نویسنده : دکتر شريعتي
سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است. نوروز يك جشن ملي است، جشن ملي را همه ميشناسند كه چيست، نوروز هر ساله برپا ميشود و هر ساله از آن سخن ميرود. بسيار گفتهاند و بسيار شنيدهايد. پس به تكرار نيازي نيست؟ چرا، هست. مگر نوروز را خود مكرر نميكنيد؟ پس سخن از نوروز را نيز مكرر بشنويد. در علم و ادب تكرار ملالآور است و بيهوده. "عقل" تكرار را نميپسندد. اما "احساس" تكرار را دوست دارد، طبيعت تكرار را دوست دارد، جامعه به تكرار نيازمند است، طبيعت را از تكرار ساختهاند. جامعه با تكرار نيرومند ميشود، احساس با تكرار جان ميگيرد، و نوروز داستان زيبايي است كه در آن، طبيعت، احساس، و جامعه هر سه دست اندر كارند.
نوروز كه قرنهاي دراز است بر همة جشنهاي جهان فخر ميفروشد، از آن رو "هست" كه يك قرارداد مصنوعي اجتماعي و يا يك جشن تحميلي سياسي نيست، جشن جهان است و روز شادماني زمين، آسمان، و آفتاب، و جوشِ شكفتنها و شور زادنها و سرشار از هيجانِ هر "آغاز".
جشنهاي ديگران، غالباً انسانها را از كارگاهها، مزرعهها، دشت و صحرا، كوچه و بازار، باغها و كشتزارها، در ميان اطاقها و زير سقفها و پشت درهاي بسته جمع ميكند: كافهها، كابارهها، زيرزمينيها، سالنها، خانهها ... در فضايي گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زيبا از رنگ و آراسته از گلهاي كاغذي، مقوايي، مومي، بوي كندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را ميگيرد و از زير سقفها، درهاي بسته، فضاهاي خفه، لاي ديوارهاي بلند و نزديك شهرها و خانهها، به دامن آزاد و بيكرانة طبيعت ميكشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب، لرزان از هيجانِ آفرينش و آفريدن، زيبا از هنرمندي باد و باران، آراسته با شكوفه، جوانه، سبزه و معطر از:
"بوي باران، بوي پونه، بوي خاك،
شاخههاي شسته، باران خورده، پاك" ...
نوروز تجديد خاطرة بزرگي است: خاطرة خويشاوندي انسان با طبيعت. هر سال، اين فرزند فراموشكار كه، سرگرم كارهاي مصنوعي و ساختههاي پيچيدة خود، مادر خويش را از ياد ميبرد، با يادآوريهاي وسوسهآميز نوروز، به دامن وي باز ميگردد و با او، اين بازگشت و تجديد ديدار را جشن ميگير: فرزند، در دامن مادر، خود را بازمييابد و مادر، در كنار فرزند، چهرهاش از شادي ميشكفد، اشك شوق ميبارد، فريادهاي شادي ميكشد؛ جوان ميشود، حيات دوباره ميگيرد. با ديدار يوسفش بينا و بيدار ميشود.
تمدن مصنوعي ما هر چه پيچيدهتر و سنگينتر ميگردد، نياز به بازگشت و بازشناخت طبيعت را در انسان حياتيتر ميكند و بدينگونه است كه نوروز، برخلاف سنتها كه پير ميشوند و فرسوده و گاه بيهوده، رو به توانايي ميرود و در هر حال، آيندهاي جوانتر و درخشانتر دارد، چه، نوروز راه سومي است كه جنگ ديرينهاي را كه از روزگار لائوتزو و كنفسيوس تا زمان روسو و ولتر درگير است به آشتي ميكشاند.
نوروز تنها فرصتي براي آسايش، تفريح و خوشگذراني نيست، نياز ضروري جامعه، خوراك حياتي يك ملت نيز هست. دنيايي كه بر تغيير و تحول، گسيختن و زايل شدن، درهم ريختن و از دست رفتن بنا شده است، جايي كه در آن، آنچه ثابت است و همواره لايتغير و هميشه پايدار، تنها تغيير است و ناپايداري؛ چه چيز ميتواند ملتي را، جامعهاي را، در برابر عرابة بيرحم زمان – كه بر همه چيز ميگذرد و له ميكند و ميرود، هر پايهاي را ميشكند و شيرازهاي را ميگسلد- از زوال مصون دارد؟
هيچ ملتي با يك نسل و دو نسل شكل نميگيرد؛ ملت، مجموعة پيوستة نسلهاي متوالي بسيار است، اما زمان، اين تيغ بيرحم، پيوند نسلها را قطع ميكند؛ ميان ما و گذشتگانمان- آنها كه روح جامعة ما و ملت ما را ساختهاند- درة هولناك تاريخ حفر شده است؛ قرنهاي تهي ما را از آنان جدا ساختهاند؛ تنها سنتها هستند كه پنهان از چشم جلاد زمان، ما را از اين درة هولناك گذر ميدهند و با گذشتگانمان و با گذشتههايمان آشنا ميسازند. در چهرة مقدس اين سنتها است كه ما حضور آنان را در زمان خويش، كنار خويش و در "خودِ خويش"، احساس ميكنيم؛ حضور خود را در ميان آنان ميبينيم و جشن نوروز يكي از استوارترين و زيباترين سنتها است.
در آن هنگام كه مراسم نوروز را به پا ميداريم، گويي خود را در همة نوروزهايي كه هر ساله در اين سرزمين برپا ميكردهاند، حاضر مييابيم و در اين حال، صحنههاي تاريك و روشن و صفحات سياه و سفيد تاريخ ملت كهن ما در برابر ديدگانمان ورق ميخورد، رژه ميرود. ايمان به اينكه نوروز را ملت ما هر ساله در اين سرزمين بر پا ميداشته است، اين انديشههاي پرهيجان را در مغزمان بيدار ميكند كه: آري، هر ساله! حتي همان سالي كه اسكندر چهرة اين خاك را به خون ملت ما رنگين كرده بود، در كنار شعلههاي مهيبي كه از تخت جمشيد زبانه ميكشيد، همانجا، همان وقت، مردم مصيبتزدة ما نوروز را جديتر و با ايمان بيشتري برپا ميكردند؛ آري، هر ساله! حتي همان سال كه سربازان قتيبه بر كنارة جيحون سرخ رنگ، خيمه برافراشته بودند و مهلب خراسان را پياپي قتل عام ميكرد، در آرامش غمگين شهرهاي مجروح و در كنار آتشكدههاي سرد و خاموش، نوروز را گرم و پرشور جشن ميگرفتند.
تاريخ از مردي در سيستان خبر ميدهد كه در آن هنگام كه عرب سراسر اين سرزمين را در زير شمشير خليفة جاهلي آرام كرده بود، از قتل عام شهرها و ويراني خانهها و آوارگي سپاهيان ميگفت و مردم را ميگرياند و سپس، چنگ خويش را برميگرفت و ميگفت: "اباتيمار، اندكي شادي بايد"! نوروز در اين سالها و در همة سالهاي همانندش، شادييي اينچنين بوده است، عياشي و "بيخودي" نبوده است، اعلام ماندن و ادامه داشتن و بودن اين ملت بوده و نشانة پيوند با گذشتهاي كه زمان و حوادث ويرانكنندة زمان همواره در گسستن آن ميكوشيده است.
نوروز همه وقت عزيز بوده است؛ در چشم مغان، در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شيعيان مسلمان، همه نوروز را عزيز شمردهاند و با زبان خويش، از آن سخن گفتهاند. حتي فيلسوفان و دانشمندان كه گفتهاند: "نوروز روز نخستين آفرينش است كه اورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در اين كار بود و ششمين روز، خلقت جهان پايان گرفت و از اين رو است كه نخستين روز فروردين را هورمزد نام دادهاند و ششمين روز را مقدس شمردهاند".
چه افسانة زيبايي؛ زيباتر از واقعيت! راستي مگر هر كس احساس نميكند كه نخستين روز بهار، گويي نخستين روز آفرينش است. اگر روزي خدا جهان را آغاز كرده است، مسلماً آن روز، اين نوروز بوده است. مسلما بهار نخستين فصل و فروردين نخستين ماه و نوروز نخستين روز آفرينش است. هرگز خدا جهان را و طبيعت را با پاييز يا زمستان يا تابستان آغاز نكرده است. مسلما اولين روز بهار، سبزهها روييدن آغاز كردهاند و رودها رفتن و شكوفهها سرزدن و جوانهها شكفتن، يعني نوروز.
بيشك، روح در اين فصل زاده است و عشق در اين روز سر زده است و نخستين بار، آفتاب در نخستين روز نوروز طلوع كرده است و زمان با وي آغاز شده است.
اسلام كه همة رنگهاي قوميت را زدود و سنتها را دگرگون كرد، نوروز را جلاي بيشتري داد، شيرازه بست و آن را، با پشتوانهاي استوار، از خطر زوال در دوران مسلماني ايرانيان، مصون داشت. انتخاب علي به خلافت و نيز انتخاب علي به وصايت، در غدير خم، هر دو در اين هنگام بوده است و چه تصادف شگفتي! آن همه خلوص و ايمان و عشقي كه ايرانيان در اسلام به علي و حكومت علي داشتند پشتوانة نوروز شد. نوروز كه با جان مليت زنده بود، روح مذهب نيز گرفت؛ سنت ملي و نژادي، با ايمان مذهبي و عشق نيرومند تازهاي كه در دلهاي مردم اين سرزمين برپا شده بود پيوند خورد و محكم گشت، مقدس شد و، در دوران صفويه، رسما يك شعار شيعي گرديد، مملو از اخلاص و ايمان و همراه با دعاها و اوراد ويژة خويش. آنچنان كه يكسال نوروز و عاشورا در يك روز افتاد و پادشاه صفوي، آن روز را عاشورا گرفت و روز بعد را نوروز!
نوروز- اين پيري كه غبار قرنهاي بسيار بر چهرهاش نشسته است- در طول تاريخ كهن خويش، روزگاري در كنار مغان، اوراد مهرپرستان را خطاب به خويش ميشنيده است؛ پس از آن، در كنار آتشكدههاي زردشتي، سرود مقدس موبدان و زمزمة اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش ميخواندهاند؛ از آن پس، با آيات قرآن و زبان الله از او تجليل ميكردهاند و اكنون، علاوه بر آن، با نماز و دعاي تشيع و عشق به حقيقت علي و حكومت علي، او را جان ميبخشند و در همة اين چهرههاي گوناگونش، اين پير روزگارآلود، كه در همة قرنها و با همة نسلها و همة اجداد ما- از اكنون تا روزگار افسانهاي جمشيد باستاني- زيسته است و با همهمان بوده است، رسالت بزرگ خويش را، همه وقت، با قدرت و عشق و وفاداري و صميميت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگي و اندوه از سيماي اين ملت نوميد و مجروح است و درآميختن روح مردم اين سرزمين بلاخيز با روح شاد و جانبخش طبيعت و، عظيمتر از همه، پيوند دادن نسلهاي متوالي اين قوم- كه بر سر چهار راه حوادث تاريخ نشسته و همواره تيغ جلادان و غارتگران و سازندگان كله منارها بند بندش را از هم ميگسسته است و نيز پيمانيگانگي بستن ميان همة دلهاي خويشاوندي كه ديوار عبوس و بيگانة دورانها در ميانهشان حائل ميگشته و درة عميق فراموشي ميانشان جدايي ميافكنده است.
و ما، در اين لحظه، در اين نخستين لحظات آغاز آفرينش، نخستين روز خلقت، روز اورمزد، آتش اهورايي نوروز را باز برميافروزيم و در عمق وجدان خويش، به پايمردي خيال، از صحراهاي سياه و مرگزدة قرون تهي ميگذريم و در همة نوروزهايي كه در زير آسمان پاك و آفتاب روشن سرزمين ما برپا ميشده است، با همة زنان و مرداني كه خون آنان در رگهايمان ميدود و روح آنان در دلهايمان ميزند شركت ميكنيم و بدينگونه، "بودن خويش" را، به عنوان يك ملت، در تندباد ريشه برانداز زمانها و آشوبِ گسيختنها و دگرگون شدنها خلود ميبخشيم و، در هجوم اين قرن دشمنكامي كه ما را با خود بيگانه ساخته و، "خالي از خويش"، بردة رام و طعمة زدوده از "شخصيت" اين غرب غارتگر كرده است، در اين ميعادگاهي كه همة نسلهاي تاريخ و اساطير ملت ما حضور دارند، با آنان پيمان وفا ميبنديم و "امانت عشق" را از آنان به وديعه ميگيريم كه "هرگز نميريم" و "دوام راستين" خويش را به نام ملتي كه در اين صحراي عظيم بشري، ريشه در عمق فرهنگي سرشار از غني و قداست و جلال دارد و بر پاية "اصالت" خويش، در رهگذر تاريخ ايستاده است، "بر صحيفة عالم ثبت" كنيم.
تاریخ نوشته : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰
منبع : سایت سازمان مجاهدین انفلاب اسلامی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : . بار / شروین