مقالات نویسندگان پاکستانی
22_01_2010 . 17:52
#1
مقالات نویسندگان پاکستانی
درباره اقبال لاهوری





دوستان گرامی!
منتظر دریافت اطلاعات شما در این مورد هستیم.


فهرست مقالات :

درباره مثنوي اسرار خودي
مولانا جلال‌الدين رومي و اقبال لاهوري


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
22_01_2010 . 21:06
#2
مولانا جلال‌الدين رومي و اقبال لاهوري



مولانا جلال‌الدين رومی و اقبال لاهوري

نویسنده : دکتر نسیم *

موضوع : _____


اقبال شعر فارسي را با مثنوي‌سرايي آغاز كرد و نخست دو مثنوي به نام "اسرار خودي" و "رموز بي‌خودي" منتشر ساخت . با انتشار ترجمة اسرار خودي بزودي شهرت كسب نمود و به عنوان يك فيلسوف مشرق زمين شناخته شد.

علت اينكه اقبال شعر فارسي را از مثنوي‌سرايي آغاز كرد و قسمت بزرگ آثار خود را به مثنوي اختصاص داد، همانا ارادت شديد او به مولوي است كه در اثر آن اقبال از اوايل تا اواخر عمر تحت تأثير او قرار گرفته و او را مرشد و راهنما خوانده و تمام پيشرفت‌هاي خود را در راه تصوف و عرفان نتيجة هدايت و ارشاد او دانسته است، اگر چه عدة زيادي از شاعران و فيلسوفان و متفكران مغرب زمين و همچنين فيلسوفان و متصوفان شرق توجه او را به خود جلب كرده بودند، اما هيچكس مانند رومي او را به خود جذب ننموده است.

احساس ميكنم كه بحث و گسترش موضوع در اين مختصر نمي‌گنجد، زيرا عقايد مشترك بين آن دو فراوان و اكتساب فيوضات بي‌پايانست، كه اجمالي از رؤس مسائل را اينجا عرض مي‌كنم.

نخست مسألة خودي است كه اقبال به سبب تفسير آن شهرت يافته است. اما في‌الحقيقته خودي از آغاز در كلام رومي آمده است و علت وجود آن در كلام رومي اين بود كه در زمان او صوفيه فنا و ترك دنيا را شعار خود قرار داده بودند و مولانا رومي اول كسي بود كه فنا را به بقا ترقي داد، اگر چه فنا هم هست، ولي مقصود از آن ارتقاء بقا مي‌باشد.

رومي استحكام خودي را لازم مي‌داند و عقيده دارد كه "خودي محكم" مي‌تواند نيروي تسخير قواي فطرت را در انسان بيافريند. تصوف چنين تعليم داد كه فقط با ترك حاجات دنيوي مي‌توان به خدا رسيد، در صورتي كه به عقيدة رومي، حاجت مصدر وجود و منبع بهبود است. البته بايد ديد كه حاجت، انسان را به جانب پستي، مايل نكند و باعث قطع حيات آبرومندانة او نشود. حاجات حيات بايد بلند باشد چنانكه مي گويد :

عقل ندرت كوش و گردون تاز چيست
هيچ ميداني كه اين اعجاز كيست

زندگي سرمايه‌دار آرزوست
عقل از زاييدگان بطن اوست


"پس بيفزا حاجت اي محتاج زود" در تفسير مصرع اخير مولانا مي‌فرمايند: خداوند متعال اين زمين و آسمان، ارضين و سموات، را هم عبث نيافريده بلكه اينها هم نتيجة بعضي از حاجات است.

همين عقيده را اقبال به شيوه‌هاي گوناگون در شعر مي‌آورد. چنانكه مي‌گويد :

زندگاني را بقا، از مدعا است
كاروان‌اش را دَرا، از مدعا است

زندگي در جستجو پوشيده است
اصل او در آرزو پوشيده است

آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شيي، امين آرزوست



رومي و اقبال هر دو بر ارتقا و بقا عقيده دارند. چنانكه رومي مي‌گويد : زندگي از ذات خداوند صادر مي شود و باز مي‌خواهد بطرف او رجعت كند، زيرا بر طبق اصول وجود، هر شيئي به طرف اصل خود عودت مي‌كند. "كل شيئي يرجع الي اصله" .

هر كسی، كو دور ماند، از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش


برطبق اصول رجعت الي الله، هر چيزي به جانب خالق خود مي‌رود."انا لله و انااليه راجعون". و وجود هر شيي نه فقط خود را نگهميدارد، بلكه مي‌كوشد قواي مخفية خود را نيز به ظهور برساند. چنانكه مي‌گويد :

كبك، پا، از شوخي رفتار يافت
بلبل از سعي نوا، منقار يافت


راه پيشرفت باز است، تا آنجا كه خاك ماه را به چنگ آورد. خدا در قرآن مي‌فرمايد: سخر لكم ما في السموات و ما في الارض :

برو قوي شو اگر راحت جهان طلبی
كه در نظام طبيعت ضعيف پامال است



رومي و اقبال به تسخير آفاق هم قناعت نمي‌كنند، بلكه مي‌خواهند بزرگترين هستي را به كمند آورند. درين مورد رومي با نهايت جرأت و جسارت می‌گويد:

به زير كنگرة كبرياش مردان‌اند
فرشته صيد و، پيمبر شكار و، يزدان گير


و اقبال هم همين عقيده را بدين طريق بيان مي كند:

در دشت جنون من، جبرييل زبون، صيدي
يزدان به كمند آور، اي همت مردانه



مسألة دوم عشق است كه در افكار هر دو بزرگوار موجود است، و مقصود از آن، نه عشق مجازي، بلكه عشق حقيقي است.

اين نه عشق است اينكه در مردم بُوَد
اين فساد از خوردن گندم بود



آن عشق جذبة خودي را استحكام مي‌بخشد و تفسير تخلقوا با خلاق‌الله مي‌باشد. همان‌طوري‌كه رومي می‌گويد :

عشق آن زنده گزين، كو باقي است
وز شراب جان فزايت ساقي است


عشق به اشياء و مردم، فاني و عارضي است و با فنا شدن محبوب، عشق او هم فنا مي‌پذيرد. ولي عشق حقيقي باقي است و قواي آن پهناي آفاق را در خود مي‌گيرد و به اين عالم آب و گل محدود نمي‌شود.

اين همان عشق حقيقي است كه بي تيغ و سنان در ميدان كربلا مي‌جهد و بي‌درنگ در آتش نمرود وارد مي‌شود و گاه باشد كه سر زندگي بر سردار گويد و اين نكتة باريك، به فهم سبك‌ساران ساحل حيات نمي‌گنجد :

ميارا بزم بر ساحل، كه آنجا
نواي زندگاني، نرم‌خيز است

به دريا غلت و، با موج‌اش درآويز
حيات جاودان، اندر ستيز است



مسألة مهم ديگر، كه رومي و اقبال با هم اشتراك عقيده دارند، مسألة جبر است. و راجع به اين مسأله معضله، هر كسي خواه صوفي باشد يا فقيه، فيلسوف باشد يا متكلم، عقيده اي دارد كه جزء دين و حكمت است و مساوي گرفتن جبر با تقدير غلط محض مي‌باشد. – جبر يعني هرچه به وجود خواهد آمد از ازل معين شده، گويي زهد زاهد ، رندي رند ، احتساب محتسب و دزدي دزد، همه بالاجبار و همه به رضاي الهي است. و اين نظرية غلط در عقايد و ادبيات اسلامي به حدي راه يافته كه محتاج به شرح و بيان نيست، و زير فشار و نفوذ اين عقيده، قواي خلاقة زندگي صدمة شديدي خورده و رو به انحطاط رفته است. خواجه حافظ شيرازي مي‌گويد :

در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي‌پسندي تغيير ده قضا را

حافظ ز خود نپوشد، اين خرقة مي‌آلود
اي شيخ پاكدامن، معذور دار ما را



مير تقي مير از بزرگترين شعراي اردو زبان گويد كه: ما في‌الحقيقت مجبور محض هستيم و ناحق بر ما تهمت مي‌بندند، هرچه مي‌خواهد، خود او، يعني باري تعالي مي‌كند و ما از اعمال خود بي‌خود بدنام مي‌شويم :

الهي راست گويم فتنه از تست
ولي از ترس نتوانم چغيدن


لب و دندان تركان خطا را
نبايد اين چنين خوب آفريدن


بنابراين، تفسير قد جفت القلم اين بود كه قلم كاتب بعد از تحرير مقدرات هر كس خشك شد و ديگر در آن تغيير ممكن نيست. در بين فيلسوفان و متصوفان اسلامي، مولانا رومي اول كسي بود كه عليه تصور مزبور قيام نمود و براي صحت مدعاي خود دلايل متقني اقامه كرد و فرمود : تقدير اسم ديگري براي آيين مقررة خداونديست و تقدير، زاهد را به زهد يا دزد را به دزدي مجبور نمي‌كند، زيرا تقدير قانون خداوندي است كه غير متغير است، نتيجة تقوي و زهد يا نتيجة طغيان و عصيان تفاوت دارد و آنرا سنت‌الله گويند كه هيچ تغيير‌پذير نيست.

اقبال هم در مسألة خودي، معتقد به عقيدة اختيار است و عقيدة خود را به شدت هرچه تمام‌تر تعقيب مي‌كند، چنانكه مي‌گويد :

در رضايش، مرضي حق، گم شود
اين سخن، كي باور مردم شود


در واقع نظرية هر دو اين است كه قبول دارند خالق همة افعالي كه از افراد صادر مي‌شود، خداي متعال است. اما فاعل و كننده كار، خدا نيست، يعني اين بندة خداست كه از روي اختيار و عمد و علم به پاي خود به خرابات يا مسجد مي‌رود و اين دست بندة خدا است كه بر سر مظلوم مي‌كوبد يا عصاي پيري و كوري میگردد.

اگر چه رومي و اقبال در دو دورة مختلف زندگي مي‌كرده‌اند، اما اين دو زمان از لحاظ اوضاع فردي و اجتماعي، ديني و مذهبي و فكري و سياسي، تقريبا” مشابه يكديگر بوده‌اند. چنانكه خود اقبال گويد :

شرار جسته‌يي گير از درون‌ام
كه من مانند رومي گرم خون‌ام


چو رومي در حرم دادم اذان، من
ازو آموختم اسرار جان، من


به دور فتنة عصر كهن، او
به دور فتنة عصر روان، من



اقبال به فرزند خود چنين توصيه مي‌كند:

پير رومي را، رفيق راه ساز
تا خدا بخشد ترا، سوز و گداز

چونكه رومي، مغز را داند ز پوست
پاي او، محكم فتد در كوي دوست

شرح او كردند و او را كس نديد
معني او، چون غزال از ما رميد



اقبال الطاف و اكرام مولانا رومي را در حق خود چنين بيان مي‌كند:

پير رومي، خاك را اكسير كرد
از غبارم، جلوه‌ها تعمير كرد


ذره از خاك بيابان رخت بست
تا شعاع آفتاب، آرد به دست


موج‌ام و در بحر او منزل كنم
تا دُر تابنده‌اي حاصل كنم



در جاي ديگر نيز افكار او را بيان مي‌كند و آشنايي خود با رموز وي را باعث افتخار مي‌داند :

مرا بنگر، كه در هندوستان، ديگر نمي‌بيني
برهمن‌زاده‌اي، رمز آشناي روم و تبريز است



باز مي‌گويد :

مرشد، غزلي بيتي، از مرشد روم آور
تا غوطه زند جانم، در آتش تبريزي



از آوردن نمونه و وجوه مشابهات بيشتر در اينجا خودداري مي‌كنم، تا سخن به درازا نكشد. چون اين اندك، نمونة بسيار است و مشت، نمونة خروار. و همين مختصر مي‌رساند كه اقبال تا چه اندازه از مقلد بزرگ خود، مولانا رومي، تقليد و پيروي نموده و از نظر فكر و معني شعر اقبال تا چه اندازه نزديك به اشعار مولاناست.


* دکتر نسیم، رئيس بخش فارسي دانشگاه پيشاور، پاكستان


پاورقي :

۱. اسرار خودي ، ص ۱۴

۲. اسرار خودي ، ص ۱۳

۳. اسرار خودي ، ص ۱۴

۴. پيام مشرق ، ص ۱۹۸

۵. پيام مشرق ، ص ۴۱

۶. اسرار خودي ، ص ۴۳

۷. ارمغان حجاز ، ص ۷۷

۸. جاويدنانه ، ص ۲۴۴

۹. اسرار خودي ، ص ۸۲۷

۱۰. زبور عجم ، ص ۱۷


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : نامشخص
ــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار
.
22_01_2010 . 21:58
#3
درباره مثنوی اسرار خودی



درباره مثنوی اسرار خودی

نویسنده : محمد اكرام‌شاه

موضوع : _____


مقدمه :

در نيمه اول ارديبهشت ماه آقاي دكتر محمد اكرام شاه استاد دانشگاه پنجاب، در تالار انستيتوي تحقيقات فرهنگي سازمان همكاري عمران منطقه‌اي در حضور جمعي از استادان دانشگاه تهران و دانشجويان ايراني و پاكستاني پيرامون آثار با ارزش اقبال لاهوري شاعر گرانقدر فارسي زبان پاكستان سخنراني جالب و جامعي ايراد نمودند. آنچه در اينجا مطالعه مي‌فرماييد نكات برجسته‌اي از اين سخنراني است.


مثنوي اسرار خودي

مثنوي اسرار خودي اولين مثنوي اقبال به زبان فارسي است كه به سال ۱۹۱۵ ميلادي منتشر گرديد و بايد آن را نتيجة عكس‌العمل ماديت اروپا و تصوف ايراني دانست، كه بيشتر از افكار يوناني و هندي سرچشمه مي‌گيرد.

هنگاميكه اقبال در سال ۱۹۰۸ پس از اتمام تحصيلات خود در رشته فلسفه از اروپا مراجعت نمود، در افكار او انقلاب و طغيان شديدي رخ داده‌ بود. او ديگر شاعر عادي و رسمي نبود، بلكه مانند مبلغَّي با لحن پيامبرانه، ملت اسلام را خصوصاً و ساير ملل جهان را عموماً خطاب كرد و "خودي" را كه روحيه نيرومند و فناناپذير و هستة مركزي شخصيت بشري است شرح داد و گفت كه اصل نظام عالم همين جوهر "خودي" مي‌باشد و رشد و نمو آن از كشمكش مداوم در زندگي است. حيات "خودي" به تسخير جهان و مبارزه با مشكلات و سعي ‌و‌ كوشش و جد ‌و‌ جهد توجيه مي‌گردد. به عقيده اقبال كسي كه از تلاطم‌هاي اقيانوس حوادث دامن بر مي‌چيند، بلافاصله به ساحل مرگ مي‌رسد. به همين جهت اقبال پاره‌اي از متصوفين و متفكرين را كه طريق بي‌عملي و گوشه‌گيري و فرار از كشاكش زندگي و عزلت و انزوا را انتخاب نمودند و در خلوت‌گاه آرام "وحدت وجود" پناه بردند انتقاد مي‌نمايد، و بر افلاطون نيز كه تصوف و ادبيات اسلامي از افكار او شديداً متأثر است، حمله مي‌كند. منظور اقبال از اين مثنوي متجلي ساختن روح حقيقي اسلام است، چنانكه در يكي از نامه‌هاي خود مي‌نويسد:

"... اين مثنوي در عرض دو سال گفته‌ شد، ولي نه بطور مداوم، بلكه بعد از ماه‌‌ها هر وقتي‌كه فرصتي دست مي‌داد و طبع آمادگي مي‌داشت، كه بيشتر آن روزهاي يكشنبه ( يعني روزهاي تعطيل در هند و پاكستان ) و بعضي از شب‌هايي است كه بر سرودن آن مثنوي به خواب نمي‌رفتم… منظور من اين است كه در اين مثنوي از چهرة اسلام حقيقي پرده بردارم و آن را به نحوي كه حضرت ختمي مرتبت معرفي كرده‌ است بيان ‌كنم. متصوفين آن را حمله‌اي بر تصوف پنداشته‌اند و اين عقيده تا حدي صحيح است. انشاءالله در قسمت دوم آن نشان خواهم داد كه تصوف چيست و از كجا آمده است و تا چه اندازه‌اي از روش و سير و سلوك صحابه پرورش مي‌يابد..."

به سال ۱۹۲۰ نیكلسون، استاد دانشگاه كمبريج، مثنوي اسرار خودي را به انگليسي ترجمه كرد كه بر آن نقدهاي زيادي در اروپا و امريكا انتشار يافت. سپس شيخ عبدالرحمن اين مثنوي را به نام "ترجمان اسرار" و سيد عبد‌الرشيد به نام "ترجمان خودي" به نظم اردو درآوردند، و دكتر عبد‌الوهاب عزام دانشمند مصري آن را به نام "اسرار‌النفس" و محمد بخش به زبان سندي و بهرام كوتي به زبان اندونزي ترجمه و منتشر ساختند.

پروفسور براون در مجله انجمن آسيايي سلطنتي Royal Asiatic Society به سال ۱۹۲۱ ترجمه "اسرار خودي" به قلم نیكلسون را مورد تجديد‌نظر قرار داد و فارستو راجع به "اسرار خودي" نقد مفصلي نگاشت و اقبال را هادي بزرگ ملت ثابت كرد.

و اما سبك اين مثنوي، چنانكه خوانندگان شعر اقبال مي‌دانند او در اسرار خودي فوق‌العاده تحت تأثير روش مولوي قرار گرفته است، و علت اينكه اقبال شعر فارسي را از مثنوي‌سرايي آغاز كرد و قسمت بزرگ آثار خود را به مثنوي اختصاص داد، همانا علاقة شديد او به مولوي است كه در اثر آن از اوايل تا اواخر تحت تأثير او قرار گرفته و او را مرشد و راهنما خوانده و تمام پيشرفت‌هاي خود را در راه تصوف و عرفان نتيجة هدايت و ارشاد او دانسته ‌است. اگر چه عدة زيادي از شعراء و متفكرين مغرب ‌زمين مانند نيچه، گوته، شكسپير، تولستوي، هگل، بيكن، برگسون، كانت، و غير آن‌ها و همچنين فيلسوفان و متصوفين مشرق ‌زمين مانند بو‌علي سينا، فارابي، فخرالدين رازي، سنايي، عطار، عراقي، محمود شبستري، حافظ، سعدي، جامي، عرفي، نظيري نيشابوري، و غالب دهلوي و امثال اين‌ها توجه او را به خود جلب كرده‌اند، هيچ‌يك مانند جلال‌الدين محمد مولوي او را به خود شيفته ننموده است.

اقبال از نيچه ستايش مي‌كند، ولي فقط تا آنجايي‌كه او از شجاعت و شهامت و قدرت و نيرو سخن مي‌راند. همچنين او از حافظ استقبال مي‌نمايد، اما تنها تا جايي‌كه او اعجاز هنر شعر را ارائه مي‌دهد. لكن مولوي را از آغاز تا پايان دوست دارد و در تمام مسائل حكمي و عرفاني صرفاً به او ارج مي‌نهد. اقبال در همه آثار فارسي، اردو، و انگليسي، شخص خود را سراسر مديون و مرهون مولوي قلمداد كرده و به استثناي مثنوي "گلشن راز جديد" كه در جواب محمود شبستري سروده و در بحر هزج مسدس محذوف مي‌باشد، در ساير مثنوي‌هاي خود كه عبارتند از "اسرار خودي" و "رموز بيخودي" و "بندگي‌نامه" و "جاويد‌نامه" و "مسافر" و "پس چه بايد كرد اي اقوام شرق" بحر رمل مسدس محذوف يعني بحر مألوف مولوي را برگزيده‌است و در موارد لازم اشعار او را براي اثبات نظرية خود آورده‌است.

اگر چه مثنوي‌هاي "جاويد‌نامه" و "مسافر" و "پس چه بايد كرد اي اقوام شرق" و "بندگي‌نامه" از لحاظ موضوع با مثنوي معنوي مولوي ظاهراً فرق دارند، ولي در سراسر اين‌ها رشتة فكر اقبال از مولوي قطع نمي‌گردد و در عمق اين مثنوي‌هاي جديد فكر هيجان‌انگيز مولوي غليان مي‌كند. چيزي كه اقبال را از مولوي تشخيص مي‌دهد، تنها محيط و زمان است كه به مقتضاي آن اقبال شيوة بيان را گاهگاهي تغيير داده و دگرگون نموده، و‌گر‌نه او همان جلال الدين محمد مولوي است كه هفتصد سال پيش جهانيان را به عقايد حقاني و حقايق صرف اسلامي فرا مي‌خواند. چنانكه مي‌گويد:

چو رومي، در حرم، دادم اذان من / از او آموختم، اسرار جان، من
به دور فتنة عصر كهن، او / به دور فتنة عصر روان، من



اقبال، الطاف و اكرام بي‌پايان مولوي را در حق خود در اسرار خودي چنين بيان مي‌كند :

باز بر خوانم، ز فيض پير روم / دفتر سربسته، اسرار علوم
جان او از، شعله‌ها سرمايه‌دار / من فروغ يك نفس، مثل شرار
شمع سوزان تاخت بر پروانه‌ام / باده شبخون ريخت بر پروانه‌ام
پير رومي، خاك را اكسير كرد / از غبارم، جلوه‌ها تعمير كرد
موجم و، در بحر او، منزل كنم / تا دُر تابنده‌اي، حاصل كنم
من كه مستي‌ها ز صهبايش كنم / زندگاني از نفس‌هايش كنم



هم‌چنين تمام آثار اقبال از تمجيد و تجليل مولوي مشحون است كه ما در فوق شمه‌اي از آنها را ثبت نموديم. از اين ابياتي چند مي‌توان تأثير اين عارف بزرگ جهاني را در فكر و انديشة اقبال حدس زد، و حقيقت آن است كه اين تأثير عمق مثنوي مولوي بود كه اقبال را به سرودن شعر فارسي برانگيخت و در دل او شمع اشتياقي را روشن كرد كه در نتيجة آن اقبال توانست گنجينة اسرار گرانبهاي خود را به سبك نوين و طبق نيازمندي‌هاي عصر جديد براي جهانيان تقديم نمايد. چنانكه او مثنوي اسرار خودي را تقريباً از هر لحاظ به تقليد و پيروي مثنوي مولوي سروده و مانند راهنماي عالي‌مقام خود از الفاظ ساده و روان و ذكر تمثيل او استفاده نموده و حتي در موارد اغلاط نيز عمداً از مولوي استقبال كرده‌است . چنانكه يكي از دوستان او سيد سليمان ندوي بخشي از اشعار مثنوي اسرار خودي را از نظر هنر مورد انتقاد قرار داد و اقبال در پاسخ گفت:

"... دربارة قوافي، هر چه شما فرموده‌ايد كاملاً درست است، ولي چون شاعري از اين مثنوي مقصود نبود، بنابراين من در بعضي موارد عمداً تساهل به‌كار برده‌ام. علاوه بر اين در مثنوي مولوي تقريباً در هر صفحه چنين امثال قوافي به چشم مي‌خورد..."


دربارة فلسفه اجمالاً بايد متذكر گرديد كه به عقيدة اقبال نظرية "وحدت وجود" موجب سلب نيروي انساني گرديده و پديدة جهان را در نظر جهانيان چون سايه‌اي جلوه داد و هستي غير خدا را سراسر موهوم قلمداد كرد. متفكرين يوناني كه بعدها بيشتر متصوفين ايراني از سرچشمة افكار آنها سيراب گشتند، از جهان خارجي كه جهان مادي است به جهان فكري و معنوي توجه نمودند، و به جاي اينكه هستي خود را از جسم احساس كنند، از نفس احساس كردند. و حتي كار به جايي كشيد كه در اثبات وجود خود گفتند كه چون ما تفكر مي‌كنيم، بنابراين وجود داريم.

اين گروه دانشمند در كنجكاوي‌هاي فكري به ‌اين نتيجه رسيدند كه حقيقت كبري عقل كل است و حقيقت بشر به تنهايي به مقداري است كه او از عقل برخوردار مي‌باشد، وگرنه بشر از خود چيزي ندارد و نه چيزي از او سر مي‌زند. اين حكما سراسر جهان را بر عقل پايه‌گذاري نموده و از عمل، كه نتيجة عشق و آرزو مي‌باشد، روي گردانيدند و دل را به غير محسوسات چنان بستند كه از عالم اسباب رشتة هستي خود را گسستند. اقبال بر ضد تمام اينگونه معتقداتي‌كه بشر را وادار به استدلال نموده و نيروي عمل را از او سلب مي‌نمايد، سخت قيام كرد و بناي هستي را بر اساس عمل و جد ‌و‌ جهد استوار ساخته و بر بالاي آن با خط روشن نوشت:

زندگي جهد است و استحقاق نيست / جز به ‌علم النفس و جز آفاق نيست

اقبال فلسفه‌اي كه وجود محسوسات را ثابت نموده و ارزش و اهميت آن را آشكار مي‌سازد به‌نام خودي به جهانيان عرضه داشت. او از لفظ خودي معني احساس شخصيت و يا تعيين ذات گرفته و آن را در بيشتر قسمت‌هاي آثار خود به شيوه‌هاي گوناگون توضيح داده‌است. به نیكلسون طي نامه‌اي چنين اظهار داشت:

"... در بشر، مركز حيات، "خودي" يا شخصيت است كه يك حالت كشمكش مي‌باشد و زندگي خودي از دوام همين حالت است. اگر اين حالت كشمكش از بين برود، اضمحلال جاي آن را مي‌گيرد و چون شخصيت كه مولود همين حالت كشمكش و اضطراب مي‌باشد، پرارزش‌ترين سرماية انساني است بنابراين بايد مراقبت نمود كه هيچگاه اضمحلال و سكون رخ ندهد. هر آن چيزي كه در دوام اين حالت كشمكش سهيم است در استقرار ما مددكار است. از اين تصوير خودي معيار ارزشها بوجود مي‌آيد و مسئله خير و شر نيز حل مي‌گردد. هر آن چيزي كه خودي را محكم و استوار مي‌سازد، خير است، و هر آن چيزي كه خودي را ضعيف مي‌نمايد، شر است. هنر و مذهب و اخلاق، همة اين‌ها را، بايد در معيار خودي امتحان كرد..."

با توجه به سوابق ملاحظه مي‌شود كه هستة مركزي شخصيت، خودي است، و اين يك جوهر نيرومند و سركشي است كه در هر چيز وجود دارد و اهميت و ارزش هر چيزي در جهان بستگي به ارزش و اهميت خودي او دارد. به اندازه‌اي كه كسي هستي خود را محكم و استوار مي‌سازد، به همان اندازه، از ارزش زندگي بهره‌ور مي‌گردد. در شرح اين بيان اقبال مي‌گويد:

چون زمين بر هستي خود محكم است / ماه پابند طواف پي‌هم است
هستي مهر، از زمين، محكم‌تر است / پس زمين، مسحور چشم خاور است
چون حيات عالم، از زور خودي است / پس به قدر استواري زندگي است



اقبال طی نطقي درباره صلابت و استحكام ذات اظهار داشت :

"... موسوليني گفته است: كسي‌كه آهن دارد نان دارد. و من گامي فراتر نهاده و مي‌گويم: كسي كه آهن گردد، همه چيز دارد..."


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : نامشخص
ــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار
.




موضوعات مرتبط با این موضوع...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  مقالات نویسندگان ایرانی shervin 3 3,145 28_04_2010 . 01:58
آخرین ارسال: shervin
  مقالات نویسندگان افغانی shervin 4 4,077 23_01_2010 . 01:21
آخرین ارسال: shervin
  مقالات نویسندگان غربی shervin 0 1,377 22_01_2010 . 17:54
آخرین ارسال: shervin

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان