خاطراتی از دکتر شریعتی
27_01_2010 . 13:23
#1
خاطراتی از دکتر شریعتی
دکتر شریعتی





دوستان گرامی!
در این بخش، خاطرات نقل شده از خود شریعتی و خاطرات دوستان و آشنایان از زندگی وی را جمع‌آوری و منتشر خواهیم کرد. خواهشمندیم که در صورت داشتن خاطره‌ای از شریعتی یا یافتن متنی حاوی خاطرات دیگران از وی، با ذکر دقیق منبع، آن را در این بخش قرار دهید.



.
27_01_2010 . 13:42
#2
خاطره‌ای از دوران زندان
دکترشریعتی :

"... عطارپور، مسئولِ تحقیق درباره‌ی احزاب و گروه‌های مسلمان در ساواک، گاهی می‌آمد در سلول پیشِ من، و با من صحبت می‌کرد. در طولِ این مدت، نتوانسته بود چیزی از من در بیاورد. یک روز من دیدم رئیسِ زندان (تیمسار رضا زندی‌پور) سرزده آمد سلولِ من. آنان وقتی نان یا چیزی می‌دادند، همین طوری می‌دادند، و سفره‌ای نبود. یکی از دوستان، تکه‌ای نایلون به من داده بود، که من از آن به عنوانِ سفره استفاده می‌کردم. وقتی زندی‌پور آمد، سفره افتاده بود زمین. من به سرعت آن را برداشتم، و زیرِ پتو قایم کردم، تا مبادا برود گزارش بدهد، و این را هم از من بگیرند.

زندی‌پور آمد، و خیلی دوستانه پیشِ من نشست، و سرِ صحبت را باز کرد، و از من پرسید: دکتر! بالاخره نگفتید شما را برای چه گرفته‌اند؟

من فهمیدم چی می‌خواهد. گفتم : من قبلاً گفته‌ام.

زندی‌پور گفت : نه! مامورین که می‌گویند نگفته‌ای.

گفتم : خوب حالا به شما می گویم.

با هیجان پرسید که: برای چه شما را گرفته‌اند؟

گفتم : برای قتل.

گفت : عجب! برای قتل؟

گفتم : بله.

گفت : قتلِ کی؟

گفتم : قابیل.

گفت : عجب! حسابی تعجب کرد که، چرا به این سرعت من دارم اعتراف می‌کنم. پرسید با چی؟

گفتم : با اسلحه.

گفت : اسلحه‌ات چه مارکی داشت؟

گفتم : بیک!

فورا از نزدِ من رفت. دو روز بعد عطارپور، عضو ساواک، مرا خواست. رفتم. دیدم می‌خندد. به من گفت: کارت به اینجا رسیده که رئیسِ ما را دست می‌اندازی؟

گفتم : چرا؟ جریان چی بوده؟

گفت : تیمسار زندی‌پور آمد پیشِ ما، و گفت: بی‌عرضه‌ها! شما چرا نتوانستید از دکتر شریعتی اعتراف بگیرید. ما گفتیم: نمی‌گوید. مساله‌اش سخنرانی و این حرف‌ها است. تیمسار گفت: نخیر. من می‌روم و از او اعتراف می‌گیرم. آمد پیشِ شما، و سپس برگشت پیشِ ما، و گفت: دیدید! گفتم شما بی‌عرضه هستید! من رفتم، و در عرضِ چند دقیقه، دوستانه باهاش تا کردم، و از او اعتراف گرفتم. می‌گوید من شخصی به نامِ قابیل را کشته‌ام، و اسلحه‌ام هم "بیک" بوده. حسین‌زاده برای من تعریف کرد: ما نه جرات کردیم بگوئیم مسخره‌ات کرده، و دست‌ات انداخته، و نه می‌توانسیم از خنده خودداری کنیم..."


مجموعه آثار ۰۰ / ـــ / ص ۰۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
23_08_2010 . 01:35
#3
خاطراتی از دکتر شریعتی
مهندس مير‌‌حسين موسوي :

"... خاطرات من از دکتر بسیار به هم پیوسته است، و برایم سخت است که تکه‌ای را از تکه‌ی دیگر جدا کنم. ولی هرگز از یادم نمی‌رود روزی را که صبح زود، به دفتری که با چند دوست باز کرده بودیم، رفته بودم، و یکی از دوستان هم، زودتر از من به دفتر آمده بود. روز قبل بزرگوارانی چون حنیف‌نژاد را اعدام کرده بودند. زنگ دفتر زده شد و ما متعجت و کمی هراسان که نکند ساواک سراغ‌مان آمده باشد، در را باز کردیم. دکتر شریعتی بود. سلام داد و نشست و چند دقیقیه هیچ نگفت، و ما هم چیزی نگفتیم. و او یکباره شروع به گریه کرد، با هق‌هق بلند، و شاید بیش از نیم ساعت، و بعد بلند شد و بدون گفت‌و‌گو دفتر را ترک کرد. و من هیچ‌وقت گریه‌ی او را ندیده بودم. گویا ،دفتر ما چاهی بود که او سر در آن کرده بود، تا بی‌اطلاع دیگران، بار اندوه خود را سبک کند. خدا روح او را شاد کند که بنده‌ی مخلصی برای خدا، و معلمی شجاع برای نسل انقلاب بود..."


منبع : مجموعه مفاخر ایران زمین جلد ۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
09_09_2010 . 23:11
#4
خاطراتی از دکتر شریعتی
استاد محمد تقي شريعتي :

"...وقتي كه من به گوشش، «دعای سفر» خواندم، گفتم: «پسر جان! من برای تو دیدی راجع به رشته‌ي تحصیلی‌ات اظهار [نظر] نکردم. اما یک خواهش دارم از تو و آن این است که تو از اروپا برای ما سوغات بی‌دینی نیاری، لامذهبی وسبک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سری نیاری، تو در آن‌جا با اساتید بزرگی، مثل: ماسینیوون وامثال اینها سر و کار خواهی داشت که اطلاعات دینی آن‌ها بسیار زیاد است، از مستشرقین بنام دنیا هستند، تو میتوانی از آن‌جا برای ما مطلب جدیدی راجع به اسلام، سوغات بیاوری و ایشان هم برای این که ثابت بکند که تویه‌ی من را پذیرفته وبه محض وارد شدنش به فرانسه، «نیایش» الکسیس کارل را ترجمه کرده و در همان، ماه‌های اول که هنوز من ومادرش در تهران بودیم، این ترجمه را فرستاد، مقدمه‌ای هم بنده نوشتم وآن چاپ شد..."


منبع : مجموعه مفاخر ایران زمین جلد ۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار
.
09_09_2010 . 23:18
#5
خاطراتی از دکتر شریعتی
عبدالکریم شریعتی :

"... یکی از اطبای مشهد، از دکتر دعوتی به عمل آورد، و عده‌ای را هم به خاطر ایشان دعوت کرد. ما که وارد شدیم، دیدیم که مدعوین همه آمده و سفره هم آراسته به انواع غذا است، و سخت بزاق‌ها را تحت تاثیر قرار می‌داد، و میهمان مردد می‌ماند که بخورد یا به تماشا بنشیند. همین که چشم دکتر به سفره افتاد، از گوشه‌ی چشم، نگاهی به سفره کرد، در کناری نشست. معلوم بود که سخت عصبانی است. خانم‌خانه آمد و شروع به عذرخواهی کرد و گفت: "دکتر! ببخشید، این سفره لایق شما نیست و من شرمنده‌ام." دکتر با بیان ناراحتی گفت: "خانم، به راستی باید شرم داشته باشیم که کنار این سفره بنشینیم. در این اطراف، فقرایی هستند که به سختی زندگی می‌کنند، و این سفره، چند خانه را تامین می‌کند، و شما از من دعوت کرده‌اید که بر سفره‌ی عبدالرحمن‌ابن‌عوف بنشینم، و از علی سخن بگویم. مگر چنین چیزی ممکن است؟"

شریعتی حدود نیم ساعت صحبت کرد و موجب شد که همه از حضور در سر سفره خودداری کردند. اصلاً در مشهد، دکتر داشت این روش افراطی را به روش اسلامی تبدیل می‌کرد. به هر جا که برای صحبت می‌رفت، می‌گفت: قدری سیب‌زمینی و نان در یکی از اتاق‌ها آماده کنند تا هر ساعتی، هر کسی آمد، قدری نان و سیب‌زمینی پخته، بردارد، و غذا بخورد، و سپس در جلسه حاضر شود." جلسه هم از اول شب تا یک یا دوی بعد از نصف شب دایر بود، و سخن دکتر ادامه داشت، و مجالس عروسی و غیر عروسی هم دایر می‌شد، مخصوصاً از دوستان دکتر که بودند، ساده‌تر برگزار می‌شد، و افراد خاصی هم دعوت می‌شدند..."


منبع : مجموعه مفاخر ایران زمین جلد ۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
25_12_2010 . 01:27
#6
خاطراتی از دکتر شریعتی
شمس ‌آل‌احمد:

"... درباره شریعتی خاطرم هست که یک روز جلال را دیدم. گفت یک بچه‌ای هست که همه‌ی حرف‌هایی را که ما می‌زنیم او در مشهد می‌زند. ما بلند شدیم و رفتیم مشهد. دو سه روزی آنجا بودیم. بعد رفتیم دانشگاه فردوسی مشهد. در سالن داشتیم قدم می‌زدیم. دیدیم درب یکی از کلاس‌ها باز است. داخل رفتیم. دیدیم شریعتی در حال سخنرانی برای دانشجوهایش است. بی‌سر‌ و صدا وارد کلاس شدیم و آخر کلاس نشستیم. شریعتی در حال صحبت چشم‌اش به ما افتاد. صحبت‌اش را قطع کرد و گفت: من دیگر حرف نمی‌زنم، الآن دو نفر در این مجلس هستند که تا اینها هستند احتیاجی به حرف زدن من نیست..."


منبع : خبر آنلاین
ـــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
30_01_2011 . 03:41
#7
خاطراتی از حسين مزيناني از اقوام دكتر شريعتي
حاج حسين مزيناني از اقوام دكتر شريعتي و هم صحبت او در ايام حضور در روستاي مزينان، خاطراتي بويژه از آخرين روز‌هاي حضور وي در اين روستا بيان مي‌كند كه شنيدن آن خالي از لطف نيست.

به علت نزديكي سن، هم صحبت و انيس ايشان بوده، بنا به گفته خودشان حدود هفت يا هشت سال كوچكتر از دكتر بود. دكتر هر گاه به مزينان مي‌آمد، بخشي از اوقات خود را در كنار يكديگر گذرانده و در روستا مي‌گشتند و صحبت مي‌كردند. ايشان با حافظه خوبي كه دارند خاطرات زيادي از دكتر در ذهن دارند. دكتر در اواخر زندگاني بيشتر به مزينان رفت و آمد داشته است و احتمالا در آنجا پنهان مي‌شده است. ويژگي‌هاي بارز دكتر كه مي‌توان به آن اشاره كرد و در جاي‌جاي اين گفتگو به آن اشاره شده است، سادگي، بي تكلفي و آرامش دكتر است. وي در بخشي از خاطراتش به پيام بهارستان مي‌گويد:

يك استاد محمدي بود، يك بار آمد نشست، گفت: علي آقا تو الآن 300 تومن مي‌گيري خانمت هم در آمد دارد، چه كار داري سر به سر اين مردكه (منظورش شاه بود) گذاشته‌اي؟ دكتر گفت: چقدر از خدا ممنون بودم اگر كله تو بر سر من بود، راحت بودم. بعد كه رفت، گفت: خوب! من به اين چه آدم چه بگويم؟

هميشه از امدادهاي خداوند مي‌گفت و اينكه خداوند اگر بخواهد كمك انسان مي‌كند. مي‌گفت: من در همان زندان كه هستم خدا كمك مي‌كند.

خودش مي‌گفت: در زندان بودم يكي از شاگردانم زندانبان بود. مرا مي‌بردند براي بازجويي و به اصطلاح نصيحت مي‌كردند كه اي دكتر بيا بساز. يكي از روزها وقتي زندان بودم سرهنگي آمد براي شكنجه، نگاه كرد به ما، ديدم رنگش زرد شد. بي حال شد. گفت: شما شريعتي نيستي؟ گفتم چرا. گفت: خاك بر سر من، من مامورم براي شكنجه شما، حالش بد شد. شبانه آمد پيش ما و گفت: آقاي دكتر ما چه كار كنيم، من را نصيحت كرد و گفت: مي‌خواهم استعفا بدهم ولي تا شما باشي من هستم و سفارش مرا كرده بود. به من مي‌گفت كه شما از كجا زندگي مي‌كني و در آمدت از كجاست؟ گفتم از ثروت پدرم. گفت: ما ثروت پدر شما را بررسي كرديم، چيزي نداريد. گفتم: شما نمي‌دانيد ثروتم كجاست. تعجب كردند. بعد گفتم: ثروت پدر من قناعت است، دستم را كه دراز كردم بايد پايم را جمع كنم. دستم را نگاه مي‌دارم تا پايم آزاد شود. به هر حال هر جا مي‌رفت يك آشنا پيدا مي‌كرد.

حاج عبد الرضا حجازي، كي باور مي‌كرد او ساواكي از كار در آيد. ماه رمضان كفن مي‌پوشيد روبروي كاخ گلستان از شاه بد مي‌گفت. مي‌گفتند اين آيت‌الله است. آدم عجيبي بود. نگو كه زير پرده ساواكي است. ما مي‌كُشتيم خودمان را كه پاي منبرش باشيم . فلسفي هم آن جا مي‌آمد. ولي در آن شرايط حجازي عجيب بود. به دكتر گفتم، حجازي خوب صحبت ميكند. گفت: آري! او و ديگران همه خوب صحبت مي‌‌کنند (با حالت تمسخر) ولي او (حجازي) خيلي صحبت مي‌كند. خيلي‌ها را حجازي به كشتن داد.

در حسينيه ارشاد دكتر منبر مي‌رفت من چهار بار رفتم. تلويزيون مدار بسته بود. دكتر شريعتي در زيرزمين سخنراني داشت. قضيه گوجه‌فرنگي را كه در خارج به شاه زده بودند، مطرح كرد، گفت: وقتي شخصيت يكي به اندازه يك گوجه‌فرنگي است، و يواشكي گفت: هر چند حيف از گوجه‌فرنگي! اسراف كردند گوجه‌فرنگي را.

در نشستها مسائل ظاهري را نداشت، وقتي صحبت مي‌كرد در باب امر به معروف و نهي از منكر يا در باب اجتماع، مي‌گفت: چقدر خوب است انسان وقتي مطلبي مي‌گويد جواب بعدي را آماده داشته باشد. چقدر خوب است كه انسان بفهمد، فهم داشته باشد. تو آقايي تو سلطنتت را بكن چرا نوكر امريكا مي‌شوي؟! آقاي مردمت باش. من براي اين احمق ناراحتم (شاه را مي‌گفت).


تاریخ انتشار : ۲۹ / دی / ۱۳۸۹

منبع : روزنامه ابتکار
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار
.
31_01_2011 . 06:02
#8
سکوت، تاکتیک شریعتی
داستانی از زبان یک شکنجه‌گر سابق ساواک:

"... شریعتی به سیگار حریص بود. به‌خصوص اگر دو نفر دو طرف‌اش می‌نشستند، و سیگار می‌کشیدند، کلافه می‌شد. و طاس‌ترین قسمت طاسی سرش را می‌خاراند. می‌دانید که مشهدی بود. اما اشتباه نشود، رندی مشهدی‌ها با رندی اصفهانی‌ها و شیرازی‌ها فرق دارد. چطور؟ عرض می‌کنم. البته در حوزه‌ی کار خودمان می‌توانم عرض کنم. آدم در کاری که تخصص دارد باید اظهارنظر کند. هر کسی را بهر کاری ساختند. عرض می‌کردم: رندی مشهدی‌ها این است که سکوت می‌کردند، این قدر سکوت می‌کردند که فضای جلسه سنگین و کسالت‌آور می‌شد، تا ما، من و همکارانم، خسته بشویم، و بگوییم ببرندشان سلول. اصفهانی‌ها بر عکس، حراف بودند. یک ریز حرف می‌زدند، ولی هیچ چیز نمی‌گفتند، تا وقت تمام شود!..."


منبع : کتاب "هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی" اثر حسن میرعابدینی / جلد دوم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
05_02_2011 . 03:15
#9
هم كچل هستم، هم سيگار مي‌كشم، هم زن دارم!


"... زماني كه من سال دوم دبيرستان بودم، هم‌كلاسی‌ای داشتم ـ خیلی عبرت‌انگیز است، غیر از این‌که موضوع سخن من است، خودش عبرت و نتیجه‌ی اخلاقی هم دارد ـ او از دهات اطراف خراسان بود، و با اين كه كلاس دوم دبيرستان بود، ازدواج كرده‌ بود. آدم خيلي بدي هم بود. يك تيپ منفور بود. همه‌ی بچه‌ها از او نفرت داشتند. خيلي آدم بددهن و بدكينه و بدقواره و بدحرف و بدهيكل و بد‌نيّت و بد فكر و... بود. كلكسيون همه‌ی بدی‌ها را داشت! خيلي شديد هم سيگاري بود، و هم‌چنين كچل.

ما به او حمله می‌كرديم و می‌گفتيم كه : تو هم كچلي، هم سيگاری هستی، و هم زن‌ داری!

بعد از ده، دوازده سال، او را در خيابان ديدم، و با هم احوال‌پرسي كرديم. ديدم كه درست همان حرف‌هايي كه به او مي‌زدم، از پيشانی‌ی خودم بيرون آمده! هم كچل هستم، هم سيگار مي‌كشم، هم زن دارم!

سخن "تاين‌بي" اين است كه حالت تهاجمي نسل بعد، حالت تدافعي نسل پيش را، كه حالتي كاملاً طبيعي و فردي است، تقويت مي‌كند. يك جلد از كتاب "تاين‌بي" در اين مورد است. و با مثال‌هاي خيلي معمولي و روشن مي‌گويد: يك مذهب، يك ايدئولوژي، يك نهضت انقلابي، يك جامعه، و يك ملت نيز، حالت تهاجمي و تدافعي دارد..."


مجموعه آثار ۱۷ / اسلام‌شناسی ۲ / ص ۵۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
28_06_2011 . 02:02
#10
خاطراتی از شریعتی
ناهید توسلی :

"... از من خواستهاید خاطراتی از «شریعتی» بگویم! این روزها برای من، یادآوری خاطرات عزیزانی چون هاله و شریعتی، که هیچگاه نمیدانستم اینگونه از زمین به آسمان میپرند! خاطراتیست که بخش عظیمی از آنها در فراموشخانۀ ذهنام، به گواهی شناسنامه و یا به قول فرزندانم به دلیل آلودگی و سرب در هوا!! – اگر نه گُم، اما محو شدهاند.

دوست دارم به این بهانه، از چهرۀ «سیاسی/ دینیِ یکبُعدی شناساندهشدۀ» شریعتی به سود چهرهای سرشاز از عشق و هنر و آفرینندگی و صلحدوستی چهرهزدایی کنم، تا بلکه او را از تیررس اتهاماتی که به او فرافکنی میشود برهانم.

پیش از افطار یکی از روزهای ماه رمضان سال 51، من و همسرم، بدون اطلاع قبلی برای کاری به محل سکونت دکترشریعتی که آپارتمانی کوچک با یک زیرانداز و انبوهی کتاب و صفحههای سیوسه دور (که آنزمان نوار کاست، سیدی و... نبود) روبروی حسینیه ارشاد بود رفتیم. وقتی شریعتی در را باز کرد و من را هم همراه همسرم دید چون با لباس خانه (پیژاما) بود عذرخواهی کرد. خواست لباس عوض کند که همسرم نگذاشت. ما را به داخل دعوت کرد. نان و پنیر، استکان چای و قند را که در سینی دیدم حدس زدم مشغول تهیه افطاریست. کار ما چند دقیقه بیشتر نمیانجامید اما او شروع کرد به حرف و گفتگو. در جمعی خصوصی و سه نفره حرفها خودمانیتر میشد. شریعتی میدانست من به شعر و موسیقی علاقه دارم، پس گفتگو را به آن سمت و سو کشاند.

از من خواست که از داخل صفحات موسیقی، سمفونی شماره پنج یا نه بتهون را [درست به خاطر ندارم کدام] بردارم و روی گرامافون ۳۳ دور بگذارم. با شوری فراوان – نه انگاری که هنگام اذان است و وقت افطار - از من و همسرم خواست به آن گوش دهیم. دقایقی طولانی به سکوت گذشت. سوزن را از گرامافون برداشت و شروع کرد دربارۀ زیر و بمها، فراز و فرودها و سکوتهای آن صحبت کردن. برای من شگفتیآور بود از کسی که در جمع از علی و فاطمه میگوید و از حسین و ابوذر، اینک در این جمع کوچک از سمفونی بتهون! و اشاره به سکوتهای آن... و اینکه: ببینید، چقدر این سکوتها قویست و چقدر سنگین، آنقدر که گوش را کر میکند!! حرف بزند.

آن شب، در آن آپارتمان تنها، با آن که ساعاتی از اذان مغرب و افطار گذشته بود، شریعتی هنوز از شعر و موسیقی میگفت... تا به اصرار ما، استکانی چای و بلافاصله سیگاری...

شریعتی شعر نو و نقاشی مدرن را بسیار دوست میداشت و خوب میشناخت. با همۀ مکاتب ادبی و هنری آشنا بود. روزی در زیر زمین حسینیه ارشاد نمایشگاهی بود از نقاشیهای مدرن و سورئال. ما هم همراهش بودیم. شریعتی با شور و شوقی لذتمندانهای برای ما توضیح میداد، اما ناگهان به یکی از تابلوها اشاره کرد و گفت؛ اینکار بهنظر میرسد سر و ته آویخته شدهاست؟ نقاش را یافتیم، وقتی آمد، تابلو را به شکل درستاش برگرداند.

شریعتی شعرهای بسیاری از اخوان و شاملو از بَر داشت و در شبهایی که به خانهمان میآمد و در هنگامههایی که دوست نمیداشت بقیه را هم خبر کنیم در جمع کوچک سه نفره و گهگاه چهارنفرهمان به مناسبتهایی که با حس و حالش هماهنگ بود به شعرخوانی و نیز بذلهگویی و خندیدن و خنداندنمان میپرداخت. شریعتی، از فروغ میخواند، از «تولدی دیگر»، که آنرا مقطعی خاص از حیات او میدانست. از شعرهایی که فروغ در مذمت هزارفامیل سروده بود و یا شعری که در انتظار گودو و یا کسی که مثل هیچکس نیست اما خواهد آمد، سروده بود میگفت. شریعتی فروغ را با این نگاهش، زنی روشنفکر و آزادیخواه میخواند. شعرهای نماز، زمستان، چاوشی و سگها و گرگها و... اخوان ثالث، همشهریاش را برایمان میخواند. شعر پریای شاملو را برای بچهها و جوانان دوست میداشت. به شعری از شاملو اشاره میکرد که او، واژۀ «بلاتکلیفی» را حرفحرف و پلهپله نوشته بود. میگفت: شاملو، انگاری مفهوم بلاتکلیفی را در بلاتکیف نوشتن خود واژه نقاشی کرده است (نقل به مضمون). بسیاری از شعرهایی را که شریعتی در خانۀ ما خوانده بود و من آنها را ضبط کرده بودم در دو بار یورش ساواک به یغما رفت..."


منبع : سایت نیروهای ملی ـ مذهبی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان