نام مقاله : شريعتی و مارکسیسم ۱
نویسنده : محمدسعید حنایی کاشانی
موضوع : _____
اتهام یا انگ "مارکسیسم اسلامی" به اندیشههای شریعتی یا "مارکسیست" خواندن او اتهام یا انگی نیست که در سالهای اخیر به او زده شده باشد، و بهویژه یافته یا بافتهی اکبر گنجی باشد. شریعتی خود بارها این اتهام را شنیده بود و پاسخهایی نیز به آن داده بود. آخرین شاه ایران نیز در روزهای انقلاب نسبت به "مارکسیسم اسلامی" هشدار داد و از آن سخن گفت، اما کمتر کسی آن را جدی گرفت. بنابراین، نمیتوانیم بگوییم که این کشف یا سخن جدیدی است. اما چرا این "اتهام" بعد از سی سال باز تکرار میشود و امروز ما فقط از زبان اکبر گنجی نیست که آن را میشنویم، و صداهای دیگری نیز به آن افزوده میشود. چه چیزی مبنایی برای این اتهام به وجود آورده است؟ بیاعتباری مارکسیسم ـ لنینیسم در صحنهی جهانی و گرایش روزافزون به سوی لیبرالیسم، یا برخی نگرشها و نهادها و سازمانها و شیوههای مدیریتی در نظام جمهوری اسلامی؟ شاید بهتر باشد ابتدا نگاهی تاریخی به رواج این تعبیر و مقبولیت آن داشته باشیم و سپس ببینیم این اتهام تا چه اندازه میتواند در خصوص شریعتی برصواب باشد.
شریعتی خود از اتهامها یا برچسبهایی که به او و سخناناش میزدند، آگاه بود. نوشتن دربارهی دین برای کسانی که جدا از نهادهای رسمی دینی و متولیان آن میاندیشند و در پدید آوردن تألیفهای تازه موفق میشوند، همواره بهحق یا ناحق اتهام "نادرستی" و "آمیختگی" را به دنبال خواهد داشت، چه، نهادهای رسمی همواره تعریف "حقیقت" را در اختیار خود دانستهاند و بس. از همین رو، در همهی ادیان، و نظامهای فکری، ما یک روایت "پاکدین/بهدین" (یا به تعبیر انگلیسی: orthodox) داریم و یک روایت "بددین" یا "ناسالم" (یا به تعبیر انگلیسی: heterodox). مراجع رسمی دینی/فکری صاحب قدرت در هر نظام دینی/فکری و مذهبی خود را یگانه مفسر مشروع و بهحق آن دین و مذهب دانسته و دیگر روایتها را "نادرست" و "ناسالم" و "نامشروع" تلقی میکنند. از همین رو، متفکر و روشنفکری که وابسته به نظام دینی/فکری و مذهبی حاکم نباشد، همواره بهحق یا ناحق در مظان اتهام "نادرستی/ناسالمی اعتقاد" خواهد بود، چه، "قدرت" یا "نهادهای رسمی دینی/فکری" خود را یگانه معیار و مرجع "درست/سالم" یا "نادرست/ناسالم" بودن اعتقاد میدانند. از همین رو، در جهان اسلام، همهی روشنفکران و فیلسوفان، از فارابی تا ملاصدرا، و حتی صوفیان، با اتهام "نادرست/ناسالم" بودن عقیده مواجه بودهاند و علاوه بر آزار و پیگرد، به عقوبت مرگ نیز گرفتار آمدهاند. اما شریعتی از قدما هم بیشتر در تنگنا بود، چون فقط با روحانیون و متولیان رسمی دین نبود که درگیر بود، متولیان "روشنفکری" نیز به او میتاختند. او چند ماهی قبل از مرگاش نوشت:
"... و اینک حرکتی آغاز شده است که در هیچ یک از این قالبها نمیگنجد، و با هیچ کدام از این ضابطهها قابل تفسیر و یا تعریف نیست. هر چند آنان که هنوز چشمشان بدین نور تازه عادت نکرده است و چهرهی نور را دیر میشناسند، نمیتوانند اصالت آن را اعتراف کنند و اساساً ماهیتاش را تشخیص بدهند، و طبق معمول هر یک آن را بر اساس ضابطههای پیشساختهای که در ذهن دارد توجیه و تعریف میکند، و طبیعی است که مرتجعها آن را "مدرنیسم" یا "مارکسیسم اسلامی" بنامند و مارکسیستها و مدرنیستها آن را نوعی "ارتجاع مدرن" یا "مذهب مدرنیزه".
اما کسانی که هوشیاری آن را دارند که یک واقعیت را بر اساس خصلتهای ذاتی آن و با شیوهای منطقی، تحقیقی، بیطرفانه و علمی بشناسند و تمیز دهند، نمیتوانند انکار کنند که آنچه اکنون در برابر خویش دارند، یک حرکت جدید و یک ایدئولوژی جدید [است] و آدمهایی با جهانبینی، روح، رفتار، و اخلاق جدیدی در جامعه پیدا شدهاند، که ضابطههای خود را دارند، فرهنگ خود را، ایمان خود را و مسئولیتها و جهتگیریهای خود را و اساساً زبان خاص خود را. و با آنکه جواناند، عمیقترین و شدیدترین تأثیرهای انقلابی را در تغییر ارزشها، چهرهها و رابطهها در متن جامعه و در اعماق خانوادههای سنتی نیز به جای گذاشتهاند، و وزن و حضور خویش را در سطح جهانی به اثبات رساندهاند، آنچنانکه قدرتها را نیز با وحشت متوجه خویش ساختند..." مجموعه آثار ۲۷ / بازشناسی هویت ایرانی ـ اسلامی / ص ٢٣١
حرکتی که شریعتی حضور و ظهور آن را پیشبینی میکرد، در پایان سال ۵۷ به پیروزی رسید. اما ماجرای اندیشههای "نادرست" و "ناسالم" شریعتی فراموش نشد. شریعتی در واپسین ماههای عمرش، بنا به اصرار همهی کسانی که بر تصحیح نوشتههای او اصرار داشتند، وصیتنامهای نوشت و استاد محمدرضا حکیمی را وصی خود قرار داد، تا او هر آنچه را صلاح میداند از نوشتههای او حذف کند. اما، بعد از درگذشت شریعتی، محمدرضا حکیمی مدعی شد که در مجموعهی آثار شریعتی چیزی ندیده است که شایستهی حذف باشد.
با این همه، در نخستین سالهای بعد از انقلاب، شریعتی نخستین کسی بود که باید نقد میشد. در نیمهی دوم سال ۵۹، پس از بسته شدن دانشگاهها، و دانشگاه شمرده شدن "تلویزیون"، جمعی از استادان فلسفه گفتارهایی را در آموزش فلسفه در تلویزیون آغاز کردند. دکتر احمد احمدی، دکتر رضا داوری، دکتر نصرالله پورجوادی، مرحوم دکتر جلالالدین مجتبوی و دکتر عبدالکریم سروش از جملهی این سخنرانان بودند. دکتر سروش که پیش از این در سال ۵۸ و ۵۹ کتابهایی همچون "تضاد دیالکتیکی" و "دانش و ارزش" و "نهاد ناآرام جهان" را منتشر کرده بود، در سال ۵۹ مجموعه گفتارهایی را در تلویزیون آغاز کرد در باب "فلسفهی تاریخ" و در آنها مستقیماً به نقد اندیشههای بازرگان و شریعتی پرداخت. تفسیرهای آمیخته با "نظریههای علمی" بازرگان از دین و عبادات دینی و "روش دیالکتیکی" شریعتی در تفسیر تاریخ با مغالطهی منطقی "است و باید" هیومی و "ابطال پذیری" و "فقر تاریخینگری" پوپری به سنجش در آمدند. و بدین ترتیب، سروش، از شاگردان و ارادتمندان مطهری، به نظریهپردازی تبدیل شد که دستکم تا پایان جنگ هنوز میتوانست از "روشنفکران درباری" جمهوری اسلامی شمرده شود. ماجرای ترجمهی کتابی از پوپر، "جامعهی باز و دشمنان آن" در سالهای میانی دههی شصت، و درگیری قلمی بر سر مضامین آن میان هواداران "ولایت" و "لیبرالیسم"، رفته رفته منجر به کنارهگیری سروش از ایفای نقش "نظریهپرداز اسلامی" و "مدافع اعتقادی" و جایگزینی مخالفاناش شد.
اما نخستین ضربهی علنی به اعتبار شریعتی، از جانب "نظام"، انتشار کتابی بود با عنوان "شهید مطهری: افشاگر توطئهی تأویل "ظاهر" دیانت به "باطن" الحاد و مادیت". به قلم علی ابوالحسنی (منذر)، دفتر انتشارات اسلامی، وابسته به جامعهی مدرسین حوزهی علمیه قم، ۱۳۶۲. این کتاب یک سال قبل از آن منحصراً در سپاه پاسداران منتشر شده بود و به فروش رفته بود. حسن یوسفی اشکوری چند سال بعد با کتاب مستقلی به این کتاب پاسخ داد.
داریوش شایگان، از میان روشنفکران، در سال ۱۹۸۱/۱۳۶۰، در خارج از کشور، کتابی به زبان فرانسه منتشر کرد با عنوان، "انقلاب دینی چه صیغهای است؟" و در آن فصلی را به شریعتی اختصاص داد:
Shayegan, D., Qu’est-ce Qu’une révolution religieuse? Paris, La Presse d’aujourd’hui, 1981, pp. 216-231.
شایگان در این کتاب از "مارکسیسم اسلامی و شیعی" شریعتی سخن گفت. از این پس گویی دیگر ناسزاگویی به شریعتی از جانب مرتجعان و روشنفکران به سیاق قبل از سر گرفته شده بود. دکتر تقی آزاد ارمکی، استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران، در سال ۱۳۷۳، در مقالهای پژوهشی و تحقیقی در "فرهنگ توسعه"، رابطهی "شریعتی و مارکسیسم" را کاوید. اما ظاهراً بسیاری از کسانی که در این خصوص قلم میزنند، نیازی به خواندن و چالش با این مقاله نداشتهاند، از جمله نویسندهی کتابی که سال گذشته منتشر شد: محمد منصور هاشمی، "دیناندیشان متجدد"، کویر، ١٣٨۵. این کتاب بررسی آراء و افکار چهار شخصیت مشهور در میان روشنفکران دینی را برگزیده بود: شریعتی، سروش، شبستری، ملکیان. طبعاً، شریعتی نخستین فصل این کتاب را در بر میگرفت: "شریعتی: دین، ایدئولوژی، انقلاب"، ص ٢٣ تا ١١٩. اما این فصل ضمیمهای نیز در پایان داشت: "ضمیمه: علی شریعتی و احمد فردید"، ص ٢٩۵ تا ٣٠٤. داوریهای نویسندهی کتاب دربارهی شریعتی و مارکسیسم بدین گونه است:
"... در میان این چهار جریان (اسلام، لیبرالیسم، اگزیستانسیالیسم، مارکسیسم) آنچه شریعتی ابداً با آن همدلی ندارد، همان لیبرالیسم "غربی" است، و آنچه با آن بیشترین نزدیکی را دارد، مذهب است. البته چنانکه خواهیم دید، فهم و درکی از مذهب که از صافی مارکسیسم و تا حدی کمتر اگزیستانسیالیسم گذشته است. پس از مذهب، شریعتی بیشترین همدلی را با مارکسیسم دارد و سپس با اگزیستانسیالیسم، و لذا مؤلفههای اصلی جهاننگریای که او برای خود بر میگزیند، ترکیب و تلفیقی است از این سه جریان، که در آن سهم عمده از آن مذهب و مارکسیسم است..." (هاشمی، ص ٣٣ـ٣٢)
"... این کل پروژهی شریعتی است، و هر کس با اسلام و مارکسیسم اندکی آشنایی داشته باشد، شعبدهی شریعتی را در برساختن این مجموعهی صوری و دل بخواهی و نهایتاً گره زدن اسلام به ایدئولوژی مارکسیستی در خواهد یافت. شعبدهای که بدین صورت ادامه مییابد..." (ص ٤٣).
هاشمی در ادامهی بحث خود، در صفحاتی فروتر، از اندیشههای شریعتی با آوردن این نقل قول از نوشتههایش:
"... هم اکنون جامعههای انقلابی دنیا به نظام انقلابی تکیه میکنند، و نظام انقلابی غیر از نظام ارثی، غیر از نظام دیکتاتوری، و غیر از نظام دموکراسی است، که نظام انقلابی بر اساس یک قانون و یک مکتب فکری جامعه را میسازد و به هدف خاص و مشخص هدایت میکند. بنابراین، امامت عبارت است از فلسفهی سیاسی و نظامی خاصی که میتوان آن را رژیم رهبری انقلابی جامعه در یک دورهی انتقالی موقت بر اساس تحقق یک ایدئولوژی و بر اساس رساندن جامعه به آستانهی استقلال و دموکراسی تعریف کرد..." مجموعه آثار ۱۵ / تاریخ و شناخت ادیان / ص ۴۵
نتیجه میگیرد :
"... تصور نمیکنم برای کسی که چیزی از دیکتاتوری پرولتاریا در نظام فکری مارکسیستی شنیده باشد، پیوند این معنا از امامت با آن نظریهی سیاسی انقلابی پنهان بماند..." (ص٧٧)
و سرانجام در فرجام بحث خود باز تأکید میکند:
"... پس اسلامی که از آن سخن گفته میشود، چیزی نیست جز اسلام انقلابی و جنگجوی خود شریعتی مبتنی بر نگرش رمانتیسمی به عالم. دینی دنیویشده که قدسیت را از آسمان به زمین و زمینیان منتقل میکند و بیش از هر چیز حاصل مواجهه با مارکسیسم استالینی است. با این تصور نه فقط جایی برای فرد مورد بحث ما در جامعه، که در عالم باقی نمیماند... زمام جامعهی مطلوب دکتر شریعتی به دست کسانی سپرده میشود که خواسته یا ناخواسته تحقق دیکتاتوری پوپولیستی خواهند بود. دیکتاتوریای که دیکتاتوری مردم هم نیست... اینجاست که اندیشههای مرحوم شریعتی ابعاد بالقوه خطرناک خود را آشکار میکند و به این میانجامد که برای ساختن بهشت بر زمین، دنیا را به جهنم بدل کند. چون در افق اندیشهی او، کوچکترین جایی برای هیچکس غیر از پیروان سرسخت ایدئولوژی "معلم کبیر" باقی نمیماند..." (ص ۱۱۳–۱۱۲)
اکبر گنجی یک سال پس از منصور هاشمی، از راه "رادیو زمانه"، راه مناسبتر و کم دردسرتری برای انتشار همین اندیشهها، آن هم با ادعاهای گزافآمیزتری، مییابد. او با گزینش جملاتی از شریعتی در نفی دموکراسی و ربط دادن آنها به جمهوری اسلامی و لنین، معنای دلخواه و امروزی خود را در آنها جای میدهد. به گفتهی گنجی:
"... پروژه شریعتی چه بود؟ شریعتی خود به صراحت اعلام میکند که برخلاف "روح حاکم بر روشنفکران و آزادیخواهان" و بر خلاف "تقدس شورانگیز دموکراسی"، او سالهای عمرش را صرف "محکومیت شدید دموکراسی و دفاع از رهبری متعهد ایدئولوژیک" کرده است. او اعتقاد به حقوق بشر را موجب "رکود و حتی قهقرا و انحراف" میدانست. او اسلام را نه دین صلح، که دین جنگ میدانست. بررسی آثار شریعتی نشان خواهد داد که او تا چه اندازه در رسیدن به این اهداف موفق بوده است..."
"... به گفته شریعتی مردم نیازمند "پرورش فکری"اند. اما چگونه و با چه روش هایی؟ پاسخ روشن است، از طریق "شستشوی مغزی". این درس را شریعتی در مدرسه لنین و استالین و مائو آموخت. آنها به وی آموختند که تودههای منحط را نمیتوان در یک زمان معین مطابق ایدئولوژی انقلاب ساخت. انقلاب به انسان طراز نوین احتیاج دارد. "شستشوی مغزی" کاری دائمی است..."
"... دیکتاتوری پرولتاریای مارکسیستی-لنینیستی مطلوب شریعتی بود..."
"... شریعتی این آموزهها را از لنین فراگرفت و آنها را به گمان خود اسلامیزه کرد. آثار وی را یک بار دیگر بخوانید و نظراتاش درباره ادبیات متعهد و رد ادبیات بیطرف را مرور کنید. مشابهت آرائش در زمینه ادبیات با نظرات لنین غیر قابلانکار است..."
"... سوسیالیسم حتمیالوقوع لنینیستی مطلوب شریعتی چه بود؟..."
"... شریعتی دانشآموخته مدرسه لنین بود. لنین به انقلابیون آموخت که مسأله انقلاب تصرّف دولت و حلّ همه مسائل از طریق دولت است. تمام نظریهپردازی شریعتی معطوف به براه انداختن انقلاب و تصرّف دولت است. پس از پیروزی و در دست گرفتن دولت، باید جامعه و افراد را مطابق ایدئولوژی ساخت. "ساختمانگرایی" در سخنان شریعتی موج میزند. مگر سوسیالیسم چیزی جز ساختن بنای جامعه از بالا مطابق یک ایدئولوژی است؟ ایدئولوگها، مهندسان جامعهاند. شریعتی یک نسل لنینیست پرورش داد. حتّی امروز هم بسیاری از گروهها و فعالان سیاسی مسلمان، تحتتأثیر آموزههای شریعی، به نوعی لنینگرایی مبتلا هستند و تمام همّ و غمشان فتح سنگر به سنگر تمام ارکان دولت است، تا از طریق تصرف دولت برنامههای خود را عملی کنند..."
خب، کسانی که قسمتهای قبلی بحث من در باب شریعتی و دموکراسی را خوانده باشند، تا حدودی دیدهاند که دیدگاه شریعتی در باب دموکراسی و لیبرالیسم چه بوده است. پس اینجا هم بهتر است ببینیم نظر شریعتی دربارهی یوتوپیاهای لنینیستی و مائوئیستی چه بوده است.
ادامه دارد
تاریخ انتشار : ۲۷ / شهریور / ۱۳۸۶
منیع : سایت رسمی حنایی کاشانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین