مجموعه آثار ۲۴
06_08_2013 . 00:00
#1
مجموعه آثار ۲۴
انسان





فصل‌های کتاب

انسان آزاد _ آزادی انسان


ـــــــــــــــــ
.
06_08_2013 . 00:03
#2
مجموعه آثار ۲۴
انسان





فصل‌های کتاب

___
___
___


ـــــــــــــــــ
.
06_08_2013 . 00:08
#3
انسان آزاد _ آزادی انسان
نامِ مقاله : انسان آزاد _ آزادی انسان

نویسنده : دکتر شریعتی

موضوع : انسان

مجموعه : مجموعه آثار ۲۴


انسان!

اين تنها فرزند طبيعت که قادر است جهان طبيعت را بشناسد و خود «موجودی ناشناخته» مانده است!

اين تنها موجودی که تشنه بي قرار و پرستنده عاشق عدالت، که طبيعت کورمادی را نيز بر عدل استوار مي انگارد و خدای مطلق متعال را هم به عدل ملتزم مي شمارد و درطول تاريخ سرگذشتي مظلوم دارد و خود خالق مظالمي است که قساوتهای سهمگين طبيعت چون زلزله و سيل و طوفان و طاعون و قحطي و آتشفشان در قبال آنها هيچ است .

کاروان تاريخ از سرزمينهای بدويت و مراحل وحشي گری و زندگي گله وارغارنشيني و صيد و شکار و عصر حجر هرچه دورتر مي شود و به آفاق روشن تر صنعت و قدرت و تجربه و دانش و تجمع و نظام و تخصص و تربيت و تعليم و قانون وحکومت و اجتماع و مليت و، در يک کلمه، تمدن ميرسد، از بند اسارت طبيعت رهاتر مي شود و جهان مادی که بر هستي اش سلطنت مي کرد و سلطنتي مستبدانه و پر از ظلم و شکنجه و فاجعه و قتل عام و لشکر آفات و امراض و تازيانه های زلزله و طوفان وصاعقه و زندانهای ظلمت و مغاره و مصائب قحطي و سيل و آتشفشان و گزمه های شيرو پلنگ و گرگ و افعي و خوک و خرس و ... آرام تر مي شد و قوای قاهرش در چنگ اراده و آگاهي و صنعت و نيروی کار جمعي و زندگي اجتماعي او رام تر مي گشت و در درون حصارهای ضخيم و برجهای بلند مدنيت از ستمهای رنگارنگ طبيعت مي آسود اما، آنچنان است که گويي سرنوشت فرزندان آدم که از آغاز خداوند او را«ظلوم جهول » خطاب کرد - با ستم سرشته است، چه، در درون اين حصارها، خود، - ستمهای رنگارنگتر و سهمگين تری برای خويش آفريد و پس از هبوط از«بهشت» ، بر روی زمين جهنمي ساخت که در آن به عذاب اليم گرفتار است و چاههای ويل وآتشهای مذاب و داغي های آتشين و تازيانه های بي رحم و طعامهای چرک و خون وپليدی و دوزخي از سعير و زقوم و 0 و گماشتگاني همه ملائک عذاب، همه کارگزاران و مأموران ابليس ...!

شلاقهايي که نه تنها بر تن، که بر جان فرود مي آيد؛ داغي هايي که نه تنها بر پشت و پهلو، که بر دل و مغز مي کشند؛ خوراکها و شرابهايي که نه ديگر به دهان، که به روح مي دهند و به اعماق وجدان و نهان فطرت آدمي مي ريزند؛ ستمهايي که دستآورد درخشانترين نبوغها است و فاجعه هايي که کار پيشرفته ترين دانشها است و آفاتي که انبوه تجربه ها و خلاقيتها و استعدادها و فرهنگها و هنرها و حکمتها و قدرتها و نعمتها وموهبتهای خدايي و ذخاير نفيس معنويت انساني در خلق آنها به کار رفته است؛ مرضهايي که چون سرطان درد ندارد و مي کشد و بدبختيهايي که از سيل و طاعون وحريق ريشه براندازتر ومرگبارترند، و با اين همه، دانش و هوش بسياری بايد تا آنها را ای فلسفي يا علمي » نظريه « کشف کند، بفهمد و نه همچون دادی از سر درد، که همانند اظهار کند و خيل بيشمار بدبختاني که در حريق گم شده اند و يا در مرداب لجن تا لبهايشان فرورفته اند، آن را به صورت يک «مقاله»  بي مزه يا يک «خطابه» بي شعور - که بي شک از يک آگهي تجارتي يا يک فيلم سکسي کمتر جالب است  - مطالعه نمايند.

فاجعه ها و ستمهای امروز نه ديگر طبيعي، که انساني است و نه کار قوای مادی وکور و حوادث ساده و شناخته جهان عناصر که کار قدرتهای فکری و بينا و توطئه هایپيچيده و مجهول جامعه بشری است و با تکامل بشر رو به تکامل است و هر روزمرموزتر، عميق تر، سهمگين تر و مرگبارتر است، و نه ديگر تنها مرگ اجساد، که مرگارواح است. انسان، همچون کرم ابريشم، هرچه در کار پيشرفت نبوغ و خلاقيت خويش پيشتر مي رود و بيشتر مي تند، در پيله زرين تار لطيف و ظريف ابريشمين خويش محبوستر مي گردد .

مورخي که نقالي بي ثمر حادثه های گذشته و ماجراهای بي اثر گذشتگان کله گنده را رها مي کند و سرگذشت انسان را و زندگي و رنجها و تب و تابهای «روح» را در پس چهره های ناشناس انبوه خلايق بي نام و نشان مي کاود و در مسير تاريخ تعقيب مي نمايد،مي تواند فهرستي طولاني از ستمها و جنايتها و فاجعه هايي که انسان را رنج مي داده ومي دهد تدوين کند، فهرستي که سراپا ساخته دست آدمي است، دشمنان آدمي، دشمناني که خود در زمره آدميانند، خناسهايي که همه از«انس»اند.

زور، قلدری، تجاوز، غارت، يورش، دزدی، هتک ناموس و حرمت، حق کشي، قانون شکني، خلاف شرع، شکنجه، بردگي، انسان فروشي، زنده به گور کردن، بي سوادی، بي سواد نگه داشتن، بي سواد کردن! استضعاف، استبداد، استکبار، استعباد، استعمار، استثمار، استحمار، مردم فريبي، خناسي، نفاثي، حسد، بت پرستي، شخصيت پرستي، مرده پرستي، رهبرپرستي، پيغمبرپرستي، امام پرستي، زرپرستي، زورپرستي، زن پرستي، خون پرستي، خاک پرستي، خان پرستي، سکس پرستي ... کم کم پيچيده تر و مرموزتر و مجهول تر مي شود ... بوروکراسي، تکنوکراسي، فاشيسم، راسيسم، ماشينيسم، کاپيتاليسم، استعمار کهنه، استعمار نو، با خودبيگانگي، مسخ فرهنگي، مسخ انساني، فلسفه پوچي، اگزيستانسياليسم مادی، ماترياليسم فلسفي، بندگي سياسي و نامش ،» اصالت توليد « اکونوميسم، فلسفه اصالت مصرف، سيستم سوسياليسم، بردگي اقتصادی و نامش ليبراليسم ...

عجبا که انسان خدای مظهر علم وجود و بينايي و کمال و زيبايي و پاکي و آزادی را پرستش مي کرد و خود را آفريده او، جلوه و آيه و جانشين و خويشاوند او وستايشگر صفات او و پرورنده ارزشهای او در خويش مي ساخت و مي کوشيد تا اراده وايده آل خويش را با او که ناموس آفرينش است و روح جهان و شعور و کمال و زيبايي هستي و آهنگ طبيعت و جوهر عقل و جان دانش، هماهنگ سازد و همانند و پيشتازان تمدن جديد -که جهنم جديد را برپا کردند- فرياد برآوردند که خدا اصالت انسان را خدشه دار مي کند و طاعت او آزادی انسان را مقيد مي سازد و اکنون، انساني را که از بندگي خدا رها کردند، به بندگي خدايان پنهان و آشکار بيشماری آوردند که بارها ازخدايان عصر شرک و بت پرستي و اساطير پست تر، زشت تر، ذلت آورتر و بنده سازترند .

در عصر ميتولوژی، انسان مهر و پرومته و شيوا را مي پرستيد که موهوم بودند اما مفاهيمي از عشق و دوستي و برکت و فداکاری به خاطر انسان و روشنگری و آتش قدسي شب شکن و زمستان شکن و جلوه های زيبايي و هنر و شور زندگي را در برداشتند. همان اعراب جاهلي بت پرست، بتهايي مظهر زيبايي و هنرمندی و نفاست را مي پرستيدند که از حيات و آفتاب و نور و برکت زندگي و خرمي بهار و شور جواني و دلاوری انساني و سخاوت و خير و حقيقت و عدالت و عزت و شرف و خون پاک و رحم طاهر و آبستني خاک و پيوند عشق و شکفتن بذر و زلال چشمه ساران و طراوت باران و صفای آسمان و تسکين آلام و نجات انسان حکايت مي کردند و شرک جديد بتهايي را تراشيده است که مظاهر زشتي و پليدی و فريب و دروغ و نفاق و ذلت و قساوت و بهره کشي و بردگي و تاريکي و بي رحمي و وحشت و ظلمت و ظلمند:

ماترياليسم، کاپيتاليسم، دترمينيسم، استالينيسم، مائوئيسم، ماشينيسم، فاشيسم، راسيسم،اکونوميسم، فوراليسم، فرويديسم، نيهيليسم، ناسيوناليسم، شووينيسم، پاتروتيسم،سکسواليسم .

به جای شرک زيبای قديم که انسان را به پرستش ميترا و آناهيتا و ويشنو و پرومته و ونوس و اطلس و زهره و اهورا مي خواند، که به هر حال معاني متعالي و صفات الهي و فضائل مقدس و ارزشهای اخلاقي انساني بودند، هرچند موهوم و لااقل بي اثر، شرک جديد بتهايي را در معبد سياه و هولناک اين تمدن تراشيده و نصب کرده که مظاهرابليس اند و واقعيات موجود و خطرناک و جهنمي !

خدای توحيد که وحدت وجود بشری و خويشاوندی انسان و طبيعت را توجيه مي کرد و ارزشهای متعالي انساني را با پرستش خويش در انسان همواره زنده مي داشت و به بودن و زيستن انسان و به رابطه انسان با جهان و به نظام طبيعت و پيکره هستي شعور و احساس و آرمان و در نتيجه، «معني»  مي داد و خود جلوه گاه بلند همه فضيلت هايي بود که انسان در شناختن و عشق ورزيدن و پرستيدن و پيروی کردن و سرسپردن بدانها، تکامل وجودی و معنوی خويش را هم جهت مي داد و هم تسريع و تشويق مي کرد و وجودی بود «بصير»، «عليم»، «حکيم»، « حسيب»، «عزيز»، «جليل»، «رحيم»، «رحمن»، «غفور»، «کريم»،  «لطيف»، «هادی»،   «شهيد»، «وکيل»، «عادل»، «محسن»، «مصلح»، «منتقم»، « جميل»، با موج تبليغاتي روشنفکران بورژوازی نوخاسته اروپای قرن هجده و نوزده که فرزندان نامشروع زنای«استعمار» و «ماشين » بودند و بوی «پول» مستشان کرده بود، از ذهن و زندگي جامعه جديد رفت و به جای او معبودهای خاص اين طبقه -که فرهنگ و اخلاق و روانشناسي و جهان بيني شان پست است و مادی و بازاری و، چنانکه خاستگاه اجتماعي پايگاه طبقاتي شان،  و  «متوسط»- نشست: پول، مصرف، رفاه، ، سکس، سرمايه رهبر، رفاه، خون، نژاد، رقابت، قدرت، سود، لذت.

اينها است«صفات معبود» و «اسماءالحسني » و «ارزشها» و«فضائل» مذهب و اخلاق و فلسفه زندگي و معاني وجودی انسان جديد در فرهنگ بورژوازی مدرني که روشنفکرانش از دو قرن پيش-  به نام «علم» - آواز درداده اند که از محراب ايمان  توده های مردم، «خدا» را برمي گيريم تا «انسان» را به جای وی بنشانيم، و اکنون، به چشم ، مي بينيم که خدا برداشتند، و چون به تجربه دريافتند که اگر خدا از جهان و از زندگي انسان رخت بربندد، جهان پوک مي گردد و زندگي پوچ و در جهاني که هيچ معنايي ندارد، سخن گفتن از معنای انسان موهوم است و اگر ارزشهايي چون زيبايي، خير، حقيقت، رحمت، بزرگواری، جود، ايثار، فداکاری، کمال، آزادی، هدايت، نجات، آگاهي، علو، قدس، پاکي، فضيلت، لطف، عفو، عدل، حق، برابری، عشق و ...در اين عالم واقعيتي نداشته باشند، ناگهان، همگي، به گونه پندارهايي موهوم بدل مي شوند و در انديشه، زندگي و اجتماع انساني يکباره سقوط مي کنند و در نتيجه، «اخلاق انساني»- که سيستمي از ارزشهای متعالي و اصيل و ريشه دار و حاکم بر زندگي و برتر و عزيزتر از وجود است و تنها به اين دليل است که سرسپردگي و فداکاری در قبال آنها توجيه مي شود و هر انساني و اجتماعي با اين ملاکها است که « ارزيابي» مي شود؛ و پيدا است که طبيعت فاقد خدا- يعني فاقد شعور و احساس و اراده و آرمان  - ارزشها را نيز فاقد است و بنابر اين، به گفته ايزوله : (Isoulet) اگر خدا را از زيربنای اخلاق برداريم، فرومي ريزد، چه، جستجوی حق و عدل برای زندگي انسان، در جهاني که فاقد آن است، به مثابه برگرفتن يک جام آب شيرين خوشگوار است از يک اقيانوس پر از زهر». و راديکاليستها که حتي در 1800 ميلادی طي اعلاميه ای رسمي که زيربنای تعليم و تربيت مدارس شد اعلام کردند که پرورش نسل ما بر اساس ارزشهای اخلاقي و فضائل معنوی نيازی به خدا ندارد و از اين پس، عقل را در پرورش اخلاقي بايد جانشين خدا کرد. به نقل همين ژان ايزوله  «اين فلسفه، آسمان فرانسه را سياه کرد و پايه همه ارزشهای انساني را فروريخت»!عقل؟ عقل نيرويي است که بهترين شرايط و امکانات و وسايل را برای هرچه بيشتر حفظ کردن وجود و هرچه بهتر زندگي کردن انسان عاقل را فراهم مي آورد، در حالي که ارزشهای اخلاقي، «فضيلتهايي مقدس و متعالي» است که از وجود گرانبهاتر از زندگي گرامي تر است و تکامل آن، در جهت گذشتن از وجود و ايثار کردن از زندگي يعني «فداکاری» است،مرحله ای فراتر ازعقل، يعني عشق است که مي تواند از خود گذشتن را به آدمي بياموزد و بي شک کسي که از خود مي گذرد، انساني است که در برابر آنچه از بودن و از زيستن خويش ارزنده تر است، قرار گرفته است و در طبيعت بي خدا، از بودن و از زيستن ارزنده تر چيست؟ تصادفي نيست اگر مي بينيم که در طول تاريخ-  و هم اکنون نيز- ماترياليسم و ناتوراليسم هميشه فلسفه توجيه کننده زندگي های لش عناصری بي بند و بار و لاابالي بوده است، چه، ايمان مسئوليت را برايشان تحميل مي کرده و اعتقاد به بودن خدا درجهان سلسله ای از «شايست و ناشايست»، «حساب و کتاب»، «خير و شر» و «عقاب و ثواب»  را بر اعمالشان مي بسته و مقيد و متعهدشان مي ساخته و «لامذهبي» در«انديشه»، با  «اباحه» در«عمل» مترادف بوده است و طبيعي است که «نيست انگاری» و نيهيليسم، شيوه ای از فکر است که با لاابالي گری و بي تعهدی و عياری و خوش باشي به عنوان شيوه ای از زندگي سازگار است، چه، هر ايدئولوژی و جهان بيني ای، نوع خاصي اززندگي و کار را اقتضا مي کند :

چون بي سروپا باشد اوضاع فلک چونين
در سر هوس ساقي، در دست شراب اولي

ماترياليسم در گذشته، برخلاف امروز، قدرت علمي و هنر کلامي و منطق جدلي چنداني نداشت تا چهره خود را آبرومندانه بيارايد و حتي، به نيروی سحرانگيز فلسفه وادبيات و هوشياری سياسي در بهره گيری از ضعف و انحطاط روحانيت و عقده های اقتصادی و رسوايي فاشيسم و فاجعه سرمايه داری، خود را تنها جهان بيني سازگار با ارزشهای انساني و توجيه کننده فداکاری و مسئوليت و ايثار و شهادت معرفي نمايد، وخيلي سرراست و صريح و بي سفسطه و فلسفه، اعلام مي کرد که گريزگاه طبيعي وپناهگاه امن و راحت و آزاد رندان لاابالي و قدرتمندان قاروني و قداره بندان فرعوني ای است که در تجاوز و حق کشي و خون آشامي و قانون شکني و رسواگری و غارت خلق و پامال کردن همه حق ها و آلودن همه مقدسات و هتک همه حرمت ها، هيچ قيد وبندی و سد و مرزی جولان آزاد مرکب هوسراني و غارتگری و قداره بندی شان را محدود نکند. بي خدايي برای اينان جواز عبور از هر خطي است، چه، به گفته داستايوسکي- که سارتر آن را با نظر تأييد نقل مي کند- : «هرگاه خدا نباشد، هر کاری مجاز است و تصادفي نيست که در تاريخ اين يزيدها  بوده اند که با انکار خدا و معاد - يعني نفي حساب و کتابي در جهان خود- را از قيد هر حساب و کتابي در زندگي آزاد مي يافته اند و در زورگويي و زراندوزی و زنبارگي بي باک بوده اند و در برابر اين جهان کور و کر و بي روح و بي شعور، که نه مي بيند، نه احساس مي کند و نه خير و شر و پاکي و ناپاکي و زشتي و زيبايي را تميز مي دهد، خود را مقيد کردن و ارزشهايي را محترم داشتن و اصولي را مقدس شمردن و وجود و حيات خويش را به مفاهيم و معاني و آرمانهايي که در اين جهان نه ريشه ای دارند و نه مصداقي و نه اساساً معنايي، (سپردن) رنجي است عبث و خودآزاری بيمارگونه ای است ناشي از ماليخوليای رواني يا تعصبات سنتي و موروثي .

اين يزيد است که در فرهنگ ما، با مسخره گي روشنفکرانه ای که امروز از غربمي آموزيم اعلام مي کند :

«اگر شراب در دين محمد حرام است من آن را بر دين عيسي مي نوشم»!

و با لحن فيلسوفانه يک ماترياليست علمي، که به تازگي از ايدئولوژی انقلابي و فلسفه مترقي و پيشتاز انساني آموخته ايم، فرياد مي زند :

لعب الهاشم بالملک و لا خبر جاء و لا وحي نزل

(خاندان محمد با سياست بازی کردند، وگرنه، نه خبری آمده و نه وحيي نازل شده است)

و برعکس، اين ابوذر است که جهان بيني خدايي وجودش را همچون آهني گداخته از عشق، بر روی سندان صبر و در زير ضربه های پتک «احکام خداوند» شکل مي دهد

و خلق و خوی خدا را در نهادش نقش مي کند و اينچنين او را تزکيه مي کند و صيقل مي دهد و مي سازد و ايمان به جهاني که در آن هر گامي که در زندگي بر مي گيری وحتي هر خيالي که از پرده های خاطرت مي گذرد احساس مي شود، حساب مي شود، مي ماند و پاسخ داده مي شود- و چه تعبير دقيق و تکان دهنده ای: «نوشته مي شود»!-  او را در اين زندگي که هر کسي در تهديد سقوط، غفلت و غرق شدن در لجن زارخودپرستي و خودپايي و خودفروشي و خودفراموشي و مصرف پرستي و افزون طلبيهایفردی است، آنچنان هماره بيدار و هوشيار و آماده و هراسان و مسئول و مواظب نگاه مي دارد که از ديگران در شگفت است که «چگونه (در خانه خويش ناني نمي يابند و با شمشير آخته بر مردم نمي شورند) » .

و علي ...*

و اين است که پيامبران مذهب بورژوازی جديد که خدا را با علم مغاير يافتند و

پرستش را با آزادی، به نام آزادی و علم، خدا را از محراب ايمان تمدن جديد برداشتند تا انسان را به جايش بگذارند، اما، بي حضور خدا، انسان را بي معني يافتند و آزادی را بي هدف و در نتيجه، محراب خالي از خدا را پر کردند، پر از خدايان زشت، معبودهای پست، بتهای پليد :

سرمايه، مصرف؛ رفاه، سکس، سود، برخورداری، پيشواپرستي، و در نتيجه، برتریتکنولوژی بر ايدئولوژی در هر دو نظام اجتماعي متضاد، چه، اين هر دو، عليرغم آن همه فلسفه بافي و کشاکش های سياسي و جنگهای زرگری -هرچند خونين- تنها اختلافشان در«سيستم سرمايه داری» است، وگرنه مارکسيسم نيز جهان را، انسان را، علم را، اخلاق را و فلسفه زندگي را از همان چشمي مي نگرد و با همان مغزی مي فهمد که روشنفکر غربي در دنيای سرمايه داری؛ چه، وی نيز زاده فرهنگ و نظام غربي است وخود فرزند بورژوازی و پرورده فرهنگ بورژوازی جديد است و مگر نه ماترياليسم فلسفه علمي و اکونوميسم فلسفه اجتماعي و رئاليسم فلسفه اخلاقي مکتبي است که بنيانگذاران آن روشنفکران وابسته به بورژوازی حاکم بر اروپای عصر جديدند؟ و مگر همين سه اصل پايه های فلسفي، اجتماعي و اخلاقي مارکسيسم را با اختلافي در نوع تعبير و توجيه تشکيل نمي دهند؟ و مگر نه مفاهيمي چون وحدت بشری، برادری نژادی، برابری طبقاتي، نفي انحصارطلبي، حق برخورداری همگاني بندگان خدا از تمامي نعمتهای الهي، تعلق مواهب زندگي و منابع روزی به تمامي خلق خدا، نفي بهره کشي وحق کشي، حرمت سود پول، محکوميت کنز و زراندوزی و سودطلبي و بيماری افزون خواهي و بيزاری از حرص و نفع طلبي شخصي و مصرف پرستي و تجمل و اشرافيت و استکبار و کوبيدن سخت و مستمر و پر از نفرت تيپها و گروههای قدرت طلب و قدرت نما که به خاطر پست و مقام يا نسب و حسب چشمها را پر مي کنند (ملاء) يا به علت ثروت بسيار، خود را از هر قيد و بند اخلاقي و اجتماعي و قانوني درجامعه آزاد مي شمارند و هر کاری که دلشان بخواهد مي کنند و پولشان کارگشايشان است (مترف)، انفاق آنچه از نياز زندگي بيشتر است برای پر کردن حفره های اجتماعي و فاصله های طبقاتي و تکيه بر قسط (هر کسي به اندازه سهمش) و (عدل هر رابطه ای براساس برابری) .

اينها همه، مگر نه مفاهيمي است که همواره در متن دعوت پيامبران تکرار مي شود و ورد زبان همه مذهبهای راستين است و مگر نه هميشه با خدا پيوند داشته است و مگر نه هميشه نيروهای اجتماعي و سياسي و تيپهای اخلاقي ای که در برابر نهضت انبيا ايستاده اند و بر سر ابراهيمها و موسي ها و عيسي ها و محمدها و علي ها و ابوذرها آتش شمشير فرومي باريده اند هميشه بي خدايان بوده اند و دشمنان خدا هميشه همان دشمنان مردم به شمار مي رفته اند و اکنون، مي بينيم که اين معاني را که از خدا باز گرفته و به ماترياليسم غربي پيوند زده اند، ميوه ای داده است که زشتي و تلخي و رنگ و بوی همان ميوه هايي را دارد که درخت تلخ سرشت بورژوازی در غرب برای بشريت به بارآورده است؟ مگر نه به خاطر آن است که هر دو يک ريشه دارند و از يک سرچشمه آب خورده اند؟ هرچند به دست دهقاناني خصم يکديگر، هرچند در جنگ با هم و حتي با نيت هايي متضاد و اينچنين است که مي توان اين معمای خارق العاده و غيرمنتظره را فهميد که چگونه جامعه ای نيت کمونيسم مي کند و تا خود را از جنابت سرمايه داری و اکونوميسم پاک کند در دريای سرخ انقلاب سرخ غسل مي کند و ناگهان از منجلاب بورژوازی سر بر مي آورد و ... مگر نمي بينيم؟

انسان با«آزادی» آغاز مي شود و تاريخ سرگذشت رقت بار انتقال او است از اين زندان به آن زندان! و هر بار که زندانش را عوض مي کند فرياد شوقي برمي آورد که:


آزادی !

انسان تنها موجود طبيعي است که زنجير عليت کور ماديت را مي تواند از دست و پای انديشه و عمل خويش باز کند و از جبر حاکم بر تمامي پديده های طبيعي خود رها سازد. خود حلقه ای از اين زنجير لايتناهي است. خود معلول جبری علت طبيعي است، اما معلول طبيعي خويش را مي تواند تغيير دهد، بيارايد، بيافريند و آنچنان که مي خواهد «انتخاب» کند. جانداران به اقتضای  «عوامل طبيعت» خلق مي شوند و به اقتضای «غرايز فطری »هدايت. زندگي، رفتار، حالات و صفات، روابط و اعمالشان همگي ساخته و پرداخته و شکل گرفته و جهت يافته جبری اين دو است که هر دو زاده يک سرچشمه اند - طبيعت- اما از اين ميانه، جانداری برخاسته است که مي تواند گردن خويش را از افسار سخت عوامل طبيعت رها کند و حتي بر سر آنها- به ميزان تکامل نوعي خويش - افسار زند و نيز در برابر کشش فطری غرايز خويش ايستادگي کند وحتي عليرغم ميل آنها عمل کند و اين يک معجزه شگفت انگيز و باور نکردني عالم است که معلولي بر روی علت خويش به مثابه يک علت عمل کند، بر آن اثر بگذارد،آن را تغيير دهد، عوض کند، اصلاح نمايد، تشديد يا تضعيف سازد و به هر حال، علت خويش را معلول خويش کند و به تعبير ديگر، در همان حال که در رابطه با يک عامل، معلول آن است، علت آن نيز باشد و اين يک جوهر يک واقعيت ديالکتيکي است و معني «پراکسيس»   همين است؛ آنچه ماترياليسم ديالکتيک مطرح مي کند اما از عهدهتوجيه عقلي آن برنمي آيد، چه، به همان اندازه که در جهان بيني توحيدی سخن گفتن از انسان- به عنوان يک نيروی مستقل از سلسله جبر مادی کور که ميان وی و طبيعت که دو اراده اند، يکي آزاد و ديگری جبری و کور، رابطه ديالکتيکي وجود دارد -آسان است و قابل توجيه، در جهان ماترياليستي که همه حرکات، قوانين، پديده ها واعمال، يعني همه علتها به يک علت اوليه- ماده- تأويل مي شوند و ناچار همه تقابلها و تضادها در سير قهقرايي به وحدت نخستين باز مي گردند، منطق ديالکتيکي، درآخرين تحليل و تعليل، به منطق مکانيکي بدل مي شود، زيرا، چون بايد از ماده آغاز کنيم و درعين حال، جز ماده هيچ وجودی را قائل نباشيم. ايده (انسان) معلول جبری آن است و رابطه عليت ميان اين دو رابطه ای يک طرفه (مکانيکي) است و سخن گفتن از پراکسيس، يعني عمل انسان که به عنوان اراده ای آگاه، بر جبر طبيعت يا تاريخ که ساخته قوانين کور مادی است و خارج از دسترس انسان عمل مي کند و بر او حکومتمي نمايد، به عنوان يک عامل خارج از زنجير پيوسته عليت مادی قابل درک نيست زيرا اگر جز ماده کور هيچ نيست، خارج از سلسله عليت مادی نيز هيچ نيست و اعلام اين شعار که«تاريخ ساخته اراده انسانها است»، هنگامي که، با بينش ماترياليستي، از اراده انسانها مي پرسيم و پاسخ مي شنويم که «اراده انسانها ساخته جبر کور وسايل کار مادی است»، درست ستايشهای شوهری را به ياد مي آورد که بر سر سفره ای رنگين از دست پخت استادانه زنش تمجيد مي کرد که اين غذاها همه کار انگشتان هنرمند خانم است و در پاسخ مهمانها که با شگفتي و ستايش پرسيدند: چگونه؟ توضيح داد که تلفن کردند از چلوکبابي آوردند !

اگر انسان موجودی است که وجودش را طبيعت مادی مي سازد، نژادش را اقليم جغرافيايي مي سازد، فکرش را نظام اجتماعي مي سازد، شخصيتش را فرهنگ محيطي مي سازد، اخلاقش را پايگاه طبقاتي اش مي سازد و اراده اش را ابزار کار مي سازد، شير بي يال و دم و اشکمي است که فقط يک وجود کتبي يا لفظي دارد و بايد سراغش را فقط در لای جزوه های تبليغاتي و کتابهای ايدئولوژيک و ادبيات سياسي و مجادلات لفظي روشنفکران گرفت؛ از چنين معجوني که کار دستي بي«خود» و بي«خودآگاهي» و بي«ارزش» است به عنوان يک نيروی مستقل آزادی که در برابر نيروی جبری محيط طبيعي يا اجتماعي مي تواند به مثابه يک «علت» عمل کند (پراکسيس) و با  

آن در رابطه ای ديالکتيکي باشد و از زنجير پيوسته عليت مادی خارج گردد و به گفته فوير باخ «خود، خدای خويش» گردد و جهان را با آگاهي و اراده خويش تغيير دهد و تاريخ را به دو دست خويش بسازد و به نيروی خودسازی ايدئولوژيک، بر طبقه اجتماعي خويش عصيان کند و عليه نظام و فرهنگ و اخلاق آن به جنگ برخيزد و با انتخاب جهت و جبهه انقلابي و کسب آزادانه و مصممانه دانش انقلاب، عمل انقلابي را اختيار نمايد و بنياد ديرين و استوار جامعه خويش را واژگون سازد و «واقعيت های مادی و عيني» را بر اساس «حقيقت های معنوی و ذهني» خويش دگرگون کند و از نو بسازد و در راه تحقق اين « ايده های علمي و فکری»  و  « آرمانهای ايدئولوژيک»  و« ارزشهای انساني و اخلاقي» غرايز طبيعي خويش را زير پا نهد، ساختمان اجتماعي و فرهنگي و تاريخي و طبقاتي خويش در هم ريزد يا اصلاح نمايد و سير جبری تاريخ خويش را سد کند و زيربنا و روبناهای جامعه خويش را به دلخواه خويش ناگهان تغيير دهد و برخلاف مقتضيات طبيعي و تاريخي و اجتماعي و فرهنگي و طبقاتي و موروثي کند خود«عمل»کند، انتخاب کند، اشتباه کند، عصيان کند، خيانت کند، و يا به خاطر تعصب به آرمانهای ذهني و ارزشهای مقدس اخلاقي ای که از«ايدئولوژی» خويش گرفته است، واقعيت مادی و علمي وجود خويش و منافع طبقاتي و فردی زندگي خويش را فدا کند و حتي بودن خويش را عاشقانه نثار کند و به خاطر شرف انساني وغيرتمندی و حرمت آزادگي و شکوه و عصمت و تقوای جوهر آدمي، در تنهايي خويش و خصم، تن به ذلت و تسليم ندهد و به باطل، به قيمت جان نيز، آری نگويد و برای وفادار ماندن به راستي و حقيقت و نگاهباني آبروی جبهه و جهت و همگامان وهمراهان، بماند و بميرد و در خلوت ساکت سپيده دم، به مرگ لبخند زند و تا دامن تقوای خويش را پاک بدارد و سرچشمه زلال اخلاصش در ايمان و جهاد پاک بماند،خود را به روزمرگي نيالايد و در برابر وسوسه ها، تهديدها و تطميع ها و توطئه های غريزه، زندگي، ميز، مصرف، محيط، پول و ... دشمن، صبور، هوشيار، متذکر، قانع،پارسا، رويگردان و بيزار ازمومن و دلباخته آخرت .

اين همه کرامتها، زيبايي ها، قداستها، ارزشها، فضيلتها و اعجازهايي که نه در طبيعت کور و بي شعوری که از صد و چند عنصر فيزيکوشيميايي فراهم آمده، بلکه در دماغ عقل و علم نيز نمي گنجد، از کجا به درون آدمي ريخته است؟ اين معاني بلند ماورائي تنها در انسان معني دارند .

روی سخنم با ماترياليست متجددی نيست که خدا را انکار مي کند تا «بي خدايي»، «بي مسئوليتي» اش را در جهان «بي دردی»اش را در زندگي و«بي حرمتي»اش را در، اخلاق و«بي باکي»اش را در حق کشي و پليدی و زشتي و تجاوز و «بي مبالاتي»اش را در قبال همه ارزشهای انساني توجيه کند و زندگي اپيکوری خويش را از چنين جهان بيني ای استخراج نمايد و از«جهان پوک» به «انسان پوچ» رسد و ناچار،به فلسفه پوچي و طبيعتاً در چنين جهاني، اين چنين انساني، تنها چيزی که برايش معني دارد و مطرح مي شود، «لذت»است و ديگر هيچ !

تصادفي نيست که روشنفکران بورژوازی، پس از آنکه مذهب را به نام علم رها  کردند و پرستش را به بهانه آزادی پشت سر نهادند، اکنون که ديگر نه آزاديشان کسي را مي فريبد و نه علمشان آبرويي دارد و نه «عقل» شان- که مدعي بود مي خواهد جانشين  خدا شود- کمترين ارزشي، اکنون، که دستشان پاک رو شده است، راست و صاف از «پوچي» دم مي زنند و اعلام مي کنند که ماترياليسم بورژوازی، که مي خواست انسان را رهبری کند و نجات بخشد و به آزادی برساند و بهشت موعود خدا را، خود، به ياری علم و تکنولوژی و آزادی فردی، بر روی زمين بنا کند، اينک که جهنمي برای آدمي به پا کرده که آزادی اش تنها به کار سرمايه داران مي آيد تا آزادانه خلق خدا را بچاپند و به بردگي و مزدوری بکشانند و تکنولوژی اش گيوتين هولناکي شده است که انسانيت را ذبح علمي مي کند و فطرت آدمي در آن مسخ مي شود و تمامي ارزشهای انساني که حتي از نظام غيرانساني فئوداليسم جان سالم به در برده بود و در قرون وسطای سياه نيز با روح آدمي پيوسته بود و در وجدان توده های انساني و در متن آموزش و پرورش و فرهنگ و اخلاق ملتها گسترش مي يافت و رشد مي کرد، به تباهي و زوال کشيده مي شود و علمش نيز انسانها را از جوهر معنوی و خصلت خدايي و تب وتاب واضطراب عشق که در تاريخ همواره اعجاز مي آفريند خلع کرده و خود تيغي شده است در کف زنگي مست سرمايه داری و استعمار و قدرت طلبي قداره بندان و گنج آوراني که هميشه و همه جا در تاريخ دشمن علم بوده اند. آری، اينک، بي هيچ شرمي، آشکارا طبل رسوايي خود را بر سر برج بلند بابل غرب مي کوبد و اينک بخت النصر اين عصر اعتراف مي کند که همه آن باغهای سبز و سرخ که روشنفکران بورژوازی قرن هجده و نوزده نشان ملتها مي دادند و اعلام مي کردند که ايهاالناس ! «خدا مرده است»  اينک، ما، پيامبران عقل و رسولان علم، با معجزه سرمايه و ماشين آمده ايم تا انسانها را -بي نياز به خدا، ايمان، عشق، اخلاق، مسئوليت و انديشه موهومي که جهان را دارنده شعور و احساس و معني و هدف و حساب و کتاب مي شمرد و انسان را در قبال آن متعهد و مقيد مي ساخت و به عشق و پرستش و تقرب و خودسازی در برابر ارزشهای ماورائي انساني و صفات برتر و بالاتر از آنچه در محدوده طبيعت و زندگي طبيعي و غريزی مي خواند -به سوی آزادی، نجات، تکامل، خودآگاهي، اصالت انسان، برادری انساني،  برابری اجتماعي، علم، تکنولوژی، زيبايي، رفاه، صلح، خوشبختي و بهشت زميني هدايت کنيم، همه اينها حرف مفت بود، ناشي از خوشبيني جاهلانه ديده روها و ولترها، يا فريبکاری رندانه و عالمانه و عامدانه فيزيوکراتها، ليبرالها و سياست بازان گماشته و پادو سرمايه داران هوادار تجارت آزاد، رقابت آزاد، غارت آزاد، تجاوز آزاد، بهره کشي آزاد، بردگي آزاد، رسوايي و لوندی و لودگي و عياشي و فسق و فجور آزاد ...

حرف آخر و آخرين حرف حساب ماترياليسم بورژوازی که بي هيچ پرده پوشي و فريب کاری و سخن آرايي اکنون برملا شده است و مانيفست اين ايدئولوژی است اين است که نه در زمين معنايي هست و نه در آسمان. جهان و هرچه در آن است هيچ درهيچ است! ماترياليسم، چراغ جادوی علم در دست و عصای جادوی تکنولوژی در دست ديگر، همه جا را گشته و همه راهها را رفته، فلسفه کارش به «عبث»  کشيده است، هنر کارش به «عبث» کشيده است، اصالت انسان در نهایت به عبث رسیده است ، زندگي اساسش و علت غائي اش و معني و مصداقش همه عبث است، اساساً، تاريخ به سوی عبث پيش مي رود، انسان سرنوشتي عبث دارد .


تاریخ سخنرانی : ۰۰ / ـــــ / ۱۳۵۵

منبع : کانون آرمان شریعتی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
30_11_2015 . 14:49
#4
آزادی
نام مقاله : آزادی

نویسنده : دکتر شریعتی

موضوع : انسان

مجموعه : مجموعه آثار ۲۴


بارزترین شاخصه‌ی انسان

بارزترین شاخصه‌ی انسان، "خودآگاهی" است. حیات و حرکتِ او، تنها تابعِ کور و جبری‌ی عوامل و قوانینِ زیست‏شناسی (بیولوژیک) و غرایزِ طبیعی، که در ساختمانِ خَلقی‏اش، نهاده شده، و با فطرت‏اش سرشته شده، نیست. در مسیرِ تکاملی‏اش، به میزانی که، "آگاهی"اش رشد می‏کند، نیروی "انتخاب، استخدام، و آفرینندگی"، در او قوی می‏شود، و در نتیجه، بر نیروهای طبیعت، که بر او حکومت می‏کنند، و نیروهای فطرت (غریزه)، که او را می‏سازند، چیره می‏گردد. و این "چیرگی"، که جهتِ تکاملِ وجودی‌ی او را بیان می‏نماید، "انسانیت" نام دارد.
 
بنابراین، "انسان" _ برخلافِ معنی‌ی اصطلاحی‌ی آن در علم، که بر هر بی‏شاخ و دمی، که پیشانی و کفِ دست‌اش مو نداشته باشد، و راست راست راه برود، اطلاق می‏گردد _ به "بشر"ی گفته می‏شود، که "آگاهی"، در او، "اراده"ای پدید آورده است، که به وی، "آزادی" می‏بخشد، و آزادی، یعنی امکانِ سرپیچی از جبرِ حاکم، و گریز از زنجیرِ علیت، که جهان را، و جان را، می‏آفریند، و به حرکت می‏آورد، و به نظم می‏کشد، و اداره می‏کند.
 
این چنین است که، در این سلسله‌ی علت و معلول، که طبیعت، حیات، تاریخ، و جامعه، تابع آن‏اند، و فیزیک، زیست‏شناسی، علمِ تاریخ، و جامعه‌شناسی، از آن سخن می‏گویند، نیرویی پدید می‏آید، که خود، به مثابه‌ی یک [font=Cambria, serif]"[/font]علت[font=Cambria, serif]"[/font]، عمل می‏کند، و در مسیرِ جبری‌ی علیت، دست می‏برد، و به میزانی که، تکامل می‏یابد، و رشد می‏کند، به تغییرِ دلخواهِ در طبیعت، تاریخ، جامعه، و خویش، دست می‏زند، و این [font=Cambria, serif]"[/font]مخلوق[font=Cambria, serif]"[/font]، [font=Cambria, serif]"[/font]خالق[font=Cambria, serif]"[/font] می‏شود، و عاصی، بر تقدیری که، خلقتِ مادی، برایش، از پیش، ساخته است، خود، سازنده‌ی [font=Cambria, serif]"[/font]سرشت[font=Cambria, serif]"[/font]، و مسئولِ [font=Cambria, serif]"[/font]سرنوشتِ[font=Cambria, serif]"[/font] خویش، می‏گردد، و "عصیانِ آدم بر خداوندش"، که با شکستنِ دیواره‌ی [font=Cambria, serif]"[/font]منع[font=Cambria, serif]"[/font]، آغاز شد، و سپس، با [font=Cambria, serif]"[/font]هبوطِ به زمین[font=Cambria, serif]"[/font]، و رهایی‌ی از جبرِ طبیعی، و ترکِ "زندگی‌ی پیش‌ساخته‌ی غریزی"، و "بهشتِ بی‏دردی و بی‏مسئولیتی"، به خود وانهاده شد، تا تقدیرِ خویش را، در حرکتِ تاریخ، به دستِ خویش بسازد، و هم‌چنان که، خدا در جهان، او، در طبیعت، خدایی کند، و به تعبیرِ قرآن، در زمین، جانشینِ خدا گردد.
 
بی‌شک، هر مذهب یا مکتبی، که این نیرو را، در بشر، انکار کند، هم جاهلانه است، هر چند عالمانه چنین کند، چه، واقعیتِ عینی‌ی انسان، و نقشِ او را، در طبیعت و تاریخ و تمدن و فرهنگ و زندگی‏اش، نادیده گرفته است، و آن چه را، که بدیهی و محسوس است، چون در تنگنای جهان‌بینی‏اش نمی‏گنجد، و با پیش‌داوری‌ی ذهنی، و منطقِ ساختگی‏اش، جور نمی‏آید، نفی می‏کند، و هم، انسان را، از [font=Cambria, serif]"[/font]انسان بودن[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]ا[/font]ش، خلع می‏کند، چه، [font=Cambria, serif]"[/font]اراده[font=Cambria, serif]"[/font] را از او سلب می‏نماید، و در نتیجه، سخن گفتن از [font=Cambria, serif]"[/font]مسئولیت[font=Cambria, serif]"[/font] درباره وی، اساساً بی‌جا و بی‌معنی می‏شود، و چون [font=Cambria, serif]"[/font]مسئولیت[font=Cambria, serif]"[/font] را از انسان بگیریم، همه‌ی [font=Cambria, serif]"[/font]ارزش‏ها[font=Cambria, serif]"[/font] را، در او، ساقط کرده‏ایم.
 
جبرِ [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ الهی[font=Cambria, serif]"[/font]، یا [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ طبیعی[font=Cambria, serif]"[/font]، یا [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ نژادی و زیستی[font=Cambria, serif]"[/font] (بیولوژیسم)، یا [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ تاریخی[font=Cambria, serif]"[/font] (هیستوریسم)، یا [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ اجتماعی[font=Cambria, serif]"[/font] (سوسیولوژیسم)، و یا [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ ابزاری[font=Cambria, serif]"[/font]،... چه فرقی می‏کند؟ جبر است، و جبر، نفی‌ی [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ انسانی[font=Cambria, serif]"[/font] است، یعنی، [font=Cambria, serif]"[/font]نفی‌ی انسان[font=Cambria, serif]"[/font]، و طبیعتاً، نفی‌ی [font=Cambria, serif]"[/font]آزادی[font=Cambria, serif]"[/font]، و سلبِ [font=Cambria, serif]"[/font]مسئولیتِ[font=Cambria, serif]"[/font] وی. و پس از آن، باز هم، در [font=Cambria, serif]"[/font]طاعت[font=Cambria, serif]"[/font] یا [font=Cambria, serif]"[/font]تعهدِ[font=Cambria, serif]"[/font] انسان سخن گفتن، و معنی‌ی [font=Cambria, serif]"[/font]دعوت[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]ایمان[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]ارزش[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]عمل[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]انتخاب[font=Cambria, serif]"[/font]، و [font=Cambria, serif]"[/font]خیر[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]شر[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]ثواب[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]گناه[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]خدمت[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]خیانت[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و... را، در زندگی‌ی وی، اثبات کردن، توجیهاتِ سوفسطایی است، و یا تعبیراتِ ادبی و خطابی. آن چنان که، [font=Cambria, serif]"[/font]جبریه[font=Cambria, serif]"[/font] را می‏بینیم، هنگامی که، از [font=Cambria, serif]"[/font]رسالتِ[font=Cambria, serif]"[/font] انبیاء سخن می‏گویند، یا مارکسیست‏ها را، که نقشِ [font=Cambria, serif]"[/font]پراکسیس[font=Cambria, serif]"[/font] را، در تاریخِ انسان، تفسیر می‏نمایند!
 
انسان، با [font=Cambria, serif]"[/font]آگاهی[font=Cambria, serif]"[/font] تحقق می‏یابد، و عالی‏ترین جلوه‌ی آن، [font=Cambria, serif]"[/font]خودآگاهی[font=Cambria, serif]"[/font] است. خودآگاهی، نه تصادفی به دست می‏آید، و نه با تصمیمِ قبلی، و نه از طریقِ الهامِ غیبی، یا احساسِ قلبی و اشراقِ درونی. در رابطه با [font=Cambria, serif]"[/font]دیگری[font=Cambria, serif]"[/font] است که، انسان، به [font=Cambria, serif]"[/font]من[font=Cambria, serif]"[/font] می‏رسد، و با شناخت و احساسِ [font=Cambria, serif]"[/font]غیر[font=Cambria, serif]"[/font] است که، [font=Cambria, serif]"[/font]خود[font=Cambria, serif]"[/font] را، کشف می‏کند.(۱) این، روشن‏ترین و صریح‏ترین رابطه‌ی دیالکتیکی است، که در تمامی‌ی ابعادِ وجودی‌ی آدمی صادق است. می‏گویند: "کسی زبانِ خود را می‏فهمد، که یک زبانِ بیگانه را بداند". کسی که، از جامعه‌ی خویش، پا بیرون ننهاده، ملتِ دیگری را نشناخته، محیط و مذهب و فرهنگ و نژاد و اخلاق و ادب و هنر و فلسفه و تاریخِ دیگری را ندیده، و نخوانده و نفهمیده، و زندانی‌ی محیطِ خویش بوده است، بی‏شک، با خویش، و با تمامی‌ی آن چه در خویش، و با خویش دارد، بیگانه است.
 
خودآگاهی‌ی انسان، هنگامی به اوج می‏رسد، و خود را، در کامل‏ترین حالتِ وجودی‏اش احساس می‏کند، که به "تاملِ در عالمِ وجود"، می‏پردازد. خودآگاهی، تحقق نمی‏یابد، مگر آن که، انسان، نسبت به وضعِ خویش _ به عنوانِ انسان _ آگاهی یابد، و آن را [font=Cambria, serif]"[/font]احساس[font=Cambria, serif]"[/font] کند، و تنها در رابطه با [font=Cambria, serif]"[/font]جهان[font=Cambria, serif]"[/font] است، که می‏تواند، به روشنی، دقت، و کمال، بفهمد، و پی برد، که [font=Cambria, serif]"[/font]کجا[font=Cambria, serif]"[/font] است، و در نتیجه، به "خود"، پی برد، و بفهمد که، کی است؟
 
انسان، هرگاه که، از قیل و قالِ زندگی‌ی شخصی، درگیری‏های اجتماعی، تب و تاب‏های روزمر‏گی، محدوده‌ی زمانی و مکانی‌ی محیط، تلاش و نیاز و لذت و الم و حرص و حسد و هوس و قدرت و شهرت و ثروت و موضع‏گیری‏های جزئی و موقتی و متغیر و حب و بغض‏ها و رابطه‏ها و جبهه‏ها و جهت‏ها و امیدها و آرزوها، و تمامی‌ی [font=Cambria, serif]"[/font]مشغولیات[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]دغدغه‏هایی[font=Cambria, serif]"[/font]، که زندگی نام دارند، و او را سرگرم و سَربند و غرق و غافل کرده‏اند، لحظه‏ای و لحظاتی فارغ می‏شود، با ضربه‏ای ناگهانی بر احساس‌اش یا اندیشه‏اش، از زیرِ این آوار، سربلند می‏کند، و ساعتی و ساعاتی، برایش، دَوارِ زندگی متوقف می‏شود، همه چیز، گویی، از حرکت باز می‏مانند، زمان می‏‏ایستد، و انگار، دستی غیبی، گریبان‌اش را می‏گیرد، و تکان‌اش می‏دهد، و نیرویی مرموز، بر سرش می‏کوبد، و ندایی ساکت، از درونش، بر می‏آید که:"ای تو! بودن! این عالم، زندگی، عمر، مرگ،...".
 
کدام انسانِ متفکری است که، بتواند، گریبانِ خویش را، از چنگِ نیرومند و خشن و سمجِ این کلمات، خلاص کند؟ در برابرِ ضربه‏های این پتک‏ها، دندانِ غفلت بر جگر نهد، برای نشنیدنِ غوغای مدام و مکررِ این طبل‏ها، پنبه در گوش کند، و برای ندیدنِ این نورهای خیره‌کننده، که هم‌چون شهاب‏های ثاقب، در آسمانِ ضمیرت، تیر می‏کشند، پلک بر هم فشارد، و خود را، هم‌چنان، به جنجال‏های روزمره بسپارد، و با افیونِ هیجان و خشم و کین و لذت و زیبایی و تلاش و درگیری و ناکامی و کام و دغدغه‌ی شهرت و پیش‌رفت و قدرت و توفیق و خوشبختی و رفاه و... تمامی‌ی آنچه ما را ذره ذره می‏بلعند، و دمادم می‏کُشند، و می‏پوسانند، و می‏میرانند، و هر یک، چون لگدی، ما را به سوی مرگ می‏رانند، و نام‌اش، زندگی کردن است، تخدیر کند.
 
هرگز! انسان را نمی‏توان "متفکر" دانست، اما، "آگاهی" را از او منع کرد، آگاه شمرد، و پرداختن به آنچه را که از "خودآگاهی"ی وی ناشی می‏شود، در او تخطئه کرد. انسان، هم‌چون انبوهی از کرمک‏های ریزی که، به گفته‌ی آندره ژید، در مردابی می‏لولند، و با شور و شتابِ خستگی‌ناپذیری، چرخ می‏خورند، و می‏رقصند، و از نشاط و لذتی وصف‌ناپذیر مست‌اند، زندگی نمی‏کند.
 
غفلتِ روشنفکر از این حقیقت، برای انسان، جهلی فاجعه‌آمیز است، که انسان، تنها یک حیوانِ پیشرفته نیست. زندگی‌ی انسان، تنها با تمدن، به معنی‌ی پیچیدگی و پیشرفت در شکل و شرایط و وسایلِ زندگی، و سلطه بر طبیعت، و برخورداری‌ی هرچه بیش‌تر، نیست، بلکه، انسان، در مسیرِ تکاملِ نوعی‏اش، موجودی شده است که، از نظرِ کیفی، و جوهرِ وجودی‏اش، با حیوان، فاصله یافته است. آن چه او را از حیوان جدا می‏سازد، اختلافِ درجه نیست، پیشرفت نیست، یک بُعدِ تازه، و یک خصیصه‌ی ذاتی و وجودی است. انسانیت، اساساً، [font=Cambria, serif]"[/font]نشئه‌ی دیگری[font=Cambria, serif]"[/font] است. [font=Cambria, serif]"[/font]شاخصه‌ی وجودی[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]ی[/font] او، در برابرِ حیوان، نه [font=Cambria, serif]"[/font]تکامل[font=Cambria, serif]"[/font]، که [font=Cambria, serif]"[/font]آگاهی[font=Cambria, serif]"[/font] است، [font=Cambria, serif]"[/font]شاخصه‌ی زندگی[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]ی[/font] او، در برابرِ حیوان، نه [font=Cambria, serif]"[/font]تمدن[font=Cambria, serif]"[/font]، که [font=Cambria, serif]"[/font]خودآگاهی[font=Cambria, serif]"[/font] است.
 
پاسکال می‏گوید: انسان، جمعِ دو بی‌نهایت است، بی‏نهایت کوچک، و در عینِ حال، بی‏نهایت بزرگ. نِی‌ی ضعیفی قادر است تا او را نابود سازد، اما، اگر تمامی‌ی جهان، به قتلِ وی، کمر بندد، او، از قاتلِ وی، شریف‏تر است، چه، وی می‏فهمد که کشته می‏شود، و کشنده‏اش کیست، اما، جهان، از کاری که می‏کند، آگاه نیست.
 
این که، من، در انسان، به آگاهی تکیه می‏کنم و خودآگاهی، نه پیشرفت و تمدن، تنها یک نظریه‌ی فلسفی، یا نکته‏ای علمی، نیست. انتخابِ این یا آن تکیه‌گاه، سرنوشتِ نوعی، و تلقی‌ی وجودی‌ی انسان را، مشخص می‏سازد: از انسان، به عنوانِ [font=Cambria, serif]"[/font]قدرت[font=Cambria, serif]"[/font] سخن گفتن است، یا او را، به عنوانِ [font=Cambria, serif]"[/font]فضیلت[font=Cambria, serif]"[/font] (ارزش) تلقی کردن.
 
در نخستین نگاه، (نگاهِ مدرن)، در فلسفه‌ی انسان‏شناسی، مفهومِ زندگی، معنی‌ی فرهنگ، مسیرِ تاریخ، و مسئولیتِ رهبری، و آرمانِ فکری، و تعهدِ علمی، و جهتِ تکاملِ وی، یک تکیه‌گاهِ مشترک دارد، و آن، [font=Cambria, serif]"[/font]توانایی[font=Cambria, serif]"[/font] است، و یک علتِ غایی، و آن، [font=Cambria, serif]"[/font]برخورداری[font=Cambria, serif]"[/font]، اما، در دومین نگاه، (نگاهِ فرامدرن)، تکیه‌گاه، [font=Cambria, serif]"[/font]تقوی[font=Cambria, serif]"[/font] است، و آرمان، [font=Cambria, serif]"[/font]فلاح[font=Cambria, serif]"[/font]. باید هوشیاری و اصالتِ بسیار داشت، تا عمق و دامنه‌ی معنایی را، که در این دو اصطلاح، (تقوی و فلاح)، نهفته است، علی‌رغمِ ابتذال و انحطاطی که، در فرهنگِ ارتجاعی‌ی ما، (نگاهِ سنتی)، یافته است، دریافت، و بیرون کشید.
 
آنچه، انسانِ امروز را، در اوجِ علم، به گمراهی افکنده است، و تمدنِ امروز را، در اوجِ پیشرفت، به بن‌بست کشانده است، کفاره‏ای است که، به خاطرِ [font=Cambria, serif]"[/font]انتخابِ" آن دیدگاه (نگاهِ مدرن)،  می‏پردازد. آخرِ شاهنامه‏ای که، امروز شاهدِ آنیم، ثمره‌ی حماسه‌ی شومی است که، بیکن، برای علمِ جدید، در جنگِ با مذهب، سرود: [font=Cambria, serif]"[/font]علم باید دغدغه‌ی یافتنِ [font=Cambria, serif]"[/font]حقیقت[font=Cambria, serif]"[/font] را کنار بگذارد، و از این پس، تنها در جستجوی [font=Cambria, serif]"[/font]قدرت[font=Cambria, serif]"[/font] باشد[font=Cambria, serif]".[/font]
 
این چنین است که، [font=Cambria, serif]"[/font]رستمِ دَستانِ علم[font=Cambria, serif]"[/font]، در آغازِ قرونِ جدید، که "کوسِ لمن الملکی" می‏زد، و به یاری‌ی تکنیک، تاج و تخت را، از مذهب گرفت، و بر سرِ برادرخوانده‌ی جدیدش، بورژوازی، نهاد، تا تمدن را، به همه‌ی وحشیانِ عالم، ببخشد، و بهشت را، برای فرزندانِ آدم، در زمین، بیافریند، و انسان را، هم‌چون بیژن، از چاهِ اسارت، نجات دهد، اکنون، خود، به چاهِ برادرش شغاد افتاده، و می‏نالد، و هم‌چون رستمِ فرخزاد، آینده را هولناک و تیره احساس می‏کند، و زِ روزِ بلا، دست بر سر گرفته است.
 
این تناقضی را، که انسانِ امروز، از آن رنج می‏برد، و جز کوته‏اندیشانی، که همیشه، زندانی‌ی زمینه و زمانه‌ی خویش‏اند، و گمشده‌ی حادثه‏های خلق‌الساعه، و آشفتگی‏های روزمره‌ی محیطِ خویش، هر اندیشه‌ی آگاه و دلِ معنی‌یابی، آن را عمیقاً احساس می‏کند، جز این چه تفسیر و تعلیلی دارد که، علم، از هنگامی که، از [font=Cambria, serif]"[/font]حقیقت‏پرستی[font=Cambria, serif]"[/font]، به [font=Cambria, serif]"[/font]قدرت‏پرستی[font=Cambria, serif]"[/font]، رو کرد، و از حرمِ [font=Cambria, serif]"[/font]خدا[font=Cambria, serif]"[/font] جدا شد، و مُتعه‌ی [font=Cambria, serif]"[/font]بورژوازی[font=Cambria, serif]"[/font] گشت، عفت و قداست و حرمتِ دیرین‌اش را، از دست داد، و روسپی‌ی وقیح و لاابالی و بی‌رحم و بی‌ایمان شد، نه دیگر مریم، که از روح‌القدس آبستن می‏شد، و مسیح می‏زایید، که تائیسِ اسکندر شد، که تنها قدرت را می‏ستاید، و لذت می‏بخشد، و در نتیجه، جهتِ تکامل را، در تمدن، رشد، و قدرت گرفت، و در زندگی، رشدِ مصرف، و با کنار نهادنِ تقوی [font=Cambria, serif]_[/font] به معنی‌ی حراستِ از ارزش‏های انسانی [font=Cambria, serif]_[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و فراموش کردنِ [font=Cambria, serif]"[/font]فلاح"، به معنی‌ی رهایی و رستگاری‌ی وجودی‌ی انسان، از بندگی‏ها و با خود بیگانگی‏های طبیعی و غریزی و اقتصادی و طبقاتی و سیاسی و فکری و فرهنگی، که دغدغه‌ی وجودی، و آرزوی فطری، و عشقِ خاموش‌نشدنی‌ی وی، در سراسرِ تاریخ بوده [font=Cambria, serif]_[/font] و روحِ همه‌ی مذهب‏ها و فلسفه‏ها و ادب‏ها و هنرها و فرهنگ‏ها، و تب و تابِ همه‌ی قصه‏ها و اسطوره‏های او را، در طولِ حیات‌اش، می‏ساخته است [font=Cambria, serif]_[/font] عصری را پدید آورده است که، عِلم، خاتمِ سلیمانی در انگشت کرده، و فلک را سقف می‏شکافد، و پا بر فرقِ فرقدان می‏نهد، و بر باد می‏نشیند، و بر ماه حکم می‏راند، اما، در بازارِ سوداگران، آسان‏تر از ذلیل‏ترین کنیزان، به زرِ غالیه، خرید و فروش می‏شود، و در جمعِ عساکر و عُمال و رعایا، و یا خیلِ غلامان و چاکران و خواجگان و حاجبان و دربانان و دلالان و فراشان و قداره‌بندان و مطربان و مغنیان و رقاصان و خطیبان و مفتیان و عمله‌ی خلوتِ کاخِ امیران و اربابان و خانان و خاقانانِ این روزگار، به خدمت گسیل می‏شود، و چون [font=Cambria, serif]"[/font]تعصب[font=Cambria, serif]"[/font]، با علم مغایر است، و [font=Cambria, serif]"[/font]تعهد[font=Cambria, serif]"[/font]، آزادی‌ی علم را مقید می‏سازد، و ایمان، به بی‏طرفی‌ی علم، خدشه می‏رساند، و اخلاق، ارزش‏های غیرِ علمی و گرایش‏های غیرِ منطقی و ایده‏آلیستی است، که در پیشگاهِ علم، که فقط به واقعیت‏ها تکیه دارد، بی‏ارج است، برایش هیچ تفاوتی نمی‏کند که، محلِ ماموریت‌اش، کاخِ سفید باشد، یا سرخ، و یا سیاه، که این رنگ‏ها، رنگ‏های ایدئولوژی است، و امروز، ایدئولوژی‏ها رنگی ندارند، و عصرِ ما، عصرِ تکنولوژی است، و راست یا چپ، جهت‌گیری‌های اعتباری است، و طرفیت‏های ذهنی و عقیدتی، و علمِ امروز، بی‏طرف است، و عصرِ ما، عصرِ [font=Cambria, serif]"[/font]علم برای علم[font=Cambria, serif]"[/font] است.
 
و این است که، آمریکا، با صدها کیسه زر می‏آید، و از دمِ درِ دانشگاه‏های اروپا و آسیا، نبوغ می‏خرد، و هیتلرِ بی‏مخ، برای چرخاندنِ ماشینِ هولناکِ آدم‌کشی‏اش، و اثباتِ علمی‌ی جاهلیتِ وحشی‏اش، هر اندازه که بخواهد [font=Cambria, serif]_[/font] چه می‏گویم؟ به اندازه‏ای که پول دارد [font=Cambria, serif]_[/font] می‏تواند مغزِ درخشانِ علمی ابتیاع کند، و استالین، برای تبدیلِ [font=Cambria, serif]"[/font]کمونیسم[font=Cambria, serif]"[/font] به [font=Cambria, serif]"[/font]اکونومیسم[font=Cambria, serif]"[/font] [font=Cambria, serif]_[/font] به آسانی‌ی افزودنِ همزه بر سرِ یک ایدئولوژی‌ی علمی [font=Cambria, serif]_[/font] به هر تعدادی که کمینترن یا کا.گ.ب سفارش‌اش را بدهند، به وسیله‌ی بِریا، فیلسوفِ تاریخ، و عالمِ زیست‏شناس، و فیزیکدانِ ماتریالیست و جامعه‏شناس و انسان‏شناسِ مارکسیست، تهیه نماید.
 
تصادفی نیست که، امروز، پول درآوردن، که کارِ راهزنِ صحرا و خانِ روستا و سارقِ شهر و تاجرِ بازار بود، جنگیدن و آدم کشتن، که کارِ عیاران و قداره‌بندان، قتل و غارتِ شهرها و چپاولِ اموالِ دیگران و اسارتِ اقوام، که کارِ وحشیان و خون‌خواران و غارت‌گران و جلادان و رباخواران، فریبِ مردم و تخدیرِ افکار و تحریکِ عوام و گمراهی و سَربندی و انحرافِ عموم و اشاعه‌ی تبهکاری و تباهی و فساد و انحطاط و اعتیاد و فرقه‌بازی و دین‌سازی، که کارِ ساحرانِ فرعون، و راهبانِ یهود، و کشیشانِ قیصر، و مغان و موبدانِ خسرو، و مفتیان و قاضیانِ خلیفه، و روحانیونِ سلطان، و جادوگران و جن‌گیران، و پیامبرانِ کذاب، و عوام‌فریبان و چشم‌بندان و فال‌گیران و حقه‌بازانِ حرفه‏ای، و دلالانِ محبت، و میخانه‏داران و خنیاگران و مطربان و رقاصان و مغنیان، مارگیران و افسون خوانان و معرکه گیران و روسپیان و امردان و سوداگرانِ چرس و بنگ و حشیش و قمار و شهوت و عشرت و...، دمار از روزگارِ مردم کشیدن و جاسوسی کردن و زدن و بستن و گرفتن و به زندان افکندن و هنرِ زندانبانی و شکنجه و اقرار گرفتن، که کارِ گزمه‏ها و میرغضب‏ها و فراش‏ها و جلادها و سرخ‌پوش‏های خون‌خوار و وحشی بود...، همه را، همه‌ی این کارها را، علم، به تنهایی برعهده گرفته است، علمی که، هرگونه تعهدی را، مغایرِ شان و مخلِ شرفِ خویش می‏شمارد، تا به "آزادی"، و "بی‏طرفی"ی خویش، که پس از قرن‏ها مبارزه با مذهب و ایدئولوژی به دست آورده است، خدشه‏ای وارد نشود!
 
نتیجه چه شده است؟ نتیجه را می‏توانی به چشم ببینی، و روز به روز، صریح‏تر و سنگین‏تر، در جامعه‌ی خویش، و حتی، در شیوه‌ی زندگی و اخلاقِ خویش، حس کنی: "جامعه‏ای متمدن، با انسانی وحشی!"
 
دیروز، که ما قرن‏ها از دروازه‌ی این تمدنِ بزرگ به دور بودیم، چهره‌ی علم قداستی داشت، که وحشی‏ترین سلاطینِ خونخوار نیز، چون هارون و طغرل بیک و ناصرالدین شاه، به خاطرِ تظاهرِ به ارزش‏های حاکمِ بر زمان، و جا افتاده در روحِ جامعه و افکارِ عموم، و تثبیت‌شده در فرهنگ و ایمانِ مردم، به خانه‌ی عالم می‏رفت، بر نمد و بوریای او زانو می‏زد، و دست‌اش را بوسه می‏داد. ابوحنیفه، شلاق می‏خورد، تا مقامِ قاضی‌القضاتی‌ی امپراطوری‌ی اسلام را بگیرد، و نمی‏گرفت، تا علم را، که باید امیرِ خلیفه باشد، مامورِ او (خلیفه) نکند. جایگاهِ طبیعی‌ی علم، این بود، و اگر چند تنی، به خدمتِ قدرت در می‏آمدند، و حتی بدان نزدیک می‏شدند، بی‌توجه به مقامِ علمی، و حتی نقشِ اجتماعی‏شان، خیانت‌پیشگانِ آلوده، و خُدامِ ظلمه، لقب می‏گرفتند، و سوداگرانی که، دین را، به دنیا، و علم را، به جهل و جور، فروخته‏اند.
 
شهیدِ ثانی، عالمِ بزرگِ شیعه، از ترسِ آنکه، دامانِ قداستِ علمِ وی، به دنیا نیالاید، برای زندگی‏اش، خارکنی می‏کرد. و امروز، فون‌براون، مظهرِ علمِ بی‏تعهد و آزادِ قرنِ ما است، قرنِ [font=Cambria, serif]"[/font]علم برای علم[font=Cambria, serif]"[/font]! بسیار طبیعی و معمول است که، عالِم، تا در دانشگاه [font=Cambria, serif]"[/font]تولید[font=Cambria, serif]"[/font] می‏شود، و بیرون می‏آید، خود را به [font=Cambria, serif]"[/font]بازار[font=Cambria, serif]"[/font] عرضه می‏کند، و برحسبِ قیمتی که، در رابطه با تقاضا تعیین می‏شود، خود را به فروش می‏رساند.
 
در وجدانِ حاکمِ بر عصرِ ما، هیچ عیب و عاری ندارد که می‏بینیم، علمای بزرگِ عصرِ ما، پس از آنکه در دانشگاه، آزمایشگاه، یا پشتِ میزِ کار و مقامِ علمی و تحقیقی‌ی خویش، درخشیدند [font=Cambria, serif]_[/font] هم‌چنان که باشگاهی ورزشی، یک فوتبالیست یا مشت‌زن را می‏خرد، یا کاباره‏ای رقاصه‏ای را با پول صید می‏کند، و به دام می‏اندازد [font=Cambria, serif]_[/font] کارخانه‏ای، تجارتخانه‏ای، کمپانی‏ای، و یا مؤسسه‌ی استعماری، و کارتل و تراستی، آنان را، با پول می‏خرند، و این چنین عالِمی، که خود را به سرمایه‏دار می‏فروشد، تا خادم‌اش شود، با همه‌ی تیزهوشی و نبوغ و علم، در عمقِ روح‌اش، کم‌ترین احساسِ شرمی ندارد، چه، علم، که از [font=Cambria, serif]"[/font]جستجوی حقیقت[font=Cambria, serif]"[/font] دست کشیده، و در پی‌ی [font=Cambria, serif]"[/font]کسبِ قدرت[font=Cambria, serif]"[/font] است، مسئولیتِ دیرین‌اش را، در [font=Cambria, serif]"[/font]هدایتِ انسان[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و حراستِ [font=Cambria, serif]"[/font]ارزش‏های انسانی[font=Cambria, serif]"[/font]، و [font=Cambria, serif]"[/font]تکاملِ وجودی[font=Cambria, serif]"[/font]، و "تزکیه و تصعیدِ جوهرِ فطری"ی انسان، کنار گذاشته، تا همه، در خدمتِ [font=Cambria, serif]"[/font]برخورداری[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]ی[/font] هرچه بیش‌تر، و توسعه و تکاملِ مصرف، و تأمینِ "پیشرفت و رفاهِ اقتصادی"، و "تفنن‌طلبی و لذت‌جویی"ی او باشد، طبیعی است که، [font=Cambria, serif]"[/font]ایدئولوژی[font=Cambria, serif]"[/font] را، که تکیه‌گاهش [font=Cambria, serif]"[/font]حقیقت[font=Cambria, serif]"[/font] است، و آرمان‌اش [font=Cambria, serif]"[/font]نجات[font=Cambria, serif]"[/font]، قربانی‌ی [font=Cambria, serif]"[/font]تکنولوژی[font=Cambria, serif]"[/font] کند، و تکنولوژی [font=Cambria, serif]_[/font] برخلافِ ایدئولوژی، که به ایثار و جهاد و فضیلت و اخلاص و خودآگاهی‌ی پیامبرانه نیاز دارد، و ذاتاً با مصرف‏پرستی و لذت‌طلبی و قدرت‌جویی و سرمایه‌داری و تجمل و تنعم و تفنن درگیر است، و این همه را، [font=Cambria, serif]"[/font]دنیا[font=Cambria, serif]"[/font] می‏گیرد، و خود را، [font=Cambria, serif]"[/font]دین[font=Cambria, serif]"[/font] [font=Cambria, serif]_[/font] اساساً، فرزندِ نامشروعِ نزدیکی‌ی میانِ [font=Cambria, serif]"[/font]علم[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]مال[font=Cambria, serif]"[/font] است. و پیداست که، نظامِ بورژوازی، یک نظامِ [font=Cambria, serif]"[/font]پدرشاهی[font=Cambria, serif]"[/font] یا [font=Cambria, serif]"[/font]مردسالاری[font=Cambria, serif]"[/font] است، و پدر، پول است، و تنها پولدارها، مَردند.(۲)
 
علم را ببین که، چه خیانتِ هولناکی به انسان کرد. اگر روشنفکری این خیانتِ بزرگ را نفهمد، خود، قربانی‌ی رقت‌انگیزِ آن شده است، و چه بسا، که ناخودآگاه، هم‌دست و هم‌داستانِ این خیانت، و نام‌اش مسئولیت!
 
علم، مذهب را کنار زد، دامنِ آن را، در قرونِ جدید، از صحنه‌ی زندگی‌ی انسان، برچید، و در معابد، محصورش کرد، و خود، مدعی‌ی جانشینی‌ی آن شد، و متعهدِ خوشبختی و آزادی و عدالت و کمال و نجات و حق‌طلبی و اخلاقِ علمی!
 
روشنفکرانِ قرونِ جدید، که از جمود و ارتجاعِ کلیسا و روحانیت، به ستوه آمده بودند، این دعوت را باور کردند. [font=Cambria, serif]"[/font]روحِ خدایی[font=Cambria, serif]"[/font] جایش را به [font=Cambria, serif]"[/font]بینشِ علمی[font=Cambria, serif]"[/font] داد، و [font=Cambria, serif]"[/font]علم[font=Cambria, serif]"[/font]، جانشینِ [font=Cambria, serif]"[/font]ایمان[font=Cambria, serif]"[/font] شد، و آن چه را، همواره، مذهب از آن سخن می‏گفت، علم برعهده گرفت، تا با ارزانی کردنِ ایدئولوژی، انسانِ جدید را از آن بی‌نیاز سازد.
 
بدین گونه، علم، خود را، از پیوندِ مذهب، رها کرد، تا آزاد شد، و انسان را نیز، با وعده‌ی ایدئولوژی، از ایمان، جدا ساخت، و به دنبالِ خود کشاند، به این امید که، "عشقِ به ارزش‌های انسانی"، که با [font=Cambria, serif]"[/font]خداپرستی[font=Cambria, serif]"[/font] در او گرم می‏ماند، و پرورش می‏یافت، و از خاموشی و فراموشی و تزلزل و سقوط، مصون بود، جایش را، به "علمِ به ارزش‌های انسانی" سپارد، و [font=Cambria, serif]"[/font]آگاهی[font=Cambria, serif]"[/font] او را از [font=Cambria, serif]"[/font]روح[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]عقلِ منطقی[font=Cambria, serif]"[/font] او را از [font=Cambria, serif]"[/font]ایمانِ فطری[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]گرایشِ وجودی[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]وجدانِ اخلاقی[font=Cambria, serif]"[/font]، بی‌نیاز کند.
 
این چنین بود که، یک بار دیگر، آدم عصیان کرد، و این بار، میوهِ ممنوع، علم بود، و شیطان، بورژوازی، و مار، پول! (و شاید، همان بارِ اول نیز، همین‌ها بودند!؟)
 
به هر حال، دیدیم که، با چنین توطئه‏ای، [font=Cambria, serif]"[/font]علم[font=Cambria, serif]"[/font]، همگامِ [font=Cambria, serif]"[/font]آدم[font=Cambria, serif]"[/font]، از معبد بیرون آمدند، تا علم، به جای [font=Cambria, serif]"[/font]عشق[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]ارزش[font=Cambria, serif]"[/font]، به نیروی‌ی [font=Cambria, serif]"[/font]تکنولوژی[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]سود[font=Cambria, serif]"[/font]، برای انسان، بر روی همین زمین، بهشت بنا کند. و دیدیم که، بنا کرد، اما، بهشت، [font=Cambria, serif]"[/font]بهشتِ شَدّاد[font=Cambria, serif]"[/font] بود!
 
بهشتی که، در آن، فقط پول است که حرف می‏زند. بهشتی که، در آن، عشق، ارزش، دوست داشتن، فضیلت، شرف، فخر، هنر، زیبایی، معنی‌ی زندگی، لطیف‏ترین رابطه‏ها، و زلال‏ترین احساس‏ها، و عمیق‏ترین پیوندها، و اصیل‏ترین سنت‏ها، و بلندترین آرمان‏ها، و قدسی‏ترین ملکات، و تمامی‌ی شور و شوق‏ها و شعله‏ها و دغدغه‏ها و انگیزه‏هایی، که از اعماقِ وجودِ انسان می‏جوشید، و به زندگی و خانواده و پیوند و ادب و هنر و زیبایی و فرهنگ و ایمانِ ما، سرازیر می‏شد، و به بودن، معنی می‏داد، و به جهان، روح و محتوی و احساس می‏بخشید، همه و همه چیز، چون کالایی، در بازار معامله می‏شود.
 
وان‏گوگ، نقاشِ شگفت‏انگیزی، که به نقاشی، نه زیبایی، که فلسفه و روح بخشید، برای خلقِ آثارِ اعجازآمیزش، پولِ پارچه و رنگ را، از...، به التماس گدایی می‏کرد، بر روی پنجره‏های مترو و راهروهای زیرزمینی در کوچه و خیابانِ شهر می‏خوابید، و در حالی که، گرسنگی آزارش می‏داد، تابلوهایی را آفرید، که معجزه‌ی انسان‏اند، و سرمایه‌ی فرهنگ، و افتخارِ هنر.
 
این تابلوها کجا است؟ در کاخِ خرپول‏های خوک‌صفتی، که برای معنی‌ی دروغین بخشیدن، به وجودِ بی‌معنی‏شان، و یا چشم و هم‌چشمی‌ی زنان‌شان، آن‏ها را، به پول خریده‏اند، و بر دیوارِ تالارهای پر زرق و برقی، که در آن، جز پوچی و پول، هیچ نیست، آویخته‏اند، و به این آثار، درست هم‌چنان می‏نگرند، که یابویی، به سوناتِ مهتابِ بتهوون گوش فرا دهد، و یا پدرش، به سوره‌ی یاسین!
 
تنها رازِ بزرگی را، که در این آثارِ اسرارآمیز، به کشف و شهودِ خویش، احساس می‏کند، رازی که، بر خودِ وان‏گوگ نیز مجهول است، این است که، در حراجِ لندن، به چند، می‏خرند. حراجی که، شکم‏ها و غبغب‏هایی که تنها محتوای وجودی‏شان دست‌چک‌هاشان است، پس از شرکتِ در یک نمایشگاهِ مد، سری هم به این جا می‏زنند، تا نفیس‏ترین آثارِ باستانی، گنجینه‏های بی‌نظیرِ هنری، نسخه‏های منحصر به فردِ خطی، و معجزاتِ نقاشی و مینیاتور و قلمکاری و خاتم و کنده‏کاری و سوزن‌دوزی‏هایی، که برای هر کدام‌اش، یک جفت چشم [font=Cambria, serif]_[/font] چشم‏های یک انسانِ هنرمند [font=Cambria, serif]_[/font] کور شده‏اند، و بالاخره، عزیزترین دست‌آوردهای فرهنگ و هنر و ذوق و آفرینشِ بشری، و اندوخته‏های بی‌جانشینِ ملت‌ها، و ساخته‏های بی‌بدیلِ تاریخ‌ها را، با دسته چک، بخرند، و به عنوانِ جشنِ تولدِ فاسق‌شان، یا برای خوشایندِ شریک‌شان، و رام کردن و پخت و پز کردنِ همکارِ رقیب‌شان، کادو دهند، و یا، در سالنِ پذیرایی‌شان، با میز و مبل و طلا و پرده و دکور و لوستر و اشیاءِ زینتی و عروسک‏های تزیینی و مجسمه‌ی خرس و خوک و گاو و عکسِ پدر و پدربزرگ و جد و جده‌ی خان و خاقان و السلطنه و الملک و الدوله و کنت و لرد و سِر و دوک و دوشس‏شان، زینت‌بخشِ در و دیوار گردد!


پاورقی :

۱. یا ایهاالناس! انا خلقناکم من ذکر و انثی، و جعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا، ان اکرمکم عندالله اتقیکم. (به روشنی می‌بینیم که، برای رسیدنِ به "شناختِ یکدیگر"، ملت‌ها و قبیله‌های مختلف را، تشکیل داده است.).
 
۲. شاعرِ بلخی‌ی ما، هزار و صد سالِ قبل، رابطه‌ی میانِ دانش و سرمایه‌داری را با چنین تعبیرِ شاعرانه‌ای در نظامِ اجتماعی‌ی پیش از از بورژوازی، وصف می‌کند:
 
دانش و خواسته است، نرگس و گُل
که به یک جای، نشکفند به هم
 
هر که را دانش است، خواسته نیست
هر که را خواسته است، دانش کم.


تاریخ سخنرانی : سال‌های پایانی زندگی

منبع : کانون آرمان شریعتی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
28_12_2015 . 13:01
#5
انسان و اسلام
نام مقاله : انسان و اسلام

نویسنده : دکتر شریعتی

موضوع : انسان

مجموعه : مجموعه آثار ۲۴


انسان و اسلام

موضوعِ صحبت من، انسان و اسلام است. برنامه‏ای که مقدمتاً شنیدیم، برای من بسیار عجیب بود. به جهتِ این که، اگر کسی نداند، این طور احساس می‏کند که، مجموعه صحبتی که من برای این جلسه انتخاب کردم، و هم‌چنین، سخنانی که مقدمتاً دوستان دانشجو فرمودند، با قرار و اطلاع قبلی بوده، در صورتی که، من تا امروز دوستان را ندیده بودم، و حتی شعری(۱) را که الان شنیدیم، و برای امشب انتخاب شده بود، مناسبت دارد با سخنی که من امشب به عرض دوستان می‏رسانم. و این هم‌خوانی و هم‌سازی‌ی حرف‏ها، نشانه‌ی خوبی است، و نماینده‌ی هم‌فکری و هم‌اعتقادی‌ی کسانی است که، در نقاطِ دور، و فاصله‌ی بسیارِ با هم، به یک گونه می‏اندیشند، و یک راه و یک درد دارند. درست است که، تکنیک، فاصله‏ها را نزدیک می‏کند، اما، اعتقادِ مشترک، فاصله‏ها را نزدیک‏تر می‏نماید.
 
مساله‌ی انسان، مساله‌ی بی‏نهایت مهمی است. تمدنِ امروز، مبنای مذهبِ خود را، بر اومانیسم گذاشته، یعنی اصالتِ انسان، و انسان‌پرستی. قضیه این است که، مذاهبِ گذشته و ادیان، شخصیتِ انسان را خُرد کرده، و انسان را، وادار می‏کردند، تا قربانی‌ی خدایان بشود. انسان را وادار می‏کردند که، اراده‏اش را، در برابرِ اراده‌ی خدا، عاجز شمارد. او را وادار می‏کردند، تا با نیایش و دعا و التماسِ از خدا، چیزی را طلب نماید. به همین جهت، اومانیسم، "مذهب"ی است که، از رنسانس به بعد، در برابرِ مذاهبِ خدایی، مذاهبی که بر غیب و ماوراءالطبیعه بنا شده، قرار دارد، و هدف‌اش، اصالت دادن به انسان است، این است استدلالِ اومانیسم. ریشه‏های اومانیسم، در آتن می‏باشد، ولی، به عنوانِ یک مذهبِ جهانی، زیربنای تمدنِ امروزِ مغربِ زمین قرار گرفته است، و تحقیقاً، عکس‌العملی است در برابرِ مذهبِ اسکولاستیک، و مذهبِ مسیحیتِ قرون وسطی.
 
هدفِ من، این است که، امشب، تا آن جا که فرصت هست، و قدرت دارم، بدین موضوع رسیدگی کنم، تا ببینم، مثلاً، مذهبِ ما، که مذهبِ اسلام است، درباره‌ی انسان، به عنوانِ چگونه پدیده‏ای اندیشیده؟ آیا انسان را، به عنوانِ یک موجودِ عاجز، که هدف، غایت، و ایده‏آل‌اش، این است که، در برابرِ خدا، عاجز باشد، دانسته؟ و آیا اسلام، انسانیت را، به عنوانِ یک اصالت نمی‏گیرد؟ و آیا اعتقاد به اسلام، لازمه‏اش، عجزِ انسان است؟ و یا برعکس، اعتقاد به اسلام، و اعتقاد به حقیقتِ اسلام، خود، یک نوع اصالت بخشیدنِ به انسان است، و ارزش قائل شدن به فضایلِ او؟ این، بحثِ امشبِ من است.
 
برای شناختن این که، اومانیسم در مذاهب چیست، یا این که، انسان را، در مذاهب، چگونه تلقی می‏کردند، تنها راه، یا بهترین راه، این است که، فلسفه‌ی خلقت را، در این مذاهب، موردِ مطالعه قرار دهیم. من اینجا فرصت ندارم که، همه‌ی مذاهبِ شرق و غرب را، از لحاظِ فلسفه‌ی خلقتِ انسان، بررسی نمایم. و ناچار، منحصراً، روی فلسفه‌ی خلقتِ انسان در اسلام، و مذاهبِ قبل از اسلام، که دنباله‏اش اسلام است، مثلِ مذهبِ موسی و عیسی و ابراهیم، مطالبی می‏گویم.
 
خلقتِ انسان، در اسلام، و یا کتبِ ابراهیمی (۲)، که اسلام مکملِ آن نهضت است، چگونه توجیه شده است و اسلام آن را چگونه شناخته است؟ آیا می‏شود مقامِ انسان را از کیفیتِ خلقتِ انسان در قرآن، سخنانِ خداوند، و یا سخنانِ پیغمبرِ اسلام در این باره، دریافت؟ همان طور که عرض کردم، از بررسی‌ی کیفیت داستانِ خلقتِ آدم، که سمبل انسان است، در قرآن، می‏توان فهمید که، انسان، در نظرِ خدا، در نظرِ ادیان، و در نظرِ دینِ ما، چگونه موجودی است.
 
مقدمتاً این را عرض کنم که، زبان مذاهب، بالاخص زبانِ مذاهبِ سامی، که ما اعتقاد به پیامبرانِ آن داریم، زبانِ سمبلیک است. زبانِ سمبلیک، زبانی است که، به رمز، معانی را بیان می‏کند. این، بهترین و عالی‏ترین زبانی است که، امروز، بشر، بدان دسترسی پیدا کرده است، و از زبانِ اخباری، یعنی زبانِ روشن، که مستقیماً معنی را ادا می‏کند، ارزشی عمیق‏تر، و جاویدتر، دارد. زبانِ راسته، یعنی زبانی که، سمبل و رمز ندارد، زبانی است که، ممکن است برای تعلیم ساده‏تر باشد، ولی ماندنی نیست، چرا؟ برای این که، به قولِ عبدالرحمن بدوی، فیلسوفِ معروفِ معاصر: مکتب یا مذهبی که، همه‌ی حقایق را، و همه معانی‌ی مکتبِ خودش را، بخواهد در کلماتِ راسته و یک‌بُعدی و روشن ادا بکند [font=Cambria, serif]_[/font] این مذهب [font=Cambria, serif]_[/font] ، ماندنی نیست، چرا که، مخاطبِ مذهب تیپ‏های مختلفی هستند، از عوام و تحصیل‌کرده، و از طبقاتِ مختلف. و هم‌چنین، مخاطبِ مذهب، یک نسل، در یک زمان، نیست، بلکه، نسل‏های متفاوت و متناوبی هستند که، در طولِ تاریخ، پشتِ سرِ هم، می‏آید. این‏ها، از لحاظِ تفکر، از لحاظِ عمقِ فکر، از لحاظِ دید و زاویه‌ی دید و بینش، با هم تفاوت دارند. ناچار، زبانی که، مذهب باید برای بیانِ معانی‌ی مکتب‌اش انتخاب نماید، باید زبانِ چند پهلو و چند لایه‏ای باشد که، هر لایه‏اش، در یک نسل، و هر پهلویش، برای یک گروه، روشن بشود. اگر یک پهلو باشد، برای یک گروه روشن است، و برای گروه‏های دیگر، ارزشی ندارد، یا، در یک نسل این مساله روشن است، ولی، در نسلِ دوم و سوم، دیگر حرفِ تازه‏ای نمی‏توان از آن استخراج کرد.
 
برای همین است که، تمامِ آثارِ ادبی، که سمبلیک است، جاویدند. اشعارِ حافظ جاوید است، و هر بار که ما آن را می‏خوانیم، مطلبِ تازه‏ای از آن می‏فهمیم، و به میزانِ عمقی که داریم، به میزانِ ذوق، و زاویه‌ی دیدی که داریم، از سخنانِ حافظ، مطالبِ جدید بیرون می‏آوریم، و استنباط می‏کنیم. اما، تاریخِ بیهقی این طور نیست، گلستانِ سعدی به هم‌چنین. وقتی گلستان را می‏خوانیم، معانی‌اش برای‌مان کاملاً روشن است. از لحاظِ لفظی لذت می‏بریم، ولی، از لحاظِ معنوی، بسیاری از این معانی، منسوخ شده است، چون روشن است که چه می‏گوید، و آن چه می‏گوید، باطل است. اما، سخنِ حافظ، چند پهلو و رمزی است، هر رمزی را، یکی از ما، بسته به ذوق و تیپِ فکری‌ی خودش، با معنای خاصی، تطبیق می‏دهد، و یک حرفِ تازه، و دیدِ تازه، از آن استخراج می‏نماید.
 
از این جهت است که، مذاهب، چون برای تیپ‏های مختلف، و نسل‏های مختلف، بودند، باید زبان‌شان سمبلیک می‏بود. بسیاری از معانی در مذهب هست که، در زمانِ ظهورش، روشن نبوده، از طرفی، چون مذهب می‏بایست معنا‏یی را به انسان بگوید، که اگر آن را به زبان معمولی نمی‏گفت، برای مردمِ آن زمان روشن نبود، و اگر می‏گفت، در آینده، مذهب، معنا‌ی تازه‏ای نداشت، ناچار باید به رمز می‏گفته، تا در آینده، این رمزها، به تناسبِ رشدِ علمی و فکری‌ی انسان، روشن شود. این است که، در ادبیاتِ اروپایی، عالی‌ترینِ سبکِ ادبی، سبکِ سمبلیسم است. یعنی، سخن گفتنِ به رمز، و نهفتنِ معانی عمیق، در زیرِ رمزها، که ظاهراً، معنای دیگری دارند، ولی، در باطن، به میزانی که، انسان، عمیق است، می‏تواند آن باطن را کشف کند.
 
خلقت آدم، و داستانِ خلقتِ آدم، یعنی داستانِ خلقتِ انسان، مسلماً باید به زبانِ سمبلیک گفته می‏شد، تا امروز، بعد از چهارده قرن، و بعد از پیشرفتِ علومِ انسانی و علومِ طبیعی، برای ما، در چنین محیطِ علمی، قابلِ مطالعه باشد.
 
و اما، انسان، از لحاظِ اسلام، چگونه خلق می‏شود؟
 
اول خدا به فرشتگان خطاب می‏کند که، من می‏خواهم جانشینی برای خودم در زمین خلق کنم (درست دقت بفرمایید که، ارزشِ انسان در اسلام چه اندازه است، حتی اومانیسمِ اروپایی، حتی اومانیسمِ بعد از رنسانس، هرگز نتوانسته است قداستی این چنین متعالی برای انسان فرض نماید). خدا، که از نظرِ اسلام، و از نظرِ کسی که مؤمن است، بزرگ‌ترین و متعالی‏ترین است، و خالقِ آدم و مسلط و اشراف بر همه‌ی کائنات، خطاب به فرشتگان، انسان را، جانشینِ خود در زمین معرفی می‏نماید. یعنی، رسالتِ انسان، از نظرِ اسلام، با همین اولین خطابِ خداوند، روشن می‏شود. یعنی، رسالتی را، که خداوند، در کاینات دارد، انسان، در روی زمین، باید، به نمایندگی‌ی خدا، انجام دهد. بنابراین، اولین فضیلتِ انسان، نمایندگی‌ی خداوند در زمین است.
 
فرشتگان به فریاد می‏آیند که، [font=Cambria, serif]"[/font]باز[font=Cambria, serif]"[/font] می‏خواهی در روی زمین کسی را بیافرینی، که به خونریزی و جنایت و کینه و انتقام پردازد! (چون قبل از آدم، آدم‏ها و انسان‏های دیگری هم بوده‏اند، که مثلِ انسان‏های امروز، به خونریزی و جنایت و فساد و گناه، مشغول بوده‏اند، و بعد، فرشتگان به یاد خدا می‏آورند که، اگر دو مرتبه انسانِ نویی بسازد، و مرحله‌ی تازه‏ای برای انسان در روی زمین قایل شود، باز، این انسان، به خونریزی و به گناه خواهد پرداخت). و خداوند می‏گوید: "من چیزی را می‏دانم که شما نمی‏دانید". و بعد، خدا، برای خلقتِ انسان، دست به کار می‏شود. از این جا، سمبل‏ها شروع می‏شود، و ببینید که، در زیرِ این سمبل‏ها، چه نکاتِ عمیقِ انسان‏شناسی‌ای نهفته است.
 
خدا، از روی زمین، از روی خاکِ پست، می‏خواهد برای خود، جانشین خلق کند. قاعدتاً بایستی مقدس‏ترین و با ارزش‏ترین ماده را انتخاب نماید، اما، برعکس، این کار را نمی‏کند، و از روی زمین، پست‏‏ترین ماده را انتخاب می‏کند. در قرآن، در سه جا، آمده است که انسان از چه آفریده شده است. یکی، از صلصالِ کالفخار، یعنی، از خاکِ رسوبی‌ی لایه‌ی خشک (۳). جای دیگر می‏گوید: انسان را از حماءٍ مسنون آفریدم، از گِلِ متعفن و بدبو، از لجن. و جای دیگر، انسان را از طین (گِل) آفریدم. پس، خداوند شروع کرد، اراده کرد، که بر روی زمین، خلیفه‏ای برای خودش خلق کند، و انسان را، و نماینده‌ی عزیزِ خودش را، از گِل یا لجنِ خشک‌شده، آفرید، و سپس، از روحِ خود، در این لجنِ خشک، دمید، و انسان خلق شد.
 
در زبانِ بشر، پست‏ترین سمبلِ پستی و تعفن و ذلت و دنائت، لجن است. در موجوداتِ طبیعی، از لجن پست‏تر وجود ندارد، و هم‌چنین، در زبانِ بشر، عالی‏ترین و متعالی‏ترین و مقدس‏ترین موجود، خداوند است، و در هر موجودی، عالی‏ترین و مقدس‏ترین و اشرفِ وجودش، روحِ او است. این انسان، که نماینده‌ی خداوند است، از لجن و یا گلِ رسوبی آفریده شد، یعنی، از پست‏ترین ماده‌ی روی زمین، و بعد، خداوند، نه از نَفْس‌اش و یا از خون‌اش و نه از رگ و پی‏اش، بلکه، از روح‌اش، دمیده، یعنی، عالی‏ترین وجودی که ممکن است بشر در زبان‌اش کلمه‏ای برای تسمیهِ آن داشته باشد. خداوند عالی‏ترین موجود است، و روح‌اش، اعلی‏ترین موجودِ قابلِ تصور، یعنی، عالی‏ترین مفهومی که، در ذهنِ انسان ممکن است بیاید.
 
بنابراین، انسان ساخته شده از لجن و روحِ خداوند، پس، انسان، یک موجودِ دوبُعدی است. می‏خواهد این را بگوید که، انسان، یک موجودِ دوآلیست، یک موجودِ ثنوی است، برخلافِ همه‌ی موجودات دیگر، که یک‌بُعدی هستند: یک بُعدش میلِ به لجن و پستی دارد، سرشت و خمیره‏اش تمایل به رسوب شدن و ماندن و توقف کردن دارد. هم‌چنان که، رودخانه طغیان می‏کند، و حرکت دارد، و آن چه که باقی می‏ماند، یعنی گِلِ رسوبی، طغیان ندارد، حرکت و موج ندارد، و ته نشین شده، و توقف می‏نماید، سرشتِ انسان نیز، میلِ به ته‏نشینی و راحت‌طلبی دارد. و از طرفی، بُعدِ دیگرش، یعنی روحِ خداوند (به تعبیرِ قرآن)، میلِ به تعالی دارد، و برخلافِ جهتِ اولی، میلِ به صعود و میلِ به بالا رفتن تا آخرین قله‌ی قابلِ تصور را دارد، یعنی خدا و روحِ خدا. پس، انسان از دو متناقض درست شده است: یکی لجن، و دیگری، روحِ خداوند. و عظمتِ انسان، و اهمیتِ او، بدین است که، موجودی است دو بعدی، و فاصله‌ی بینِ دو بُعدش، از گِل تا روحِ خدا است، و هر انسانی، دارای چنین دو بُعدی می‏باشد، و بَعد، اراده‌ی او است که، می‏تواند، تصمیم بگیرد که، به طرفِ قطبِ لجنی و رسوبِ خود برود، یا به طرفِ قطبِ صعودی و خدایی و روحِ خدایی. و این کوشش و جنگ، همواره، در درونِ انسان، هست، تا یکی از دو قطب را، برای سرنوشتِ خود، انتخاب نماید.
 
و بَعد، خداوند، اسماء را به انسان تعلیم داد (این‏ها یکی یکی آیات متعدد قرآن است، که من، عینِ آن را، ترجمه می‏کنم). و اما این که، اسماء را به انسان تعلیم دادیم، یعنی چه؟ هنوز معلوم نیست. هرکسی چیزی گفته، و هر مفسری، تفسیری. یکی گفته رمز است، و... و خلاصه، هرکس، به تعبیرِ خودش، و طرزِ تلقی‌ی خودش، معنایی برای آن کرده است، ولی، در این شک نیست که، سخن از تعلیم و آموزش است. وقتی آفرینشِ انسان به پایان رسید، خداوند، به جانشینِ خویش، اسماء را، تعلیم می‌دهد، و انسان، دارنده‌ی اسماء می‏شود. بَعد فرشتگان فریاد می‏کنند که: ما از "مارج من نار" (آتشِ بی‏دود) ساخته شده‏ایم، و این انسان، از لجن ساخته شده است. چگونه او را بر ما فضیلت می‏دهی؟ خداوند در جواب می‏گوید: من چیزی را می‏دانم، که شما نمی‏دانید. به پای این موجود دوبُعدی بیفتید. و همه‌ی فرشتگانِ خداوند، بزرگ و کوچک، موظف می‏شوند که، در پای چنین موجودی، به خاک بیفتند.
 
این، معنای اومانیسم است. می‏شود عظمتِ انسان را دید، که تا کجا است، تا آنجا که، همه‌ی فرشتگان، با وجودِ برتری‌ی نژادی و ذاتی‌شان، که از نورند، و آدم، از لجن و گل، به خاک می‏افتند! آن‏ها را، به خاطر اعتراض‌شان، امتحان می‏کند. اَسماء را از فرشتگان می‏پرسد، و آن‏ها نمی‏دانند، در حالی که، آدم می‏داند. در این امتحان، فرشتگان شکست می‏خورند، و شخصیت و فضیلتِ آدم، مشخص می‏شود، و این فضیلت، دانستنِ اَسماء است، که فرشتگان، با وجودِ برتری‌ی جنس و اصل‌شان، به پای آدم می‏افتند. و این، مساله‏ای است برای روشن کردنِ شخصیتِ انسان در اسلام. انسان، چیزهایی را می‏داند، که فرشتگان نمی‏دانند، و این جا است که، با وجودِ برتری مسلمِ جنسِ فرشتگان و شیطان، انسان برتر می‏شود، یعنی که، اصالتِ موجود، به علم است و دانایی، نه به نژاد.
 
مساله‌ی دیگر، آفریدن زن از دنده‌ی مرد است، آن طور که از عربی به فارسی ترجمه شده است. این کلمه‌ی دنده، غلط ترجمه شده است، و در خودِ زبانِ عربی و عبری، این کلمه، به معنای سرشت است. "حوا را، یعنی زن را، از سرشتِ مرد آفریدیم". چون، این کلمه، معنی‌ی دنده هم می‏دهد، روایتی پیدا شده، که: "زن را از دنده‌ی چپِ مرد آفریدیم، و از این جهت، زن‏ها، یک دنده کم دارند"!
 
مردِ بزرگی، مانندِ نیچه، می‏گوید: زن، از یک موجود، و مرد، از موجودِ دیگری آفریده شده، و بعد، این‏ها به هم شبیه شده، و در طولِ تاریخ، با هم آمیزش کرده‏اند. یعنی که، این دو، اصولاً، از دو نژاد تلقی شده‏اند، و تقریباً، همه‌ی دانشمندان و حکما هم، اگر آن‏ها را از یک نژاد دانسته‏اند، همیشه خواسته‏اند که، سرشتِ زن را، تحقیر کنند، و سرشتِ مرد را، فضیلت دهند، اما، در قرآن می‏گوید که: حوا را، از سرشتِ مرد (آدم) آفریدیم، یعنی که، زن و مرد، از یک خمیره‏اند، و از یک سرشت.
 
و اما، موضوعِ عجیبِ دیگر، در خلقتِ انسان، آن است که، خداوند همه‌ی آفرینش را صدا می‏کند، همه پدیده‏های طبیعی، از جماد و نبات و حیوان را، صدا می‏کند، که من امانتی دارم، و به همه‌ی شما، زمین و آسمان و کوه‏ها و دریاها و حیوانات، عرضه می‏کنم. و همه از گرفتن آن اِباء می‏کنند، اما، انسان می‏پذیرد. بنابراین، معلوم می‏شود که، انسان، فضیلتِ دیگری هم دارد، و آن، این است که، امانتی را که، خداوند، بر همه‌ی هستی عرضه کرد، و قبول نکردند، فقط انسان برداشت. یعنی این که، انسان، در روی زمین، و در این عالم، هم نماینده‌ی خدا است، و هم امانتدارِ او (به تصریحِ قرآن). حال این امانت چیست؟ هرکسی چیزی می‏گوید. مولوی می‌گوید که این امانت اراده‌ی انسان است: اختیار. و عقیده‌ی من هم، همین است.
 
تنها فضیلتی که، انسان، بر همه‌ی موجودات عالم دارد، اراده‌ی او است، یعنی، تنها موجودی است که، می‏تواند، برخلافِ حتی سرشتِ غریزی‌اش، عمل کند. در صورتی که، هیچ حیوان و گیاهی، برخلافِ سرشتِ طبیعی‌ی خود نمی‏تواند عمل کند. امکان ندارد که، شما حیوانی را ببینید، که مثلاً، دو روز روزه بگیرد. هیچ گیاهی دیده نشده، که از غصه، خودکشی کرده باشد، یا خدمتِ بزرگی انجام داده باشد، یا خیانتی مرتکب شده باشد. یعنی  این که، امکان ندارد، چیزی، آن طوری که ساخته شده، عمل نکند. تنها انسان است که، می‏تواند، حتی برخلافِ روشی که ساخته شده، حتی برخلافِ نیازهای معنوی یا نیازهای مادی و بدنی‏اش، قد علم کند. برخلافِ نیکی و خیر می‏تواند راه برود. موافقِ عقلِ خودش می‏تواند عمل کند، مخالفِ عقلِ خودش هم می‏تواند عمل نماید. آزاد است که، خوب باشد یا بد. می‏تواند لجنی باشد یا خدایی. یعنی این که، اراده، بزرگ‌ترین خصیصه‌ی انسان است، و بنابراین، خویشاوندی‌ی انسان و خدا، از این جا معلوم می‏شود.
 
مگرنه این است که، خداوند، از روحِ خود، در انسان دمید، و او را، امانت‏دارِ خود کرد؟ پس انسان، در روی زمین، جانشین و خویشاوندِ خدا است، و روحِ خدا و انسان، از یک فضیلت، سیراب می‏شود، و آن، داشتنِ اراده است. یعنی خدا، که تنها کسی است، و تنها موجودی است، که در عالم، اراده‌ی مطلق دارد، و می‏تواند هر کاری که بخواهد بکند [font=Cambria, serif]_[/font] حتی برخلافِ منظومه و برخلافِ قوانین [font=Cambria, serif]_[/font]، از روحِ خودش، در انسان دمیده، و انسان می‏تواند، مثلِ خدا، کار کند، شبیهِ خدا، ولی، نه به اندازه‌ی او. فقط، از نظرِ شباهت، می‏تواند مانندِ او، هر طور که بخواهد، برخلافِ قوانین و سرشتِ فیزیولوژیکِ خودش، عمل نماید. بنابراین، وجهِ اشتراک یا خویشاوندی‌ی انسان و خدا، همین اختیار است، همین آزادی به بد یا خوب بودن، به طغیان و یا اطاعت. بنابراین، آنچه که، از این سرشت، و از این فلسفه‌ی خلقت، بر می‏آید، این است که:
 
اول، همه‌ی انسان‏ها با هم، نه برابر، بلکه برادرند، و اختلافِ بینِ برابری و برادری، کاملاً روشن است. برابری، یک اصطلاحِ حقوقی است، در صورتی که، برادری، اعلامِ سرشتِ یک‌نواختِ همه‌ی انسان‏ها با هم است، که همه‌ی انسان‏ها، با همه‌ی رنگ‏ها، از یک منشاء سرچشمه گرفته‏اند.
 
دوم، برابری‌ی سرشتِ زن و مرد است. یعنی، برخلافِ همه‌ی فلسفه‏های قدیم، و طرزِ تفکرِ قدیم، زن و مرد، از یک سرشت و یک خمیره، و در یک موقع، و به دستِ یک نفر، خلق شده‏اند. بنابراین، از هر جهت، با هم هم‏سرشت و هم‌خمیره و از یک نژاد هستند. برابر، و خواهر و برادرند، یعنی، از یک پدر و مادر، یا از یک محل، سرچشمه گرفته‏اند.
 
سوم، این‏که، فضیلتِ انسان، بر فرشتگان، و همه‌ی عالم، فضیلتِ علمی است، و به خاطرِ این که، اَسماء را یاد گرفته، مسجودِ همه‌ی فرشتگان قرار گرفته است، و فرشتگان، با علمِ به اصالتِ نژاد و برتری‌ی سرشتِ خود، باید به پای او بیفتند، و او را سجده کنند.
 
و از همه مهم‏تر، انسان، در فاصله‌ی لجن و خدا قرار دارد، و چون دارای اراده است، می‏تواند قطبِ لجنی یا قطبِ خدایی را انتخاب نماید. و چون دارای اراده است، مسئولیت به وجود می‏آید، که اختیار و آزادی، این مسئولیت را ایجاب می‏کند. بنابراین، از نظرِ اسلام، انسان تنها موجودی است که، مسئولِ سرنوشتِ خود می‏باشد، نه تنها مسئولِ سرنوشتِ خویش، بلکه، مسئولِ انجامِ رسالتِ خدایی در جهان، و امانت‌دار در عالم و طبیعت. او است که، اسماء را آموخته، که بهترین معنی برای اسماء، از نظرِ من، عبارت است از حقایقِ گوناگونِ علمی، چون، اسم سمبلِ هر شیء است، یعنی، وجهِ مشخصه‌ی هر مفهومی. بنابراین، آموختنِ اسماء از خداوند، یعنی درک و فهمِ حقایقِ علمی‌ی موجودِ در عالم، استعدادِ فهمِ همه‌ی معانی‌ی موجودِ در عالم. بنابراین، انسان، با اولین تعلیمی که از خداوند گرفته، می‏تواند، به همه‌ی حقایقِ موجودِ در عالم، دست یابد، و این خود، مسئولیتِ دیگر، و بزرگ‏ترین مسئولیت است. سرنوشتِ انسان، باید به دستِ خودش ساخته شود. هم جامعه‌ی انسانی مسئولِ سرنوشتِ خودش می‏باشد، و هم فردِ انسانی مسئولِ سرنوشتِ خویشتن: "لها ما کسبت و لکم ما کسبتم"، سرنوشتِ تمدن‌های گذشته، همان بوده که، خود به دست آورده‌اند، و سرنوشتِ شما هم، آن چیزی خواهد بود که، خودتان، با دست‏های خود، خواهید ساخت. بنابراین، انسان، مسئولیتِ بزرگی در برابرِ خداوند دارد، چون صاحبِ اراده و اختیار است. بنابراین، نتیجه می‏شود که، انسان، امانت‏دارِ خدا، خویشاوند او در روی زمین، و دارای دو بُعد است: یکی، پستی، حماء مسنون یا گل متعفن، و دیگری، جهش به سوی خدا.
 
در اینجا باید به یک مساله اشاره کنم، و آن این است که، متاسفانه تاریخ شاهدِ تراژدی‌ی بزرگی است، و آن این است که، انسان، به این صورت، دوبُعدی شناخته نشده است. برخلافِ ادیانِ دیگر، که الله و شیطان، در طبیعت وجود دارند، و با هم می‏جنگند، در اسلام، یک نیرو در طبیعت وجود دارد، و آن، نیروی الله است. اما، در درونِ انسان، شیطان با الله می‏جنگد، و انسان، صحنه‌ی پیکار این دو است. بنابراین، ثنویتی که در اسلام وجود دارد، برخلافِ مذاهب گذشته، یک دوگانه‌پرستی، دو خدایی، و دو اقنومی، در درون و سرشتِ خودِ انسان است، نه در طبیعت. طبیعت، یک اقنومی است، و فقط در قلمرو و اراده‌ی یک فرد می‏باشد، و آن هم، خداوند است. این است که، شیطان، در اسلام، در برابرِ خدا نیست، بلکه در برابرِ انسان است، در برابرِ آن نیمه‌ی خدایی‌ی انسان. و چون انسان موجودی است دوبُعدی، و سرشته از خاک و خدا، بنابراین، هم نیازمند به خاک، و هم محتاجِ به خدا است. و مذهب و ایدئولوژی، و یا زندگی‏ای را که باید بنا کند، و به آن معتقد باشد، باید، مذهب، زندگی، و یا تمدنی باشد، که نیازِ هر دو بُعد را برآورده کند، و به هر دو، عنایت داشته باشد. تراژدی این است که، متأسفانه، تاریخ این طور حکایت می‏کند:
 
تاریخ می‏گوید: تمامِ جامعه‏ها، یا به طرفِ آخرت‏گرایی و زهدگرایی رفته‏اند، یا به طرفِ خاک‏گرایی و دنیاگرایی میل کرده‏اند. همه‌ی تمدن‏ها این طور بوده‏اند. تمدنِ چین اول دنیاگرا بود، اصالت دادن به لذت‏ها و زیبایی‏ها، و کوشش برای برخورداری‌ی هرچه بیش‌تر از تمامِ مواهبِ طبیعی، که نمونه‏اش، زندگی‌ی اشراف چین بود. لائوتسو آمد، و مذهبی آورد که، آخرت‌گرا بود، یعنی، تمایلِ شدید به آن نیمه‌ی ماورایی و معنوی‌ی انسان. و بعد، چینی‏ها را، به قدری به آن نیمه‌ی معنوی کشاند، که مردمی، که همگی حریص به برخورداری از لذت‏های زندگی بودند، راهب و عارف و صوفی شدند! بعد کنفوسیوس آمد، و جامعه را به طرفِ دنیاگرایی راند، و چینی‏ها را، به طرفِ لذت‏های زندگی فرا خواند، و چین، دوباره، از آن سو منحرف شد.
 
هند، سرزمینِ راجه‏ها و افسانه‏های هزار و یک شب، با مذهبِ ودایی، مهاویرا، و بودا، به آخرت‏گرایی کشانده شد، و به سمتِ زهد و رهبانیت و صوفی‌گری و تزکیه‌ی نفس کشانده شد. به همین خاطر است که، سرزمین راجه‏ها، الان سرزمینِ صوفیان، و روی میخ خوابیدن، و با یک عددِ خرما و یک دانه بادام چهل روز روزه گرفتن و ریاضت کشیدن، و بعد، از تمدن و از زندگی افتادن است.
 
در اروپا، رُم، به طرفِ جنایت و خونریزی، سلطه‌ی طبیعی، سیاسی، و نظامی‌ی بر عالم، و جمع کردن و انباشتنِ همه‌ی ثروت‏های آسیا و اروپا، رفت، و در تنعم و لذت‏ها، بازی‏ها، گلادیاتور بازی، و امثالِ این‏ها، غرق شد. بعد، مسیح آمد، و جامعه را به طرفِ آخرت‌گرایی راند، و بعد رم، از لذت و دنیاگرایی، به طرفِ ریاضت و آخرت‏گرایی لغزید، تا آن جا که، اوضاعِ قرونِ وسطی را به وجود آورد، و سرزمینِ جنگ و خونریزی، قدرت و سیطره‌ی نظامی، سرزمینِ صومعه و دیر و رهبانیت و گوشه‏گیری‌ی قرونِ وسطی شد. و چنان منحرف شد که، ناچار، رنسانس آمد، و اروپا را به طرفِ دنیا‏گرایی بُرد. و باز امروز می‏بینیم که، تمدنِ اروپا، به قدری دنیاگرا شده، و به قدری انسان و انسانیت را منحصر به لذت و زندگی و خوش‏تر زیستن کرده است، که به قولِ پرفسور شاندل، دنیای امروز، تمامِ زندگی‏اش را، وقف کرده، تا ابزارِ زندگی بسازد. و این، حماقتِ فلسفه‌ی بشرِ امروز است. این، معنی‌ی تکنیکِ بی‏هدف است، معنی‌ی تمدنِ بدونِ ایده‏آل است. امروز، بشریت باز به قدری در این جهت گرایش پیدا کرده، و منحرف شده، که احتیاج به یک مسیحِ دیگر دارد.
 
اما، چنان که، از فلسفه‌ی انسان، در اسلام، برمی‏آید، انسان، که موجودی است دوبُعدی، باید، مذهبی داشته باشد دوبُعدی، که به طورِ مداوم، در دو جهتِ متناقض، نیرو بر این جامعه‌ی انسانی، و بر روحِ انسان، وارد نماید، تا انسان، همیشه، به طورِ متعادل بماند، و این مذهب، اسلام است، به چه دلیل؟
 
برای شناختنِ هر مذهب، باید خدایش را، کتاب‌اش را، پیغمبرش را، و بهترین دست‌پرورده‏اش را، دید و شناخت:
 
اول، خدا : خدایی است دوبُعدی، دوچهره. هم چهره‌ی "یَهُوَه" (خدای یهود) را، که جامعه‌گرا، دنیاگرا، و خشن و سیاسی و شدیدالعقاب و مستبد می‏باشد، دارد، و هم مثلِ خدای مسیح، رئوف، رحیم، و رحمان است. و این همه، صفاتی است که، از قرآن، برای الله، استنباط می‏شود.
 
و کتاب : قرآن، کتابی است مانند تورات، که احکامِ اجتماعی، سیاسی، نظامی، و حتی دستوراتِ جنگیدن و اسیر گرفتن و اسیر آزاد کردن را، در آن نهاده، و نیز، میلِ به زندگی، و میلِ به ساختن و آباد کردن، و مبارزه با دشمن، و عوامل منفی را. و هم، کتابی است که، به تزکیه‌ی نفس، پارسایی‌ی روح، و اخلاق متعالی‌ی فرد، اعتنا دارد.
 
و پیغمبرِ اسلام : باز یک انسانِ دارای دو چهره‌ی متناقض [font=Cambria, serif]_[/font] آن طوری که در تاریخِ شخصیت‏ها می‏بینیم [font=Cambria, serif]_[/font] هست، که در یک روح، جمع شده است. هم مردی است که، دائماً، در پیکار و مبارزه‌ی سیاسی‌ی با دشمن و عواملِ مخربِ جامعه است، و همیشه در صددِ سازندگی‌ی یک جامعه‌ی نوین، و یک تمدنِ جدید، در دنیای خود، می‏باشد، و هدایتِ بشر به یک هدفِ خاص، و هم، مردِ نماز، و مردِ تقوی و پارسایی است.
 
و بعد، دست‌پرورده‏های او، علی، ابوذر، و سلمان: این‏ها، تنها انسان‏های دوبُعدی عالم هستند. یعنی، انسان‏هایی که، هم مردِ سیاست، پیکار، و مردِ مبارزه برای بهتر زیستن‏اند [font=Cambria, serif]_[/font] چنان که می‏بینیم، همیشه در صحنه‌ی پیکار، و در صحنه‌ی تعلیم و بحثِ علمی و تحقیق‏اند [font=Cambria, serif]_[/font]، و هم مردِ تقوی و پاکدامنی، هم چون رهبانان و عرفای بزرگِ شرق. ابوذر، مردِ سیاست است، و مردِ مبارزه، به خاطرِ فقر، علیهِ عثمان، و مردِ تقوی و علم. امروز، با تحقیقاتی که از ابوذر، درباره‌ی شناختِ خدا در دست است، او، یکی از بهترین نمونه‏ها و کلیدها برای شناختنِ قرآن می‏باشد. تمامِ اصحابِ پیغمبر را نگاه کنید، همه، مردِ شمشیر، و همه، مردِ بهتر زیستن، و بهتر ساختنِ جامعه‏اند، و مردِ عدالت و استقرارِ عدالت و مردِ بزرگ اندیشیدن و مردِ بهتر احساس کردن.
 
نتیجه‏ای که می‏خواهم بگیرم، این است که: در اسلام، انسان، در برابرِ خدا ذلیل نمی‏شود، چون، او، همکارِ خداوند، و دوستِ امانت‏دار و خویشاوندِ او، در زمین است. تعلیم‌یافته‌ی خدا، و مسجودِ همه‌ی فرشتگانِ خداوند است. و انسانی دوبُعدی، با چنین مسئولیتی را، دینی لازم است که، او را، به آخرت‏گرایی‌ی صرف، یا دنیاگرایی‌ی مطلق، منحرف نکرده، و همواره، به حالِ تعادل، نگه دارد. یعنی این که، یک دینِ دوبُعدی لازم است، تا مسئولیتِ بزرگِ بشر را، تحقق بخشد.
 

پاورقی :

۱. سفرِ پیدایش
 
۲. کلمه‌ی مکتب درست‌تر به نظر می‌رسد (بنیاد).
 
۳. وقتی که سیل حرکت می‌کند، یا رودخانه‌ای از مسیلی می‌گذرد، لایه‌ای رسوبی به جا می‌گذارد، که وقتی خشک شد، مانندِ سفال می‌شود. انسان، از این ماده ساخته شده است.


تاریخ سخنرانی : سال ۱۳۴۷

منبع : کانون آرمان شریعتی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.




موضوعات مرتبط با این موضوع...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  جزئیات مجموعه آثار shervin 40 13,528 25_03_2017 . 10:45
آخرین ارسال: shervin
  مجموعه آثار ۲۱ shervin 1 57 26_03_2016 . 20:06
آخرین ارسال: shervin
  مجموعه آثار ۱۹ shervin 4 4,700 04_07_2014 . 22:41
آخرین ارسال: ehsan
  مجموعه آثار ۱۳ shervin 1 2,749 21_05_2014 . 19:38
آخرین ارسال: ehsan
  مجموعه آثار ۲۷ shervin 7 5,487 12_11_2013 . 02:59
آخرین ارسال: mohsen.haghighatpishe
  مجموعه آثار ۱۴ shervin 7 5,920 18_08_2013 . 20:57
آخرین ارسال: shervin

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان