"... عجبا! چه اشتباهی؟! قرنِ بیستم به من چه! روشنفکرانِ ما، "زمانِ تقویمی" را، با "زمانِ اجتماعی"، یکی میپندارند! از نظرِ تقویمی، تمامِ انسانهایی که هم اکنون تنفس میکنند، معاصرند، و در قرنِ بیستم زندهاند، اما، همه در قرنِ بیستم زندگی نمیکنند.
اولین کاری که، یک روشنفکرِ اصیل، نه این ترجمههای مقلدِ اطواری، باید بکند، این است که، "زمانِ اجتماعی"ی جامعهی خویش را تعیین کند. یعنی بفهمد که، جامعهی او، در چه مرحلهی تاریخی، و در چه قرنی، زندگی میکند؟ در همین قرنِ بیستم، بسیاری از جامعهها هستند که، هنوز واردِ تاریخ نشدهاند، و در دورهی قبل از تاریخ زندگی میکنند.
بسیار سادهلوحانه است که، خیال کنیم، مثلاً یک جامعهای که، هنوز فئودالیته در آن هست، هنوز مشکلاتاش بیسوادیی عمومی، یعنی نداشتنِ خط است، و نداشتنِ قانونِ اساسی و نهادهای اجتماعیی مترقیی دمکراتیک، در قرنِ بیستم زندگی میکند، و در آنجا، از بوروکراسی و دموکراسی و ماشینیسم و کاپیتالیسم و طبقهی پرولتاریا و لیبرالیسم و بورژوازی و اومانیسم و انترناسیونالیسم و فلسفهی پوچی و عصیانِ فلسفی و طبقهی جهانی و دیگر مسائلِ خاصِ جامعهی قرنِ بیستم حرف بزنیم!
روشنفکرِ ایرانی میداند که، جامعهی قرنِ بیستمِ اروپایی، که صد سالِ پیشاش قرنِ نوزدهم بود، هگل را داشت و نیچه و نهضتِ سوسیالیسم و پرودون وسن سیمون و مارکس و انگلس... و قرنِ هیجدهماش، انقلابِ کبیرِ فرانسه، انقلابِ صنعتیی انگلستان، ولتر، روسو، و دائرهالمعارف را داشت. و در قرنِ هفده، نهضتِ روشنفکری را. و در قرنِ پانزده و شانزده، نهضتِ عظیمِ رنسانس، و انقلابِ علمیی گالیله و کپرنیک و... تا فرو میرود به تاریکی و تعصب و جمود و استبدادِ روحانی، و قاچاق بودنِ عقل و علم و آزادی، و حاکمیتِ امپراطوریی اعتقادی، و محکمهی تفتیشِ افکار، و نظامِ منحطِ فئودالیسمِ خاصِ غربی، و ملوکالطوایفیی پیشرفته، و اوجِ اشرافیتِ موروثیی خانها، و شوالیهبازیهای رایج و حاکم.
اما، جامعهی او، در صد سالِ پیشاش؟ درست در همان سالها که هگل و نیچه و پرودون و مارکس و مالکیتِ دزدی است و کاپیتال و فلسفهی تاریخ و سوسیالیسم و ایدئولوژیهای انقلابی و نهضتِ کارگری در اروپا بود، او، نهضتِ شیخیه و میرزا علیمحمدِ باب و میرزا حسینعلی بهاء و قیامِ بابیه و کتابِ بیان و اقدس را داشت، و بحثها و درگیریهای کلامی و فرقهای و بدعتهای مذهبی و بشارتِ ظهور و باب و امامِ زمانِ قلابی و پیغمبربازی و تحقیقِ دربارهی جنسِ امام و رکنِ رابع و عالمِ هورقلیائی...!
در قرنِ هفده، نهضتِ مذهبی و ملیی صفویه را، نهضتِ فلسفیی عظیمِ این عصر را. پیش از آن، هر چه، قرن قرن، به عقب میرویم، به روشنایی و فرهنگ و اصالتهای انسانی میرسیم، تا هم زمانِ با قرونِ وسطای تاریک و مردهی آنها، ما عصرِ درخشانِ تمدن و فرهنگِ جهانی و زنده و متنوع و آزاداندیشی و رشدِ علمی و شکوفاییی عقلی را داریم (قرنهای سوم تا ششم و هفتم هجری). تاریخِ جامعهی من، به عنوانِ فردی متعلقِ به این جامعه، نسبت به تاریخِ جامعهی اروپایی، مسیری معکوس دارد! او، از قرونِ وسطی، به عصرِ طلاییی تمدن و فرهنگ و عقل و علم رسیده، و ما، از عصرِ طلاییی خویش، به اعماقِ ظلمانی و مرگبار و مختنقِ قرونِ وسطایی.
جامعهی قرنِ بیستم! من به قرنِ جامعهی خودم کار دارم. منِ روشنفکر، نباید فراموش کنم که، نه در آلمانِ قرنِ نوزدهم هستم، و نه فرانسهی قرنِ بیستم، و نه ایتالیای قرنِ پانزده و شانزده، من در مشهد و تهران و اصفهان و تبریز و قم و خوزستان زندگی میکنم، این، "واقعیت" است.
رآلیست بودن، یعنی همین. یعنی، قضاوتهای اجتماعی را، نه از روی آثارِ روشنفکرانِ جهان، بلکه، از میانِ تودهی مردم بیرون کشیدن. نه متنِ کتاب، که متنِ مردم را خواندن. به من چه، که قرن، غیرِمذهبی است، جامعهی من یک جامعهی مذهبی است. من، چه مذهبی باشم، و چه نباشم، (به عنوانِ یک بینشِ فلسفیی فردی)، اگر روشنفکرم، باید، به این واقعیتِ عینیی اجتماعی و جامعهشناسی، معترف باشم.
بیشترِ روشنفکرانِ ما، عقیدهی شخصیشان را، با واقعیتِ اجتماعی، خلط میکنند. چون خودشان مخالفِ مذهباند، در کارِ اجتماعی و سیاسیشان نیز، جامعه را مخالفِ مذهب تلقی میکنند. روشنفکرِ واقعگرا، غیرِ ایدهآلیست است، یعنی کسی که، عقیدهی درونی، و گرایشِ ذهنیی خود را، با واقعیتِ عینیی جامعه، عوضی نگیرد.
من میبینم که، روحِ اجتماعیی ملتِ من، مذهبی است، و دیدهام که، استعمار و عواملِ آن، گاه، بدان تکیه میکنند، و گاه، با آن به شدت مبارزه میکنند...
بنیانگذارِ استعمارِ انگلیس، قرآن را به زمین زد، و فریاد کرد که: تا این کتاب هست، نفوذِ ما در میانِ مسلمانان محال است. من میدانم که، روشنفکرِ مترقی باید بر فرهنگ و روح و شخصیتِ جامعهاش و ملتاش تکیه کند، و از این پایگاه، نهضتِ خویش را آغاز کند، میدانم که، فرهنگِ ملیی ما، یک فرهنگِ اسلامی است. میدانم که، اسلام (چه از نظرِ مذهبی بدان مؤمن باشم، چه نباشم) سرشار از عناصرِ اجتماعی و سیاسی و ضدِ طبقاتی، و دارای بینشِ این جهانی، و فرهنگِ مبارزه و حماسه است.
بنابراین، در جامعهی من، اسلام، هم ایمانِ توده است، هم قدرتِ نیرومندِ اجتماعی است، هم تاریخ است، و هم فرهنگِ ملی، و هم در ذات، سازنده و آگاهیبخش و عدالتخواه و ضد استبداد، و معتقد به "عزتِ انسانی و اجتماعی و مادیی پیرواناش". نفهمیدنِ این "واقعیات"، یعنی نفهمیدنِ هیچ چیز! اگر منِ روشنفکر بتوانم این منبعِ سرشار و عظیمِ فرهنگی را استخراج کنم، اگر به مردمی که به اسلام ایمان دارند، آشنایی و آگاهیی اسلامی بدهم، و اگر "چشمِ" آنان را نیز، مانند "قلب"شان، به این تاریخِ پُر حماسه، و حرکتِ مکتبِ پُر از جنبش و شعورِ زندگی بگشایم، رسالتِ خویش را، به عنوانِ یک روشنفکرِ آگاه، انجام دادهام. روشنفکر، جز این رسالتی ندارد که، بر اساسِ فرهنگ و شخصیتِ معنوی و ملیی یک جامعه، بدان، خودآگاهیی ملی یا طبقاتی بدهد. رهبریی سیاسی کارِ خودِ مردم است..."
مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۹۲*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار