دوستان گرامی!
جهت تهیه آرشیوی برای دستهبندی موضوعی اندیشههای شریعتی، جملات شریعتی درباره جغرافیای حرف را با ذکر شماره مجموعه آثار و صفحه مربوطه، در این بخش وارد نمائید.
"... جامعهی قرن بیستم! من به قرنِ جامعهی خودم کار دارم. منِ روشنفکر نباید فراموش کنم که نه در آلمان قرن نوزدهم هستم و نه فرانسهی قرن بیستم و نه ایتالیای قرن ۱۵ و ۱۶. من در مشهد و تهران و اصفهان و تبریز و قم و خوزستان زندگی میکنم. این، واقعیت است..."
مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۹۳ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
"... اولین کاری که روشنفکر اصیل (نه این ترجمههای مقلد اطواری) باید بکند، این است که "زمان اجتماعی"ی جامعهی خویش را تعیین کند. یعنی بفهمد که جامعهی او در چه مرحلهی تاریخی و در چه قرنی زندگی میکند؟ در همین قرن بیستم بسیاری از جامعهها هستند که وارد تاریخ نشدهاند، و در دورهی قبل از تاریخ زندگی میکنند.
بسیار سادهلوحانه است که خیال کنیم مثلاً یک جامعهای که هنوز فئودالیته در آن هست، هنوز مشکلاتاش بیسوادی عمومی، یعنی نداشتن خط، است و نداشتن قانون اساسی و نهادهای اجتماعی مترقیی دموکراتیک، در قرن بیستم زندگی میکند، و در آنجا از بوروکراسی و دموکراسی و ماشینیسم و کاپیتالیسم و طبقهی پرولتاریا و لیبرالیسم و بورژوازی و اومانیسم و انترناسیونالیسم و فلسفهی پوچی و عصیان فلسفی و طبقهی جهانی و... و دیگر مسائل خاص جامعهی قرن بیستم حرف بزنیم!..."
مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۹۲ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
"... بسیاری از مسائل اجتماعی و مذهبیی گذشته را که ما امروز به عنوان مخالف یا موافق مطرح میکنیم، به این علت از درک مفهوم "واقعی" آن عاجز میمانیم که آن را از پیکرهی زندهاش که محیط اجتماعی و جو زمانی و وجدان و روح دورهای است که "جزء لاینفکی" از آن است، منتزع میسازیم، و به صورت یک "موضوع مستقل مجرد علمی" بدان مینگریم. چگونه میتوان "حجاب" را فهمید یا معنی و احساس تعدد زوجات را دریافت جز آنکه آن را در بطن جامعه و زمان و روح مسلط دوره و شرایط تاریخیای که اینها در آن پدید آمده و شکل گرفته و تلقی میشده قرار داد؟..."
مجموعه آثار ۴ / بازگشت / ص ۲۷۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
"...مگر ارزش برخی کلمهها از لذت موجودی حساب جاری یا لذت فلان قباله محضری کمتر است ؟ چه موش آدمیانی که فقط از بازی با سکه در عمر لذت میبرند و چه گاوانسانهایی که فقط از آخور آباد و زیر سایه درخت چاق میشوند..."
"...حرفهايي که از نفهمي و بيعقلي و گاه آميخته با عقدههاي رنگارنگي از قبيل کينه و حسد و خصومت و... تحريک شدن از جاي ديگري و جاهاي ديگري ناشي ميشود به چند مي ارزد..."
"...اگر مردي بيا چند کلمه از اين حرفهايي که بر راه حلقوم من توده شده اند و گره خورده اند و میگدازند و منفجر میشوند و نمیدانم چه میکنند ،نمیدانند چه میکنند،بيا چند کلمه از اين حرفهاي تافته و گداخته و گدازنده را بردار و توي سينهات پنهان کن و بعد لبت را ببند. اگر يک شبانهروز طاقت آوردي! مردي..."
"...کاش ميتوانستم زبان دستها را بتو بياموزم، دستها حرفهاي خاص خودشان را ميزنند، حرفهايي را که زبان بلد نيست، نگاه بلد نيست، لبها بلد نيستند، قلمها بلد نيستند، شعرها بلد نيستند، موسيقيها بلد نيستند، خيال هم بلد نيست، حرفهاي دستها حرفهاي ديگري است، بعضي حرفها را فقط دستها بهم ميگويند، فقط دستها، فقط دستها فقط دستها... در يک لحظه خاصي که بگفتن نميآيد، نميتوان بيان کرد که چگونه لحظهاي است، نميتوان پيشبيني کرد که کي فرا ميرسد، اما هر وقت آن لحظه خاص مرموز پر هيچان و محرم فرا رسيد دستها خودشان ميفهمند؛ ناگهان، بيهيچ مقدمهاي، بيهيچ تصميمي، ارادهاي بسراغ هم ميآيند و انگشتها در آغوش هم ميخزند و با هم گفتگو ميکنند، با هم حرف ميزنند، خيلي روشن، خيلي ظريف، خيلي نرم، خيلي خوب... چه حرفهايي! چه حرفها..."
"...چقدر کلمات ميتوانند بيرحم و کشنده و ستمگر باشند! چقدر قلبهايي است که با گلوله مجروح نميشوند و با کلمه سوراخ ميشوند، شبکه شبکه ميشوند، يک تکه خون، خوني داغ که ميجوشد..."
"...اگر ميبودي، چشمهايم، نگاههايم، چهرهام، دستها و انگشتهاي مرتعشم، طنين صدايم، فرياد کوبههاي ديوانه قلبم، نشستنم، ايستادنم، را رفتنم، بيقراريهايم، همه، همه ميتوانست زبانم را در حرف زدن با تو کمکم کنند، اما حالا، از اين همه جز شکل کلمات و حروف الفبا را که هميشه و براي هر کسي و در هر حالي و در گفتن از هر دردي، رنجي، آتشي، پريشانياي، يکسان و يک شکلاند چه قاصدي دارم..."
"...حرفهايي هست براي نگفتن و ارزش عميق هر کسي به اندازه حرفهايي است که براي نگفتن دارد.و کتابهايي نيز هست براي ننوشتن و من اکنون رسيدهام به آغاز چنين کتابي که بايد قلم را بشکنم و دفتر را پاره کنم و جلدش را به صاحبش پس دهم و خود به کلبه بيدر و پنجرهاي بخزم و کتابي را آغاز کنم که نبايد نوشت..."
"...هر لحظه حرفي از اعماق مجهول درون ما ميجوشد و همچون زبانههاي آتش آتشفشاني از سينه جستن ميکند و از حلقوم بالا ميآيد تا از دهانه آتشفشان، از دهان ما سر بردارد و بيرون ريزد و سر به آسمان روح چشمبراه آن من ديگرمان بردارد و نميشود، نميتوان که زنجيرها فرا ميرسند و لبها را فرو ميبندند و طنابها بر گردن ميپيچند و حلقوم را تا لحظه احتضار ميفشرند و ميفشرند و ميفشرند تا نفس زنداني ميشود و خفقان ميرسد و چهره کبود ميگردد و سکوت... و چه سکوت کبود سنگين بيرحمي!..."
"...و شما اي گوشهايي که تنها گفتنهاي کلمهدار را ميشنويد پس ازين جز سکوت سخني نخواهم گفت و شما اي چشمهايي که تنها صفحات سياه را ميخوانيد پس ازين جز سطور سپيد نخواهم نوشت.و شما اي کساني که هرگاه حضور دارم بيشترم تا آنگاه که غايبم، پس ازين مرا کمتر خواهيد ديد..."
"...تأثير هر سخني تنها به اندازه نيرويي که در کلمات و عباراتش دارد نيست، به آنچه مخاطب دردل و روح خود دارد مربوط است. آن کلماتي که روحهاي وحشي و دلهاي سخت و تنگ بدويهاي تاريخ را در يک «شنيدن» شعلهور ميکرد و شاهزاده بيدرد و بيدلي را بودا و راهزن نيمهوحشييي را ابوذر غفاري و سارق مسلح راههاي کعبه را فضيل عياض و حتي خربنده مردي را به يک اباحي، از طويله به تاريخ ميآورد و «مي ساخت»، اکنون در ميان ما هست و همهمان مشغول تصحيح و تشريح و تفسير و تحشيه و توضيح و تعليم و تعلم آنيم و حفظ ميکنيم و پس ميدهيم و نمره ميگيريم و تصديقمان ميدهند و حقوقمان هم بابت همين حرفها بالا ميرود و شهرتمان هم بابت فضلفروشي و دانشنمايي همين جملات و آيات همهجاگير ميشود اما جز وضع کارگزينيمان و پرونده استخداميمان و ليست حقوقمان هيچ تأثيري و تغييري در ما پديد نميآورد..."
"...آه! آه که کسي نميداند و نميشنود که «کس» سر بر بالين سينه من ندارد و «هيچکس» گوش آشناي اين آوازهاي غيبي را ندارد که اين گوشها تنها صداي بر هم خوردن اشياء را ميتوانند شنيد، صداي حرفهاي ناگفته را، آواي نيازهاي بنهفته را و زمزمه جويبارهاي مرموزي را که در صحراي روح آدمي روانند و ترنم صدها ترانه بر لب دارند نميتوانند شنيد..."
"...حرفها و حرفها و حرفها، همه بر سر دل توده شدهاند و انباشته شدهاند و عقده بستهاند و راه نفس را گرفتهاند و دل را خونين و مجروح و متورم کردهاند و بزرگ کردهاند و ديگر در سينه نميگنجد و از راه حلقوم بالا آمده است و بر سر راه نفس، بر گذرگاه گفتن و خوردن و آشاميدن و زنده بودن و فرو خوردن و آرام بودن و کشيدن و شکيبايي کردن بيتاب بيرون پريدن است، بيقرار منفجر شدن است آه.... چه نزديک است و گاه چقدر نزديک ميشود..."
"...تو فقط ماه را ميبيني ماه حرفها را و ماه احساسها را و ماه سرگذشت من و خود را و من غرقه در خلسه و جذبه «هاله» آن هستم. و تو به آن کاري نداري، آن را نميبيني و اين ريشه همه اختلافهاي من و تو است و همه شکهاي تو و دلواپسيهاي تو و حيرتها و سوءتفاهمها و خيلي چيزها..."
"...ما باید شاهد این نمایشنامه غمانگیز و رقتبار و شوم زندگی مدرن باشیم که در آن زبان محاوره با هر کسی را فراگیریم و زبان گفتگوی با خدای خویش را از یاد ببریم و رفته رفته یا خدا را پاک فراموش کنیم و یا اگر به ایمان خویش وفادار بمانیم تنها به پرستش و نیایش او بسنده کنیم..."
مجموعه آثار ۲۵ / انسان بی خود / ص ۴۰۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ