دوست من!
نامه مهربانتان را پس از ده روز زیارت کردم، علتاش شاید این بوده است که در این مدت در تهران بودم، شهری که هیچ دوستاش نمیدارم، و جز عقیده که در من کارگر است، هیچ نیرویی نمیتواند مرا به آنجا بکشد، و تحمل این شهر دروغین تقلیدیی نوکیسه و بیروح و بیاصالت و بزککردهی زشت را بر من سبک کند.
لزومی ندارد که احساسام را از نامهای که میگفت شما به سلامت من میاندیشید بیان کنم، و البته این حاکی از آن نیست که من به سلامت خود بسیار میاندیشم، بلکه از آن روست که جلوهای از روح و نشانهای از صداقت متعالی و ناب احساس انسانی ـ بهخصوص در زندگیی ما که هر چه است به مصلحت و روزمرگی و ضرورت آلوده است ـ برای تیپهایی که در حاشیهی زندگی به سر میبرند و با شعر و روح و عقیده و ایمان و تاریخ و خیال و ایدهآل بیشتر سر و کار دارند تا خانه و اداره و اضافات و رتبه و رئیس و میز و ترقی و موقعیت و مصلحت و زمین دونبش، تکاندهنده است.
اما این را باید در پاسخ الطاف شما عرض کنم که من به همان اندازه که به نگرانی شما از سلامت تهدید شدهام ارج بسیار مینهم، به آنچه سلامتام را تهدید میکند اهمیتی نمیدهم، زیرا سلامتام را به چیزی نمیگیرم، چه، وقتی شما نمیخواهید از خانه بیرون روید، نه جایی دارید که بروید و نه از گردش جمعی در خیابانها و جادههایی که به هیچ جا نمیروند، لذتی نمیبرید، چگونه میتوانید از اینکه اتوموبیلتان پنچر شده است و یا موتورش خوب کار نمیکند و به روغنسوزی افتاده یا خواهد افتاد دچار اضطراب باشد؟ لابد طبیبانه خواهید فرمود: آخر ناسازگاری کار بدن عمر را کوتاه میکند. آری، ولی مگر نه بیهودگی هرچه کوتاهتر بهتر؟ از رنجهایش سخن نمیگویم که اگر بگویم پای قیچی کردن عمر پیش میآید و نه دیگر کوتاه کردن. و شاید بگویید: به روح و اندیشه و احساس و هدف و کار در راه ایمانات که ارج مینهیم؟ بدن بیمار چه کاری میتواند کرد؟ روح و اندیشه و مسئولیت اعتقادی را نیز فلج میکند.
آری، و اینجا است که پای دردناکترین فاجعهی وجودیی من پیش میآید. همان که در آن عبارت زیبا و آشنا بدان اشارهای رفته بود:
O mon dieu seul dans la vie seul dans la minuit
… من نه یک بورژوایم که "رفاه" طبقاتی مرا به دردها و تنهائیهای موهوم احساساتی دچار کند، که زادهی بیدردی است، و نه یک شاعرمسلک عاشقپیشه و یا عارف طریقت که حرفهای عرفانی یا احساساتی و خیالی بزنم و به رمانتیسم لامارتینی یا بکتبازیهای رایج اخیر مبتلا شوم، بلکه تمام عمرم را بر سر یک حرف گذاشتهام، و با اینکه به همهی درها و پنجرهها سر میکشم، یک گام از راهی که از آغاز راه رفتنام بر آن میرفتهام کج ننهادهام، و میکوشیدهام ـ گرچه بودا را در دلم پنهان کردهام و با روسو (حداقل) و با پاسکال و بیشتر از همه با لوپی شاعر چین قدیم خویشاوندم ـ زبانام را به دکارت بسپارم و قلمام را به لوتر و کالون، و در نتیجه شدهام دورگهای که یک رگام به هند میرود و یک رگام به سینا و حرا، و دلام پوشیده در بنارس میتپد و عقلام در مدینه بومی شده است و به طواف کعبه مشغول است، و این است که اگر از تنهایی و شب میگویم، و یا دربارهام میگویند، نه به معنای فلسفی یا شعری یا احساساتی و رمانتیک آن است، بلکه معنی دارد و معنائی سنگین و جدی و عینی، ابژکتیو. "کویر" را نگاه کنید و "معبد" را، همه در شب میگذرد، و چه وحشتی در آن موج میزند از روز! و همه کلماتاش در تنهائی زاده شدهاند و چه بیزاریای در آن از جمعیت!
اما کاش شب میبود و تنهائی! نه، تضادی که در سرشت من هست به سرنوشتام نیز سرایت کرده است. "مذهب، علم، آزادی، و ادبیات" چهار بعد اساسیی سرشت من بوده، که سه بعد آن ناچار مرا همیشه به میان جمع میکشید. مذهب مرا با عوام و علما، علم با انتلکتوئلها، آزادی با کشمکشها و مردم، و فقط ادبیات و هنر با خودم. و میبینید که سهم خودم یک چهارم دیگران است. لابد چنین کسی که از چهار پایهی وجودیاش سه پایهاش در عمق جمعیت است، و همواره مشغول دیگران، باید غرق انبوهی خلق باشد و ازدحام! آری، و چنین هم هست، و حالا که تازه سرم خیلی خلوت شده است، میبینید که تا کجا مردمزدهام و پایمال جمعیت و شلوغی و کشاکشهای این و آن و جوش کار و حرف و درگیریها! پس چرا شب؟ چرا تنهایی؟ مذهب، همهی مذهبیها را گردم جمع کرده است، و آزادی، همهی سیاستاندیشها و روشنفکران را، و علم، همهی کتابشناسها و قلمزنها و تحصیلکردهها را، و حتی ادبیات و هنر نیز اهل ذوق و نویسندگی و شعر... را! اما این یک پیشبینی درستی است که متاسفانه دربارهی من غلط از آب در میآید. زیرا سیاست و آزادی و روشنفکری را به گونهای میفهمم که در اول قدم روشنفکریهای رایج مملکتی در برابرم میایستند و نویسندگی و شعر و ادب را به گونهای که همکلاسیها از من میرنجند که خیلی نواندیشم و بدعتگذار، و هم نوپردازان و نونویسان فرنگیمآب سبکدار که: "معلوم نیست چه میگوید و به چه سبکی مینویسد و میاندیشد؟!"، و هم اهل علم. کهنهها و نوها که نه کهنهام و نه نو. نه مثل مورخها است، نه شبیه جامعهشناسها، نه به شیوهی فلاسفه و نه در طریقهی اشراق و عرفان. نه شرقی، نه غربی، نه کلاسیک، نه مدرن، نه پیرو مکتب مشخصی، نه طرفدار شخصی معین، و نه صاحب متدی از متدهای علمی، اجتماعی، تاریخی، فلسفی، ایدهآلیستی، رئالیستی، چپ، راست، هیچ... و این هم مذهبام، که شاهدید!
از وقتی تمام کوششهایم را وقف مذهب کردهام، همهی متولیان مذهب، پاک و ناپاک، مترقی و مرتجعشان یکپارچه در برابرم صف کشیدهاند، و مؤمنین از ظهور این دشمن خطرناک دین به وحشت افتادهاند، آنچنان که اگر با دعا و نفرین و درخواست از خدا کلکام کنده نشد و خاموش نشدم، به نیش چاقویی بالاخره اسلام و ایمان را از شر من نجات خواهند داد.
میبینید که نه در شبام و نه در تنهائی. نه در روز و نه با جمعیت، نه با کسی پیوند دارم و نه با گروهی نیست که پیوند نداشته باشم، از همه سو با زمان و با جامعه خویشاوندم و از هر سو بیگانه! هر چه به انبوه جمعیت بیشتر فرو میروم تنهاتر میشوم، و هر چه در روز گرفتارترم و با زندگی درگیرتر، در شب تنهاتر میشوم و در زندگی تنهاتر!
و آنگاه در حالی که سقف آسمان بر سرم افتاده و دیوارههای ضخیم و عبوس جهان از چهارسو لحظهلحظه نزدیکتر میشوند و مرا در خود میفشرند، و خفقان را هرچه بیشتر فریاد میزنم و سنگینتر احساس میکنم و نزدیکتر، نامهای آشنا برسد که بر رنج تنام بیمناک است. بیشک این نگرانی خود تنها دارویی است که میتواند تسکینام دهد، زیرا روحی که در آن پنهان است غربت در وطن و تنهایی در انبوه جمعیت را، که رنج بزرگ من است، تخفیف میدهد، اما از من انتظار نداشته باشید که چندان خاطرجمع باشم و بیدرد. و یا بدان اندازه برای بودنام و ماندنام اهمیت قائل باشم، که به سلامت و بیماریام بیندیشم و برای بیشتر زیستن تن به دوا و دکتر بدهم!
در عین حال میگویید چه کنم؟
تاریخ نوشته : اوائل سال ۱۳۵۰
منبع : سایت رسمی دکتر شریعتی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین