"... دعوتِ به سوسیالیسم، دعوتِ به آزادیِ انسان، از بندِ افزونطلبی و... عاطل گذاشتنِ همهی احساسهای انسانی و استعدادهای خدایی و... است. اما، هرگز در آستانهی چنین دعوتی، و در لحظهی انتخابِ چنین جبههای، نمیتوانم فراموش کنم که، انسان، همه این نیست، گرچه، راهِ "انسان شدن"، تنها از این طریق میگذرد... و هرگز نمیتوانم باور کنم که، این، پایانِ راه است.
انسانها، هنگامی که، در زندگی در یک اجتماع، روابطِ خویش را بر بنیادِ عدالت تنظیم کردند، نخستین سوال، که سوالِ سرنوشتِ اوست، پیش میآید، بیش از همه وقت، و عمیقتر و جدیتر از هر جامعه و نظامی، که، "زندگیِ عادلانه، آری، اما، زندگی کردن برای چه؟"، زیرا، عدالت و برابری و برخورداریِ هر کس، از برکاتِ زندگیی این جهانی، همه، "مایه"های زندگی کردن است، اما، ساده لوحانه است، و تحقیرِ آدمی، اگر، آنچه را که مایهی زندگی است، "فلسفه"ی زندگی تلقی کنیم.
"چگونه زیستن"، آری، سوسیالیزم به ما پاسخ میدهد. اما، "چرا" زیستن؟ این سوالی است که، انسان، با آن آغاز میشود... خلاصه کردنِ انسان، در برخورداریِ درست از زندگیی اقتصادی، خلاصه کردنِ " انسان" است. نوعی "استضعافِ معنویی آدمی" است، و نوعی رها کردنِ آدمیی پس از سوسیالیسم، در پوچی، بیهودگی، بیگانگی، جمودی، سردی، بیهدفی، بیایمانی، و خوب زیستن بیآنکه بدانیم زیستن برای چه ؟!... "
مجموعه آثار ۲۵ / انسان بیخود / ص ۳۵۷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین