مقالات محسن زال
02_08_2014 . 11:57
#1
مقالات محسن زال
فهرست کلی




محسن زال


فهرست مقالات :

آتشی از سوسن و یاس
شریعتی هم یکی بود مثل ما!!
انگشتِ شریعتی بر سوراخِ سدِ تمدن!
زنجیره‌ی اصلاحِ دین و گسستِ شریعتی
شریعتی منادی‌ی شورِ بی‌شعور نیست!


ـــــــــــــــــــــــــــــــ
.
02_08_2014 . 12:12
#2
زنجیره‌ی اصلاحِ دین و گسستِ شریعتی



نام مقاله : زنجیره‌ی اصلاحِ دین و گسستِ شریعتی

نویسنده : محسن زال

موضوع : پروتستانتیسمِ اسلامی و اسلامِ منهای روحانیت


مقدمه :

کار و کارکرد اصلاح گران دین (در گفتمان غیر حوزوی یعنی اصلاح در بیرون از دستگاه روحانیت)چیست،آیا اصولا کسانی که به این عنوان شناخته میشوند تاثیری در جامعه( باکار روشنفکری)و در عرصه معرفت( در میان نخبگان با ایجاد معرفتی جدید از دین)داشته اند ،اگر دین و دینداری را به سه حوزه دین “عرفا” و دین “فقها” و دین “اصلاح گران دین” که در دوران متاخر میتوان از آنها با عنوان” روشنفکر دینی”-چونان که شناخته شده اند نه چونان که ضرورت منطقی هر نوع بودن است،فارغ از این بحث که این اصطلاح تناقضی منطقی را با خود حمل میکند یا نه و… – یاد کرد،تقسیم کنیم .کدام قرایت “کلان روایت دین” در نزد توده جامعه است،با تعبیر دیگر مردمی که در تعیین سرنوشت فرهنگی جامعه تاثیر تعیین کننده دارند چه نسبتی با این سه گفتمان یا سه قرایت دارند.

این نکته نیز قابل توجه است که از این نظر توده را در نظر باید گرفت که از موضع روشنفکری و در پی آن چشم انداز تحول اجتماعی بدان نگریسته شود. و تحول را از نظر گاه فرهنگ نگاه کرد چه بسا تحولات اجتماعی ای که توسط نخبگان قدرت رقم میخورد و توده اصلا در آن دخیل یا تعیین کننده نیست.بنا بر این مساله این است که: نسبت دین عامه با اصلاح دین به طور کل و به طور خاص چونان که مد نظر شریعتی است”پروتستانتیسم اسلامی” چگونه است.

چونان که اگر نخبه محور نگاه کنیم نقش اصلاح گران در برابر بنیاد گرایی قابل تامل خواهد بود چرا که اصلاح گران قرایتی را پیش میگذارند که راه عبور به بنیاد گرایی را با دست انداز مواجه میگرداند و چه بسا آن را سد میکند که البته با در نظر داشتن این نکته که مشخصا در جامعه ما بنیاد گرایی سویه ای نخبه محور است و فراگیر نبوده و مساله ما نیز نیست میتوان از آن عبور کرد.

بنا بر این در کل مرکز ثقل این نوشته فرهنگ است تا قدرت سیاسی.و پیش فرض دیگر این که رابطه بین فرهنگ و قدرت سیاسی رابطه ای محکم است هر چند نه مستقیم ،بنا بر این دین و دینداری مردم در ساختمان سیاست موثر و چه بسا تعیین کننده است،و دیگر این که جامعه ایران دین مدار است و سپهر اخلاقی آن سپهری دینی است یعنی در داوری های ارزشی خود مرجع اصلی را دین قرار میدهد بنا بر این دین در جامعه نه به کالایی لوکس تبدیل شده و نه از قدرت افتاده است و این فلسفه وجودیش را از حکومت دینی نمیگیرد یعنی جامعه به این دلیل اخلاق دینی ندارد که حکومت در دست متولیان آن است بلکه دینداری توده امری “در خود” است تحت تاثیر حکومت ها قرار میگیرد اما به هیچ وجه دست پرورد آن نیست. و چه بسا دینداری توده عکس العملی منفی به خواسته حکومت نیز از خود بروز میدهد. چون اوج گرفتن مکانهای زیارتی خاص چون چاه جمکران و یا علم کشی و قمه زنی و نوحه خوانی هایی با ریتم و آهنگ خاص که چندان مقبول اولیاء رسمی شریعت نیست..البته این پیش فرض ها همه قابل مناقشه هستند و بررسی.

باری پس از این نکات باید گفت در این میان بررسی نسبت اصلاح گری دینی با نهاد روحانیت و شاخص اجتماعی آن یعنی روحانیون مد نظر است. بنا بر این مشخصا بحث خارج از حوزه معرفت شناسی و درون میدان “دانش اجتماع” خواهد ماند،و پرسش محوری این خواهد بود که نسبت “قرائت دینی” با “تحول اجتماعی از منظر فرهنگ” یا “شکل زندگی” مردم به چه صورت است.یعنی کدام قرایت از دین بیشترین اثر را در فرهنگ بر جای میگذارد و اگر تحولی در فرهنگ ایجاد گردد کدام روایت از شریعت موثرتر است.به تعبیر دیگر جامعه بیشتر از کدام قرائت پیروی میکند و در کدام میدان بیشتر سکونت دارد.بیشتر با دین فقها دینورزی میکند یا از آن عرفا یا روشنفکران دینی.و در آخر نیز باید این نکته را یاد آوری نمود که مشخصا جامعه ایران و وضعیت معاصر آن مد نظراست بنا بر این نظراتی که میاید بومی و محلی و موضعی است البته این بدان معنی نیست که راه تعمیم آن به کل بسته است بلکه فقط به معنای تحدید ادعاست.


مقاله :

“روشنفکری دینی”- یا اصلاح گری امروزین – در پارادایم مدرن نفس میکشد یعنی خود را در مواجهه با دنیای جدیدی مییابد که با موج مدرنیته و انسانگرایی و حقوق بشر ریخت سنتی خود را با چالش جدی مواجه دیده ( چه بسا در ساحت هایی کاملا دگرگون شده)و با در نظر داشتن این مواجهه است که موضع خویش را تعیین میکند از سید جمال که دغدغه پیشرفت و حیثیت دارد تا بازرگان و شریعتی و سروش و…اما همه آنها نسبت واحدی با روحانیت(چون بحث ایران امروز است روحانیت شیعه مد نظر است)ندارند.و از این زاویه نیز با نهاد رسمی روحانیت وجه افتراقی مییابند، نگهبانان سنتی دین در وهله اول حفظ ناموس شریعت را فرض میدانند، هر چند خوانش آنها نیز از شریعت نقش زمانه را با خود دارد حداقل دغدغه خود آگاه آنها آغشته به زمان نیست و بیشتر معطوف به یک دستگاه معرفتی است که باید از آن نگهبانی کرد و پیرو آن دستگاهی از قدرت که باید حفظش نمود و توده ای که باید بر آن سرپرستی کرد. بنا بر این آنها دنیا را دارند امااز قبل دینداریشان بدان مینگرند و آن را مد نظر دارند و شکل زندگیشان تحت سیطره نظام معرفتی خاص آنهاست.(هر چند نهاد دین یک گفتمان را ایجاد میکند که بعد تر به آن خواهیم پرداخت)بنا بر این در این سنخ از دین ورزی یا دستگاه دینی معرفت دینی مرکزیت دارد هر چند خود معرفت نیزمولفه ای از یک گفتمان است. و شکل زندگی آنها نیز حول نوع معرفت آنها شکل گرفته است.یعنی شکل زندگی “متولی رسمی شریعت” همان شکل زندگی دینی است. یعنی دین در شکل زندگی آنها کلان روایت است و آنها ملاک کلی “دینی زیستن” هستند.اما اصلاح گران دین دغدغه دنیایشان با روحانیت متفاوت است و تناقضی که تجدد با دینداری سنتی ایجاد میکند را مد نظر دارند و در این سپهر است که اندیشه ورزی مینمایند. در منطقه ای تجدد زده مینشینند و آنگاه به دین میاندیشند.بنابراین، دو رویکرد به دنیا برجسته میشود، هر دو گفتمان خواهان لذت از زندگی و رستگاری هستد اما به دو شیوه متفاوت.البته پر واضح است که ایده از شکل زندگی جدا نیست و اتفاقا ارتباط بین آنها بایست مورد توجه خاص قرار بگیرد.مثلا جنس و وسعت معرفت نزد واعظان ساده و علمای طراز اول حوزه متفاوت است واین ربط وثیق با شکل زندگی آنها دارد و…


پرسش از چرایی بحث

یک بحران اساسی که فلسفه وجودی اصلاح گران دین را با چالش مواجه میکند این است که اینان تاثیر و بردی تعیین کننده ندارند. و در دایره ای محدود “خود میگویند و خود میخندند” و بی تاثیراز بین میروند،چرا که نهاد دین در انحصار روحانیت شیعه است و نهاد روحانیت خود را تنها متولی شریعت میداند و بنا بر این به همه کس مجال نمیدهد تا در این حوزه اظهار نظر کند ،نهاد روحانیت به عنوان یک “گفتمان” آستانه ای دارد و انتهای آستانه ای. مناسکی دارد و معارفی همه کس نمیتواند در آن جای بگیرد و همه سخنی از درون آن بیرون نخواهد آمد همان گونه که فیزیک نیوتنی از روش ،اصول ،دانشمند و …برخوردار است و به عنوان یک نظام شناخته میشود نهاد روحانیت نیز چنین است و از طرفی جامعه فقط آنها را به عنوان نهاد رسمی و بنا بر این متولی رسمی میشناسد و از این رو چه قرایت اصلاح گران دین و چه قرایت عرفا در حاشیه قرار گرفته نخبه سالار میشوند یعنی فقط اندکی از نخبگان را به خود جلب میکنند(منظور از نخبه نیز کسانی است که با متن جامعه فاصله دارند و نمیتوان آنها را به عنوان نماینده جامعه تلقی کرد و منظور برداشتی ارزشی نیست) از این رو اگر قرار باشد اصلاحی موثر باشد و از منظر تاثیر بدان نگریسته شود این دو نحله آب در هاون کوبیدهاند و تاثیر نگذاشتهاند ، توده مردم دین ورزی خود را دارند که در این دین ورزی نیز روحانیت مرجعیت دارد و آنها برای ملاک سنجش به آنها رجوع میکنند نه به عرفا و روشنفکران دینی.یک پژوهشگر شوریده میتواند از موضع یک اسلامگرای سنتی در عرض مدتی نه چندان بلند به یک روشنفکر با دیدی مدرن تبدیل شود و از آنجا به موضعی لا ادری بغلطد و سر اجام نیز شک را به کناری بگذارد و منکر منشائ و معنا شود.اما در سرنوشت جامعه این افراد اصلا به حساب نمیایند چرا که کم تعداد و بی تاثیرند.بنا بر این دینداری عامیانه راه خود را میرود پر تعداد و با هیمنه و فقط روحانیت را به عنوان منادی دین میشناسد و با خود به فردای پیش رو میبرد.

با این پیش فرض اگر بنا باشد اصلاحی در دستگاه مسلمانی ایجاد شود تا نسبت روشنتر و نزدیک تری با خواسته هایی چون حقوق بشر و …ایجاد گردد. این نسبت باید از درون حوزه و از داخل گفتمان سنتی بجوشد یعنی با در اختیار گرفتن این ایده: یا “دستگاه فقاهتی “دچار تحول میشود و یا هیچ تحولی ایجاد نمیگردد. از این رو چشم انداز تحول در معرفت دینداران نه معطوف به روشنفکران و قرایت آنها و نه عرفا و خوانش آنهاست .همه چیز به حوزه ها و نهاد روحانیت ختم میشود. توده نسبتی تام با روحانیت دارد و چون مجوز شرعی بودن رفتار خود را از آنجا میگیرد در این که کنشش شرعی هست یا نه خو بنیاد عمل نمیکند و اجتهاد شخصی نخواهد کرد و در این مورد کاملا وابسته و پیرو است.

نهاد روحانیت واسطه بین انسان و خداست و چون خود را دارای استحقاق تام اظهار نظر در مورد شریعت میداند و از طرفی توده نیز متوسط است و دغدغه وجودی آنچنانی ندارد و میخواهد بیشتر تکلیف شرعی خود را وا نهد و به زندگی بپردازد ،زندگی کند و معاملات خود را انجام دهد و …در نهایت توجیه شرعی آنها را نیز داشته باشد تا عملش شرعی نیز باشد.بنا بر این به فسلفه عمل نمیاندیشد و دغدغه وجودی چندانی ندارد. فقط در صدد دریافت تایید از مرجعیتی شرعی است که در نسبتی که با نهاد دین برقرار میکند به خوبی به خواسته خود میرسد. کاری که نه روشنفکری دینی توان انجام آن را دارد(اگر منظور آن را نیز داشته باشد)و نه عرفا سر این سودا دارند.هر چند عرفا چنین ادعایی نیز ندارند. عرفان معطوف به خود است و نخبه سالار و دغدغه جامعه و نسخه پیچیدن برای آن را نیز ندارد. بنا بر این اصولا گرایش به آن “خواست” عرفا نیز نیست.روشنفکری دینی نیز حتی اگر بخواهد به پرسش های شرعی پاسخ دهد و مثلا فقه خاص خود را تدوین کند موفق نخواهد شد . چرا که اصولا هیچ توده فراگیری از این فقهای مدرن با شمایلی غیر سنتی پیروی نخواهد کرد.و اگر ادعای این را داشته باشد که شریعت احتیاج به فقه ندارد مومن را در برابر اعمال گناه آلود و شبهه ناکش رها کرده و “توده مومن” این تردید را نمیتواند تاب بیاورد بنا بر این به زودی به سوی روحانیت متمایل میگردد تا او اعمالش را توجیه شرعی کند و خیال نا راحتش را راحت گرداند.(در اینجا شبیه سازی معنی داری بین پروتستانتیسم و اصلاح دین اسلامی برقرار میگرددو آسیب های ناشی از اصلاح مسیحیت سنتی را مبتلا به اسلام و مدل اصلاح آن نیز میداند).

از این رو توجه و “خواست”توده آن دو گفتمان را به حاشیه میراند و خود بخود عرصه را به دست روحانیون و نهاد روحانیت میسپارد.از این رو اگر میلی برای تحول در دستگاه دین و به تبع دینداری مومنین مد نظر است باید معطوف به حوزه ها شد.از این منظر پروژه اصلاح بنیادی یا پروتستانتیسم شریعتی ازاساس بر خطاست. از آن رو که به همان نسبت که رادیکال است بدون کارکرد میباشد و باعث فرو ریختن بدنه اجتماعی گسترده ای میگردد که مورد توجه اصلاح گران است،با این نوع نگاه شریعتی وقتی از نهاد روحانیت عبور میکند دچار خطای فاحشی میگردد که تاثیر او را به شدت کاهش میدهد.

شاهد این ماجرا را میتوان به خوبی در انقلاب ۵۷ دید، جایی که اصلاحگران دین در نهایت ذیل گفتمان روحانیت تعریف شدند.و در جامعه نه به عنوان منادی یک خوانش جدید از شریعت بلکه به عنوان حلقه واسطی که سنتی ها را به وضع مدرن مرتبط میسازند شناخته گردیدند ودر مقام اندیشه نیز در بهترین حالت اصلاحطلبی به کارگر فقاهت تبدیل شد و آنجا که نتوانست خود را با گفتمان فقاهتی هماهنگ کند از عرصه خارج و منزوی گردید.چرا که پیوند بین توده و فقها بسیار محکم تر از این حرف هاست. نهاد روحانیت میتواند حکم به ارتداد بدهد، میتواند ببخشد میتواد به محاکمه بکشد و…اما این توان و استعداد در دیگر قرایت ها وجود ندارد و از آن مهمتر آنها(عرفا و روشنفکران) ابزار نهادی آن را نیز ندارند. مثلا در دوران پیش مشروطه فقها یکی از مراجع قدرت در داوری حقوقی هستند خود حکم میدهند و خود اجرا میکنند و مهم این که جامعه نیز در برابر آن رفتار سر خم میکند و به عنوان حکم خدا میپذیرد،روحانی را به عنوان جانشین پیامبر و قاضی آنها را به عنوان جانشین امام علی میپذیرد. اما این داوری در باره آن دو قرایت دیگر اصلا وجود ندارد.با این تفاسیر اصلاح گران دین در بهترین حالت به “آخوند هایی بی لباس” تبدیل میشوند سخنان غیر منطبق با شریعتشان به “شیطنت کودکی” تعبیر میگردد. و در حالتی دیگر از دایره دین خارج میافتند و به عنوان خارجی شناخته میشوند چرا که مرجعیت رسمی آنها را تایید نمیکند.وضعیت جریان نو گرایی نسل مهندس سحابی و بازرگان این گونه است نسبت مخشوش آنها با نهاد روحانیت در نهایت آنها را ذیل این نهاد قرار میدهد و از سیطره آنها رها نمیکند.


آنچه که آمد فقط پرداخت موضوع و باز کردن پرسشی بود که تا به حال فقط طرح افتاده است.با این پیش زمینه میتوان ادعاهایی چند را بررسید

الف) آیا روحانیت تنها مرجع دینی توده مردم است.

ب) آیا در صورت تبعیت نیز، توده از مرجع روحانیت در هر شرایطی پیروی میکند.

پ) آیا امکان بیرون آوردن هر چیزی از درون گفتمان فقاهتی ممکن است.یعنی آیا میتوان به اصلاح نهاد روحانیت برای رسیدن به آرمانهای حقوق بشری و دموکراسی و… دل بست.

ت) آیا مساجد و تکیه ها و مکان های مقدس نهاد هایی در انحصار روحانیون هستندو منشاء قدرتی هستند که دیگران از آن محرومند؟

- با نگاهی به دین عامیانه(یعنی توده مردم) میتوان دید که در دینورزی عامیانه “شخص واسطه”جایگاهی فراگیر ندارد یعنی نقشی فعال در زندگی دینی روزمره ایفا نمیکند اگر نگاهی عمیق به حیات دینی مردم بیافکنیم آخوند فقط در نماز جماعت و منبر ماه رمضان در عرصه عیان میشود دیگر عرصه های حیات دینی بروزی برای او قایل نیست یا این که او را تنها مرجع نمیشناسد ،مثلا در مراسم عقد و طلاق و …نیازی نیست فرد مورد نظر حتما آخوند باشد. یا برای خواندن تلقین برای مرده نیز خواننده میتواند غیر آخوند باشد.پس عرصه انحصاری آخوند منبر ماه رمضان است و امامی جماعت.

همان گونه که آخوند در این عرصه بروزی ندارد خدا نیز غایب است در حیات دینی مواجهه ای مستقیم بین انسان و خدا وجود ندارد تنها جایی که مومن خود را در برابر خدا میبیند دعای آخر نماز است که گاه به فارسی خوانده میشود و مومن تقاضا هایی را مطرح میکند.در باقی موارد دیندار فقط در پی به جا آوردن مناسک است مثل خود نماز که از منظر دین عامیانه صرفا یک مناسک است و هدفی فراتر از خود ندارد و خود مناسک نفس هدف است. انسان مومن همواره با واسطه ها سر و کار دارد آن هم نه با واسطه به عنوان “واسطه” بلکه واسطه به عنوان هدف. واسطه به عنوان خدایی متجسد از این رو دین عامیانه متکثربوده میتوان تلقی ای شرک آلود از آن داشت.چرا که در دین عوام اصولا گاه مسیر تا خدا طی نمیشود و در میان راه متوقف میماند و میتوان حضور و بروز خداوند را در این نوع دینورزی بررسید.البته باید این نکته را در نظر داشت که “شخص مقدس”همواره در دین عامیانه وجود دارد.مثلا میتوان ادیانی را یافت که بروز شخص مقدس در آن برجسته است اما واسطه به عنوان روحانی و واسطه بین انسان و خدا آنگونه که در اسلام هست در آن به چشم نمیخورد. در دین عامیانه نیز میتوان مثلا سید هایی را دید که به آنها کراماتی نسبت داده میشود.اما مهم این که اینها لزوما عضوی از دستگاه روحانیت نیستند.از این منظر با توجه به شواهد تاریخی ای که وجود دارد میشود دید وجود شخص مقدس در پی خود دستگاه کهانت را نخواهد آورد.و اصولا کارکرد و نقش شخص مقدس و واسطه با متولی رسمی شریعت کاملا متفاوت است.

این پرسش در این لحظه قابل تامل است که با توجه به این که “واسطه رسمی” در حیات دینی مردمان جایگاه برجسته ای ندارد اما آیا اقتدار نیز ندارد. یعنی درست است که خودش حضور فیزیکی ندارد اما آیا با فاصله اعتبار و مشروعیت این شکل زندگی را تایید نمیکند؟ یعنی مشروعیت تمام این مناسکی که آخوند در آن حضور ندارد نیز از نهاد روحانیت بر نمیخیزد؟ پس دست و وجود پنهان روحانیت اینجا نیز قابل رویت است البته نه با چشم سر.بلکه با حس وجود او که به همه ساحت ها مشروعیت میبخشد حتی از راه دور.یعنی آنجایی که روحانی حضور ندارد هم، قدرت منتشر او بروز دارد و این سایه فراگیر اوست که مناسک را مشروعیت میبخشد، هر چند غیر مستقیم .

- در نگاه نگارنده این نکته نیز قابل تردید است.دین عوام مشروعیتش را از نهاد روحانیت نمیگیرد. اگر به واکاوی و آنالیز حیات دینی بپردازیم به خوبی میتوانیم به این نکته برسیم که دینداری عوام شکلی “در خود” است و آنها از دینی خاص خود پیروی میکنند و دین آنها دارای الهیاتی غیر منسجم و غیرسیستماتیک است،بنا بر این دینداری غیر فقاهتی آنها تخطی از شریعت نیست بلکه خود نوعی دین ورزی است.دین عوام گاه نهاد روحانیت را نیز به خدمت میگیرد درست بر عکس ایده ابتدایی که بر این است که نهاد روحانیت شکل دینداری مردم را برای همیشه تعیین میکند این دین عوام است که بنا به خواست و نیاز خود به نهاد روحانیت رجوع میکند،البته این نکته قابل تامل است که چون الهیات دین عامیانه غیر منسجم است مثلا تئوریسین ندارد دانشمند ندارد و سخنگو ندارد… همواره با دین فقاهتی گلاویز است اما میدان را همیشه به آن واگذار نمیکند.

در دین عامیانه سهل انگاری ای وجود دارد، تسامحی وجود دارد که در فقاهت ما به ازا ندارد چه بسا خانواده هایی را میتوان دید که مثلا فرزند خانواده مشروب خوار است در عین حال که مادر نماز خوان است و مشروب خواری را گناه میداند اما او را به شلاق نمیبنددو این حکم را نیز برای او نمیخواهد یا چه بسیار دزدانی که به خانه ها دستبرد میزنند و صاحب خانه را متضرر میکنند اما صاحب خانه قایل به قطع کردن دست او نمیشودو…از این گونه بسیار میتوان آورد اما آیا این بخشیدن ها و کوتاه آمدن ها تخطی از الگوی فقاهتی نیست ،به این معنی که ایا کسی که مثلا تخطی کننده از هنجار هایی که فقاهت برای شکستنش تنبیه در نظر گرفته را میبخشد، حکمی را در برابر حکمی قرار میدهد یا این که از حکم مرجع شرعی یعنی نهاد روحانیت سر پیچی میکند؟ یعنی مثلا باید خاطی را تنبیه میکرد اما از آن صرفنظر کرده چونان که در دین ورزی نیز میتوان این را دید .چرا که هر دینورزی نیز گاه به تسامح اصول شرعی خود را زیر پا میگذارد اما این زیر پا گذاشتن را قاعده و هنجارین نمیداند.،به نظر نگارنده در پی این بخشیدن ها حکمی دیگر وجود دارد چرا که توجیه وجود دارد. بحث این نیست که کدام توحیه قدرتمند تر است اتفاقا توده رفتار خود را با گزاره هایی دیگر توجیه میکند که چه بسا از گفتمان عرفانی میاید. مثلا در مورد زنا کردن میگویند پیامبر یا امام علی “دیده را ندیده کرد” یعنی زنا کاری را دید و چشم پوشید بنا بر این در صدد توجیه عمل خود هستند.اما معرفت در دین عامیانه به همان مقدار که وسعت دارد کم عمق است چرا که تئوری پردازی در آن یک حرفه نیست و به ضرورت موقعیت به وجود میاید و بنا بر این پیگیری نیز نمیشود.

- از طرفی گفتمان فقاهتی مثل هر گفتمانی آغاز و انجامی دارد و نمیتوان از آن هر توقعی داشت ،در نهاد روحانیت معرفت رها و پا در هوا نیست بلکه با شکلی از زندگی ارتباط دارد.این که آخوند شکل لباسش با بقیه فرق میکند بر کرسی پیامبر تکیه میزند در فضایی مذهبی و قدسی خود را محق به سخنرانی میداند و از ادبیاتی استفاده میکند که زبان پیامبر و زبان دین بوده و ارجاعش به مراجعی است که آنها را تجسم شریعت میداند و…همه اینها نشان دهنده این است که آخوند در هر شرایطی آخوند نمیماند یعنی او تا زمانی که از یک شکل زندگی مثلا نوع لباس و نوعی معرفت و روشی برای فهم (مثلا علومی که به عنوان رجال و درایه و منطق و…شناخته میشوند)پیروی میکند در این گفتمان قرار دارد و به محض این که از آستانه ها بگذرد اصلا از این دایره خارج میشود و مثلا وارد حوزه روشنفکران میگردد.این بحث که گاه در بین فقها نیز این موضوع که فلان مرجع به دلیل مطرح کردن بحثی تا آستانه نجس فرض شدن نیز پیش میرود نشاتن از این آستانه ها دارد. از این رو اصلاح نیز مفهومی درون گفتمانی دارد یعنی کسی که در دستگاه آخوندی اصلاحی ایجاد میکند قادر نیست کل گفتمان را متحول کند چرا که این نقض غرض خواهد شد حال این که شاخصه های این گفتمان چه هست خود بحثی قابل تامل است این که به فرض که این گفتمان کشسانی محدودی دارد آیا این امکان وجود ندارد که بتوان مثلا با آن جامعه ای را تصور کرد که حقوق بشر و دموکراسی نیز در آن وجود دارد. به نظر نگارنده این استعداد به طور کلی وجود ندارد هر چند ممکن است اصلاحات مقداری از این خواسته ها را از درون نهاد روحانیت نیز محقق کند اما به دلیل خاصیت این گفتمان که در جای خود قابل بررسی است این ایده محقق نخواهد شد.

به عنوان یک آزمایشگاه عینی میتوان به تجربه حکومت دینی در ایران نگاهی انداخت در عین حال که حکومت دست نهاد روحانیت است و آنها با معضلات حکومتداری به طور مستقیم مواجهند اما تعامل و کنار آمدن آنها و پذیرفتن وضعیت مدرن در کنش ایشان بسیار محدود و با ارزش های حقوق بشری نا نسنده است.یعنی درست است که آنها در مواجهه با وضعیت مدرن خود را دچار چالش میبینند اما این چالش نتیجه ملموس و موجهی برای استقرار تجدد و ارزش های مدرن ندارد.

- در اینجا میتوان به پرسش اصلی باز گشت این که چه نیازی است به اصلاح دین در منظوری غیر فقهی،اگر بپذیریم که دین عوام الهیات و معرفت خود را دارد همان طور که بر شکلی از زندگی متفاوت با زندگی آخوند ها سوار است آنگاه میتوان به تقویت مبانی این نوع از معرفت اندیشید.معرفت دین عوام به راحتی در برابرهجوم “دانش فقاهت”سپر میاندازد و در بزنگاه ها عرصه را واگذار میکند.یعنی وقتی سر ادعایی بنا را بر این میگذارد که شرعی عمل کند و شرعی عمل کردنش با شریعت فقها در تضاد قرار میگیرد کشمکش را به اهل فقه میبازد و مشروعیت و مرجعیت گفتمان آنها را میپذیرد.حال این که کشمکش چه موقع آغاز میگردد قابل بررسی است اما آنچه مسلم است وقتی در لحظه ای حساس نهاد روحانیت میخواهد حرف خود را بر کرسی بنشاند عوام به نفع او بسیج میگردند.وقتی وجدان دینی جامعه تحریک شود دین عامیانه در مقام ایده کوتاه میاید و خود را به نهاد دین واگذار میکند. حال اگر اصلاح گران دین بتوانند این الهیات عامیانه را سیستماتیک و تئوریزه کنند از دو سو راه را برای ورود تجدد باز کرده اند از یک سو جبهه تجدد خواهی را تقویت کرده اند چرا که دین عوام سازگاری بسیاری با ارزش های تجدد دارد زیرا که هم دین عوام و هم تجدد هر دو معطوف به راحت تر زیستن و بهره بری بیشتر از لوازم ملموس زندگی هستد و بیشتر از جنس زندگی هستند تا از جنس ایده های دو راز دسترس.و از سوی دیگر اصلاح گران دینی چون خود گفتمانی را شکل میدهند توان مقابله معرفتی با دستگاه فقاهتی را نیز دارند و از این سو نیز به سایش هر چه بیشتر آنها کمک میکنند.یعنی فشار و نقد هایی که اصلاح گران وارد میکنند دستگاه فقاهت را نیز به واکنش وا میدارد البته این چالش وقتی موثر است که اصلاح طلبی داعیه گفتمان بودن را داشته باشد و خود را ذیل نهاد روحانیت تعریف نکند، که اگر این اتفاق بیافتد نتیجه این جدال به نفع نهاد روحانیت خواهد بود و تاثیر چندانی نیز نخواهد گذاشت.و یک مصلح دینی به دینداری غیر کارشناس و احتمالا پر خطا در تلقی از دین تقلیل خواهد یافت.و در نهایت نهاد دین و روحانیت است که صحت و سقم سخن او را تعیین خواهد کرد.بنا بر این مصلح زمانی موثر است و از گزند ابزار اعمال قدرت روحانیت شدن در امان میماند، که خود را از سیطره گفتمان روحانیت بیرون بکشد و نهاد روحانیت را با چالش جدی مواجه گرداند و چه بسا اصلا فلسفه وجودی آن را زیر سوال ببرد.

در میان اصلاح گران فقط شریعتی است که به این نکته واقف است و بنا بر این پروژه را به نقطه بدون بازگشت رسانده است.بحث پروتستانتیسم و در پی آیند اسلام منهای روحانیت،آفرینش گفتمانی جدید است. گفتمانی که دیگر بند نافش از روحانیت رسمی بریده شده و ادعای استقلال دارد و از این رو دیگر “کودک بازیگوش و احیانا خطا کار “این دستگاه نیست .خود به طور مستقل دارای ادعاست و از این رو میتواند توان مقاومت در برابر گفتمان روحانیت را بسنجد و بپرورد. که البته شاخص های این گفتمان خود قابل بررسی است.

البته در این صورت “دین جدید” لزوما به سرنوشت پروتستانتیسم مسیحیت – که با نهاد زدایی به بحران کشیده شده و تا آنجا پیش رفته که گاه مومنان عادی به دلیل نبودن واسطه ها رو به کلیسای کاتولیک میاورند که هنوز از واسطه ها مملو است – نخواهد شد.چرا که درپروتستانتیزم شریعتی نهاد زدایی و واسطه زدایی نتیجه پروژه نیست. مثلا مسجد از میان نخواهد رفت یا سینه زنی محرم و مراسم عقد و نماز و…از میان نخواهد رفت چرا که اینها هیچ یک ساخته نهاد روحانیت نیست تا با نفی آن نهاد دچار بحران وجود بشوند.دین عامه مناسک خود را دارد درست است که نسبتی سست نیز با روحانیت گاهی ایجاد میکند اما مشروعیتش را از آن نمیگیرد.برای خود ارجاعاتی به تاریخ اسلام و سیره پیامبر و روایات و…دارد که چه بسا بسیاری از آنها غیر معتبر و افسانه باشند اما کارکرد دادرند و موثرند.

- در مورد نهاد هایی که در خدمت و اختیار نهاد روحانیت است نیز بایست دقتی دیگر گون داشت بر خلاف آنچه در ظاهر به نظر میرسد این نهاد ها در بست در خدمت آخوند ها نیستند این مکان ها محلی برای جدالند چه بسا مردم یک مسجد آخوندی را بیرون میکنند و آخوند دیگری را میاورند درست است که “آخوند دیگر” هم “آخوند” است اما این نشانه بروز سلیقه ها در این عرصه است.مثلا در یک مورد نگارنده آخوندی را سراغ دارد که با اهل مسجد برای محل خواندن نماز عید فطر به اختلاف میخورداهالی او را اخراج و دیگری را به جایش آوردند.یا آخوندی که به لخت شدن سینه زنان در مسجد اعتراض کرده بود تهدید شده و سینه زنان بر این بنا میگذارند که در صورت اعتراض او را از مسجد بیرون بیاندازند. ضمن این که در این مکان ها نیز چون دیگر عرصه ها سخن آخوند دربست پذیرفته نمیگردد او فقط مکانی دارد که میتواند از آنجا سخنانی بگوید اما این تضمین کننده پذیرفته شدن سخنانش نیست هر چند قدرت گفتمانی نیز پشت سرش باشد از سوی دیگر مساجد و تکایا فقط اختصاص به آخوند ندارند و بسیاری از کار هایی که آنجا انجام میگیرد در اختیار آخوند ها نیست.مانند سینه زنی و مراسم محرم و نوحه خوانی و نذر و نیاز دادن و …بنا بر این نهاد روحانیت با در اختیار داشتن منبری برای سخن گفتن همه ابزار را در اختیار نگرفته مساله این نیست که چه کسی حق دارد سخن بگوید بلکه از آن مهم تر این است که آیا آنچه گفته میشود از مقبولیت برخوردار است مسجد و منبر با توجه به شرایط خاص “فضا” و “زبان” و…سعی در حقیقت نشان دادن سخن آخوند دارند و به یک معنی ابزار ساختن حقیقت هستند اما چونان که عناصر دیگر موجود نباشند این حقیقت مورد قبول قرار نخواهد گرفت.بنا بر این تریبون های مدرن میتوانند با این امکان نهاد روحانیت مقابله کنند.ضمن این که باید در نظر داشت آخوندی که منبر میرود به نوعی منادی دین عوام نیز هست یعنی او به نوعی دارد پیروی از خواسته مردم نیز میکند و اینگونه نیست که آخوند یک سویه به ذهن مردم شکل میدهد.منبر جاییست که ایده مشترک مردم و آخوند از آنجا ترویج میگردد و هر عدم توافقی میتواند این منبر را متزلزل کند.

پایان سخن این که “پروتستانتیسم اسلامی” چونان که شریعتی فقط با دریافتی آزاد از آن یاد میکند -و لزوما همه تبعات کلیسایی آن را مد نظر ندارد-آسیب شناسی شریعتی از جریان اصلاح دین است ومیتواند به بازگشایی گره ای بیانجامد که اصلاح گران دین در مواجهه با نهاد رسمی دین با آن برخورد میکنند.این پروژه در عین حال که سپهری جدید برای ارزش های مدرن و انسانی باز میکند از لحاظ اجتماعی به آفاتی که پروتستانتیسم کلیسایی داشته است دچار نخواهد شد.از یک سو مانع از هضم رفورمیست ها در هاضمه فقاهت و دستگاه دین رسمی میشود و از سوی دیگر آفات اجتماعی ناشی از نهاد زدایی و برداشتن واسطه ها و تنها گذاشتن مومن متوسط در جهان و در پیشگاه خداوند را ایجاد نمیکند.


تاریخ انتشار : ۱۰ / آذر / ۱۳۹۲

منبع : سایت ملی _ مذهبی
______________________
ویرایش : شروین ۰ بار
.
02_08_2014 . 12:16
#3
آتشی از سوسن و یاس



نام مقاله : آتشی از سوسن و یاس

نام نویسنده : محسن زال

موضوع : درباره‌ی پیامک‌های شوخی با شریعتی


انسان‌شناسی‌ی کوتاه‌نوشته‌های درباره‌ی شریعتی

مقدمه :

جوک‌ها و نوشته‌های کوتاهی که به صورت پیام کوتاه رد و بدل می‌‌شوند، معمولا به کار خنده‌ای یا تفکری کوتاه می‌‌آیند و در زندگی روزمره به ظاهر کاری جز این نمی‌کنند. اما با اندکی تامل می‌‌توان دید که این لطیفه‌ها دارای معنایی هستند که چه بسا استفاده‌کنندگان از آن بدان نمی‌اندیشند، آن‌ها فقط با مسخره کردن شخصی یا قومیتی لحظه‌ای می‌‌خندند و می‌‌گذرند و یا تاملی در معنایی می‌‌نمایند و فراموش می‌‌کنند، اما این کوتاه نوشته‌ها را می‌‌توان از منظری دیگر نیز نگریست این که چه نیازی را از مخاطب بر آورده می‌‌کنند که تولید می‌‌گردند، رمز تولد و مرگ آن‌ها چیست و همین طور طلسم ماندگاری‌شان، به یک معنی آن‌ها از منطقی اقتصادی پیروی می‌‌کنند (به تعبیر بوردیو اقتصاد به معنایی کلان تر از رد و بدل پول بلکه رد و بدل هر ارزشی) بنا بر این اگر بتوان منطق این اقتصاد را فهمید چرایی رونق گرفتن این نوشته‌ها یا به محاق رفتن آن‌ها را می‌‌توان بازبینی کرد، بنا بر این می‌‌توان گفت این کوتاه نوشته‌ها محصول یک شرایط و فرهنگ‌اند و از این رو بستری دارند و فایده‌ای. اخیرا نیز کوتاه نوشته‌هایی خاص در مورد شریعتی کم و بیش به چشم می‌‌خورد که قابل تامل و بررسی است ،خوانش ‌هایی که جامعه از شریعتی می‌‌کند مثل هر واقعه یا شخصیتی به فراخور زمان متفاوت بوده است، به تعبیر خانم سوسن شریعتی، این تاویل را در پوستر‌های شریعتی نیز به خوبی می‌‌توان دید عکس‌های اول انقلاب که دکتررا با سلاحی در کنار و چهره‌ای جدی و با صلابت به نمایش می‌‌گذارد، تا تصاویر متاخر از مردی سیگار به دست و کراواتی وبا شاخه گلی سرخ در کنار و جملاتی عاشقانه که فقط به کار عشاق بی‌قراری می‌آید که به دنبال چیز با ارزشی می‌گردند تا به غمزه محبوب بفروشند و لحظه‌ای خوش باشند… شریعتی نیز مرتب خوانش شده است خوانش ‌هایی گاه بدون وفا داری به متن،گاه دموکرات است گاه غیر دموکرات گاه موسس نظام اسلامی است گاه نافی آن گاه غرب زده است و گاه غرب ستیز، تا این “نوزاد” اخیر که خوانشی است متفاوت با این فرق که این آخری تایید کننده نیست، ویران گر است تقدیس کننده نیست، لجن پراکن است و هسته سختش”مسخرگی و لوث کردن ” است.

با ری حتی اگربه گمان استادی” دستی” خود آگاه پشت این قضیه باشد، به تعبیر خود شریعتی پرسش چرایی زایش و گسترش این نوشته‌ها از بین نمی‌رود. بالاخره نیازی به این نوشته‌ها در جامعه هست که در همین سطح نیز توزیع می‌گردند،از این رو صاحب این قلم سعی کرده تا با واکاوی این نوشته‌ها به گمانی برسد در مورد نظام معنایی‌ای که آن‌ها در آن صورت می‌بندند.

البته باید این نکته را در نظر داشت که از لحاظ روشی این نوشته مشکلی سهل و ممتنع را با خود حمل می‌کند از یک سو نگارنده متاثر از شریعتی است و از سویی بایست نسبت او را با این ادبیات بسنجد “بدون پیش‌داوری و سو گیری” (ادبیاتی که بی شک گاه نه تنها خوشایند دوستدارانش نیست که دلگیری‌ای در سکوت را به ارمغان می‌آورد).چونان که در نوشته‌های قبلی نیز آمده است این عدم پیش داوری به طور تام غیر ممکن است،که خود بحثی است در روش، اما در عرصه خود آگاه سعی نگارنده بر این بوده،تا با فاصله‌ای معنی دار و ممکن با نگاهی پدیدار شناسانه این “پدیده” را بنگرد، هر چند ممکن است ساحت ‌هایی نیز مغفول مانده باشد که جز با نقد و دیدی از زاویه‌ای “دیگر” مورد شناخت نخواهد بود.با واکاوی این نوشته‌ها به خوبی می‌توان دید که شریعتی نیز مانند هر واقعیت اجتماعی دیگر” ساخته” می‌شود،و بعد در مناسبات اجتماعی به کار گرفته می‌شود و به خوبی می‌توان دید که برساخت‌های اجتماعی بدون ساختار نیستند این که قشری با شریعتی ویرانگرانه برخورد می‌کند نشان می‌دهد که نتوانسته از او مایه دستی مفید بسازد که چنین به تخریبش همت گماشته،این که “خود”شریعتی چیست برای مخاطبان اهمیتی ندارد،البته نگارنده به این نکته واقف است که کشف “ذات”ممکن نیست ولی می‌توان فضای معنایی آن را محدود کرد،به این معنی که هرگز نمی‌توان به این نکته دست یافت که در ذهن شریعتی چه می‌گذشته،چرا که هر ظنی ظن “من” است،اما همین ظن نیز از چارچوبی برخوردار است و از این رو می‌توان در مورد صدق و کذب آن سخن گفت،اما جامعه برخوردی چنین روشمند با کسانی چون شریعتی ندارد همان طور که با زرتشت و یا کوروش و یا حافظ. جملاتی بسیار نیز به کوروش و یا زرتشت منسوب است و با پیام کوتاه دست به دست می‌گردند و نشان دهنده اینند که جامعه در حال ساختن زردشت و یا کورش است،حافظ نیز چنین است،این که او نظر باز است و قلمش بدون ساغر جنبش نمی‌گیرد و با “نازنین پسران “سری دارد و سری، یا عارفیست که از شراب عشق الهی پر است و…برساخت ‌هایی است که از او انجام می‌گیرد بدون وفاداری به این که حافظ خود چگونه زیسته است و چگونه بوده است،لازم به تکرار است منظور از سازنده این مفاهیم اهالی آکادمی و پژوهش گران نیستند مخاطبان عامی هستند که از این ساخته‌ها استفاده می‌کنند.جامعه در این خصوص فعال است و فقط مصرف کننده فرآورده‌های پژوهشگران نیست خود می‌افریند و خود می‌پرستد خود می‌شکند و خود دوباره می‌سازد. تخیل در جامعه فعال تر است تا آکادمی و از این رو راحت تر سوژه اش را می‌سازد البته با همه محدودیت‌های آن. اما مراد اساسی این نوشته سنخ شناسی مخاطبان این نوشته هاست و پیش تر از این نرفته است.


مقاله :

به طور کلی می‌توان چند دسته از نوشته هایی که به شریعتی منسوب هستند را شناسایی کرد، یک دسته ناگفته‌های “گفته”‌های شریعتی است یعنی جملاتی که از او نیست اما با روح کلام او و با انسان‌شناسی و سپهر معنایی و اخلاقی بیانات او همخوانی دارد،طغیان نسبت به فرمی خفه کننده و بدون اصالت ،انسانگرایی و درد عدالت و آزادی به معنایی عمیق ، کرامت انسانی و ترویج دینی برای زندگی بهترو… جوهر این نوشته هاست.

- ترجیح می‌دهم با کفش هایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا در مسجد بنشینم و به کفش هایم فکر کنم.

- در کشور من مردم با نفرت بیشتری به صحنه بوسیدن دو عاشق نگاه می‌کنند تا صحنه اعدام،زیستن با این مردمان دردناک است

- کاش می‌فهمیدی،آنکه برای به دست آوردن محبت حاضر است تنش را به تو بسپارد فاحشه نیست و آنکه برای به دنبال کشاندنت تنش را از تو می‌پوشاند باکره نیست.

در این گونه نیز بیشتر روح کلام شریعتی حضور دارد اما عمق نگاه او گاه غایب است، چرا که این مخاطبان نیز فرزند این زمانه اند و آرزوهایشان گرد گذر زمان از قبل از انقلاب تا اکنون را با خود دارد.جهانی آرمان”بلند و دور” زدایی شده شریعتی را بر موضوعاتی خاص و مبتلا به متمرکز می‌کنند و برای قبول سخن جزیی خود از او وام می‌گیرند “اعدام”"تن فروشی”"فقر”و… موضوع این بیاناتند مقوله هایی مهم اما جزیی و ملموس و محدود با موضعی نرم از آن رو که فقط ناله می‌کند و یک مشکل را زیر ذره بین می‌برد تا به خوبی دیده شود اما راه حلی ندارد ،نه طغیانی در آن است و نه نپذیرفتنی نوعی ناله کردن است ،از آن نوعی که شریعتی خود منتقد آن بود.اما این گروه ناله اش همان طغیانش است و از این رو شریعتی هنوز برایش نماد طغیان است و عصیان و نپذیرفتن با معنایی که این مفاهیم برای او دارد.شریعتی را به رسولی که آگاه می‌کند اما دعوتی ندارد تبدیل می‌کند وآهی می‌کشد و می‌گذرد.

دسته دیگر از این سخنان شریعتی را مصادره به مطلوب می‌کنند و ارزش‌های زمینی و ملموس خود را به نام او ترویج می‌کنند اما نوع برخوردشان با شریعتی تخریبی نیست بلکه فرصت طلبانه است،شریعتی را برای هم کیشان و هم فکران خود دست یافتنی و قابل استفاده می‌کند ،آن‌ها که جز به زندگی و ارزش‌های ملموس و “بسیار انسانی”به چیزی نمی‌اندیشند.

البته این نوشته‌ها گاه خود را مستقیم منسوب به دکتر نمی‌کنند، اما اعتبار خود را از او می‌گیرند،از زبان “همسایه” و “عمه” و “راننده” و… بیان می‌شوند. اما مهم فاصله نیست، مرجعی است که قرار است به این سخنان مشروعیت بدهد.فضای اجتماعی به شکلی است که “راوی” فاصله، بین بیانات ترویج شده و معلق در فضای فرهنگی جامعه از شریعتی و فهمی که جامعه از شریعتی دارد را با آنچه این نوشته‌های جدید قصد بیان آن را دارند نمی‌تواند پر کند،یعنی چون هدفش تخریب شریعتی نیست نمی‌تواند به راحتی سخنانش را در دهان او بگذارد، اگر برای او احترامی زاید الوصف قایل نیست با او با احتیاط نیز برخورد می‌کند. بنا بر این در این می‌ان پلی می‌زند و از نزدیک ترین نقطه پیامی می‌فرستد تا شاید شنیده شود،نزدیک شدنش به دکتر اندیشناک و با تردید است هر چند جوهری از مسخرگی دارد ولی حقیقتی را نیز با خود حمل می‌کند.از اطراف پیام می‌فرستد چرا که به فاصله بین این سخن و بیان شریعتی معترف است اما همبستگی و فامیلی‌ای بین آن‌ها می‌بیند و می‌خواهد.

حقیقت برای او روزمره است بیشتر وفادار به فیزیک است تا متافیزیک در پی حقیقتی آسمانی نیست نمی‌خواهد بنایی استوار بنا نهد و دنیایی بسازد که با جهان “در آن” کاملا متفاوت باشد. امروز را می‌خواهد با همه نعمت‌های آن و عمق نفرتش از مسایلی است که زندگی آنی او را مورد هجوم قرار داده است قبض آب و برق و تلفنش که زیاد بیاید طغیان می‌کند و دوست دخترش (یا پسرش) که به او نارو بزند بر آشفته می‌گردد.شاید برای دیگران حاضر باشد لقمه‌ای از غذای خود کم کند اما هرگز برای سیر کردن شکم گرسنه‌ای حاضر به سختی گشیدنی بیش از این نیست. اگر زیر باران موش آب کشیده هم بشوی حاضر نیست سوارت کند چرا که صندلیش را خیس می‌کنی، ولی اگر گل فروشی التماسش کند به نصف قیمت گلی از او خواهد خرید.فرزند امروز است اما پیوندش را با دیروز از دست نداده است،برای ارزش‌های گذشتگان چندان ارزشی قایل نیست اما از آن‌ها متنفر هم نیست شیفته قهرمانی نیست اما گاه برای کسی احترامی قایل است،شریعتی را دوست ندارد اما از او بدش نیز نمی‌اید.همان گونه که برای اعتبار دادن به جملاتش می‌نویسد شکسپیر شریعتی نیز می‌نویسد. دوست داشتنش از روی ایمان نیست چون سرما خوردگی‌ای می‌اید و می‌رود،در فرهنگ عامه می‌گویند “برای مرد درد مردن زنش مثل درد کسی است که آرنجش به جایی بخورد یک لحظه درد بسیار دارد اما زود فراموش می‌شود”این در خصوص این گروه و دوست داشتنشان “بزرگان را”، مصداق دارد.شریعتی برای او پیامی ندارد ودر فضای فکریش حضوری نیز ندارد، فقط پتانسیلی است در فضای فرهنگی که می‌توان از آن استفاده کرد برای ابراز کردن هر حقیقتی از جنس زندگی که اندک جسارتی می‌خواهد،شریعتی برایش “بی پرواکسی”است و این جسارت را نیز در مسایلی مبتلا به به کار می‌گیرد.

- همه چیز از آب و برق مجانی شروع شد ،ملتی که برای مفت خوری انقلاب کند به گه خوری می‌افتد (همسایه بالایی دکتر شریعتی)

- با دوست دخترتان ازدواج کنید تا با دوست دختر دیگران ازدواج نکنید(دوست دختر دکتر شریعتی)
- وجدان بازدارنده گناه نیست ،فقط گناه را کوفت آدم می‌کند(عمه دکتر شریعتی)

- ترجیح می‌دهم کنار اصغر آقا خوابیده باشم و به شوهرم فکر کنم تا در کنار شوهرم خوابیده باشم و به اصغر آقا فکر کنم (توران رشتی،مستاجر قبلی دکتر شریعتی)(این یک توسط نگارنده تحریف شده تا قابل آوردن باشد و الا اصل روایت آکنده از کلمات رکیک است البته پیام با همین نیز منتقل می‌شود)

- نه ببخش نه فراموش کن سر فرصت بزن خوار و مادرش رو یکی کن(دکتر با اعصاب خراب)
و دسته سوم از ان دو جدایند نگاهی نفی‌ای و گاه تنفر آمیز به شریعتی دارند وسپهری که در آن شکل می‌بندند دارای مولفه هایی چند است :


یکم :

ابراز بی نیازی نسبت به سخنانی از آن دست که شریعتی گفته است و احساسی از غنا و پری تا آنجا که هر سخنی از آن دست او را منزجر می‌کند،استادی می‌گفت” پیش از انقلاب جزوه نوشته‌های شریعتی را به سختی تهیه می‌کردیم و مخفیانه می‌خواندیم و از بین می‌بردیم” ،اما این نیاز در این قشر به ضد خود تبدیل شده است،از نیاز هایی دیگر لبریز است و بنا بر این به جملاتی نقض از جنسی دیگر احتیاج دارد

- با چک چک آب شکنجه مان می‌دهند تا به پاکی آب شک کنیم.

- میخواهم بروم یک گوشه دنیا بنشینم و زانو هایم را بغل کنم و با گریه بگویم من دیگر بازی نمی‌کنم.

- نسل ما نسلی بود که هرگز گرمای وجود معشوق را حس نکرد،نسلی که یواشکی بوسید،یواشکی نوشید،یواشکی خندید،یواشکی گریه کرد،یواشکی فکرکرد،یواشکی اعتراض کرد،یواشکی آرزو کرد،یواشکی درد دل کرد،یواشکی انتخاب کرد،و یواشکی عاشق شد،پس به سلامتی “یواشکی”که اگر نبود این نسل منقرض می‌شد.

این شاید اوج بر افروخته شدن او باشد غم‌ها و شادی هایش ربطی مستقیم و محکم به ارزش هایی که شریعتی ترویج می‌کند ندارد از دنیا سر خورده می‌شود از رفیقش نارو می‌خورد، دوست دخترش (یا پسرش)با کس دیگری می‌رود.در ازدواج شکست می‌خورد، ورشکست می‌شود در پارتی دستگیر می‌شود پایش به همراه دوست دخترش به بسیج می‌رسدو… این مسایل شریعتی را نیاز ندارد، بنا بر این او را مسخره می‌کند چرا که دکتر حرفی برای آن‌ها ندارد و اگر مقداری در او تامل کنند شریعتی آن‌ها را مورد عتاب قرار می‌دهد”چه خوشبختی بزرگی است بد بختی‌های کوچک کامی که با یک آب نبات شیرین می‌شود چقدر راحت می‌تواند خوشبخت باشد”،”انسان آگاهی است و آزادی است و شرافت”اما خوشبختی آن‌ها با یک آب نبات که از دست کودکی دوره گرد بدزدند به دست می‌اید و از این رو با کسی که خوشبختی‌ای چنین را تحقیر می‌کند سر عناد دارند این عناد نیز از روی شناختی عمیق نیست از روی بی اهمیتی است، ایدیولوژی‌ای ندارد در برابر ایدیولوژی ای(خود زندگی به مثابه ایدیولوژی مد نظر نیست) او هیچ قله‌ای در زندگی ندارد بنا بر این حاضر است تا به هر اسطوره و هر قهرمانی توهین کند.میخواهد بر سر دیگران کلاه بگذارد رشوه بدهد در برابر ظلم سر تسلیم خم کند،هر روز با دختری باشد و وقتی رهایش کرد عذابی نکشد،از دین تا آثار باستانی را برای منفعتی مادی به راحتی معامله بزند و… با این اسباب به راحتی زندگی کند واز این رو کسی که این شکل زندگی را نقد می‌کند را بر نمی‌تابد.

- یک جمله توپ دارم اما نمی‌گم.

به کار بردن “توپ”برای ارزش یک کلام خود باری از مسخرگی و لودگی دارد و باقی جمله آن را کامل می‌کند، اما پیام نوشته این است که نیازی به این گونه گفته‌ها ندارد هر چند هم که ادبی بیان شده باشند و هر چند هم که چون مرواریدی سفته شده باشندگویی سحر این کلام دیگر گیرایی ندارد و نه تنها طلسمش به پایان رسیده است.که برای “راوی”مشخص شده که از این گونه “بودن” جز درد سر چیزی به در نمی‌اید.

- درب خود رو باز است (سمند دکتر شریعتی)

- خرچ خرچ خرچ (دکتر در حال خوردن خیار)

- ؟؟؟؟؟؟؟؟؟دکتر در حال فکر کردن

این مسخره گرفتن از اعتماد به نفس بیش از حد نیست در برابر کسانی که حرف خود را در دهان دیگران می‌گذارند تا اعتبار بیابد مانند بسیاری از روشنفکران که تا نوشته شان پر از رفرانس‌های غربی نباشد انگار این نوشته از اصل مطلب تهی است ،”راوی”در اینجا اصولا جایگزینی ندارد نمی‌خواهد در برابر جمله یک مرجع جمله‌ای دیگر علم کند اصولا احتیاجی به این گفته‌ها ندارد،او رشوه گرفتن را توجیه اخلاقی نمی‌کند بلکه فقط رشوه می‌گیرد و وقتی ایده‌ای به طور مستقیم و محکم در برابرش بایستد به این فکر می‌افتد که رفتارش را توجیه کند و برای توجیه رفتارش به استحکام موضع خود نمی‌اندیشد بلکه سعی می‌کند جبهه حریف را تضعیف کند.بزرگترین مرجعش زندگیست و اصالت “خوب زندگی کردن”(خوب آنقدر هم نزد آن‌ها معنایی وسیع ندارد و دایره معنایی‌ای محدود دارد).اگر رشوه می‌گیرد بر این استدلال است که زندگی سخت است و خرج داردو…


دوم :

عبور از مفاهیمی ارزشی و فرا تر از خود که شاید شاخص نسلی از فعالین پیش از انقلاب بوده ،مخاطب اصولا این داعیه‌ها را قبول ندارد و خود را از این بابت متضرر می‌داند،یکی از اساتیدی که زمانی متاثر از شریعتی و در سنت او بوده در سخنرانی‌ای گفته بود” شریعتی ما را بیچاره کرد” و دانشجویان برایش کف زده بودند، در این نکته نفرتی وجود دارد گویی این تعالیم فرصت” خوب” زندگی کردن(خوب با تعبیر انسان امروز)را از آن‌ها گرفته است اما این انسان چون تمام کلان روایات منسجم نگهدارنده(به تسامح می‌توان گفت ایدیولوژی) را از دست داده است(باید “زندگی”را از آن کلان روایات تفکیک کرد چون می‌توان گفت خود زندگی هم یک کلان روایت است) در ابراز ناراحتی خود نیز با ابزاری از جنس زندگی وارد می‌شود و خشمش نیز آن کوبندگی و سوز را ندارد.

- در زندگی طوری رفتار کنید که هزینه آن را عمه تان ندهد(عمه دکتر شریعتی).

منتقد شریعتی است اما ابزارش کند است چرا که سلاح خود را پیش از این به زمین گذاشته و یا اصلا سلاحی بر نداشته،فرهنگ او فرهنگ زندگیست نه فداکاری و ایثار و شهادت و بردباری و صبر و… بنابراین دستش برای تخلیه نفرت خالی است و فحشش به طنز تبدیل می‌گردد، اما زهر کلامش را می‌توان احساس کرد، فکر می‌کند امروزش نتیجه عمل و سخن کسانی چون شریعتی است ولی در این ادعا نیز قرص نیست و حوصله سماجت ندارد .

- مردم لک با فرهنگ ترین مردم ایرانند(دکتر شریعتی زیر ضربات گرز)

به هر ارزشی فراتر از “منافع من” شک دارد و به هر کسی که گزاره “من اصل است”را نقد کند و شکل زندگیش نقد این گونه زیستن باشد با تنفر نگاه می‌کند ،معتقد است حتی آن‌ها یی که به گذشت و فداکاری نیز شهره شده اند این گونه نبوده اند و اگر عرصه بر ایشان تنگ می‌امد گام هایی محکم به عقب می‌گذاشتند، ما به ازای این تفکر در مورد سیاست نیز وجود دارد این که در فرهنگ عامه به طور قدرتمندی این ذهنیت وجود دارد که “سیاست کار پدر سوخته هاست” باعث می‌شود تا عوام در مورد هر کسی که در سیاست پاک دست بوده و در پی منفعت خود نبوده نیز در پی بهانه هایی باشند تا او را نیز آلوده کنند و پلید بودن او را نیز نشان دهند.

آقای دکتر میرسپاسی در سخنرانی‌ای در دانشگاه تهران در سال ۸۷ گفت “شریعتی وقتی در ترکیه بود به زنش گفته بود اینجا بمانیم و اصلا نرویم و بعد هم در آخر عمر به خارج از کشور رفت چرا که آنجا را برای زندگی ترجیح می‌داد…… و وقتی شریعتی می‌خواهد الگو هایی برای بشریت نام ببرد همه غربی هستند”. از این گفته‌ها مقصودش این بود که شریعتی در ادعایش صادق نبود و انتقادش به غرب صادقانه نبوده و همین طور تعریفی که از او به عنوان یک روشنفکر مسوول وجود دارد درست نیست،آقای میرسپاسی ما به ازای روشنفکری این “گونه” است،پراگماتیسم است و ضد فلسفه “اصالت” فلسفه‌ای که حقیقتی فراتر از زندگی هر روزه را می‌جوید و دغدغه کشف دارد.اینان از وعده فردا خسته اند و اهل زندگی، بنا بر این از هر ایده‌ای که آن‌ها را نسبت به غرق شدن در فضای موجود و نفس کشیدن در آن و استنشاق از همین هوا منع کند با زاویه برخورد می‌کنند،”اصلاح طلبند” وخطای بنّای دیروز را به خاطر خطاهایی که دربنا هست اصولا بنا کردن هر بنایی می‌دانند،به تاسیس نمی‌اندیشند بلکه به زندگی در هر خرابه‌ای دلخوشند اگر اسباب کمترین عیش فراهم باشد.


پاورقی :

* عنوان نوشته از این تکه شعر شاملو “کباب قناری بر آتش سوسن و یاس” گرفته شده است.


تاریخ انتشار : ۲ / اردیبهشت / ۱۳۹۱

منبع : سایت رسمی دکتر شریعتی
_________________________
ویرایش : شروین ۰ بار
.
02_08_2014 . 16:43
#4
شریعتی هم یکی بود مثل ما!!



نام مقاله : شریعتی هم یکی بود مثل ما!!

نام نویسنده : محسن زال

موضوع : درباره‌ی ادعای میلانی و حسین نصر


در میان عده ای از روشنفکران و یا متفکران و آنانی که برآنند سرشان به کلاهشان میارزد شریعتی یا ساواکی است یا جیره خوار حکومت وقت و در نهایت مزوری که نان را به نرخ روز میخورده و خود را انقلابی ای پرهیزگار مینمایانده است.بنا بر این اینان بر اینند که فهم صحیح از شریعتی آن گونه ای نیست که متاثرین از او میاندیشند که شریعتی پاکدست و پاک دل بود و اگر محافظه کاری ای میکرد از شوق زندگی کردن نبود که از سر مسئولیت بود برای تغییر در محیطی که نا زیبایش میدانست و البته تغییر یافتنی.و اگر میخواست به خود تصمیم بگیرد،چه بسا عطای ماندن در چنین جهانی را به لقایش میبخشید – چون امام علی شخصیت محبوب او که وقتی دانست با ضربت شمشیر بالاخره این جهان را ترک خواهد کرد گفت به خدای کعبه که رستگار شدم -.

آخرین موضع گیری هایی در این زمینه که حد اقل نگارنده با آن روبرو شده نظر آقای عباس میلانی و آقای نصر است.جناب میلانی در کتابی که مجموعه ای از مقالات است ،مقاله ای دارد در “باب مقاله “و در آن بر این نکته به درستی تاکید میکند که ما ایرانیان به سخن غیر دقیق گفتن خو گرفته ایم خروار خروار کتاب مینویسیم بدون این که فایده و اعتباری در آن باشد.منبر های طولانی میرویم بدون این که خیری از این حرافی ها به دیگری برسد،در حالی که سنت علم در غرب بر مقاله نویسی استوار است و این مقاله است که مورد تاکید است و…با این همه ایشان در خصوص شریعتی از همان خوی ایرانی ای که خود بدان نقد داشتند پیروی کرده اند . سخنانی گفته اند غیر دقیق و غیر منصفانه.

در این یادداشت مراد نگارنده پاسخ به مسایلی نیست که این متفکران مطرح کرده اند،بلکه بیشتر تاملی بر این نکته است که چرا وقتی کار به شریعتی میرسد لحن ها تغییر میکند و رگ های گردن برون میزند.
گروهی از مخالفین شریعتی چون نسبت به حکومت دینی بر آمده از انقلاب موضع دارند و شریعتی را در به قدرت رسیدن آخوند ها موثر و چه بسا تعیین کننده میدانند با او کینه ورزی میکنند و داغی که از حکومت بر دل دارند را با واسطه ای از شریعتی میدانند و بر این گمان او را با نفرتی بسیار مینگرند.اینان گاه آرمانخواهانی هستند که آرمانشان سوخته و خود از وطن رانده شده اند و بر این همه شریعتی را البته مقصر میدانند.

دسته دیگر آرمانخواه نیستند بلکه در زندگی همواره در پی خوشباشی بوده اند و در پی قدرت. و از این رو بیش از آن که با حکومت مشکل داشته باشند با سپهر ارزشی ای که شریعتی منادی آن است مشکل دارند.البته اینان با کسانی که مستقیم به سراغ سیاست میروند فرقی دارند،یا آکادمیسین هستند یا اهل فرهنگ و بنا بر این نسبتشان با قدرت نیز از صراحت یک فعال سیاسی برخوردار نیست. قدرت طلبند اما از آنهایی که به قول شریعتی برای نشان دادن فرو تنی خود جلو در می نشینند اما این جلو در نشستن شان نیز به واقع از فرط تکبر است.

تصوری که از شریعتی در میان توده دوستدارانش وجود دارد انسانیست وارسته و پرهیزگار که خود را به زر و زور و تزویر نه تنها نفروخت که جانش را برای افشا کردن این مثلث شوم برافروخت تا مشعلی باشد برای رهپویان بعد.بنا بر این شریعتی در دو ساحت برای اینان قابل تاکید است در” منش” و در “دانش”. شریعتی دارنده پروژه ای است که البته با او شروع نشده و بعد از او نیز متوقف نمانده است ،طرحی برای تحول اجتماعی و شیوه زندگی که موافقین و مخالفین خود را حتی در میان دوستداران خود شریعتی دارد.

و منشی که از ارباب آکادمی کمتر سر میزند؛ با مخاطبش صمیمی است و مهربان در نقد از خود شجاع است و حقیقت را بیشتر از آن گرامی میدارد که در پای منافع شخصی و طبقاتی خود قربانی کند،دانشجویانش پیش از آن که برایش کسانی باشند که باید برایشان مستولی شد سوژه هایی هستند که اگر به رهایی بیاندیشند میتوانند در پروژه ای که او مد نظر دارد نقشی اساسی ایفا کنند،در عین حال که مذهبی است و از خانواده ای سنتی بیرون آمده، اما به جان اهل مداراست، دیگری را اگر قبول ندارد اما تحمل میکند ،ساحت نقد را با به رسمیت شناختن مخالف محترم و مقدس میشمارد،و با حقوق معلمی میسازد و در حالی که میتواند از مکنتی برخوردار باشد و راحت و آسوده زندگانی کند و به قول استادی”خوش پیر شود” اما محرومیت و اضطراب را بر میگزیند و سر انجام نیز نا غافل میرود.و با خود معمایی را حد اقل در مورد نحوه رفتنش به جای میگذارد.

این چهره و این نوع بودن در میان روشنفکران ما کم تعداد و کم رونق است. به طور مشخص آقای نصر اتفاقا در حکومت گذشته که حد اقل پس از کودتا بر علیه دولت ملی زنده یاد مصدق حکومتی بود نا مشروع و پس از شروع نبرد مسلحانه از سفاک ترین حکومت های منطقه،همواره دست اندر کار بوده و از آن سفره گسترده همواره بهره ای میبرده است،فیلسوفی بوده از آن نوعی که “بو علی” بود ،دست در دست قدرت و در پی مکنت و خوشباشی ،فیلسوفی که دیواری از کتابها دور خود میکشد تا زجر و مسکنت مردمان را نبیند و صدای تازیانه را نشنود و فلسفیدنش مستقیم یا غیر مستقیم مدیحه گویی حکومت مسلط است.

البته این نوع بودن خود بر پایه نوعی منش استوار است ،نگارنده به خاطر دارد در مصاحبه ای که چند سال پیش از ایشان در تلویزیون پخش شد وقتی سخن به مطهری رسید ایشان مطهری را “آقا مرتضی” میخواند و در نهایت هم معذرت خواهی کردند که از بس اینگونه با او صحبت کرده اند عادت کرده اند،جای بسی شگفتی است نزدیک به سی سال از ترور مطهری گذشته و در این مدت رابطه ای بین آنها وجود نداشته تا ایشان همدیگر را به نام بخوانند و این عادت مرتفع نگردد، فارغ از این که در گذشته ایشان چقدر به هم نزدیک بوده اند که به نام کوچک حتی در مجامع عمومی همدیگر را بنامند، این نوع برخورد نشان از تملق گویی و ریا کاری سوژه ای دارد که سعی میکند خود را به مطهری نزدیک نشان دهد و چه بسا همین موضع گیری ها راه ورود او به صدا و سیما بوده است . این منش است که در ساختار قدرتی فاسد نیز تحمل میشود ، حتی پیشرفت نیز میکند و متصدی نیز میگردد،شیوه زیستنی که به قول شریعتی شرافت و آگاهی و آزادی در آن نه تنها میدان دار نیست که بیشتر وبال گردنی است که باید بر رویش گامی استوار گذاشت تامسیر تعالی هموار گردد.

از این رو آنانی که خود را ابر اندیشمندان مملکت میپندارند و دستی بر قدرت نیز دارند برای توجیه خود وقتی به شریعتی میرسند مجبور به موضع گیری سخت میگردند،شریعتی باید ساواکی و جیره خور حکومت باشد تا آنها احساس آرامش کنند چرا که تا آرمانی باشد فاصله بین واقعیت و آرزو وجود خواهد داشت. اما وقتی الگو فرو بریزد آرمان یا از بین میرود و یا پوچ و دست نیافتنی میگردد و بنا بر این انسان موجود نه تنها توجیه میگردد که همه عرصه امکان را نیز فتح میکند چرا که آیه مقدس زمانه در این بستر این خواهد شد که “جز این ممکن نیست چرا که جز این موجود نیست”.

شریعتی با شیوه زیستنش امکانی را ایجاد کرده که راه استبداد واقعیت را میبندد،البته این نوع برخورد و شکل زندگی با شریعتی به پایان نمیرسد در شاگردان او نیز همین شیوه زندگی به خوبی نمایان است به طور متصل فرزندان شریعتی که شاگردان او نیز هستند به خوبی نشانگر این نکته اند در دانشگاه تهران که گاه اساتیدش با دانشجویان چون بردگان رفتار میکنند و از فراز قدرت با آنها سخن میگویند در اتاق خانم سارا شریعتی همواره باز است و با روی خوش با هر مراجعه کننده ای برخورد میکند در راهرو و در غذا خوری و در مسیر رفتن هم پاسخگوی دانشجوها است منشی که در محیط های آکادمیک کمتر به چشم میخورد.

به قول فردوسی:

پسر (دختر) کو ندارد نشان از پدر
تو بیگانه خوانش نخوانش پسر (دختر)

و آقای احسان شریعتی را به راحتی می‌توان به بوفه دعوت کرد و به پرسش گرفت.

در مقابل، میوه‌ی منشِ آقای نصر، که به حق فرزند ایشان است، در آن سوی دنیا، مشاور رییس جمهور آمریکاست در امور ایران. به قول شریعتی گاه چقدر راحت الفاظ انسان ها را فریب میدهند و حقیقت را پنهان میکنند ،”مشاور در امور ایران”. پرسشی اما در این میان سر میکشد که مشاوره در چه راستایی ؟ آیا در راستای منافع ایران یا آمریکا؟ اگر بین منافع ایران و آمریکا تناقضی پیش آید موضع آقای نصر چیست؟ اگر تحریم به نفع آمریکا و به ضرر مردم ایران باشد موضع این مشاور چیست؟ این منش برای توجیه خود احتیاج دارد تا مصدق را لجن مال کند، شریعتی را ساواکی بنمایاند و سحابی را از ذهن جامعه خارج کند تا بتواند موجودیت خود را توجیه نماید. و رمز دشمنی اینان با شریعتی این است . شریعتی برای ایشان فقط منادی یک تفکر نیست که اگر فقط فکر بود که در نهایت و در صورت ی که نادیده گرفتنش نا ممکن میگردید میشد در سمیناری بزرگش داشت و در میان هلهله و به به و چه چه گویی و تعریف و تمجید فراوان مدفونش کرد ،شریعتی باید مشاور وزیر حکومت شاه باشد تا عملکرد آقایان توجیه گردد. اینان از الگوی ساواک پیروی میکنند که میخواست شریعتی را از خود کند،اما به قول خود او” خدا مرد پاک را از سموم زمانه حفظ میکند” چونان که او را کرد.

در ادبیاتِ عامیانه، ضرب‌المثلی هست که: "اگر خودت را به ما نرساندی، ما را به خودت رساندی". شریعتی را در کنارِ خود می‌نشانند، تا فاصله‌ها از بین برود، تا اینان موجه باشند و ماندگار و بزرگ و قابلّ احترام. در پسِ این همه‌ی قیل و قال، این هدف نهفته است که، دیگران تصور کنند که: "شریعتی هم یکی بود مثلِ آقایان"!


تاریخ انتشار: ۸ / مرداد / ۱۳۹۱

منبع : سایت رسمی دکتر شریعتی
___________________________
ویرایش : شروین ۰ بار
.
19_08_2014 . 20:01
#5
انگشتِ شریعتی بر سوراخِ سدِ تمدن



نام مقاله : انگشتِ شریعتی بر سوراخِ سدِ تمدن

نام نویسنده : محسن زال

موضوع : پاسخ به مقاله‌ی محمدعلی مرادی با عنوان ”شریعتی و زوالِ تفکرِ مفهومی در ایران"


مقدمه :

نگاشته ای منتشر کرده است آقای محمد علی مرادی با عنوان”شریعتی و زوال تفکر مفهومی در ایران“(این مقاله در سایت فرهنگ امروز و وب سایت آقای مرادی قابل دست یابی است) که نکاتی چند از آن مد نظر نگارنده است که به واکاوی آن خواهد پرداخت.پیش از هر چیز بایست تشکر کرد از ایشان که حد اقل قسمتی از نقدشان را به شریعتی قلمی کرده اند تا بشود بر آن متمرکز شد.

در مقاله مورد نظر، پیش از ورود به بحث شریعتی که مد نظر است ، به مقدماتی پرداخته اند که هر چند مورد توجه نگارنده نیست، اما گذشتن از آن نیز بدون تامل نا درست مینماید.بنا بر این گذرا بر پیش زمینه تاملی میکنیم و پس به بحث اصلی یعنی شریعتی خواهیم پرداخت.و نکته این که هر جا که نقل قولی از شریعتی آمد از سی دی آثارش کاریز استفاده شده است.


مقاله :

هر چند نگارنده فیلسوف نیست و ادعایی نیز در این زمینه ندارد اما پرسش هایی از نوشته ایشان به ذهن میرسد که قابلیت شفاف سازی ای بیش از این دارد. در ابتدای مقاله تقسیم بندی ای میکنند از انواع تفکر که مورد پرسش است میگویند”تفکر می‌تواند فرم‌های گوناگون داشته باشد؛ تفکر مفهومی، تفکری تصویری، تفکر موسیقیایی، این ۳ لایه‌ی متفاوت تفکر است که خود را در فلسفه، هنرهای تصویری و موسیقی تعین می‌دهد. فیلسوفان با مفاهیم، نقاشان، عکاسان با تصویر و موسیقی‌دانان با صدا کار می‌کنند، همواره این پرسش مطرح است چگونه می‌توان با گوش یا با چشم فکر کرد؟”در اینجا پرسشی اساسی سر میکشد که پاسخ نگرفته مانده است. اصولا “آنچه میخوانندش تفکر” چیست که شریعتی قرار است به ممانعت از نوع مفهومی آن متهم شود،مثلا با این تقسیم بندی که ایشان انجام داده اند میتوان از تفکر آجری یا کلنگی نام برد! مثلا بنا ها با آجر کار میکنند و یا چاه کن ها با کلنگ، در ذهنشان هم یک هدفی دارند.نامیدن یک اثر هنری به عنوانت تفکر به چه معناست.در بسیاری از هنر ها ما فقط با عمله ها مواجهیم کسانی که فقط کار میکنند.مثلا برده ای که در ساخت اهرام مصر دست دارد(اتفاقا درآری اینچنین بود شریعتی نیزکه مد نظر ایشان است برای نقد ، صحبت از همین برده ها و هنرمندان و این آثار هنریست!)وقتی سنگ را به دوش میکشد و فکر میکند کی میشود جانم در برود تا راحت شوم ،او در حال چگونه تفکری است ،سنگ کشیدنش تفکر است یا به مرگ اندیشیدنش.در ادامه میگویند”دانش و علم همواره از دوره‌ی ارسطو می‌خواسته است تا که با مفهوم فکر کار کند”. ومنطق ارسطو را تاریخ ساز ترین کتب تاریخ بشر میدانند،پرسش این است که منطق ارسطو کجای تاریخ بشر را ساخته استشمشیر اسکندر تاریخ ساز تر بوده یا منطق ارسطو.چنگیز دوران ساز تر بوده یا ورق های کاغذین کتاب ارسطو.کدام تاریخ با اندیشه و اندیشمندان ساخته شده است که بتوان از منطق ارسطو نیز یاد کرد.گویی پیش از این که ارسطو منطقش را بنویسد هیچ منطقی وجود نداشته است.ارسطو در این مورد فیلسوفی پسینی است یعنی مقولاتی که وجود داشته اند را دسته بندی کرده است و چندان هم به زمینه متعهد نبوده است.زندگی روزمره مردم هیچ تاثیر ی از این منطق نوشتن ها نبرده است.زندگی مسیر خود را میرود و با کتاب ها یی از این دست تغییر جهت نمی‌دهد.

این پرسش در اینجا مطرح است که آیا ایشان مثلا پزشکی را علم میدانند یا نه (فارغ از این که خود مفهوم علم و دانش مورد مناقشه است،و میتوان با دقتی بر مباحث کوهن و فایرابند و…به دقت بیشتری آن را به کار برد)دانش پزشکی چه گرایشی به مفاهیم داشته است،از آنجایی که بدن به سوژه تبدیل میشود و جسد به موضوع مطالعه تبدیل میگردد(بین جسد و مرده میتوان به معنای فرهنگی آن تفاوت قایل شد که از آن میگذریم)کدام مفهوم پردازی سرف این دانش را پیش میبرد.علومی که بر تجربه مستقر هستند چگونه با مفاهیم ناب میاندیشند؟در ادامه میگویند که” کتاب منطق ارسطو پایه دانش جدید تا دوران رنسانس بوده است”، که ابهامی عمیق را در خود دارد.گویی تا کسی منطق ارسطو را نمیخوانده است و نمیفهمیده است نمیتوانسته در جرگه علما در بیاید.ایشان گویی توجه به این مساله ندارند که ساحت های دیگر از دانش بشری جزنحله هایی از فلسفه-که متفکر بایست فارغ از جماعت بنشیند و بفلسفد- از شکل زندگی ریشه میگرفته اند،از این رو مخترع چرخ فاسفه و ارسطو نخوانده است ضرورت های زندگی روزمره او را به اختراعی کشانده است.با دانشی اندک در مورد مکانیک.

این درست است که دانش جدید بر نوعی نگاه به انسان و جهان استوار است(که مد نظر شریعتی نیز هست) –مثلا وقتی هایدگر میگوید در دوران مدرن جهان به مثابه منبع برای انسان در آمده نشان از یک بستر و شکل زندگی دارد،یعنی وقتی کسی به چنگل به مثابه چوب یا تخته نگاه میکند بدون این که منطقی خاص را آموخته باشد ،آن را زندگی میکند-اما این که ربط مستقیمی بین منطق ارسطو یا هر منطقی( چه صفر و یک و چه صفر تا یک)و تاریخ یک جامعه و تاریخ علم برقرار باشد جای شگفتی دارد.یک خطای فاحش روشی در دیدگاه ایشان وجود دارد که شاید به بهترین نحو بتوان در این سخن مارکس در مورد هگل آن را متبلور کرد که “هگل روی سرش ایستاده است”بنیاد تحلیل ایشان بر این استوار است که گوییی عده ای متفکر و غالبا فیلسوف از قدیم تا جدید میاندیشیدهاند و اندیشهشان را منتشر میکردهاند و بعد مسیر تاریخ بشر هموار میگرددیده و مرحله ای دیگر آغاز میشده است.گویی مرحله بندی تاریخ بشر با تولد کتاب هایی انگشت شمار قابل بررسی و فهم است .اما بایست پرسید کانت زاییده روشنگریست یا زاینده آن.اگر کانت نبود چه اتفاقی برای تمدن بشری میافتاد.از نظر نگارنده هیچ چون هیچ تمدنی بر ایده هایی از این دست بنا نشده که بود و نبود این متفکران بتواند تغییری فاحش در آن ایجاد کند.تاثیر گوتنبرگ یا لوتر به مراتب بیشتر از کسانی چون کانت است.چرا که آنها بر زندگی مردم تاثیر گذاشتهاند و کانت بر ذهن عده ای از نخبگان.

بر همین روال بعدتر مینویسند” اگر به مجموعه نوشته‌های سید جمال اسدآبادی، شریعت سنگلجی، محمد نخشب، مهندس بزرگان و سرانجام علی شریعتی توجه کنیم، هیچ‌یک کوششی برای طراحی منطق جدید صورت نداده‌اند”.چونان که از بحث ایشان بر میاید هر دانشمندی (به معنی مصطلح آن)ابتدا بایست منطق خود را مشخص کند و بعد سخن بگوید.بایست از ایشان پرسید آیا مثلا یک فیزیک دان ابتدا در باب منطق فیزیک به نتیجه میرسد و بعد آن را فرا میگیرد.یا مثلا یک معمار ابتدا منطقی را فرا میگیرد و بعد معمار میشود،مثلا جامعه شناس بایست چگونه منطقی بنویسد تا مورد نقد نباشد.ایا میتوان بین جامعه شناسان یا انسانشناسان منطق های متفاوتی یافت.فرض کنید مالینفسکی برای این که مشاهدهای از یک قوم را ارایه بدهد مجبور باشد اول منطق خود را بنویسد یا تعیین کند و بعد به جرگه انسانشناسان یا مردم شناسان در بیاید. دانشمند به چیستی دانش نمیاندیشد و به بازیگری در آن پارادایم(سرنمون)تبدیل میشود،به طور نمونه دانش اجتماعی را اگر در نظر بگیریم، زمانی جامعه شناسی متولد میشود که جامعه متولد شده است .مثلا این گردایه انسانها از سیطره خدا خارج شده و به چیزی در خود تبدیل شده است(هر چند ریتزر هر دو سویه را میبیند و جامعه شناسی را عکس العملی به روشنگری و آشوب آن نیز میداند) و حال جامعه شناس میخواهد این “چیز”را بفهمد چرا که از حالت تابو یا امر بدیهی برایش خارج شده است.اما جامعه شناس در ابتدا به این نمیاندیشد که من چرا جامعه شناس شدم و چرا تا به حال ما جامعه شناس نداشتهایم و چه چیزی باعث شده تا من به این فکر بیافتم که جامعه دارای قواعدی است و قابل شناسایی و…او از روح زمانه پیروی میکند و درون این گفتمان قرار دارد.درست مانند یک مکانیک که فقط به اجزای ماشین میاندیشد نه به قوانینی که آن را پیش میبرد یک مکانیک برای شروع کار فیزیک نیوتونی نمیخواند، قواعد مکانیک را فرا میگیرد که کاربردی است و بیشتر عملی تا نظری.

کمی بعد در مورد روحانیون میگویند”ازاین‌رو، فرمی از تفکر در میان آن‌ها شکل گرفت که ترکیبی از مفاهیم اروپایی با رگه‌هایی از مفاهیم دینی اسلامی است که به گونه‌ای چندرگه‌ای با هم پیوند خورده‌اند. این نوع تفکر را از جنبه‌ی فرم با مفهوم چندرگه می‌توان نام گذاشت (Hybriditat) که با منطق خاص که از سنخ سیستم و منظومه نیست درهم‌تنیده شده‌اند. این نوع فرم اندیشه بیشتر در ایجاد مقاومت در مقابل کنش و رفتار متجددان ایران می‌توانست مورد بهره‌گیری واقع شود”.

فارغ از ابهام و گنگ بودن مفهومی که ایشان قصد انتقال آن را دارند، خوب بود مشخص میکردند این تفکر چند رگه چگونه چیزیست که فقط میتواند در برابر متجددان بیاستد.مثلا متجددان بایست چگونه دستگاه مفهومی ای میساختند تا در برابر آنها مقاومت کنند. کدام زندگی ای است که از منطقی ارسطویی پیروی کند که تناقض در آن نا پذیرفتنی باشد.زندگی واقعی و روزمره پر است از تناقض ها و منطق و ضد منطق ها(به تعبیر ایشان) هیچ زندگی واقعی ای بر منطق ارسطو استوار نمیماند و بنا نشده است و منطقیون درجهانی خیالی زندگی میکنند که البته بدون کارکرد برای زندگی انسانها نیست ولی اثرشمحدود و خاص است(چون کارکرد منطق فازی در چراغ های راهنمایی یا منطق ارسطویی در الگوریتم نویسی).این عدم تناقض که آیه شریف منطق است در زندگی روزمره مدام نقض میگردد.و کارکردهایی مثبت نیز دارد،منطق مطلق میتواند فاجعه بار باشد و هولوکاست بیافریند.

بعد تر که به طور مشخص به شریعتی میپردازد او را اهل خطابه میداندو شعر (اینها را به معنایی خنثی به کار نمیبرد و نوعی تحقیر در آن مستتر است)و میگوید”در واقع «من» دکتر شریعتی در جایگاهی خاص نمی‌ایستاد، روایت‌های گوناگون را مورد تأیید قرار می‌دهد، ازاین‌رو آگاهی که تولید می‌کند گونه‌ای آگاهی گنگ و غیرمفهومی است که می‌توان آن را وادع با تفکر مفهومی گفت.”

این جملات به اندازه ای مبهم است که چیز زیادی از آن به دست نمیاید.این که “من”شریعتی در جایگاهی خاص نمیایستد یعنی چه ،جایگاه خاص چه معنایی داردبه همین منوال “آگاهی گنگ و غیر مفهومی(“(حتما در برابر آگاهی شفاف و مفهومی)هیچ معنایی را به خود اختصاص نمیدهند.

با برداشتی آزاد از مباحث ایشان اگر منظورشان این باشد که شریعتی آکادمیسین نیست و سخن دقیق و عمیق نمیگوید،شاید بتوان در پاسخ به ایشان فقط به نقل قولی از شریعتی اکتفا کرد که این نقد را میداند و میبیند :

“و به هرحال، کجامی‌توان گفت که من- از میان افراد تیپ خودم- هم حیثیت علمی وهم خط‌مشی ایدئولوژیک و هم ارزش ادبی و رشد هنری ‌ام را به عنوان یک استاد محقق در علم جامعه‌شناسی که خوب می‌خرند و یا یک روشنفکر ایدئولوگ که خوب می‌نگرند و یا یک نویسنده‌ی هنرمند که هم خوب می‌خرند و هم خوب می‌نگرند، همه را قربانی ایمان و مسؤولیتم کردم وبه جای آنکه در رشته علمی‌ام تحقیق کنم و در سطح آراء و افکار امروز علمی و دانشگاهی جهان به کار تخصصی‌ام، در علوم انسانی غرق باشم و تنها با متخصصان و منتقدان علمی و دانشمندان متخصص علوم اجتماعی درتماس، به خاطر مسؤولیت اعتقادی، ناچار با مردم حرف بزنم و در سطح افکار و آراء مردم وبالطبع، درگیر با عده‌ای عوام‌فریب که از جهل و تعصب و تقلید عوام تغذیه می‌کنند وپاسدار بیدار و هوشیار تاریکی و خواب‌اند و خروسها ی اهلی که همگی، همزمان و هم‌آواز، بانگ برمی‌دارند وگردش یکنواخت زمانه‌ی کجمدار ونظام غدّار روزگار و نظم دیرین حاکم برعالم وآدم را نعره می کشند…”(با مخاطب های آشنا ص ۳۵).

شریعتی خود بین روشنفکر و آکادمیسین تفاوت قایل است و آن تلاشهای آکادمیک را به جد ستایش میکند، وقتی از تلاش مادر و دختری میگوید که دو نسل زحمت میکشند تا بفهمند که مورچه از شاخک هایش سیکنال میفرستد،و وقتی از مادام گواشن میگوید که عمری را در تصحیح آثار گذشتگان ما گذرانده (فاطمه فاطمه است ص۹۱) دارد آن روح آکادمیک را تایید میکند. مساله نقش انسان هاست یک آکادمیسین میتواند مسوولیتی نیز نسبت به جامعه حس کند.چون خود شریعتی که یک روشنفکر مسول هم هست.آقای مرادی به آکادمی میخواند و تاکید دارد که هر کس دغدغه ای دارد بایست وارد آکادمی شود و” متن های علوم انسانی را به زبان اصلی یا ترجمه بخواند، همان منابعی که شریعتی آنهارا زده است”-این که کجا شریعتی این منابع را زده است جای پرسش دارد- و الا هر چه بگوید روضه خوانی است و منبر نشینی.شریعتی دیده است آکادمیسین هایی را که برده قدرت و عمله ظلم شدهاند و میبیند سیستم به گونه ایست که اصولا کاردان ها از دایره بیرون میافتند یا در منطق مستقر حل میشوند. او به الگویی میاندیشد که آکادمی در آن کارکرد داشته باشد.و کسانی را که در آن وضعیت به رفتن به درون آکادمی میخوانند، الینه شده و الینه کننده مینامد.وقتی نبرد بین استبداد و آزادی در میان است تحقیق بر روی دم ملخ چه معنایی دارد.او در مورد عارفان میگوید صدای بالفرشتگان را میشنوند اما صدای مردم بیرون از خانقاه را نه .نقدش به کسانیست که صدای پای خدا را حس میکنند اما آوای سم اسبان مغول را نمیشنوند و در نهایت زیر آن له میشوند.شریعتی منادی شور بی شعور نیست اما با شعور هایی بی شور را هم دیده است که چگونه با انگلیس ها و روس ها پای معامله مینشیند تا مردم را و منافعشان را یک جا بفروشد و برای خود قبایی ببافد- ملکم خان که ایران را به انگلیس ها تقدیم میکرد و سران حزب توده که به روسیه-هم ملکم خان تحصیل کرده و آکادمیسین بود و هم کیانوری و طبری ،(کیانوری که در رشته خود معماری، سر آمد بود )چرا بر آیند عمل حضرات بردگی بود و بندگی،مساله برای ما گاه مساله خدمت و خیانت است و این بحثی آکادمیک نیست او میگوید”اگر نمیتوانی به مردم خدمتی بکنی برو تا خیانتی نکنی”(تاریخ تمدن جلد ۴ ص ۱۴)چون آنچه که شریعتی از آن به شرف یاد میکند و بایست جزیی از منش باشد در آنها نیست و این جزیی از منطق نیست که ارسطو آن را بسازد و ارسطو خوانده به آن برسد.در کدام آکادمی میتوان خواند که برای آزادی مبارزه بایست کرد و زیر بار زور و زر و تزویر نبایست خم شد.در زمانه ای که اتفاقا تزویر(به زبان شریعتی کار نخبگانی است که بیشتر با سوادند و دانشمند و عالم و…) با هزار چهره خود را بازتولید میکنند.

ایشان بعد با نقل قولی از شریعتی در مورد غرب میگوید”شریعتی به تفاوت دو جامعه و به تفاوت اسلام و مسیحت در آموزه و تکوین توجه نمی‌کند” این نقد به قدری سست است که رفرانس آوردن را ملال آور میکند. شریعتی اصولا یکی از اتهاماتش این است که بومی گراست و…. فارغ از ایراد روشی ایشان در نقد شریعتی که دوتکه از نوشته های او را بدون نشان دادن جایگاه آنها در متن کلی آثارش آورده و مبنای نظر قرار داده- چند خط از آثار را می اورند و کل تفکر متفکر را نفی می کنند!-بر نگارنده واضح نیست که نویسنده مقاله آیا گزیده هایی را که آورده تا آخر خوانده است؟ چون شریعتی در خود همان متن تاکید میکند که در مقام مقایسه این بحث تاریخی را آورده و بعد از آن نقل قولی که آقای مرادی آورده میگوید”بنا بر این روشنفکر ما باید بفهمد که روح غالب بر فرهنگش روح اسلامی است و اسلام است که تاریخ و حوادث و و زیر بنای اخلاقی و حساسیت های جامعه اش را ساخته است و…”( از کجا آغاز کنیم ص۵۰)

و بعد میگوید که فانون را قانع کرده که مذهب را جدی بگیرد و استدلال میکند که در بعضی جوامع:

“که دارای فرهنگ و مذهب خاصی هستند، این مذهب با امکانات و سرمایه‌ها و حالات روحی و سنت‌های ویژه‌ای که دارند می‌تواند روشنفکر را کمک کند تا جامعه ‌اش را به جایی هدایت ورهبری کند که شما از طریق غیرمذهبی ومبارزه بااعتقادات مذهبی به همانجامی‌کشانید». واضافه کردم که «اینحالت ضدمذهبی شما معلول تجربه اختصاصی و ویژه مذهب در قرون وسطای اروپا وتجربه نجات جامعه اروپایی بعد از قرون ۱۵ و ۱۶ است اما این تجربه را نمی‌توانیم به جامعه‌های اسلامی تعمیم دهیم برای اینکه فرهنگ جامعه اسلامی و سنت و بینش مذهبی وعناصری که این مذهب را ساخته است کاملاً با روحیکه به نام مذهب بر قرون وسطی حکومت می‌کرد مغایر است و از لحاظ عقلی نمی‌توانیم هر دو را محکوم به یک حکم کنیم، مقایسه نقش فعلی اسلام در آفریقا و مسیحیت درآمریکای لاتین نظر مرا تایید می‌کند. از نظر متدیک اگر با این مذهب به همان شکل مبارزه کنیم که روشنفکران قرون ۱۶ و ۱۷ اروپا بامذهب خودشان مبارزه می‌کردند بزرگترین اشتباه را مرتکب شده‌ایم زیرا احساس مذهبی و فرهنگی مذهبی ایران کاملاً مغایر است با آنچه که در قرون وسطای غرب به نام مذهب بوده است. “(همان ص۵۱)

ایشان میگویند شریعتی بر این باور است که تاریخ جهان تاریخ اروپاست. و مسیر تاریخ را در یک جا خطی میبیند و در جای دیگر در سنت دیگری است ایشان نقد شریعتی را به مدرنیته و به تمدن در منافات با ایده های دیگر ایشان میبیند که این منافات بر نگارنده مشخص نیست. مثلا مارکس اگر نقدی به مدرنیته میکند سر از زیر قبای فوکو در میاورد و اگر کسی منتقد مدرنیته باشد در سنت بد بینی فرهنگی قرار میگیرد! شریعتی در ادامه همان متن آری اینچنین بود برادر همان نگاه به تاریخ را بازدوباره نشان میدهد درست است که از پیامبرانی میگوید که فرود میایند تا مردم را برهانند و خود کاخ نشین میشوند اما از پیامبر رهایی بخشی نیز سخن میگوید که پیامش این است که خدا گفته من بر شما منت میگذارم تا شما را بر زمین مستولی کنم و مستضعفین حاکمان نهایی باشند. بنا بر این اگر دید تاریخی هم مد نظر باشد تناقضی دیده نمیشود. در نهایت نویسنده گرامی پیشنهاد میکنند که برویم متون غربی را بخوانیم متون کلاسیک علوم انسانی را بخوانیم تا کامروا شویم. چقدر اینجا آن سخن شریعتی که مقایسه میکند بوعلی را با ابوذر به جا مینماید. چونان که در بالا آمد نقش روشنفکر از آکادمیسین متمایز است و دعوت به آکادمی برای فرار از مسولیت اجتماعی میتواند به قول شریعتی مصداق الیناسیون باشد. به اعماق فرا خواندن و به تعمق کردن بر چیزی که هیچ نسبتی با زندگی ما ندارد. این است که شریعتی میگوید از کجا شروع کنیم، در مملکتی که متخصص کم ندارد و قبیله احمدی نژاد برش حکومت میکنند ترغیب کردن دیگران به این که دید خود را با دو جلد کتاب بپوشانند جای بسی تامل دارد. این مصداق از عرصه به بیرون راندن است، بحث این نیست که بایست دانش را رها کرد و به مبارزه رو آورد، بحث جهتی است که دانش به خود میگیرد. و کاریست که با سوژه میکند. و آخر این که چونان نویسنده محترم از تمدن سازی سخن میگویند که گویی شریعتی چون پتروس انگشتش را بر منفذ تولد تمدن ایرانی نهاده تا بیرون نریزد. بایست پرسید حد اقل طرفداران امتناع که هیچ گاه پیرو شریعتی نبوده اند چرا تا به حال این تمدن را شکوفا نکرده اند یا حد اقل شمایی از آن ارایه نداده اند. پاسخ شریعتی برای این عقب ماندگی مشخص است. در یک سو به خویشتن میخواند و از سویی به پالایش منابع فرهنگی همت می گمارد و در پی اصلاح دین است و…راه حل نویسنده گرامی نیز این است که هگل بخوانیم و هایدگر هجی کنیم و کانت از بر نماییم، نگاهی به تاریخ معاصر میتواند درستی هر یک از این راه هارا به محک بگذارد در منطقه ای که جنگ هایش فرقه ای ست و شیعه سنی را خارجی میداند و سنی شیعه را رافضی. و داعش از یک سو خلافت اسلامی بنا میکند و طالبان از سویی در پی اسلام ناب است هگل یا کانت چه کاری از پیش میبرند.در این نقطه تاریخی یک مصلح دین که خوانشی دیگر گون از دینداری و دین ورزی و از انسان و خدا ارایه دهد به اندازه تمامی فلاسفه کارکرد و ارزش دارد.


تاریخ انتشار : ۲۷ / مرداد / ۱۳۹۳

منبع : سایت ملی _ مذهبی
______________________
ویرایش : شروین ۰ بار
.
30_08_2014 . 13:58
#6
شریعتی منادی‌ی شورِ بی‌شعور نیست!



نام مقاله : شریعتی منادی‌ی شورِ بی‌شعور نیست!

نام نویسنده : محسن زال

موضوع : نقدي مقاله‌ی "شریعتی و زوالِ تفکرِ مفهومی در ایران"


مقدمه :

آقای محمدعلی مرادی مقاله‌ای با عنوان «شریعتی و زوال تفکر مفهومی در ایران» نگاشته و منتشر کرده است (این مقاله در سایت فرهنگ امروز و وب‌سایت آقای مرادی قابل دستیابی است) که نکاتی چند از آن مدنظر نگارنده است که به واکاوی آن خواهد پرداخت. پیش از هر چیز از ایشان باید تشکر کرد که حداقل قسمتی از نقدشان به شریعتی را به قلمی نگاشته‌اند تا بشود بر آن متمرکز شد.

در مقاله‌ی مورد نظر، پیش از ورود به بحث شریعتی که مدنظر است، به مقدماتی پرداخته‌اند که هرچند مورد توجه نگارنده نیست، اما گذشتن از آن نیز بدون تأمل نادرست می‌نماید؛ بنابراین گذرا بر پیش‌زمینه تأملی می‌کنیم و سپس به بحث اصلی یعنی شریعتی خواهیم پرداخت (هرجا که نقل قولی از شریعتی آمد از سی‌دی آثارش استفاده شده است).


مقاله :

هرچند نگارنده فیلسوف نیست و ادعایی نیز در این زمینه ندارد، اما پرسش‌هایی از نوشته‌ی ایشان به ذهن می‌رسد که قابلیت شفاف‌سازی‌ای بیش از این دارد. در ابتدای مقاله از انواع تفکر تقسیم‌بندی‌ای می‌کنند که مورد پرسش است، می‌گویند: «تفکر می‌تواند فرم‌های گوناگون داشته باشد؛ تفکر مفهومی، تفکری تصویری، تفکر موسیقیایی. این 3 لایه‌ی متفاوت تفکر است که خود را در فلسفه، هنرهای تصویری و موسیقی تعین می‌دهد؛ فیلسوفان با مفاهیم، نقاشان، عکاسان با تصویر و موسیقی‌دانان با صدا کار می‌کنند. همواره این پرسش مطرح است چگونه می‌توان با گوش یا با چشم فکر کرد؟» در اینجا پرسشی اساسی سر می‌کشد که بی‌پاسخ مانده است. اصولاً «آنچه می‌خوانندش تفکر» چیست که شریعتی قرار است به ممانعت از نوع مفهومی آن متهم شود. با این تقسیم‌بندی که ایشان انجام داده‌اند، می‌توان از تفکر آجری یا کلنگی نام برد! مثلاً بناها با آجر کار می‌کنند و یا چاه‌کن‌ها با کلنگ، در ذهنشان هم یک هدفی دارند. نامیدن یک اثر هنری به‌عنوان تفکر به چه معناست؟ در بسیاری از هنرها ما فقط با عمله‌ها مواجهیم، کسانی که فقط کار می‌کنند؛ مثلاً برده‌ای که در ساخت اهرام مصر دست دارد (اتفاقاً در نقد آری این‌چنین بودِ شریعتی که مدنظر ایشان است، صحبت از همین برده‌ها و هنرمندان و این آثار هنری است!) وقتی سنگ را به دوش می‌کشد و فکر می‌کند کی می‌شود جانم دربرود تا راحت شوم، او در حال چگونه تفکری است؟ سنگ کشیدنش تفکر است یا به مرگ اندیشیدنش؟

در ادامه می‌گویند: «دانش و علم همواره از دوره‌ی ارسطو می‌خواسته است تا که با مفهوم فکر کار کند» و منطق ارسطو را تاریخ‌سازترین کتب تاریخ بشر می‌دانند. پرسش این است که منطق ارسطو کجای تاریخ بشر را ساخته است؟ شمشیر اسکندر تاریخ‌سازتر بوده یا منطق ارسطو؟ چنگیز دوران‌سازتر بوده یا ورق‌های کاغذین کتاب ارسطو؟ کدام تاریخ با اندیشه و اندیشمندان ساخته شده است که بتوان از منطق ارسطو نیز یاد کرد؟ گویی پیش از اینکه ارسطو منطقش را بنویسد هیچ منطقی وجود نداشته است. ارسطو در این مورد فیلسوفی پسینی است؛ یعنی مقولاتی که وجود داشته‌اند را دسته‌بندی کرده است و چندان هم به زمینه متعهد نبوده است. زندگی روزمره‌ی مردم هیچ تأثیری از این منطق نوشتن‌ها نبرده است، زندگی مسیر خود را می‌رود و با کتاب‌هایی ازاین‌دست تغییر جهت نمی‌دهد.

این پرسش در اینجا مطرح است که آیا ایشان مثلاً پزشکی را علم می‌دانند یا نه؟ (فارغ از اینکه خود مفهوم علم و دانش مورد مناقشه است و می‌توان با دقتی بر مباحث کوهن و فایرابند و... به دقت بیشتری آن را به کار برد) دانش پزشکی چه گرایشی به مفاهیم داشته است؟ از آنجایی که بدن به سوژه تبدیل می‌شود و جسد به موضوع مطالعه تبدیل می‌شود (بین جسد و مرده می‌توان به معنای فرهنگی آن تفاوت قائل شد که از آن می‌گذریم)، کدام مفهوم‌پردازی صرف این دانش را پیش می‌برد؟ علومی که بر تجربه مستقر هستند چگونه به مفاهیم ناب می‌اندیشند؟ در ادامه می‌گویند که «کتاب منطق ارسطو پایه‌ی دانش جدید تا دوران رنسانس بوده است» که ابهامی عمیق را در خود دارد، گویی تا کسی منطق ارسطو را نمی‌خوانده و نمی‌فهمیده است، نمی‌توانسته در جرگه‌ی علما دربیاید. ایشان گویی به این مسئله توجه ندارند که ساحت‌های دیگر از دانش بشری جزو نحله‌هایی از فلسفه -که متفکر بایست فارغ از جماعت بنشیند و بفلسفد- از شکل زندگی ریشه می‌گرفته‌اند؛ ازاین‌رو، مخترع چرخ، فلسفه و ارسطو نخوانده است، ضرورت‌های زندگی روزمره با دانشی اندک در مورد مکانیک او را به اختراع کشانده است.

این درست است که دانش جدید بر نوعی نگاه به انسان و جهان استوار است (که مدنظر شریعتی نیز هست) -مثلاً وقتی هایدگر می‌گوید در دوران مدرن جهان به‌مثابه منبع برای انسان در آمده، نشان از یک بستر و شکل زندگی دارد؛ یعنی وقتی کسی به جنگل به‌مثابه چوب یا تخته نگاه می‌کند بدون اینکه منطقی خاص را آموخته باشد، آن را زندگی می‌کند- اما اینکه ربط مستقیمی بین منطق ارسطو یا هر منطقی (چه صفر و یک و چه صفر تا یک) و تاریخ یک جامعه و تاریخ علم برقرار باشد جای شگفتی دارد. یک خطای فاحش روشی در دیدگاه ایشان وجود دارد که شاید به بهترین نحو بتوان در این سخن مارکس در مورد هگل آن را متبلور کرد که «هگل روی سرش ایستاده است». بنیاد تحلیل ایشان بر این استوار است که گویی عده‌ای متفکر و غالباً فیلسوف از قدیم تا جدید می‌اندیشیده‌اند و اندیشه‌شان را منتشر می‌کرده‌اند و بعد مسیر تاریخ بشر هموار و مرحله‌ای دیگر آغاز می‌شده است، گویی مرحله‌بندی تاریخ بشر با تولد کتاب‌هایی انگشت‌شمار قابل بررسی و فهم است. اما باید پرسید کانت زاییده‌ی روشنگری است یا زاینده‌ی آن؟ اگر کانت نبود چه اتفاقی برای تمدن بشری می‌افتاد؟ از نظر نگارنده، هیچ تمدنی بر ایده‌هایی ازاین‌دست بنا نشده است که بود و نبود این متفکران بتواند تغییری فاحش در آن ایجاد کند. تأثیر گوتنبرگ یا لوتر به‌مراتب بیشتر از کسانی چون کانت است؛ چراکه آن‌ها بر زندگی مردم تأثیر گذاشته‌اند و کانت بر ذهن عده‌ای از نخبگان تأثیر گذاشته است.

بر همین روال بعدتر می‌نویسند: « اگر به مجموعه نوشته‌های سید جمال اسدآبادی، شریعت سنگلجی، محمد نخشب، مهندس بازرگان و سرانجام علی شریعتی توجه کنیم، هیچ‌یک کوششی برای طراحی منطق جدید صورت نداده‌اند».چونان که از بحث ایشان برمی‌آید، هر دانشمندی (به معنی مصطلح آن) ابتدا باید منطق خود را مشخص کند و بعد سخن بگوید. باید از ایشان پرسید آیا مثلاً یک فیزیک‌دان ابتدا در باب منطق فیزیک به نتیجه می‌رسد و بعد آن را فرا می‌گیرد؟ یا مثلاً یک معمار ابتدا منطقی را فرا می‌گیرد و بعد معمار می‌شود؟ مثلاً جامعه‌شناس باید چگونه منطقی بنویسد تا مورد نقد نباشد؟ آیا می‌توان بین جامعه‌شناسان یا انسان‌شناسان منطق‌های متفاوتی یافت؟ فرض کنید مالینفسکی برای اینکه مشاهده‌ای از یک قوم را ارائه بدهد مجبور باشد اول منطق خود را بنویسد یا تعیین کند و بعد به جرگه‌ی انسان‌شناسان یا مردم‌شناسان دربیاید. دانشمند به چیستی دانش نمی‌اندیشد و به بازیگری در آن پارادایم (سرنمون) تبدیل می‌شود؛ به‌طور نمونه اگر دانش اجتماعی را در نظر بگیریم، زمانی جامعه‌شناسی متولد می‌شود که جامعه متولد شده است؛ مثلاً این گردایه(؟) انسان‌ها از سیطره‌ی خدا خارج شده و به چیزی در خود تبدیل شده است (هرچند ریتزر هر دوسویه را می‌بیند و جامعه‌شناسی را عکس‌العملی به روشنگری و آشوب آن نیز می‌داند) و حال جامعه‌شناس می‌خواهد این «چیز» را بفهمد؛ چراکه از حالت تابو یا امر بدیهی برایش خارج شده است، اما جامعه‌شناس در ابتدا به این نمی‌اندیشد که من چرا جامعه‌شناس شدم و چرا تا به حال ما جامعه‌شناس نداشته‌ایم و چه چیزی باعث شده تا من به این فکر بیافتم که جامعه دارای قواعدی است و قابل شناسایی و...، او از روح زمانه پیروی می‌کند و درون این گفتمان قرار دارد، درست مانند یک مکانیک که فقط به اجزای ماشین می‌اندیشد نه به قوانینی که آن را پیش می‌برد. یک مکانیک برای شروع کار، فیزیک نیوتنی نمی‌خواند، قواعد مکانیک را فرا می‌گیرد که کاربردی و بیشتر عملی است تا نظری.

کمی بعد در مورد روحانیون می‌گویند: «ازاین‌رو، فرمی از تفکر در میان آن‌ها شکل گرفت که ترکیبی از مفاهیم اروپایی با رگه‌هایی از مفاهیم دینی اسلامی است که به گونه‌ای چندرگه‌ای با هم پیوند خورده‌اند. این نوع تفکر را از جنبه‌ی فرم با مفهوم چندرگه می‌توان Hybriditat نام گذاشت که با منطق خاص که از سنخ سیستم و منظومه نیست درهم‌تنیده شده‌اند. این نوع فرم اندیشه بیشتر در ایجاد مقاومت در مقابل کنش و رفتار متجددان ایران می‌توانست مورد بهره‌گیری واقع شود.»

فارغ از ابهام و گنگ بودن مفهومی که ایشان قصد انتقال آن را دارند، خوب بود مشخص می‌کردند این تفکر چندرگه چگونه چیزی است که فقط می‌تواند در برابر متجددان بایستد؛ مثلاً متجددان باید چگونه دستگاه مفهومی‌ای می‌ساختند تا در برابر آن‌ها مقاومت کنند؟ کدام زندگی از منطقی ارسطویی پیروی می‌کند که تناقض در آن ناپذیرفتنی باشد؟ زندگی واقعی و روزمره پر از تناقض‌ها و منطق و ضد منطق‌ها (به تعبیر ایشان) است، هیچ زندگی واقعی‌ای بر منطق ارسطو استوار نمی‌ماند و بنا نشده است و منطقیون در جهانی خیالی زندگی می‌کنند که البته بدون کارکرد برای زندگی انسان‌ها نیست ولی اثرش محدود و خاص است (چون کارکرد منطق فازی در چراغ‌های راهنمایی یا منطق ارسطویی در الگوریتم‌نویسی است). این عدم تناقض که آیه‌ی شریف منطق است در زندگی روزمره مدام نقض می‌شود و کارکردهایی مثبت نیز دارد، منطق مطلق می‌تواند فاجعه‌بار باشد و هولوکاست بیافریند.

بعدتر که به‌طور مشخص به شریعتی می‌پردازد او را اهل خطابه و شعر می‌داند (این‌ها را به معنایی خنثی به کار نمی‌برد و نوعی تحقیر در آن مستتر است) و می‌گوید: «در واقع من، دکتر شریعتی در جایگاهی خاص نمی‌ایستاد، روایت‌های گوناگون را مورد تأیید قرار می‌دهد؛ ازاین‌رو، آگاهی که تولید می‌کند گونه‌ای آگاهی گنگ و غیرمفهومی است که می‌توان آن را وداع با تفکر مفهومی گفت.» این جملات به اندازه‌ای مبهم است که چیز زیادی از آن به دست نمی‌آید، اینکه «من» شریعتی در جایگاهی خاص نمی‌ایستد یعنی چه؟ جایگاه خاص چه معنایی دارد؟ به همین منوال «آگاهی گنگ و غیر مفهومی» (حتماً در برابر آگاهی شفاف و مفهومی) هیچ معنایی را به خود اختصاص نمی‌دهند.

با برداشتی آزاد از مباحث ایشان، اگر منظورشان این باشد که شریعتی آکادمیسین نیست و سخن دقیق و عمیق نمی‌گوید، شاید بتوان در پاسخ به ایشان فقط به نقل قولی از شریعتی اکتفا کرد که این نقد را می‌داند و می‌بیند:

«و به‌هرحال، کجا مي‌توان گفت که من -از ميان افراد تيپ خودم- هم حيثيت علمي و هم خط‌‌مشي ايدئولوژيک و هم ارزش ادبي و رشد هنري‌ام را به‌عنوان يک استاد محقق در علم جامعه‌شناسي که خوب مي‌خرند و يا يک روشن‌فکر ايدئولوگ که خوب مي‌نگرند و يا يک نويسنده‌ي هنرمند که هم خوب مي‌خرند و هم خوب مي‌نگرند، همه را قرباني ايمان و مسئولیتم کردم و به جاي آنکه در رشته‌ی علمي‌ام تحقيق کنم و در سطح آرا و افکار امروز علمي و دانشگاهي جهان به کار تخصصي‌ام در علوم انساني غرق باشم و تنها با متخصصان و منتقدان علمي و دانشمندان متخصص علوم اجتماعي در تماس باشم به خاطر مسئولیت اعتقادي، ناچار با مردم حرف بزنم و در سطح افکار و آرای مردم و بالطبع درگير با عده‌اي عوام‌فريب که از جهل و تعصب و تقليد عوام تغذيه مي‌کنند و پاسدار بيدار و هوشيار تاريکي و خوابند و خروس‌های اهلي که همگي، هم‌زمان و هم‌آواز بانگ برمي‌دارند و گردش يک‌نواخت زمانه‌ي کج‌مدار و نظام غدار روزگار و نظم ديرين حاکم بر عالم و آدم را نعره می‌کشند...» (با مخاطب‌های آشنا، ص 35).

شریعتی بین روشن‌فکر و آکادمیسین تفاوت قائل است و آن تلاش‌های آکادمیک را به جد ستایش می‌کند. وقتی از تلاش مادر و دختری می‌گوید که دو نسل زحمت می‌کشند تا بفهمند که مورچه از شاخک‌هایش سیگنال می‌فرستد، وقتی از مادام گواشن می‌گوید که عمری را در تصحیح آثار گذشتگان ما گذرانده (فاطمه، فاطمه است، ص 91)، آن روح آکادمیک را تأیید می‌کند. مسئله نقش انسان‌هاست، یک آکادمیسین می‌تواند مسئولیتی نیز نسبت به جامعه حس کند، شریعتی یک روشن‌فکر مسئول است. آقای مرادی افراد را به آکادمی می‌خواند و تأکید دارد که هرکس دغدغه‌ای دارد باید وارد آکادمی شود و «متن‌های علوم انسانی را به زبان اصلی یا ترجمه بخواند، همان منابعی که شریعتی آن‌ها را آورده است» -اینکه کجا شریعتی این منابع را آورده است جای پرسش دارد- و الا هرچه بگوید روضه‌خوانی و منبرنشینی است. شریعتی آکادمیسین‌هایی را دیده است که برده‌ی قدرت و عمله‌ی ظلم شده‌اند و می‌بیند سیستم به گونه‌ایست که اصولاً کاردان‌ها از دایره بیرون می‌افتند و یا در منطق مستقر حل می‌شوند. او به الگویی می‌اندیشد که آکادمی در آن کارکرد داشته باشد و کسانی را که در آن وضعیت به رفتن به درون آکادمی می‌خوانند، الینه‌شده و الینه‌کننده می‌نامد. وقتی نبرد بین استبداد و آزادی در میان است تحقیق بر روی دم ملخ چه معنایی دارد؟ او در مورد عارفان می‌گوید صدای بال فرشتگان را می‌شنوند، اما صدای مردم بیرون از خانقاه را نه؛ نقدش به کسانی است که صدای پای خدا را حس می‌کنند، اما آوای سم اسبان مغول را نمی‌شنوند و در نهایت زیر آن له می‌شوند.

شریعتی منادی شور بی‌شعور نیست، اما با شعورهایی بی‌شور را هم دیده است که چگونه با انگلیس‌ها و روس‌ها پای معامله می‌نشینند تا مردم و منافعشان را یک‌جا بفروشند و برای خود قبایی ببافند، ملکم‌خان ایران را به انگلیس‌ها و سران حزب توده به روسیه تقدیم می‌کردند، هم ملکم‌خان تحصیل‌کرده و آکادمیسین بود و هم کیانوری و طبری (کیانوری که در رشته‌ی معماری سرآمد بود)، چرا برایند عمل حضرات بردگی و بندگی بود؟ مسئله برای ما گاه مسئله‌ی خدمت و خیانت است و این بحثی آکادمیک نیست. او می‌گوید: «اگر نمی‌توانی به مردم خدمتی بکنی برو تا خیانتی نکنی» (تاریخ تمدن، جلد 4، ص 14)؛ چون آنچه که شریعتی از آن به شرف یاد می‌کند و باید جزئی از منش باشد در آن‌ها نیست و این جزئی از منطق نیست که ارسطو آن را بسازد و ارسطوخوانده به آن برسد. در کدام آکادمی می‌توان خواند که باید برای آزادی مبارزه کرد و زیر بار زور و زر و تزویر نرفت؟ در زمانه‌ای که اتفاقاً تزویر (به زبان شریعتی کار نخبگانی است که بیشتر باسوادند و دانشمند و عالم و...) با هزار چهره خود را بازتولید می‌کند.

ایشان با نقل قولی از شریعتی در مورد غرب می‌گوید: «شریعتی به تفاوت دو جامعه و به تفاوت اسلام و مسیحت در آموزه و تکوین توجه نمی‌کند». این نقد به‌قدری سست است که رفرنس آوردن را ملال‌آور می‌کند. شریعتی اصولاً یکی از اتهاماتش این است که بومی‌گراست و... فارغ از ایراد روشی ایشان در نقد شریعتی که دو تکه از نوشته‌های او را بدون نشان دادن جایگاه آن‌ها در متن کلی آثارش آورده و مبنای نظر قرار داده -چند خط از آثار را می‌آورند و کل تفکر متفکر را نفی می‌کنند! - بر نگارنده واضح نیست که نویسنده مقاله آیا گزیده‌هایی را که آورده تا آخر خوانده است؟ شریعتی در همان متن تأکید می‌کند که در مقام مقایسه این بحث تاریخی را آورده است.

بعد از آن نقل قول، آقای مرادی آورده است: «بنابراین، روشن‌فکر ما باید بفهمد که روح غالب بر فرهنگش روح اسلامی است و اسلام است که تاریخ و حوادث و زیربنای اخلاقی و حساسیت‌های جامعه‌اش را ساخته است و...» (از کجا آغاز کنیم، ص 50) و بعد می‌گوید که فانون را قانع کرده که مذهب را جدی بگیرد و استدلال می‌کند که «در بعضی جوامع که داراي فرهنگ و مذهب خاصي هستند، اين مذهب با امكانات و سرمايه‌ها و حالات روحي و سنت‌هاي ویژه‌ای كه دارد، مي‌تواند به روشن‌فكر كمك كند تا جامعه‌اش را به جايي هدايت و رهبري كند كه شما از طريق غيرمذهبي و مبارزه با اعتقادات مذهبي به همان جا مي‌كشانيد». اضافه كردم كه اين حالت ضد مذهبي شما معلول تجربه‌ی اختصاصي و ويژه‌ی مذهب در قرن‌وسطاي اروپا و تجربه‌ی نجات جامعه‌ی اروپايي بعد از قرون 15 و 16 است، اما اين تجربه را نمي‌توانيم به جوامع اسلامي تعميم دهيم، براي اينكه فرهنگ جامعه‌ی اسلامي و سنت و بينش مذهبي و عناصري كه اين مذهب را ساخته است كاملاً با روحي كه به نام مذهب بر قرون‌وسطي حكومت مي‌كرد مغاير است و از لحاظ عقلي نمي‌توانيم هر دو را محكوم به يك حكم كنيم. مقايسه‌ی نقش فعلي اسلام در آفريقا و مسيحيت در آمريكاي لاتين نظرم را تأييد مي‌كند. «از نظر متديك اگر با اين مذهب به همان شكل مبارزه كنيم كه روشن‌فكران قرون 16 و 17 اروپا با مذهب خودشان مبارزه مي‌كردند بزرگ‌ترین اشتباه را مرتكب شده‌ايم؛ زيرا احساس مذهبي و فرهنگ مذهبي ايران كاملاً مغاير است با آنچه كه در قرون‌وسطاي غرب به نام مذهب بوده است» (همان ص 51).

ایشان می‌گویند شریعتی بر این باور است که تاریخ جهان، تاریخ اروپاست و مسیر تاریخ را در یک جا خطی می‌بیند و در جای دیگر، سنت دیگری است. ایشان نقد شریعتی را به مدرنیته و به تمدن در منافات با ایده‌های دیگر ایشان می‌بیند که این منافات بر نگارنده مشخص نیست؛ مثلاً مارکس اگر نقدی به مدرنیته می‌کند سر از زیر قبای فوکو درمی‌آورد و اگر کسی منتقد مدرنیته باشد در سنت بدبینی فرهنگی قرار می‌گیرد! شریعتی در ادامه‌ی همان متن (آری این‌چنین بود برادر) همان نگاه به تاریخ را دوباره نشان می‌دهد، درست است از پیامبرانی می‌گوید که فرود می‌آیند تا مردم را برهانند و خود کاخ‌نشین می‌شوند، اما از پیامبر رهایی‌بخشی نیز سخن می‌گوید که پیامش این است که خدا گفته من بر شما منت می‌گذارم تا شما را بر زمین مستولی کنم و مستضعفین حاکمان نهایی باشند؛ بنابراین، اگر دید تاریخی هم مدنظر باشد تناقضی دیده نمی‌شود. در نهایت نویسنده‌ی گرامی پیشنهاد می‌کنند که برویم متون غربی را بخوانیم، متون کلاسیک علوم انسانی را بخوانیم تا کامروا شویم. چقدر اینجا آن سخن شریعتی که بوعلی را با ابوذر مقایسه می‌کند بجا می‌نماید.

چنان‌که در بالا آمد نقش روشن‌فکر از آکادمیسین متمایز است و دعوت به آکادمی برای فرار از مسئولیت اجتماعی می‌تواند به قول شریعتی مصداق الیناسیون باشد، به اعماق فرا خواندن و تعمق کردن بر چیزی که هیچ نسبتی با زندگی ما ندارد. این است که شریعتی می‌گوید از کجا شروع کنیم، در مملکتی که متخصص کم ندارد ترغیب کردن دیگران به اینکه دید خود را با دو جلد کتاب بپوشانند جای بسی تأمل دارد، این مصداق از عرصه به بیرون راندن است. بحث این نیست که باید دانش را رها کرد، بحث جهتی است که دانش به خود می‌گیرد و کاریست که با سوژه می‌کند.

و آخر اینکه چونان نویسنده‌ی محترم از تمدن‌سازی سخن می‌گویند که گویی شریعتی چون پتروس انگشتش را بر منفذ تولد تمدن ایرانی نهاده تا بیرون نریزد. باید پرسید حداقل طرف‌داران امتناع که هیچ‌گاه پیرو شریعتی نبوده‌اند چرا تا به حال این تمدن را شکوفا نکرده‌اند یا حداقل شمایی از آن ارائه نداده‌اند؟ پاسخ شریعتی برای این عقب‌ماندگی مشخص است، در یک سو به خویشتن می‌خواند و از سویی به پالایش منابع فرهنگی همت می‌گمارد و در پی اصلاح دین است و... راه‌حل نویسنده‌ی گرامی نیز این است که هگل بخوانیم و هایدگر هجی کنیم و کانت از بر نماییم. نگاهی به تاریخ معاصر می‌تواند درستی هریک از این راه‌ها را به محک بگذارد، در منطقه‌ای که جنگ‌هایش فرقه‌ایست و شیعه، سنی را خارجی می‌داند و سنی، شیعه را رافضی و داعش از یک سو خلافت اسلامی بنا می‌کند و طالبان از سویی در پی اسلام ناب است، هگل یا کانت چه کاری از پیش می‌برند؟ در این نقطه‌ی تاریخی یک مصلح دین که خوانشی دیگرگون از دین‌داری و دین‌ورزی و از انسان و خدا ارائه دهد به اندازه‌ی تمامی فلاسفه کارکرد و ارزش دارد.

مطالعه‌ی مقاله‌ای موردِ نقد


تاریخ انتشار : ۲۸ / مرداد / ۱۳۹۳

منبع : سایت فرهنگ امروز
____________________
ویرایش : شروین . بار
.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان