نامه به فرزندان
26_01_2010 . 20:56
#1
نامه به فرزندان
فرزندان شریعتی





دوستان گرامی!
در این بخش، نامه‌های دکتر شریعتی به فرزتدان‌اش را جمع‌آوری و منتشر خواهیم کرد. خواهشمندیم که در صورت در اختیار داشتن متن نامه‌ها، پس از اصلاح و تطبیق دقیق آن‌ها با اصل کتاب و با ذکر دقیق منبع، آن را در این بخش قرار دهید.



ـــــــــــــــــــــــــــــــ
.
04_03_2010 . 01:23
#2
نامه‌ای از دکتر علی شریعتی به پسرش احسان
احسانم
اولین نامه‌ی مردانه‌ات را خواندم لابد میتوانی فکر کنی که چه احساسی دارم؟ولابد میتوانی حدس بزنی که من سال‌هاست که چشم براه توام که برسی!هم طبیعی است که پدری منتظر آمدن پسرش باشد و هم طبیعی است که وقتی پدر یک «تنها»است، بیشتر از هر پدری چشم براه، چشم براه پسر باشد و در نتیجه خبر رسیدن پسرش او را از شادی به اشک آورد.

احسان عزیزم، چند شب است که هی تصمیم می‌گیرم که جوابی مفصل برایت بنویسم وشلوغی کار فقط به من مجال آن را می‌توانست بدهد که برایت یک جواب رسمی تعارفی بنویسم و چنین نوشته‌ای را هم من نمی‌توانم بنویسم و هم تو بدان نیازی نداری .اما امشب، هر چند چنان مجالی هنوز نیست، چون سرم از بیخوابی و هیاهوی جمعیتی و جمعیت‌های که از صبح تا بحال که سه‌ونیم بعد از نیمه شب است تحمل کرده‌ام، درد می‌کند و اعصابم کوفته و حوصله‌ام سررفته است، ولی بهمان اندازه که مجال نیست حال هست، زیرا حسینیه ارشاد را ناگهان و بطور قاطع و سخت و تند تعطیل کردند و هرگونه کاری حتی بنایی مسجد را متوقف ساختند و پیداست که از نظر من کار پایان گرفته است و فصلی از کتاب عمرم تمام شده است، و اگر خدا بخواهد فصلی دیگر آغاز خواهد شد که امیدوارم، از این فصل ضعیف‌تر نباشد.

به هر حال کتاب زندگی‌ام ورق خورد، و خوشحالم که بر روی یک صفحه نایستاده بودم و در حال حرکت بوده‌ام که به اینجا رسیده است.زیرا دیده‌ام بسیاری را که شیخصیت‌های معتبر و برجسته و حتی دانشمند هستند و اهل کتاب و مطالعه معرفی شده‌اند ولی از اول تا آخر عمرشان کتاب زندگی را گشوده‌اند و بر روی یک صفحه خیره مانده‌اند ونمی‌دانم چه می‌کنند که صفحه هرگز به آخر نمی‌رسد؟
احسانم!رنج بزرگ من این بود که هیچگاه همسر خوبی برای هسمر خوبم، و پدر خوبی برای بچه‌های خوبم نبوده‌ام، ولی کاغذ تو به من دلداری داد که اکنون تو میفهمی که چرا؟

کار برا ی مردم و کار در راه آگاهی و حرکت اجتماعی-بخصوص در جامعه‌ای یخ بسته و سنگ شده- اگر خالصانه و اثر بخش باشد(نه امور خیریه‌ای در کنار زندگی و شغل و لذت و راحت خود)نیاز به تحمل محرومیت و رنج و فداکاری دارد.

و بیشک اولین کسانی که درین کار شریکند،زن و فرزندند که زندگی و لذت و راحت وهمه چیز آدم‌اند و همه کسانی که مسولیت فکری واجتماعی خود را فراموش کرده اند بخاطر آن بوده است که زندگی شخصی و خانوادیگشان را کعبه‌شان ساخته‌اند و بر گردش-شب و روز ، همه عمر-در طواف‌اند، خودشان را، یعنی «خانه»شان را-که عبارتست از من و مامان و تو و خواهرانت-محور گرفته‌اند و در پیرامونش، عمر را به چرخیدن، دور زدن می‌گذرانند، مثل«صفر»!
ا
کثریت همفکران من که تعهد اجتماعی احساس می‌کردند و جوانی را در مبارزه‌ی فکری و آزادیخواهی بودند و رسالتشان بیداری و رهایی خلق، تا ازدواج کردند، ایستادند، تا پدر شدند به رکوع رفتند، بچه‌هایشان دو تا که شد به سجود افتادند وسه تا که شد به سقوط با مال ذلت وحرص و خود‌پرستی و پول جمع کردن و کم‌کم هوای مردم خواهی و افکار حق‌پرستی از دلشان رفت و از سرشان پرید و افتادند توی بانک و سهم و رتبه و شغل و باند و رشوه و کلاه وخانه و ماشین و دم و دستگاه و لذت و تفریح و ...
عوض شدند، بطوریکه بعد از چهار پنج سال که می‌بینیمش، میبینم که غیر از قیافه‌ی آشنا و خاطره مشترک، هیچ پیوندی و اشتراکی با هم نداریم، شبها تا سحر با هم حرفها داشتیم و درد دل‌ها وآرزوها و اندیشه‌ها...

و حال، احوالپرسی که تمام می‌شود می‌مانیم که چه بگوییم؟ راجع به سردی و گرمی هوا صحبت می‌کنیم!

- امروز هوا خیلی خوب شده!بله، ولی چند روز پیش خیلی بد شده بود!

- بله، چند روز بعد فکر نمی‌کنید دوباره خیلی سرد شود؟ بله، باز ممکن است بعدا دوباره گرم شود!

اگر کسی بخواهد برای خدا یا خلق – که راه هر دو یکی است، برای خدا یعنی برای خلق و گرنه برای خدا منهای خلق، رهبانیت و صوفی‌گری است نه مسلمانی- بهرحال اگر کسی بخواهد برای خدا یعنی برای خلق خود را فدا کند، یعنی برای نان گرسنه، از نان خویش چشم بپوشد، برای آزادی مردم، اسارت خویش را بپذیرد، برای برخورداری محرومان، محرومیت خویش را تحمل کند و برای راحت خلق، رنج خویش را استقبال کند... در این راه زن و فرزند وی‌اند که فدا می‌شوند.در اولین قدم مادر توست که بار سنگین و شکننده سرنوشتی را که مسئوولیت بر دوش من می‌گذارد، به دوش می‌کشد واحسان است که از پدر، تصوری که دارد، مردی است همفکر وهمدرد که با آثارش آشناست و با خودش نیز آشنایی و دوستی دارد و ...همین!

چنانکه تو نیز فردا که بخواهی این راه را از آنجا که من ماندم، ادامه دهی، دیگر برایم فرزندی نخواهی بود همفکر و همدردی خواهی بود که با آثارت آشنایم و نوشته‌هایت، سخنرانی‌هایت و فعالیت‌هایت را مطالعه خواهم کرد وتائید یا انتقاد، و به هر حال خوشحال و امیدوار و سرافراز و همگامی که با خودش آشنایی و دوستی قدیمی دارم!نه پسری که عصای پیری باباعلی باشد و همدم و یار و مددکار و تکیه گاه و... از این حرف‌های خاص یک بابای عزیزی، در برابر یک فرزند اهل و بدرد خور! مثالش من و بابابزرگ!

امشب بخصوص آلان که ساعت چهار بعد از نیمه شب است و پس از یکدوره فعالیت پر شور فکری و جمعی یک ماه تمام، شب و روز هیاهو و تهمت و توطئه و تحریک و منبرها و کتاب‌ها و اعلامیه‌ها برای زمینه‌سازی و آمادگی ذهنی جامعه و بدبینی توده‌ی عاصی مذهبی، حسینه بسته شد ومن خاموش، بیشتر از همیشه، و شدیدتر از هر شب و هر ساعت، به تو می‌اندیشم و به نامه‌ات، و پس از اینکه از رفقا پس گرفتم، چند بار خواندم و خواندم تا طعم تازه و میوه‌ی نو بر این نهال که از ریشه این درخت رو به پیری و خزان، روئیده و بالیده و به برگ و بار نشسته و همچنون برخی درخت‌های گلابی که هنوز، درست قد نکشیده و درخت نشده، میوه می‌دهد، بچشم، مزمزه کنم، کیف کنم ومطمئن شوم که این عطر و طعم و رنگ، عطر و طعم و رنگ میوه‌ی همین نو درخت است؟ اشتباه نمی‌کنم؟ ذائقه‌ام، شامه‌ام و چشم‌هایم درست حس می‌کند؟چون نهال خود من است و میوه باغ خود من است، خودخواهی در نگاه من و شامه‌ی من و ذائقه‌ی من جلوه‌اش را بیشتر از آنچه هست نکرده است؟باید مطمئن شوم، من حق ندارم گول این احساسات شخصی و قضاوت‌های عاطفی را بخورم در اینجا من یک قاضی بیگانه و مستقل و منطقی باید باشم و هرگز خود را نخواهم بخشید اگر پدر بودن مرا از روشنفکر بودن و منصف بودن معاف کند!

این است که چون از خودم خاطر جمع نبودم، چون دوست داشتن وقتی شدید می‌شود، ناخودآگاه، در عقل هم اثر می‌گذارد و حتی در چشم و گوش و لامسه و دائقه، نامه را دادم به چند تا از روشنفکران بیگانه تا ارزیابی کنند و مرا در قضاوتم مطمئن سازند و دیدم آن‌ها هم مرا تائید کردند و مطمئن ساختند که دچار بازی عاطفه‌ی شخصی نشده‌ام و چقدر خوشحال شدم که در اینجا هم، عشق به زن و فرزند، پرده‌ای بر بینش و احساس و اندیشه و ارزیابی و انتخابم نکشیده است.
البته این هست که دروغ خواهد بود ودروغی عوامفریبانه اگر بگویم که من بچه خودم را درست به همان چشم می‌نگرم که تمام بچه‌های این مملکت را، هر چند حاضر باشم که بخاطر سرنوشت بچه‌های این مملکت، بچه خودم را از سرنوشتی پیش‌ساخته و راحت و برخوردار محروم سازم.

البته اگر پای قضاوت به میان آمد و حق دادن، من میان تو و یک بچه دیگر- ممکن نیست کمترین فرقی بگذارم و اگر حق از او باشد به تو بدهم و یا اگر حقی نداشته باشی برایت قائل شوم، ولی این هست که با تمام دل و جان و شوقم آرزو می‌کنم و می‌خواهم که تو باشی آنکه این حق را داراست، اگر معلم انشای کلاس باشم، ممکن نیست یک نمره به انشای تو بیافزایم، و اگر بهترین نوشته از رقیب تو باشد، به او بهترین نمره را ندهم، اما این هست که نمی‌توانم این خواست را نداشته باشم که بهترین نویسنده پسر من باشد، واین است که این نامه اگر از احسان هر پدری بدستم می‌رسید آفرین می‌گفتم، اما وقتی می‌بینم که از احسان من است از شوق داغ می‌شوم و از عشق، تا سحر بیدار می‌مانم واز امید، در برابر همه این سختی‌ها و ضربه‌ها و نومیدی‌ها تسلیت می‌یابم. وبیشترین مایه‌ی تسلیم اینکه احساس می‌کنم، اکنون بخوبی احساس می‌کنی که چرا من نتوانسته‌ام برای تو پدر خوبی باشم.من در این یک سال و چند ماه براستی زندگی نکرده‌ام،میدانی که چقدر در کار غذا ولباس واداره‌ی زندگی عاجزم، در عین حال، برای اینکه آشپز شخصی و خدمتکار شخصی و لباس شور شخصی نداشته باشم و به زندگی راحت- که مرداب روح است- عادت نکنم، در همان خانه‌ای که دیده بودی، تنها زندگی می‌کنم و خودم رخت می‌شورم و خودم جارو می‌کنم و ظرف می‌شورم و غذا تهیه می‌کنم(چون می خواستم بگویم می‌پزم، دیدم ادعای بیجائی است!) وخودم حتی از بیرون نفت می‌خرم. شب‌ها تا صبح 8و9و10 تنها بسر می‌برم وتنها با کتاب و کاغذ و قلم و اندیشه‌ها و آرزوها و رنج‌ها و هراس‌ها و خیانت‌ها و نامردی‌ها و دشمنی‌ها و توطئه‌ها درشتی‌هایی که آماج همه‌اش شده‌ام...

و روزها تا شب درگیر با دشمن و دوست وغرقه در کار و کار و کار و بهرحال، زندگی‌ای که سراپایش شده است عشق به همین راهی که آغاز شده است و بدون آنکه، ساعتی در زندگی کردن، شغل، آینده بینی، خانه‌ و اداره و دید و بازدید و تفریح و گردش و استراحتی بگذرد. ممکن است بعضی دلسوزی یا نصیحت که این جور کار طبیعی نیست و عاقلانه هم نیست، یکی اینکه مسئولیت اجتماعی، مسئولیتی است در ردیف دیگر مسئولیت‌های زندگی، آدم باید زندگی کند، به زن و بچه‌اش برسد، کار اداریش را نوشته باشد و به فکر تامین آینده‌ی خانواده‌اش باشد و ساعات اضافی را هم به امور اجتماعی بپردازد.راست است، این طرز کار یک طرز کار طبیعی است، اما برای وضعی که وضع طبیعی باشد، مثلا اگر من یک روشنفکر فرانسوی بودم چنین می‌کردم. می‌گویند: این اندازه کار طبیعی نیست و معقول نیست و بزودی از پادرت می‌آورد و نمی‌توانی تا آخر عمر به کار ادامه دهی، این جور کار سه چهار پنج سال بیشتر دوام نمی‌آورد. راست است، اما زمان زمانی نیست که بتوان مطمئن بود که تا آخر عمر همیشه فرصت کار به تو می‌دهند. چندین عامل تصادفی با هم جور شده، و فضایی را پدید آورده و فرصتی گذرنده پیش آورده و مثل کسی هستیم که شب تاریک در بیابان گم شده و در سنگلاخی گرفتار است و ناگهان برقی جستن می‌کند، در این فرصت که یک چشم به زدن است، خیلی احمقانه است که کسی با همان خاطرجمعی و آرامی و عاقلانه! قدم بردارد و به دنبال راه بگردد و خود را به جایی برساند که انگار چراغی فرا راه خود دارد و یا خیال کند که خورشید در افق می‌درخشد.این است که امروز همه‌ی دوستان همفکری که کم و بیش انتقاد می‌کردند فهمیده‌اند که من چرا اولا در هر سخنرانی با شتابزدگی می‌کوشیدم تا فشرده و سریع همه چیز را بگویم و بجای اینکه یک موضوع خاص را از اول تا آخر بگیرم و بپرورانم و با شعر و نثر و نقل قول و تفسیر و توجیه و تعبیرهای زیاد بازش کنم چندین مساله را طرح کنم و خیلی حقایق عمیق را با یک اشاره‌ی سریع رد شوم و امروز قانع شده‌اند که من حق داشته‌ام که بدون رعایت وقت مردم و کارشان و قرار و مدارهاشان، گاه تا چهار ساعت پشت سر هم یکدرس سخنرانی‌ام طول می‌کشیده است و برنامه‌ی منظم شده‌ی طبیعی و معقول نبوده است! گذشته از این، کار من یک کار سنتی، عادی ، تنظیم شده، سابقه‌دار و معمول نیست. معلمی نیستم که مثلا در دانشکده‌ی جامعه‌شناسی درس بدهم یا در مدرسه علمیه فقه، نویسنده‌ای نیستم که مثلا در مجلات مقاله بنویسم و یا در ضن کار، کتاب، گوینده‌ای نیستم که در محیط‌های علمی، گاه کنفرانس‌های تحیقاتی بدهم و یا در فصل‌های مذهبی چند شب منبر بروم، در ضمن بکارهای خودم هم برسم، به تفریح و دید وبازدید و دوست و رفیق و شغل و پول و زندگی و فردا...

صحبت از جامعه ایست که نیمی از آن خوابیده‌اند و افسون شده‌اند و نیمی دیگر که بیدار شده‌اند در حال فرارند، ما می‌خواهیم هم این خوابیده‌های افسون شده را بیدار کنیم و واداریم که «بایستند» و هم آن فراری‌ها را برگردانیم و واداریم که «بمانند» این کار ساده‌ای نیست، بخصوص وقتی این را هم در نظر بگیریم که ما خیلی نیستیم، همان عده کمی هم که هستیم خیلی بینا و آگاه و تجربه‌دار و باهوش و لایق نیستیم و همان عده کمتری که هستیم بی‌غرض شخصی نیستیم و همان عده‌ی کمترتری که می‌مانیم باز همه‌مان با شهامت و قاطعیت و بی‌محافظه‌کاری ومصلحت بازی نیستیم، وهمین چند نفری هم که هم آگاهند و هم دانا و هم باهوش و هم لایق و هم تجربه‌دار و هم بیباک و هم پاک و هم عاشق راه و خود باخته هدف و چنانکه برای چنین کاری لازم است.

«مردانی علی وار» یعنی روح‌هایی چند بعدی خوش‌نگر، دانشمند، دلیر، مبارز، نترس، زرنگ، بی‌اعتنا به این و آن و مصلحت و آبرو و موقعیت ، پارسا و تحقیر کننده پول و پست و پارتی، نویسنده، سخنور، سیاستمدار، جامعه‌شناس، زمان‌شناس، اسلام فهم، مردم‌فهم، سرکش، متواضع، صمیمی، محبوب، آشنا با تمدن و فرهنگ جدید و قدیم، ماجراهای استعمار و استثمار و استعمار کهنه و نو و سیر تاریخ و قوانین حرکت جامعه ... که این جور کسان که می‌توانند کاری «علی‌وار» هم بکنند، در این محیط «معاویه‌وار» بیشک اگر باشند چند تایی بیشتر نیستند، آن‌هم تا درجه‌ی محدودی، و همین‌ها که هم باید خفته‌ها را بیدار کنند و هم رفته‌ها را برگردانند و این مسئولیتی سخت سنگین است، و تعداد آن‌ها هم که این مسئولیت را می‌توانند انجام دهند، این اندازه کم، در عین حال، صد زنجیر بر پا دارند و صد دسبند بر دست و صد ریسمان بر گردن و صد شمشیر بر سر و صد مانع پیش پا و صد توطئه پشت سر و هر لحظه خطری و حادثه‌ای در انتظار... این‌ها اگر می‌خواهند کاری کنند باید عاشقانه کار کنند، نه عاقلانه! بر راه‌های رفته کوفته و معروف و معمول رفتن، کاری است راسته طبیعی و عادی و می‌توان در آداب و ترتیبات سفر صحبت کرد. اما کسی که می‌خواهد، از میانه‌ی کوه و کویر و مرداب و صدها مانع کاخ و مسجد ودیر و آثار تاریخی، بزنند و ببرند و راهی تازه باز کنند که هیچکس با آن آشنا نیست و هیچکس کمکشان نمی‌کند و حتی نسبت به آن‌ها بدبین هم هستند و حتی صدها دست و دستگاه از کارشان مانع می‌شوند و تهدیدشان می‌کنند و از پشت بر آن ها خنجر می‌کشند و ضعیشان می کنند و ناامیدشان می‌کنند...

با همه این اوضاع آن‌ها همچنان مصمم و خستگی نشناس و امیدوار به کندن و ساختن و صاف و هموارکردن ادامه می‌دهند، راه که باز شد، راه تازه شناخته شد، دیگر راه است و روندگانش بسیار، راه‌های معمول و شلوغ فعل متروک و فراموش شده، اما اول کار باید از خیلی چیزها گذشت و خیلی چیزها را هم تحمل کرد و چنین کاری را با کار آن عده که با کت و شلوار اتو کشیده و پاپیون سیخ و زلف بریانتین زده و کفش واکس خورده و دستکش سفید و پیپ گوشه‌ی لب، قدم‌زنان در طول خیابان چمنکاری شده با صفای شلوغ و روشن از نئون وسط شهر را گز می‌کنند و آرام و معقول و با نزاکت راه می‌روند و گپ می‌زنند وسر ساعت هم به منزل برمی‌گردند نمی‌توان مقایسه کرد.این کاری است پیغمبروار، از جانب کسانی که پیغمبر نیستند! هرچند به ظاهر آنها هم حرف می‌زنند، یعنی فقط می‌نویسند و می‌گویند و این‌ها هم فقط حرف می‌زنند،اما نباید مثل نیمه روشنفکرانی که از کلمات فقط صدای حروف را می‌شنوند وسپس حوصله‌شان سر می‌رود و فریاد می‌زنند حرف بس است، عمل کرد! توجه نمود که حرف داریم حرف . حرفی داریم که حرف است و حرف هم می‌ماند، حرفی داریم که عمل می‌زایاند و حرکت می‌افریند و بیداری می‌دهد و رسواگری می‌کند، و حرفی داریم که خود زدنش عمل است، و نیز حرفی داریم که عمل وسیله‌ایست برای زدن آن!یعنی حرف، هدف عمل است و عمل مقدمه و وسیله‌ی حرف!

پیغمبر که می‌جنگند، برای آن است که مانع جهل و دیوار جدایی، را بردارد تا پیامش را بگوش مردم برساند، مردمی که بین او و این‌ها، قلدران و اشراف و حکام و سلاطین و برده‌دران و روحانیون و بت‌پرستان و نظامیان ایران و روم مانع شده‌اند وجدایی انداخته‌اند. باشمشیر این پرده‌ها را کنار می‌زند تا حرفش را به توده‌ی مردم آزاد شده بزند.
وانگهی عمل یک نویسنده، عمل یک سخنران، عمل یک معلم، عمل یک مترجم، عمل یک ایدئولوگ و رهبر فکری، عمل یک مورخ، عمل یک روشنفکر، حرف زدن است. حقیقت را با گلوله کلمات آتشین بر سپاه سیاه دشمن شلیک کردن، خفته‌ها را بیدار کردن، چادر سیاه شب جهل را پاره کردن و به آتش کشیدن و با شعله‌ی اندیشه شب را آتش زدن و زمستان را گرم کردن و در یک کلمه، «پیام» را بگوش خلق رساندن. مگر پیامبران که تاریخ‌ها را دگرگون کرده‌اند و زمان‌ها را خلق و تمدن‌ها را بنیاد، جز پیام را ابلاغ کرده اند؟ روشنفکر پیامبر زمان خویش و جامعه خویش است. اگر با همه عشق و اخلاص و استقامت و بی‌باکی و هوشیاری و فداکاری و شایستگی و قدرت و هنرمندی خویش علیرغم قدرت‌های ضد انسان و دشمن مردم، دست‌های ابلیس و دستگاه‌های شرک و کفر ونفاق وبت‌پرستی بتواند«پیام» را به مردم خویش ابلاغ کند، و اگر روشنفکر حرف درست بزند و حرف درست را درست‌تر بزند، پس دیگر حرف نزده است عمل کرده است چون «عمل روشنفکر» ، «حرف زدن» است البته حرف داریم تا حرف، حرفی که حرف می‌ماند و حرفی که کلمه‌اش، گلوله است و «مرکبش از خون شهید برتر است!» و تو پسرم: اگر می‌خواهی بدست هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی فقط یک کار بکن: بخوان و بخوان و بخوان!!

قربانت، بابا علی


تاریخ انتشار : تهران ۲۴ / آبان / ۱۳۵۱

مجموعه آثار ۰۰ / ـــــ / ص ۰۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین
.
25_03_2010 . 19:27
#3
دریغ‌ها و آرزوها
نامه به احسان


پسرم! نمی‌خواهم برایت سخنرانی کنم، نه قصدش را دارم و نه حالش را.

زندگی را در فرهنگ اروپائی، هشتاد سال معدل می‌گرفتند و چهل سال را نیمه‌راه زندگی می‌نامیدند. «دانته» در جلد اول بهشت و دوزخ و برزخ که با این عبارت آغاز می‌شود: «در نیمه‌راه زندگانی ما»، مقصودش چهل‌سالگی است. براین اساس، من به نیمه‌راه زندگانی خویش رسیده‌ام؛ اما من نه در فرهنگ غربی که در شرق زندگی می‌کنم، معدل عمر ما خود چهل سال نیست و اگر عمر امثال مرا ملاک بگیری که اساس بر جوانمردگی است.

بهرحال احساس می‌کنم که دیوارها از پیرامون من دم‌به‌دم، لحظه‌به‌لحظه به من نزدیکتر می‌شوند؛ اندک‌اندک احساس می‌کنم که بر روی سینه‌ام فشار می‌آورند. در پشت هر دیوار کمینی، از هر سایه‌ای خطری و از هر گوشه توطئه‌ای؛ اینست فضائی که در آن تنفس می‌کنم. متأسف نیستم، زیرا تأسف حالتی است، دریغی است که بر عزیزی باید خورد و من خود را کوچکتر از آن می‌بینم که برای از دست رفتنش حتی شایسته باشد که افسوسی خورد و دریغی داشت.
اما بی‌شک هر احساسی و هر روحی و هر موجود زنده‌ای، به‌خصوص در لحظه‌هائی که بیم‌خطر و فنا می‌رود و بوی مرگ را استشمام می‌کند، دوگونه احساس و دوگونه خاطره در جانش قوت بیشتر می‌دهد و فضای یادش را سرشار می‌کند: یکی «دریغ‌ها» و یکی «آرزوها» - که البته هر دو از یک سرچشمه‌اند و هر دو یک ذات دارند، اما در دوچهره و در دو تعبیر.

دریغ‌هایم بسیار است و آرزوهایم نیز بسیار و حرفها بسیار برای گفتن؛ اما من در اینجا می‌خواهم اساسی‌ترین افسوس‌هایم را و عزیزترین آرزوهایم را، در لحظه‌های آخری که احساس می‌کنم، به تو بازگو کنم، در حالتی که تو می‌توانی از اینها وصیتی را تلقی کنی.

دریغهایم بسیار است، در تاریخ از آغاز اسلام تاکنون: ای کاش چنین می‌شد، ای کاش چنان نمی‌شد، اگر چنین می‌کردیم و اگر چنین می‌گفتیم، چنین نمی‌شد و چنان می‌شد. اما سخن گفتن از تاریخ، نه مجالش هست و نه حالش. از تاریخ خودم سخن می‌گویم؛ در زمینه‌ای بسیار محدودتر و مسائلی عینی‌تر و نزدیکتر. از سید جمال به این سو، این دریغ‌ها آغاز می‌شود: اگر او را تنها نمی‌گذاشتیم، و اگر او را در دست توطئه‌ها و جلادها رها نمی‌کدریم، اسلام، امروز، نه همچون متهمی که نیاز به دفاع دارد، بلکه همچون مدعی عموم انسان، یا لااقل مدعی امت خویش در این بخش بزرگ از جهان، شناخته می‌شد و دادستان می‌بود و دادستانی می‌کرد، نه اکنون که ما باید وکالت دفاع از او را به گونه‌ای تسخیری و ضعیف برعهده گیریم. بهرحال او را تنها گذاشتیم و گذاشتیم که متهمش کنند، ضعیفش کنند و بسادگی سربه‌نیستش کنند، و بهرحال سخنش، طنین فریادش در فضای این سرزمین نپیچید و از آن پس برای همیشه از یادها برفت و پس از او (در) مشروطه، ای کاش به‌جای آنکه به تغییر رژیم می‌پرداختیم، به تغییر خویش می‌پرداختیم.

پس از جنگ، پس از شهریور بیست، ما – نهضت ملت ما – بیست سال اختناق را که می‌توانست بزرگترین عامل بیداری و آگاهی و حرکت و نجات و سرچشمه آموزشها و تجربه‌های بزرگی باشد، گذرانیم و از آزادی تنها بازگشت به ارتجاع عصر قاجاری را بنام مذهب، شعار خویش کردیم، زنها را به چادر برگرداندیم و علمایمان را به عمامه و توده مردممان را به تکیه. و پس از بیست سال فشار سکوت، عالمان ما، ارمغانی که از آن دوران پر از آموزش و پر از آزمایش به ملت ما هدیه کردند، باز زنجیر بود و تیغ؛ اما نه برای آنکه دشمنی را به بند کشند، یا برای آنکه از حقیقتی دفاع کنند و بر فرق نفاق و کفر فرود آرند، بلکه تا بر سر و سینه خویش زنجیر کشند و بر فرق خویش تیغ.

آنگاه که سیاست رو کردیم: نفت، ملیت، استقلال و نفی امپریالیسم و استعمار غربی. اما ای کاش بجای شعار «نفت»، ما یک شعار «فکر» می‌داشتیم؛ بجای تلاش برای بازستاندن نفت از دست غرب، ای کاش به بازستاندن آنچه از نفت عزیزتر است برمی‌خاستیم و آن، بازگرفتن ایمانمان، آگاهی و اندیشه‌مان و خویشتن انسانی‌مان بود که از ما گرفتند و بدنبال آن خیلی چیزهای دیگر را و از جمله نفت را. اگر خویشتن را بازمی‌یافتیم، هم خود را بازیافته بودیم و هم بدنبال آن، به‌گونه نتایج طبیعی و حتمی و قطعی این «خودیابی»، سرمایه‌هامان را و نفت‌مان را. اما دریغ، که از نهضت مذهبی‌مان به تعظیم شعائر صفوی و قاجاری گذشت، و نهضت ملی‌مان به تبلیغ شعارهای روزمره سیاسی. آن‌چنانکه امروز اگر تیغ و زنجیر و مفاتیح را از ما بگیرند، دیگر از دین چیزی نداریم بماند؛ همچنانکه روزی که شعارهای سیاسی‌مان را از ما گرفتند. دیگر از خویشتن خویش باقی نمانده است. بهرحال گذشت.

در این سالهای اخیر، من در محدوده‌ای بسیار حقیرتر و کوچکتر از آنچه دیگران تلقی می‌کنند و تصور، بعنوان معلمی یا گوینده‌ای تنها و ضعیف، کاری را در ظرف بسیار محدود زمانی و در شرایط بسیار محدودتر و دشوارتر اجتماعی، آغاز کریدم. اما کی؟ در شرایطی که در همان حال که بدترین بود، می‌توانست بهترین هم باشد؛ هنگامیکه روحانیت ما – و متعاقب آن توده مذهبی‌مان که همه توده ملت ما و جامعه ماست - ، برای نخستین‌بار به صحنه آمد و کمر راست کرد و از خلوت دعاها و وردها و از کنج حجره‌ها و مدرسه‌ها، به وسط زمان و عرصه درگیریهای روزگار ورود کرد، ورودی سریع، غریب و بگونه‌ای که هرگز پیش‌بینی نمی‌توانستیم کرد. و از سوی دیگر نسل جوان ما، روشنفکران مسئول ما، با دو بعد پرشکوه و پر جنبش و متعالی نهضتی را آغاز کردند، نهضتی که یک بعدش تکیه‌گاه فکری اسلام بود – و این کاری بود بدیع: آنچه آرزو می‌کردیم - ، و بعد دیگر مرحله شگفت‌انگیز ایثار و انفاق جان – چه سخاوتمندانه! برای نخستین بار ما که خو کرده بودیم که همواره عزادار شهیدان باشیم، نشان دادیم که می‌توانیم پیروان شهیدان باشیم، و نوحه‌سرائی را که پیش از این در طی قرن‌ها جانشین حماسه‌سرائی کرده بودند، در پیرامون شهادت بازگردانید و از شهادت حماسه سرائید و نوحه‌سرائی را به خصم بازگرداند.

و اما افسوس! اما افسوس که در این هر دو راه، چه نیروهائی به مهلکه افتادند و چه امکاناتی از دست رفت: اگر در آن سو، بجای مشتی نیرومند و کوبنده بر روی خصم، مشتی نیرومند و کوبنده بر این دیوارهای سترک قرون .سطائی که گرداگرد عقل و دین و اندیشه ما کشیده بودند، فرود می‌آمد و راه برای تابش نور به خلوتگاهها و تکیه‌گاهها و حجره‌ها و حوزه‌ها و اندیشه‌ها و احساسهای دینی‌مان باز می‌شد، آنگاه مذهب ما، آنروز هزاران آموزگار شهادت در میان توده داشت نه دو شهید. و در این سو، بجای آنکه نهضتی تنها بر روی سرش راه برود، در حالیکه دستهایش در جیب است و پاهایش در هوا و معلق و رها، کاری میکرد که این مرد بر روی دو پاهایش راه برود و با دستهایش کار کند و با سرش بیاندیشد. روشنگران ما به عمل پرداختند، و کارگران ما محروم و غافل تخدیرشده و فریفته دور از صحنه و محروم از این پیامبران بزرگ عصر خویش – پیامبرانی که از انبیا بنی‌اسرائیل برترند.

من در این میان، کار را هنگامی آغاز کردم که آن دو قطبی که همواره آرزو می‌کردم یک قطب شوند، آن دو دستی که همواره دو مشته رویاروی هم بودند، یک پنجه در هم فشرده گردند – پنجه‌ای که از ایمان نیرو می‌گیرد و از فکر روشنائی -، هیچ‌کدام نتوانستند و برخی نخواستند، و برخی که اکثریت باشند، ندانستند که اگر بجای تنها گذاشتن من، کاری این‌چنین می‌کردند – آنهم کسانیکه اکثریتشان هم در ایمان و هم در ایثار از من برترند – اکنون هزارها، صدها هزار چراغ راه فرا راه این مردم بود و اکنون اسلام هم از قدرت حرکت عشق و ایمانی که از قلب این توده می‌جوشد، تغذیه می‌کرد و هم از نور آگاهی و اندیشه روشنفکرانی که بجای آنکه اندیشه خویش را به خلق انفاق کنند، جانشان را انفاق کردند – و این عالی‌ترین اخلاص است.

اما دریغ! اما دریغ که مردمی که به روشنائی بیشتر نیاز داشتند، از روشنائی محروم شدند، و به‌جای آن شهیدانی یافتند، شهیدانی که در تاریخ فرهنگ و ایمان ما هم کم نیستند و بلکه بسیارند و از هر امت و ملت دیگری بیشتر؛ اما این ناآگاهی بود که این خلق را در پیرامون آرامگاه هر شهیدی که در هر گوشه و در هر نقطه و هر کوه و دره و صحرا و روستای این سرزمین افتاد، بصورت بت‌پرستان جاهلی که بر پیرامون بتهای مجهولی طواف می‌کنند و آنچه از آنان می‌خواهند، نذرونیازها و خواستهای زنانه و کودکانه و جاهلانه است، رها کرد. بهرحال، در آن حال که این اندیشه بیش از همیشه نیازمند نور روشنفکران و عشق توده بود، و این نور و این عشق در عالی‌ترین لحظات تجلی خویش بود، اما نگاه ما از هر دو بی‌نصیب ماند، یا لااقل کم‌نصیب. بهرحال بگذریم؛ کار من نیز ناتمام ماند و حرفها ناگفته.

و اما آرزوهایم. اینها دریغهایم بود، اما آرزوهایم – این آرزوها در خط سیر یک آرزوی اساسی است: آرزوی ابلاغ؛ که ما همه – ما آگاهان این دین – رسولان پس از خاتمیت هستیم. رسول، از سوی جیرئیل پیام گرفت و ما از سوی رسول. ما رسولانی هستیم که جبرئیل‌مان محمد است، و آن برگی از نور که «اقرء» را در آن غار تاریک پیش چشم محمد آورد، اکنون پیش‌روی ماست.

اما کار ما، ابلاغ پیام ما، ناتمام ماند و من که یکی از کوچکترینم، آرزو داشتم که ای کاش بزرگترین و اصیل‌ترین آیات و سوره‌های این پیام را می‌توانستم به آن گروهی که به سخنم گوش می‌دهند، فراخوانم (چه)، می‌ترسم در این لحظاتی که هر دم مرگ را در پیش‌رو و پشت‌سر خویش، احساس می‌کنم، آنها در دلم مدفون و انبار شوند، اما می‌گویم تا شما، تا شمائیان، پیغام را به قیمت انفاق همه چیزتان برسانید. بهرحال اینها دریغهای من (بود) *.


* ادامه این نوار، گفتاری است تحت عنوان «آرزوها»، که در مجموعه آثار شماره 25 به چاپ رسیده است. («دفتر»)

... و اما آرزوهایم: طبیعی است که آرزوی هر کسی با سرشت او، با روح او و با سنخیت فکر و تربیت و محیط و جنس فطرت او و تربیت و تاریخ و فرهنگ محیط و خاندان او الهام و با شیوه تفکر و مکتب او پیوند دارد.

اساساً آرزوها از همین سرچشمه‌ها است که برمی‌خیزد. من از یک‌سو شرقی هستم و از سوی دیگر یک مسلمان با روح و بینش و نگرشی شیعی و از سوی دیگر انسانی که در این عصر زاده شده است و زندگی کرده است، و این عصر، عصری است که ویژگیهای خویش را دارد: عصری است که تصاعد پلیدی وجود به اوج خود رسیده است، و از سوی دیگر آزادی و عدالت به اوج خود. و در طول تاریخ هرگز چنگیزی تا بدین غایت که اینها می‌کنند، در جهان، چنگیزی نکرده است و نمی‌توانسته است بکند و نمیدانسته است چه کند و چگونه: چنگیز دیروز سلاحش شمشیری بوده است و مرکبش اسبی و نقابش و دفاعش سپری و همین! اما چنگیز امروز، مرکبش «صنعت» است و سرمایه و شمشیرش «علم» است و نقابش آزادی، انسان‌دوستی، تمدن، پیشرفت، صلح، سوسیالیسم، حقوق‌بشر، لیبرالیسم، اومانیسم، چنگیز دیروز مفاصل اعضاء یک پیکر را می‌گسست، و امروز پیوندهای عمیق و قدسی روح را؛ چنگیز دیروز سر از تن جدا می‌کرد؛ چنگیز امروز فطرت آدمی را از تنش. چنگیز دیروز خانه‌ها را بر سر خلق فرو می‌کوفت؛ چنگیز امروز جهان را، آسمان را، عشق را، ایمان را و هرچه را که آدمی در پناه آن «آدمی» می‌تواند ماند، بر سرش آوار می‌کند. چنگیز دیروز جامه را از تن آدمی بدر می‌کرد و می‌ربود، چنگیز امروز ماهیت آدمی را و هویت آدمی را.

به‌هرحال، جور، غارت و دشمنی با انسان، در طول این تاریخ، تاریخی که با قابیل آغاز شده است، همچون همه پدیده‌های دیگر عالم، در مسیر تکاملی و تصاعدی خویش، اکنون به آسمان رسیده است. قلمرو حکومتش نه دیگر از مرزی به مرزی و از قومی به قومی، که پهنه جهان است و کشور انسان.

اما در سوی دیگر هیچگاه آزادی و عدالت و دشمنی با ظلم و پلیدی، هرگز همچون امروز اصحابی وفادار و سربازانی سرشار از ایثار و جانبازانی پر از سخاوت و صمیمیت نداشته است، و این بیانگر آن مکتبی است که در فلسفه انتظار شیعی و در فلسفه قیام مصلح انقلابی آخرالزمان، بدقت تشریح شده است. روزگاری که فساد و ظلم سراسر جهان را مملو کرده است، روزگاری که در آن، به گفته امام صادق، دیگر انسانها ظلم و فساد را تحمل نمی‌توانند کرد و تحمل نمی‌کنند و در برابرش به عصیان برمی‌خیزند. و این دو منحنی متضاد، در اوج صعود خویش، انفجار را در پی خواهند داشت.

بهرحال فرزند زمانی هستم که در آن فلاح و عدالت، که در مذهب ما نخستین، هدف توحید است و دومین، هدف تشیع، نه دیگر همچون آرزویی و همچون پندواندرزی که دهان به دهان میگردد، یا همچون مضامینی که در اخلاق یا ادب تبلیغ میشود، که هم‌چون آتشی که از سینه‌ای به سینه‌ای و فریادی که از حلقومی به حلقومی می‌پرد و در سراسر زمین گسترش می‌یابد، جهان را به تلاطمی پرامید و جنبش رهایی‌بخش کشانده است. روزگاری که وفاداران نجات آدمی و مجاهدان علیه تاریکی، ستم، استعباد و استبداد، نه دیگر فیلسوفان، عارفان، روشنفکران و نخبه‌های بشریت، پیامبران و یاران معدودشان، که توده‌های عامی، قربانیان همیشگی جهل و ظلم، پیش‌تازان و پیش‌گامان آنند. به‌هرحال عصری که انقلاب کبیر فرانسه را پشت سر نهاده است؛ رنسانس را، بازگشت به عقل و علم را از استبداد دینی و امپریالیسم لاتینی بنام مسیحیت، و فئودالیسم و برده‌داری را، که زیربنای مذهب گذشته بود، پشت سر نهاده است؛ انقلاب صنعتی را پشت سر نهاده است، استثمار را کشف کرده است؛ علت فقر، گرسنگی و ظلم و تبعیض و تضاد را فهمیده است و راه درست نفی همه این بیماریهای همیشگی تاریخ را پیدا کرده است. علم نه دیگر مفاهیمی که از دهانی به دهانی و از کتابی به کتابی، در حجره‌ها و مدرسه‌ها و دانشگاهها و آکادمی‌ها می‌گشت و زبده‌ها را سیراب میکرد و خوراکی برای تفنن اشراف و افراد فارغ‌البال و مرفه می‌ساخت، بلکه تابش نوری و – چه بهتر – سلاحی در دست مردم شده است در پرتو آن آن ریشه‌ها را می‌شکافند، علتها را پیدا می‌کنند و در پس نقابهای فریبنده روح و معنا و فلسفه و زیبایی و حکمت و دین، چهره‌های پلید و سیاه و کفر و نفاق، غارت و جور و جبر و ظلم و فریبکاری را می‌شناسند. نه تنها عدالت، که راه استقرار آنرا نیز می‌دانند. نه تنها تبعیض و استثمار را می‌شناسند و بدان دشمنی می‌ورزند، بلکه باور دارند که می‌توانند آنرا طرد کنند. آن روز آنچه را در طول تاریخ، پیامبران و صالحان به‌گونه شعاری، به‌گونه فرهنگی، به‌گونه اخلاقی، به‌گونه آرزوهای همیشگی انسانیت، به‌گونه تجلی فطرت آدمی در طول تاریخ احیاء میکردند و ابلاغ می‌کردند و پیروانی کم می‌یافتند و فریادشان بی‌درنگ در انبوه غوغای جباران گم میشد، محو میشد و یا بدتر از آن «مسخ»، امروز در سراسر جهان، در پلیدترین باتلاقهای سرمایه‌داری و استعمار و اسنثمار و غارت، صمیمی‌ترین یاران خویش را در وسعت خاک، از پیشرفته‌ترین جامعه‌های متمدن تا عقب‌مانده‌ترین قبائل چادرنشین آواره باز می‌یابد. بی‌شک آرزوهای من از این مرزها بیرون نیست.

از یک‌سو فرهنگ عظیم شرق که همواره انسان را به نجات درون خویش، به کمال معنا و رشد وجودی انسانی فرا می‌خواند و از روح و عشق سخن میگفت و می‌کوشید تا در درون آدمیان چراغ قدسی خداوند را فروزان نگاه دارد؛ و اسلام را به هستی پیوستگی خوش و هماهنگ و معنی‌دار «توحید» بخشید و به نبوت، رسالت قیام مردم را برای قسط و عدالت؛ و محمد همچون سقراط که «فلسفه» را از آسمان به زمین آورد، «دین» را از آسمان به زمین آورد، تا نه دیگر بندی از ذلت بر دست و پای اراده و آگاهی آدمی باشد، که از یک سرش بر گردن وجود انسان بسته است و سر دیگرش در عمق مبهم و مجهول آسمان گم میشود، و نه لای‌لای تخدیرآمیز و غافل‌کننده اورادی مجهول، که آدمیان را خواب می‌کند، بلکه راهی بسوی نجات آدمی به سرمنزلی که خدا در انتظار ورود انسان و صعود و کمال انسان است، و راهش از زمین می‌گذرد، از خاک، از قلب توده، امت و امی‌ها، نه زبده‌ها و اشراف و برجسته‌گان؛ و تشیع، اسلامی که آگاه از سرنوشت شوم همه ادیان، سرنوشت شومی که کتاب خدا و دین خدا پس از چندی از مسجد، که خانه مردم بود، و از محراب، که آستان خداوند، راهی کاخها و قصرها میشد و خدمت‌گذار قیصرها و بازیچه ساحران و سیماب‌های فریبی که ریسمانها را به آن می‌آغشتند؛ تشیع، اسلامی که میرفت تا راهی کاخ سبز معاویه شود و از دمشق تا بغداد و از بغداد تا غزنین، و از غزنین تا باب عالی و عالی قاپو، از کاخی به کاخی و از دست قدرتی به قدرتی منتقل گردد و کاوه آهنگری دیگر شود، کوشید تا راه خویش را از خانه گلین و ساده فاطمه بگذراند و بر خط سرخ شهادتی که در طول تاریخ، نسل به نسل می‌گذرد عبور کند و در نهایت به نجات مستضعفین و وراثت زمین برای بندگان راستین و رهبری و حکومت و امامت آنان که همواره به بیچارگی و ضعف در زمین محکوم بودند، منجر شود.

از سوی دیگر، روح عدالت‌جوی انسان امروز که آگاه شده است که سرمایه‌داری «پول» را جانشین «خدا» کرده است و «تولید» را جانشین «توحید» و «اقتصاد» را به‌جای «عشق» نهاده است و «قدرت» را به‌جای «حقیقت» و «لذت» را به‌جای «کمال»، «سلطه بر طبیعت» را به‌جای «سلطه بر خویش»؛ «قانون جنگل»ی که وارث هزارها سال فرهنگ و تمدن و قانون و حقوق میشود و رابطه‌ها، رابطه گرگانی و سگانی که بر مرداری هجون برده‌اند و این بر آن مخلب می‌کشد و آن بر این منقار؛ رندگی کردن برای «مصرف»، قربانی کردن «آسایش» برای ساختن و خریدن «وساول آسایش» و در نهایت، انسان پرستنده پرستنده می‌ماند، اما نه دیگر چون گذشته پرستنده کمال، پرستنده ارزش، پرستنده زیباییها، پرستنده مطلق، خیر، بینائی، آفرینندگی، جود، بلکه پرستنده دو چیز: «سرمایه» و «سکس»؛ آگاه از اینکه آدمی اکنون بیگانه پول میشود و دیوانه لذت و بنده مصرف: مسخ فطرت، بندگی و جنون، در پست‌ترین و ننگین‌ترین شکلش.

من اگر با این فرهنگ پیوند نمی‌داشتم، اگر راز شرق و روح شرق در جانم تپش نداشت و اگر اسلام را نمی‌شناختم، اگر تشیع در خون من گرمای عشق را جاری نکرده بود و انسانی بودم بیگانه و بریده از همه این سرچشمه‌ها، کسی چون دیگران در غرب، در آمریکای لاتین، بی‌شک آرزوهایم این بود: «سوسیالیسم»، «اگزیستانسیالیسم» و «عشق»؛ سوسیالیسم، اگزیستانسیالیسم، عشق؛ «عدالت»، «انسانیت» و «پرستش». هیچ‌کدام را انتخاب نمی‌کردم، زیرا از این سه، از هیچ‌کدام نمی‌توانستم چشم پوشید؛ آرزو می‌داشتم که هر سه را با هم می‌داشتم؛ اما امروز در دنیا کیست که این هر سه را به من ببخشد؟ هنگامی که می‌بینم هر روز مسیر حرکت جامعه چنین است، هر روز شماره ثروتمندان و سرمایه‌داران کم می‌شود، اما ثروتها و سرمایه‌هاشان افزون، و برعکس هر روز شماره محرومان و استثمارشوندگان افزون میشود و برخورداری و مکنتشان کم، در چنین رابطه‌ای که انسان را بدل به گرگان وحشی و موشان سکه‌پرست دیوانه پول و اکثریتی که به‌گونه میشهای دوشیده و پشم‌بریده و – چه میگویم؟ - پوست‌کنده و قربانی شده، در این میان گروهی روباهان دغلکار و مکاری که با فریب و حیله از قبل قدرتمندان و زراندوزان تغذیه می‌کنند، به قیمت فریب خلق، و نامشان اندیشمند، فیلسوف، صاحبان ایدئولوژیهای رنگارنگ، حزب‌بازان و فکرسازان پرنیرنگ. در چنین نظامی بی‌شک سوسیالیسم، دعوت به آزادی انسان از بند افزون‌طلبی، رقابت، مصرف‌پرستی و غارت و فداکردن وجود و زندگی و عاطل‌گذاشتن همه احساسهای انسانی و استعدادهای خدائی در راه هرچه بیشتر جمع کردن و ربودن، و رهاکردن آدمی از بندگی اقتصاد فردی و انحصار در چهار دیواری مالکیت و اندوختن و انبوه‌کردن هرچه بیشتر سرمایه است و مجال‌بخشیدن به رشد همه ابعاد انسانی آدمی و دعوت به برداشتن دیوارهای ضخیمی که انسان را از انسان جدا می‌کند، برادری را به تیغ نابرابری می‌گسلد و دوستی و خویشاوندی و پیوند نوعی را به دشمنی و به مسابقه‌ای جنون‌آمیز برای پیش تاختن و بیشتر ربودن می‌خواند؛ سوسیالیسم که اجتماع را از صورت جنگلی که جانوران همه در کمین یکدیگرند و از صورت میدان بازی که در آن تنها سواران تیزتک پیش می‌افتند و پیادگانی که مرکبی ندارند – هرچه تیزگامان پیش‌تازی باشند و دوندگانی صبور و در دوندگی قهرمانی کنند - ، پس می‌افتند، (دیگرگون می‌کند)، برایم دعوتی است شورانگیز: «تکیه به مردم»، در برابر قدرت و ثروت و فساد و غارت، ایستادن و از برابری و عدالت و حق هر کسی برای زیستن و برای پرورش یافتن و برای برخوردار شدن و کار کردن و رشد یافتن، سخن گفتن، بی‌شک رسالت انسانی است، بی‌شک رسالت من است. اما، اما هرگز در آستانه چنین دعوتی و در لحظه انتخاب چنین جبهه‌ای، نمی‌توانم فراموش کنم که «انسان»، همه، این نیست، گرچه راه انسان شدن «تنها» از این طریق می‌گذرد – نمی‌توانم این دغدغه را از خود دور کنم. در جامعه‌ای که ثروتها به عدالت تقسیم شود و هر کس دسترنج کار خویش را بیابد و انگلها در آن نابود شوند . کسانی که کاری نمی‌کنند، نخورند و همه انسانها به‌جای اینکه بنده دستگاههای تولیدی شوند که در دست گروهی صاحب دستگاه است، آزاد، فاخر، انسان، برای خویش کار کنند، بی‌شک «عدالت»، تحقق یافته است و زندگی عادلانه چنین است. اما نمی‌توانم، هرگز نمیتوانم باور کنم که این پایان راه است. آنچنان که نمی‌توانم باور کنم که راه انسان جز از این منزل آغاز می‌تواند شد.

انسانها، هنگامیکه در زندیگ یک اجتماع روابط خویش را بر بنیاد عدالت تنظیم کردند، نخستین سؤال که سؤال سرنوشت اوست پیش میآید، بیش از همه وقت و عمیق‌تر و جدی‌تر از هر جامعه و نظامی که «زندگی عادلانه، آری؛ اما زندگی کردن برای چه؟» زیرا عدالت، برابری و برخورداری هر کس از برکات زندگی این جهانی، همه، مایه‌‌های زندگی کردن است، اما ساده‌لوحانه است و تحقیر آدمی اگر آنچه را که مایه زندگی است، فلسفه زندگی تلقی کنیم. «چگونه» زیستن؟ آری، سوسیالیسم به ما پاسخ میدهد. اما «چرا» زیستن؟ این سؤالی است که انسان با آن آغاز میشود. اگر سوسیالیسم نباشد، رشد آدمی ممکن نیست؛ اما رشد به کدام سو؟ تکامل در چه مسیر؟ رو به سوی کدامین آرمان و ایده‌آل؟ به انسانی که گرسنه است، از معنویت سخن گفتن و از کمال ارزشهای اخلاقی دم زدن، فریب و فاجعه است. حکمت الهی، آگاهی، معنویت، اخلاق، دین، در جامعه‌ای که از تضاد طبقاتی، از بهره‌کشی، از گرسنگی رنج می‌برد، «آگاه» کردن اوست به گرسنگی، به استثمار و به این تضاد؛ و نخستین دعوت دین دعوت اوست به «برابری»، به «هرکس به اندازه حقش»، و به «سیرشدن» و بزرگترین و مقدس‌ترین «علم»، آموختن به اوست تا دیدگانش را به ریشه‌های گرسنگی، تضاد و استثمار بینا کند؛ اما، پس از آن، آنچه مطرح است بالاتر از عدالت است؛ زیرا انسان مطرح است. خلاصه‌کردن انسان در برخورداری درست از زندگی اقتصادی، خلاصه کردن انسان است. نوعی «استضعاف معنوی آدمی» است و نوعی رهاکردن آدمی پس از سوسیالیسم در پوچی، بیهودگی، بیگانگی، جمود، سردی، بی‌هدفی، بی‌ایمانی. خوب زیستن، بی‌آنکه بدانیم زیستن برای چه؟!
آنچه امروز انسانهای آگاهی را که به «رفاه» نیز رسیده‌اند، «رنج» می‌دهد، رنجی که بحرانهای شگفت و عمیق را در «فطرت» آدمی پدید آورده است و قرن ما را، قرن بحران و اضطراب انسانی ساخته است، بن‌بست وجودی آدمی است، پرداختن به رنج وجودی آدمی است، و طرح انسان به عنوان بزرگترین مسأله، بزرگترین معما و بزرگترین مجهول. ترس انسان امروز از دو سرچشمه هولناک بر می‌آید: در سرمایه‌داری مسخ می‌شد، گرگ و روباه و موش میشد، برده پول میشد، بنده مصرف و پیچ و مهره‌هایی که در دستگاههای عظیم تولیدی و در سلسله مراتب سرسام‌آور اداری «نصب» میشود و بنابراین «مسخ» و بنابراین از خویشتن انسانی خویش بیگانه.

و از وسی دیگر و در قطب دیگر، وحشت از اینکه آدمیان همه در جامعه‌ای که هم‌چون مخروطی به یک رأس می‌رسد، یک دستگاه، یک اراده، یک جمع، همه را برنامه‌ریزی کند، همه را قالب‌ریزی کند، همه را انتخاب کند و هیچ انسانی در آن حق انتخاب، اراده، تجلی ذوق، تنوع اندیشه، فکر، فهمِ راه و چگونه زیستن نداشته باشد: سازمانی که همه افراد آدمی در آن چیده میشوند و به‌گونه پیش ساخته، جایگزین می‌شوند و گروهی راه و کار و شکل زندگی و قالبهای آموزش و استانداردهای پرورش را بر همه دیکته می‌کنند، و صفت و خصوصیت و هدف و جنس و فصلش را از پیش انتخاب می‌کنند، نسلها و نسلها و نسلها را آنچنان از پیش بپرورند و بسازند، همه اراده‌ها موم‌های رام، نرم و به فرمان دستهای نیرومندی که به وکالت از همه حکومت می‌کنند، درآید؛ وحشت از اینکه آدمی باز بنده شود، آزادیش را ببازد، انتخاب نداشته باشد و تابع‌آراء گروهی شود که به هر شکل مشروع یا نامشروع، بر همه ابعاد انسانی، مادی، معنوی، روحی، ذوقی و فکری، حاکمیت و ولایت می‌یابند؛ وحشت و فرار از این نظامیِ که بر فرض که «عدالت»، «حق» و رابطه تولید، توزیع و مصرف را تنظیم کرده باشد، آدمی را قربانی خویش (کرده است). زیرا آدمی یعنی آزادی و رشد، یعنی تنوع و درگیری. اگر آزادی و تنوع و درگیری و تضاد را از زندگی برداریم، نه تکامل خواهیم داشت و نه معنی بودن و رندگی کردنی که ویژه آدمی است.

«فرار»، «فرار»، برای بازیافتن آنچه از عدالت عزیزتر است و آنچه از سیری والاتر: «آزاد»بودن. انسان در گرسنگی ناقص است، انسان در استثمارشدن ناقص است، انسان در نحروم از سوادبودن ناقص است، انسان در محروم ماندن از نعماتی که خداوند بر سرسفره طبیعت نهاده است ناقص است، اما «انسان» است اما انسانی که از «آزادی» محروم است، انسان نیست، زیرا انسان «حیوان» آزاد است؛ یعنی اختیار و اراده دارد و این اختیار و اراده است که او را با طبیعت بیگانه می‌کند و از حیوانات جدا می‌سازد و به خدا، اراده مطلق آفرینش، «همانند». آنکه آزادی را از من می‌گیرد، دیگر هیچ ندارد، که عزیزتر از آن به من ارمغان دهد.

اگزیستانسیالیسم در فرار انسان از پلیدی و مسخ‌کنندگی سرمایه‌داری خشن و وحشی و ماشینیسمی که از انسان «شیء» می‌سازد، و بوروکراتیسمی، که از انسان «مهره»، در فرار از «سوسیالیسم»ی که از انسان یک «کارمند» و از مجموعه جامعه یک «اداره»، و در نخستین به بیگانگی اقتصادی می‌رسد و در دومین به بیگانگی سیاسی، دعوتی است به بازگشت انسان به خویشتن انسانی خویش، تجدید آشنائی با فطرت آزاد، قدسی و متعالی خویش و کندوکاو و جست‌وجو و کشف و شهودی روحانی و عمیق و متعالی، برای دست یافتن به پنهانی‌ترین گنجینه‌هائی که فطرت آدمی را ساخته‌اند، و ارزشهایی که به انسان خلق‌وخویی خدائی بخشیده است، و تکیه بر این ارزشها و تغذیه از این ذخیره‌ها و کشف این رازها و درون‌کاوی وجودی آدمی و طرح رنجها، دردها، نیازها، عشقها و دغدغه‌هایی (است) که در عمق وجدان آدمی نهفته است و بال‌وپر دادن به وجود انسان، وجودی که در سرمایه‌داری «قلابی» میشود و در «سوسیالیسم»، «قالبی». زیرا به گفته سارتر، اگزیستانسیالیسم، بازگشت به وجود انسانی و اصالت بخشیدن نه به اقتصاد، نه به عدالت، نه به برابری، نه به برخورداری، نه به قدرت علمی، نه به قدرت بر طبیعت نه به پیشرفت اقتصادی، نه به تمدن، نه به گسترش فرهنگ و نه...، بلکه به انسان و به مجموعه آنچه انسان را «انسان» میسازد، آنچه در هر دو نظام فراموش میشود، یا مسخ. این است که هرگز خویش را از دغدغه‌ای که همواره در برابر اگزیستانسیالیسم، این کلمه شورانگیزی که به «من» معنی می‌دهد، به «من انسانی»ای که در همه نظامها، در همه زندگیها و در همه اشکال فرضی یا غیبی‌یی که برای زندگی ساخته‌اند، یا پرداخته‌اند یا می‌خوانند، در خطر است، در خطر ناقص شدن، محوشدن، دگرگون شدن و نفی شدن (دارم، رها ندیده‌ام).


تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۱۳۵۵

مجموعه آثار ۰۰ / ـــــ / ص ۰۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین
.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان