحبت كرد. من از استانداری برای ساكنین آنجا پیغام دادم كه چند نفر را به نمایندگی به استانداری بفرستند.
آمدند و من با آنها صحبت كردم و گفتم كه این ساختمان مال بانك ملی است و بانك ملی هم سرمایه خود شما مردم است و شما هم در این انقلاب سهم داشته‌اید و من هم در پی همین انقلاب در این مسوولیت نشسته‌ام تا به شما خدمت كنم. گفتم كه شما هم اگر به آنجا رفته‌اید، نیاز داشته‌اید و مسكن نداشته‌اید. اما تقاضای من این است كه آنجا را تخلیه كنید تا بعد راجع به سكونت شما تصمیم بگیریم.

آنها هم جواب دادند كه هفته آینده در فلان روز ساختمان را تخلیه می‌كنیم. به رئیس بانك ملی ماجرا را گفتم و او باور نكرد و گفت كه آنها خالی نمی‌كنند. هفته بعد آنها رفتند و ساختمان را تحویل گرفتند. گفتند كه این اتفاق شبیه به معجزه بود. من اما گفتم كه وقتی با انسان مثل انسان برخورد شود و منزلت انسانی او را باور داشته باشید، او هم انسانی برخورد خواهد كرد،‌ چون سخن شما بر دل می‌نشیند.


س : می‌گویند كه شما در دوران استانداری با دوچرخه سر كار می‌رفتید. درست است؟

ج : روز سیزدهم فروردین سال ۵۸، صداوسیما از مردم دعوت كرد تا در بهشت رضا بر سر مزار شهدای انقلاب جمع شوند. قرار بود من هم در این مراسم سخنرانی كنم. با ماشین استانداری راه افتادم تا ساعت ده در آنجا باشم. از شهر كه خارج شدیم، متوجه شدیم كه اداره راهنمایی و رانندگی هم جاده را تا بهشت‌رضا یك طرفه اعلام كرده است. گویی تمام جمعیت برای آمدن به بهشت رضا بسیج شده بود و جاده بسیار شلوغ بود. دیدم كه تا عصر هم به آنجا نمی‌رسم. از ماشین پیاده شدم و دیدم كه یك موتوری به سمت بهشت رضا می‌رود. دست تكان دادم و ایستاد. از او خواستم كه مرا سوار كند و تا بهشت رضا ببرد.


س : شما را شناخت؟

ج : بله، شناخت و مرا تا آنجا برد. در مسیر كه می‌رفتیم دیدم كه این ترافیك چه مصیبتی است و فكر اینكه با دوچرخه به محل كار بروم، از همان جا در ذهن من نقش بست و همین نكته را در سخنرانی‌ام در بهشت رضا هم گفتم. گفتم كه ما سازنده ماشین نیستیم و حداكثر مونتاژگر هستیم. گفتم كه چرا باید سرمایه‌مان را به یك جنس وارداتی بند كنیم و این همه خرج واردات تبدیل شود و در نهایت محیط را هم با دود ماشین آلوده كنیم و ترافیك تولید كنیم و علاوه بر آن، خودمان را از راهپیمایی محروم كنیم. پیشنهاد كردم كه مردم پیاده یا با دوچرخه به محل كار خود بروند و گفتم كه برای اینكه واعظ غیرمتعظ نباشم خودم از فردا با دوچرخه به استانداری می‌روم. این صحبت را كردم و از فردا با دوچرخه به استانداری می‌رفتم مگر آنكه ضرورتی پیش می‌آمد كه با ماشین بروم. كار من البته یك كار سمبلیك بود و گاهی هم با تاكسی یا اتوبوس به استانداری می‌رفتم و در راه با راننده تاكسی و مسافران درباره مشكلات‌شان صحبت می‌كردم.


س : آیا این عملكرد شما، بازتاب‌های منفی هم داشت؟

ج : بله، مثلا نشریه‌ای به مسخره نوشته بود كه او دوچرخه‌ سوار می‌شود و دو بنز آخرین سیستم از عقب و جلو، ایشان را اسكورت می‌كنند. ولی برای من مهم نبود چون این حرف‌ها و كنایه‌ها همیشه هست. بعدها در اوایل دوران اصلاحات هم یك بار آقای قرائتی در صحبت‌هایش گفته بود كه اوایل انقلاب، استانداری بود كه برای عوامفریبی، دوچرخه سوار می‌شد. من اتفاقا این صحبت را از تلویزیون شنیدم. برای او ناراحت شدم كه چرا موضوعی را كه نسبت به آن اطمینان پیدا نكرده، اعلام می‌كند. دوستان به من گفتند كه جواب بده ولی من گفتم اهمیتی نمی‌دهم. آقای دعایی از تهران با من تماس گرفت و گفت كه ما می‌دانیم چنین صحبتی درست نیست و شما جوابی بنویس تا ما در روزنامه منعكس كنیم. من از‌آقای دعایی تشكر كردم و گفتم كه ما بدتر از اینها را هم شنیده‌ایم و دیده‌ایم و حالا صحبت این یك نفر، مهم نیست.


س : شما چند وقت استاندار خراسان بودید؟

ج : حدود یازده ماه. كمی بعد از استعفای بازرگان، ما هم كه از سفر حج بازگشتیم، كنار رفتیم.


تاریخ انتشار : ۰۰ / آبان / ۱۳۸۷

منبع : شهروند امروز
ـــــــــــــــــــــــــــــ
.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان