چنان که اهل خُبره گفتهاند، انقلاب اساساً یک پدیدهی مدرن است. گرچه نمونههاى مشابهى از آن را در قدیم، عمدتاً در نهضت پیامبرانى که حرکت سیاسى داشتهاند، مثل پیامبر اسلام، سراغ گرفتهاند، ولى، بهطور کلى، در دنیاى پیشمدرن، انبوه گستردهاى شورش، از شورشهاى بردگان تا شورشهاى دهقانى، را مشاهده مىکنیم، که معمولاً هم سرکوب مىشوند، و به تغییر روابط سلطه نمىرسند.
انقلاب پدیدهاى است که ما در دنیاى مدرن با آن روبهرو هستیم، چون بر مقدمات و مبانى مدرن استوار است. در دنیاى مدرن بود که انسان خود را به عنوان یک خواهشگر و یک لذتجو کشف کرد. در همین عصر بود که حق الهىی پادشاهى مورد انکار قرار گرفت. شوریدن بر مَلِک ظالم نه تنها تقبیح نشد(مگر بهصورت مشروط در سخنان بُدِن و هابز)، که مورد توصیه و ترویج قرار گرفت. در همین عصر بود که امتیازات ذاتى و انحصارىی اشراف مورد تردید، و بلکه تهدید، قرار گرفت، و طبقهی متوسط و اشراف جدید زاده شد، و گاه به توصیه و تحریک آنان، تودهی عوام هم در پى وصول مطالبات معوقه برآمد، چرا که نظم ذهنى و نظم عینى در باب نظام توزیع لذت، تا حدودی به همت فیلسوفان و نویسندگان عصر روشنگرى، دیگر با هم منطبق نبود.
در عصر فئودالیته هر چند تفاوت دو طبقهی اصلی، از حیث محرومیت مطلق و نسبی، بسیار بود، بهدلیل تسلط ایدهی سرنوشتگرائی و جاافتادگیی نظام طبقاتی، بهجز شورشهای واکنشی، نااندیشیده، و غالباً انتقامجویانه، مشاهده نمیشد. اما با بهوجود آمدن طبقهی متوسط، حجم عظیمی از مردم در شرایطی قرار گرفتند که تغییر و بهبود وضعیت خود را هم ممکن بشمارند و هم مطلوب. از اینجا تأثیر رشد آموزش(تانتر میدلارسکی) و رشد اقتصاد(دیویس)(۱) در رشد امکان وقوع انقلاب مورد تأمل قرار میگیرد. همین دو عامل بود که به رشد طبقهی متوسط کمک کرد.
انسان عصر جدید پس از اصلاح مذهبى و رنسانس، که امید به بهشت بازپسین را کاهش داده بود، "به اندیشیدن جدىترى پرداخت، تا دستکم، بخشى از بهشت را، روى زمین محقق کند. آنچه این جهان آرمانى را از جهانى که اشخاص کمحرارتتر بهتر مىپنداشتند، جدا مىکرد، احساس سوزان فوریت آرمانی بود، احساسى که القا مىکرد در همه انسانها چیزى بهتر از سرنوشت کنونىشان وجود دارد"(۲) طریقهی درانداختنِ این طرح نو، خود، طرحی نو بود بهنام انقلاب.
حوادث بزرگی که در اثنای عصر جدید رخ داد، همه، دست کم تا حدودی، در پی درانداختن طرحهای نو بود. چنین ایدهای، نه منافی عقلانیت، که محصولِ آن بود. اختلاف نظر، نه در اصل امکان یا مطلوبیت تغییر، بلکه در میزان و شیوهی آن بود. توکویل، در کتاب دمکراسى در آمریکا، با اندیشهی انقلاب که تفکر فرانسوى را زیر پوشش داشت، و مؤید جنبش ارادهگرا بود، و در نظر داشت جامعهی جدید را به سمت آزادى و برابرى سوق دهد، مخالف بود. او همچون بسیارى از متفکران همعصر خود مىپذیرفت که نظامهاى سنتى و رژیمهاى مطلقه راهى جز کنار گذاشته شدن ندارند، مىپذیرفت که باید از آریستوکراسى به سوى دمکراسى رفت، و حرکت از شکاف طبقاتى به سوى برابرى فرصتها را مىپذیرفت، ولى انقلاب را ابزار مناسب آن نمىدید، چون محصول آن جامعهاى تودهوار بود که به تمرکز قدرت مىانجامید.(۳) برعکس او میشله، در کتاب تاریخ انقلاب فرانسه، انقلاب را به عنوان تنها راه به سوى آزادى و برابرى مىستود.(۴) روبسپیر بهعنوان یک بازیگر بزرگ انقلاب، آن را یک فرایند طبیعى و ضرورى مىدانست، که مخالفان در مقابل عینیت آن مقاومت بیهوده میکردند، اما کنت، بهعنوان یک تماشاگرِ صاحبنظر، معتقد بود که روبسپیر و همدستاناش، انتزاعى را به جاى ملموس نشاندند، و با پرتاب کردن یکبارهی فرد در پهنهی آرزو و جنون و تنهایى، او را رها کردند.(۵)
این اختلاف نظر عمیق در ارزیابیی پدیدهی انقلاب، از منظر فلسفهی سیاسی و اجتماعی، ناشی از مبانیی متفاوت انسانشناختی و جهانشناختی است، اما ارزیابی این پدیده، از منظر علم سیاست و اجتماع هم، دچار تفرقهای جدی است. ریشهی این تفرقه را(علاوه بر ماهیت علم که بیش از اینکه کشف باشد، "برساختن" است، و علاوه بر وضعیت جاریی علم سیاست و علم اجتماع که از غلبهی پارادایم واحد کمبهره است)، باید در دو خصوصیت تحول انقلابی جستجو کرد: یکی اینکه انقلاب پدیدهای است بهشدت کمیاب و نادرالوقوع، و دیگر اینکه پدیدهای است کلان، که کلاف پیچیدهای از انبوه تحولات ارادهشده و ارادهنشده را شامل میشود. و این هر دو، تعریف و تحقیق آن را دچار مشکل مضاعف میکند.
تعریف و تبیین
انقلاب را مىتوان براساس اهداف خودآگاه کنشگران، نتایج عملىی حاصل از آن، مکانیسم تحول، ایدئولوژىی راهنماى عمل، الگوى سیاسىی هادى تعریف کرد. به ترتیب فوق، انقلاب را به عنوان "تلاشهاى خشونتآمیز موفق و ناموفق به منظور ایجاد جامعهاى آرمانى"، "هر نوع توسل به خشونت در درون یک نظم سیاسى براى جایگزینىی قانون اساسى، حکام، یا سیاستهاى آنان با مصادیقى برتر"، "حرکت معطوف به براندازىی نظم سیاسى ـ اجتماعىی منفور و ناکارا"، "تحولات سریع و پایهاى دولت و ساختار طبقاتىی جامعه"، "دگرگونىی سریع، بنیادین، و خشونتآمیز داخلى در ارزشها و اسطورهها، نهادهاى سیاسى ـ اجتماعى، و فعالیتهاى حکومتى"، "تودهاى شدن مقاومت مسلحانه"، "خوددارىی خصمانه و وسیع از هر نوع همکارى شهروندان با حکومت، منجر به تسلیم آن"، "ایجاد تشکل حزبى آهنین براى نفوذ در ارکان یک رژیم، به قصد ساقط کردن آن"، و نیز "حرکت به سوى سوسیالیسم تاریخی" تعریف شده است.
از ویتگنشاین آموختهایم که تعریف جامع و مانع امکان ندارد. تعریف، چیزی جز برشمردن مجموعهای از اوصاف نیست، که بهسبب ابهام در نواحی مرزی، ناگزیر، تابعی از اختلاف منظر است. دو خصیصهای که برای تحول اجتماعی برشمردیم، ارائهی تعریف به شیوه رایج را برای این پدیده دشوارتر و ناکاراتر، و تبعیت از روش ویتگنشتاین را بیشتر تشویق میکند. در برشمردن اوصاف برای معرفی یک پدیده، مثال فیل و شهر کوران در حدیقه سنائى، قدری کاریکاتورال است، شکل پیچیدهتر اختلاف مذکور به این صورت است که هر شاهدی چندین وصف از اوصاف شیئ را برشمرَد. به این ترتیب، بهموازات تعدد وصفکنندگان، احتمالاً، چشمانداز قابل قبولترى از آن فراهم مىآید. چنین برمىآید که هر جا بخش قابلتوجهی از اوصاف زیر گرد هم آمد، مىتوان از پدیدهاى به نام انقلاب سراغ گرفت.
اوصافى از قبیل، احساسگرائی، اصالت عمل و پرهیز از ظرافتپردازىهاى عقلى، اعتماد به بیگناهیی تودهها، اعتقاد به گناهکاری حاکمان، سادهانگارى در آسیبشناسىی وضع موجود، ترسیم چشمانداز دلربائی از آرمانهایى چون عدالت، آزادى، و رفاه، سراغ کردن ریشهی عمدهی ناکامیها در مشکلات توزیع لذت، و نه مشکلات تولید آن، وصل کردن سرنخ تمام یا غالب مشکلات به سلطهی طبقهی حاکم، ایمان به امکان و ضرورت تغییرات بنیادی، اعتقاد به اصلاحناپذیری حکومت، آشتیناپذیری و همارز کردن مصالحه و خیانت، اعتقاد به خشونت به عنوان نخستین یا تنها ابزار تحول، وجود پتانسیلهای نافرمانی، غلبه هیجان و خشم، تخریب نظم مستقر از سوى تودههاى خشن، حمایت جدی و جامع این حرکت از سوی روشنفکران، ایدئولوژی، رهبری، و حزب انقلابی، نتوانستن یا نخواستن استفاده کارآمد از نیروی سرکوب از سوی دولت.
الگوهاى تبیین انقلاب را مىتوان به چهار قسم تقسیم کرد: تبیین مبتنى بر اصالت کنشگر، اصالت علیت ساختارى، اصالت علیت فرآیندى(۶)، و اصالت تقارن، که پیشنهادهی مقالهی حاضر است.
نظریههاى کنشگر معطوف به بررسىی انگیزههاى خودآگاه افراد و گروههایى است که به انقلاب کشیده مىشوند، و نیز بررسىی شخصیت و خصائل و افکار و ارزشهاى رهبران و رهروان انقلابى. در این نگرش انقلاب اصالتاً عملى است انجام دادنى. علیالاصول، یک کنش خودآگاه، سوژهی مبتنی بر برآورد عقلانی، و ناظر به تحقق هدفی خاص است. افراد، با انگیزههاى خاص، و تحت هدایت ایدئولوژى و رهبری، انقلاب مىکنند.
نظریهی مبتنى بر اصالت علیت ساختارى، به بررسىی شرایط، کم و بیش ثابت، ساخت اقتصادى و اجتماعى و سیاسى مىپردازد، و انقلاب را واکنش افراد به ناهنجارىهاى این ساخت مىداند. واکنشى که چه بسا بخش مهمى از آن خارج از خودآگاه سوژهی آزاد انتخابگر است. بنابراین، عقیده، ایدئولوژى، اراده، و مواردى از این قبیل، نقش مهمى در وقوع انقلاب بازى نمىکنند. در این وضعیت انقلاب امرى آمدنى، شدنى است، نه انجام دادنى.
نظریهی معطوف به علیت فرآیندى، همانند نظریهی ساختارى، ماتریالیستى و سوژهگریز است: حوادثى در بطن اجتماع وقوع مىیابد، که براساس نوعى زنجیرهی علّى، افراد را به سمت خاصى سوق مىدهد، این شبکهی علّى مىتواند از تحولات اقتصادى، تحولات سیاسى، و تحولات اجتماعى ناشى شود، و نه تنها کنشگر به کلى از آن غافل باشد، بلکه حتى تحلیلگر سیاسى هم از درک آن عاجز بماند. حتى ممکن است امرى چون توسعهی سریع اقتصادى، که معمولاً عامل رضایت تلقى مىشود، با مکانیسمهاى خاصى تولید نارضایتىی انبوه بکند.
اما نظریهی مبتنى بر تقارن، که متکی به نظریهی تعریف مبتنی بر اوصاف است، مدعى است که براى انقلاب، شروط کافى نمىتوان تعیین کرد، یعنى مطلقاً نمىتوان گفت در چه شرایطى انقلاب حتمىالوقوع است، اما مىتوان بخشى از شرایط لازم را برشمرد. مجموعه شرایط کافى، ولى غیرلازم، از انقلابى به انقلاب دیگر مىتواند تفاوت داشته باشد. انقلاب، تقارنِ زمانى و مکانى شروطِ لازم، با مواردى از شروطِ کافى، است، که کاملاً اسیر احتمالات است، در یک کلمه، شانس.(۷) ماکیاولی بر این نکته تأکید میکند که رمز پیروزی در این است که دلیری و خردمندی با بخت نیک دست در دست هم داشته باشند.(۸)
شرط لازم و شرط کافی
به نظر میرسد براى وقوع یک انقلاب سه شرط لازم است. یعنى در غیاب این سه قطعاً انقلابى رخ نمىدهد:
یکى درهمریختن تطابق نظم ذهنى و نظم عینىی توزیع لذت، یعنی شیوع این باور که وضع موجود از حیث دسترسی به مطلوبهای کمیاب(لذت)، وضعی طبیعی یا تقدیری نیست، و خروج از آن ممکن و بایسته است. تعبیر ارسطو در این باره این است که: "دو طبقه فقیر و غنی هرگاه سهمی که در امکانات زندگی دارند، با عقایدی که از پیش در سر پروراندهاند، منطبق نباشد، دست به انقلاب میزنند"(۹)، که سخن دقیقی نیست، و باید به این صورت تصحیح شود که بر هم خوردن این انطباق، فقط، شرطِ لازم انقلاب است، زیرا در بسیاری موارد این انطباق بهکلی بر هم میخورد، و انقلابی هم رخ نمیدهد.
شرطِ لازمِ دوم، وصل کردن سرنخ تمام یا غالب مشکلات به سلطهی طبقه حاکم است، و این ممکن نیست مگر در پناه احساس دارا بودن امکانات گستردهاى که به صرف حذفِ مانعِ قدرتِ مستقر، کمبودها و رنجها برطرف شود.
شرط لازم سوم، نتوانستن یا نخواستن قدرت مستقر در بهکارگیرى شیوههاى کارآمد سرکوب است.
اما بهصرف وجود این شرایط، لزوماً انقلابی رخ نمیدهد. در کنار این سه شرط لازم، مجموعهاى از شرایط را مىتوان برشمرد که لازم نیستند، به این معنی که وقوع انقلاب در غیاب هر یک از آنها محال نیست، اما، در کنار آن سه شرطِ لازم، مىتوانند شروط مکمل، شروط کافی باشند، یعنی وقوع پدیده را ایجاب کنند. شروط مورد بحث از این قراراند: احساسگرائی، اصالت عمل و پرهیز از ظرافتپردازىهاى عقلى، اعتماد به بیگناهی تودهها، اعتقاد به گناهکاری حاکمان، احساس عمیق مورد ظلم قرار گرفتن از جانب حکومت، سادهانگارى در آسیبشناسىی وضع موجود، ترسیم چشمانداز دلربائی از آرمانهایى چون عدالت، آزادى، و رفاه، رهبرى کاریزماتیک، همدلى و همگرائى مردم ذیل یک ایدئولوژى و یک حزب حامی موارد فوق، وجود روشنفکران ذىنفوذِ حامی مواردِ فوق، تحرک اجتماعى و خروج از حالت ثبات و فقر شدید، و... نکته مهم این است که هیچ فرمولى نمىتوان یافت که بر طبق آن بشود پیشبینى کرد که در چه شرایطى، چه میزان از این شروط کافى، در کنار آن شروط لازم، مىتواند یک انقلاب را به راه اندازد یا موفق کند. انواع ترکیبها از آن سه شرط، و مواردى از این مجموعه شروط، مىتواند موجب انقلاب شود. به دلیل آگاهىی ناقص ما از شبکهی علل، اعم از ساختارى یا فرآیندى، و به دلیل عدم امکان برآورد کمّ و کیف یا اندازهگیرىی عوامل قابل شناخت این شبکه، شرایطى پیش مىآید، که در کنار هم قرار گرفتن شرایط کافى، نامى جز تقارن، احتمال، شانس، و نظایر آن نمىتواند به خود بگیرد.
البته انقلاب از این حیث ممکن است با بسیارى دیگر از پدیدههاى اجتماعى همسان باشد، اما آنچه آن را از این نظر بغرنجتر مىکند، و بیشتر محصول نوعى اتفاق مىنمایاند، این است که چون از شروط لازم، یکى معمولاً فراهم نیست، یعنى، در قریب به اتفاق موارد، حاکمیتهاى در معرض انقلاب اراده و امکان سرکوب کارآمد حرکتها و نیروهاى انقلابى را دارند، لذا انقلاب به پدیدهاى به شدت نادرالوقوع تبدیل مىشود، و هرچه پدیدهاى از تکرارپذیرى منظم دورتر شود، برآورد علل و عوامل دخیل در آن دشوارتر مىشود، و هرچه مقاومت در برابر وقوع پدیدهاى جدىتر و شدیدتر باشد، که شاید انقلاب از این حیث بىهمتا باشد، نقش تقارن زمینه بیشتر جلوهگر مىشود. منظور از تقارن در کنار هم قرار گرفتن عوامل و شروطی است که گرچه هر کدام به تنهائی علت خاص خود را داشته است، ولی این چیدمان خاص یا تقارن زمانی و مکانی آنها حساب نشده و اتفاقی است.
بر این اساس، کسانی که پس از یک انقلاب مدعىاند که وقوع آن را پیش از آغاز، از روی نشانههاى آن، دریافته بودهاند، صرفاً حدسى زدهاند که از قضا درست از کار درآمده است. عواملى همچون، استبداد، فقر، اختلاف شدید طبقاتى، فساد ادارى، وابستگى حکومت به بیگانه، نارضایتى گستردهی رعایا، به هیچ وجه براى پیشبینی یا تبیین یک انقلاب، وافى به مقصود نیست، به این دلیل ساده که بسیارى از جوامع لبریز از این عوامل بودهاند، و هرگز رنگ انقلاب به خود ندیدهاند. بسیاری از این موارد ناظر به نظریهای است که، چنان که اسکاچپول به درستى مىگوید، تالى فاسد آن این است که "اگر تودهها بهطور آگاهانه ناراضى باشند، دیگر هیچ رژیمى نمىتواند به حیات خود ادامه دهد."(۱۰) او ادامه مىدهد که در این خصوص جملهی وندل فیلیپس که مىگوید "انقلابها ساخته نمىشوند، آنها مىآیند" جملهاى قابلتعمق و دقیق است. ما در این مقاله، از جملهی نقلشدهی فوق خوانشی در نظر داریم که قدری متفاوت است: انقلاب میآید، نه فقط به این معنا که کارگزار اجتماعی نقش اصلی آن را بازی نمیکند، و نه فقط به این معنا که نقش ساختارهای علّی در آن مهم است، بلکه به این معنا که نقش اصلی آن را تقارنها تعیین میکنند، یعنی ترکیب اتفاقیی علتهائی که بهندرت در کنار هم جمع میشوند.
از این موارد که بگذریم، حتى عوامل پیچیدهترى همچون عدم تناسب میان توسعه اقتصادى و توسعه سیاسى، چنانکه هانتینگتون میگوید، یا افول نسبى پس از یک شکوفائى سریع اقتصادى، چنان که دیویس مىگوید(منحنیJ)، و یا حصول یک دورهی فضاى نسبتاً باز سیاسى پس از دورهاى طولانى از فشار سیاسى، چنان که توکویل مىگوید، گرچه ملاحظات قابل تأملى است(۱۱)، اما، به دلیل غفلت از تقارن تصادفیی میان عوامل اصلى و عوامل فرعى، یا علل لازم و بخشى از مجموعه علل کافى، نمىتوانند مدعىی تبیین تحول انقلابى باشند. شاید این قضاوت حداقلى هانتیگتن که: "انقلابها زمانى پیش مىآیند که برخى اوضاع نهادهاى سیاسى با برخى مقتضیات نیروهاى اجتماعى، همزمان رخ دهند"(۱۲)، به موضع مورد دفاع این مقاله نزدیک باشد. منتها بر این نکته باید تأکید کرد که: تعیینکنندهترین عنصر در "اوضاع نهادهای سیاسی" میزان تمایل و توانائیی قدرت مستقر در استفاده کافی و کارآمد از ابزار سرکوب است، و دقیقاً همین عامل است که پدیدهی تحول انقلابی را به شدت به "تصادف" وابسته میکند، زیرا فقط شرایطی کاملاً استثنائی چون درگیری در یک جنگ فرسایشی، تحمل شکست سنگین نظامی، تحت فشار شدید قدرتهای ذینفوذ بودن، از دست دادن قدرت و قاطعیت تصمیمگیری، دچار شدن به دغدغههای اخلاقی و... ممکن است یک حکومت را از سرکوب شورشهای اولیهی یک انقلاب ناتوان یا منصرف کند. از آنجا که پیشبینی چنین شرایطی بهکلی دشوار، بلکه ناممکن است، کلیهی مدعیاتی از این قبیل که: از روی نشانههائی چون فقر شدید، انشقاق فزاینده طبقاتی، عدم تناسب توسعهی اقتصادی و توسعه سیاسی، افول نسبیی رفاه پس از یک دورهی رشد سریع، غلبهی فضای ارعاب و شکنجه، افول مشروعیت حکومت، تکیه آن به حامیان خارجی، و مواردی نظیر اینها، میشد وقوع انقلاب را در فرانسه، روسیه، چین، ایران و... پیشبینی کرد، غیرقابل دفاع است.
برای درک بهتر این دقیقه، کافی است به این نکته توجه کنیم که، در عین وجود شرایط فوق، چه تعداد انقلاب تاکنون روی نداده است. قضاوت آرنت در این باره تأملبرانگیز است: "هر جا که بتوان مطمئن بود که نیروهای مسلح از مقامات کشوری اطاعت میکنند، حتی امکان وقوع انقلاب هم وجود نخواهد داشت. علت اینکه ظاهراً انقلابها در مرحلهی بدوی با سهولتی شگفتانگیز پیروز میشوند این است که: برپاکنندگان انقلاب رشتهی قدرت را از دست رژیمی بیرون میآورند که آشکارا دچار ازهمپاشیدگی است. بنابراین، انقلابها را همیشه باید معلول سقوط اقتدار سیاسی دانست، نه علت آن. گرچه هر جا حکومت فاقد اقتدار شد، لزوماً انقلابی بهوقوع نمیپیوندد.(۱۳)"
نظریههای انقلاب، از منظر توجه یا عدم توجه به عامل اِعمال سرکوب کارآمد دولت علیه تحرکات انقلابی، به دو دسته تقسیم میشوند: نظریههائی(مثل نظریه انقلاب مارکس، مرتون، اولسون، دیویس، جانسون، سکاچپول) که عامل مزبور را در نظر نمیگیرند، یا به آن اهمیت چندانی نمیدهند، حداکثر تبیینگر زمینههای با احتمال کم مساعدِ شروع تحرکات انقلابیاند. در برابر، نظریههائی(مثل نظریه انقلاب توکویل، آرنت، برینتون، دارندورف، زیمرمان، گور و تیلی) که این عامل را در نظر میگیرند، قادر به تبیین وقوع یک انقلاب، و نه البته پیشبینیی منجز آن، هستند.
در غیاب انقلاب
آیا انقلابها میتوانست اتفاق نیفتد؟ اگر انقلابها اتفاق نمیافتاد، سیر جوامع چگونه بود؟ پاسخ به این سؤالها برای درک نظریهی تقارن ضروری است. بعضی ممکن است اساساً تلاش برای پاسخ به چنین سؤالاتی را بهلحاظ علمی بینتیجه بهشمار آورند. در حالی که بهنظر میرسد گرچه راه این بحث دشوار و درآمیخته با احتمال است، اما بسته نیست. به گمان من، سیر حرکت تاریخ با نظر به جهت و مواقف آن کمتر موضوع تقارن و تصادف است، تا سیر وقایع اتفاقیهی آن. یعنی با توجه به خصائلِ کمابیش ثابتِ روانی ـ زیستی انسان، و اوصافِ بنیادینِ روابطِ جمعی، سیرِ تحول و رشدِ تاریخیی جوامع، نمیتوانسته است بهکلی متفاوت از اینکه بوده است، باشد. اگر موجودی با همین خصلتهای بشری دوباره خلق میشد، تاریخ باز هم از حکومت، نظام سلطه، رقابت، جنگ، طبقات اجتماعی...، ناگزیر بود، و باز هم بهسوی آزادی، رفاه عمومی حرکت میکرد، و در عین تلاش برای برابری فرصتها، از نابرابری ناگزیر بود و... ولی ضرورتی نداشت که این واقعیات درآمیخته با وقایعی باشد که بوده است. ما اینک تمدن و فرهنگ امروز بشری را محصول انسانگرائی، آسانگیری دینی، تولد علم، تولد صنعت، ظهور بورژوازی، ظهور مشروطیت، تحقق دولت ـ ملت، و نظائر اینها میدانیم، اما آیا ضرورتی داشته است پدیدههای مذکور در قالب رنسانس در ایتالیا، رفورم در آلمان، درخشش علمی در آلمان ـ ایتالیا، انفجار صنعتی در انگلستان، انقلاب پیوریتن در بریتانیا، انقلاب کبیر در فرانسه و... صورت گیرد؟ به نظر میرسد پاسخ منفی است. بهراحتی امکان داشت که لوتر قبل از کوبیدن اعلامیه نود سؤال بر در کلیسای شهر خود، و کپرنیک قبل از اقدام به نگارش کتاب دربارهی دوران افلاک آسمانی، به یک بیماری یا یک حادثهی ناگهانی فوت کنند، همانقدر که امکان داشت زمینههای توسعه تجارت دریائی بهجای لندن در بارسلون، ونیز، یا روتردام، و زمینههای توسعهی تولید صنعتی، بهجای منچستر، در لیون، فرانکفورت، یا پنسیلوانیا صورت پذیرد، و در این صورت بسیاری دیگر از وقایع هم شکل دیگری بهخود میگرفت. بدیهی است که وقوع این وقایع در ظرف زمانی ـ مکانیی خود یک بازی لاتاری نبوده است، بلکه ریشه در واقعیات و اختصاصات آنها داشته است، اما لازمهی سخن فوق این نیست که احتمالات و اتفاقات در چیدمان تاریخی ـ جغرافیائیی وقایع مذکور نقشی نداشته است. در این میان، چنین مینماید که انقلابهای سیاسی از انقلابهای علمی، صنعتی، یا اقتصادی بیشتر در گرو پارهای رویدادها بوده است، که بهسادگی میتوانسته است، اتفاق نیفتد. اگر چارلز اول قانون باج کشتی را، که منحصر به زمان جنگ بود، به زمان صلح تسری نمیداد، اگر مذهب انگلیکن را به اسکاتلندیها الزام نمیکرد، احتمال زیادی وجود داشت که جنگ ۱۶۴۲ میان شاه و پارلمان صورت نگیرد، و اگر منافع مذهبیی پیوریتنها با منافع مادی زمینداران و بازرگانان، از حیث مخالفت با پادشاه، همسو نمیشد، و اگر در انگلستان هم، مثل اسپانیا، فرانسه، و آلمان، مجالس محلی و ایالتی قدرت و وحدت مجلس ملی را تضعیف میکرد، احتمال زیادی وجود داشت که پیروز این جنگ پادشاه باشد نه پارلمان، و به این ترتیب انقلاب انگلستان هم منتفی میبود. نظیر همین شرطیههای کاذبهالمقدم را راجع به انقلاب فرانسه هم میتوان برشمرد: اگر لوئی شانزدهم متحمل کسری بودجهی ناشی از جنگهای استقلال امریکا نبود، و اگر اصلاحات وزیران مالیه او تصویب میشد، نیازی به صدور فرمان تشکیل اتاژنرال(مجالس طبقات سهگانه) نمیافتاد، و اگر چند نفر از مجلس روحانیون در یک عمل نمادین قهرمانانه، به مجلس طبقه سه نپیوسته بودند، و اگر یک بانکدار پاریسی به تجهیز مالی و نظامی عناصر طبقه مذکور اقدام نکردهبود، باستیل فتح نمیشد، و اگر ملکه ماری آنتوانت اتریشی نبود، یا شاه در دوران تحتالحفظ بودن با او اقدام به فرار به سوی اتریش نمیکرد، چهبسا هیچکدام اعدام نمیشدند. در این صورت پدیدهای بهنام انقلاب فرانسه هم پدید نمیآمد. میلانى مىگوید: "به گمان من، مىتوان لحظات تاریخى متعددى برشمرد که در آن اگر یکى از بازیگران عالم سیاست تصمیمى متفاوت مىگرفت، یا گاه حتى اگر همان تصمیم را چند ماه زودتر به مرحلهى اجرا در مىآورد، چه بسا که از انقلاب اجتناب مىشد. یکى از بارزترین مصادیق اینگونه لحظات، تصمیم چاپ مقالهاى به نام "ایران و امپریالیسم سرخ و سیاه" بود که در هفدهم دىماه ۱۳۵۶ منتشر شد".(۱۴) ناگفته پیدا است که منظور از ذکر موارد فوق این نیست که، در نگاهی سادهانگارانه، عوامل برشمرده را علل اصلی انقلابات مذکور بدانیم. ترکیب پیچیدهای از عوامل و علل ریشهدار(و بعضاً تاریخی) اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، فلسفی، نظامی در کار این انقلابها کارسازی کردند، اما(امائی بهغایت مهم) اولاً ترکیب مذکور در بعضی جوامع دیگر هم کمابیش وجود داشته است، ولی به انقلاب منجر نشده است، ثانیاً، تکتک علل و عوامل مذکور اگرچه معلول ریشههای خاص تاریخیی خود بودند، ولی همزمان شدن آنها نمیتوانسته است از عنصر تصادف برکنار بوده باشد. ادعاى قاطع در زمینه سناریونویسی مجدد برای گذشتهی تاریخی به دشوارى مىتواند علمى باشد، چون ابطالپذیر نیست، اثباتپذیر هم نیست. ولى گفتهی فوق به این معنا نیست که هیچ حرفى در این زمینه نتوان زد. ژان ژورس مىنویسد: "مورخ همواره حق دارد که فرضیههایش را با وقایع بدان سان که بودند مقایسه کند. او حق دارد بگوید این اشتباهات مردم است، و این اشتباهات حزب، و تصور کند که اگر آن اشتباهات رخ نداده بود، حوادث چه صورتى به خود مىگرفت. چرا که او اینک و از وراى حوادث، گزینه و بدیل دارد".(۱۵)
یک عامل مهم
دربارهی اینکه پدیده تحول انقلابى به چه عوامل کافى یا لازمى بستگى دارد، اشاره کردیم که یک عامل وجود دارد که در غیاب آن هیچ انقلابى به موفقیت نمىرسد. در انقلاب عوامل متعدد، پیچیده، و گاه متغیرى دخالت دارد که تعیین کردن آنها چندان آسان نیست. ولى حتى اگر همهی عوامل فراهم باشند، یک عامل هست، که اگر نباشد، قطعاً آن انقلاب به پیروزى نمىرسد: اینکه قدرت مستقر در استفادهی کارآمد(۱۶) از خشونت ناتوان باشد، یا، در عین توانائی، تصمیم آن را نداشته باشد. تمام انقلابها بلااستثناء از این شرط برخوردارند. علت آن هم این است که شرط اولیهی انقلاب، یعنی میل به مانعشکنى قدرت، ثروت، منزلت و، درنتیجه، برخورداری بیشتر از لذت، کمابیش همیشه و در همهجا فراهم بوده است. بهویژه با تسلط گفتمان سنت کلاسیک روشنفکری(روسو ـ مارکس)، در عصر مدرن، میل به ساختشکنى قدرت و بازتوزیع یا انحصار دیگرگونه لذت در بسیارى از مقاطع تاریخى، و در بسیارى از شرایط جغرافیایى، فراهم بوده است. مهمترین علتى که، علىرغم فراهم بودن آن مقدمات، نمىگذاشته است انقلابی صورت گیرد، همین بوده است که قدرت مستقر، هم بنا داشته و هم توانا بوده است که علیه چنین تحرکاتی، از خشونت، بهطور کارآمد، استفاده کند. ندرتاً شرایطی بهوجود میآمدهاست که چنین واکنشى مقدور یا مطلوب نبوده باشد، و انقلابها، بهفرض وجود سایر شرایط مساعد، در همین فرجهها روی میداده است. همانطور که انقلابپژوهان(از جمله برینتون و اسکاچپول) اشاره کردهاند، انقلابها غالباً در شرایطى اتفاق افتاده است که حکومت، قبل از آن، دچار یک جنگ فرسایشى یا یک شکست نظامی بوده، و به همین دلیل، قدرتِ اِعمال نفوذ نظامى و کنترل امنیتى آن دچار فتور شده بوده است. نمونهی آن انقلاب روسیه است، که در دوران ضعف حکومت رومانفها، پس از شکست از ژاپن، شکل گرفت:
"... سال ۱۹۰۵ چرخشگاهى در تاریخ روسیه است. دهقانان روستاها را غارت کردند و سوزاندند، و زمینهاى مالکان را تصرف کردند. علت بلافصل آن، از دست رفتن اقتدار یکهسالارى تزارى بر اثر جنگ روسیه ـ ژاپن بود..."(۱۷)
انقلاب چین نیز مصداق تمامعیارى از این قاعده بود. از سال ۱۸۹۵ که در نخستین حملهی ژاپن، چین بهسختى شکست خورد، سلسله منچو دیگر نتوانست بر پاى خود بایستد، و در ۱۹۱۱ سقوط کرد:
"... انقلاب چین در ۱۹۱۱ با انقراض سلسلهی منچو آغاز گردید... تا سال ۱۹۲۸ هیچ دولتى نمىتوانست واقعاً ادعاى حکمفرمائى بر تمام خاک چین را داشته باشد. حتى پس از این زمان نیز مملکت عملاً در دست جمعى از جنگافروزان متخاصم بود..."(۱۸)
انگلستان و فرانسه نیز اگرچه به آفت شکست نظامی دچار نیامده بودند، اما هر دو پیش از انقلابهای خود درگیر جنگهای فرسایشی بودند، که فشارهای اقتصادی آن نه فقط در برانگیختن مردم، بلکه، مهمتر از این، در ناتوان کردن دولت از کنترل آنها تأثیر داشت. چارلز اول و لوئی شانزدهم هر دو در سرکوب کافی نافرمانیها کمتوان ظاهر شدند.
ایران در آستانهی انقلاب نه دچار شکست نظامی بود، و نه فرسوده اقتصاد جنگی، با وجود این، در ضعیف ظاهر شدن دولت مقابل نافرمانیها، مشابه موارد فوق بود. به عبارت دیگر، متغیر مستقل در این رابطه علّی، ناکارائیی دولت در سرکوبِ مؤثر است، نه درگیر بودن آن در جنگ. شکست نظامی یا فتور اقتصادی ناشی از جنگ، متغیرهائی واسطهاند که در صورت تبدیل شدن به "ناکارائی در سرکوب"، عنصرِ عامل خواهند بود. بدیهی است که اگر این ناکارائی بهتوسط عوامل دیگری زمینهسازی شود، بدون عبور از مرحلهی شکست نظامی یا فتورِ اقتصادی ناشی از جنگ، هم، انقلاب ممکن خواهد بود. ممکن است حکومت به علل متعددى، مثلاً سستعنصرى یا رئوف بودن شخص حاکم، صلاحدید سیاسىی حامیان یا مشاوران او، در اِعمال خشونت دچار تردیدهایى شود، ابزار دارد و مىتواند استفاده کند، ولى در کاربرد کارآمد آن دچار تردید مىشود. وضعیت انقلاب ایران مصداق همین اصل کلی است. در غیاب عواملی همچون جنگ، منش و روش بالاترین مقام تصمیمگیر در یک حکومت است که در کارآمدی سرکوبِ تحرکِ انقلابی نقش خواهد داشت.
تقارن و تاریخ
نتیجه مهم استدلال ما این است که کلیهی نظریهپردازیهائی که میکوشد انقلابها را، بهویژه از منظری تاریخی، ایجاب شده، ضروری، و غیرقابل اجتناب جلوه دهد، دچار خطائی جدی است. بنابراین، تمامیی تحلیلهائی از این دست، که مثلاً با انجام کودتا، وابسته شدن شدید کشور به نیروهای بیگانه، مدرنیزاسیون و مبارزه با سنتها، برقراری اختناق و اعمال شکنجه، برقراری نظام تکحزبی و اعمال استبداد،، توسعه ناهماهنگ و ناپایدار، تعمیق فاصلهی طبقاتی، گسترش بیکاری و افزایش تورم و... معلوم بود انقلاب میشود، و حکومت دوام نخواهد آورد، سست است. بیتردید این عوامل، بههمراهیی عوامل بسیار دیگر، زمینهساز بعضی بحرانها و بعضی عصیانها بودهاند، اما، بهدلائلی که گفته شد، موجب انقلاب و سرنگونی نبودند. به عبارت دیگر، مطلقاً روندی در کار نبود که کشورهائی مثل انگلستان، فرانسه، روسیه، چین، ایران را قدم به قدم به انقلاب نزدیک کند. کاملاً امکان داشت که کشورهای مزبور، هم مثل بسیاری دیگر از کشورهائی که کمابیش دچار معضلاتی از این دست بودند، در غیاب تقارن این علل با پارهای از عواملِ چهبسا فرعیتر، از تحول انقلابی ایمن بمانند.
سخنان کاتوزیان(۱۹) و روبین(۲۰) در باب تحول انقلابی ایران دائر بر اینکه آسمانخراشهای مدرنیسم بدون یک زیربنای استوار سیاسی و بدون محاسبات ضروری برای چنین بنای عظیمی خطرساز بود، البته خالی از قوّت نیست، اما اگر منظور نویسنده از آن این باشد که حکومت بهسبب چنین خطائی ضرورتاً باید منتظر چنان سرنوشتی میبود، غلط است. داوری ونس(۲۱)، وزیر امور خارجه اسبق امریکا، در این باره که نفی ملازمه فوق است، به صواب نزدیکتر است.
بشیریه(۲۲)] معتقد است که دستکم یکی از عوامل بیثباتی سیاسی و فروپاشی نظام پیشین را باید در ساخت قدرت مطلقه، که مانع مشارکت و رقابت سیاسی طی سالیان متمادی شده بود، یافت. فقرهی فوق(با کاربرد تعبیر "دستکم یکی از عوامل") با احتیاطی عالمانه بیان شده است، در عین حال، نگارنده کماکان این دغدغه را دارد که مبادا القاء سخن فوق این باشد که ساخت قدرت مطلقه، نهایتاً در کنار چند عامل از همین سنخ، موجب فروپاشی رژیم بود. میلانی نقل میکند که گروهی از متخصصان سازمان برنامه معتقد بودند که:
"... افزایش ناگهانیی بودجهی دولتی بالقوه خطرناک است. میگفتند ورود ناگهانی حجم بیشتری از کالا صرفاً به گرههای زیربنائیی بیشتر و خطرناکتری دامن خواهد زد. یکی از این محققان که الکس مژلومیان نام داشت، پا از این هم فراتر گذاشت و ادعا کرد که اگر دولت همهی درآمد حاصله از نفت را هزینه کند، در ایران انقلاب خواهد شد..."(۲۳)
خطای برنامهی توسعهی دهه پنجاه، از نظر شتابزدگیی نامتناسب با زیرساختها، امروز برای ما محرز است. کاملاً محتمل است که آگاهانِ فن در آن زمان هم، بهشرط داشتن اطلاعات و نبوغ کافی، نامطلوب و بلکه خطرناک بودن چنین روندی را درک و اعلام کنند، اما اگر کسی بر مبنای آن وقوع انقلاب را پیشبینی کرده باشد، سخنی بهگزاف گفته است، که حتی درست درآمدن پیشبینی او هم چیزی بر اعتبار آن نمیافزاید. چیزی شبیه اینکه کسی پیشبینی کند بهدلیل وزش شدید باد، باران خواهد بارید، و باران هم ببارد، اما درست از کار درآمدن پیشبینیی مزبور باعث تردید در این نخواهد شد که: وزش باد برای بارش باران نه لازم است نه کافی، اگرچه در بعضی موارد آن را تسهیل میکند.
به این ترتیب، سخن پارسونز(۲۴)، سفیر اسبق انگلستان در ایران، که اظهار تعجب میکند چرا دانشگاهیان و محققان و مطبوعات غربی، متوجه رشد چنین نهال عظیمی در زیر خاک نشدند، ناموجه است، چون، بنابر نظریهی مورد دفاع این مقاله، چنان نهال عظیمی وجود نداشت. نویسنده فوق با استناد به اینکه احساسات و نارضایتیهای مردم در آغازِ انقلاب ریشه در گذشته داشته است(که سخن درستی است) نتیجه میگیرد که نهال عظیم انقلاب از گذشته در حال رشد بوده است(که سخن غلطی است). چرا باید پدیدهای اجتماعی را که هیچکس ندیده است، موجود انگاشت، و بعد اظهار تعجب کرد که چرا کسی متوجه آن نبوده است؟ راه عاقلانهتر آیا این نیست که بگوئیم: اگر هیچکس از متخصصان متوجه آن نشده، چه بسا به این دلیل بوده که اصلاً وجود نداشته است. اما چگونه میتوان میان این دو، اینکه انقلاب، در نهایت، محصول پارهای تقارنات در زمانِ وقوعِ آن است، و اینکه ریشه در گذشته داشته است، جمع کرد؟ شاید پاسخ این پرسش در قالب یک تمثیل بهتر قابلدرک باشد. هنگامی که عیسی را بر صلیب کشیدند، بهحق میشد ادعا کرد که کسی که دهها سال پیش نهال چوب آن صلیب را کاشت، تمامی شرایط آب و هوائی، از کوشش خورشید و سعی باد و باران تا ذرات خاک و کود و غیره که در تبدیل آن نهال به یک درخت تنومند اثر داشتند، کسانی که این درخت را بریدند و در بازار چوبفروشان عرضه کردند، نجاری که از این چوب صلیب ساخت، کسانی که عیسای کودک را پروردند، سخنانی که مسیح دربارهی روابط انسانها، خود، و خدا گفت، جنجالی که یهودیان بر سر رفتار و گفتار او برانگیختند، و نهایتاً، حاکم رومی که به مصلوب کردن عیسی فرمان داد، همه در تحقق واقعیت عیسای مصلوب نقش داشتند. اما قبل از اعدام عیسی، هیچیک از موارد فوق، در واقع، اصلاً چنان هویتی نداشتند، تا چه رسد به اینکه کسی بخواهد به آن پی ببرد. نهالی که رشد میکرد، صلیب عیسی نبود، صلیب عیسی شد.
بسیاری از وقایعی که از چشم پس از انقلاب، سبب انقلاب محسوب میشوند، بهراحتی ممکن بود سبب چیز دیگری باشند. بسیاری از واقعیاتی که قبل از انقلاب امتیاز منفیی حکومت و خیانت آن محسوب میشد، در یک فضای گفتمانی دیگر، بهراحتی میتوانست امتیاز مثبت و خدمت آن، یا دستکم خطائی ناگزیر یا خطائی بخشودنی بهشمار رود، و در آن صورت واقعیات مزبور هویتهای دیگری مییافت، و سیر جامعه هم متفاوت میشد. روشنفکران و الیت سیاسی بیرونِ قدرت، غالباً قدرت مستقر را در کمتر موردی دارای نیات مثبت و اعمال مفید تلقی میکنند.
"... از دیدگاه رژیم سابق، اصلاحات هدف بود و تحکیمِ ساختِ قدرتِ مطلقه وسیله و لازمهی آن بهشمار میرفت. حال آنکه اغلب مخالفین انجامِ اصلاحات را بهانهی تحکیمِ ساختِ قدرت تلقی میکردند..."(۲۵)
سخن ما بر سر این نیست که کدامیک، از این دو گزینه، حقیقت امر بود، بلکه در پی جلب توجه به این نکتهایم که از نیات و اعمال رژیم پیشین، از سوی غالب روشنفکران، خوانش خاصی صورت میگرفت که زمینهساز نوعی آنارشیسم پنهان(دولتستیزی و سلطهگریزی) رادیکالیسم(سختگیری در مواجهه با رقیب حاکم) و رمانتیسیسم(سهلگیری در برآورد راهحل مشکلات) بود. اما این موارد، یعنی آنارشیسم، رادیکالیسم، و رمانتیسیسم، به عنوان خطوط اصلیی گفتمان مسلط روشنفکری، از حیث همزمانی با وقایعی چون رکود اقتصادی، پدیدهی کارتریسم، کاریزمای مذهبی ـ انقلابی، تردید حکومت در سرکوب کارآمد نافرمانیها، و عوامل دیگری از این دست، که در کار تحول سیاسیی ایران در سال پنجاه و هفت مؤثر بودند، یک تقارن صرف بود، که بهسادگی، میتواند با تعبیرِ، ظاهراً غیرعلمی، "قران"(یا شانس) بیان شود.
بر اهل خرد پوشیده نیست که موارد چهارگانه، یعنی: اتخاذ پارهای تصمیمها، ظهور بعضی شخصیتها، وجود برخی زمینههای عینی، و سرانجام عدم اعمال سرکوب کارامد، که ذیل فرمول "اگر اتفاق نمیافتاد"، مطرح شد، ارزشی بسیار فراتر از شرطیههای خلافِ واقعِ معمول دارد. هر کدام از این موارد علت ناقصهی انقلاب محسوب میشود. به عبارت دیگر، موارد برشمرده، مجموعه علل لازم و علل کافی است که در جنب آنها انقلاب ایجاب شد.(دقت کنیم که ما این مدعا را فقط پس از انقلاب میتوانیم داشته باشیم، چون همانطور که گفتیم از پیش نمیتوان معلوم کرد چه ترکیبی از مجموعه غیرِ قابلِ احصاءِ عللِ کافی، در جنب علل لازم، برای ایجاب یک انقلاب خاص کفایت میکند).
اینک مدعای ما این است: علت نهائیی انقلاب، هیچ نیست جز یک قرانِ بهغایت اتفاقی و تصادفی که در ظل و در ذیل آن تمامیی این موارد مجموع شد. لابد نیازی به توضیح نیست که مدعای مذکور مطلقاً منافاتی با علل پیچیده، ساختاری، و حتی بعضاً تاریخیی هر تحول مهمی، از جمله انقلابها، ندارد. سخن بر سر این است که، دستکم اجزائی از این مجموعه علل، مثلاً مواردی که محصول صرف یک تصمیمگیری، یا یک حادثهی برنامهریزینشده یا پیشبینینشده بود، به راحتی میتوانست بهوجود نیاید، یا لااقل متقارن نشود، و به این ترتیب، انقلاب، علیرغمِ تمامی عرض و طول آن، بهسادگی اتفاق نمیافتاد، چنانکه در بسیاری از جوامعِ کم و بیش مشابه اتفاق نیفتاد. دقت کنیم که ظرافت بحث در این است که رویدادن یک رویداد در گرو شروط کافی آن(اعم از لازم و غیر لازم) است، اما(امائی بسیار مهم) در بسیاری موارد بهصرف غیبت یک یا چند عنصر نسبتاً کماهمیت، از این مجموعه شروط، یک پدیده روی نمیدهد.
کارکرد تحول انقلابی
بنابر یک نظر، هر انقلابى در زمان خود یک پدیدهی کژکارکرد است، به این معنى که اهدافى که معمولاً در شروع یک انقلاب مطرح مىشود، بلافاصله بعد از انقلاب، حصول آن دچار مشکل جدی میشود. در بسیارى از موارد، به شرایطى مشابه گذشته، یا حتی سختتر از آن، باز مىگردد. جالب توجه است که معناى اصلی واژهی انقلاب، که از علم نجوم وام شده است، نیز چنین القا مىکند: انقلاب عبارت است از نقطهی اوج خروج از اعتدال براى بازگشت به حالت اولیه و اعتدال قدیم. به فرض قابل دفاع بودن این مدعا، چرا چنین است؟ آیا براساس نظریهی تقارن میتوان توجیهی برای این یافت؟ پاسخ مقاله حاضر این است: از آنجا که، بر خلاف آنچه که معمولاً پنداشته میشود، تحول انقلابی(نه تمایل انقلابی)، کمتر محصولِ عللِ ریشهدار، و بیشتر محصول تقارناتِ حسابنشده، خصوصاً عاملِ مهمِ ناتوانی قدرتِ مستقر در اِعمالِ سرکوبِ کارآمد، است، پدیدهای است که برخلاف قواعد غالب و رایج اجتماع، از یک فرجهی بسیار کمیاب استفاده جسته است، و به محض بر هم خوردن تقارن اتفاقی علل، قواعد غالب و رایج اجتماع(که چنان که گفتیم، از خواهشگریی نفس انسان و گریزناپذیر بودن اَشکال روابط سلطه مایه میگیرد)، غلبه خود را مجدداً میگسترند. نظریهپردازان و فعالان انقلابی به دشواری متوجه این میشوند که تحول مذکور کمتر محصول برنامهریزی و فعالیت حسابشدهی آنان بوده است، به همین دلیل، از کژکارکردیی آنچه کنش آگاهانهی خود میپنداشتهاند، دچار حیرت و فاقد توجیهاند.
انقلابها دو شعار اصلى دارند، یکى آزادى، و دیگرى عدالت، که در عمل از آن نوعى رفاه عمومى استنباط میشود. در همهی انقلابها بدون استثنا، وعده اول، به ضرورت شرایط انقلابى، بهفوریت پس گرفته مىشود. اما وعدهی دوم، که وفاى به آن دشوار است، چون غالباً مبتنى بر نوعی آسیبشناسیی غیرعلمی و غیرواقعبینانه بوده است. احساس دارا بودن امکانات گستردهاى، که به صرف حذفِ مانعِ قدرتِ مستقر، کمبودها و رنجها برطرف شود، از لوازم انقلاب است، چون در غیر اینصورت، انگیزهای برای خطر کردن وجود نخواهد داشت. محاسبه هر عملی عبارت است از میزان فایده مورد انتظار ضرب در احتمال حصول نتیجه، تقسیم بر میزان هزینههای اقدام. روشن است که با توجه به بالا بودن هزینههای عمل انقلابی و خطرات آن، کارگزار اجتماعی(با فرضِ ناگزیرِ حداقلِ عقلانیتِ ابزاری) تنها در صورتی دست به عمل میبرد که فایدهی مورد انتظار، بزرگ، و احتمال موفقیت، بالا باشد. شاید، بهگونهای ناخودآگاه، بههمین دلیل است که در انقلابها بر این هر دو تأکید میرود: مورد دوم البته ممکن است بیشتر یک حرکت تبلیغاتی باشد، اما مورد اول در بسیاری از موارد یک باور جدی است.
بسیاری از روشنفکران، که معمولاً منتقدان سرسخت حکومتی هستند که انقلاب علیه آن صورت میگیرد، بر این باورند که قدرت مستقر به دلیل شرارت، وابستگی، مأموریت، و... استعدادها، امکانات، و ثروت ملت را به یغما میبرد، و چنانچه افراد پاک و ذیصلاحیتی جانشین آن شوند، تمامی آن امکانات به درون جامعه باز میگردد، و این برای آبادانیی سریع آن کافی است. اما وقتى روشنفکرانِ سابق زمامدارانِ حال، یا راهنمای آنان، شدند، مىفهمند که در این تشخیص، تا حدود زیادی، سادهبین بودهاند. میفهمند که در ترسیم چشماندازی دلربا و آسانیاب از آرمانهایى چون عدالت و رفاه(که من آن را با الهام از بیتی از مثنوی اسطورهی "شمع و عسل" مینامم) جانب احتیاط را رعایت نکردهاند. به این ترتیب، وعده اول به ضرورت پس گرفته مىشود، و وعدهی دوم بسیار دشوار و کم عملى مىشود، و اینسان، انقلابها، چهبسا، نوعى شکست سیستماتیک بهنظر آیند، یعنی فرآیندی که، بنا به تعریف، محکوم به ناکامی است.
جستجوى فصل مشترک انقلابها در کتاب معروف کالبدشکافىی چهار انقلاب مبنى بر فرمانروائى میانهروها، به قدرت رسیدن تندروها و برپائى نظام دیکتاتورى عصر وحشت و پاکدامنى، که در آن برای حل اختلافها، کثیراً، دستگاه گیوتین به کار مىافتد، و خصوصاً ختم ماجرا، یعنى ترمیدور، که رکن آن عبارت است از: فراموشىِ خودسازى انقلابى، و ریاضتِ اجتماعى، و بازگشتِ غالباً حریصانهتر به جستجوى لذت، در تجربیات پس از انقلابهاى چهارگانهی بزرگ هم تایید شده است. از برپائىی دیکتاتورى، تا ایجاد حکومت وحشت، و از آنجا تا ترمیدور(اگر این الگو پذیرفتنی باشد)، تمامى این فرآیند، حکایت از نوعی کژکارکردیی ایده، آرمان، و روش انقلابى دارد. عموماً انقلابها به دنبال این بودهاند که استبداد سیاسى را کنار بزنند، و قدرت را به نفع مردم مصادره کنند، یا به نفع لایههایى از طبقات متوسط و پائینتر توزیع کنند. انقلاب انگلستان چارلز اول را اعدام کرد، ولى قدرتى به مراتب بیشتر از آن در دست کرامول قرار گرفت. انقلاب فرانسه لوئى شانزدهم را اعدام کرد، ولى قدرتى به مراتب متراکمتر از آن به ناپلئون بناپارت رسید. این قاعده در مورد انقلاب روسیه و استالین، انقلاب چین و مائو، و البته بسیارى از انقلابهاى جهان سوم هم مصداق دارد.
انقلابها در عصر خودشان، و با توجه به شعارهایى که در آن زمان مطرح مىکنند، معمولاً پدیدههایى ناکامیاباند. علت آن هم این است که تصور اولیه در فرآیند انقلابها این است که روشنفکران مبارزهاى را برنامهریزى مىکنند تا یک حاکمیت سیاسىی ناکارآمد و یا نامشروع را واژگون کنند، و یک حاکمیت سیاسى مطلوب و مشکلگشا را به جاى آن بگذارند، ولى از آنجا که تصور مذکور، غالباً و تا حدود زیادی بهناگزیر، در یک فضای رمانتیک و پرهیجان، و بر اساس یک آسیبشناسی غیرعمیق و غیردقیق درمیپیوندد، شبیه داستان عشق میشود ،که "عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها". از آنجا که در انقلابها، بر اساس سنت روشنفکری(از روسو تا مارکس)، وعدههاى کلان داده مىشود، و وقتى که حکومت پیشین از بین مىرود، آن وعدههاى کلان، خصوصاً بهگونهای برقآسا، قابل وفا شدن نیست، نوعى سرخوردگى در تودهها به وجود مىآید. به موازات این، در عبور از نظم منفور به نظم محبوب، خلائى وجود دارد که کنترل سکون، حرکت، و جهت در آن دشوار است، هر لحظه ممکن است سکان در اختیار کسى یا به سوى مقصدى قرار گیرد، که در ابتدا قرار نبوده است.
انقلاب، بنا به تعریف، فقدان کامل نظم به منظور تعریفِ نظم و استقرار نظامى دیگر است. همیشه این دوران خلأ، که حکومت قبلى سرنگون شده و حکومت بعدى هنوز به وجود نیامده است، مىتواند آبستن حوادث بغرنجی باشد. بهویژه با توجه به سرخوردگیی اولیه مردم، عناصر رژیم پیشین با امید بیشتری دست به بازآرائی و تحرک میزنند. در این میان، نیروهای رادیکال انقلابی، که معمولاً بلافاصله پس از پیروزی در حاشیهی قدرت قرار دارند، حاصل تلاشهای خود را در حال اضمحلال میبینند، و علت این وضعیت را غلبهی عناصر غیرانقلابی، مسامحهگرا، و فرصتطلب برمیشمارند، و بهمنظور جلوگیری از انحراف مسیر یا توقف تحول انقلابی، به قبضهی قدرت رومیآورند. آنها خود را ناگزیر میبیند که ترس از فروپاشی را موقتاً با نوعی دیکتاتوری و اقتدار آغشته به بیرحمی چاره کنند. این البته با بزرگترین شعار انقلاب یعنی آزادی در تعارض است، ولی انقلابیان، بهحق، نگران این هستند که آزادی زمینهساز فعالیت ضدانقلابیی نیروهای رژیم پیشین و سرخوردگان جدید باشد. درگیریی حکومت انقلابی در تکاپوی برقراری نظم جدید، شعار دوم انقلاب، یعنی بهرهمندی و رفاه محرومان، را هم به محاق میبرد، چرا که، علاوه بر شکست مسلم "اسطورهی شمع و عسل"، حفظ حکومت انقلابی در مقابل تهدیدها، برای توسعه و رفاه فرصتی باقی نمیگذارد.
"... هر انقلابی، پس از سالها، و حتی دههها، توانسته است رشد اقتصادی سالهای پیش از انقلاب را بهدست آورد. رژیم یا رژیمهای پس از انقلاب تا به تأمین حداقل رفاه برای جمعیت کشور برسند، از دوران سخت سرکوب، اختناق، و چهبسا جنگ داخلی میگذرند..."(۲۶)
به این ترتیب، چه بسا تنها چیزی که به ناگزیر باقی میماند، یک عدالت سختگیرانه باشد، که گاه از سوی لیبرالها، بهتعریض، و تقسیم مساوی فقر خوانده شده است. انقلابیان که خود را از انجام مواعید بزرگ ناتوان میبینند، صادقانه اصرار میورزند که تواتر توطئههای مخالفان فرصت تحقق آرمانها را از آنان گرفته است. از سوی دیگر از عجول بودن مردم شِکوِه میکنند و معتقدند چنانچه فرصت کافی به آنها داده شود، مشکلات حل خواهد شد. این هم البته در تناقض با ایدهی انقلاب است، چرا که، بهلحاظ تئوریک قرار بوده است بهمحض برداشتهشدنِ مانعِ رژیم پیشین، مصادرهی انقلابی، و سازندگیی آسان متکی به آن، متکی به شکست انحصارها و اسرافها، کمبودها را برطرف کند، اما شِکوِه از شتابزدگیی تودهها توجیه کارآمدی نیست، چون حتی فرصت هم مشکلات را حل نمیکند، چرا که به موازات دور شدن از زمان پیروزی انقلاب، خواهشگریی طبایع انسانی، که تحت تأثیرِ معمولاً شدید، اما ناپایدار گفتمان "خودسازی انقلابی"، چندی در محاق خزیده بود، بهتدریج از خود غبار میتکاند، و ساخت چارهناپذیر سلسلهمراتب اجتماعی، که موقتاً تحتالشعاع شعار "برابری" قرار گرفته بود، به قرار خویش بازمیگردد. و به این ترتیب، چه بسا نظم سیاسی و اجتماعی، علیرغمِ انبوهی از هزینهها، بهجای اول خود، یا مقادیری عقبتر بازگردد.
ژیلسون در مورد انقلاب فرانسه میگوید:
"... فرانسهی سلطنتی درنتیجهی انقلاب ویران شده بود، اما خود انقلاب هم هنوز نتواتسته بود نظام تازهای از حیات سیاسی را تأسیس کند: بعد از حادثهی شکوهمند و غمانگیز امپراطوری ناپلئون، چنین مینمود که کشور دارد به گذشته باز میگردد. پادشاهان بار دیگر بازمیگشتند و ادعای فرمانروائی بر فرانسه داشتند، چنان که گوئی حادثه ۱۷۸۹ اصلاً اتفاق نیفتاده بود..."(۲۷)
تورن بهشکلی کلیتر اینگونه داوری میکند:
"... امروز از برکت تجربه میدانیم که موضوعاتی مثل ملت، مردم، پیشرفت، که انقلابها مطرح میکنند، و مدعیاند که اموری مثل پول، دین، حقوق فردی نمیتواند در مقابل شور آن دوام آورد، حقیقت ندارد. خوابهای عصر انقلابها تعبیر نشد..."(۲۸)
این البته درست است که ما امروز از برکت تجربهی خودِ انقلابها این حقیقت را دریافتهایم، اما نمیتوان منکر نبوغ کسانی مثل برک باشیم که در نقد خود بر انقلاب فرانسه بیشتر با اتکا به تجربهی تاریخیی بشر و با تکیه به شناخت عقلانی و غیر احساسی ـ آرمانی انسان و جامعه(و نه صرفاً با استناد به نتایج تجربهی مستقیم پدیدهی تحول انقلابی)، حقایق مهمی را در این باره اظهار کردند.
در این صورت، آیا میتوان گفت که ترغیب یا دست زدن به فعالیت انقلابی، در نهایت، کنشی غیرعقلانی است؟ اورتگاى گاست در کتاب انقلاب تودهها مىگوید که: بشر همواره دست به خشونت زده است. گاه استفاده از خشونت تنها نوعى جنایت تلقى شده، اما گاه نیز وسیلهاى در دست کسانى بوده است که تمام طرق دیگر را براى دفاع از حقوق حقهی خویش به کار گرفته و ناکام ماندهاند. از نظر گاست:
"... شاید این واقعیت که گهگاه بشر تمایلات طبیعى خویش را از طریق اعمال خشونتآمیز بروز مىدهد، تأسفآور باشد، اما از طرف دیگر، بروز چنین رفتارى در جامعه نشاندهندهی وجود منطق و تعقلى نیز هست که، بیش از حد تحمل، تحت فشار قرار گرفته است..."(۲۹)
در میان متفکران ایرانیی پس از انقلاب نیز این ایده وجود دارد. احمدی معتقد است:
"... تودههای مردم دیوانه نیستند که خشنترین راهحل را در نخستین گام بیازمایند، راهحلی که از خود آنان بیشترین فداکاری را میطلبد. هنگامی که تمامی راههای اصلاحطلبی و حقطلبی مسدود شد، مسیر انقلاب گشوده میشود..."(۳۰)
اما این نظر خالی از اشکال نیست. اولاً، لازمهی آن این است که هر جا مسیر انقلاب گشوده نشده است، تمامی راههای اصلاحطلبی و حقطلبی مسدود نبوده است، ایدهای که بهوضوح مردود است. ثانیاً، نشان دادن اینکه هر جا انقلاب رخ داده است، تمامی راههای اصلاحطلبی و حقطلبی مسدود بوده است، هم کار دشواری است، مگر اینکه، در هر دو مورد، از رابطهی مذکور تفسیری توتولوژیک بهدست دهیم. اما، مهمتر از این ایراداها، معرفی خشونت به عنوان مقوّم و مشکل اصلیی انقلابها است. مقوّم اصلیی پدیدهی تحول انقلابی، و نیز عامل مشکلزای اصلی آن، آغشتگی آن به خشونت نیست، وصل کردن سرنخ تمام یا غالب مشکلات به سلطهی طبقه حاکم، و ترویج احساس دارا بودن امکانات گستردهاى است که به صرف حذفِ مانعِ قدرتِ مستقر، صرفاً یا عمدتاً بهیمن توزیع عادلانهی آن امکانات یا سازندگیی آسانِ متکی به آن امکانات، کمبودها و رنجها برطرف میشود.
از این سخنان اما، در پی نفیی نقش تاریخیی انقلابها البته نیستیم. آنچه گفتیم این بود که پدیدهی تحول انقلابی، با نظر به مبانی، انگیزهها، اهدافِ اندیشیده، و نتایج مستقیم آن، به سختی میتواند کامیاب باشد. اما این منافاتی با تأثیرات تاریخی و پیامدهای نااندیشیده و مراد نشدهی این پدیده ندارد. انقلابها، بهویژه انقلابهای بزرگ، منشأ جهتگیریهای مهم و مثبت(با همان معیارهای آزادی، رفاه عمومی یا عدالت) در جوامع بودهاند. بهدرستی گفته شده است که "انقلاب فرانسه سرانجام موقعیتی بینظیر را در تاریخ معاصر جهان احراز کرد..."(۳۱) اما این ضرورتاً امتیاز مثبتی را در کارنامهی نظریهپردازان یا فعالان این انقلابها درج نمیکند، زیرا موارد مزبور، بیشتر، محصولات نااندیشیده و معلولهای بعید آن نظریات و آن فعالیتها بهحساب میآیند. تعبیرات "سرانجام" و "تاریخ معاصر جهان" در نقل قول فوق شایسته توجه کافی است.
به نظر مىآید که انقلابها، خصوصاً انقلابهاى بزرگ در آغاز عصر مدرن، به علاوه شکستِ تا حدودی چارهناپذیر آنها، و در نهایت، سنتزهایى که از این تعارضها بیرون آمده است، در مجموعه تاریخ دو سه قرن اخیر تأثیرات مفید مهمى داشتهاند. این درست است که حداقل در مورد انقلابهاى بزرگى مثل انقلاب انگلستان و انقلاب فرانسه بهراحتی نمىتوان تصور کرد که اگر این وقایع اتفاق نمیافتاد، سیر جوامع از حیث آزادی و رفاه چگونه میبود، اما دلیلی هم در دست نیست که فکرکنیم در غیاب آن تحولات، جهان از راههائی دیگر، با روند زمانیی متفاوتی، به نتایج کمابیش مشابهی نمیرسید. به عبارت دیگر، به نظر میرسد هزینهی سنگینِ تحول انقلابی مسلم، و فایده آن، بهشکلی حداقلی، محتمل است.
خلاصه و نتیجه :
یکم : انقلاب، مثل هر پدیدهی دیگر، معلول مجموعهای از شرایط لازم و کافی است. یکی از این شروط لازم، که در غیاب آن هیچ انقلابی رخ نمیدهد، نتوانستن یا نخواستن قدرت مستقر در استفاده از ابزار سرکوب کارآمد علیه نیروهای انقلابی است. بر این مبنا، این تصور کمابیش رایج که در جامعهای که مملو از ظلم، نارضایتی، توسعه نامتقارن و... است، دیر یا زود انقلاب روی میدهد، غلط است. مادامی که عنصر سرکوب بهطور قوی عمل کند، و عموماً چنین است، میتوان اطمینان داشت که از انقلاب خبری نخواهد بود.
دوم : حتی اگر هر سه شرط لازم پدیدهی تحول انقلابی فراهم باشد، ضرورتاً، یا حتی غالباً، انقلابی روی نخواهد داد، چون علاوه بر شروط لازم، به شروط کافی هم نیاز است. نکته مهم این است که شروط کافی مجموعهی گستردهای است که ترکیبهای متعدد و متنوعی از آنها، در کنار شروط لازم، برای وقوع یک انقلاب کافی است، و همین باعث میشود که ترکیب پیچیدهای از احتمالات، پیشبینی یک انقلاب را تقریباً غیر ممکن کند. حتی اگر این پیشبینی در پوشش یک تبیین پس از وقوع درخزیده باشد.
سوم : از آنجا که شرط لازمِ "عدم سرکوب" نادراً دست میدهد، انقلاب یک پدیدهی کمیاب است، و از آنجا که تنوع ترکیب مجموعه علل کافی راهِ برنامهریزی برای انقلاب را دشوار میکند، انقلاب یک پدیدهی استثنائی و تصادفی است. چیدمان مساعدی از بعضی علل کافی، در کنار شروط لازمی، که یکی از آنها به ندرت دست میدهد، انقلاب را به حاصلِ یک قران بدل میکند.
چهارم : اما مشکل پدیدهی تحول انقلابی فقط این نیست که شانس اندکی برای پیروزی بر نظم مستقر دارد. مشکل دیگر این است که هر انقلابی، در قیاس با دو هدف مهم آن یعنی آزادی و عدالت (رفاه)، از ابتدا محکوم به شکست است. برای حفظ نظم جدید خود را ناگزیر از بستن فضا و اعمال خشونت میبیند(نفی هدف اول)، و به دلیل رهیافت رمانتیک و ساده بین به مسائل اجتماعی، در مواجهه با ماهیت تراژیک و بغرنج مشکلات انسان و اجتماع، زمینگیر میشود(نفی هدف دوم).
پنجم: به همین دلائل، انقلاب به عنوان یک فعالیت سوژهمحور و عقلانی و یک کنش ناظر به نفع، علیه حاکمیت، بهطور عام، قابل توصیه نیست. هزینه آن بالا، فایده آن اندک، و احتمال پیروزی آن کم است. درست در جهتِ کتمانِ حقیقتِ "احتمال کم پیروزی" است که گفتارهای انقلابی، عموماً، پیروزی انقلابها را به ضرورت تاریخ پیوند میزنند، و در جهتِ کتمانِ حقیقتِ فایده اندک است که گفتارهای انقلابی، با انتساب ریشهی عمدهی مشکلات به حاکمان بد، انقلاب را، که قرار است آنها را با حاکمان خوب عوض کند، خیر کثیر معرفی میکنند.
پاورقی :
۱. گزارشی از این مباحث را دربخش اول اثر زیر میتوان دید: فرامرز رفیعپور، توسعه و تضاد، نشر دانشگاه بهشتی، تهران ۱۳۷۹
۲. کرین برینتون، کالبدشکافى چهار انقلاب، ترجمه محسن ثلاثى، نشر سیمرغ، تهران، ۱۳۶۲، ص ۵۵
۶. منابع روایاتى کمابیش متفاوت از آن تعاریف و بخشى از این تقسیمبندىها را در مقاله زیر مىتوان یافت: حمیرا مشیرزاده، مرورى بر نظریههاى انقلاب، راهبرد، شماره ۹، ص ۱۵۶ـ۱۰۷
۷. روایتى متفاوت از تأثیر عنصر "تصادف" در انقلاب را مىتوان در منبع زیر ملاحظه کرد:
چالمرز جانسون، تحول انقلابى، ترجمه حمید الیاسى، نشر امیرکبیر، تهران، ۱۳۶۳، ص ۹۷
۸. نیکولو ماکیاولی، گفتارها، ترجمه محمد حسن لطفی، نشر خوارزمی، تهران، ۱۳۷۷، ص ۱۹۵
۱۶. وده و مولر، به پیروی از ابرشال، معتقدند در صورتی که نظام حکومتی در مقابل مخالفان یا اصلاً از سرکوب استفاده نکند، یا در حد بسیار زیادی استفاده کند، در آنصورت مخالفان کمتر به شورش و کاربرد زور متوسل میشوند، اما اگر نظام حکومتی در حد متوسطی از زور استفاده کند، یا آنکه گاهی استفاده کند و گاهی نکند (شل کن سفت کن)، در آنصورت احتمال شورش و خشونت مخالفان افزایش مییابد. به نقل از: فرامرز رفیعپور، منبع پیشگفته، ص ۶۰
۱۷. جان گرنویل، تاریخ جهان در قرن بیستم، ترجمه جمشید شیرازى، نشر فرزان روز، تهران، ۱۳۷۷، ص ۱۰۰
۱۸. رابرت روزل پالمر، تاریخ جهان نو، جلد دوم، ترجمه ابوالقاسم طاهرى، تهران، امیرکبیر، ۱۳۴ ۲، ص ۴۸۰
۱۹. محمد علی همایون کاتوزیان، اقتصاد سیاسی ایران، ترجمه رضا نفیسی، نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۹، ص ۲۸۲
۲۰. باری روبین، جنگ قدرتها در ایران، ترجمه محمود طلوعی، تهران، ص ۹۹
۲۱. سایروس ونس، انتخابهای دشوار، در: محمود طلوعی، داستان انقلاب، منبع پیشگفته، ص ۵۱۲
۲۲. حسین بشیریه، موانع توسعه سیاسی در ایران، تهران، ۱۳۸۰/ص ۱۱۳
۲۳. عباس میلانی، معمای هویدا، منبع پیشگفته، ص ۳۵۲
۲۴. آنتونی پارسونز، غرور و سقوط، در داستان انقلاب ص ۴۹۰
۲۵. حسین بشیریه، منبع پیشگفته، ص ۹۹
۲۶. بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن، نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۹، ص ۶۷۴
۲۷. اتین ژیلسون، نقد تفکر فلسفی غرب، ترجمه احمد احمدی، نشر حکمت، تهران، ۱۳۷۷، ص۲۳۲
۲۸. الن تورن، نقد مدرنیته، منبع پیشگفته ص ۱۵۴
۲۹. خوزه اورتگاى گاست، انقلاب تودهها، در: چالمرز جانسون، تحول انقلابى، منبع پیشگفته، ص ۲۸
۳۰. بابک احمدی، منبع پیشگفته، همان ص.
۳۱. آلبر سوبول، انقلاب فرانسه، ترجمه عباس مخبر، نشر شباهنگ، تهران، ۱۳۷۰، ص۲۱
نویسنده : سعید رهنما / استاد علوم سیاسی دانشگاه یورک در تورنتو کانادا
موضوع : بررسی انقلاب و اصلاح در بینش چپ
شهروند :
متن زیر مقدمه بیست دقیقهای دکتر سعید رهنما در بحث "انقلاب یا اصلاح" با دکتر امیر حسن پور است که در ٢٣ نوامبر۲۰۰۹ در دانشگاه تورنتو برگزار شد و گزارش خلاصه آن در شهروند به چاپ رسید. امیدواریم متن مقدمه دکتر حسن پور را نیز در آینده چاپ کنیم.
مقاله :
برای مبارزان اجتماعی و سیاسی در نقاط مختلف جهان پرسش اصلی همیشه این بوده که آیا تحول اجتماعی و نیل به دموکراسی، آزادیهای سیاسی، و عدالت اجتماعی با شیوههای مسالمتآمیز، تدریجی و پیشرونده و با استفاده از ابزارهای پارلمانی امکانپذیر است، یا بر عکس راهی نیست جز اعمال زور، قیام توده ای، و نابودی نهادها و نظم موجود و ایجاد یک نظام سیاسی جدید از طریق انقلاب قهرآمیز.
بحث انقلاب و اصلاح بسیار پیچیده است و هر دو مفهوم تعابیر مختلفی دارند. هر دو با مسئله "تغییر" سر و کار دارند، و طنز تلخ این است که هر دو نیز میتوانند به نظام موجود "تداوم" بخشند، یعنی نوع سیستم تغییر نمیکند، اما بازیکنان آن جایگزین میشوند. اصلاحطلبان به راحتی میتوانند جذب نظام موجود شوند و به بقاء آن کمک کنند، و انقلابیون میتوانند نظام دیکتاتوری و سرکوبگر جدیدی را پایهریزی کنند. مفهوم اصلاح برای پارهای ایجاد چند تغییر جزئی است تا سیستم موجود را تا حدی قابل تحملتر کند، و برای پارهای اصلاح شیوه مسالمتآمیز و تدریجی تغییر نظام موجود است. برای انقلاب نیز مفاهیم متفاوت است. صحبت از انواع انقلاب است: انقلاب سیاسی برای جایگزینی حکومت، انقلاب اجتماعی برای تغییر کل سیستم، انقلاب خلقی، انقلاب کارگری، انقلاب دهقانی، و .. نقطه مشترک تمامی آنها البته توسل به قهر و اتخاذ روشهای خشونتآمیز است.
از دوران انقلابهای بزرگ اروپا در ١٨٤٨ تاکنون، در بسیاری از نقاط جهان طیفی از جریانات سیاسی در مقابل استبدادهای حاکم قد برافراشتهاند که یک سوی آن لیبرال دموکراتها، سپس سوسیالیست رفرمیستها، و در سوی دیگر انقلابیون قرار داشته اند. آلفونس لامارتینها، لوئی بلانها، و اوگوست بلانکیها با نامهای مختلف در زمانها و مکانها مختلف، سیاستهای کمابیش مشابه اسلاف خود را پیش برده و به شکستها و موفقیتهای مقطعی نیز دست یافته اند. اختلاف نظر میان این نیروهای اپوزیسیون در اغلب موارد به حدی بوده که عمدتاً به جای همکاری علیه استبداد یا دیکتاتوری حاکم، بر علیه یکدیگر مبارزه کرده اند. ماجرا کماکان ادامه دارد.
اگوست بلانکی انقلابی بزرگ فرانسوی قرن ١٩ از جمله پایه گذاران تفکر انقلابی بود که بسیاری از جمله مارکس و انگلس را مستقیم و غیرمستقیم تحتتاثیر قرار داد. انقلابی گری او متکی به اقلیت برگزیدهای بود که میبایست انقلاب را علیه نظم حاضر هدایت کند، چرا که از نظر او اکثریت مردم به دلیل محرومیت و زندگی زیر سلطه استبداد سیاسی و مذهبی قادر به تشخیص منافع خود نیستند، و اقلیت رهبران انقلابی باید آنها را هدایت کند.
مارکس و انگلس با همه شیفتگیشان به بلانکی، تئوری توطئه گرایانه این "کیمیاگر انقلاب" را که متکی به اقلیتی محدود بود، محکوم نمودند. در مقابل تئوری انقلابی خود را پایهریزی کردند که بر "جنبش مستقل و خودآگاه اکثریت وسیع" و "اعتلای ذهنی طبقه کارگر" متکی بود. باید به این صفات دقت کرد و من به آن باز خواهم گشت.
اما مارکس و انگلس خود نیز در زمینه وقوع این انقلابات در اروپای پیشرفته دچار توهم بودند. انقلابات ١٨٤٨ در کشورهای مختلف اروپا امیدهای فراوانی را (همزمان با انتشار مانیفست کمونیست) به وجود آورد، اما همگی شکست خوردند. سالها بعد انگلس نوشت که در ١٨٤٨ ما بر اثر بی تجربگی ناشی از جوانی به هیجان آمدیم و بیهوده انتظار داشتیم که سرمایهداری در مرحله اول تحول خود سرنگون شود. نیز نزدیک به ۵٠ سال بعد در مقدمه ١٨٩۵ کتابچه مارکس، "مبارزه طبقاتی در فرانسه" نوشت که نمیتوان قدرت را با حمله غافلگیرانه چند پیشگام مبارز و بدون حمایت تمامی طبقه کارگر، به دست آورد. این مقدمه طولانی با تشریح تجربه سوسیال دموکراسی آلمان، تاکتیکهای انقلابی را زیر سئوال میبرد و استفاده از ابزار پارلمانی را برای به قدرت رساندن طبقه کارگر ممکن میبیند. بعد از او رهبران سوسیال دموکراسی آلمان، از جمله برنشتین و بعداً کائوتسکی نیز بر ضرورت اصلاحات تاکید کردند، و راه خود را از انقلابیون، از جمله رزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنخت جدا کردند. برنشتین دموکراسی را پیش شرط سوسیالیسم قلمداد کرد، اما در عمل او و رفرمیستها راه افراط دیگری را در پیش گرفتند که به آن اشاره خواهم کرد.
مارکس و انگلس از جنبش عظیم چارتیستها که از بزرگترین جنبشهای طبقه کارگر در تاریخ است و قبل از این انقلابات در انگلستان بسیار صنعتی به وجود آمده بود، نیز به خاطر دور شدن از رادیکالیسم دلسرد شدند (واقعیت البته این بود که چارتیستها شکست نخوردند و سالها بعد، ۵ فقره از ٦ فقره خواست آنها (از جمله حق رای همگانی بدون داشتن مالکیت و ..) به مرحله عمل رسید، و بسیاری از اصلاحات پارلمانی انگلیس و قدرت اتحادیههای کارگری دست آورد آنها بود).
در مراحل بعدی انتظار انقلاب و شکست انقلابها از جمله کمون پاریس دلسردیهای بیشتری را برای آنها به همراه داشت. مارکس که در دوران کمون پاریس از کموناردها هم تندتر میرفت و بعد از شکست کمون به آنها خرده گرفت که به اندازهى کافى جلو نرفتند، و ماشین دولتى را "خرد" نکردند. اصطلاحى که چپهاى رادیکال جهان از جمله چپهاى سنتی خودمان هنوز با لذت و شعف آن را تکرار مىکنند، و همگى بىتوجه به وجود پیششرطهاى ایجاد نظامى جدید، در آرزوى خرد کردن ماشینهاى دولتى موجود در همهجا هستند.
اما مارکس ده سال بعد از کمون پاریس در نامهاى به یکى از رهبران سوسیالیست هلند نظر کاملاً متفاوتى را ابراز مىدارد. این نامه به نظر من یکى از مهمترین نامههاى سیاسى مارکس است که نه مارکسیسم رسمى، نه مارکسیسم ـ لنینیسم انقلابى، و نه سوسیال دمکراتهاى پارلمانتاریست، هیچ کدام علاقهاى به عطف و توجه به آن نداشتهاند. این نامه در وهلهى اول پاسخ اعتراضى مارکس به سوسیالیستهایى است که بىتوجه به وجود شرایط اجتماعى لازم تصور مىکردند ـ و مىکنند ـ که با اخذ اکثریت در پارلمان مىتوانند دولت "سوسیالیستى" تشکیل دهند، اما این ایراد مارکس عیناً به آنهایى که بىتوجه به شرایط لازم، امید دارند از طریق یک انقلاب سیاسى سریع قدرت سیاسی را به دست آورند نیز مربوط مىشود، و به خوبى نظر سیاسى مارکس را در اوج پختگى و قبل از مرگاش نشان مىدهد. مارکس مىنویسد: " . . اینکه چه باید کرد و چه کارى را بلافاصله در زمانى معین و در لحظهى مشخصى در آینده باید به انجام رساند، تماماً و کلاً به شرایط واقعى تاریخىاى بستگى دارد که عمل باید در آن انجام شود . . . ما نمىتوانیم معادلهاى را که عناصرى از راه حل را در درون خود نداشته باشد، حل کنیم . . . در عاقبت دولتى که بهطور ناگهانى بر اثر یک پیروزى خلقى (پوپولر) سرکار آمده، هیچ چیز مشخصاً "سوسیالیستى" وجود ندارد . . . دولت سوسیالیستى در هیچ کشورى نمىتواند در راس قرار گیرد، مگر آنکه اوضاع به مرحلهاى رسیده باشد که بتواند قبل از هر چیز سیاستهایى را در پیش گیرد که جماعت بورژوازى را مرعوب کند و فرصت لازم را براى ـ خواستهى اول ـ عمل قطعى ـ به دست آورد.
مارکس در ادامهى نامه مىنویسد: "ممکن است که مرا به (تجربه) کمون پاریس رجعت دهید. بر کنار از این واقعیت که این (کمون) صرفاً شورش یک شهر در شرایط استثنایى بود، اکثریت کمون به هیچ وجه سوسیالیست نبودند و نمىتوانستند باشند. با ذرهاى عقل سلیم کمون مىتوانست حداکثر آنچه را که در آن زمان قابل به دست آوردن بود، به دست آورد ـ (یعنى) یک سازش با ورساى (یعنی دولت موقت "تی یر") به نفع تمامى مردم بود. تصرف بانک فرانسه به تنهایى مىتوانست به نخوت ورساى خاتمه دهد، و غیره، و غیره." (مارکس به دومِلا نوى وِن هویس، ٢٢ فوریه ١٨٨١، مجموعه آثار جلد ٤٦ ص ٦٥_٦٧) اگر امروز تاریخ کمون پاریس را دور از توهمات ایدئولوژیک بخوانیم، میبینیم که شورش بخشی از شهر پاریس بود که به دنبال شکست و دستگیری لوئی ناپلئون در جنگ پروس و خرابی و بحران سیاسی ناشی از آن به وجود آمد و هیچ حمایتی را هم از دیگر نقاط فرانسه به خود جلب نکرد، و به بانک فرانسه دست نزد، تا آنکه به دست دولت موقت تی یر افتاد و با خرید اسلحه بیشتر کموناردها را شکست داد و هزاران تن را اعدام کرد.
قبلا اشاره کردم که تعریف انقلاب از دیدگاه مارکس با تعریف انقلابیون هم عصرش از جمله بلانکی متفاوت بود. با توجه به صفات و ویژگی هائی که مارکس و انگلس برشمردند، یعنی "جنبش مستقل و خودآگاه اکثریت وسیع" و "اعتلای ذهنی طبقه کارگر"، آیا انقلاب هایی که به نام مارکس و مارکسیسم روی داد، از انقلاب روس گرفته تا انقلاب دهقانی چین یا انقلاب شبانی آلبانی، از نوع انقلاب مارکسی بودند، یا در واقع همگی از نوع انقلابات نوع بلانکی، یعنی انقلاب یک اقلیت رهبری بودند؟ با آنکه اینها همگی جنبشهای وسیع تودهای بودند، اما تودهها و کارگران از طریق تهییج دنبالهرو رهبران انقلاب شدند. انگلس نیز در مورد انقلابهای ١٨٤٨ میگوید حتی اگر اکثریت هم در آن انقلابها شرکت داشتند، باز اینها انقلاب یک اقلیت بود.
سٍئوال این است آیا واژههای "مستقل"، "اکثریت وسیع"، و"خودآگاه" را قبول داریم؟. (جالب است که احزاب رسمی پارهای از آنها را در ترجمهها حذف کردند، از جمله متن فارسی مانیفست کمونیست چاپ مسکو و سایر چاپهای آن کلمه خودآگاه را حذف نموده). اگر توافق است، چگونه و در چه روندی اکثریت وسیع آگاهانه به جنبش میپیوندد؟
جواب این سئوال را شاید بتوان از لابلای نظریههای تئوریسین بزرگ مارکسیست، آنتونیو گرامشی دریافت. گرامشی بر این باور بود که "تنها راه تخریب جامعه کهن (نظم موجود) .... آغازیدن به ساختن نظمی نوین است". نظم نوین نه از لحظه سرنگونی رژیم قدیم، که از پروسه تدارک ایجاد ضد هژمونی بر علیه آن و در اوج قدرت آن رژیم آغاز میشود. گرامشی مفهوم هژمونی را پایهریزی کرد، و در آن بر نقش سیاسی روشنفکران تاکید کرد. روشنفکران ارگانیک هر طبقه نقش سازماندهی نظم جدید را بر عهده دارند و شبکه اعتقادی و نهادی و روابط اجتماعی را سازماندهی میکنند و در مقابل هژمونی حاکم، ضد هژمونی را بسط و گسترش میدهند. در بحث دولت و جامعه مدنی سئوال این است که برای آنان که هدفشان سوسیالیسم است آیا اول اکثریت جامعه باید سوسیالیست شوند و سپس دولت سوسیالیستی برقرار کنند، و یا اول عدهای یک دولت سوسیالیستی اعلام کنند، و بعد آن دولت جامعه را سوسیالیستی کند. تمامی انقلاب هایی که اشاره شد، راه دوم را طی کردند و از هم این رو نیز شکست خوردند. دولتی که مبتنی بر ایدئولوژی یک اقلیت استوار باشد، چارهای ندارد که از طریق زور نظر خود را تحمیل کند، مخالفان را سرکوب کند، و دیکتاتوری برقرار کند. حال آنکه همانگونه که سرمایه داران نظام سرمایهداری را از طریق ایدئولوژی حاکم و جلب توافق، "کانسنسوس،" و تبدیل ارزشهای سرمایه دارانه به "عقل سلیم" (و نه فقط از طریق زور که بسیاری مارکسیست ـ لنینیستها بر آن باور دارند) حفظ کردند، نیروهای مترقی نیز از طریق ایجاد یک ضد ایدئولوژی میتوانند نظم جدید را برقرار سازند. این "انقلاب اجتماعی" دیگر در واقع نیازی به خشونت و خونریزی ندارد، و میتواند قدرت دولتی را با تکیه به آراء اکثریت مردم به دست آورد. در این تعریف تفاوت چندانی بین انقلاب و اصلاح نیست.
این راه طبیعتاً راهی طولانی است، چرا که مبتنی بر مبارزه تدریجی و آموزش و اقناع است. اصل بر مبارزه آزاد در حوزه عمومی (پابلیک اسفیر) است. در این حوزه تمام جریانات و نمایندگان دیدگاهها و طبقات مختلف با هم رقابت میکنند و هر جریانی که توانست تعداد بیشتری را جلب کند، نفوذش بیشتر میشود، و سرانجام بر پایه حمایت مردمی وارد حوزه دولتی میشود و سیاستهای خود را پیش میبرد. واضح است که طبقه حاکم در نظام سرمایهداری که قدرت دولتی را در دست دارد، و ایدئولوژی حاکماش بر وسائل ارتباط جمعی مسلط است، برای دیگر نظرات محدودیت ایجاد میکند، و در نظامهای دیکتاتوری نظرات دیگران را سرکوب میکند، و این کاری سختتر است که در بحث به آن میپردازم.
اما اصلاح و اصلاحات نیز چه از نظر تاریخی و چه نظری با مشکلات فراوانی روبرو بوده. اصلاح طلبی طیف وسیعی را در بر میگیرد. همانطور که اشاره شد، در سمت راست این طیف مصلحین اجتماعی خواستار تغییرات محدود و جزئی در قالب نظام موجوداند. در سمت چپ آن اصلاح طلبانی هستند که خواهان اصلاحات جدی و فزاینده با هدف تغییر تدریجی نظام موجوداند. پیچیدگی بزرگ اصلاح طلبی این است، که بر خلاف انقلابی گری، نیاز به همراه دارد و برای جلب همراهان ناچار به سازش است. در روند این همکاریها اصلاحطلبان با خطر مستحیل شدن در نظم موجود و کنار گذاشتن آرمانهای تغییر و تحول روبرو هستند. نمونههای تاریخی در جنبش سوسیال دموکراسی، از زمان لاسالها، برنشتینها، و کائوتسکیها در آلمان، تا دیگر سوسیال دموکراتهای اروپایی یا کانادایی فراوانند، اما رفرمیسم رادیکال در صورت موفقیت در جلب وسیع نیروهای چپ دموکرات، این شانس را دارد که بر این مشکل تاریخی غلبه کند.
همانطور که در جای دیگری اشاره کرده ام، تردیدی نیست که "امکان موفقیت سیاستهای میانه رو و تدریجگرا در جامعهای آکنده از سرکوب و استبداد، فقر و نابرابری، طبعاً محدود است، اما آنچه که تجارب بشری در کشورهای متعدد جهان آشکارا نشان داده، این است که سیاست انقلابهای فوری، طغیانهای خود به خودی و قیامهای آنارشیستی، و راه حلهای سریع، آسان و خلق الساعه به قصد حل معضلات پیچیده اجتماعی ـ که از سوی چپ سنتی پیگیری شده و میشود در تمام عرصهها و در نیل به آرمان زحمتکشان، با شکست مواجه شده است."
کسانی که معتقد به انقلاب هستند از جمله دکتر حسن پور، باید بتوانند بهطور مشخص به سئوالات زیر پاسخ گویند:
ـ با کمک چه نیرو یا نیروهایی میخواهند بلافاصله انقلاب سوسیالیستی به وجود آورند؟
ـ چه نیرو یا نیروهایی "طبقه کارگر" را به وجود میآورد، و نسبت جمعیت این نیروها به نسبت کل جمعیت چیست؟ (نگاه به شکل شماره ١)
ـ آیا سوسیالیسم بدون مشارکت وسیع و حمایت قاطع طبقه کارگر و زحمتکشان میتواند استقرار یابد؟
ـ آیا طبقه کارگر میتواند بدون وجود اتحادیههای مستقل کارگری بسیج شود و به جهت کسب آگاهی طبقاتی حرکت کند؟
ـ آیا اتحادیههای مستقل کارگری میتوانند بدون وجود یک نظام دموکراتیک به وجود آیند؟
ـ آیا یک نظام دموکراتیک بدون حمایت و مشارکت احزاب مختلف نماینده طبقات و دیدگاههای مختلف میتواند به وجود آید؟
پاسخ درست به این سئوالات این واقعیت را آشکار میسازد که چپ باید ابتدا به همراه دیگر نیروهای ترقی خواه و مخالف نظام حاکم برای استقرار یک نظام دموکراتیک و آزاد مبارزه کند، و سپس این شانس را داشته باشد تا همراه سایر نیروهای جامعه مدنی در حوزه عمومی فعالیت کند و خواستهای خود را برای جلب هرچه بیشتر حمایت مردمی مطرح کند و بدون توسل به زور و قهر سیاستهای خود را پیش برد.
و اما در مورد شرایط امروز ایران و حکومت اسلامی
معادله سیاسی امروز ایران در سه دهه بعد از انقلاب چنین است: از یک سو حکومت اسلامی نشان داده که قابلیت و امکان اصلاح از درون را ندارد، مگر آنکه جامعه مدنی آن را به رژیم تحمیل کند، و از سوی دیگر جامعه مدنی نشان داده که قصد انقلاب ندارد، مگر آنکه حکومت آن را به جامعه مدنی تحمیل کند.
تردیدی نیست که مردم ایران رژیم جمهوری اسلامی را نمیخواهند، اما کمترین آشنایی با این هیولا روشن میسازد که جامعه مدنی فعلاً در شرایطی نیست که به این رژیم خاتمه دهد. ساختار این رژیم و دستگاههای متنوع سرکوب، ایدئولوژیک، و اقتصادی آن با هیچ رژیمی در جهان در گذشته و حال قابل مقایسه نیست. این رژیم نظیر رژیم شاه نیست که متکی به یک نفر در راس و وابسته به یک قدرت خارجی باشد. من در اینجا به جزئیات این دستگاههای تو در تو نمیپردازم، قبلا با هایده مغیثی در نشریه مانتلی ریویو آنها را به تفصیل تشریح کرده ایم. دستگاههای سرکوب دو طبقه (سپاه پاسداران، بسیج، کمیتهها در جوار ارتش و نیروی پلیس عادی، سیستم اطلاعاتی ـ امنیتی چند لایه)، دستگاههای ایدئولوژیک، (مساجد، نماز جمعه، تشکیلات روحانیت، در جوار رادیو تلویزیون و دیگر وسائل ارتباط جمعی تحت کنترل)، دستگاههای اقتصادی، (بنیادها که به میلیونها نفر مستمری میدهند، دستگاه آستان قدس و غیره، در جوار درآمد انبوه نفت، و غیره)، آنچنان قدرتی را ساخته که هیچ نظام استبدادی در تاریخ را با آن نمیتوان مقایسه کرد.
تنها شانس مردم ایران این بود که دو ستون اصلی این رژیم، یعنی ولی فقیه، و سپاه پاسداران، غرق در قدرت بی حساب و کتاب به فساد کشانده شدند. رهبر تبدیل به شاه جدیدی شد و سربازان پا برهنه امام زمان، به سردارها و ژنرالهای ثروتمند و کاخ نشین مبدل شدند، تاجر نفت شدند، بساز و بفروش شدند، و دولتی در دولت اسلامی تشکیل دادند. نخوت رهبر و اطرافیانش، غائله انتخابات را راه انداخت، و جامعه مدنی با هوشیاری تمام از آن به نفع خود و علیه رژیم استفاده کرد. قطعاً این آغاز پایان است. اما بدان معنی نیست که رژیم به زودی سقوط خواهد کرد. متاسفانه علیرغمِ انتظار پارهای دوستان در خارج کشور، راهی بسیار طولانی در پیش است. مردم رژیم را نمیخواهند، اما رژیم هنوز میتواند بر سر پا بایستد. بسیاری از خارج توصیه کردند که جواب گلوله را با گلوله باید داد، در واقع سیاستی که رژیم آن را میپسندید، چرا که سادهتر میتوانست آن را سرکوب کند، و جنبش وسیع مدنی را به چند جریان کوچک مسلحانه تبدیل کند، و آنها را یکی پس از دیگری نابود کند.
جنبشی که در ایران آغاز شده و علیرغمِ سرکوب وحشتناک ادامه دارد، نقاط ضعف و قدرت خود را داراست. این جنبش طیفی را تشکیل میدهد که یک سوی آن به رهبری یک جناح از رژیم خواستار تغییرات و اصلاحاتی در قالب جمهوری اسلامی است و در سوی دیگر جریاناتی قرار دارند که خواستار پایان بخشیدن به این رژیم اند. وجود این طیف را باید درک کرد. از یک سو عدهای از طرفداران آقای موسوی، از جمله اصلاحطلبان رژیم، وجود طیفهای دیگر با خواستهای رادیکالتر را منکر میشوند، و از سوی دیگر عدهای به جنبش سبز حمله میکنند. هر دو برخورد نادرست است. اینکه رهبری بخش وسیعی از جنبش به اصطلاح سبز در دست جناحی از رژیم است، بی تردید از یک سو حرکت آن را کند میکند، اما از سوی دیگر رژیم را در سیاستهای سرکوبگرانهاش دچار مشکل میسازد، و به آن فرصت میدهد که خود را مستحکمتر سازد.
طیف وسیع این جنبش، از راست و چپ، زن و مرد، و جوان و پیر، نقطه قدرت آن نیز هست، و از این رو در راه حفظ این اتحاد عمل باید کوشید. اینجاست که شیوههای انقلابیگری کاملاً مسالهساز میشود چرا که میتواند این جنبش را چند پاره کند و کار رژیم را در سرکوب آن آسان سازد. مقابله با هیولای جمهوری اسلامی نیاز به اتحاد عمل طیفهای وسیعی از طبقات مختلف مردم دارد تا بتواند رژیم را به تدریج تحلیل برد. به یک مثال تاریخی مناسب اشاره میکنم، و آن رویاروئی فابیوس ژنرال بزرگ رومی با هانیبال، سردار بزرگ کارتاژ است. زمانی که هانیبال رم را تهدید میکرد، فابیوس که میدانست در یک جنگ رویارو از هانیبال شکست خواهد خورد، با جنگ و گریز، آنچنان به تدریج قدرت هانیبال را تضعیف کرد، که سرانجام او را شکست داد.
رژیم جمهوری اسلامی از راه تظاهرات خیابانی ــ هر چند هم که بسیار پر اهمیت است ــ به پایان نمیرسد. خاتمه آن زمانی است که کارگران و کارمندان نفت، صنایع استراتژیک، برق و آب، و موسسات آموزشی و دولتی دست از کار بکشند. برای این کار زمان و تدارکات وسیع و سازماندهی سراسری لازم است، که جنبش اصلاحی رادیکال باید آن را هدایت کند. راه حلهای سریع و انقلابی اگر هم میتوانست به سقوط رژیم فعلی به انجامد، حکومتی را به وجود میآورد که چارهای جز استفاده از سرکوب و ترور و استقرار یک دیکتاتوری جدید نخواهد داشت، و این درسی است که ما از تمامی انقلابهای خشونتآمیز آموختهایم و آن را تکرار نخواهیم کرد.
مناسبت : تقدیم به احمد زیدآبادی که خشونت نتوانست لبخند، مهر، و امید را از او برباید.
چکیده :
دموکراسیخواهی طی نزدیک به یکصد سال در تاریخ معاصر ایران راه ناهموار، پر پیچ و خم و مخاطرهآمیزی، مملو از خشونت و تخریب را پیموده است. در این مسیر، همواره گام برداشتن به سوی یک وضعیت دموکراتیک به سرعت به وضعیتی استبدادی، در اشکالی متفاوت باز گشته است. در این نوشتار بنا بر آن است تا با نگاهی به وضع موجود، و با تکیه بر تجربیات جامعهی سیاسی ایران، مسیری ترسیم شود که امکان چنین بازگشتی به حد اقل برسد. الگو و سرمشق انقلاب مدتهاست که از سوی مراجع فکری و رهبران سیاسی به چالش گرفته شده است. الگو و سرمشق جایگزینی که به تدریج نمایانتر میشود، دموکراسیخواهی، با بهرهگیری از تجربیات و نظریات انباشته شده، همراه با فعالیتهای غیرخشونتآمیز در جهان امروز است. آن چه در این مقاله مورد تاکید قرار میگیرد آن است که نقطهی عزیمت برای گام نهادن در مسیر دموکراسیخواهی و صحنهی اصلی سیاست در ایران، نه حکومت، که سپهر عمومی(public sphere) است.
مقدمه :
برای بسیاری از روشنفکران و رهبران و نخبگان سیاسی این پرسش آشنا مطرح میشود که در این زمانه، راه حل سیاسی در ایران، برافتادن یکبارهی کل نظام است که شیوهای جز شیوهی انقلابی برای آن تصور نمیشود، یا تغییرات تدریجی است که با شیوهای اصلاحی محقق میشود. از دورهای که با نام اصلاحات تشخص یافت این پرسش مطرح شده است: آیا نظام جمهوری اسلامی ظرفیت اصلاح را دارد؟ در اغلب مواقع، تکیه بر رویهی کنونی حاکمان، گرایش غالب در ساختار دولت، و استناد به بخشهایی از قانون اساسی به سرعت این نتیجه را به ذهن میآورد که چنین ظرفیتی در حکومت نیست و راهی جز گزینهی انقلاب وجود ندارد. اما تاکید این نوشتار بر آن است که چنین پرسشی با اوضاع کنونی ایران متناسب نیست، و به بیانی دیگر، پرسش زمانه نیست.
بیگانه بودن چنین پرسشی با زمانه، و لزوم طرح پرسشی متناسب با اوضاع کنونی، ناشی از سه نوع آگاهی است که در سه گستره از جامعهی ایرانی ظاهر شده است:
آگاهی اول، در گسترهای به وسعت اکثر افراد جامعهی ایرانی :
آگاهی از تجربهی انقلاب ۱۳۵۷ در افراد جامعه این حس ایجاد را کرده است که انقلاب پیامدهایی ناگوار دارد و انرژی زیادی از جامعه میگیرد و در اغلب مواقع طریقی خونبار را پیش پای جامعه میگذارد. حتی روشنفکران و رهبران انقلابی که انقلاب را بر اساس خیر همگانی و اهداف انسانی تفسیر میکنند نیز چنین پیامدهایی را انکار نمیکنند. به علاوه، در میان بخشهایی از تودهی مردم که انتظار تغییراتی آرمانی از انقلاب داشتند، حسی از حسرت نسبت به گذشتهی پیش از انقلاب ایجاد شده است. چراکه، پس از پیروزی انقلاب و تحکیم قدرت روحانیت و اقشاری که میتوان آنها را در مجموع طبقهی جدید نامید، زندگی واقعی با نگاه آرمانی مردم فاصله گرفته است.
آگاهی دوم، در گسترهی بخش وسیعی از روشنفکران و نخبگان :
این آگاهی در دورهی معروف به اصلاحات، با انتخاب خاتمی به عنوان رئیس جمهور تکوین یافت و اوج گرفت. این آگاهی در میان روشنفکران و نخبگان سیاسی غیرحکومتی ایرانی، میل و سائقهی گسترش یابندهی دموکراسیخواهی را در سراسر جهان با جریان اصلاحطلبی در ایران پیوند داد. فرایند دموکراسیخواهی در سراسر جهان دیربازی است پیش میرود و گسترش مییابد. در نیمهی دوم سدهی بیستم میلادی، هنگامی دیکتاتوریهای فرانکو در اسپانیا و سالازار در پرتغال و سرهنگها در یونان سقوط کردند و این سه کشور به نحوی آرام از دیکتاتوری به دموکراسی گذر کردند، فرایند استقرار دموکراسی، بهویژه مرحلهی گذار از نظامهای اقتدارگرا به نظامهای دموکراتیک مورد توجه قرار گرفت. موفقیت فرایند دموکراسیخواهی در امریکای لاتین و پس از آن در اروپای شرقی، آسیای جنوب شرقی و افریقا، توجه بیشتری را نسبت به این فرایند برانگیخت. این آگاهی از فرایند رو به گسترش دموکراسیخواهی در میان کشورهای جهان، در میان اغلب روشنفکران و نخبگان جامعهی ایران، بهویژه از میانهی سالهای ۱۳۷۰، مبنایی شد برای یافتن راه حل تنازع سیاسی در ایران.
آگاهی سوم، در گسترهی بخش محدودی از روشنفکران و نخبگان :
این آگاهی که با جنبش سبز در هنگام انتخابات اخیر ریاست جمهوری تکوین یافت و در حال گشودگی است، آگاهی از معنای دیگری از سیاست است. بخشی از جامعه که میتوان آن را با عنوان طبقهی متوسط شهری جدید (که با طبقهی جدید حاکم متفاوت است) مشخص کرد، وارد فرایندی از ابراز خود شده است. بیان دیدگاه و نمایش قدرت این طبقه، خارج از چارچوبهای دولت و احزب سیاسی و نهادهای رسمی تحقق یافته است. جابجایی کانون فعالیت سیاسی از دولتمحوری به سپهر عمومی (عرصهی عمومی) public sphere، چشماندازی را در خودآگاهی بخشی از روشنفکران و نخبگان سیاسی غیرحکومتی گشوده است؛ چشماندازی که میتواند حرکت طبقهی متوسط جدید شهری را با تکوین و گسترش فزایندهی جامعهی مدنی به معنای عام، در بسیاری از جوامع پیوند دهد. با ظهور این آگاهی و آشکار شدن معنایی از سیاست که بر اساس آن کانون سیاست از دولت به سپهر عمومی منتقل میشود، این عقیده نیز به تدریج نیرو میگیرد که لزوماً با تسخیر دولت، جامعه به وضع مطلوب نمیرسد. همراه با آن، این چشمانداز روشنتر میشود که گفتوگو و همبستگی شهروندان در سپهر عمومی و تبدیل دیدگاههای آنان به یک فکر مشترک و عمومی است که قدرتی واقعی را هم برای کنترل دولت و هم برای ایجاد چشماندازی برای نیکبختی جامعه به وجود میآورد. در حال حاضر، به نظر میرسد که آگاهی از این جابجایی در معنای سیاست، در میان بخشی محدود از روشنفکران و نخبگان سیاسی جامعهی ایرانی به تدریج در حال گسترش است.
با در نظر داشتن این سه آگاهی در این سه گستره از جامعهی ایران، پرسش زمانه دیگر این نیست که آیا این نظام اصلاحپذیر است یا نه، بلکه باید پرسید:
چگونه میتوانیم این نظام را اصلاح کنیم؟
نقطهی عزیمت برای تغییر اصلاحی در نظام کنونی آگاهی سوم، یعنی توجه به معنای بدیل سیاست است.
سپهر عمومی و سیاست اصیل در ایران معاصر
چندی پیش لایحهای تحت عنوان حمایت از خانواده به مجلس میرود تا تصویب شود. به نظر میرسید در این لایحه زنان مورد تبعیض و اجحاف روشنی قرار گرفتهاند. بر همین اساس، نه تنها فعالان جنبش زنان، بلکه اغلب زنان جامعهی شهری نسبت به آن حساس میشوند و در مورد این موضوع در محافل و مجامع مختلف بحث و گفتوگو میکنند. درنتیجه، به سرعت اندیشهی مخالف آن لایحه، در فضاهایی که ویژگی سپهر عمومی را دارد سر بلند میکند و باعث میشود تا به مرحلهی تصویب نرسد.
در وقایع پس از آخرین انتخابات ریاست جمهوری در ایران، سپهر عمومی در گسترهای ملی فعال میشود و این فعالیت ادامه مییابد. در سپهر عمومی اندیشه و کنشی جمعی در برابر حکومت سامان مییابد. گفتوگوهایی میان انبوهی از مردم در خیابانها در هنگام پیش از اعلام نتایج انتخابات درمیگیرد. پس از انتخابات، در کنار ماهها حضور پر مخاطرهی مردم در خیابان، در محافل و جمعهای خانوادگی و دوستانه و در مجامع سیاسی غیردولتی و در نهادهایی چون دانشگاه و نشریات مستقل، و بهویژه در فضای مجازی (ایمیلها و وبلاگها و سایتها و فیس بوکها و ...) و حتی در لایههایی نزدیک به ساختار دولت، بحث و گفتوگوهایی در جهت ایجاد تغییر درمیگیرد، و این همه نمایانگر فعال شدن سپهر عمومی در گسترهای ملی است. در لایهای عمیقتر، برخی از روشنفکران و نخبگان سیاسی به سپهر عمومی به عنوان معنایی دیگر از سیاست توجه میکنند.
این معنای بدیل حاصل رویکردی به سیاست است که بهویژه در نیمسدهی اخیر روشنی و اعتبار بیشتری یافته است. این رویکرد تا اندازهای با آثار افرادی چون توکویل در سدهی نوزدهم و جان دیویی در نیمهی اول سدهی بیستم، و بهطور کامل با آثار هانا آرنت و یورگن هابرماس از نیمهی دوم سدهی بیستم به بعد، به نحوی روزافزون مورد توجه نظریهپردازان در علم سیاست و فعالان سیاسی و اجتماعی قرار میگیرد. اکنون در سدهی بیست و یکم میلادی، این نگاه به سیاست، در نقاطی از جهان، از طریق شبکههای اجتماعی در سطح تودهی مردم و تحت تشکیلاتی چون انجمنهای مختلف محلی و سازمانهای غیر دولتی و نیز شبکههای ارتباطی رو به گسترش در فضای مجازی، وارد زندگی روزمرهی و بخشی از سیاست واقعی شده است. نیز، نظریاتی چون دموکراسی مشارکتی، دموکراسی نیرومند، و دموکراسی گفتوگویی این نگاه به سیاست را به لحاظ نظری حمایت و تقویت میکنند.
به گفتهی آرنت، حیات فعال یا حیات سیاسی انسان در قلمرو عمومی (public realm) ظاهر میشود. قلمرو عمومی فضایی است که در آن انسانها به سیاست به معنای اصیل، یعنی فارغ از خواستهای فردی و خصوصی، در هر سطحی که باشد، میپردازند. در پی آرنت، هابرماس به مفهوم سپهر عمومی public sphere توجه میکند. این مفهوم نمایانگر عرصهای است که بیش از آنکه پول و قدرت حیات جامعه را هدایت کند، عقلانیت و نقادی از طریق گفتوگو اذهان انسانی را با یکدیگر نزدیک میکند و فکری مشترک را در جامعه منتشر، و آن گاه جامعه را هدایت میکند. بدین سان، سپهر عمومی منبعی و مبنایی است برای رویهها، اخلاق، قوانین، و چشماندازها در گسترهی جامعه.
یک نگاه به سیاست حاکی از اصالت دولت و احزاب و گروههای ذینفع/فشار، به عنوان ارکان جامعهی سیاسی است و نگاه بدیلی به سیاست، برای سپهر عمومی و فکر مشترک یک یک افراد جامعه و قدرت حاصل از آن اصالت قایل است. به بیانی دیگر، در این نگاه دوم آن چه اصل است، شکلگیری یک فکر و دیدگاه مشترک و عمومی است که از خلال گفتوگوی همراه با تامل افراد جامعه در شبکههای متفاوت اجتماعی، با موضوعیت بخشیدن به امر عمومی (امر سیاسی) حاصل میآید.
بر اساس این معنا از سیاست، نگاه متفاوتی به قدرت به وجود میآید. در این وضعیت هر یک از افراد جامعه میتواند با حضور در سپهر عمومی (قلمرو یا عرصهی عمومی) و مشارکت در گفتوگوهایی در بارهی مسایل مربوط به عموم افراد جامعه، در ایجاد و جهتدهی یک فکر و دیدگاه عمومی، با دیگران همراه شود و قدرت اعمال کند و تاثیر بگذارد. هر جمع، و هر شبکهی اجتماعی که افراد و جمعها را به هم پیوند میدهد، خود یک سپهر عمومی بالقوه است؛ از جمعهای خانوادگی گرفته تا دورههای دوستانه، از نشریات مستقل تا دانشگاه، و از تبادل پیامهای کوتاه تلفنهای همراه گرفته تا فضای گستردهی مجازی در ایـمیلها و وبلاگها و سایتها و انواع دیگر سامانهها و شبکههای ارتباطی مجازی، همه میتوانند امکانی باشند برای تحقق سپهر عمومی.
نگاه بدیل به سیاست منکر دولت و احزاب سیاسی نیست، بلکه آنها را به معنای نهادهایی که فرایند سیاسی انسانی و اخلاقی معتبر و اصیلی را بازتولید میکنند، به رسمیت نمیشناسد. چرا که تشکیلات و نهادهایی از نوع حکومت و حزب، در ساحتی دیگر عمل میکند، و کارکردی متفات دارد، که در مجالی مناسب میتواند مورد واکاوی قرار گیرد.
اگر سیاست در دنیای مدرن، با کشف یا ابداع مفهوم دولت توسط هابز آغاز میشود، دو کشف مهم دیگر، یکی کشف طبقه از سوی مارکس و دیگری کشف فضایی میان جامعه و سیاست، یعنی قلمرو عمومی یا سپهر عمومی، از سوی آرنت و هابرماس بر تعریف سیاست و مفهوم امر سیاسی تاثیر میگذارد. هابز قدرت را در دولت نمایان میکند، مارکس آن را در طبقهی مسلط و آرنت و هابرماس آن را در قلمرو و سپهر عمومی. به این توضیحات باید اضافه کرد که دیدگاهی که نگاهی آرنتیـهابرماسی به سیاست دارد، مدعی ندیده گرفتن دولت و حزب یا نخواستن دولت به روش آنارشیستها و کنار نهادن حزب برای گریز از مسئولیت و نظم نیست.
آن چه اهمیت دارد، فهم این معناست که در ساختار سلسلهمراتبی و متصلب حزب (به صورت سنتی) و بهویژه دولت، امکان گفتوگو و وجود ندارد. دولت تنها یک سازوکار و یک ابزار برای اجرای یک برنامههای از پیش تعیین شده است. با دولت و در درون دولت نمیتوان تعاملی گفتوگوییـنقادانه داشت. اگر یک سپهر عمومی وسیع بر فراز دولت نباشد، معمولاً سیاست دولتمحور تابع زور و پول میشود و جامعه دستخوش دیکتاتوری یا دموکراسی صوری میشود. اما تا آنجا که وضع به گونهای باشد که کانون سیاست در سپهر عمومی قرار گیرد، دولت باید مجری سیاست اصیلی باشد که در سپهر عمومی بر اساس رویهها و اخلاقیات و رفتارهای عمومی مطرح میشود.
سپهر عمومی همانند دولت و طبقه، بخشی از ظرفیت زیست اجتماعی است که میتوان با تامل آن را یافت، و آگاهی به آن میتواند به نیکبختی جامعه کمک کند. آگاهی افراد جامعه به هستی و چیستی سپهر عمومی باعث میشود تا دیگر سیاست برابر با دولت، و حتی دولتمحور تعریف نشود. یعنی دولت مسئول و متولی همهی امور عمومی و همهی تجویزات جمعی اخلاقی تلقی نگردد. آگاهی از جایگاه واقعی دولت در کنار سپهر عمومی، تاثیر گفتار و کردار هر یک از افراد جامعه را در احکام و رویهها و قوانینی که دولت به اجرا میگذارد، آشکار میکند. اما اگر حاملان سپهر عمومی، که به صورت تاریخی، روشنفکران و نخبگان سیاسی و طبقهی متوسط شهری میتوانند باشند، از جایگاه خود آگاهی نداشته باشند، کارکرد سپهر عمومی نیز دستخوش ضعف و رکود میشود. چنان که عدم خودآگاهی کارگزاران دولت در درون تشکیلات حکومت نیز چنین وضعی را برای دولت به بار میآورد.
اگر وضعیتی را مجسم کنیم که مثلاً یک رئیس جمهور یا یک وزیر یا یک مدیرکل، و حتی یک قاضی به قدرت و تواناییهایی که دولت در آن جایگاه به او میبخشد آگاهی نداشته باشد، آنگاه انتظار میرود که ادارهی امور دستخوش سردرگمی و عدم تعادل و پیشبینی ناپذیری شود. به همین نحو هم اگر روشنفکران و رهبران و نخبگان سیاسی جامعه، به عنوان عناصر تعیینکننده در میان حاملان سپهر عمومی، از قدرت و توانمندی خود در این عرصه آگاهی نداشته باشند، نمیتوانند از آن به عنوان سیاست بدیل در برابر سیاست معمول بهرهگیرند و در بهترین وضع، هرازگاهی از سر اجبار و استیصال، از امکانی که در سپهر عمومی میبینند برای دستیابی به قدرتی که در درون دولت مییابند استفاده میکنند.
صحبت از سپهر عمومی و تاثیر آن در فرایند سیاسی، در ناخودآگاه جامعهی ایرانی بحثی آشنا و جزئی از زندگی روزمرهی این جامعه است. افراد جامعه در زندگی روزمره در مورد مسایل زیادی با هم گفتوگو میکنند و از درون این گفتوگوها پندارها و کردارها، و حتی چشماندازهایی، هر چند مبهم، شکل میگیرد. بارها گفتوگوهای جمعی تاثیر خود را در تثبیت یک رویه یا تغییر یک رویه و حتی یک قانون، برخلاف خواست حکومت نشان داده است، چنان که در مورد لایحهی خانواده روی داد. در ابتدای انقلاب دولت استفاده از ویدیو را منع میکند، اما گفتوگوهایی که در محافل کوچک و بزرگ اجتماعی میان مردم در میگیرد، کردار جمعی را در جهت استفاده از آن تنظیم میکند و سرانجام دولت به استفاده از آن تن میدهد. همین وضع در مورد استفادهی جامعه از شبکههای تصویری ماهوارهای و فعالیت در محیط مجازی در حال وقوع است.
اما باید توجه داشت که هر گفتوگوی جمعی علی الاصول نمایانگر وجود سپهر عمومی نیست. بلکه هرچه این گفتوگوها خالی از نابرابری، اعمال سلطه و حضور سنت نقدناپذیر، و حاوی برابری میان افراد گفتوگوگر، استقلال گفتوگوگران، و مبنا شدن استدلال و خرد انتقادی باشد، سپهر عمومی پررنگتر و واقعیتر میشود. بنابراین، با در نظر داشتن مثال خواست مردم برای استفاده از ویدئو یا ماهواره، باید گفت که جریان یافتن این نوع گفتوگوها از خلال عمل روزمره و به وجود آمدن چشماندازهایی از درون آن، وضعی خام یا اولیه را از یک سپهر عمومی نشان میدهد. این نوع تعاملات انسانی که شامل گفتوگو و ایجاد یک فکر مشترک است، در فضاهایی که انسانها آگاهانه به گفتوگو در مورد امر عمومی برای تعین اندیشهها و رویههای مشترک میپردازند، هرچه بیشتر به سپهر عمومی هستی میبخشد.
وجه تجربی و تکیه بر سپهر عمومی، بهطور مشخص از دورهی مشروطه به این طرف پرسابقه و بسیار متنوع است. از همان دوره، شبکههایی اجتماعی چون انجمنهای مخفی با طرح مباحثی چون اولویت فرهنگ یا قانون، وقرائتخانهها و حتی قهوهخانهها با خواندن نشریات و طرح مباحث آن در جمع، نقش موثری در ایجاد و ترویج گوهر مشروطه و رویهها و اخلاق و قوانین منبعث از مشروطه ایفا میکنند. اما تا کنون، چنین فضاهایی در تاریخ معاصر ایران، از منظر سپهر عمومی بازخوانی نشده است. برای نمونه میتوان به جمع شدن مردم در تلگرافخانهها برای آگاه شدن از از پیامهای رهبران مشروطه توجه کرد. اگر بخواهیم از منظر سیاست اصیل و سپهر عمومی این نما از تاریخ را بازخوانی کنیم درمییابیم که حضور مردم و مباحثه در مورد موضوع تلگرافها و تکوین و رشد یک فکر و آنگاه عمل مشترک، زیستی عمیقتر و گستردهتر و درنتیجه موثرتر از خود محتوای تلگرافها در تاریخ معاصر ایران داشته است.
همچنین، از دورهی مشروطه، نشریات مستقل و مساجد و پس از آن دانشگاه به صورت سه نهادی درآمدهاند که هم در عمق و هم در وسعت جامعه، به سپهر عمومی تعین بخشیدهاند، هر چند که از دورهی انقلاب ۱۳۵۷، مسجد تحت سیطرهی دولت قرار میگیرد و هویت سپهر عمومی را از کف میدهد. با وجود زیست دیرپای فضاهای محدود و گستردهای که سپهر عمومی را تولید و بازتولید میکنند و باعث میشوند تا سپهر عمومی در میانهی جامعه و دولت جایگاهی یابد، تاثیر و کارکرد چنین فضاهایی به خودآگاهی حاملان این فضاها وارد نشده است. به بیانی دیگر، اغلب روشنفکران و نخبگان سیاسی غیرحکومتی و گروهها و اقشاری که در شبکههای اجتماعی پیرامون روشنفکران و نخبگان سیاسی غیرحکومتی فعال شدهاند، همواره فعالیت در این فضاها را جایگزینی موقت برای سیاست دولتمحور، و معمولاً تحت عناوینی چون کار محفلی، یا کار اجتماعی، یا کار فرهنگی دیدهاند.
نزدیکترین تجربهی جامعهی سیاسی ایران در سپهر عمومی که این جامعهی را تا اندازهای متوجهی تاثیر و کارکرد سپهر عمومی میکند، در انتخابات اخیر ریاست جمهوری به وقوع میپیوندد. در این تجربه، بخش وسیعی از طبقهی متوسط شهری درگیر گفتوگوهایی در سپهر عمومی در گسترهی ملی میشوند. سپهر عمومی از نشریات مستقل و دانشگاه و اینترنت گرفته تا خیابان را در بر میگیرد و بر اساس مشارکت افراد، بهویژه افراد متعلق به طبقهی متوسط، این فکر مشترک پدید میآید که برگزاری انتخابات سالم نیست. این فکر مشترک در سپهر عمومی آنقدر قدرت میگیرد که به یک جنبش اجتماعی تبدیل میشود. درآمیختن و درگیرشدن این تعداد وسیع از افراد جامعه در سپهر عمومی نشان میدهد که تنها احزاب و تشکیلات سیاسی و یا مجوزهای دولتی نیستند که میتوانند حرکت منظم و غیرخشونتآمیز افراد جامعه را ایجاد کنند یا از بین ببرند. همان گونه که از سوی نظریهپردازانی چون هابرماس گفته میشود، جنبشهای اجتماعی جدید در سپهر عمومی درآمیخته است. این جنبشها که خود وجهی از سپهر عمومی است، رها از تشکیلات سیاسی احزاب یا دولت به زیست خود ادامه میدهند.
در این جا، این نقد میتواند مطرح شود که این نوع رابطه میان سپهر عمومی و دولت ویژهی غرب و جوامع دموکراتیک است. البته واقعیت آن است که جامعهی ایران ویژگیهایی متفاوت با غرب دارد، اما تاریخ نشان میدهد که به دلیل قدمت اندیشهی مشروطهخواهی (یا دموکراسیخواهی) فعالیت گستردهی سپهر عمومی نیز واقعیت و قدمت داشته است. این نیز درست است که سپهر عمومی در جامعهی ایرانی مطابق این الگوی غربی نبوده است که همواره با گفتوگوی عقلانی و انتقادی، در فضایی آزاد و میان انسانهای برابر در محیطی آرام و رها از کنترل و دخالت دولت تشخص یابد. سپهر عمومی در ایران، از همان ابتدای مشروطه تا کنون، خونین و مملو از سرکوب بوده است.
اگر سپهر عمومی، به دلیل ماهیت گفتوگویی خود، متنافر با خشونت و تغییر انقلابی است، در ایران همواره در معرض خشونت قرار داشته است و این واقعیت به سپهر عمومی در ایران ویژگی میبخشد و متناسب با این ویژگی حاملان سپهر عمومی باید گفتار و کرداری ویژه داشته باشند. باید در چنین وضعیتی، در برابر خشونت و سرکوب ایستادگی و فداکاری کرد و دست به خشونت نزد و در همان حال فضاهای گفتوگویی را پیرامون مسایل عموم مردم در شبکههای اجتماعی گسترد که کاری است بس دشوار.
در حال حاضر با درآمیختن سپهر عمومی واقعی با سپهر عمومی مجازی در وقایع پس از انتخابات ریاست جمهوری، امکان توجه بیشتری به معنای بدیل از سیاست برای روشنفکران و نخبگان سیاسی غیرحکومتی باز شده است. در مورد فضای مجازی باید بحثی مستقل گشود و نشان داد که چگونه تکنولوژی امکانی به اندازهی یک حزب بزرگ و یک تشکیلات منسجم در اختیار یک فرد میگذارد. در چنین وضعی انسان اهمیتی بیش از گذشته مییابد. چراکه ابتکار و انرژی و خلاقیت انسانها در چنین وضعی نقشی تعیینکننده ایفا میکند. این مقوله خود جای بحثی مستقل دارد که باید به آن پرداخته شود.
دموکراسیخواهی، طریق عقلانی تحول در ایران
حال اگر باز گردیم به پرسش زمانه در ایران همچنان باید پرسید که چگونه میتوانیم نظام موجود را اصلاح کنیم.
در صورتی که نقطهی عزیمت افراد جامعه سپهر عمومی، همراه با خودآگاهی حاملان آن از جایگاه خویش باشد و این حرکت از مسیر دموکراسیخواهی آگاهانه گذر کند، احتمال بازگشت به عقب در فرایند اصلاحات به حد اقل میرسد.
البته بحث در باب دموکراسیخواهی و تجربیات جوامع مختلف در این مورد، مجال دیگری را میطلبد. با این یادآوری، باید توجه داشت که آگاهیبخش عمدهای از جامعه از معایب و دشواریهای حرکت انقلابی لزوماً منجر به این نمیشود که آگاهی از دموکراسیخواهی در میان بخش قابل توجهی از روشنفکران و رهبران و نخبگان سیاسی به بقیهی اقشار و گروههای اجتماعی که در مورد حرکت انقلابی بازنگری کردهاند، گسترش یابد. چرا که رسیدن از فهم معایب و دشواریهای راه انقلاب به انتخاب راه دموکراسیخواهی خود نیاز به یک گفتوگوی ملی در سپهر عمومی دارد، که چنین گفتوگویی به صورتی خودآگاه، مستمر و مشخص باید صورت گیرد. به علاوه، بخش زیادی از روشنفکران و نخبگان سیاسی غیرحکومتی هنوز توجهی ویژه به تاثیر و کارکرد سپهر عمومی در فرایند سیاسی ندارند.
به دلیل همین عدم توجه است که در دورهی اصلاحاتی که از خرداد ۱۳۷۶ آغاز شد، کانون فعالیتها بر دولت و نه سپهر عمومی متمرکز میشود و چیستی و دقایق فرایند دموکراسی خواهی به جامعهای که برای تغییر راهی جز انقلاب میخواهد منتقل نمیشود. اگر اصلاحات در راستای گسترش سپهر عمومی پیش میرفت و گفتوگوهایی در جهت تحکیم اصلاحات از طریق دموکراسیخواهی در سطحی گسترده شکل میگرفت و فکر و عملی مشترک به بار میآورد، امکان افول آن بسیار کمتر میشد. اما در حال حاضر، به دلیل حضور همهجانبهی روشنفکران و نخبگان سیاسی غیرحکومتی، در سپهر عمومی و بهویژه در فضای دیجیتال و تکیه بر سازمان متناسب با سپهر عمومی، یعنی شبکههای اجتماعی، امکان تغییر به سوی دموکراسی همچنان در چشمانداز بخش وسیعی از جامعه، بهویژه طبقهی متوسط حاضر و فعال است. با وجود آنکه رهبران جنبش سبز که پیش از این حکومتی قلمداد میشدند، با قدرت حکومت پشتیبانی نمیشوند و تشکیلات حزبی قابل اعتنایی نیز ندارند، حکومت به آسانی نمیتواند خواستها و گفتههای آنان و حاملان و طرفداران جنبش سبز را ندیده بگیرد. چنین وضعی است که میتواند زمینهساز گفتوگوهای موثری میان جنبش سبز دموکراسیخواهی و حاکمان شود.
نکتهی مهمی که باید در نظر داشت آن است که دموکراسیخواهی این نیست که حکومت از یک وضع اقتدارگرایی یا تمامیتخواهی به وضع دموکراسی کامل مبدل شود، بلکه در وضعیت دموکراسیخواهی فرایند اهمیت دارد، یعنی آن زمان وضعیت دموکراسیخواهی زنده و فعال است که هر لحظه نسبت به قبل گامهای بیشتری به سوی دموکراسی برداشته شود. از این منظر و با توجه به تاریخ معاصر ایران، حرکت انقلابی (براندازی یکباره)، و خشونتبار بازگشت به گذشته را نتیجه میدهد و راه گفتوگو را نیز میبندد. تغییر خشونت بار و بسته شدن گفتوگو، منجر به فرایند تبدیل یک اقتدارگرایی به اقتدارگرایی دیگر میشود. تبدیل اقتدارگرایی پادشاهی به اقتدارگرایی روحانیت به سادگی تبدیل اقتدارگرایی روحانیت را به اقتدارگرایی غیرنظامی، حتی نظامی قابل تجسم میکند. یعنی پس از یک تغییر پر هزینه، به نقطهی آغاز میرسیم. به نظر میآید که برای رهایی از این دایرهی نحس، باید نسبت به سپهر عمومی خودآگاه شد و کانون عمل را در جهت دموکراسیخواهی به درون آن منتقل کرد.
با نگاهی دوباره به وقایع پیش و پس از انتخابات، میتوان از دریچهی نظریات دموکراسیخواهی این نظم را به تصویر کشید که سه فضای جنبش اجتماعی، سپهر عمومی و تکنیکهای گذار (از جمله گفتوگوهای مبتنی بر چانهزنی) میتواند راهگشای پیشرفت فرایند دموکراسیخواهی در ایران باشد. جنبش سبز ایران که همچون جنبشهای اجتماعی نوین ظهور یافته، پشتوانهی پرقدرتی است برای گفتوگوهایی که باید میان روشنفکران و نخبگان سیاسی غیرحکومتی از یک سو، و حاکمان از سوی دیگر، در فرایند تبدیل اقتدارگرایی به دموکراسی به انجام برسد. پر واضح است که هیچ حکومت اقتدارگرایی تمایل به گفتوگو در مورد کاستن از قدرت حاکم و مشروط شدن آن به قوانین دموکراتیک را ندارد، و در اغلب مواقع، این نوع حکومتها به مقاومت خشونتباری دست میزنند. اما این قدرت جنبشهای اجتماعی و اندیشهها و کنشهای مشترک حاصل از تعاملات در سپهر عمومی است که میتواند گفتوگو را به حکومت تحمیل میکند.
با تجربهای که جوامع دموکراسیخواه در پیش نهادند، میتوان گفت که مهمترین عامل استمراربخش و نگهدارنده و متعادل ساز جنبشها در جهت خواستهایی چون دموکراسی، یا تحول در شیوهی زندگی، وجود یک سپهر عمومی وسیع و مقاوم و نیرومند است. آغاز از سپهر عمومی به سوی دموکراسیخواهی، راهی است که امکان بازگشت به استبداد را به حد اقل میرساند و میتوان آن را نتیجهبخشترین راه به حساب آورد. از آنجا که مشارکت در سپهر عمومی برای پیش برد دموکراسی به معنای قایل شدن وزن زیادی برای اراده و خلاقیت انسانی است، این رویکرد مسئولیت تاریخی سنگینی بر دوش روشنفکران و نخبگان سیاسی غیرحکومتی، و بهطور کلی طبقهی متوسط شهری قرار میدهد. نقش این حاملان آن است که با تمامی قوا سپهر عمومی را گسترش دهند و تحکیم کنند و این رویه را به دیگر اقشار جامعه سرایت دهند، و در همین حال خواست تغییر از اقتدارگرایی به دموکراسیخواهی را به نحوی عملی و متناسب با اوضاع جامعه در راسگفتوگویی ملی قرار دهند.
بحثی که طرح شد به معنای وقوع اجتنابناپذیر یک فرایند تاریخی در جهت دموکراسیخواهی نیست، چرا که همچنان این امکان وجود دارد که اعتراضات مردم ایران کانون خود را در سپهر عمومی نیابد و به خود جامعه (تودهی بیشکل و خام) منتقل شود و درنتیجه به یک برخورد خونین و انقلابی و براندازانه بیانجامد. آن چه مورد تاکید این نوشتار است، تکیه بر عامل انسانی برای هدایت تغییر در راستای عدم خشونت و جلوگیری از فجایع انسانی است.
بر طبق یکی از نظریههای نسبتاً رایج در محافل علمی و دانشگاهی، هدف علم سیاست تعیین حدود اطاعت شهروند از قدرت الزامیه دولت است. اجبار و الزام، مطابق این ضابطه، مشروع مینماید و تنها کار علم سیاست محصور کردن اینگونه قدرت سیاسی است. رشتهیی دیگر، یعنی جامعهشناسی، عهدهدار تحلیل قدرت سیاسی به منشا و مظاهر و فنون آن است. درهر دو رشته، قدرت سیاسی ظاهراً به عنوان وجودی مسلم و یکی از واقعیتهای طبیعی پذیرفته شده است منتها علم سیاست باید مراقبت کند که قدرت سیاسی رفتار شایسته از خود بروز دهد.
علم سیاست باید بالضروره ماهیت انتقادی داشته باشد، علم سیاست باید به جای مشروع جلوه دادن و توجیه فلان نظام سیاسی معین، به انتقاد از آن برخیزد. علم، سیاستی که همرنگی و تقلید پیشه کند، علم نیست. اما از این مقدمه مجمل گذری کرده و به اصل موضوع این مقاله میپردازیمأ "اصلاحات و آسیبشناسی آن".
هدف هر تغییری چیزی جز بهبود و بهبود و بهبود نیست. برای پرداختن به این موضوع به مباحثی چون اصلاحات و تعریف آن و نیز دموکراسی و دموکراتیزاسیون و ... نیز گذری کردهایم.
ضرورت اصلاح
ضرورت اصلاح را روند حرکتی جامعه و بهطور خاص نظامهای حکومتی، کمتر عالم و صاحبنظری است که منکر گردد. انکار این موضوع مستلزم معصوم دانستن بشر و ناکجا آباد (یوتوپیا)گرایی بشریت است. اتوپیستهای تاریخ همواره چشم خود را بر واقعیات ملموس بسته و به دنبال بهشت بر روی زمین میگشتند. مطلق انگاری در تمامی عرصههای فعالیت بشری و بهخصوص در پهنه اجتماع چیزی جز انحراف و فساد و در نهایت نابودی را به ارمغان نداشته است. به تجربه ؤابت شده است که در تکاپوهای اجتماعی و عرصههای مختلف، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و ... دل بستن به الگوهای ؤابت و کامل دانستن و آرمانی نگاه کردن به الگوهای موجود، نه تنها مفید حال فرد و اجتماع نبوده، بلکه مضرات آن بسی افزونتر از محسناتش بوده است. اصلاح در الگوها، رفتارها، روشها، نهادها و ... از الزامات پویایی و پیشرفتهای اجتماعی است و این موضوع نه تنها با اصلاح بلکه در بعضی موارد و مواقع محتاج تحول و تغییر و نوسازی و جایگزینی است. در عرصه سیاست، "ملتی که به مستقل عمل کردن خو نگرفته بود، زمانی که در یک برنامه اصلاح بنیادی و فراگیر افتاده بود، میبایست کارش را با نابودی تمامعیار آغاز کند"(۱) این تجربهیی تار یخی از انقلاب کبیر فرانسه بود که دوتوکویل از آن یاد میکند. اصلاحگری اگر بموقع و صحیح آغاز و هدایت نگردد، محتاج ویران کردن بنا و ساختن دوباره آن است. البته در ادامه به این موضوع خواهم پرداخت که اصلاحگری آغاز و پایانی ندارد، بلکه یک فرایند مداوم و اساسی برای دوام جوامع است.
اکثرا انقلاب را زمانی ضروری میدانند که اوضاع به وخامتی رسیده باشد که اصلاح، کارایی خود را از دست داده است و به تعبیر دیگر، نظام سیاسی اجتماعی، قدرت هضم و درک اصلاحات را نداشته باشد. اما دوتوکویل در پی بررسی انقلاب کبیر فرانسه مینویسد: "همیشه چنین نبوده است که انقلابها در زمان وخیمتر شدن اوضاع پیش آمده باشند، بلکه برعکس انقلاب غالباً زمانی پیش میآید که مردمی که دیرزمانی با یک حکومت ستمگرانه بدون هرگونه اعتراضی کنار آمدهاند یک باره دریابند که حکومت فشارش را تخفیف داده است و آنگاه است که علیه حکومت اسلحه به دست میگیرند. از این روی نظام اجتماعییی که به وسیله یک انقلاب سرنگون میشود، همیشه از نظام اجتماعییی که بلافاصله پیش از آن برقرار بوده است، بهتر است و تجربه به ما میآموزد که عموماً خطرناکترین لحظه برای یک حکومت بد، زمانی است که آن حکومت بخواهد روشهای خود را اصلاح کند."(۲) اما اصلاحات در جوامع مختلف، جوانب مختلفی دارد. اصلاحاتی که در جامعه ما مطرح گردیده، از آن به عنوان اصلاحات همه جانبه نام برده میشود و به زعم نگارنده نیز، اصلاح برخی امور، روشها، نهادها و قوانین بالضروره برای تداوم نظام سیاسیمان لازم و اجتنابناپذیر است. حوزههای مختلف از قبیل حوزه سیاست، فرهنگ، اقتصاد و ... محتاج اصلاح و تحول و تا حدودی تغییر هستند. میتوان از جهاتی اصلاحات را نوعی توسعه نام نهاد و ما که در مرحله گذار به سوی صنعتی شدن و به تعبیری تکنولوژیزه کردن اقتصاد و تولید خود هستیم بیش از پیش محتاج اصلاح مداوم و توسعه همه جانبه هستیم. در بین تئوریسینهای اجتماعی و قائلان به توسعه، تقدم و تاخر بین عرصههای مختلف توسعه مجادلهآمیز بود. گروهی توسعه اقتصادی را مقدم بر تمامی جوانب دیگر میپندارند و با مثل معروف "آدم گرسنه، سیاست و فرهنگ و ... را نمیشناسد" توجیهش میکنند. گروهی از توسعه سیاسی به عنوان پیش درآمد توسعههای دیگر نام میبرند و گروه دیگر توسعه فرهنگی را پایه موفقیت در عرصههای دیگر میدانند. در عرض این گروهها، گروهی هم که تعدادشان کم نیست معتقدند که پرداخت به یک جنبه از توسعه کارآیی ندارد و باید تمامی جوانب را بهطور همسطح و موازی پیش برد که البته این دیدگاه موخر در جامعه ما، بهخصوص پس از دوم خرداد، طرفداران فراوانی دارد اما آنچه در این فرصت بدان خواهم پرداخت، جنبه سیاسی این موضوع است.
اصلاح، شورش، انقلاب
کالبد شکافی روشهای تغییربه تعریف اصلاحات پرداختن مستلزم آن است که از دو واژه مهم دیگر نیز یاد کرده و آنها را تا حد امکان تبیین و تفسیر کنیم، دو واژه که لازم میدانم قبل از پرداختن به اصلاحات به آنها بپردازیم،"شورش" و "انقلاب" است. در فرهنگ اصطلاحات سیاسی و ادبیات سیاسی، با این واژگان بسیار برخورد کردهایم.
"شورش" یعنی برخاستن علیه وضعیتی و تداوم این حرکت چیزی جز برخاستن علیه هر وضعیتی نخواهد بود. شورش به تعبیری ویرانگری، طغیان و عصیان و سرکشی در مقابل وضع موجود است. هرج و مرجطلبی و ناسازگاری با هر نوع دولت و حکومت و سروری. در بین مکاتب سیاسی، مکتب "آنارشیسم" از این موضوع نشات گرفته و به مکتب "سرورستیزی" معروف گردیده است. آنارشیسم جنبش سیاسی و نظریهیی که هوادار برافتادن هرگونه دولت و نشستن انجمنهای آزاد و همیاری داوطلبانه افراد و گروهها به جای هر شکلی از دولت است.
بنیاد "آنارشیسم" بر دشمنی با دولت است، ولی در عین حال،وجود هرگونه قدرت سازمان یافته اجتماعی و دینی را نیز ناروا میشمرد. "آنارشیسم" قوانین دولتها را سرچشمه تجاوز و خاستگاه همه بدیهای اجتماعی میداند و به این دلیل خواستار از میان رفتن همه دولتهاست. الیزه رکلوز(۱۹۰۵۱۸۳۰)، آنارشیست فرانسوی، میگفت: "هدف ما زیستن بدون دولت و بدون قانون است."(۳) آنارشیستها همگی در برافکندن هر نو دولت همرایند و دموکراسی را نیز اسبتداد اکثریت میدانند که شر آن کمی کمتر از استبداد سلطنتی است.
پرودون میگوید: "دولتها تازیانه خدایند."(۴) اما به قول راسل "پس از هرج و مرج، نخستین قدم طبیعی استبداد است، زیرا که مکانیسمهای غریزی تسلط و تسلیم استبداد را آسانتر میسازد،این نکتهیی است که در خانواده، در دولت و در کسب به اؤبات رسیده است."(۵)
اما "انقلاب" چیست? انقلاب در لغت به معنای درآمدن از صورتی به صورتی و دگرگون شدن است. اما آنچه موضوع نظریههای انقلابی و همچنین شناخت معنای اجتماعی انقلابهاست آن دگرگونیهای شدید ناگهانی است که بر اؤر انقلاب در ساخت سیاسی،اجتماعی و اقتصادی جامعه روی میدهد. موضوع این نظریهها نه تنها مساله تغییر فرمانروایان بر اؤر انقلاب بلکه تغییر طبقات فرمانروا،روشهای فرمانروایی،نهادهای اجتماعی و نیز ماهیت شر و شورها و کردارهای انقلابی است که به چنین تغییرهایی میانجامد و نیز پیامدهای درازمدت چنین دگرگونیهایی.
در طول نیمه دوم قرن نوزدهم کسانی مانند فریدریش نیچه،فیلسوف آلمانی و گوستاو لوبن، روانشناس اجتماعی فرانسوی، انقلاب را ترکیدن عواطف وحشیانه و از بند رسته و ویرانگر توده دانستهاند.
هانا آرنت نیز معتقد بود که "انقلاب به هر نحو که تعریف شود، فقط به معنای دگرگونی نیست."(۶) بلکه به تعبیر آرنت "عامل "تازگی" و "نوآوری" در ذات همه انقلابها بوده است."(۷) قدم به جلو، بهترخواهی از خصوصیات انقلابات است.
در مقایسه با شورش میتوان این نکته را بیان کرد که "شورش یعنی برخاستن علیه وضعیتی، انقلاب یعنی برخاستن علیه وضعیتی علیه وضعیت کهنه به منظور ایجاد وضعیتی نوین و بهتر."(۸) تشبیه زیبایی را مانس اشپربر متفکر بزرگ آلمانی در یکی از مصاحبههای خود برای تبیین تفاوت شورش و انقلاب بیان میکند و میگوید:"بین شورشگر و انقلابی تفاوت عمدهیی وجود دارد. مانند تفاوت بین کسی که میگوید: "من این خانه را ترک میکنم و آتشش میزنم، چون دیگر هیچگاه به اینجا باز نخواهم گشت." و فرد دیگری که میگوید: "من این خانه را ترک میکنم و سپس ساختن خانه جدیدی را خواهم آموخت تا خانه بهتری بسازم و در آن زندگی کنم."(۹) هانا آرنت مفهوم جدید انقلاب را از این تصور جدا شدنی نمیداند "سیر تاریخ ناگهان از نو آغاز میگردد و داستانی سراسر نو که هیچگاه گفته یا دانسته نشده است بزودی شروع خواهد شد."(۱۰) و این داستانهای نو با نوآوریها و نوخواهیها همراه است و به قول آرنت،فقط جایی که این احساس نوآوری وجود داشته باشد و نوآوری نیز با مفهوم آزادی پیوند بیابد حق داریم از انقلاب صحبت کنیم.(۱۱) هر انقلاب موفقی قدرت را تکان میدهد و همبستگی اجتماعی را دشوارتر میسازد. راسل(۱۲) در کتاب خود به این موضوع میپردازد و از قدرت پنهان و برهنه یاد میکند.
انگلس نیز معتقد بود که انقلابها عمداص و خودسرانه برپا نمیشوند بلکه همیشه در همهجا نتیجه ضروری شرایطی هستند به کلی مستقل از اراده و ارشاد و حزبهای معین و طبقات مردم.(۱۳) به تجربه ؤابت شده،که ضرورت است که انقلابات را موجب میگردد.بطور کلی تعاریف ارایه شده برای انقلاب در دو طبقه بسیار اجمالی قرار میگیرند. البته برخی از تعاریف نیز وجود دارند که در محدوده مرزهای این طبقهبندی دوگانه قرار نمیگیرند. دسته نخست، شامل آنگونه تحولاتی است که میتوان آنها را انقلاب کبیر نامید. کرین برینتون، جورج پتی، ریگموند نیومن و برخی از پویندگان سنت مارکسیستی نظیر لنین و مائو و کاسترو، از جمله نظریهپردازانی هستند که تعریفشان از انقلاب در این دسته جای میگیرد. اینگونه انقلابها شامل انقلابهای فرانسه و امریکا متعلق به قرن هجدهم و دو انقلاب عمده قرن بیستم یعنی انقلاب روسیه و انقلاب چین هستند. انقلابهای الجزایر،کوبا و مکزیک را نیز هرچند به نحوی بحثانگیز میتوان در این طبقه قرار داد.
دومین دسته از تعاریف، به نحو بارزی گستردهتر بوده و البته غالب تحولات عمده دسته نخست را نیز در بر میگیرد. به علاوه این طبقه شامل کلیه انتقال قدرتهای فوق قانونی و یا خشونتآمیز هم میشود. چالمز جانسون، رودولف رومل،ریموند تانتر، پیتر کالورت و جیمز دیویس از زمره نظریهپردازان مکتب اخیرند. مطابق دیدگاهی که در این نوع تعریف ملحوظ است، کودتای سال ۱۹۶۷ ارتش یونان را که طی آن ارتش قدرت را به دست گرفت میتوان به عنوان یک اقدام انقلابی تلقی کرد. در حالی که جانشین شدن نازیها به جای جمهوری وایمار در سال ۱۹۳۳ را نباید چنین قلمداد کرد. اگر انتقال قدرت به نحو قانونی صورت گیرد نمیتوان آن را یک، انقلاب نامید. چنین تحولاتی صرفاص بخشی از روند سیاسی عادی کشورها محسوب میشوند.
تفاوت اساسی بین این دو مکتب آن است که نظریهپردازان مکتب "انقلابات کبیر" گرایش به اتخاذ دیدگاهی انحصارگرایانه در مورد اجزای تشکیل دهنده انقلاب مکتب دوم فقط دو جنبه از تحول اجتماعی را به بررسی میگذارد. این مکتب تنها میپرسد که "تحول چگونه صورت گرفته است?" پس عملاص آنقدرها که به جنبه "قانونی یا غیرقانونی بودن" و "خشونتآمیز یا مسالمتآمیز بودن" تحولات علاقهمند است به موضوع تحول یا میزان گستردگی آن، یا اینکه در واقع آیا دگرگونی دیگری هم رخ داده است یا نه علاقه نشان نمیدهد. مطابق تعریف این مکتب یک انقلاب صرفاص عبارت است از تحول غیرقانونی و خشونتآمیز(۱۴) اما اصلاح یا رفرم به چه معنا بهکار میرود? رفرماسیون را معمولاص برای دوران دینپیرایی بهکار بردهاند و میتوان گفت که تا حدودی مشمول اصلاح دینی میگردد. نگارنده ترجیح میدهد از مفهوم، "اصلاح" استفاده کرده و از آن به بهبودخواهی یا اصلاح طلبی یاد کند. بهبودخواهی هواداری از سیاست تغییر زندگی اجتماعی یا اقتصادی یا سیاسی اما با روشهایی ملایم و بدون شتاب و به دور از اندیشه قهر انقلابی و از راههای دموکراتیک است. فامیانیسم انگلستان، رفرمیسم فرانسه، ریونیریونیسم آلمان(بازنگرشگری) و اکونومیسم روسیه(اقتصادباوری) و جز آنها از این رده گرایشهای سوسیالیستی هستند. ولی این گرایش تنها در کشورهایی ریشهدار شده است که نظام پارلمانی و وجود آزادیهای قانونی امکان دستیابی مسالمتآمیز به قدرت را فراهم میکند. بهبودخواهی، از نظر کلی، از سویی دربرابر ارتجاع و محافظهکاری و از سوی دیگر در برابر انقلابخواهی،قرار میگیرد. اما اصلاح مداوم جلوی انفجار و انقلاب را میگیرد. انقلاب و اصلاح هر دو هدفاش نو شدن، جلو رفتن و به مطلوب رسیدن است. اما در راه رسیدن به هدف،روشهاست که متفاوت است. گاه به شیوه آرام و مسالمتآمیز و تدریجی میباید به هدف رسید و گاه رسیدن به هدف تنها با ویران کردن ساختهای کهنه، ناگهانی و خشن، امکانپذیر است. اما چیزی که غیرقابل انکار است این موضوع است که بدون امتحان روشهای اصلاحی نباید به دنبال انقلاب بود. مارکوزه در کتاب "انقلاب یا اصلاح" میگوید: "اصلاحات را میتوان و باید آزمود. همه آنچه را که میتواند فقر،بینوایی، اختناق را تسکین دهد، باید آزمایش کرد. اما این بدان معنی است که دیر یا زود به نقطهیی دست یافته خواهد شد که اصلاحات با مرزهای نظام موجود برخورد میکند، آنجا که اجرای اصلاحات ریشههای تولید سرمایهداری را خواهد برید،یعنی سود را. این همان نقطهیی است که نظام در برابر اصلاحات نیز از خود دفاع میکند. بخاطر بقای خویش باید از خود دفاع کند." اما شعار "اصلاح کن تا برقرار بمانی" بهترین شعار برای حکومتهاست. اصلاح وسیله حفظ مالکیت و خود جامعه و یکی از راههای مطمئن اجتناب از انقلاب است.(۱۶)مانس اشپربر دربارهی پیش از انقلاب استالین و بعد آن چنین سخن میراند: "در آن زمان،صحبت از این نبود که هدف انقلاب رساندن استالین،حزب یا دستهیی از حزبیها و غیره به قدرت توتالیتر است و دولت هم طبق نوشته چند ماه پیش از انقلاب لنین قرار بود فوری زوال یابد. اما من به هر نوع حزب و تفکر حزبی ظنین بودم. ما برای خود اعتباری گشودیم. همه فعلها را در زمان آینده صرف کردیم و با زمان آینده، حساب کردیم. میگفتیم "هنوز نیست، ولی فردا خواهد بود." درست عین همان کلک مشهور "فردا مجانی اصلاح میشود" حتماص شنیدهاید که بر سر در سلمانیهای روستاهای فرانسه، تابلویی آویخته که روی آن نوشته شده است : "فردا مجانی اصلاح میشود، مرد روستایی میآید و پس از دیدن تابلو میگوید: "حالا که اینطور است فردا برای اصلاح میآیم." فردا برمیگردد و سلمانی میگوید:"... بله امروز فردا نیست و فردا هرگز نمیآید، هیچ روزی فردا نیست، بلکه فردا همیشه آن چیزی است که خواهد بود و در لحظهیی که به حال تبدیل میشود،دیگر آنچه بوده نیست."(۱۷)