05_01_2010 . 02:41
|
|
shervin
مدیر
|
ارسالها: 2,717
تاریخ عضویت: Dec 2009
|
|
اشعار اقبال لاهوری
اقبال لاهوری
دوستان گرامی!
منتظر دریافت اطلاعات شما درباره این موضوع هستیم.
|
|
12_01_2010 . 20:39
|
|
شعری از اقبال لاهوری
نکته ئی میگویم از مردان حال
امتان را «لا» جلال «الا» جمال
لا و الا احتساب کائنات
لا و الا فتح باب کائنات
هر دو تقدیر جهان کاف و نون
حرکت از لا زاید از الا سکون
تا نه رمز لااله آید بدست
بند غیر الله را نتوان شکست
در جهان آغاز کار از حرف لاست
این نخستین منزل مرد خداست
ملتی کز سوز او یک دم تپید
از گل خود خویش را باز آفرید
پیش غیر الله «لا» گفتن حیات
تازه از هنگامهٔ او کائنات
از جنونش هر گریبان چاک نیست
در خور این شعله هر خاشاک نیست
جذبهٔ او در دل یک زنده مرد
می کند صد ره نشین را ره نورد
بنده را با خواجه خواهی در ستیز
تخم «لا» در مشت خاک او بریز
هر کرا این سوز باشد در جگر
هولش از هول قیامت بیشتر
لا مقام ضربهای پی به پی
این غو رعد است نی آواز نی
ضرب او هر «بود» را سازد «نبود»
تا برون آئی ز گرداب وجود
با تو میگویم ز ایام عرب
تا بدانی پخته و خام عرب
ریز ریز از ضرب او لات و منات
در جهات آزاد از بند جهات
هر قبای کهنه چاک از دست او
قیصر و کسری هلاک از دست او
گاه دشت از برق و بارانش بدرد
گاه بحر از زور طوفانش بدرد
عالمی در آتش او مثل خس
این همه هنگامه «لا» بود و بس
اندرین دیر کهن پیهم تپید
تا جهانی تازه ئی آمد پدید
بانگ حق از صبح خیزیهای اوست
هر چه هست از تخم ریزیهای اوست
اینکه شمع لاله روشن کرده اند
از کنار جوی او آورده اند
لوح دل از نقش غیر الله شست
از کف خاکش دو صد هنگامه رست
همچنان بینی که در دور فرنگ
بندگی با خواجگی آمد به جنگ
روس را قلب و جگر گردیده خون
از ضمیرش حرف «لا» آمد برون
آن نظام کهنه را برهم زد است
تیز نیشی بر رگ عالم زد است
کرده ام اندر مقاماتش نگه
لا سلاطین ، لا کلیسا ، لا اله
فکر او در تند باد «لا» بماند
مرکب خود را سوی «الا» نراند
آیدش روزی که از زور جنون
خویش را زین تند باد آرد برون
در مقام «لا» نیاساید حیات
سوی الا می خرامد کائنات
لا و الا ساز و برگ امتان
نفی بی اثبات مرگ امتان
در محبت پخته کی گردد خلیل
تا نگردد لا سوی الا دلیل
ایکه اندر حجره ها سازی سخن
نعره لا پیش نمرودی بزن
این که می بینی نیرزد با دو جو
از جلال لا اله آگاه شو
هر که اندر دست او شمشیر لاست
جمله موجودات را فرمانرواست
|
|
22_01_2010 . 15:53
|
|
shervin
مدیر
|
ارسالها: 2,717
تاریخ عضویت: Dec 2009
|
|
شعری از اقبال
همدم و بیگانه
ای چو جان، اندر وجود عالمی
جان ما باشی و، از ما میرمی
نغمه از عود تو، در ساز حیات
موت در راه تو، محسود حیات
باز تسکین دلِ ناشاد شو
باز اندر سینهها، آباد شو
باز از ما خواه، ننگ و نام را
پختهتر کن، عاشقان خام را
از تهیدستان، رخ زیبا مپوش
عشق سلمان و بلال، ارزان فروش
کوه آتشخیز کن، این کاه را
ز آتش ما سوز، غیرالله را
رشتهی وحدت، چو قوم از دست داد
صد گره، بر روی کار ما فتاد
ما پریشان در جهان، چون اختریم
همدم و بیگانه از، یکدیگریم
باز این اوراق را، شیرازه کن
باز آیین محبت، تازه کن
باز ما را، بر همان خدمت گمار
کار خود، با عاشقان خود سپار
رهروان را، منزل تسلیم بخش
قوت از، ایمان ابراهیم بخش
|
|
22_01_2010 . 17:29
|
|
shervin
مدیر
|
ارسالها: 2,717
تاریخ عضویت: Dec 2009
|
|
ای جوانان عجم
چون چراغ لاله سوزم، در خیابان شما
ای جوانان عجم! جان من و جان شما
غوطهها زد در ضمیر زندگی، اندیشهام
تا به دست آوردهام، افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم، نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم، در کافرستان شما
تا سناناش تیزتر گردد، فرو پیچیدماش
شعلهای آشفته بود، اندر بیابان شما
فکر رنگینام کند، نذر تهیدستان شرق
پارهی لعلی که دارم، از بدخشان شما
میرسد مردی، که زنجیر غلامان بشکند
دیدهام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید، ای پیکران آب و گل!
آتشی در سینه دارم، از نیاکان شما
|
|
22_01_2010 . 21:40
|
|
shervin
مدیر
|
ارسالها: 2,717
تاریخ عضویت: Dec 2009
|
|
تنقید غرب
شــرق را از خــود بـَرد، تقلید غـــرب
بایــد ایــن اقـــوام را، تنقـیــــد غــــرب
قوت مغـــرب، نه از چــنگ و ربـــاب
نی ز رقــص دخـــتــران بی حجـاب
نی ز سحــرِ، سـاحـران لاله روست
نی ز عریان ساق و، نی از قطع مـوست
محـکمـــی او را، نـه از لادیـنی است
نـی فـروغــش، از خط لاتـیـنی است
قــوت افـــرنگ، از عـــلم و فـــن است
از همیــن آتش، چـراغاش روشن است
حکمت از قطـع و، برید جــامــه نیست
مــانع عــــلم و هنــــر، عمــامــه نیست
عــلم و فـن را، ای جوان شوخ و شنگ
مغـــز مــیبـــاید، نــه ملبوس فرنگ
فکــر چــالاکی اگر داری، بس است
طبــع دراکــی اگـر داری، بس است
|
|
22_01_2010 . 22:28
|
|
shervin
مدیر
|
ارسالها: 2,717
تاریخ عضویت: Dec 2009
|
|
شعری از اقبال درباره عاشورا
شعری از مصلح انقلابی حکیم اقبال لاهوری به مناسبت حماسه جاودان عاشورا
مومن از عشق است و، عشق از مومن است
عشق را، ناممکن ما، ممکن است
عقل، در پیچاک اسباب و علل
عشق، چوگانباز میدان عمل
عقل، مکار است و دامی میزند
عشق، صید از زور بازو افکند
عقل را، سرمایه از بیم و شک است
عشق، از عزم و یقین لاینفک است
آن کند تعمیر، تا ویران کند
این کند ویران، که آبادان کند
عقل، چون باد است، ارزان در جهان
عشق، کمیاب و، بهای او گران
عقل، محکم از اساس چون و چند
عشق، عریان از لباس چون و چند
عقل میگوید که، خود را پیش کن
عشق گوید، امتحان خویش کن
عقل، با غیر آشنا، از اکتساب
عشق، از فضل است و، با خود در حساب
عقل گوید، شاد شو، آباد شو
عشق گوید، بنده شو، آزاد شو
عشق را، آرام جان، حریت است
ناقهاش را، ساربان، حریت است
آن شنیدستی، که هنگام نبرد
عشق، با عقل هوسپرور، چه کرد
آن امام عاشقان، پور بتول
سرو آزادی، ز بستان رسول
الله الله، بای بسم الله، پدر
معنی ذبح عظیم آمد، پسر
سرخرو، عشق غیور، از خون او
شوخی این مصرع، از مضمون او
در میان امت، آن کیوان جناب
همچو حرف قل هو الله، در کتاب
چون خلافت، رشته از قران گسیخت
حریت را، زهر اندر کام ریخت
موج خون او، چمن ایجاد کرد
تا قیامت، قطع استبداد کرد
بهر حق، در خاک و خون غلطیده است
پس بنای لا اله، گردیده است
مدعایش، سلطنت بودی اگر
خود نکردی، با چنین سامان، سفر
سر ابراهیم و، اسماعیل بود
یعنی آن اجمال را، تفصیل بود
عزم او، چون کوهساران، استوار
پایدار و، تند سیر و، کامکار
تیغ، بهر عزت دین است و بس
مقصد او، حفظ آیین است و بس
ما سو الله را، مسلمان بنده نیست
پیش فرعونی، سرش افکنده نیست
خون او، تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را، بیدار کرد
نقش الا الله، بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن، از حسین آموختیم
ز آتش او، شعلهها اندوختیم
تار ما، از زخمهاش، لرزان هنوز
تازه از، تکبیر او، ایمان هنوز
ای صبا، ای پیک دور افتادگان
اشک ما، بر خاک پاک او رسان
|
|
24_01_2010 . 16:16
|
|
shervin
مدیر
|
ارسالها: 2,717
تاریخ عضویت: Dec 2009
|
|
ازخواب گران خیز!
۱
اي غنچه خوابيده، چو نرگس نگران خيز!
کاشانه ما رفت به تاراج، غمان خيز!
از ناله مرغ چمن، از بانگ اذان، خيز!
از گرمي هنگامه آتش نفسان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!
۲
خورشيد که پيرايه به سيماي سحر بست
آويزه به گوش سحر از خون جگر بست
از دشت و جبل قافلهها رخت سفر بست
اي چشم جهانبين به تماشاي جهان، خیز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خیز!
از خواب گران، خیز!
۳
خاور همه مانند غبار سر راهي است
يک ناله خاموش و اثر باخته آهي است
هر ذره اين خاک، گره خورده نگاهي است
از هند و سمرقند و عراق و همدان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!
۴
درياي تو، درياست؟ که آسوده چو صحراست
درياي تو، درياست؟ که افزون نشد و کاست
بيگانه ز آشوب و نهنگ است، چه درياست؟
از سينه چا کش، صفت موج روان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!
۵
اين نکته گشاينده اسرار نهان است
ملک است تن خاکي و دين روح روان است
تن زنده و جان زنده، ز ربط تن و جان است
با خرقه و سجاده و شمشير و سنان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!
۶
ناموس ازل را، تو اميني، تو اميني!
داراي جهان را، تو يساري، تو يميني
اي بنده خاکي، تو زماني، تو زميني
صهباي يقين درکش و، از دير گمان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!
۷
فرياد ز افرنگ و، دلاويزي افرنگ
فرياد ز شيريني و، پرويزي افرنگ
عالَم همه ويرانه، ز چنگيزي افرنگ
معمار حرم، باز به تعمير جهان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!
کتاب زبور عجم / ص ۰۰
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
|
|
24_01_2010 . 16:29
|
|
shervin
مدیر
|
ارسالها: 2,717
تاریخ عضویت: Dec 2009
|
|
نقش آرزو و آرمان در رشد وجودی انسان
زندگانی را بقا، از مدعاست
کارواناش را دَرا، از مدعاست
زندگی، در جستجو، پوشیده است
اصل او، در آرزو، پوشیده است
آرزو را، در دل خود، زنده دار
تا نگردد، مشت خاک تو، مزار
آرزو، جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شی، امین آرزوست
از تمنا، رقص دل، در سینهها
سینهها، از تاب او، آئینهها
طاقت پرواز بخشد، خاک را
خضر باشد، موسی ادراک را
دل، ز سوز آرزو، گیرد حیات
غیر حق، میرد، چو او گیرد حیات
چون ز تخلیق تمنا، باز ماند
شهپرش بشکست و، از پرواز ماند
آرزو، هنگامه آرای خودی
موج بیتابی، ز دریای خودی
آرزو، صید مقاصد را، کمند
دفتر افعال را، شیرازه بند
زنده را، نفی تمنا، مرده کرد
شعله را، نقصان سوز، افسرده کرد
چیست اصل دیدهٔ بیدار ما
بست صورت لذت دیدار ما
کبک، پا، از شوخیی رفتار یافت
بلبل، از سعی نوا، منقار یافت
نی، برون از نیستان، آباد شد
نغمه، از زندان او، آزاد شد
عقل ندرتکوش و گردون تاز چیست
هیچ میدانی، که این اعجاز، چیست
زندگی، سرمایهدار، از آرزوست
عقل، از زائیدگان بطن اوست
چیست نظم قوم و آئین و رسوم
چیست راز تازگیهای علوم
آرزوئی کو به زور خود شکست
سر ز دل بیرون زد و، صورت به بست
دست و دندان و دماغ و چشم و گوش
فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش
زندگی مرکب چو در جنگاه باخت
بهر حفظ خویش، این آلات ساخت
آگهی از علم و فن مقصود نیست
غنچه و گل از چمن مقصود نیست
علم از سامان حفظ زندگی است
علم از اسباب تقویم خودی است
علم و فن از پیش خیزان حیات
علم و فن از خانه زادان حیات
ای از راز زندگی بیگانه ، خیز
از شراب مقصدی مستانه خیز
مقصدی، مثل سحر تابندهای
ماسوی را آتش سوزندهای
مقصدی، از آسمان بالاتری
دلربائی، دلستانی، دلبری
باطل دیرینه را، غارتگری
فتنه در جیبی، سراپا محشری
ما، ز تخلیق مقاصد، زنده ایم
از شعاع آرزو، تابنده ایم
کتاب اسرار خودی / ص ۰۰
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
|
|
24_01_2010 . 16:59
|
|
shervin
مدیر
|
ارسالها: 2,717
تاریخ عضویت: Dec 2009
|
|
نقش مبارزه در پرورش انسانی
نوجوانی، قامتاش، بالا چو سرو
وارد لاهور شد، از شهر مرو
رفت، پیش سید والا جناب
تا رباید ظلمتاش را، آفتاب
گفت: "محصور صف اعداستم
درمیان سنگها میناستم
با من آموز، ای شه گردون مکان
زندگی کردن، میان دشمنان"
پیر دانائی که در ذاتاش جمال
بسته پیمان محبت با جلال
گفت: ای نامحرم از، راز حیات
غافل از، انجام و آغاز حیات
فارغ از اندیشهی اغیار شو
قوت خوابیدهای، بیدار شو
سنگ چون بر خود گمان شیشه کرد
شیشه گردید و، شکستن پیشه کرد
ناتوان خود را اگر رهرو شمرد
نقد جان خویش، با رهزن سپرد
تا کجا خود را شماری، ماء و طین
از گل خود، شعلهی طور آفرین
با عزیزان، سرگران بودن، چرا
شکوه سنج دشمنان بودن، چرا
راست میگویم، عدو هم، یار تست
هستی او، رونق بازار تست
هر که دانای مقامات "خود"ی است
فضل حق داند، اگر دشمن قوی است
کشت انسان را، عدو باشد سحاب
ممکناتاش را، برانگیزد ز خواب
سنگ ره، آبست، اگر همت قویست
سیل را، پست و بلند جاده چیست؟
سنگ ره، گردد فسان تیغ عزم
قطع منزل، امتحان تیغ عزم
مثل حیوان، خوردن ، آسودن، چه سود؟
گر به خود، محکم نهئی، بودن، چه سود؟
خویش را، چون از خودی، محکم کنی
تو اگر خواهی، جهان، برهم کنی
گر فنا خواهی، ز "خود" آزاد شو
گر بقا خواهی، به "خود"، آباد شو
چیست مردن، از "خود"ی غافل شدن
تو چه پنداری، فراق جان و تن
در "خود"ی کن، صورت یوسف، مقام
از اسیری، تا شهنشاهی، خَرام
از "خود"ی اندیش و، مرد کار شو
مرد حق شو، حامل اسرار شو
شرح راز، از داستانها، میکنم
غنچه، از زور نفس، وا میکنم
«خوشتر آن باشد، که سر دلبران
گفته آید، در حدیث دیگران»
کتاب اسرار خودی ص ۰۰
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
|
|
24_01_2010 . 17:22
|
|
shervin
مدیر
|
ارسالها: 2,717
تاریخ عضویت: Dec 2009
|
|
گفتگوی ذغال و الماس
از حقیقت، باز بگشایم دری
با تو می گویم، حدیث دیگری
گفت با الماس، در معدن ، زغال
ای امین جلوه های لا زوال
همدمیم و، هست و بود ما، یکی است
در جهان، اصل وجود ما، یکی است
من بکان میرم، ز درد ناکسی
تو سر تاج شهنشاهان رسی
قدر من، از بدگلی، کمتر ز خاک
از جمال تو، دل آئینه چاک
روشن از تاریکی من، مجمر است
پس، کمال جوهرم، خاکستر است
پشت پا، هر کس مرا، بر سر زند
بر متاع هستیم، اخگر زند
بر سر و سامان من، باید گریست
برگ و ساز هستیم، دانی که چیست؟
موجهی دودی، بهم پیوستهای
مایهدار یک شرار جستهای
مثل انجم، روی تو، هم خوی تو
جلوهها خیزد، ز هر پهلوی تو
گاه، نورِ دیدهی، قیصر شوی
گاه، زیبِ دستهی، خنجر شوی
گفت الماس: ای رفیق نکتهبین
تیرهخاک، از پختگی، گردد نگین
تا به پیرامون خود، در جنگ شد
پخته از پیکار، مثل سنگ شد
پیکرم، از پختگی، ذوالنور شد
سینهام، از جلوهها، معمور شد
خوار گشتی، از وجود خامِ خویش
سوختی، از نرمی اندام خویش
فارغ از خوف و غم و وسواس باش
پخته، مثل سنگ شو، الماس باش
میشود از وی دو عالم، مستنیر
هر که باشد، سختکوش و سختگیر
مشت خاکی، اصلِ سنگِ اَسود است
کو سر از جیب حرم، بیرون زد است
رتبهاش، از طور، بالاتر شد است
بوسهگاهِ اسود و احمر شد است
در صلابت، آبروی زندگی است
ناتوانی ، ناکسی، ناپختگی است
کتاب اسرار خودی / ص ۰۰
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
|
|
24_01_2010 . 17:43
|
|
shervin
مدیر
|
ارسالها: 2,717
تاریخ عضویت: Dec 2009
|
|
خودی
ای که مثل گل، ز گل بالیدهای
تو هم از بطن خودی زائیدهای
از خودی مگذر، بقا انجام باش
قطرهای میباش و، بحر آشام باش
تو که از نور خودی، تابندهای
گر خودی محکم کنی، پایندهای
سود در جیب، همین سوداستی
خواجگی، از حفظِ این کالاستی
هستی و، از نیستی ترسیدهای
ای سرت گردم، غلط فهمیدهای
چون خبر دارم، ز ساز زندگی
با تو گویم، چیست راز زندگی
غوطه در خود، صورت گوهر، زدن
پس ز خلوتگاه خود، سر بر زدن
زیر خاکستر، شرار اندوختن
شعله گردیدن، نظرها سوختن
خانه سوز محنت چل ساله شو
طوف خود کن، شعله ی جواله شو
زندگی، از طوف دیگر، رستن است
خویش را، بیتالحرم، دانستن است
پر زن و، از جذب خاک، آزاد باش
همچو طایر، ایمن از افتاد باش
تو اگر، طایر نهای، ای هوشمند
بر سر غار، آشیان خود، مبند
ای که باشی در پی کسب علوم
با تو میگویم، پیام پیر روم
"علم را بر تن زنی، ماری بود
علم را بر دل زنی، یاری بود"
آگهی از قصهی، آخوند روم
آنکه داد اندر حلب، درس علوم
پای، در زنجیر توجیهات عقل
کشتیاش، طوفانی "ظلمات" عقل
موسی بیگانهی سینای عشق
بیخبر از عشق و از سودای عشق
از تشکک گفت و از اشراق گفت
وز حکم، صد گوهر تابنده سفت
عقدههای قول مشائین گشود
نور فکرش، هر خفی را وانمود
گرد و پیشاش بود، انبار کتب
بر لب او، شرح اسرار کتب
پیر تبریزی ز ارشاد کمال
جُست راه مکتب ملا جلال
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
مولوی فرمود: نادان لب ببند
بر مقالات خردمندان مخند
پای خویش از مکتبام، بیرون گذار
قیل و قال است این، ترا با وی چه کار
قال ما، از فهم تو، بالاتر است
شیشهی ادراک را، روشنگر است
سوز شمس، از گفتهی ملا، فزود
آتشی از جان تبریزی گشود
بر زمین، برق نگاه او، فتاد
خاک، از سوز دم او، شعله زاد
آتش دل، خرمن ادراک، سوخت
دفتر آن فلسفی را، پاک سوخت
مولوی، بیگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمه های ساز عشق
گفت: این آتش، چسان افروختی
دفتر ارباب حکمت، سوختی
گفت شیخ: ای مسلم زناردار
ذوق و حال است این، ترا با وی چه کار
حال ما، از فکر تو، بالاتر است
شعلهی ما، کیمیای احمر است
ساختی از برف حکمت، ساز و برگ
از سحاب فکر تو، بارد تگرگ
آتشی افروز، از خاشاک خویش
شعلهای تعمیر کن، از خاک خویش
علم مسلم، کامل از سوز دل است
معنی اسلام، ترک آفل است
چون ز بند آفل، ابراهیم، رست
در میان شعلهها، نیکو نشست
علم حق را، در قفا انداختی
بهر نانی، نقد دین، در باختی
گرمرو، در جستجوی سرمهای
واقف از چشم سیاه خود، نهای
آب حیوان، از دم خنجر طلب
از دهان اژدها، کوثر طلب
سنگ اسود، از در بتخانه خواه
نافهی مشک، از سگ دیوانه خواه
سوز عشق، از دانش حاضر، مجوی
کیف حق، از جام این کافر، مجوی
مدتی، محو تک و دو، بودهام
رازدان دانش نو بودهام
باغبانان امتحانام کردهاند
محرم این گلستانام کردهاند
گلستانی، لاله زار عبرتی
چون گل کاغذ، سراب نکهتی
تا ز بند این گلستان، رستهام
آشیان، بر شاخ طوبی، بسته ام
دانش حاضر، حجاب اکبر است
بتپرست و، بتفروش و، بتگر است
پا به زندان مظاهر بستهای
از حدود حس، برون ناجستهای
در صراط زندگی، از پا فتاد
بر گلوی خویشتن، خنجر نهاد
آتشی دارد، مثال لاله، سرد
شعلهای دارد، مثال ژاله، سرد
فطرتاش، از سوز عشق، آزاد ماند
در جهان جستجو، ناشاد ماند
عشق افلاطون، علتهای عقل
به شود از نشترش، سودای عقل
جمله عالم، ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
این می دیرینه، در میناش نیست
شور "یارب"، قسمت شبهاش نیست
قیمت شمشاد خود، نشناختی
سرو دیگر را بلند انداختی
مثل نی، خود را ز خود، کردی تهی
بر نوای دیگران، دل مینهی
ای گدای ریزهای، از خوان غیر
جنس خود میجوئی از، دکان غیر
بزم مسلم، از چراغ غیر، سوخت
مسجد او، از شرار دیر، سوخت
از سواد کعبه، چون آهو، رمید
ناوک صیاد، پهلویش درید
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده، باز آ، سوی خویش
ای امین حکمت اُمالکتاب
وحدت گمگشتهی خود، بازیاب
ما که دربان حصار ملتایم
کافر از ترک شعار ملتایم
ساقی دیرینه را ساغر شکست
بزم رندان حجازی بر شکست
کعبه آباد است، از اصنام ما
خندهزن کفر است، بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان، اسلام باخت
رشتهی تسبیح، از زنار ساخت
پیرها پیر از بیاض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لااله، بیگانهای
از صنم های هوس، بتخانهای
میشود، هر مو درازی، خرقه پوش
آه ازین، سوداگران دین فروش
با مریدان، روز و شب، اندر سفر
از ضرورتهای ملت، بیخبر
دیدهها بینور، مثل نرگساند
سینهها، از دولت دل، مفلساند
واعظان هم صوفیان منصب پرست
اعتبار ملت بیضا شکست
واعظ ما، چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین، فتوی فروخت
چیست یاران، بعد ازین، تدبیر ما
رخ، سوی میخانه دارد، پیر ما
کتاب اسرار خودی / ص ۰۰
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
|
|
24_01_2010 . 18:19
|
|
shervin
مدیر
|
ارسالها: 2,717
تاریخ عضویت: Dec 2009
|
|
نیایش
ای چو جان، اندر وجود عالمی
جان ما باشی و، از ما می رمی
نغمه از فیض تو، در عود حیات
موت در راه تو، محسود حیات
باز، تسکین دل ناشاد شو
باز، اندر سینهها، آباد شو
باز، از ما خواه، ننگ و نام را
پختهتر کن، عاشقان خام را
از مقدر، شکوهها داریم ما
نرخ تو بالا و، ناداریم ما
از تهیدستان، رخ زیبا مپوش
عشق سلمان و بلال، ارزان فروش
چشم بیخواب و، دل بیتاب ده
باز ما را، فطرت سیماب ده
آیتی بنما، ز آیات مبین
تا شود اعناق اعدا، خاضعین
کوه آتشخیز کن، این کاه را
ز آتش ما سوز، غیر الله را
رشتهی وحدت، چو قوم از دست داد
صد گره بر روی کار ما فتاد
ما پریشان در جهان، چون اختریم
همدم و بیگانه، از یکدیگریم
باز این اوراق را، شیرازه کن
باز آئین محبت، تازه کن
باز ما را، بر همان خدمت گمار
کار خود، با عاشقان خود سپار
رهروان را، منزل تسلیم بخش
قوت ایمان ابراهیم بخش
عشق را از شغل لا آگاه کن
آشنای رمز الاالله کن
من که بهر دیگران، سوزم چو شمع
بزم خود را گریه آموزم چو شمع
یارب آن اشکی که باشد دلفروز
بیقرار و مضطر و آرام سوز
کارماش در باغ و روید آتشی
از قبای لاله شوید آتشی
دل بدوش و، دیده بر فرداستم
در میان انجمن، تنهاستم
"هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من"
در جهان، یارب، ندیم من کجاست
نخل سینایم، کلیم من کجاست
ظالمام بر خود ستمها کردهام
شعلهای را در بغل پروردهام
شعلهای، غارتگر سامان هوش
آتشی، افکنده در دامان هوش
عقل را دیوانگی آموخته
علم را سامان هستی سوخته
آفتاب از سوز او گردون مقام
برقها اندر طواف او مدام
همچو شبنم دیدهی گریان شدم
تا امین آتش پنهان شدم
شمع را سوز عیان آموختم
خود، نهان از چشم عالم، سوختم
شعلهها آخر ز هر مویم دمید
از رگ اندیشهام، آتش چکید
عندلیبام از شررها دانه چید
نغمهی آتش مزاجی آفرید
سینهی عصر من، از دل خالی است
میتپد مجنون که محمل خالی است
شمع را، تنها تپیدن، سهل نیست
آه، یک پروانهی من، اهل نیست
انتظار غمگساری، تا کجا
جستجوی رازداری، تا کجا
ای ز رویت، ماه و انجم، مستنیر
آتش خود را، ز جانم بازگیر
این امانت، بازگیر از سینهام
خار جوهر، برکش از آئینهام
یا مرا یک همدم دیرینه ده
عشق عالمسوز را آئینه ده
موج در بحر است هم پهلوی موج
هست، با همدم تپیدن، خوی موج
بر فلک، کوکب ندیم کوکب است
ماه تابان؛ سر بزانوی شب است
روز پهلوی شب یلدا زند
خویش را، امروز، بر فردا زند
هستی جوئی به جوئی گم شود
موجهی بادی به بوئی گم شود
هست، در هر گوشهی ویرانه، رقص
میکند، دیوانه با دیوانه، رقص
گرچه تو، در ذات خود، یکتاستی
عالمی، از بهر خویش، آراستی
من، مثال لالهی صحراستم
درمیان محفلی، تنهاستم
خواهم از لطف تو، یاری، همدمی
از رموز فطرت من، محرمی
همدمی، دیوانهای، فرزانهای
از خیال این و آن، بیگانهای
تا به جان او سپارم، هوی خویش
باز بینم در دل او، روی خویش
سازم از مشتی گِل خود، پیکرش
هم صنم او را شوم، هم آزرش
کتاب اسرار خودی / ص ۰۰
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
|
|
06_03_2014 . 11:56
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۱
راه شب چون مهر عالمتاب زد
گریهی من بر رخ گل آب زد
اشک من از چشم نرگس خواب شست
سبزه از هنگامهام بیدار رست
باغبان زور کلامم آزمود
مصرعی کارید و شمشیری درود
در چمن جز دانهای اشکم نکشت
تار افغانم بپود باغ رشت
ذرهام مهر منیر آن من است
صد سحر اندر گریبان من است
خاک من روشنتر از جامجم است
محرم از نا زادهای عالم است
فکرم آن آهو سر فتراک بست
کوهنوز از نیستی بیرون نجست
سبزه نا روئیده زیب گلشنم
گل بشاخ اندر نهان در دامنم
محفل رامشگری بر هم زدم
زخمه بر تار رگ عالم زدم
بسکه عود فطرتم نادر نواست
هم نشین از نغمهام نا آشناست
در جهان خورشید نوزائیدهام
هست نا آشفته سیمابم هنوز
بحر از رقص ضیایم بینصیب
کوه از رنگ حنایم بینصیب
خو گرمن نیست چشم هست و بود
لرزه بر تن خیزم از بیم نمود
بامم از خاور رسید و شب شکست
شبنم نو بر گل عالم نشست
انتظار صبح خیزان میکشم
ای خوشا زرتشتیان آتشم
نغمهام از زخمه بیپروا ستم
من نوای شاعر فرداستم
عصر من دانندهی اسرار نیست
یوسف من بهر این بازار نیست
نا امیداستم زیاران قدیم
طور من سوزد که میآید کلیم
قلزم یاران چو شبنم بیخروش
شبنم من مثلیم طوفان بدوش
نغمهی من از جهان دیگر است
این جرس را کاروان دیگر است
ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
چشم خود بر بست و چشم ما گشاد
رخت ناز از نیستی بیرون کشید
چون گل از خاک مزار خود دمید
کاروانها گرچه زین صحرا گذشت
مثل گام ناقه کم غوغا گذشت
عاشقم فریاد ایمان من است
شور حشر از پیش خیزان من است
نغمهام زاندازهای تار است بیش
من نترسم از شکست عود خویش
قطره از سیلاب من بیگانه به
قلزم از آشوب او دیوانه به
در نمیگنجد بجو عمان من
بحرها باید پی طوفان من
غنچه کز بالیدگی گلشن نشد
در خور ابر بهار من نشد
برقها خوابیده در جان من است
کوه و صحرا باب جولان من است
پنجه کن با بحرم ار صحراستی
برق من در گیرا گرسیناستی
چشمهی حیوان بر اتم کردهاند
محرم راز حیاتم کردهاند
ذره از سوز نوایم زنده گشت
پر گشود و کرمک تابنده گشت
هیچکس رازی که من گویم نگفت
همچو فکر من در معنی نه سفت
سر عیش جاودان خواهی بیا
هم زمین هم آسمان خواهی بیا
پیر گردون با من این اسرار گفت
از ندیمان رازها نتوان نهفت
|
|
09_03_2014 . 14:38
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۲
ساقیا برخیز و می در جام کن
محو از دل کاوش ایام کن
شعلهای آبی که اصلش زمزم است
گر گدا باشد پرستارش جم است
میکند اندیشه را هشیارتر
دیدهی بیدار را بیدارتر
اعتبار کوه بخشد کاه را
قوت شیران دهد روباه را
خاک را اوج ثریا میدهد
قطره را پهنای دریا میدهد
خامشی را شورش محشر کند
پای کبک از خون باز احمر کند
خیز و در جامم شراب ناب ریز
بر شب اندیشهام مهتاب ریز
تا سوی منزل کشم آواره را
ذوق بیتابی دهم نظاره را
گرم رو از جستجوی نوشوم
روشناس آروزی نو شوم
چشم اهل ذوق را مردم شوم
چون صدا در گوش عالم گم شوم
قیمت جنس سخن بالا کنم
آبچشم خویش در کالا کنم
باز برخوانم ز فیض پیر روم
دفتر سر بسته اسرار علوم
جان او از شعلهها سرمایهدار
من فروغ یکنفس مثل شرار
شمع سوزان تاخت بر پروانهام
باده شبخون ریخت بر پیمانهام
پیر رومی خاک را اکسیر کرد
از غبارم جلوهها تعمیر کرد
ذره از خاک بیابان رخت بست
تا شعاع آفتاب آرد بدست
موجم و در بحر او منزل کنم
تا در تابندهیی حاصل کنم
من که مستیها زصهبایش کنم
زندگانی از نفسهایش کنم
|
|
10_03_2014 . 13:27
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۳
شب من مایل فریاد بود
خامشی از یاربم آباد بود
شکوه آشوب غم دوران بدم
از تهی پیمانگی نالان بدم
این قدر نظارهام بیتاب شد
بالوپر بشکست و آخر خواب شد
روی خود بنمود پیر حق سرشت
کو بحرف پهلوی قرآن نوشت
گفت ای دیوانهی ارباب عشق
جرعهيی گیر از شراب ناب عشق
بر جگر هنگامهی محشر بزن
شیشه بر سر دیده بر نشتر بزن
خنده را سرمایهی صد ساله ساز
اشک خونین را جگر پر کالهساز
تابکی چون غنچه می باشی خموش
نکهت خود را چو گل ارزان فروش
در گره هنگامهداری چون سپند
محمل خود بر سر آتش به بند
چون جرس آخر زهر جز و بدن
نالهی خاموش را بیرون فکن
آتش استی بزم عالم بر فروز
دیگران را هم ز سوز خود بسوز
فاش گو اسرار پیر می فروش
موج میشو کسوت مینا بپوش
سنگ شو آیینهی اندیشه را
بر سر بازار بشکن شیشه را
از نیستان همچو نی پیغام ده
قیس را از قوم حی پیغام ده
ناله را انداز نو ایجاد کن
بزم را از های و هو آیاد کن
خیز و جان نو بده هر زنده را
از قم خود زندهتر کن زنده را
خیز و پا بر جادهی دیگربنه
جوش سودای کهن از سر بنه
آشنای لذت گفتار شو
ای درای کاروان بیدار شو
زین سخن آتش به پیراهن شدم
مثل نی هنگامه آبستن شدم
چون نوا از تار خود برخاستم
جنتی از بهر گوش آراستم
بر گرفتم پرده از راز خودی
وا نمودم سر اعجاز خودی
|
|
11_03_2014 . 15:06
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۴
بود نقش هستیم انگارهیی
ناقبولی ناکسی ناکارهیی
عشق سوهان زد مرا آدم شدم
عالم کیف و کم عالم شدم
حرکت اعصاب گردون دیدهام
در رک مه گردش خون دیدهام
بهر انسان چشم من شبها گریست
تا دریدم پردهای اسرار زیست
از درون کارگاه ممکنات
بر کشیدم سر تقویم حیات
من که این شب را چو مه آراستم
گرد پای ملت بیضاستم
ملتی در باغ و راغ آوازهاش
آتش دلها سرود تازهاش
ذره کشت و آفتاب انبار کرد
خرمن از صد رومی و عطار کرد
آه گرمم رخت بر گردون کشم
گرچه دودم از تبار آتشم
خامهام از همت فکر بلند
راز این نه پرده در صحرا فکند
قطره تا همپایهی دریا شود
ذره از بالیدگی صحرا شود
|
|
12_03_2014 . 13:09
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۵
شاعری زین مثنوی مقصود نیست
بتپرستی بتگری مقصود نیست
هندیم از پارسی بیگانهام
ماه نو باشم تهی پیمانهام
حسنانداز بیان از من مجو
خوانسار و اصفهان از من مجو
گرچه هندی در عذوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرینتر است
فکر من از جلوهاش مسحور گشت
خامه من شاخ نخل طور گشت
پارسی از رفعت اندیشهام
در خورد با فطرت اندیشهام
خرده بر مینا مگیرای هوشمند
دل بذوق خردهی مینا به بند
|
|
12_03_2014 . 15:49
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۶
پیکر هستی ز آثار خودی است
هرچه میبینی ز اسرار خودی است
خویشتن را چون خودی بیدار کرد
آشکار عالم پندار کرد
صد جهان پوشیده اندر ذات او
غیر او پیداست از اثبات او
در جهان تخم خصومت کاشت است
خویشتن را غیر خود پنداشت است
سازد از خود پیکر اغیار را
تا فزاید لذت پیکار را
میکشد از قوت بازوی خویش
تا شود آگاه از نیروی خویش
خودفریبیهای او عین حیات
همچو گل از خون وضو عین حیات
بهریک گل خون صد گلشن کند
از پی یک نغمه صد شیون کند
یک فلک را صد هلال آورده است
بهر حرفی صد مقال آورده است
عذر این اسراف و این سنگین دلی
خلق و تکمیل جمال معنوی
حسن شیرین عذر درد کوهکن
نافهیی عذر صد آهوی ختن
سوز پیهیم قسمت پروانهها
شمع عذر محنت پروانهها
خامهی او نقش صد امروز بست
تا بیارد صبح فردایی بدست
شعلههای او صد ابراهیم سوخت
تا چراغ یک محمد برفروخت
میشود از بهر اغراض عمل
عامل و معمول و اسباب و علل
خیزد انگیزد پرد تا بد رمد
سوزد افروزد کشد میرد دمد
وسعت ایام جولانگاه او
آسمان موجی ز گرد راه او
گل بجیب آفاق از گلکاریش
شب زخوابش روز از بیداریش
شعلهی خود در شرر تقسیم کرد
جز پرستی عقل را تعلیم کرد
خودشکن گردید و اجزا آفرید
اندکی آشفت و صحرا آفرید
باز از آشفتگی بیزار شد
وز بهم پیوستگی کهسار شد
وانمودن خویش را خوی خودی است
خفته در هر ذره نیروی خودی است
قوت خاموش و بیتاب عمل
از عمل پابند اسباب عمل
|
|
12_03_2014 . 15:58
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۷
چون حیات عالم از زور خودی است
پس بقدر استواری زندگی است
قطره چون حرف خودی از بر کند
هستیی بیمایه را گوهر کند
باده از ضعف خودی بیپیکر است
پیکرش منتپذیر ساغر است
گرچه پیکر میپذیرد جام می
گردش از ماوام گیرد جام می
کوه چون از خود رود صحرا شود
شکوه سنج جوشش دریا شود
موج تا موج است در آغوش بحر
میکند خود را سوار دوش بحر
حلقهیی زد نور تا گردید چشم
از تلاش جلوهها جنبید چشم
سبزه چون تاب دمید از خویش یافت
همت او سینهی گلشن شکافت
شمع هم خود را بخود زنجیر کرد
خویش را از ذرهها تعمیر کرد
خود گدازی پیشه کرد از خود رمید
هم چو اشک آخر زچشم خود چکید
گر بفطرت پختهتر بودی نگین
از جراحتها بیاسودی نگین
میشود سرمایهدار نام غیر
دوش او مجروح بار نام غیر
چون زمین بر هستی خود محکم است
ماه پابند طواف پیهم است
هستی مهر از زمین محکمتر است
پس زمین مسحور چشم خاور است
جنبش از مژگان بردشان چنار
مایهدار از سطوت او کوهسار
تار و پود کسوت او آتش است
اصل او یک دانهی گردنکش است
چون خودی آرد بهم نیروی زیست
میگشاید قلزمی از جوی زیست
|
|
13_03_2014 . 11:47
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۸
زندگانی را بقا از مدعاست
کاروانش را درا از مدعاست
زندگی در جستجو پوشیده است
اصل او در آرزو پوشیده است
آرزو را در دل خود زندهدار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هرشی امین آرزوست
از تمنا رقص دل در سینهها
سینهها از تاب او آیینهها
طاقت پرواز بخشد خاک را
خضر باشد موسی ادراک را
دل ز سور آرزو گیرد حیات
غیر حق میرد چون او گیرد حیات
چون ز تخلیق تمنا باز ماند
شهپرش بشکست و از پرواز ماند
آرزو هنگامه آرای خودی
موج بیتابی ز دریای خودی
ارزو صید مقاصد را کمند
دفتر افعال را شیرازه بند
زنده را نفی تمنا مرده کرد
شعله را نقصان سوز افسرده کرد
چیست اصل دیدهی بیدار ما؟
بست صورت لذت دیدار ما
کبک پا از شوخی رفتار یافت
بلبل از سعی نوا منقار یافت
نی برون از نیستان آباد شد
نغمه از زندان او آزاد شد
عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست
هیچ میدانی که این اعجاز چیست
زندگی سرمایهدار از آرزوست
عقل از زاییدگان بطن اوست
چیست نظم قوم و ایین و رسوم
چیست راز تازگیهای علوم
ارزویی کو بزور خود شکست
سرزدل بیرون زد و صورت به بست
دست و دندان و دماغ و چشم و گوش
فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش
زندگی مرک جو در جنگاه باخت
بهر حفظ خویش این آلات ساخت
آگهی از علم و فن مقصود نیست
غنچه و گل از چمن مقصود نیست
علم از سامان حفظ زندگی است
علم از اسباب تقویم خودی است
علم و فن از پیش خیزان حیات
علم و فن از خانهزادان حیات
ای ز راز زندگی بیگانه خیز
از شراب مقصدی مستانه خیز
مقصدی مثل سحر تابندهیی
ما سوی را آتش سوزندهیی
مقصدی از آسمان بالاتری
دلربایی دلستانی دلبری
باطل دیرینه را غارتگری
فتنه در جیبی سراپا محشری
ما زتخلیق مقاصد زندهایم
از شعاع آرزو تابندهایم
|
|
14_03_2014 . 17:24
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۹
نقطهی نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت میشود پایندهتر
زندهتر سوزندهتر تابندهتر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیازموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست
اصل عشق از آب و باد و خاک نیست
در جهان هم صلح و هم پیکار عشق
آب حیوان تیغ جوهر دار عشق
از نگاه عشق خاراشق بود
عشق حق آخر سراپا حق بود
عاشقی آموز و محبوبی طلب
چشم نوحی قلب ایوبی طلب
کیمیا پیدا کن از مشت گلی
بوسه زن بر آستان کاملی
شمع خود را همچو رومی بر فروز
روم را در آتش تبریز سوز
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوبتر
خوشتر و زیباتر و محبوبتر
دل ز عشق او توانا میشود
خاک همدوش ثریا میشود
خاک نجدا از فیض او چالاک شد
آمد اندر وجد و بر افلاک شد
در دل مسلم مقام مصطفی است
آبروی مازنام مصطفی است
طور موجی از غبار خانهاش
کعبه را بیتالحرام کاشانهاش
کمتر از آنی ز اوقاتش ابد
کاسب افزایش از ذاتش ابد
بوریا ممنون خواب راحتش
تاج کسری زیر پای امتش
در شبستان حرا خلوت گزید
قوم و آیین و حکومت آفرید
ماند شبها چشم او محروم نوم
تا به تخت خسروی خوابید قوم
وقت هیجا تیغ او آهن گداز
دیدهی او اشکبار اندر نماز
در دعای نصرت آمین تیغ او
قاطع نسل سلاطین تیغ او
در جهان آیین نو آغاز کرد
مسند اقوام پیشین در نورد
از کلید دین در دنیا گشاد
همچو او بطنام گیتی نزاد
در نگاه او یکی بالا و پست
باغلام خویش بر یک خوان نشست
در مصافی پیش آن گردون سریر
دختر سردار طی آمد اسیر
پای در زنجیر و هم بیپرده بود
گردن از شرم و حیا خم کرده بود
دخترک را چون نبی بیپرده دید
چادر خود پیشروی او کشید
ما از آن خاتون طی عریان تریم
پیش اقوام جهان بیچادریم
روز محشر اعتبار ماست او
در جهان هم پردهدار ماست او
لطف و قهر او سرا پا رحمتی
آن بیاران این باعدا رحمتی
آن که بر اعدا در رحمت گشاد
مکه را پیغام لاتثریب داد
ما که از قید وطن بیگانهایم
چون نگه نور دو چشمیم و یکیم
از حجاز و چین و ایرانیم ما
شبنم یک صبح خندانیم ما
مست چشم ساقی بطحاستیم
در جهان مثل می و میناستیم
امتیازات نسب را پاک سوخت
آتش او این خس و خاشاک سوخت
چون گل صد برگ ما را بویکسیت
اوست جان این نظام و اویکیست
سر مکنون دل او ما بدیم
نعره بیباکانه زد افشا شدیم
شور عشقش در نی خاموش من
میتپد صد نغمه در آغوش من
من چه گویم از تولایش که چیست
خشک چوبی در فراق او گریست
هستی مسلم تجلی گاه او
طورها بالد زگرد راه او
پیکرم را آفرید آیینهاش
صبح من از آفتاب سینهاش
در تپید دمبدم آرام من
گرمتر از صبح محشر شام من
ابر آذار است و من بستان او
تاک من نمناک از باران او
چشم در کشت محبت کاشتم
از تماشا حاصلی بر داشتم
خاک یثرب از دوعالم خوشتر است
ای خنک شهری که انجا دلبراست
کشتهی انداز ملا جامیم
نظم و نثر او علاج خامیم
شعر لب ریز معنای گفته است
در ثنای خواجه گوهر سفته است
نسخهی کونین را دیپاچه اوست
جمله عالم بندگان و خواجه اوست
|
|
15_03_2014 . 13:33
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۱۰
کیفیتها خیزد از صهبای عشق
هست هم تقلید از اسمای عشق
کامل بسطام در تقلید فرد
اجتناب از خوردن خربوزه کرد
عاشقی؟ محکم شو از تقلید یار
تا کمند تو شود یزدان شکار
اندکی اندرحرای دل نشین
ترک خود کن سوی حق هجرت گزین
محکم از حق شو سوی خود گامزن
لات و عزای هوس را سرشکن
لشکری پیدا کن از سلطان عشق
جلوهگر شو بر سر فاران عشق
تا خدای کعبه بنوازد تو را
شرح انی جاعل سازد ترا
|
|
16_03_2014 . 12:32
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۱۱
ای فراهم کرده از شیران خراج
گشته یی رو به مزاج از احتیاج
خستگیهای تو از ناداری است
اصل درد تو همین بیماری است
میرباید رفعت از فکر بلند
میکشد شمع خیال ارجمند
از خم هستی می گلفام گیر
نقد خود از کیسهی ایام گیر
خود فرود آ از شتر مثل عمر
الحذر از منت غیر الحذر
تا بکی در یوزهی منصب کنی
صورت طفلان زنی مرکب کنی
فطرتی کو بر فلک بندد نظر
پست میگردد ز احسان دگر
از سوال افلاس گردد خوارتر
از گدایی گدیه گر نادارتر
از سوال آشفته اجزای خودی
بیتجلی نخل سینای خودی
مشت خاک خویش را از هم مپاش
مثل مه رزق خود از پهلوتراش
گرچه باشی تنک روز و تنک بخت
در ره سیل بلا افکنده رخت
رزق خویش از نعمت دیگر مجو
موج آب از چشمهی خاور مجو
تا نباشی پیش پیغمبر خجل
روز فردایی که باشد جان گسل
ماه را روزی رسد از خوان مهر
داغ بر دل دارد از احسان مهر
همت از حق خواه و با گردون ستیز
آبروی ملت بیضا مریز
آنکه خاشاک بتان از کعبه رفت
مرد کاسب را حبیب الله گفت
وای بر منت پذیر خوان غیر
گردنش خم گشته ای احسان غیر
خویش از برق لطف غیر سوخت
با پشیزی مایه ی غیرت فروخت
ای خنک آن تشنه کاندر آفتاب
می نخواهد از خضر یک جام آب
ترجبین از خجلت سائل نشد
شکل آدم ماند و مشت گل نشد
زیر گردون آن جوان ارجمند
می رود مثل صنوبر سر بلند
در تهی دستی شود خود دار تر
بخت او خوابید و او بیدارتر
قلزم زنبیل سیل آتش است
گر ز دست خود رسد شبنم خوشست
چون حباب از غیرت مردانه باش
هم به بحر اندر نگون پیمانه یاش
|
|
16_03_2014 . 14:46
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۱۲
از محبت چون خودی محکم شود
قوتش فرمانده عالم شود
پیر گردون کر کواکب نقش بست
غنچهها از شاخسار او شکست
پنجهی او پنجهی حق میشود
ماه از انگشت او شق میشود
در خصومات جهان گردد حکم
تابع فرمان او دارا و جم
با تو میگویم حدیث بوعلی
در سواد هند نام او جلی
آن نوا پیرای گلزار کهن
گفت با ما از گل رعنا سخن
خطهی این جنت آتش نژاد
از هوای دامنش مینو سواد
کوچک ابدا سوی بازار رفت
از شراب بوعلی سرشار رفت
عامل آن شهر می آمد سوار
همرکاب او غلام و چوبدار
پیشرو زد بانگ ای ناهوشمند
بر جلو داران عامل ره مبند
رفت آن درویش سرافکنده پیش
غوطه زن اندریم افکار خویش
چوبدار از جام استکبار مست
بر سر درویش چوب خود شکست
از ره عامل فقیر آزرده رفت
دلگران و ناخوش و افسرده رفت
در حضور بوعلی فریاد کرد
اشک از زندان چشم ازاد کرد
صورت برقی که بر کهسار ریخت
شیخسیل آتش از گفتار ریخت
از رگ جان آتش دیگر گشود
با دبیر خویش از شادی نمود
خامه را بر گیر و فرمانی نویس
از فقیری سوی سلطانی نویس
بندهام را عاملت بر سر زده است
بر متاع جان خود اخگر زده است
بازگیر این عامل بد گوهری
ور نه بخشم ملک تو با دیگری
نامهی آن بندهی حق دستگاه
لرزهها انداخت در اندام شاه
پیکرش سرمایهی الام گشت
زرد مثل آفتاب شام گشت
بهر عامل حلقهی زنجیر جست
از قلندر عفو این تقصیر جست
خسرو شیرین زبان رنگین بیان
نغمههایش از ضمیر کن فکان
فطرتش روشن مثال ماهتاب
گشت از بهر سفارت انتخاب
چنک را پیش قلندر چون نواخت
از نوایی شیشهی جانش گداخت
شوکتی کوپخته چون کهسار بود
قیمت یک نغمهی گفتار بود
نیشتر بر قلب درویشان مزن
خویش را در آتش سوزان مزن
|
|
25_03_2014 . 14:19
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۱۳
آن شنیدسی که در عهد قدیم
گوسفندان در علفزاری مقیم
از وفور کاه نسلافزا بدند
فازغ از اندیشهی اعدا بدند
آخر از نا سازی تقدیر میش
گشت از تیربلایی سینه ریش
شیرها از بیشه سر بیرون زدند
بر علفزار بزن شبخون زدند
جذب و استیلا شعار قوت است
فتح راز آشکار قوت است
شیر نر کوس شهشاهی نواخت
میش را از حریت محروم ساخت
بسکه از شیران نیاید جز شکار
سرخ شد از خون میش آن مرغزار
گوسفندی زیرکی فهمیدهیی
کهنهسالی گرگ باران دیدهیی
تنگدل از روزگار قوم خویش
از ستمهای هژبران سینه ریش
شکوهها از گردش تقدیر کرد
کار خود را محکم از تدبیر کرد
بهر حفظ خویش مرد ناتوان
حیلهها جوید زعقل کاردان
در غلامی از پی دفع ضرر
قوت تدبیر گردد تیز تر
پخته چون گردد جنون انتقام
فتنه اندیشی کند عقل غلام
گفت با خود عقدهی ما مشکل است
قلزم غمهای ما بیساحل است
میش نتواند بزور از شیر رست
سیم ساعد ما و او پولاد دست
نیست ممکن کز کمال وعظ و پند
خوی گرگی آفریند گوسفند
شیر نر را میش کردن ممکن است
غافلش از خویش کردن ممکن است
صاحب آوازهي الهام گشت
واعظ شیران خون آشام گشت
نعره زدای قوم کذاب اشر
بیخبر از یوم نحس مستمر
مایهدار از وقت روحانیم
بهر شیران مرسل یزدانیم
دیدهی بی نور را نور آمدم
صاحب دستور و مامور آمدم
توبه از اعمال نا محمود کن
ای زیاناندیش فکر سود کن
هر که باشد تند و زور آور شقی است
زندگی مستحکم از نفی خودی است
روح نیکان از علف یابد غذا
تارک اللحم است مقبول خدا
تیزی دندان ترا رسوا کند
دیدهی ادراک را اعمی کند
جنت از بهر ضعیفان است و بس
قوت از اسباب خسران است و بس
جستجوی عظمت و سطوت شر است
تنگدستی از امارت خوشتر است
برق سوزان در کمین دانه نیست
دانهگر خرمن شود فرزانه نیست
ذره شو صحرا مشو گر عاقلی
تا زنور آفتابی بر خوری
ای که مینازی بذبح گوسفند
ذبح کن خود را که باشی ارجمند
زندگی را میکند نا پایدار
جبر و قهر و انتقام و اقتدار
سبزه پا مال است و روید باربار
خواب مرگ از دیده شوید بار بار
غافل از خود شو اگر فرزانهیی
گر ز خود غافل نهیی دیوانهیی
چشمبند و گوشبند و لب به بند
تارسد فکر تو بر چرخ بلند
این علفزار جهان هیچ است هیچ
تو برین موهوم ای نادان مپیچ
خیل شیر از سخت کوشی خسته بود
دل بذوق تنپرستی بسته بود
آمدش این پند خواب آور پسند
خورد از خامی فسون گوسفند
آنکه کردی گوسفندان را شکار
کرد دین گوسفندی اختیار
با پلنگان سازگار آمد علف
گشت آخر گوهر شیری خزف
از علف آن تیزی دندان نماند
هیبت چشم شرار افشان نماند
دل بتدریج از میان سینه رفت
جوهر آیینه از آیینه رفت
آن جنون کوشش کامل نماند
آن تقاضای عمل در دل نماند
اقتدار و عزم و استقلال رفت
اعتبار و عزت و اقبال رفت
پنجههای آهنین بیزور شد
مرده شد دلها و تنها گور شد
زور تن کاهید و خوف جان فزود
خوف جان سرمایهی همت ربود
صد مرض پیدا شد از بیهمتی
کوته دستی بیدلی دون فطرتی
شیر بیدار از فسون میش خفت
انحطاط خویش را تهذیب گفت
|
|
26_03_2014 . 11:33
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۱۴
راهب دیرینه افلاطون حکیم
از گروه گوسفندان قدیم
رخش او در ظلمت معقول گم
در کهستان وجود افکنده سم
آنچنان افسون نامحسوس خورد
اعتبار از دست و چشم و گوش برد
گفت سر زندگی در مردن است
شمع را صد جلوه از افسردن است
بر تخیلهای ما فرمان رواست
جام او خوابآور و گیتیرباست
گوسفندی در لباس آدم است
حکم او بر جان صوفی محکم است
عقل خود را بر سر گردون رساند
عالم اسباب را افسانه خواند
کار او تحلیل اجزای حیات
قطع شاخ سرو رعنای حیات
فکر افلاطون زیان را سود گفت
حکمت او بود را نابود گفت
فطرتش خوابید و خوابی آفرید
چشم هوش او سرابی آفرید
بسکه از ذوق عمل محروم بود
جان او وارفتهی معدوم بود
منکر هنگامهی موجود گشت
خالق اعیان نامشهود گشت
زنده جان را عالم امکان خوش است
مرده دل را عالم اعیان خوش است
آهوش بی بهره از لطف خرام
لذت رفتار بر کبکش حرام
شبنمش از طاقت رم بینصیب
طایرش را سینه از دم بینصیب
ذوق روئیدن ندارد دانهاش
از طپیدن بیخبر پروانهاش
راهب ما چاره غیر از رم نداشت
طاقت غوغای این عالم نداشت
دل بسوز شعلهی افسرده بست
نقش آن دنیای افیون خوزده بست
از نشیمن سوی گردون پر گشود
باز سوی آشیان آمد فرود
در خم گردون خیال او گم است
من ندانم درد یا خشت خم است
قومها از سکر او مسوم گشت
خفت و از دوق عمل محروم گشت
|
|
26_03_2014 . 11:50
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۱۵
گرم خون انسان ز داغ آرزو
آتش این خاک از چراغ آرزو
از تمنا می بجام آمد حیات
گرم خیز و تیز گام آمد حیات
زندگی مضمون تسخیر است و بس
آرزو افسون تسخیر است و بس
زندگی صید افکن و دام آرزو
حسن را از عشق پیغام آرزو
از چه رو خیزد تمنا دمبدم؟
این نوای زندگی را زیر و بم
هرچه باشد خوب و زیبا و جمیل
در بیابان طلب ما را دلیل
نقش او محکم نشیند در دلت
آرزوها آفریند در دلت
حسن خلاق بهار آرزوست
جلوهاش پروردگار آرزوست
سینهی شاعر تجلی زار حسن
خیزد از سینای او انوار حسن
از نگاهش خوب گردد خوبتر
فطرت از افسون او محبوبتر
از دمش بلبل نوا آموخت است
غازهاش رخسار گل افروخت است
سوز او اندر دل پروانهها
عشق را رنگین ازو افسانهها
بحر و بر پوشیده در آب و گلش
صد جهان تازه مضمر در دلش
در دماغش نادمیده لالهها
ناشنیده نغمهها هم نالهها
فکر او با ماه و انجم همنشین
زشت را ناآشنا خوب آفرین
خضر و در ظلمات او آب حیات
زندهتر از آب چشمش کائنات
ما گران سیریم و خام و سادهایم
در ره منزل زپا افتادهایم
عندلیب او نوا پرداخت است
حیلهیی از بهر ما انداخت است
تا کشد ما را بفردوس حیات
حلقهی کامل شود قوس حیات
کاروانها از درایش گام زن
در پی آواز نایش گام زن
چون نسیمش در ریاض ما وزد
نرمک اندر لاله و گل میخزد
از فریب او خود افزا زندگی
خود حساب و ناشکیبا زندگی
اهل عالم را صلا بر خوان کند
آتش خود را چو باد ارزان کند
|
|
26_03_2014 . 12:39
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۱۶
وای قومی کز اجل گیرد برات
شاعرش وا بوسد از ذوق حیات
خوش نماید زشت را آیینهاش
در جگر صد نشتر از نوشینهاش
بوسهی او تازگی از گل برد
ذوق پرواز از دل بلبل برد
سست اعصاب تو از افیون او
زندگانی قیمت مضمون او
میرباید ذوق رعنایی ز سرو
جره شاهین از دم سردش تذرو
ماهی و از سینه تا سر آدم است
چون بنات آشیان اندر یماست
از نوا بر ناخدا افسون زند
کشتیش در قعر دریا افکند
نغمههایش از دلت دزدد ثبات
مرگ را از سحر او دانی حیات
دایهی هستی زجان تو برد
لعل عنابی ز کان تو برد
چون زیان پیرایه بندد سود را
میکند مذموم هر محمود را
در یم اندیشه اندازد ترا
از عمل بیگانه میسازد ترا
خستهی ما از کلامش خستهتر
انجمن از دور جامش خستهتر
جوی برقی نیست در نیسان او
یک سراب رنگ و بو بستان او
حسن او را با صداقت کار نیست
در یمش جز گوهر تفدار نیست
خواب را خوشتر ز بیداری شمرد
آتش ما از نفسهایش فسرد
قلب مسوم از سرود بلبلش
خفته مادری زیر انبار گلش
از خم و مینا و جامش الحذر
از می آیینه فامش الحذر
|
|
27_03_2014 . 13:11
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۱۷
ای زپا افتادهی صهبای او
صبح تو از مشرق مینای او
ای دلت از نغمههایش سردجوش
زهر قاتل خوردهیی از راه گوش
ای دلیل انحطاط انداز تو
از نوا افتاد تار ساز تو
آنچنان زار از تن آسانی شدی
در جهان ننگ مسلمانی شدی
از رگ گل میتوان بستن ترا
از نسیمی میتوان خستن ترا
عشق رسوا گشته از فریاد تو
زشت رو تمثالش از بهزاد تو
زرد از آزار تو رخسار او
سردی تو برده سوز از نار او
خسته جان از خستهجانیهای تو
ناتوان از ناتوانیهای تو
گریهی طفلانه در پیمانهاش
کلفت آهی متاع خانهاش
سرخوش از دریوزهی میخانهها
جلوه دزد روزن کاشانهها
ناخوشی افسردهیی آزردهیی
از لکد کوب نگهبان مردهیی
از غمان مانند نی کاهیدهیی
وز فلک صد شکوه بر لب چیدهیی
لابه و کین جوهر آیینهاش
ناتوانی همدم دیرینهاش
پست بخت وزیر دست و دون نهاد
ناسزا و ناامید و نامراد
شیونش از جان تو سرمایه برد
لطف خواب از دیدهی همسایه برد
وای بر عشقی که نار او فسرد
در حرم زایید و در بتخانه مرد
|
|
28_03_2014 . 11:57
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۱۸
ای میان کیسهات نقد سخن
بر عیار زندگی او را بزن
فکر روشن بین عمل را رهبر است
چون درخش برق پیش از تندر است
فکر صالح در ادب میبایدت
رجعتی سوی عرب میبایدت
دل به سلمای عرب باید سپرد
تا دمد صبح حجاز از شام کرد
از چمن زار عجم گلچیدهیی
نو بهار هند و ایران دیدهیی
اندکی از گرمی صحرا بخور
بادهی دیرینه از خرما بخور
سریکی اندر بر گرمش بده
تن دمی با صر صر گرمش بده
مدتی غلطیدهیی اندر حریر
خوبه کرپاس درشتی هم بگیر
قرنها بر لاله پا کوبیدهیی
عارض از شبنم چو گل شویئدهیی
خویش را بر ریگ سوران هم بزن
غوطه اندر چشمهی زمزم بزن
مثل بلبل ذوق شیون تا کجا
در چمن زاران نشیمن تا کجا
ای هما از یمن دامت ارجمند
آشیانی ساز بر کوه بلند
آشیانی برق و تندر در بری
از کنام جره بازان برتری
تا شوی در خورد پیکار حیات
جسم و جانت سوزد از نار حیات
|
|
28_03_2014 . 14:35
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۱۹
خدمت و محنت شعار اشتر است
صبر و استقلال کار اشتر است
گام او در راه کم غوغاستی
کاروان را زورق صحراستی
نقش پایش قسمت هر بیشهیی
کمخور و کمخواب و محنتپیشهیی
مست زیر بار محمل میرود
پای کوبان سوی منزل میرود
سر خود از کیفیت رفتار خویش
در سفر صابرتر از اسوار خویش
توهم از بار فرائض سر متاب
بر خوری از عنده حسنالماب
در اطاعت کوش ای غفلت شعار
میشود از جبر پیدا اختیار
نا کس از فرمانپذیری کس شود
آتش ار باشد ز طغیان خس شود
هر که تسخیر مه و پروین کند
خویش را زنجیری آئین کند
باد را زندان گل خوشبو کند
قید بو را نافهی آهو کند
میزند اختر سوی منزل قدم
پیش آیئنی سر تسلیم خم
سبزه بردین نمو روئیده است
پایمال از ترک آن گردیده است
لاله پیهم سوختن قانون او
برجهد اندر رگ او خون او
قطرهها دریاست از آئین وصل
ذرهها صحراست از آئین وصل
باطن هر شی ز آئینی قوی
تو چرا غافل از این سامان روی
باز ای آزاد دستور قدیم
زینت پاکن همان زنجیر سیم
شکوه سنج سختی آئین مشو
از حدود مصطفی بیرون مرو
|
|
28_03_2014 . 14:46
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۲۰
نفس تو مثل شتر خود پرور است
خودپرست و خودسوار و خودسرست
مرد شو آور زمام او بکف
تا شوی گوهر اگر باشی خزف
هر که بر خود نیست فرمانش روان
میشود فرمان پذیر از دیگران
طرح تعمیر تو از گل ریختند
با محبت خوف را آمیختند
خوف دنیا خوف عقبی خوف جان
خوف آلام زمین و آسمان
حب مال و دولت و حب وطن
حب خویش و اقربا و حب زن
امتزاج ماوطین تنپرور است
کشتهی فحشا هلاک منکر است
تا عصایی لا اله داری بدست
هر طلسم خوف را خواهی شکست
هر که حق باشد چو جان اندر تنش
خم نگردد پیش باطل گردنش
خوف را در سینهی او راه نیست
خاطرش مرعوب غیر الله نیست
هر که در اقلیم لا اباد شد
فازغ از بند زن و اولاد شد
میکند از ما سوی قطع نظر
مینهد ساطور بر حلق پسر
با یکی مثل هجوم لشکر است
جان بچشم او ز باد ارزانتر است
لا اله باشد صدف گوهر نماز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در کف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغی و منکر است
روزه بر جوع و عطش شبخون زند
خیبر تنپروری را بشکند
مومنان را فطرت افروز است حج
هجرت آموز وطنسوزست حج
طاعتی سرمایهی جمعیتی
ربط اوراق کتاب ملتی
حب دولت را فنا سازد زکوه
هم مساوات آشنا سازد زکاوه
دل ز حتی تنفقوا محکم کند
زر فزاید الفت زر کم کند
این همه اسباب استحکام تست
پختهی محکم اگر اسلام تست
اهل قوت شو ز ورد یا قوی
تا سوار اشتر خاکی شوی
|
|
28_03_2014 . 14:58
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۲۱
گر شتر بانی جهانبانی کنی
زیب سر تاج سلیمانی کنی
تا جهان باشد جهان آرا شوی
تاجدار ملک لا یبلی شوی
نایب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حکمران بودن خوشست
نایب حق همچو جان عالم است
هستی او ظل اسم اعظم است
از رموز جز و کل آگه بود
در جهان قائم بامر اله بود
خیمه چون در وسعت عالم زند
این بساط کهنه را بر هم زند
فطرتش معمور و میخواهد نمود
عالمی دیگر بیارد در وجود
صد جهان مثل جهان جز و کل
روید از کشت خیال او چو گل
پخته سازد فطرت هر خام را
از حرم بیرون کند اصنام را
نغمه زا تار دل از مضراب او
بهر حق بیداری او خواب او
شیب را آموزد آهنگ شباب
میدهد هر چیز را رنگشباب
نوع انسان را بشیر و هم نذیر
هم سپاهی هم سپهگر هم امیر
مدعای علم الاسماستی
سر سبحان الذی اسراستی
از عصا دست سفیدش محکم است
قدرت کامل بعلمش توام است
چون عنا گیرد بدست آن شهسوار
تیزتر گردد سمند روزگار
خشک سازد هیبت او نیل را
میبرد از مصر اسرائیل را
از قم او خیزد اندر گور تن
مرده جانها چون صنوبر در چمن
ذات او توجیه ذات عالم است
از جلال او نجات عالم است
ذره خورشید آشنا از سایهاش
قیمت هستی گران از مایهاش
زندگی بخشد ز اعجاز عمل
میکند تجدید انداز عمل
جلوهها خیزد ز نقش پای او
صد کلیم آوارهی سینای او
زندگی را میکند تفسیر نو
میدهد این خواب را تعبیر نو
هستیی مکنون او راز حیات
نغمهی نشنیدهی ساز حیات
طبع مضمون بند فطرت خون شود
تا دو بیت ذات او موزون شود
مشت خاک ما سر گردون رسید
زین غبار آن شهسوار آید پدید
خفته در خاکستر امروز ما
شعلهی فردای عالم سوز ما
غنچه ی ما گلستان در دامن است
چشم ما از صبح فردا روشن است
ای سوار اشهب دوران بیا
ای فروغ دیدهی امکان بیا
رونق هنگامهی ایجاد شو
در سواد دیدهها آباد شو
شورش اقوام را خاموش کن
نغمهی خود را بهشت گوش کن
خیز و قانون اخوت ساز ده
جام صهبای محبت باز ده
باز در عالم بیار ایام صلح
جنگجویان را بده پیغام صلح
نوع انسان مزرع و تو حاصلی
کاروان زندگی را منزلی
ریخت از جور خزان برگ شجر
چون بهاران بر ریاض ما گذر
سجدههای طفلک و بر ناو پیر
از جبین شرمسار ما بگیر
از وجود تو سر افزاریم ما
پس بسوز این جهانسوزیم ما
|
|
28_03_2014 . 19:05
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۲۲
مسلم اول شه مردان علی
عشق را سرمایهی ایمان علی
از ولای دودمانش زندهام
در جهان مثل گهر تابندهام
نرگسم وارفتهی نظارهام
در خیابانش چو بو آوارهام
زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست
می اگر ریزد ز تاک من ازوست
خاکم و از مهر او آیینهام
میتوان دیدن نوا در سینهام
از رخ او فال پیغمبر گرفت
ملت حق از شکوهش فر گرفت
قوت دین مبین فرمودهاش
کائنات آیینپذیر از دودهاش
مرسل حق کرد نامش بوتراب
حق یداله خواند در امالکتاب
هر که دانای رموز زندگیست
سر اسمای علی داند که چیست
خاک تاریکی که نام او تن است
عقل از بیداد او در شیون است
فکر گردون رس زمین پیما ازو
چشم کور و گوش ناشنوا ازو
از هوس تیغ دو رو دارد بدست
رهروان را دل برین رهزن شکست
شیر حق این خاک را تسخیر کرد
این گل تاریک را اکسیر کرد
مرتضی کز تیغ و حق روشن است
بوتراب از فتح اقلیم تن است
مرد کشور گیر از کراری است
گوهرش را آبرون خودداری است
هر که در آفاق گردد بو تراب
بازگرداند ز مغرب آفتاب
هر که زین بر مرکب تن تنگ بست
چون نگین بر خاتم دولت نشست
زیر پایش اینجا شکوه خیبر است
دست او آنجا قسیم کوثر است
از خود آگاهی یداللهی کند
از یداللهی شهنشاهی کند
ذات او دروازهی شهر علوم
زیر فرمانش حجاز و چین و روم
حکمران باید شدن بر خاک خویش
تامی روشن خوری از تاک خویش
خاک گشتن مذهب پروا نگیست
خاک را آب شو که این مردانگیست
سنگ شو ای همچو گل نازک بدن
تا شوی بنیاد دیوار چمن
از گل خود آدمی تعمیر کن
آدمی را عالمی تعمیر کن
گر بنا سازی نه دیوار و دری
خشت ز خاک تو بندد دیگری
ای زجور چرخ ناهنجار تنگ
جام تو فریادی بیداد سنگ
ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟
سینه کوبیهای پیهم تا کجا؟
در عمل پوشیده مضمون حیات
لذت تخلیق قانون حیات
خیز و خلاق جهان شو
شعله در بر کن خلیل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختن
هست در میدان سپر انداختن
مرد خودداری که باشد پختهکار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نه سازد با مزاج او جهان
میشود جنک آزما با آسمان
بر کند بنیاد موجودات را
میدهد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را بر هم زند
چرخ نیلی فام را برهم زند
میکند از وقت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زیست
همچو مردان جا نسپردن زندگیست
آزماید صاحب قلب سلیم
زور خود را از مهمات عظیم
عشق با دشوار ورزیدن خوش است
چون خلیل از شعله گلچیدن خوشست
ممکنات قوت مردان کار
گردد از مشکل پسندی آشکار
حربهی دون همتان کین است و بس
زندگی را این یک آئین است و بس
زندگانی قوت پیداستی
اصل او از ذوق استیلاستی
عفو بیجا سردی خون حیات
سکتهیی در بیت موزون حیات
هر که در قعر مذلت مانده است
ناتوانی را قناعت خوانده است
ناتوانی زندگی را رهزن است
بطنش از خوف و دورغ آبستن است
از مکارم اندرون او تهی است
شیرش از بهر ذمائم فربهی است
هوشیار ای صاحب عقل سلیم
در کمینها مینشیند این غنیم
گر خردمندی فریب او مخور
مثل حربا هر زمان رنگش دگر
شکل او اهل نظر نشناختند
پردهها بر روی او انداختند
گاه او را رحم و نرمی پردهدار
گاه میپوشد ردای انکسار
گاه او مستور در مجبوری است
گاه پنهان در ته معذوری است
چهره در شکل تن آسانی نمود
دل ز دست صاحب قوت ربود
با توانایی صداقت توام است
گر خود آگاهی همین جام جم است
زندگی کشت است و حاصل قوتست
شرح رمز حق و باطل قوت است
مدعی گرمایهدار از وقت است
دعوی او بینیاز از حجت است
باطل از قوت پذیرشان حق
خویش را حق داند از بطلان حق
از کن او زهر کوثر میشود
خیر را گوید شری شر میشود
ای ز آداب امانت بیخبر
از دو عالم خویش را بهتر شمر
از رموز زندگی آگاه شو
ظالم و جاهل ز غیر الله شو
چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند
گر نبینی راه حق بر من بخند
|
|
29_03_2014 . 18:47
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۲۳
سید هجویر مخدوم امم
مرقد او پیر سنجر را حرم
بندهای کوهسار آسان گسیخت
در زمین هند تخم سجده ریخت
عهد فاروق از جمالش تازه شد
حق ز حرف او بلند آوازه شد
پاسبان عزت ام الکتاب
از نگاهش خانهی باطل خراب
خاک پنجاب از دم او زنده گشت
صبح ما از مهر او تابنده گشت
عاشق و هم قاصد طیار عشق
از جبینش آشکار اسرار عشق
داستانی از کمالش سر کنم
گلشنی در غنچهیی مضمر کنم
نوجوانی قامتش بالا چو سرو
وارد لاهور شد از شهر مرو
رفت پیش سید والا جناب
تا رباید ظلمتش را آفتاب
گفت محصور صف اعداستم
در میان سنگها میناستم
با من آموز ای شه گردون مکان
زندگی کردن میان دشمنان
پیر دانایی که در ذاتش جمال
بسته پیمان محبت با جلال
گفت ای نامحرم از راز حیات
غافل از انجام و آغاز حیات
فارغ از اندیشهی اغیار شو
قوت خوابیدهیی بیدار شو
سنگ چون بر خود گمان شیشه کرد
شیشه گردید و شکستن پیشه کرد
ناتوان خود را اگر رهرو شمرد
نقد جان خویش با رهزن سپرد
تا کجا خود را شماری ما وطین
از گل خود شعلهی طور آفرین
با عزیزان سر گران بودن چرا
شکوه سنج دشمنان بودن چرا
راست میگویم عدو هم یارتست
هستی او رونق بازار تست
هر که دانای مقامات خودی است
فضل حق داند اگر دشمن قوی است
کشت انسان را عدو باشد سحاب
ممکناتش را برانگیزد ز خواب
سنگ ره اب است اگر همت قویست
سیل را پست و بلند جاده چیست
سنگ راه گردد فسان تیغ عزم
قطع منزل امتحان تیغ عزم
مثل حیوان خوردن آسودن چسود
گر بخود محکم نهیی بودن چسود؟
خویش را چون از خودی محکم کنی
تو اگر خواهی جهان بر هم کنی
گر فنا خواهی ز خود آزاد شو
گر بقا خواهی بخود اباد شو
چیست مردن از خودی غافل شدن
تو چه پنداری فراق جان و تن؟
در خودی کن صورت یوسف مقام
از اسیری تا شهنشاهی خرام
از خودی اندیش و مرد کار شو
مرد حق شو حامل اسرار شو
شرح راز از داستانها میکنم
غنچه از زور نفس وا میکنم
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
|
|
30_03_2014 . 12:02
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۲۴
طایری از تشنگی بیتاب بود
در تن او دم مثال موج دود
ریزهی الماس در گلزار دید
تشنگی نظارهی آب افرید
از فریب ریزهی خورشید تاب
مرغ نادان سنگ را پنداشت آب
مایه اندوز نم از گوهر نشد
زد برو منقار و کامش تر نشد
گفت الماس ای گرفتار هوس
تیز بر من کرده منقار هوس
قطرهی ابی نیم ساقی نیم
من برای دیگران باقی نیم
قصد ازارم کنی دیوانهیی
از حیات خود نما بیگانهیی
اب من منقار مرغان بشکند
آدمی را گوهر جان بشکند
طایر از الماس کام دل نیافت
روی خویش از ریزه ی تابنده تافت
حسرت اندر سینهاش اباد گشت
در گلوی او نوا فریاد گشت
قطرهی شبنم سر شاخ گلی
تافت مثل اشک چشم بلبلی
تاب او محو سپاس آفتاب
لرزه بر تن از هراس افتاب
کوکب رم خوی گردون زادهیی
یکدم از ذوق نمود استادهیی
صد فریب از غنچه و گل خوردهیی
بهرهیی از زندگی نابردهیی
مثل اشک عاشق دلدادهیی
زیب مژگانی چکید آمادهیی
مرغ مضطر زیر کاخ گل رسید
در دهانش قطرهیی یا گوهری؟
چون ز سوز تشنگی طایر گداخت
از حیات دیگری سرمایه ساخت
قطره سخت اندام و گوهر خو نبود
ریزهی الماس بود و او نبود
غافل از حفظ خودی یک دم مشو
ریزه ی الماس شو شبنم مشو
پخته فطرت صورت کهسار باش
سیم شو از بستن سیماب خویش
نغمهیی پیدا کن از تار خودی
آشکارا ساز اسرار خودی
|
|
30_03_2014 . 12:15
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۲۵
از حقیقت باز بگشایم دری
با تو میگویم حدیث دیگری
گفت با الماس در معدن زغال
ای امین جلوههای لا زوال
همدمیم و هست و بود ما یکیست
در جهان اصل وجود ما یکیست
من بکان میرم زدرد ناکسی
تو سر تاج شهنشاهان رسی
قدر من از بد گلی کمتر ز خاک
از جمال تو دل آیینه چاک
روشن از تاریکی من مجمر است
پس کمال جوهرم خاکستر است
پشت پا هر کسی مرا بر سر زند
بر متاع هستیم اخگر زند
بر سر و سامان من باید گریست
برگ و ساز هستیم دانی که چیست؟
موجهی دودی بهم پیوستهیی
مایهدار یک شرار جستهیی
مثل انجم روی تو هم خوی تو
جلوهها خیزد زهر پهلوی تو
گاه نور دیدهی قیصر شوی
گاه زیب دستهی خنجر شوی
گفت الماسای رفیق نکتهبین
تیره خاک از پختگی گردد نگین
تا به پیرامون خود در جنگ شد
پخته از پیکار مثل سنگ شد
پیکرم از پختگی ذوالنور شد
سینهام از جلوهها معمور شد
خوار گشتی از وجود خام خویش
سوختی از نرمی اندام خویش
فارغ از خوف و غم و وسواس باش
پخته مثل سنگ شو الماس باش
میشود از وی دو عالم مستنیر
هر که باشد سختکوش و سختگیر
مشت خاکی اصل سنگ اسود است
کو سر از جیب حرم بیرون زد است
رتبهاش از طور بالاتر شد است
بوسهگاه اسود و احمر شد است
در صلابت ابروی زندگی است
ناتوانی ناکسی ناپختگی است
|
|
31_03_2014 . 11:32
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۲۶
در بنارس برهمندی محترم
سر فرو اندریم بود و عدم
بهرهی وافر ز حکمت داشتی
با خدا جویان ارادت داشتی
ذهن او گیرا و ندرت کوش بود
با ثریا عقل او همدوش بود
آشیانش صورت عنقا بلند
مهر و مه بر شعلهی فکرش سپند
مدتی مینای او در خون نشست
ساقی حکمت بجامش مینه بست
در ریاض علم و دانش دام چید
چشم دامش طایر معنی ندید
ناخن فکرش بخون آلوده ماند
عقدهی بود و عدم نگشوده ماند
آه بر لب شاهد حرمان او
چهرهی غماز دل حیران او
رفت روزی نزد شیخ کاملی
انکه اندر سینه پروردی دلی
گوش بر گفتار آن فرزانه داد
بر لب خود مهر خاموشی نهاد
گفت شیخ ای طائف چرخ بلند
اندکی عهد وفا با خاک بند
تا شدی آوارهی صحرا و دشت
فکر بیباک تو از گردون گذشت
با زمین در ساز ای گردون نورد
در تلاش گوهر انجم مگرد
من نگویم از بتان بیزا شو
کافری شایستهی زنار شو
ای امانت دار تهذیب کهن
پشت پا بر مسلک آبا مزن
گرز حمعیت حیات ملت است
کفر هم سرمایهی جمعیت است
تو که هم در کافری کاملنهیی
در خور طوف حریم دل نهیی
ماندهایم از جادهی تسلیم دور
تو ز آزر من ز ابراهیم دور
قیس ما سودایی محمل نشد
در جنون عاشقی کامل نشد
مرد چون شمع خودی اندر وجود
از خیال آسمان پیما چه سود
|
|
01_04_2014 . 12:36
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۲۷
آب زد در دامن کهسار چنگ
گفت روزی با هماله رود گنگ
ای ز صبح آفرینش یخ بدوش
پیکرت از رودها زنار پوش
حق ترا با آسمان همراز ساخت
پات محروم خرام ناز ساخت
طاقت رفتار از پایت ربود
این وقار و رفعت و تمکین چه سود
زندگانی از خرام پیهم است
برگ و ساز هستی موج ازرم است
کوه چون این طعنه از دریا شنید
هم چو بحر آتش از کین بردمید
گفت ای پهنای تو آیینهام
چون تو صد دریا درون سینهام
این خرام ناز سامان فناست
هرکه از خود رفت شایان فناست
از مقام خود نداری آگهی
بر زیان خویش نازی ابلهی
ای ز بطن چرخ گردان زادهیی
از تو بهتر ساحل افتادهیی
هستی خود نذر قلزم ساختی
پیش رهزن نقد جان انداختی
همچو گل در گلستان خود دار شو
بهر نشر بو پی گلچین مرو
زندگی بر جای خود بالیدن است
از خیابان خودی گل چیدن است
قرنها بگذشت و من پا در گلم
تو گمان داری که دور از منزلم
هستیم بالید و تا گردون رسید
زیر دامانم ثریا آرمید
هستی تو بینشان در قلزم است
ذروهی من سجده گاه انجم است
چشم من بینای اسرار فلک
آشنا گوشم ز پرواز ملک
تا زسوز سعی پیهم سوختم
لعل و الماس و گهر اندوختم
در درونم سنگ و اندر سنگ نار
آب را بر نار من نبود گذار
قطرهیی؟ خود را بپای خود مریز
در طلاطم کوش و با قلزم ستیز
آب گوهر خواه و گوهر ریزه شو
بهر گوش شاهدی آویزه شو
یا خود افزا شو سبک رفتار شو
ابر برق انداز و دریا بار شو
از تو قلزم گدیهی طوفان کند
شکوهها از تنگی دامان کند
کمتر از موجی شمارد خویش را
پیش پای تو گذارد خویش را
|
|
01_04_2014 . 18:04
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۲۸
قلب را از صبغه اله رنگ ده
عشق را ناموس و نام و ننگ ده
طبع مسلم از محبت قاهر است
مسلم ار عاشق نباشد کافر است
تابع حق دیدنش نادیدنش
خوردنش نوشیدنش خوابیدنش
در رضایش مرضی حق گم شود
«این سخن کی باور مردم شود»
خیمه در میدان الا اله زدست
در جهان شاهد علیالناس آمدست
شاهد حالش نبی انس و جان
شاهدی صادقترین شاهدان
قال را بگذار و باب حال زن
نور حق بر ظلمت اعمال زن
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدار اندیش زی
قرب حق از هر عمل مقصوددار
تا زتو گردد جلالش آشکار
صلح شر گردد چو مقصود است غیر
گر خدا باشد غرض جنگ است خیر
گر نه گردد حق ز تیغ ما بلند
جنگ باشد قوم را نا ارجمند
حضرت شیخ میانمیر ولی
هر خفی از نور جان اوجلی
بر طریق مصطفی محکم پئی
نغمهی عشق و محبت را نئی
تربتش ایمان خاک شهر ما
مشعل نور هدایت بهر ما
بر در او جبه فرسا آسمان
از مریدانش شه هندوستان
شاه تخم حرص در دل کاشتی
قصد تسخیر ممالک داشتی
از هوس آتش بجان افروختی
تیغ را هل من مزید آموختی
درد کن هنگامهها بسیار بود
لشکرش در عرصهی پیکار بود
رفت پیش شیخ گردون پایهیی
تابگیرد از دعا سرمایهیی
مسلم از دنیا سوی حق رم کند
از دعا تدبیر را محکم کند
شیخ از گفتار شه خاموش ماند
بزم درویشان سراپا گوش ماند
تا مریدی سکهی سیمین بدست
لب گشود و مهر خاموشی شکست
گفت این نذر حقیر از من پذیر
ای ز حق آوارگان را دستگیر
غوطهها زد در خوی محنت تنم
تا گره زد درهمی را دامنم
گفت شیخ این ز رحق سلطان ماست
آنکه در پیراهن شاهی گداست
حکمران مهر و ماه و انجم است
شاه ما مفلسترین مردم است
دیده بر خوان اجانب دوخت است
آتش جوعش جهانی سوخت است
قحط و طاعون تابع شمشیر او
عالمی ویرانه از تعمیر او
خلق در فریاد از ناداریش
از تهیدستی، ضعیف آزاریش
سطوتش اهل جهان را دشمن است
نوع انسان کاروان او رهزن است
از خیال خود فریب و فکر خام
میکند تاراج را تسخیر نام
عسکر شاهی و افواج غنیم
هر دو از شمشیر جوع او دو نیم
آتش جان گدا جوع گداست
جوع سلطان ملک و ملت را فناست
هر که خنجر بهر غیراله کشید
تیغ او در سینهی او آرمید
|
|
02_04_2014 . 10:00
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۲۹
ای که مثل گل از گل بالیدهیی
تو هم از بطن خودی زاییدهیی
از خودی مگذر بقا انجام باش
قطرهیی میباش و بحر آشام باش
تو که از نور خودی تا بندهیی
گر خودی محکم کنی پایندهیی
سود در جیب هین سوداستی
خواجگی از حفظ این کالاستی
هستی و از نیستی ترسیدهیی
ای سرت گردم غلط فهمیدهیی
چون خبر دارم ز ساز زندگی
با تو گویم چیست راز زندگی
غوطه در خود صورت گوهر زدن
پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن
زیر خاکستر شرار اندوختن
شعله گردیدن نظرها سوختن
خانه سوز محنت چل ساله شو
طوف خود کن شعلهی جو اله شو
زندگی از طوف دیگر رستن است
خویش را بیتالحرم دانستن است
پر زن و از جذب خاک آزاد باش
همچو طایر ایمن از افتاد باش
تو اگر طایر نهیی ای هوشمند
بر سر غار آشیان خود مبند
ای که باشی در کسب علوم
با تو میگویم پیام پیر روم
علم را بر تن زنی ماری بود
علم را بر دل زنی یاری بود
آگهی از قصهی آخوند روم
آنکه داد اندر حلب درس علوم
پای در زنجیر توجیهات عقل
کشتیش طوفانی ظلمات عقل
موسی بیگانهی سینای عشق
بیخبر از عشق و از سودای عشق
از تشکک گفت و از اشراق گفت
وز حکم صد گوهر تابنده سفت
عقدهای قول مشایین گشود
نور فکرش هر خفی را وانمود
گردو پیشش بود انبرا کتب
بر لب او شرح اسرار کتب
پیر تبریزی ز ارشاد کمال
جست راه مکتب ملا جلال
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
مولوی فرمود نادان لب به بند
بر مقالات خردمندان مخند
پای خویش از مکتبم بیرون گذار
قیل و قال است این ترا با وی چه کار
قال ما از فهم تو بالاتر است
شیشهی ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفتهی ملا فزود
آتشی از جان تبریزی گشود
بر زمین برق نگاه او فتاد
خاک از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادارک سوخت
دفتر آن فلسفی را پاک سوخت
مولوی بیگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمهای ساز عشق
گفت این آتش چسان افروختی
دفتر ارباب حکمت سوختی
گفت شیخ ای مسلم ز نار دار
ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعلهی ما کیمیای احمر است
ساختی از برف حکمت ساز و برگ
از سحاب فکر تو بارد تگرگ
آتشی افروز از خاشاک خویش
شعلهی تعمیر کن از خاک خویش
علم مسلم کامل از سوز دل است
معنی اسلام ترک آفل است
چون زبند آفل ابراهیم رست
در میان شعلهها نیکو نشست
|
|
02_04_2014 . 15:23
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۳۰
علم حق را در قفا انداختی
بهر نانی نقد دین در باختی
گرم رو در جستجوی سرمهیی
واقف از چشم سیاه خودنهیی
آب حیوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها کوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافهی مشک از سگ دیوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیف حق از جام این کافر مجوی
مدتی محو تک و دو بودهام
رازدان دانش نو بودهام
باغبان امتحانم کردهاند
محرم این گلستانم کردهاند
گلستانی لاله زار عبرتی
چون گل کاغذ سراب نکهتی
تا زبند این گلستان رستهام
آشیان بر شاخ طوبی بستهام
دانش حاضر حجاب اکبر است
بتپرست و بتفروش و بتگر است
پا بزندان مظاهر بستهیی
از حدود حس برون ناجستهیی
در صراط زندگی از پا فتاد
بر گلوی خویش خنجر نهاد
آتشی دارد مثال لاله سرد
شعلهیی دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جستجو نا شاد ماند
عشق افلاطون علتهای عقل
به شود از نشترش سودای عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
این می دیرینه در میناش نیست
شوریاب، قسمت شبهاش نیست
|
|
04_04_2014 . 12:46
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۳۱
قیمت شمشاد خود نشناختی
سرو دیگر را بلند انداختی
مثل نی خود راز خود کردی تهی
بر نوای دیگران دل مینهی
ای گدای ریزهیی از خوان غیر
جنس خود میجویی از دکان غیر
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت
مسجد او از شرار دیر سوخت
از سواد کعبه چون آهو رمید
ناوک صیاد پهلویش درید
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده بازآ سوی خویش
ای امین حکمت امالکتاب
وحدت گمگشتهی خود بازیاب
ما که در بان حصار ملتیم
کافر از ترک شعار ملتیم
ساقی دیرینه را ساغر شکست
بزم رندان حجازی برشکست
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان اسلام باخت
رشتهی تسبیح از زنار ساخت
پیرها پیر از بیاض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لااله بیگانهیی
از صنمهای هوس بتخانهیی
میشود هر مو درازی خرقهپوش
آه ازین سوداگران دینفروش
با مریدان روز و شب اندر سفر
از ضرورتهای ملت بیخبر
دیدهها بینور مثل نرگساند
سینهها از دولت دل مفلساند
واعظان هم صوفیان منصبپرست
اختیار ملت بیضا شکست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوی فروخت
چیست یاران بعد از این تدبیر ما
رخ سوی میخانه دارد پیر ما
|
|
04_04_2014 . 12:59
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۳۲
سبز بادا خاک پاک شافعی
عالمی سر خوش زتاک شافعی
فکر او کوکب ز گردون چیده است
سیف بر ان وقت را نامیده است
من چه گویم سر این شمشیر چیست
آب او سرمایهدار از زندگیست
صاحبش بالاتر از امید و بیم
دست او بیضاتر از دست کلیم
سنگ از یک ضربت او تر شود
بحر از محرومی نم بر شود
در کف موسی همین شمشیر بود
کار او بالاتر از تدبیر بود
سینهی دریای احمر چاک کرد
قلزمی را خشک مثل خاک کرد
پنجهی حیدر که خیبر گیر بود
قوت او از همین شمشیر بود
گردش گردون گردان دیدنی است
انقلاب روز و شب فهمیدنی است
ای اسیر دوش و فردا در نگر
در دل خود عالم دیگر نگر
در گل خود تخم ظلمت کاشتی
وقت را مثل خطی پنداشتی
باز با پیمانهی لیل و نهار
فکر تو پیمود طول روزگار
ساختی این رشته را زنار دوش
گشتهیی مثل بتان باطل فروش
کیمیا بودی و مشت گل شدی
سر حق زاییدی و باطل شدی
مسلمی؟ آزاد این زنار باش
شمع بزم ملت احرار باش
تو که از اصل جهان اگه نهیی
از حیات جاودان آگه نهیی
تا کجا در روز و شب باشی اسیر
رمز وقت از لیمعاله یاد گیر
این و آن پیداست از رفتار وقت
زندگی سریست از اسرار وقت
اصل وقت از گردش خورشید نیست
وقت جاوید است و خور جاوید نیست
عیش و غم عاشور و هم عید است وقت
سر تاب ماه و خورشید است وقت
وقت را مثل مکان گستردهیی
امتیاز دوش و فردا کردهیی
ایچوبو رم کرده از بستان خویش
ساختی از دست خود زندان خویش
وقت ما کو اول و آخر ندید
از خیابان ضمیر ما دمید
زنده از عرفان اصلش زندهتر
هستی او از سحر تابندهتر
زندگی از دهر و دهر از زندگی است
لا تسبو الدهر فرمان نبی است
|
|
04_04_2014 . 13:09
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۳۳
نکتهیی میگویمت روشن چو در
تا شناسی امتیاز عبد و حر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام میبافد کفن
روز و شب را میتند بر خویشتن
مرد حر خود را ز گل برمیکند
خویش را بر روزگاران میتند
عبد چون طایر بدام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
سینهی آزادهی چابک نفس
طایر ایام را گردد نفس
عبد را تحصیل حاصل فطرت است
واردات جان او بیندرت است
از گران خیزی مقام او همان
نالههای صبح و شام او همان
دمبدم نو آفرینی کار حر
نغمه پیهم تاز ریزد تار حر
فطرتش زحمتکش تکرار نیست
جادهی او حلقهی پرگار نیست
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرف تقدیر است و بس
همت حر با قضا گردد مشیر
حادثات از دست او صورت پذیر
رفته و آینده در موجود او
دیرها آسوده اندر زود او
آمد از صوت و صدا پاک این سخن
در نمیآید به ادراک این سخن
گفتم و حرفم زمعنی شرمسار
شکوهی معنی که با حرفم چه کار
زنده معنی چون به حرف آمد بمرد
از نفسهای تو نار او فسرد
نکتهی غیب و حضور اندر دل است
رمز ایام و مرور اندر دل است
نغمهی خاموش دارد ساز وقت
غوطه در دل زن که بینی راز وقت
|
|
05_04_2014 . 09:34
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۳۴
یاد ایامیکه سیف روزگار
با توانا دستی ما بود یار
تخم دین در کشت دلها کاشتیم
پرده از رخسار حق برداشتیم
ناخن ما عقدهی دنیا گشاد
بخت این خاک از سجود ما گشاد
از خم حق بادهی گلگون زدیم
بر کهن میخانهها شبخون زدیم
ای می دیرینه در مینای تو
شیشه آب از گرمی صهبای تو
از غرور و نخوت و کبر و منی
طعنه بر ناداری ما میزنی
جام ما هم زیب محفل بوده است
سینهی ما صاحب دل بوده است
عصر نو از جلوهها آراسته
از غبار پای ما بر خاسته
کشت حق سیراب گشت از خون ما
حقپرستان جهان ممنون ما
عالم از ما صاحب تکبیر شد
از گل ما کعبهها تعمیر شد
حرف اقرا حق بما تعلیم کرد
رزق خویش از دست ما تقسیم کرد
گرچه رفت از دست ما تاج و نگین
ما گدایان را بچشم کم مبین
در نگاه تو زیان کاریم ما
کهنه پنداریم ما، خواریم ما
اعتبار از لا اله داریم ما
هر دو عالم را نگه داریم ما
از غم امروز و فردا رستهایم
با کسی عهد محبت بستهایم
در دل حق سر مکنونیم ما
وارث موسی و هارونیم ما
مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز
برقها دارد سحاب ما هنوز
ذات ما آیینه ذات حق است
هستی مسلم ز آیات حق است
|
|
05_04_2014 . 09:39
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۳۵
ای چو جان اندر وجود عالمی
جان ما باشی و از ما می رمی
نغمه از فیض تو در عود حیات
موت در راه تو محسود حیات
باز تسکین دل ناشاد شو
باز اندر سینهها آباد شو
باز از ما خواه ننگ و نام را
پخته ترکن عاشقان خام را
از مقدر شکوهها داریم ما
نرخ تو بالا و ناداریم ما
از تهیدستان رخ زیبا مپوش
عشق سلمان و بلال ارزان فروش
چشم بیخواب و دل بیتاب ده
باز ما را فطرت سیماب ده
آیتی بنما ز ایات مبین
تا شود اعناق اعدا خاضعین
کوه آتش خیز کن این کاه را
ز آتش ما سوز غیر الله را
رشتهی وحدت چو قوم از دست داد
صد گره بر روی کار ما فتادد
ما پریشان در جهان چون اختریم
همدم و بیگانه از یکدیگریم
باز این اوراق را شیرازه کن
باز آیین محبت تازه کن
باز ما را برهمان خدمت گمار
کار خود با عاشقان خود سپار
رهروان را منزل تسلیم خویش
قوت ایمان ابراهیم بخش
عشق را از شغل لا آگاه کن
آشنای رمز الا الله کن
|
|
05_04_2014 . 09:50
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
خودی ۳۶
منکه بهر دیگران سوزم چو شمع
بزم خود را گریه آموزم چو شمع
بارم آن اشکی که باشد دلفروز
بیقرار و مضطر و آرامسوز
کارمش در باغ و روید آتشی
از قبای لاله شوید آتشی
دل بدوش و دیده بر فرداستم
در میان انجمن تنهاستم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
در جهان یا رب ندیم من کجاست
نخل سینایم کلیم من کجاست
ظالمم بر خود ستمها کردهام
شعلهیی را در بغل پرودهام
شعلهیی غارتگر سامان هوش
آتشی افکنده در دامان هوش
عقل را دیوانگی آمیخته
علم را سامان هستی سوخته
آفتاب از سوز او گردون مقام
برقها اندر طواف او مدام
همچو شبنم دیدهی گریان شدم
تا امین آتش پنهان شدم
شمع را سوز عیان آموختم
خود نهان از چشم عالم سوختم
شعلهها آخر زهر مویم دمید
از رگ اندیشهام آتش چکید
عندلیبم از شررها دانه چید
نغمهی آتش مزاجی آفرید
سینهی عصر من از دل خالی است
میتپد مجنون که محمل خالی است
شمع را تنها تپیدن سهل نیست
آه یک پروانهی من اهل نیست
انتظار غمگساری تا کجا
جستجوی راز داری تا کجا
ای ز رویت ماه و انجم مستنیر
آتش خود را زجانم باز گیر
این امانت باز گیر از سینهام
خار جوهر بر کش از آیینهام
یا مرا یک همدم دیرینه ده
عشق عالم سوز آیینه ده
موج در بحر است هم پهلوی موج
هست با همدم تپیدن خوی موج
بر فلک کوکب ندیم کوکبست
ما تابان سر بزانوی شب است
روز پهلوی شب یلدا زند
خویش را امروز بر فردا زند
هستی جویی بجویی گم شود
موجهی بادی ببویی گم شود
هست در هر گوشهی ویرانه رقص
میکند دیوانه با دیوانه رقص
گرچه تو در ذات خود یکتاستی
عالمی از بهر خویش آراستی
من مثال لالهی صحراستم
در میان محفلی تنهاستم
خواهم از لطف تو یاری همدمی
از رموز فطرت من محرمی
همدمی دیوانهیی فرزانهیی
از خیال این و آن بیگانهیی
تا بجان او سپارم هوی خویش
باز بینم در دل او روی خویش
سازم از مشت گل خود پیکرش
هم صنم او را شوم هم آرزش
|
|
05_04_2014 . 14:27
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۱
ای ترا حق خاتم اقوام کرد
بر تو هر آغاز را انجام کرد
ای مثال انبیا پاکان تو
همگر دلها جگر چاکان تو
این نظر بر حسن ترسا زادهیی
ای زراه کعبه دور افتادهیی
ای فلک مشت غبار کوی تو
ای تماشا گاه عالم روی تو
همچو موج آتش ته پا میروی
تو کجا بهر تماشا میروی
رمز سوز آموز از پروانهیی
در شرر تعمیر کن کاشانهیی
طرح عشق انداز اندر جان خویش
تازه کن با مصطفی پیمان خویش
خاطرم از صحبت ترسا گرفت
تا نقاب روی تو بالا گرفت
هم نوا از جلوهی اغیار گفت
داستان گیسو و رخسار گفت
بر در ساقی جبین فرسود او
قصهی مغ زادگان پیمود او
من شهید تیغ ابروی توام
خاکم و آسودهی کوی توام
از ستایش گستری بالا ترم
پیش هر دیوان فرو نایدسرم
از سخن آیینه سازم کردهاند
وزسکندر بینیازم کردهاند
بار احسان بر نتابد گردنم
در گلستان غنچه گردد دامنم
سخت کوشم مثل خنجر در جهان
آب خود میگیرم از سنگ گران
گرچه بحرم موج من بیتاب نیست
بر کف من کاسهی گرداب نیست
پردهی رنگم شمیمی نیستم
صید هر موج نسیمی نیستم
در شرار آباد هستی اخگرم
خلعتی بخشد مرا خاکسترم
بر درت جانم نیاز آورده است
هدیهی سوز و گداز آورده است
زآسمان آبگونیم میچکد
بر دل گرمم دمادم میچکد
من ز جو باریکتر میسازمش
تا به صحن گلشنت اندازمش
زانکه تو محبوب یار ماستی
همچو دل اندر کنار ماستی
عشق تا طرح فغان در سینه ریخت
آتش او از دلم آیینه ریخت
مثل گل از هم شکافته سینه را
پیش تو آویزم این آیینه را
تا نگاهی افکنی بر روی خویش
میشوی زنجیری گیسوی خویش
باز خوانم قصه پارینهات
تازه سازم داغهای سینهات
|
|
06_04_2014 . 16:17
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۲
از پی قوم زخود نامحرمی
خواستم از حق حیات محکمی
در سکوت نیم شب نالان بدم
عالم اندر خواب و من گریان بدم
جانم از صبر و سکون محروم بود
ورد من یا حی یا قیوم بود
آرزویی داشتم خون کردمش
تا ز راه دیده بیرون کردمش
سوختن چون لاله پیهم تا کجا
از سحر در یوز شبنم تا کجا
اشک خود بر خویش میزیزم چو شمع
با شب یلدا در آویزم چو شمع
جلوه را افزودم و خود کاستم
دیگران را محفلی آراستم
یک نفس فرصت ز سوز سینه نیست
هفتهام شرمندهی آدینه نیست
جانم اندر پیکر فرسودهیی
جلوهی آهی است گرد آلودهیی
چون مرا صبح ازل حق آفرید
ناله در ابریشم عودم تپید
نالهیی افشاگر اسرار عشق
خونبهای حسرت گفتار عشق
فطرت آتش دهد خاشاک را
شوخی پروانه بخشد خاک را
عشق را داغی مثال لاله بس
در گریبانش گل یک ناله بس
من همین یک گل بدستارت زنم
محشری بر خواب سرشارت زنم
تا ز خاکت لالهزار آید پدید
از دمت باد بهار آید پدید
|
|
07_04_2014 . 12:47
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۳
فرد را ربط جماعت رحمت است
جوهر او را کمال از ملت است
تا توانی با جماعت یار باش
رونق هنگامهی احرار باش
حر زجان کن گفته خیرالبشر
هست شیطان از جماعت دورتر
فرد و قوم آیینهی یک دیگراند
سلک و گوهر کهکشان و اختراند
فرد میگیرد ز ملت احترام
ملت از افراد مییابد نظام
فرد تا اندر جماعت گم شود
قطرهی وسعت طلب قلزم شود
مایهدار سیرت دیرینه او
رفته و آینده را آیینه او
وصل استقبال و ماضی ذات او
چون ابد لا انتها اوقات او
در دلش ذوق نمو از ملت است
احتساب کار او از ملت است
پیکرش از قوم و هم جانش ز قوم
ظاهرش از قوم و پنهانش زقوم
در زبان قوم گویا میشود
بر ره اسلاف پویا میشود
پختهتر از گرمی صحبت شود
تا بمعنی فرد هم ملت شود
وحدت او مستقیم از کثرت است
کثرت اندر وحدت او وحدت است
لفظ چون از بیت خود بیرون نشست
گوهر مضمون بجیب خود شکست
برگ سبزی کز نهال خویش ریخت
از بهاران تار امیدش گسیخت
هر که آب از زمزم ملت نخورد
شعلههای نغمه در عودش فسرد
فرد تنها از مقاصد غافل است
قوتش آشفتگی را مایل است
قوم با ضبط آشنا گرداندش
نرم رو مثل صبا گرداندش
پا به گل مانند شمشادش کند
دست و پا بندد که آزادش کند
چون اسیر حلقهی آیین شود
آهوی رم خوی او مشکین شود
|
|
08_04_2014 . 18:56
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۴
تو خودی از بیخودی نشناختی
خویش را اندر گمان انداختی
جوهر نوریست اندر خاک تو
یک شعاعش جلوهی ادراک تو
عیشت از عیشش غم تو از غمش
زندهیی از انقلاب هر دمش
واحدست و برنمیتابد دویی
من زتاب او من استم تو تویی
خویشدار و خویش باز و خویش ساز
نازها میپرورد اندر نیاز
آتشی از سوز او گردد بلند
این شرر بر شعله اندازد کمند
فطرتش آزاد و هم زنجیری است
جزو او را قوت کل گیری است
خوگر پیکار پیهم دیدمش
هم خودی هم زندگی نامیدمش
چون ز خلوت خویش را بیرون دهد
پای در هنگامهی جلوت نهد
نقش گیر اندر دلش او میشود
من زهم میریزد و تو میشود
جبر قطع اختیارش میکند
از محبت مایهدارش میکند
ناز تا ناز است کم خیز د نیاز
نازها سازد بهم خیزد نیاز
در جماعت خودشکن گردد خودی
تا ز گلبرگی چمن گردد خودی
نکتهها چون تیغ پولاد است تیز
گر نمیفهمی ز پیش ما گریز
|
|
09_04_2014 . 11:38
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۵
از چه رو بر بسته ربط مردم است
رشتهی این داستان سر در گم است
در جماعت فرد را بینیم ما
از چمن او را چو گل چینیم ما
فطرتش وارفتهی یکتایی است
حفظ او از انجمن آرایی است
سوزدش در شاهراه زندگی
آتش آورد گاه زندگی
مردمان خوگر بیک دیگر شوند
سفته در یک رشته چون گوهر شوند
در نبرد زندگی یار همند
مثل همکاران گرفتار همند
محفل انجم زجذب با هم است
هستی کوکب ز کوکب محکمست
خیمهگاه کاروان کوه و جبل
مرغزار و دامن صحرا و تل
سست و بیجان تار و پود کار او
ناگشوده غنچهی پندار او
ساز برق آهنگ او ننواخته
نغمهاش در پرده نا پرداخته
گوشمال جستجو نا خوردهیی
زخمههای آرزو ناخوردهیی
نابسامان محفل نو زادهاش
میتوان با پنبه چیدن بادهاش
نو دمیده سبزهی خاکش هنوز
سرد خون اندر رگ تاکش هنوز
منزل دیو و پری اندیشهاش
از گمان خود رمیدن پیشهاش
تنگ میدان هستی خامش هنوز
فکر او زیر لب بامش هنوز
بیم جان سرمایهی آب و گلش
هم ز باد تند میلرزد دلش
جان او از سخت کوشیرم زند
پنجه در دامان فطرت کم زند
هرچه از خود میدمد بر داردش
هر چه از بالا فتد بر داردش
تا خدا صاحبدلی پیدا کند
کو ز حرفی دفتری املا کند
ساز پردازی که از آوازهیی
خاک را بخشد حیات تازهیی
ذرهی بیمایه ضو گیرد ازو
هر متاعی ارج نو گیرد ازو
زنده از یک دم دو صد پیکر کند
محفلی رنگین زیک ساغر کند
دیدهی او میکشد لب جان دمد
تا دویی میرد یکی پیدا شود
رشتهاش کو بر فلک دارد سری
پارهای زندگی را همگری
تازه انداز نظر پیدا کند
گلستان در دشت و در پیدا کند
از تف او ملتی مثل سپند
بر جهد شور افکن و هنگامه بند
یک شرر میافکند اندر دلش
شعلهی درگیر میگردد گلش
نقش پایش خاک را بینا کند
ذره را چشمک زنسینا کند
عقل عریان را دهد پیرایهیی
بخشد این بیمایه را سرمایهیی
عقل عریان را دهد پیرایهیی
بخشد این بیمایه را سرمایهیی
دامن خود میزند بر اخگرش
هرچه غش باشد رباید از زرش
بندها از پا گشاید بنده را
از خداوندان رباید بنده را
گویدش تو بندهی دیگر نهیی
زین بتان بیزبان کمتر نهیی
تاسوی یک مدعایش میکشد
حلقهی آیین بپایش میکشد
نکتهی توحید باز آموزدش
رسم و آیین نیاز آموزدش
|
|
09_04_2014 . 17:48
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۶
در جهان کیف و کم گردید عقل
پی به منزل برد از توحید عقل
ورنه این بیچاره را منزل کجاست
کشتی ادراک را ساحل کجاست
اهل حق را رمز توحید از بر است
در اتی الرحمن عبدا مضمر است
تا ز اسرار تو بنماید ترا
امتحانش از عمل باید ترا
دین ازو حکمت ازو آیین ازو
زور ازو قوت ازو تمکین ازو
عالمان را جلوهاش حیرت دهد
عاشقان را بر عمل قدرت دهد
پست اندر سایهاش گردد بلند
خاک چون اکسیر گردد ارجمند
قدرت او برگزیند بنده را
نوع دیگر آفریند بنده را
در ره حق تیزتر گردد تکش
گرمتر از برق خون اندر رگش
بیم و شک میرد عمل گیرد حیات
چشم میبیند ضمیر کائنات
چون مقام عبده محکم شود
کاسهی در یوزه جام جم شود
|
|
10_04_2014 . 11:28
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۷
ملت بیضا تن و جان لاالله
ساز ما را پرده گردان لاالله
لا اله سرمایهی اسرار ما
رشتهاش شیرازهی افکار ما
حرفش از لب چون بدل آید همی
زندگی را قوت افزاید همی
نقش او گر سنگ گیرد دل شود
دل گر از یادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختیم
خرمن امکان زآهی سوختیم
آب دلها در میان سینهها
سوز او بگداخت این آیینهها
شعلهاش چون لاله در رگهای ما
نیست غیر از داغ او کالای ما
اسود از توحید احمر میشود
خویش فاروق و ابوذر میشود
دل مقام خویشی و بیگانگی است
شوق را مستی زهم پیمانگی است
ملت از یک رنگی دلهاستی
روشن از یک جلوه این سیناستی
قوم را اندیشهها باید یکی
در ضمیرش مدعا باید یکی
جذبه باید در سرشت او یکی
هم عیار خوب و زشت او یکی
گر نباشد سوز حق در ساز فکر
نیست ممکن این چنین انداز فکر
ما مسلمانیم و اولاد خلیل
از ابیکم گیرا گر خواهی دلیل
با وطن وابسته تقدیر امم
بر نسب بنیاد تعمیر امم
اصل ملت در وطن دیدن که چه
باد و آب و گل پرستیدن که چه
بر نسب نازان شدن نادانی است
حکم او اندر تن و تن فانی است
ملت ما را اساس دیگر است
این اساس اندر دل ما مضمر است
حاضریم و دل بغایب بستهایم
پس زبند این و آن وارستهایم
رشتهی این قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما
یک نما یک بین یک اندیشیم ما
مدعای ما مآل ما یکیست
طرز و انداز خیال ما یکیست
ما ز نعمتهای او اخوان شدیم
یک زبان و یکدل و یکجان شدیم
|
|
10_04_2014 . 23:27
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۸
مرگ را سامان زقطع آرزوست
زندگانی محکم از لاتقنطو است
تا امید از آرزوی پیهم است
نا امیدی زندگانی را سم است
نامیدی همچو گور افشاردت
گرچه الوندی زپا میآردت
ناتوانی بندهی احسان او
نامرادی بستهی دامان او
زندگی را یاس خوابآور بود
این دلیل سستی عنصر بود
چشم جانرا سرمهاش اعمی کند
روز روشن را شب یلدا کند
از دمش میرد قوای زندگی
خشک گردد چشمهای زندگی
خفته باغم در ته یک چادر است
غم رگ جان را مثال نشتراست
ای که در زندان غم باشی اسیر
از نبی تعلیم لاتحزن بگیر
این سبق صدیق را صدیق کرد
سرخوش از پیمانهی تحقیق کرد
از رضا مسلم مثال کوکب است
در ره هستی تبسم بر لب است
گر خدا داری زغم آزاد شو
از خیال بیش و کم آزاد شو
|
|
11_04_2014 . 17:27
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۹
قوت ایمان حیات افزایدت
ورد لاخوف علیهم بایدت
چون کلیمی سوی فرعونی رود
قلب او از لاتخف محکم شود
بیم غیر اله عمل را دشمن است
کاروان زندگی را رهزن است
عزم محکم ممکنات اندیشازو
همت عالی تامل کیش ازو
تخم او چون در گلت خود را نشاند
زندگی از خود نمایی بازماند
فطرت او تنگ تاب و سازگار
با دل لرزان و دست رعشهدار
دزدد از پا طاقت رفتار را
میرباید از دماغ افکار را
دشمنت ترسان اگر بیند ترا
از خیابانت چو گل چیند ترا
ضرب تیغ او قوی ترمیفتد
هم نگاهش مثل خنجر میفتد
بیم چون بنداست اندر پای ما
ورنه صد سیل است در دریای ما
برنمیآید اگر آهنگ تو
نرم از بیم است تار چنگ تو
گو شتابش ده که گردد نغمهخیز
بر فلک از ناله آرد رستخیز
بیم جاسوسی است از اقلیم مرگ
اندرونش تیره مثل میم مرگ
چشم او برهمزن کار حیات
گوش او بزگیر اخبار حیات
هر شر پنهان که اندر قلب تست
اصل او بیم است اگر بینی درست
لابه و مکاری و کین و دروغ
این همه از خوف میگیرد فروغ
پردهی زور و ریا پیراهنش
فتنه را آغوش مادر دامنش
زانکه از همت نباشد استوار
میشود خوشنود با ناسازگار
هر که رمز مصطفی فهمیده است
شرک را در خوف مضمر دیده است
|
|
11_04_2014 . 17:33
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۱۰
سر حق تیر از لب سوفار گفت
تیغ را در گرمی پیکار گفت
ایپریها جوهر اندر قاف تو
ذوالفقار حیدر از اسلاف تو
قوت بازوی خالد دیدهیی
شام را بر سر شفق پاشیدهیی
آتش قهر خدا سرمایهات
جنت الفردوس زیر سایهات
در هوایم یا میان ترکشم
هر کجا باشم سرا پا آتشم
از کمان آیم چو سوی سینه من
نیک میبینم به توی سینه من
گر نباشد در میان قلب سلیم
فارغ از اندیشههای یاس و بیم
چاک چاک از نوک خود گردانمش
نیمهیی از موج خون پوشانمش
ور صفای او ز قلب مومن است
ظاهرش روشن ز نور باطن است
از تف او آب گردد جان من
همچو شبنم میچکد پیکان من
|
|
11_04_2014 . 17:36
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۱۱
شاه عالمگیر گردون آستان
اعتبار دودمان گورگان
پایهی اسلامیان برتر ازو
احترام شرع پیغمبر ازو
در میان کار زار کفر و دین
ترکش ما را خدنگ آخرین
تخم الحادی که اکبر پرورید
باز اندر فطرت دارا دمید
شمع دل در سینهها روشن نبود
ملت ما از فساد ایمن نبود
حق گزید از هند عالمگیر را
آن فقیر صاحب شمیر را
از پی احیای دین مامور کرد
بهر تجدید یقین مامور کرد
برق تیغش خرمن الحاد سوخت
شمع دین در محفل ما برفروخت
کور ذوقان داستانها ساختند
وسعت ادراک او نشناختند
شعلهی توحید را پروانه بود
چون براهیم اندرین بتخانه بود
در صف شاهنشهان یکتاستی
فقر او از تربتش پیداستی
|
|
12_04_2014 . 12:21
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۱۲
روزی آن زیبندهی تاج و سریر
آن سپهدار و شهنشاه و فقیر
صبحگاهان شد به سیر بیشهیی
با پرستاری وفا اندیشهیی
سرخوش از کیفیت باد سحر
طایران تسبیحخوان بر هر شجر
شاه رمز آگاه شد محو نماز
خیمه بر زد در حقیقت از مجاز
شیر نر آمد پدید از طرف دشت
از خروش او فلک لرزنده گشت
بوی انسان دادش از انسان خبر
پنجه عالمگیر را زد بر کمر
دست شه نادیده خنجر بر کشید
شرزه شیری را شکم از هم درید
دل بخود راهی نداد اندیشه را
شیر قالین کرد شیر بیشه را
باز سوی حق رمید آن ناصبور
بود معراجش نماز با حضور
این چنین دلخود نما و خودشکن
دارد اندر سینهی مومن وطن
بندهی حقپیش مولا لاستی
پیش باطل از نعم برجاستی
توهم ای نادان دلی آور بدست
شاهدی را محملی آور بدست
خویش را در باز و خود را باز گیر
دامگستر از نیاز و ناز گیر
عشق را آتش زن اندیشه کن
رو به حق باش و شیری پیشه کن
خوف حق عنوان ایمان است و بس
خوف غیر از شرک پنهان است و بس
|
|
12_04_2014 . 12:31
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۱۳
تارک آفل براهیم خلیل
انبیا را نقش پای او دلیل
آن خدای لم یزل را آیتی
داشت در دل آرزوی ملتی
جوی اشک از چشم بیخوابش چکید
تا پیام طهر ابیتی شنید
بهر ما ویرانهیی آباد کرد
طائفان را خانهیی بنیاد کرد
تا نهال تب علینا غنچه بست
صورت کار بهار ما نشست
حق تعالی پیکر ما آفرید
وز رسالت در تن ما جان دمید
حرف بیصوت اندرین عالم بدیم
از رسالت دین ما آیین ما
از رسالت صدهزار ما یک است
جزو ما از جزو مالایقک است
آن که شان اوست یهدی من یرید
از رسالت حلقه گرد ما کشید
حلقهی ملت محیط افزاستی
مرکز او وادی بطحاستی
ما ز حکم نسبت او ملتیم
اهل عالم را پیام رحمتیم
از میان بحر او خیزیم ما
مثل موج از هم نمیریزیم ما
امتش در حرز دیوار حرم
نعرهزن مانند شیران در اجم
معنی حرفم کنی تحقیق اگر
بنگری با دیدهی تصدیق اگر
قوت قلب و جگر گردد نبی
از خدا محبوبتر گردد نبی
قلب مومن را کتابش قوت است
حکمتش حبلالورید ملت است
دامنش از دست دادن مردن است
چون گل از باد خزان افسردنست
زندگی قوم از دم او یافت است
این سحر از آفتابش تافت است
فردا ز حق ملت از وی زنده است
از شعاع مهر او تابنده است
از رسالت هم نوا گشتیم ما
هم نفس هم مدعا گشتیم ما
کثرت هم مدعا وحدت شود
پخته چون وحدت شود ملت شود
زنده هر کثرت ز بند وحدت است
وحدت مسلم زدین فطرت است
دین فطرت از نبی آموختیم
در ره حق مشعلی افروختیم
این گهر از بهر بیپایان اوست
ما که یکجانیم از احسان اوست
تا نه این وحدت ز دست ما رود
هستی ما با ابد همدم شود
پس خدا بر ما شریعت ختم کرد
بر رسول ما رسالت ختم کرد
رونق از ما محفل ایام را
او رسل را ختم و ما اقوام را
خدمت ساقیگری با ما گذشت
داد ما را آخرین جامی که داشت
لانبی بعدی ز احسان خداست
پردهی ناموس دین مصطفی است
قوم را سرمایهی قوت ازو
حفظ سر وحدت ملت ازو
حق تعالی نقش هر دعوی شکست
تا ابد اسلام را شیرازه بست
دل زغیر اله مسلمان بر کند
نعرهی لاقوم بعدی میزند
|
|
13_04_2014 . 14:22
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۱۴
بود انسان در جهان انسان پرست
ناکس و نابود مند و زیردست
سطوت کسری و قیصر رهزنش
بندها در دست و پا و گردنش
کاهن و پاپا و سلطان و امیر
بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر
صاحب اورنگ و هم پیر کنشت
باج بر کشت خراب او نوشت
در کلیسا اسقف رضوان فروش
بهر این صید زبون دامی بدوش
برهمن گل از خیابانش ببرد
خرمنش مغزاده با آتش سپرد
از غلامی فطرت او دون شده
نغمهها اندرنی او خون شده
تا امینی حق بحقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد
شعلهها از مرده خاکستر گشاد
کوهکن را پایهی پرویز داد
اعتبار کار بندان را فزود
خواجگی از کار فرمایان ربود
قوت او هر کهن پیکر شکست
نوع انسان را حصار تازه بست
تازه جان اندر تن آدم دمید
بنده را باز از خداوندان خرید
زادن او مرگ دنیای کهن
مرگ آتشخانه و دیر و شمن
حریت زاد از ضمیر پاک او
این می نوشین چکید از تاک او
عصر نو کاین صد چراغ آورده است
چشم در آغوش او وا کرده است
نقش نوبر صفحهی هستی کشید
امتی گیتی گشایی آفرید
امتی از ما سوا بیگانهیی
بر چراغ مصطفی پروانهیی
امتی از گرمی حق سینهتاب
ذرهاش شمع حریم آفتاب
کائنات از کیف اورنگین شده
کعبهها بتخانههای چین شده
مرسلان و انبیا آبای او
اکرم او نزد حق اتقای او
کل مومن اخوه اندردلش
حریت سرمایهی آب و گلش
ناشکیب امتیازات آمده
در نهاد او مساوات آمده
همچو سرو آزاد فرزندان او
پخته از قالوا بلی پیمان او
سجدهی حق گل بسیمایش زده
ماه و انجم بوسه برپایش زده
|
|
14_04_2014 . 16:40
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۱۵
شد اسیر مسلمی اندر نبرد
قائدی از قائدان یزدجرد
گبر باران دیده و عیار بود
حیله جو و پرفن و مکار بود
از مقام خود خبردارش نکرد
هم زنام خود خبردارش نکرد
گفت میخواهم که جان بخشی مرا
چون مسلمانان امان بخشیمرا
کرد مسلم تیغ را اندر نیام
گفت خونت ریختن بر من حرام
چون درفشن کاویانی چاک شد
آتش اولاد ساسان خاک شد
آشکارا شد که جابان است او
میر سربازان ایران است او
قتل او از میر عسکر خواستند
از فریب او سخن اراستند
بوعبید آن سید فوج حجاز
در وغا عزمش زلشکر بینیاز
گفت ای یاران مسلمانیم ما
تار چنگیم و یک آهنگیم ما
نعرهی حیدر نوای بوذر است
گرچه از حلق بلال و قنبر است
هر یکی ار ما امین ملت است
صلح و کینش صلح و کین ملت است
ملت ار گردد اساس جان فرد
عهد ملت میشود پیمان فرد
گرچه جابان دشمن ما بوده است
مسلمی او را امان بخشوده است
خون او ای معشر خیرالانام
بر دم تیغ مسلمانان حرام
|
|
15_04_2014 . 11:07
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بیخودی ۱۶
بود معماری ز اقلیم خجند
در فن تعمیر نام او بلند
ساخت آن صنعت گر فرهد زاد
مسجدی از حکم سلطان مراد
آتش سوزنده از چشمش چکید
دست آن بیچاره از خنجر برید
جوی خون از ساعد معمار رفت
پیش قاضی ناتوان و زار رفت
آن هنرمندی که دستش سنک سفت
داستان جور سلطان باز گفت
گفت ای پیغام حق گفتار تو
حفظ آیین محمد کار تو
سفته گوش سطوت شاهان نیم
قطع کن از روی قرآن دعویم
قاضی عادل بدندان خسته لب
کرد شه را در حضور خود طلب
رنگ شه از هیبت قرآن پرید
پیش قاضی چون خطاکاران رسید
از خجالت دیده بر پا دوخته
عارض او لالهها اندوخته
یک طرف فریادی دعوی گری
یک طرف شاهنشه گردون فری
گفت شه از کرده خجلت بردهام
اعتراف از جرم خود آوردهام
گفت قاضی فیالقصاص آمد حیوه
زندگی گیرد باین قانون ثبات
عبد مسلم کمتر از احرار نیست
خون شه رنگینتر از معمار نیست
چون مراد این آیهی محکم شنید
دست خویش از آستین بیرون کشید
مدعی را تاب خاموشی نماند
آیهی بالعدل و الاحسان خواند
گفت از بهر خدا بخشیدمش
از برای مصطفی بخشیدمش
یافت موری بر سلیمانی ظفر
سطوت آیین پیغمبر نگر
پیش قرآن بنده و مولا یکی است
بوریا و مسند دیبا یکی است
|
|
17_04_2014 . 15:16
|
|
ehsan
مدیر
|
ارسالها: 1,197
تاریخ عضویت: Jan 2010
|
|
بی خودی ۱۷
هر که پیمان با هوالموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست
مومن از عشق است و عشق از مومنست
عشق را ناممکن ماممکن است
عقل سفاک است و او سفاکتر
پاکتر چالاکتر بیباکتر
عقل در پیچاک اسباب و علل
عشق چوگان باز میدان عمل
عشق صید از زور بازو افکند
عقل مکار است و دامی میزند
عقل را سرمایه از بیم و شک است
عشق را عزم و یقین لایتقک است
آن کند تعمیر تا ویران کند
این کند ویران که آبادان کند
عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق کمیاب و بهای او گران
عقل محکم از اساس چون و چند
عشق عریان از لباس چون و چند
عقل میگوید که خود را پیش کن
عشق گوید امتجان خویش کن
عقل با غیرآشنا از اکتساب
عشق از فضل است و با خود در حساب
عقل گوید شاد شو آباد شو
عشق گوید بنده شو آزاد شو
عشق را آرام جان حریت است
ناقهاش را ساربان حریت است
آن شنیدستی که هنگام نبرد
عشق با عقل هوس پرور چکرد
آن امام عاشقان پور بتول
سرو آزادی زبستان رسول
الله الله بای بسم اله پدر
معنی ذبح عظیم آمد پسر
بهر آن شهزادهی خیر الملل
دوش ختم المرسلین نعم الجمل
سرخ رو عشق غیور از خون او
شوخی این مصرع از مضمون او
در میان امت کیوان جناب
همچو حرف قل هو اله در کتاب
موسی و فرعون و شبیر و یزید
این دو قوت از حیات آید پدید
زنده حق از قوت شبیری است
باطل آخر داغ حسرت میری است
چون خلافت رشته از قرآن گسیخت
حریت را زهر اندر کام ریخت
خاست آن سر جلوهی خیر الامم
چون سحاب قبله باران در قدم
بر زمین کربلا بارید و رفت
لاله در ویرانها کارید و رفت
تا قیامت قطع استبداد کرد
موج خون او چمن ایجاد کرد
بهر حق در خاک و خون گردیده است
پس بنای لااله گردیده است
مدعایش سلطنت بودی اگر
خود نکردی با چنین سامان سفر
دشمنان چون ریگ صحرا لاتعد
دوستان او به یزدان هم عدد
سر ابراهیم و اسماعیل بود
یعنی آن اجمال را تفصیل بود
عزم او چون کوهساران استوار
پایدار و تند سیر و کامکار
تیغ بهر عزت دین است و بس
مقصد او حفظ آیین است و بس
ما سواله را مسمان بنده نیست
پیش فرعونی سرش افکنده نیست
خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد
تیغ لا چون از میان بیرون کشید
از رگ ارباب باطل خون کشید
نقش الا الله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسین آموختیم
زآتش او شعلهها اندوختیم
شوکت شام و فر بغداد رفت
سطوت غرناطه هم از یاد رفت
تارما از زخمهاش لرزان هنوز
تازه از تکبیر او ایمان هنوز
ای صبا ای پیک دور افتادگان
اشگ ما بر خاک پاک او رسان
|
|
|