"... اي تنهاي در انبوه خلق، اي خاموش در هياهوي سخن و اي شکست خورده که خود را در زرورق رنگين پيروزيها از چشم خويش پنهان کردهاي! من به اعجازهاي رنگين خويش ميبينم آنچه را خلق نميبيند، برخيز و آن منها که خود را بر توافکندهاند و نفسهاي امارهاند بکش و گريبان خويش را از چنگالهاي خلق زمانه رها کن و هوسها که بر آينه زلال آن خويشتن اهوراييت زنگار بستهاند به آب ديده بشوي و به سوهان رياضت صيقلش ده تا پرتو شمع در آن افتد و تو، خويش گم کرده در انبوه ديگران، خويش را در آن بازيابي و آنگاه اين بت پولادين غرور را از کعبه دل بدر آر و بر پاي گلدسته زرين معبد يکتاپرستي فرو شکن و خود را رهايي بخش و سر از تشنگي به ساحل دريا فرود آر و از «چشمههاي سبز علوي» سيراب بنوش و خويش را -اي گرفتار آن ترساي صنعانيـ در خلوت انس و محرم کليساي زيباي روح قدسي اعتراف کن و دل از بند نام و ننگ برکن و دين و دنيا به دينداران و دنياداران واگذار و به جاي اين هر دو، غم را برگزين و درد را اختيار کن و بنال و تو چه ميداني که چه راحت و لذتي است در ناليدن ؟ ! که گرگ مينالد ... که خدا مينالد..."
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۶۰۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ