"...سالها در اتاقم نشسته بودم و چشم به در و گوش به صداي پائي كه مگر او از راه برسد.از هر صداي پائي از جا ميپريدم كه اوست.هر دري كه باز ميشد او نبود.همواره ميآمدند و ميرفتندو بسيار اما او نيامد و اكنون در اطاقم همچنان نشستهام و اما ميدانم كه ديگر او نخواهد آمد.با دردناكترين تجربهها دانستم كه بايد در اين اتاق بي انتظار بمانم.دانستم كه دگر اوئي نيست و چه سالها كه بيهوده چشم بر در دوخته بودم و اكنون سالها ميگذرد كه من در تنهائي مايوسم سر در گريبان خويشتنم و در را به رويم و به روي هركه مرا سراغ ميكند بستهام.چه آرامش دردناكي!چه يقين جانكاهي!اما به هر حال آرامشي است و يقيني كه بدان رسيدهام و اكنون سالهاست كه بدان خو كردهام .چنان با تنهائي آرام و ساكتم انس گرفتهام كه اگر تو اي فريب!اگر تو او باشي در را به رويت نخواهم گشود.دل من ديگر پير شده است و سخت ناتوان،تاب تپشها و بي تابيهاي دوست داشتن را ندارد،تنها ميتوانم خاطره ها را با خود مزمزه كنم..."
مجموعه آثار 35 / آثار گونهگون / ص458