نظر هنرمندان
16_04_2010 . 13:36
#1
نظر هنرمندان



دوستان گرامی!
خواهشمندیم در صورتی‌که مقاله با ارزشی درباره شریعتی یافتید، آن را در این بخش قرار دهید. در ضمن منتظر دریافت نظرات شما درباره سخن هنرمندان هستیم.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
16_04_2010 . 13:43
#2
دريچه‌ای نو به جهانم گشود
نویسنده : حسين زمان / خواننده


۱. نوع آشنايي با انديشه دکتر شريعتي:

سال پنجم دبيرستان (يازدهم نظام قديم) بودم و در دبيرستان خوارزمي ارشاد واقع در خيابان دماوند تحصيل می‌کردم. يکي از دوستان‌ام، که پدرش مدير يک مدرسه راهنمايي بود، کتابي به من داد و گفت اين کتاب را به کسي نشان نده چون از کتب ممنوعه است، و همين مساله مرا کنجکاوتر کرد تا براي خواندنش حريص شوم. و لذا کتاب را که به خاطر دارم. با روزنامه جلد شده بود. از دوست‌ام گرفتم و با خودم به منزل بردم. و مخفيانه کتاب را مطالعه کردم.

اين کتاب نوشته دکتر شريعتي بود، تحت عنوان "پدر، مادر، ما متهم‌ايم". نمي دانم چه چيز در اين کلام نهفته بود و چه نيروي جاذبه‌اي در آن بود که من نوجوان دبيرستاني را که از اسلام فقط نماز خواندن را پذيرفته بودم و روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان را و از سياست و مبارزه و دين و آگاهي و شعور انقلابي تهي بودم، از خود بی‌خود کرد. کتاب را روزهاي بعد نيز خواندم و خواندم. شايد بيش از سه بار طي چند روز، و هر بار که می‌خواندم، تشنه‌تر می‌شدم.

چند روز بعد از دوست‌ام خواستم باز هم از کتاب‌هاي دکتر برايم پيدا کند و او هم اين کار را کرد و به دنبال کتاب اول با کتاب‌هاي ديگر مثل "يک، جلوش تا بي‌نهايت صفرها"، "نيايش"، "حسين وارث آدم" و ديگر کتب دکتر آشنا شدم. ديگر خواندن کتاب‌هاي دکتر برايم يک نياز جدي بود.

در همان سال و سال بعد، تحت تاثير سخنان دکتر، جهت و سمت و سوي زندگي من عوض شد، به گونه‌اي که در همان سال پنجم دست به اولين حرکت مبارزاتي خود زدم و مقاله افشاگرانه‌اي را که تحت تاثير کلام دکتر نوشته بودم به سختي و به طور مخفيانه تکثير و در دبيرستان و داخل کلاس‌ها پخش کردم. کاري که در سال ۱۳۵۵ کار ساده‌اي نبود. اما افسوس که او را دير شناختم، افسوس.


۲. تاثير دکتر بر زندگي و منش من:

همان‌طور که گفتم، تا قبل از آشنايي با دکتر به دليل اينکه در يک خانواده سنتي نه چندان مذهبي بزرگ شده بودم، به تنها چيزي که فکر می‌کردم درس خواندن بود، چرا که از استعداد خوبي برخوردار بودم و البته بايد بگويم عاشق درس خواندن بودم. در بُعد مذهبي، به خاطر بافت سنتي خانواده، خود را مجاب می‌دانستم نماز بخوانم و روزه بگيرم و اين تنها مشخصه مسلماني من بود. البته چون بيشتر وقتم صرف مطالعه و تحصيل بود، خيلي مانند جوانان آن دوره وقت خود را به بطالت نمی‌گذراندم. اما بايد اعتراف کنم، قبل از آشنايي با دکتر مسلماني را در نماز خواندن و روزه گرفتن می‌دانستم، امام حسين و محرم را به شله‌زرد و قيمه و طبل و سنج می‌شناختم. وظيفه يک جوان هم سن و سال خود را فقط درس خواندن می‌دانستم و آرمان‌ام مهندس شدن بود. براي اينکه اول پدرم را خوشحال کنم که آرزويش مهندس شدن من بود و ديگر اينکه پولدار شوم.

دکتر دريچه‌اي ديگر از اين جهان به روي من گشود. او واقعيت‌هاي ديگري از اين دنيا را به من فهماند، به من آموخت که شجاعت چيست، او به من و امثال من ياد داد چگونه زيستن را، در زمانه‌اي که اين واژه‌ها بی‌رنگ و ناشناخته بود. ما را که ناخودآگاه در ورطه بی‌خبري و پوچي گرفتار آمده بوديم رهنما گرديد. به ما آموخت که به هيچ قيمت حقيقت را فداي مصلحت نکنيم.

دکتر از حسين مظلوم مادر براي من يک قهرمان و اسطوره شجاعت و ايثار به نمايش گذاشت. فاطمه را افتخار زن در همه تاريخ معرفي کرد و نيز زينب را. هيچ کس به اندازه دکتر شريعتي در تفهيم دين و شريعت و اسلام به طور خاص به من کمک نکرده است. من مسلمانی‌ام، عزت نفسم، صراحت لهجه‌ام و ايمانم را هر اندازه که هست مديون کلام دکتر، نگاه دکتر به دنيا، و صداقت آن بزرگ‌مرد می‌دانم، و اعتقاد دارم نقش دکتر در آگاهي بخشيدن به جوانان اين مرز و بوم، به ويژه در دهه‌هاي چهل و پنجاه بی‌بديل بوده است.

متاسفم براي کساني که ديکته ننوشته، نمره خود را بيست می‌انگارند و ناجوانمردانه دکتر شريعتي، اين معلم بزرگ انسانيت و مردانگي را، مورد تهاجم قرار می‌دهند و به دنبال غلط املايي می‌گردند. دکتر شريعتي بی‌نظير بود، هست، و بعيد می‌دانم تکرار شود.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : روزنامه اعتماد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
16_04_2010 . 13:49
#3
اين استاد کيست؟
نویسنده : محمدعلي نجفي / کارگردان


دانشجوي دانشکده معماري بودم که از طريق مرحوم مطهري نام شريعتي را شنيدم، از اين رو در يکي از برنامه‌هاي حسينيه ارشاد شرکت کردم تا آن نامي را که شنيده بودم از نزديک ببينم.

در اولين شب سخنراني حيرت‌زده شدم. هم از سينما و چارلي چاپلين و تحليل فيلم عصر جديد شنيدم و هم از فاطمه و علي. برايم تعجب آور بود که يک نفر پشت محراب حسينيه، با کراوات، هم از سينما مي گويد، هم از مذهب.

همان زمان با خود گفتم بايد تکليف‌ام را با اين استاد روشن کنم. با صداي بلند دکتر را صدا کردم و از او سوالاتي پرسيدم. همان‌جا آشنا شديم و با هم قرار گذاشتيم. فرداي آن روز نيز دکتر به دفتر معماري ما آمد و اين آشنايي و همکاري ادامه يافت، تا گروه هنري حسينيه ارشاد نيز تشکيل شد. او در اين گروه حضور فکري داشت و سعي می‌کرد کليات تئوريک و اصول برنامه‌ها را مشخص کند، تطبيق اين اصول با نوع کارها و نمايش‌ها به عهده خودمان بود.

مهم‌ترين تاثير ما و گروه‌مان از شريعتي جهان‌بيني اسلامي بود، خب ما مطالعاتي درباره مدرنيته داشتيم، اما در بسياري از امور اين آموزه‌ها را با عقايد اسلامي در تناقض می‌ديديم. آشنايي و آشتي مفاهيم مذهبي با دستاوردهاي مدرنيته از شاهکارهاي دکتر محسوب می‌شد. همين فرهنگ مذهبي و ادبيات مدرن ديني باعث شد بعدها نيز تيراژ کتاب‌هاي او قابل ملاحظه باشد.

انديشه‌هاي شريعتي در ادامه کارهاي خود من نيز مشهود است. اگر کسي سريال سربداران مرا ديده باشد، اين تاثير را به راحتي می‌تواند درک کند. جنبه هنري افکار شريعتي و اجرايي شدن زبان هنري او در سربداران اتفاق می‌افتد. قاضي شارع برخلاف ساير شخصيت‌هاي سريال، اساساً وجود تاريخي حقيقي و مستقل ندارد. شکل و فرم هنري اين کاراکتر مخلوق ذهن من است و محتواي اين شخصيت مخلوق شريعتي است.

من از شريعتي بينش مذهبي خود را انتخاب کردم و "اين است و جز اين نيست" را بر اثر آموزه‌هاي او به دور ريختم. در ضمن آنکه هنر در حوزه اسلامي مديون دکتر و تعاريف اوست. تا قبل از او کسي بين هنر و صنعت تفاوتي قائل نبود.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : روزنامه اعتماد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
16_04_2010 . 13:53
#4
مثل رويا و خيال
نویسنده : حسين خسروجردي / نقاش و گرافيست


واسطه آشنايي من با آثار و کتاب هاي شريعتي خواهر بزرگ‌ترم بود. او کتاب‌هاي شريعتي را در شرايطي در اختيار من گذاشت که آثار ايشان به سختي منتشر می‌شد. اما خاطرم هست مهم‌ترين تاثير آثار شريعتي در آن زمان اصلاح نگاه ما و جوانان هم سن و سال ما نسبت به دين و اسلام بود. امثال ما در شرايط پيش از انقلاب به دليل نوع نگاه ارتجاعي بخشي از روحانيت تصور خوب و مثبتي از اسلام نداشتيم. شريعتي تغيير و تحولي در اين نگرش ايجاد کرد و رنسانسي در باورهاي ديني جوانان به وجود آورد.

او وقتي از عدالت و حکومت اسلامي مي‌گويد، همه را با رويکرد جديد ديني از اين مفاهيم آشنا مي‌سازد، اما اينکه شکل عملي اين تفکرات به چه منجر می‌شود، بحث ديگري است. جوانان آن ايام که بنده نيز بخشي از آن بودم به خاطر اجرايي شدن همين آرمان‌ها انقلاب کرديم و اينکه به کجا رسيديم و کدام منزل را انتخاب کرديم، بحث ديگري است.

من فکر مي کنم وجه منفي تفکرات شريعتي در همين بخش بود. تفکرات او مدينه فاضله‌اي ساخت که هيچ‌گاه امکان تحقق‌اش نبود و نيست. انديشه‌هاي شريعتي مثل رويا و خيال بود که قابليت اجرا نداشت. هرچند اين تصور وجود دارد که هنرمندان بايد با اين نوع انديشه‌ها موافق باشند، ولي واقعيت چيز ديگري است. هنرمند بيش از هر صنف و قشري به مسائل سياسي و اجتماعي حساس است و دغدغه اجرايي شدن افکار و عقايد خود را دارد، منتها دچار ايدئولوژي نمی‌شود و مانيفست صادر نمي کند. هنرمندان به واسطه حساسيتي که دارند، زودتر خطرات و انحرافات را احساس می‌کنند. همين ظرافت و حساسيت بود که دوستان ما را قبل از خيلي‌ها متوجه آسيب‌ها کرد.

دوستان هنرمند ما همچون سيدحسن حسيني، مخملباف، قيصر امين پور و حتي يوسف‌علي ميرشکاک در صف اول انقلاب بودند و هنگام بروز برخي از انحرافات، در صف اول منتقدان قرار گرفتند و تا حد امکان مانع برخي کجروي ها شدند و توقعات عده‌ای را که می‌خواستند هنرمند، سينه زن در زیر هر عَلم‌ي باشد که بلند می‌شود را پاسخ ندادند. هنرمند نبض جامعه است و اگر آرمان‌گرا هم هست، آن را با واقعيات و مشکلات موجود همراه می‌کند، اما انديشه‌هاي شريعتي آرمان‌هايي خالي از عنصر واقعيت بود، که هنرمند را نيز انتزاعي می‌ساخت. ولي به نظر من هنرمند واقعي به واقعيات و مقتضيات روز جامعه‌اش حساس است؛. هنر اين نوع هنرمندان نه در خدمت روزمرگي اشراف است، نه روزمرگي عوام.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : روزنامه اعتماد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
16_04_2010 . 13:59
#5
اگر نابهنگام نرفته بود
نویسنده : محمود استادمحمد / کارگردان تئاتر و نمايشنامه‌نويس


يکي از ختميات آل احمد بود. در يک کانون مذهبي، شايد هم ادبي. يک حياط قديمي، يک حوض بزرگ، دو، سه مرغ و خروس و يک عالمه دار و درخت. حياط کوچک نبود ولي با آن همه درخت کهن، آسمان‌اش ديده نمی‌شد. کسي در شاه‌نشين آن عمارت سخنراني می‌کرد. "اميد" در حياط، کنار يک تاقچه آجري ايستاده بود. تسبيح می‌چرخاند و حرف می‌زد ولي گاهي ريتم تسبيح‌اش می‌شکست، و صدايش تبديل به پچ‌پچ می‌شد.

که بود؟ آنکه با اميد خلوت کرده بود، آنکه چهره‌اي سرد و فلزي و رنگي مهتابي داشت، او که بود؟ آنکه چنين طولاني با "اميد"، بدون غير، به پچ پچ ايستاده بود؟ با خودم گفتم بايد آدم مهمي باشد. اسم‌اش را پرسيدم. "دکتر شريعتي" بود.

چندي بعد به وسيله عزيز هنرآموز با پرويز خرسند آشنا شدم. پرويز، به قول اهل مدرسه، خليفه حلقه درس "دکتر" بود. ديدار دکتر را از پرويز خرسند خواهش کردم. دکتر را در خانه نمايش، در حسينيه ارشاد، در خانه هنرآموز، در حلقه شاگردان‌اش، هم‌سنگران‌اش ديدم... و همه جا غريب بود، غريبه بود.

بعدها، بعد از مرگ دکتر، بعد از به مشروطه رسيدن همسنگران دکتر، بعد از نخست وزير شدن آن شاگرد، وزير و وکيل شدن ديگر شاگردان دکتر، فهميدم چرا هر جا که دکتر شريعتي را می‌ديدم، بارزترين حس‌اش احساس غربت او بود. "مبارزه و مذهب" تقدير دکتر شريعتي بود. در حصا تقدير محتوم و موروث‌اش چشم باز کرد، دست چپ و راست‌اش را شناخت، در ناکجاي تعقل، با تقديرش جنگيد و سرانجام آفتاب عمرش، نابهنگام، از لب بام همان حصا پر کشيد.

از ابتدا دکتر را در دو وجه مبارزه و مذهب ديديم و هرگز حاضر نشديم وجه غالب ذوق و ذهنيت او را به رسميت بشناسيم. هرگز حاضر نشديم پشت ديوار آن فلک‌الافلاک او را ملاقات کنيم. دل سرکش و پروانه‌هاي ذوق خوش پرواز دکتر در شرر هنر گداخته شده بود. به ادبيات ايران و جهان عشق می‌ورزيد. با اساطير شرق و شعر کهن ايران زندگي می‌کرد. بخش مهمي از شعر معاصر را از بر داشت و هرگاه غنيمتي از فرصت و خلوت به دست می‌آورد، می‌خواند و می‌گفت و سرمستي‌ها می‌کرد.

يک روز نعمت ميرزاده، هم‌شهري و دوست دوران جواني دکتر، گفت: شريعتي بايد شاعر می‌شد. گفتم‌اش: شريعتي می‌توانست نمايشنامه‌نويس شود. گاهي فکر مي کنم اگر دکتر در آن تاريخ، در آن حکومت، در آن روز و روزگار پا به حيات و هستي نگذاشته بود، اگر چرخه حيات‌اش اندکي درنگ می‌کرد، آيا امروز آسمان تقدير دکتر شريعتي همين رنگ بود؟ تقدير دکتر بي‌رحم بود، ولي می‌توانست بی‌رحم‌تر هم بشود، اگر نابهنگام نرفته بود.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : روزنامه اعتماد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
16_04_2010 . 14:07
#6
بيدارگر روحيه پرسشگر ما
نویسنده : مصطفي محدثي خراساني / شاعر


اگرچه به دليل ارتباط پدرم با روشنفکران مسلمان و شاعران انقلابي مطرح آن سال‌ها در خراسان، يعني اواخر دهه ۵۰، با نام و امواج فکري شريعتي آشنا بودم، اما آشنايي جدي‌تر من همزمان بود با خبر کوچ آن بزرگ‌مرد که در مشهد غوغايي به پا کرده بود.

بعد از شهادت دکتر بود که نوشته‌ها و نوارهاي سخنراني او همه جا دست به دست می‌گشت و عطش مطالعه نوشته‌ها و شنيدن صداي شورآفرين دکتر جان تشنگان راستي و حقيقت را می‌گداخت.

يادم هست آن روزها يعني سال ۵۶، ذکر تمام نشست‌ها و محافل جوانان، انديشه‌هاي بلند دکتر بود. دکتر بسياري از نسل تحصيل‌کرده را به گواهي کساني که آن سال‌ها پيگير مسائل سياسي و اجتماعي بودند، با اسلام آشنا کرد. يعني زبان پرشور و جذبه دکتر و سيماي تازه‌اي که از اسلام ارائه می‌کرد، نسل جوان را عطش‌مند دانستن و تحقيق بيشتر پيرامون اسلام و خصوصاً مکتب تشيع می‌کرد. به عبارتي دکتر انگيزه مي داد و راه می‌انداخت و بعد خود جوانان پيگير می‌شدند و براي رسيدن به ابهامات و دريافت پاسخ پرسش‌هايشان به آب و آتش می‌زدند. مهم‌ترين تاثيري که مطالعه آثار دکتر در ما می‌گذاشت بيدار شدن همين روحيه پرسش‌گري بود.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : روزنامه اعتماد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
16_04_2010 . 14:20
#7
شریعتی و قیصر
نظر : عباس شباویز / تهیه کننده


فیلم قیصر ابتدا در دو اكران خصوصی نمایش داده شد. یكی از آن‌ها در سالن كوچك بالای استودیو مولن‌روژ بود. و به گفته عباس شباویز حتی دكتر شریعتی را هم برای تماشای فیلم می‌آورند.


شباویز می‌گوید :

"... من با حاجی ‌مانیان از مبارزین فعال رابطه داشتم و حاجی‌ مانیان هم با دكتر شریعتی ارتباط داشت. البته منصور مزینانی هم كه فیلمبردار و تهیه‌كننده سینمای ایران است، هم‌شهری دكتر بود و كوشش كرد كیمیایی با شریعتی ملاقات كند. خلاصه در همان شب نمایش خصوصی سینما مولن‌روژ (سروش فعلی) مرحوم دكتر شریعتی را آوردیم. در تاریكی وارد سالن شد و در تاریكی رفت. در حقیقت بدون این‌كه كیمیایی بداند، سناریوی قیصر را نیز داده بودم او بخواند. همان موقع نظرش این بود كه اگر این فیلم درست ساخته شود تنها فیلمی است كه به سیستم "نه" گفته است. بعد، از تماشای فیلم هم خیلی خوشش آمد..."


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : سایت سه پنج
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
16_04_2010 . 18:02
#8
کویر از نگاه امید
نظر : مهدی اخوان ثالث / شاعر


انس و اُلفت و دیدارهای من با هم‌شهری مشهور و فقیدم، مرحوم دکترعلی شریعتی، چندان نبود. ﺁن قدیم‌ها که من جوان و در مشهد ساکن بودم، ﺁن مر‌حوم هنوز نوجوان ده، دوازده ساله‌ای بود که همراه پدرش استاد محمد‌تقی شریعتی و در کنار ایشان به جلسات انجمن "نشر حقایق اسلامی " (یا چنین عنوانی، درست عین عنوان را به خاطر ندارم) میﺁمد و کنار صندلی پدر می‌ایستاد. و در همان سال‌ها من پس از اتمام دوره‌ی شش ساله‌ی هنرستان، نزد پدر مرحوم دکتر، یعنی استاد محمد تقی شریعتی، نهج‌البلاغه می‌خواندم. بعدها هم که من به تهران ﺁمدم و مرحوم دکتر دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد را تمام کرده، گویا از سفر فرنگ هم برگشته بود.(من هم در طی این مدت گرفتار کار و زندگی و زن و بچه و شعر و تدریس در دبستان و بعد دبیرستان و از اینجا به ﺁنجا پرت شدن و زندان و کار در مطبوعات و انتشار چند کتاب ارغنون، زمستان، ﺁخر شاهنامه و... بودم)

دیدارهای من با او و یک دوست مشترک چندانی نبود که یاد و خاطره‌ی قابل ذکری جز چند‌تایی از احوال و روحیات ״خاص״ نه ״عام״ او که از ﺁن‌ها در می‌گذرم، در من باقی باشد. ولی گذشته از این‌ها، می‌دانستم که او، چه هنگامی که در دانشکده ادبیات مشهد درس می‌خواند و چه بعد‌ها، به بسیاری از سروده‌های من علاقه داشته، ﺁن‌ها را اینجا و ﺁنجا نقل و روایت می‌کرده است. مخصوصاً از قدیمی‌ترین شعر‌هایم به اسلوب نو ( مثلاً زمستان و چاووشی و غیره، که یکی از اساتید فاضل و شاعر، بل افضل و اشعر فعلی در دانشگاه تهران که بسیار مشهور هم هست... چرا نامش را نگویم، دوست فاضل شاعر شفیعی کدکنی که گویا از هم‌دوره‌های مرحوم دکتر شریعتی در دانشکده ادبیات مشهد و با او دوست و دمخور بود که دیر زیاد می‌گفت :

وقتی زمستان و چاووشی و ﺁواز کرک در تهران منتشر شد، به مشهد هم رسیده بود. مرحوم دکتر شریعتی اول بار در محیط محافظه‌کار دانشکده ادبیات مشهد مثلاً چاووشی را به درستی و خوبی و رسایی تمام از بر برای ما روایت کرد. مکرراً و چند جا و چند بار توضیح و توجیه می‌کرد چند و چون اسلوب و معنی و لفظ و غیره را). و بعد‌ها مرحوم دکتر، بحث در شعر نو اصیل را در محیط دانشگاهی به اتفاق همان دوست مشترک‌مان، رواج و رسمیت دادند و حتی بحث در جهات مختلف ، اسالیب نو، خاصه نیمایی را موضوع بعضی رسالات تحصیلی دانشجویان و موضوع سخنرانی‌ها کرده بودند که خبرش و گاه نسخه‌هایی از بعضی از ﺁن رسالات و سخنرانی‌ها و بحث و نقد‌ها را برای من به تهران هم می‌فرستاد.

این را هم بگویم که یکی از استادان مرحوم دکتر شریعتی، یعنی مرحوم استاد سید احمد خراسانی، استاد منطق و عربی و دستور زبان دکتر که اعجوبه‌ای رند بود و بر روحیه‌ی ﺁزاد‌اندیشی و منطق روحی و معنوی دکتر تاثیر بسیار گذاشته بود و بین استاد و شاگرد، نهایت وفاق و همدلی و دوست‌داری برقرار بود، و مرحوم استاد خراسانی که در تهران، من و ﺁن دوست مشترک، مکرر در مکرر، چه در خانه‌ی ﺁن دوست و چه در خانه‌ی من می‌دیدیم، یکی از موضوعات سخن ما ذکر خیر مرحوم دکتر شریعتی و احوال و روحیات خاص و عام او بود و باری از این‌ها و بعضی دیدارهای گذشته.

مرحوم دکتر شریعتی در بعضی از کتاب‌هایش، منجمله نامه‌ها و کویر و غیره، چند جا به شعری یا کلامی از من اشاره یا استناد‌گونه کرده است، یا نامی برده که من خود ندیده بودم، ولی وقتی در دانشگاه تربیت معلم درسی داشتم در خصوص شعر و نثر بعد از مشروطیت، یک دختر خانم از معتقدان مرحوم دکتر شریعتی گفت: چرا از نثر و کارهای دکتر شریعتی درس نمی‌دهید و بحثی نمی‌کنید؟ که گفتم هنوز نوبت به ایشان نرسیده، ما تازه به ﺁل‌احمد و خانم سیمین دانشور و هم‌نسلان ایشان رسیده‌ایم. بعد عده‌ای از دانشجویان با ﺁن خانم هم‌صدا شده، خواهان ﺁن بودند که من درباره‌ی کتاب‌های مرحوم دکتر شریعتی، درس و بحثی داشته باشم که من جواب دادم : این کار گذشته از نوبت، یک اشکال عمده‌ی دیگر هم دارد و ﺁن این است که ﺁدم درباره‌ی موضوع و مطلبی می‌تواند درس بدهد که خود قبلاً ﺁن را خوانده و ﺁموخته باشد و من از ﺁثار دکتر شریعتی جز یک کتاب که در نقد ادبی، از عربی و فرانسه ترجمه کرده است، دیگر چیزی نخوانده‌ام! (ﺁن وقت‌ها) که البته دانشجویان تعجب کردند، چون دکتر در ﺁن زمان بسیار مشهور بود و مخصوصاً میان جوانان دانشجو و غیردانشجو، از بازاری و معلم و دبیر گرفته تا دانش‌ﺁموز و غیره و غیره، شهرت و محبوبیت کم‌نظیر و معتقدان پروپا‌قرص بسیار داشت. تعجب ایشان بجا بود، ولی من هم حق داشتم، خب نخوانده بودم که درس‌اش بدهم.

باری بعد ازﺁن روز، ﺁن دخترخانم دانشجو کتاب مشهور״ کویر״ او را خرید و به من ارمغان داد و گفت در این کتاب و چند کتاب دیگر، مرحوم دکتر از شما هم یاد کرده و نام برده است. که من کویر را تصفح و تورقی کردم در همان سر کلاس و بعد در خانه خواندم‌اش و ﺁن را انشاییاتی با شور و احساس و نزدیک به بعضی شطح‌های عرفانی قدیم و نوشته‌ای احساساتی، انشایی، رجایی، امری، خطابی و گاه مناجات‌گونه و شعرهای منثور و حدیث نفس‌هایی موثر و گیرا و در واقع شطح‌مانندهایی، منتها با کلامی امروزین یافتم.


تاریخ انتشار : ۱۹ / اردیبهشت / ۱۳۷۸

منبع : هفته نامه ״نامه ״ سال اول ، شماره ۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
17_04_2010 . 23:03
#9
شریعتی، دیدار در زندان
نویسنده: دکتر رضا براهنی / شاعر و نویسنده


۱. سال ۱۳۵۲ به گمانم اواخر مهر، بسته سیگاری که پس از باز شدن در سلول به دستم می‌دهند، سیگار "زر" است.
من می‌گویم: این سیگار من نیست.
نگهبان می‌پرسد: مگه دکتر تو نیستی؟
من بی‌اختیار متوجه نوشته‌ی روی سیگار می‌شوم. نوشته است: دکتر شریعتی
می‌گویم: من سیگار "زرین" می‌کشم. این "زر" است.
سیگار را از دستم می‌گیرد. در سلول را می‌بندد و می‌رود.
پس دکتر شریعتی را هم گرفته‌اند. پیش‌تر، یکی دوبار از سلول‌های مختلف حرف و سخن یک دکتر پیش آمده است. من گوش خوابانده‌ام، چرا که فکر کرده‌ام درباره‌ی من حرف می‌زنند. ولی انگار از دکتر دیگری حرف می‌زنند. گاهی از سلول بغلی شعر خوانده‌اند. اسم خواننده را یاد گرفته‌ام، خواننده‌ی شعر را و بعدها، شاید او، شاید زندانی دیگری، مرا به پای "مُرس" دیواری خواسته است.

اول کلمه "پابلو" را مرس زده، بعد از تقریباً نیم‌ساعت که مطمئن شد. نگهبان آن طرف‌ها نیست، کلمه "نرودا" را مُرس زده و بعد سکوت کرده. من منتظرم. بعد مرس می‌زنم. ادامه! مرس بعدی می‌گوید: "مُرد!" مبهوت دور و بر را نگاه می‌کنم.

چرا؟ و بلافاصله مرس می‌زنم: "چرا؟". جمله‌ی بعدی با تمام صلابت‌اش می‌آید: شیلی کودتا شده، نرودا مُرده. مدتی طول می‌کشد تا کلمات همه بیایند و از آن مهمتر مدتی طول می‌کشد تا من بتوانم مرگ نرودا را در زندان کمیته هضم کنم. می‌نشینم، شروع می‌کنم به کندن پوست‌های خشک‌شده‌ی کف پاهایم، و بعد در باز می‌شود.

نگهبان می‌گوید: بگیر! سیگارتو بگیر، مال تو را داده بودن به یه دکتر دیگه.

روی سیگار زرین نوشته‌اند: دکتر براهنی. قاعدتاً اگر سیگار مرا هم به دکتر شریعتی داده باشند، او می‌داند که من هم در کمیته مشترک هستم. من و شریعتی قبلاً همدیگر را ندیده‌ایم. یک بار که او توسط یکی از مریدان‌اش، که شاگرد کلاس‌های شبانه‌ی ادبیات خلاقه‌ی من بوده، پیامی فرستاده، من به حسینیه ارشاد رفته‌ام، ولی مردی که تقریباً هم‌سن و سال خودم بود، به من گفته که دکتر شریعتی نیست، رفته سفر. ترجمه‌ی تاریخ مختصر نقد ادبی او تازه در آمده. فرصت صحبت پیش نیامده. ما فقط در زندان با هم صحبت کرده‌ایم.

۲. اسامی را در اینجا نمی‌برم. بازجوی من که مرد چاقی است، با سوال‌های کوتاه‌کوتاه حرفه‌ای، مرا نزده است. ندیده‌ام کسی را بزند. از من مسن‌تر است و حرکات‌اش بسیار کند. شاید از عهده شکنجه کردن بر نمی‌آید. او را درست یک ساعت پس از ده‌ها ضربه کابل و پا زدن‌های ممتد، پس از انتقال از طبقه بالا به این طبقه دیده‌ام. اگر من طرف راست او نشسته‌ام و سوال‌هایش را جواب می‌دهم، طرف چپ او پشت میز، مرد نسبتاً جوان خوش‌قیافه‌ای نشسته که بعداً معلوم می‌شود شعرخوان سلول مجاور سلول مرا شوک برقی داده است.

یک روز، شاید اواخر ماه دوم اقامت در "کمیته مشترک"، بعدازظهر، در سلول دراز کشیده‌ام که نگهبان در را باز می‌کند و می‌گوید: بلندشو بیا کارت دارند.

از سلول می‌آیم بیرون. نگهبان چشم‌بند می‌زند. دستم را می‌گیرد و راه می‌افتیم. از روی مسافت می‌خواهم بفهمم کجا می‌بَرَدَم. از زیر چشم‌بند، حوض وسط حیاط کمیته را می‌بینم که کنار آن به دستور حسین‌زاده‌ی شکنجه‌گر ریش‌بلندم را با دست کنده‌اند. از پله‌ها بالا می‌رویم انگار می‌رویم بازجویی. از روی اندازه‌ها و تعداد قدم‌هایم می‌فهمم که تقریباً در همان اتاق بازجویی هستم.

صدایی غیر از صدای بازجوی خودم، می‌گوید: "چشم‌بندش را بردار". می‌بینم همان مرد جوان خوش‌تیپ است، که پشت میزش نشسته، ‌نگاهم می‌کند. می‌گوید: "بیا بنشین روی صندلی." می‌روم می‌نشینم. نگهبان را می‌فرستد دنبال کارش و از من سوال‌های عجیبی می‌کند:

"دکتر، درباره‌ی بودا چی می‌دونی؟ ضمن اینکه تعجب می‌کنم، از اطلاعات مختصری که در ذهنم هست با او حرف می‌زنم و احساس می‌کنم حرف‌هایم سروته ندارند و بعد یاد دو کتاب درباره‌ی بودا می‌افتم، یکی رمان "سیذارتا" اثر هرمان هسه به ترجمه پرویز داریوش. دومی به گمانم کتابی از "بلاسکو ایبانز" و می‌گویم: "فکر می‌کنم هر دو کتاب را ما در خونه داریم و می‌تونین تلفن کنین و یک نفر را بفرستین از خانم‌ام بگیره."

البته این‌ها عین حرف‌ها نیست، ولی احتمالا همین حرف‌ها بین ما رد و بدل می‌شد. می‌گوید: "احتیاجی به کتاب نیست. خانم من تو "مدرسه عالی ترجمه" درس می‌خونه و قرار نیست رساله‌ای درباره بودا بنویسه."
من می‌گویم: "هر کاری از دستم بر بیاید با کمال میل انجام می‌دهم"
می‌گوید: "متن فارسی را دکتر شریعتی نوشته. می‌خواستم از تو خواهش کنم متن را به انگلیسی ترجمه کنی".
من می‌پرسم: "مگر دکتر شریعتی زندان است؟"
می‌گوید: "آری! یاد گویندا، نام دیگر "کریشنا" می‌افتم، "حامی گاوان." شاید هم اشتباه بکنم.
می‌گویم: "با کمال میل ترجمه می‌کنم."
بعد ناگهان می‌گوید: "آمریکا که بودم شعر می‌گفتم."
و من بی‌اختیار می‌پرسم: "پس اینجا چه کار می‌کنید!" و فکر کردم بپرسم درست است که شما شوک برقی می‌دهید؟ ولی نمی‌پرسم.
می‌گوید: "بالاخره هر کسی سرنوشتی داره!"


۳. آن روز متن شریعتی درباره بودا را به من نمی‌دهد، و روز بعد هم کسی سراغم نمی‌آید. تا چند روز انگار بازجویی و سر و صدای شکنجه تعطیل شده. فکر می‌کنم از خیر ترجمه و شریعتی و رساله زن‌اش گذشته و بعد یک روز می‌آیند چشم‌‌بند می‌زنند، برم می‌دارند، می‌برند همان اتاق. دیگر حالا، با چشم‌بند هم، بدون راهنما می‌توانم جایم را پیدا کنم.

وقتی که چشم‌بند را برمی‌دارند، بازجوی خودم را می‌بینم که خیلی عصبانی است و موقعی که می‌گوید: "بنشین!" بلافاصله یک نامه انگلیسی را جلو من می‌گذارد و پیش از آنکه من نامه را بخوانم، انگشت‌اش را روی نام امضاکننده می‌گذارد و می‌گوید: "این ارمنی کیه؟"

من به سرعت نامه را می‌خوانم که نامه‌ای است خطاب به امیرعباس هویدا و کسی به نام "یرزی کازینسکی" رئیس انجمن قلم آمریکا به نمایندگی از طرف ۱۶۰۰ شاعر و نویسنده آمریکایی به حمایت از من نوشته و تهدید کرده که اگر من زندان بمانم ممکن است روابط آمریکا با ایران به خطر بیفتد!! منظور از ارمنی، "یرزی کازینسکی" است."

پس از ترجمه‌ی نامه، بازجو می‌گوید: "این مرتیکه‌ی ارمنی خیلی خوش‌خیاله! ما رو تهدید می‌کنه؟" این‌ها تقریباً حرف‌های اوست.

من می‌گویم: "یقینا اشتباه می‌کنه. اصلا من چکاره‌ام؟ من که این آقا را نمی‌شناسم."

مامور خوش‌تیپ وارد می‌شود. وضع را غیرعادی می‌یابد. از بازجوی من می‌پرسد: "مساله‌ای پیش آمده." بازجوی من جوابی نمی‌دهد. زنگ می‌زند، نگهبان می‌آید.

بازجو دستور می‌دهد که مرا به سلولم برگرداند. برمی‌گردم به سلولم. دارند ناهار می‌دهند. از زیر چشم‌بند می‌بینم که سهم مرا گذاشته‌اند بیرون در سلول. من، چشم‌بند‌زده، می‌روم توی سلول. نگهبان کاسه غذا را می‌دهد دستم. می‌نشینم و شروع می‌کنم به خوردن غذا.

تا آن زمان اثری از کازینسکی نخوانده‌ام و بعدهاست که با او دوست می‌شوم. در آمریکا و سال‌ها بعد، پس از بازگشت به ایران، همسرم ساناز، دو کتاب از او را به فارسی ترجمه می‌کند و بعد معلوم می‌شود که او در یک افتضاح ادبی که بالا آورده، یعنی نوشته‌های گزارشگران مربوط به یکی از کتاب‌هایش را عیناً در رمانی نقل کرده، می‌رود توی حمام آپارتمان‌اش، همان آپارتمانی که بارها در آنجا از من پذیرایی کرده، و یک کیسه نایلونی را سرش می‌کند و محکم آن را از هر طرف برای جلوگیری از ورود هوا مسدود می‌کند و خود را خفه می‌کند و بعدها معلوم می‌شود که کتاب "پرنده رنگ‌شده" را که ساناز به نام "پرواز را به خاطر بسپار" ترجمه کرده بود، از قرار معلوم از نوشته‌های نویسنده‌ای لهستانی (خود کازینسکی لهستانی‌الاصل بود) کش رفته بوده است. ولی الحق نویسنده خوبی بوده. اگر همه سارقان ادبی وجدان کار داشتند، دیگر زمین همیشه شبی بی‌ستاره می‌ماند!


۴. دو روز بعد که بازجویم را می‌بینم می‌گویم: "من در سلول‌ام تنها هستم. شنیدم دکتر شریعتی هم در کمیته زندانی است. چرا اجازه نمی‌فرمایید ما در یک سلول باشیم؟"

بازجو می‌گوید: "کاری از دست من ساخته نیست و باید مقامات بالاتر در این باره تصمیم بگیرند" و بعد می‌گوید: "من در این باره با آقای دکتر حسین‌زاده صحبت می‌کنم." حسین‌زاده جلاد اعظم ساواک است.

ظهر همان روز بازجوی خوش‌تیپ از راه می‌رسد. بازجوی من بلند می‌شود و می‌رود. من می‌مانم و او. از توی کشو ده، دوازده صفحه کاغذ می‌کشد بیرون و می‌گذارد روی میز. می‌گوید که به یکی از نگهبان‌ها دستور داده از بیرون برای من غذا بخرد، بیاورد. خودش ماموریت دارد و از من می‌خواهد که متن را به انگلیسی ترجمه کنم. هنوز خود دکتر شریعتی را ندیده‌ام. حالا خطش را می‌بینم. متن درباره‌ی بوداست.

بازجوی خوش‌تیپ می‌رود و من می‌مانم با بودای شریعتی. تنها در اتاق بازجویی طبقه دوم. و آن شعرخوان سلول همسایه‌ام گفته که خطرناک‌ترین اتاق شکنجه راهش از همین اتاقی است که گویا چریک‌ها و مجاهدین گرفتارشده را در آنجا شکنجه می‌دهند. شروع می‌کنم به ترجمه. دو زندانی دست به دست هم می‌دهند، و یکی از آنها در کنار بزرگ‌ترین اتاقِ شکنجه‌ی سلطنت نشسته و سرنوشت بودا و اهمیت او را برای مردم جهان، به عنوان رساله‌ی لیسانس زن شکنجه‌گری خوش‌تیپ، ترجمه می‌کند.

اولین و آخرین پرس چلوکباب را در "زندان کمیته" در آن روز می‌خورم، و وقتی نگهبان می‌آید ظرف‌ها را بردارد و ببرد، من وسط کار ترجمه‌ام. ناگهان به سرم می‌زند که بلند شوم و پرده‌ی کلفت را کنار بزنم و بروم توی آن اتاق شکنجه، که این همه آدم را در آن مثله و فلج کرده، و یا کشته‌اند.

تصویری که پس از رفتن نگهبان از آنجا می‌گیرم فقط بصری است. جایی است شوم، با انواع مختلف وسایل و ابزارهایی که نه نام‌شان را می‌دانم و نه سطح و مورد استفاده‌شان را. ولی باید یاد می‌گرفتم که توصیف کنم و من دقیقاً همین کار را تقریبا چهار سال بعد در آمریکا کردم و آن را در مجله‌ای، که میلیون‌ها نسخه از آن در هفته فروش می‌رفت، به چاپ رساندم، که پس از چاپ، سردبیر وقت کیهان، "امیر طاهری"، توصیف مرا از محل، به نمایشگاه "مادام توسو" در لندن تشبیه می‌کند. ولی توصیف من از آن محل، مهمترین جایزه‌ی روزنامه‌نگاری حقوق بشر در آمریکا را نصیب‌ام می‌کند. بعدها "عَلَم" در خاطرات‌اش، وقتی که صحبت از نوشته‌ی من با شاه می‌کند و به اشتباه می‌گوید که من مطلب را در "پلی‌بوی" نوشته‌ام، تاسف می‌خورد از اینکه مرا اعدام نکرده‌اند و می‌گوید باید دست فرانکو را بوسید. در آن روز به‌خصوص صحبت با شاه درباره مقاله من، چهار نفر را به جوخه‌ی اعدام سپرده است.

روز بعد،‌من پیشنهاد می‌کنم که بازجوی خوش‌تیپ تلفن خانم‌اش را بگیرد تا من همه‌چیز متن ترجمه‌شده را برای او توضیح بدهم. او از این کار امتناع می‌کند و به من می‌گوید: "تو همه چیز را به من توضیح بده، من به زنم توضیح می‌دهم." ولی در عمل قضیه پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

دکتر شریعتی ضمن توضیح کار بودا، گاهی مکاتب مادی مخالف با بودا را هم آورده و من موقعی که ترجمه می‌کنم این قبیل توضیحات را به دقت تشریح می‌کنم، بازجوی خوش‌تیپ سوءظن‌اش تحریک شده و هیچ کاری هم از دست من متن زیر دست من، خواه فارسی و خواه انگلیسی، برنمی‌آید و ناگهان می‌گوید: "این توضیحاتی که درباره مارکسیسم داده، ممکن است زن‌ام را به خطر بیندازد."

من می‌گویم: "توضیح داده، برای روشن کردن اختلاف بودا با مارکسیسم و مکاتب دیگر. اگر توضیح نمی‌داد، روشن نمی‌شد که فرق بودا و مکتب‌اش با بقیه‌ی مکتب‌ها در چیست." و موقعی که توضیح ترجمه رو به اتمام است، بازجو ناگهان دست می‌کند توی جیب‌اش و مقداری نوشته درمی‌آورد و به من می‌گوید: "آمریکا که بودم، شعر می‌گفتم. ببین این شعرها به درد می‌خورد."

من اصلاً از این گفته‌ی او تعجب نمی‌کنم. چون چند شب پیش حدود ساعت یک بعد از نصفه شب، نگهبان بند درِ سلول مرا باز کرده، به من گفته بیایم بیرون و مرا برده ته بند و بعد کنار دستشویی، بیرون مستراح‌ها، نگه داشته و از من خواسته برایش شعر بخوانم و من در میان بوی کثافت، هرچه شعر در ذهنم داشتم، از خودم و از دیگران برای او خوانده‌ام، ضمن اینکه گاهی چشم توی چشمش می‌دوختم تا تاثیر بعضی شعرها را دقیق‌تر در ذهن او میخکوب کرده باشم، و این یکی از شب‌های به‌یادماندنی آن "کمیته‌ی مشترک" لعنتی بود که در آن از یک‌سو، عضدی شکنجه‌گر، انگشتم را می‌شکست و تهدید می‌کرد که دستور می‌دهد به دختر ۱۳ ساله‌ام تجاوز کنند و از سوی دیگر، مامور شوک ‌برقی‌اش، از توی جیب‌اش شعرهایش را در می‌آورد و به من نشان می‌دهد، و از طرف دیگر نگهبانی که حتماً وظایف خطیری مثل بستن پای زندانی برای کابل زدن یا چشم‌بندزدن به چشم او را بر‌عهده دارد، در دو قدمی چاله‌های مستراح آکنده از کثافت، می‌خواهد یک شعر عاشقانه را من چند بار برای او تکرار کنم و چشمان‌اش چنان معصوم به نظر می‌آید که آدم فکر می‌کند مخاطبی از او بهتر برای شعر پیدا نمی‌شود.


۵. چند روزی پس از تحویل آن ترجمه است که روزی حدود ۱۰ صبح، در سلول باز می‌شود و نگهبان چشم‌بند به‌دست پیدایش می‌شود و می‌گوید:‌ "بلند شو بیا." بلند می‌شوم، کفش‌هایم را می‌پوشم، چشم‌بند را می‌زند به چشمم، بازویم را می‌گیرد، راه می‌افتیم.و آنقدر از سلول تا آن اتاق و برعکس را رفته و آمده‌ام که می‌توانم چشم‌بسته، بی‌کمک او، خودم را به آنجا و از آنجا به سلولم برسانم. چشم‌بند را که برمی‌دارد، بازجوی خودم را با بازجوی خوش‌تیپ می‌بینم که روی صندلی، پشت میز‌هایشان نشسته‌اند و به من تعارف می‌کنند که کنار دیوار مقابل، روی یکی از صندلی‌ها بنشینم. تازه نشسته‌ام که می‌بینم نگهبانی دست یک زندانی را گرفته، او را به دفتر بازجویی هدایت می‌کند. کت این زندانی را انداخته‌اند روی سرش، صورتش دیده نمی‌شود و بعد بازجو می‌گوید: "آقای دکتر کت‌تان را بیندازین پایین." او کتش را از بالای سرش می‌کشد پایین، آن را تنش می‌کند و می‌ایستد.

من تماشایش می‌کنم. قیافه را نمی‌شناسم. بازجوی من می‌گوید: "دکترین مشغول شوند." و ما را به هم معرفی می‌کند: "آقای دکتر شریعتی، آقای دکتر براهنی." شریعتی بر می‌گردد نگاهی به من می‌کند. من بلند می‌شوم. با هم روبوسی می‌کنیم و کنار هم می‌نشینیم. به محض اینکه نشستیم می‌گوید که مدتی پیش نامه‌ای خطاب به من به آدرس "مجله فردوسی" فرستاده است.

من می‌گویم به دستم نرسیده. و بعد من می‌گویم که از روی سیگار فهمیده‌ایم که او اینجاست. می‌گوید: "من هم همین‌طور" و بعد می‌گویم من از آقایان بارها خواسته‌ام یا مرا بیاورند پیش شما، یا شما را بیاورند سلول من. می‌گوید او نیز دقیقاً همین را خواسته و بعد ناگهان یک نفر، جوان‌تر از ما، وارد اتاق می‌شود.

شریعتی با زانویش می‌زند به زانوی من. این مرد به هر دوی ما سلام می‌کند و شریعتی اسم او را می‌گوید، به تصور اینکه ممکن است قبلاً اسم او را در جایی شنیده باشم و دوباره زانویش را می‌زند به زانوی من و می‌گوید: "ایشان هم‌سلول من هستند." و پس از آن دیگر همه حرف‌ها عادی است.

درباره مسائل ادبی حرف می‌زنیم و او یکی، دو بار اسم "ماسینیون" را می‌برد، و تا آنجا که به یاد دارم یکی، دو بار هم اسم "آل‌احمد" را و آن‌ آقا هم، که در شرایط دیگری هم، من او را بعداً می‌بینم، ایستاده، و نمی‌نشیند. تا اینکه ما تقاضای هم‌سلولی‌شدن را دوباره تکرار می‌کنیم و بازجوی من می‌گوید: "باید مقامات بالاتر دستور بدهند."

درباره مسائل معمولی و بیشتر ادبی کمی صحبت می‌کنیم. بعد اول آن آقا از اتاق ما بیرون می‌رود، بعد کت دکتر شریعتی را می‌کشند روی سرش و با نگهبانی راهش می‌اندازند و بعد نگهبان من می‌آید، چشم‌بند را به چشمم می‌زند و برم می‌گرداند به سلول‌ام.


۶. چون خاطرات زندان شاه را مفصل‌تر در کتاب آدمخواران تاج‌دار (چاپ رندوم هائوس، وینتج، سال ۱۹۷۷) نوشته‌ام، فقط طرحی از وقایع مربوط به دکتر شریعتی را با حذف فواصل می‌نویسم:

به گمانم، نرسیده به اواخر ماه سوم در "کمیته مشترک ضدخرابکاری" بود و من در بند سوم در انفرادی بودم که آمدند و به من گفتند، وسایل‌ات را بردار و وقتی وسائل‌ام را برداشتم، چشم‌بند زدند و مرا بردند به جای دیگر. اول پایین، توی حیاط و بعد بالاتر از پله‌ها و بعد در یکی از بندها را باز کردند، درست پشت در، داخل بند، درب یکی از سلول‌ها را باز کردند، و به من گفتند برو تو. من رفتم تو، و وقتی چشم‌بند را برداشتند، علی شریعتی را توی سلول بزرگی دیدم با دو نفر دیگر که یکی همان کسی بود که در روز اول دیدار با شریعتی دیده بودم‌اش و دیگری را تا آن روز ندیده بودم‌اش و پس از زندان نیز هرگز ندیدم‌اش. همان‌طور که خود دکتر شریعتی را هم پس از آنکه از زندان آمدم بیرون، به دلیل اینکه سال بعدش به آمریکا رفتم، هرگز در خارج از زندان او را ندیدم.

سلول دکتر شریعتی یا سلولی که دکتر شریعتی و آن دو نفر دیگر را در آن نگه می‌داشتند، بسیار بزرگ بود. طوری که در مقایسه با سلول‌هایی که من در آنها تنها، یا با یکی دو نفر دیگر سر کرده بودم، می‌شد سلول عمومی به حساب آید، و شاید ده نفری در آن جا می‌شدند.
ولی در طول سه، چهار روزی که من در آن سلول بودم جز دکتر شریعتی، آن دو نفر دیگر و من، زندانی دیگری آورده نشد و هرگز اتفاق نیفتاد، جز موقعی که به دستشویی برده می‌شدیم، چهار نفرمان از هم جدا شده باشیم. فقط شب اول بود که شریعتی به‌ظاهر برای مراعات ادب، آن دو نفر را جلوتر از من و خودش روانه‌ی دو دستشویی (مستراح) کرد و من و خودش بیرون ماندیم و به من فهماند که باید مواظب حرف‌هامان باشیم، چرا که همان کسی که در آن روز اول ملاقات‌مان بلافاصله پیش ما آورده شد، مامور مراقب او است.

طبیعی است که ما دو نفر مهمترین کاری که در آن سلول می‌توانستیم بکنیم، مرور سرگذشت‌های فکری، ادبی و اجتماعی‌مان بود و شاید سیاست و حاکمیت در مراحل بعدی قرار داشتند. او به کسانی علاقه داشت که من هم علاقه داشتم. بعضی از این‌ها غربی بودند.
او از مطالعه و حضور "لویی ماسینیون" به تفکر شهادت راه یافته بود و بی‌شک اندیشه‌ی "ماسینیون" درباره‌ی "حلاج" بر او تاثیر گذاشته بود. من "روزگار دوزخی آقای ایاز" را نوشته بودم که در آن شخصیت اصلی، مردی به نام منصور بود که بالای دار بود و کل رمان مربوط به همین دار زدن او بود. او "فانون" و "امه سزر" را خوانده بود، حتی اولی را ترجمه هم کرده بود.
من اولی را هم خوانده بودم و هم ترجمه کرده بودم. او در مبارزه عرب و اسرائیل، طرفدار کامل فلسطین بود. من کتاب عرب و اسرائیل "ماکسیم رودنسون" را ترجمه کرده بودم که در روشن کردن ذهن ایرانیان نسبت به ریشه‌های اصلی اختلاف عرب و اسرائیل نقش اساسی بازی کرده بود.

من قاچاقی بیروت رفته بودم. خبر نداشتم او آن قبیل جاها را رفته یا نه، به‌علاوه او بزرگ‌شده‌ی تفکر ضدیت با شرق‌شناسی قراردادی غربیان بود و من "تاریخ مذکر" را نوشته بودم که او نخوانده بود و وقتی که شخص موردنظر او در سلول اشاره کرد که ممکن است مرا به دلیل نوشتن "تاریخ مذکر" گرفته باشند، او نسبت به آن کتاب اظهار بی‌اطلاعی کرد.

او پاهای مرا که دید و حدیث کابل‌ها را که شنید، سرش را به طرف دیوار برگرداند و موقعی که برگشت، حالی منقلب داشت. ما هر دو از یک تن متاثر شده بودیم: "جلال آل‌احمد". و حسین‌زاده، رئیس شکنجه‌گرهای ساواک روز اول که دستور کندن ریش مرا می‌داد، فریاد می‌زد که: "... تو قبر جلال آل‌احمد، تو هم که بمیری... تو قبر تو."

مساله‌ی اصلی این بود که روشنفکر بومی، روشنفکر از نوعی دیگر است. قرائت احوال دیگران، هرگز به خاطر یک قرائت به خاطر قرائت نیست. یعنی قرائت هرگز به سادگی آکادمیک نیست، قرائت نوعی روایت دگرگون‌شدن و به رویت رساندن آن دگرگون‌شدن است.

یک نفر می‌تواند تحت‌تاثیر دو هزار کتاب، یک کتاب خوب و درجه یک بنویسد. به نظر من مغتنم است. یک نفر می‌تواند پشت سر هم فلسفه ببافد. قابل‌درک است و بلامانع. ولی قرائت بومی، قرائتی است از نوعی دیگر و در مرکز آن تاثیرپذیری نوعی به قصد و در جهت روایت تاثیرگذاری است. "غربزدگی" و "خدمت و خیانت روشنفکران" هر دو اشکال دارند، اما یک تفکر هم دارند و هر دو روایت آن تفکراند.

شما می‌توانید آن اشکال‌ها را بگیرید، ولی تفکر بومی قابل‌سنجش با حرکت بومی است و حرکت بومی طبیعی است که باب ذوق جهان‌وطنی‌ها نباشد. من خود اگر قدرت انتخاب دیدگاهی شخصی از مجموعه خوانده‌ها و دیده‌ها و زندگی‌ام نداشته باشم، فقط انبانی از معلومات‌ام که فقط به‌درد تبدیل شدن به زائده قرائت‌هایم از جهان خود و جهان دیگران می‌خورم.
اینجاست که تفکر بومی قدرت تبدیل شدن به تفکر جهانی را پیدا می‌کند، و یا به تفکر به‌اصطلاح جهانی نهیب می‌زند که مرا اگر نادیده بگیری، در این حساب‌هایی که کرده‌ای، من روزی حساب‌ام را از تو جدا می‌کنم. این واقعیت یک رویارویی است. در تفکر و امروز این روایت، روایت مهم این شرق و غرب با هم و در برابر هم است.

من خوشحال بودم که سلول شریعتی بزرگ‌تر بود. خوشحال بودم که او کتاب داشت، قرآن و حافظ و یکی دو کتاب دیگر، که حالا یادم نیست چه بودند. خوشحال بودم که غذای او از خارج زندان خریداری می‌شد. خوشحال بودم یک زیلو یا نمد سراسری سلولش را پوشانده بود. خوشحال بودم که برای خوابیدن، او تشک داشت. که آن یکی، دو شب آن را مدام به من تعارف کرد. گفت که چیزی از او خواسته بودند بنویسد، نوشته و کسی به نام سرهنگ "عصار" از او، آن را گرفته و می‌گفت از نوع همان حرف‌هایی است که همیشه زده. شریعتی در آن سلول هم زنده بود و هم به طرز غریبی متواضع و بردبار. به گمانم برایش فرقی نمی‌کرد که در سلول‌اش مامور نفوذی گذاشته باشند یا یک آدم آزاد. تاثیرگذاری اشخاص منوط به این قبیل مسائل نیست.

آدم متکی به نفس بر همه تاثیر می‌گذارد و در لحظه‌ی خاص اگر نیرنگ ببیند، می‌داند که چگونه در لحظه‌ی بعد، آن را دور بزند. تاسف از این بود که او زود مُرد. مثل "جلال آل‌احمد" که از او، در سنی بالاتر، بود و زود مرده بود. مثل "هدایت" که زود مرده بود. مثل صادقی و ساعدی که زود مرده بودند.

او زندان بود که من از زندان بیرون آمدم. در همان هفته‌ی اول فهمیدم که دوستان ایرانی و آمریکایی‌ام در آمریکا کمیته‌ای به نام "کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران" تاسیس کرده‌اند و از طریق آن، دفاع من و دیگران را به عهده‌ گرفته‌اند. طی یادداشتی به آنها اطلاع دادم که علی شریعتی در زندان است و از آنها خواستم که به دفاع از او برخیزند.

وقتی که آمریکا رفتم و به همان کمیته پیوستم، او که از زندان آزاد شد، توسط پدر یکی از همکاران من در "کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران"، مهندس یا دکتر "عطایی"‌ نامی، به من اطلاع داد که مهندس سحابی در زندان است و احتیاج به دفاع دارد.

اعلامیه‌ای در دفاع از مهندس سحابی نوشته شد و کمیته، دفاع از او را بر عهده گرفت. آن‌طور که احسان شریعتی در مصاحبه‌ای با روزنامه‌ی "بامداد" در اوایل انقلاب نوشت، شریعتی می‌خواست به خارج بیاید و نوع کاری را بکند که کمیته ما در خارج می‌کرد. به خارج آمد ولی...


یک شب که فالی از حافظ گرفت، غزلی خواند که چند بیت‌اش این بود:

سحرگه رهرویی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی، شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعین‌ی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بُت باشدش در آستینی


رثای علی شریعتی

شعری از رضا براهنی :

مرد بزرگ
آیینه‌هاست
و انعکاس سلسله دستان مردم است
سوسوی دعوتی است از آن سوی شب،
شبی
کان را کرانه نیست، خداوند‌گار نیست
بر کشتی شکسته‌ی شب ناخداست او
مشت است در زمانه‌ی دستان باز
باز،
دستی‌ست کز سخاوت خود برملاست او
او را اگر گرفتی و گفتی گرفتنی‌ست
در چنگ‌های شوم تو حتی رهاست او
بیماریی غریب گرفته‌ست قوم را
بر هر وَبای شومِ زمینی دواست او
وقتی در این قیامت یغماییانِ ما
هر کس "گلیم خویش بدر می‌برد ز موج"(۱)
سدی‌ست موج حادثه را و فداست او
گر پور زال نیست، چرا من غمین شوم؟
زیرا که او علی‌ست که شیر خداست او
وقت است این سکوت در آید ز پا به سر
‌افراشت باز قامت عالم، صداست او
از فرق‌ مردهای زمین در ربوده‌اند
این روسپی ـ زنان زمان بس کلاه‌ها
فرق است مردهای زمان را، کلاست او
تصویری از بریدن و بُردن دارم
زین عالم جدید
وقتی تمام مردم عالم را
مثل بُراده از تن آهن بریده‌اند
او سرفراز باد که آهن‌رُباست او
وقتی که گاو، طعنه به بلبل زند،
"خموش"!
گل آنکه گفت، هیچ نپرسم چراست او
با هم غریبه‌ایم که ناساز می‌زنیم
آن نغمه‌زن کجاست غم‌اش آشناست او
تاریخِ راهزن، همه را، جامه‌ها ربود
کو آن رفیق پاک، که ما را قباست او؟
"وَالله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود"(۲)
ما را هوای اوست، که ما را هواست او
"زین همرهان سُست عناصر دلم گرفت"(۳)
کو دست‌های دوست؟ که دست رضاست او
مردم،هر یک درون آینه‌ای خواب می‌روند
بیدار باد و باز فزون باد، یاد او
چون انعکاس سلسله دستان ماست او
او زنده‌باد باز که آیینه‌هاست او


پاورقی :

۱. تعبیری از سعدی
۲. مصرع‌ از غزلی از مولوی
۳. مصرع‌ از غزلی از مولوی

توضیح : شعر رثای علی شریعتی، در همان سال مرگ او سروده شده، نخست در جاهای مختلف چاپ شده، بعد در ظل‌الله، شعرهای زندان، در نیویورک، بعد در چاپ جدید همان کتاب توسط امیرکبیر در اوایل انقلاب و بعد در کتاب غم‌های بزرگ ما در کنار مراثی مربوط به محمد مصدق، جلال آل‌احمد، خسرو گلسرخی و دیگران در سال ۶۳ در تهران چاپ شده است.


تاریخ انتشار : ۲۹ / خرداد / ۱۳۸۶ / تورنتو / کانادا

منبع : سایت هم‌میهن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
18_04_2010 . 21:00
#10
دیدار با شریعتی
خاطره : علی نصیریان / بازیگر


روزي فردي به اداره برنامه‌هاي تئاتر در خيابان پارس مراجعه كرد و گفت: من از طرف دكتر شريعتي آمدم و ايشان شما را دعوت كرده‌اند تا از تئاتر ابوذر ديدن كنيد. بعد ما هم رفيتم. ساعت شش عصر بود و تا رسيدم به در حسينيه ديدم كه اصلاً راه و روزنه‌اي نيست كه به داخل بروم. تا وسط خيابان جمعيت ايستاده بودند. من وامانده شدم و با خود مي‌گفتم چه كار كنم و حتي آقاي جعفر والي را هم كه دعوت شده بود، نديدم، و پيدا نكردم. منتظر بودم ببينم چه مي‌شود كه مردي مرا ديد و گفت: بيا تو بيا.

مرا برد توي مجلس و در جايي نشاند، كه من او را نمي‌شناختم. بعدها فهميدم كه كارگردان سريال سربداران است. آقاي محمدعلي نجفي. از شاگردان آقاي شريعتي. او بعدها به من گفت: آن كسي كه تو را برد در آنجا نشاند من بودم. خلاصه من در جايي نشستم. آقاي ايرج سريري (ایرج صفیری) از بچه‌هاي بوشهر، نقش ابوذر را بازي مي‌كرد. آقاي عطاءالله زاهد و ديگران در حسينيه ارشاد، همكاري هنري داشتند. نمايش ابوذر به خوبي اجرا شد. سپس آخرسر كه رفتم خدمت آقاي شريعتي و تشكر كردم، به او گفتم: آقاي دكتر اين سخنراني شما براي من جالب‌تر از اين تئاتر بود. گفتم: تئاتر خيلي خوب بود، اما حرف‌هايي كه شما زديد براي من شيرين‌تر و جذاب‌تر بود.

گفت: عجب!

جالب اين است كه سال ۱۳۶۸، يك برنامه هفته فيلم در پاكستان برگزار شد. آقاي بهشتي رئيس بنياد فارابي با ما بود، يك روز آقاي سفير كه برادر آقاي ميرحسين موسوي به نام ميرمحمود موسوي ما را مهمان كرد، بعد كه با ما احوالپرسي كرد، سفير به من گفت: شما مرا نمي‌شناسيد؟ من گفتم كه تا حالا شما را زيارت نكردم. ولي شما را به اسم مي‌شناسم.

گفت : من از بازيگران تئاتر ابوذر بودم كه شما ديديد.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۱۳۸۶

منبع : سایت رسمی دکتر شریعتی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
18_04_2010 . 21:16
#11
مدتی این مثنوی تاخیر شد
نویسنده : مصطفی کریمی / ؟


در ضمیمة روزنامه اطلاعات، روز پنجشنبه ۲۸ خرداد امسال، نوشته‌ای با عنوان شریعتی و تئاتر و سینما موجب شد که مطالبی، البته با تأخیر، به اطلاع خوانندگان برسانم.

مدتی این مثنوی تأخیر شد / مهلتی باید که تا خون شیر شد

در آن مقاله آقای هومن ظریف، پس از مقدمه‌ای، خاطرات آقای علی نصیریان را بازگو کرد و ایشان تعریف می‌کنند که "در ساعت ۵ ـ ۴.۵ بعدازظهر رسیدیم به حسینیه ارشاد و پس از ذکر مطالبی می‌گوید:

"... آقای والی را نتوانستم پیدا کنم، رفتم به سمت دری که در حیاط بود، از آنجا چند نفر گفتند شما بیا تو. یک آقایی مرا بُرد تو و نشاند. او را آن زمان نمی‌شناختم، و بعدها او را شناختم که کارگردان سریال سربداران بود. از شاگردان آقای شریعتی بود. خلاصه او مرا برد و نشاند و ایرج سریری از بچه‌های بوشهر نقش ابوذر را بازی می‌کرد..." و ذکر بقیه خاطرات.

باتوجه به اینکه بازیگر نقش ابوذر آقای ایرج صفیری هم‌کلاس اینجانب و دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی آن روزگار دانشکده ادبیات مشهد بودند، و به اشتباه ایرج سریری گفته و یا نوشته شده، بهانه‌ای شد برای بیان خاطراتی از آن دوران، یعنی حدود چهل سال پیش. ایرج صفیری هنرمند ارزنده تأتر، یکی از معروف‌ترین بازیگران تأتر ایران بود، و علاوه بر نمایش ابوذر، بسیاری از نمایشنامه‌های وزین تأتر ایرانی و خارجی را روی صحنه آورده است. ایشان اکنون در بوشهر زندگی می‌کند. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

اجرای نمایشنامه ابوذر، واقعاً کاری بود کارستان، که در اسفند سال ۱۳۴۹ در تالار رازی دانشکده پزشکی دانشگاه مشهد به روی صحنه برده شد. کارگردان نمایش داریوش ارجمند دانشجوی رشته تاریخ، و نویسنده آن رضا دانشور دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی آن روزگار بودند، که با همکاری گروهی از دانشجویان همین دانشکده به اجرا در آمد، و بی‌هیچ گفتگویی یکی از پرشورترین نمایشنامه‌های آن دوران بوده و اجرای چنین نمایشنامه‌هایی در آن زمان در خارج از محیط دانشگاه امکان‌پذیر نبود و در دانشکده‌ها هم با مشکلات فراوان توأم بود، و با امکانات اندک، موفقیت بزرگی محسوب می‌شد .البته راهنمایی‌ها و توجه و دقت دکتر علی شریعتی بسیار ارزنده بود و به پایمردی ایشان نمایشنامه در حسینه ارشاد تهران نیز به اجرا درآمد.

در بروشور چاپ شده، بر روی شمشیری، جمله‌ای از ابوذر دیده می‌شد: "در شگفتم از کسی که در خانه‌اش نانی نمی‌یابد و با شمشیر آخته‌اش بر مردم نمی‌شورد" و در متن بروشور مختصری از زندگی‌نامه ابوذر به شرح زیر نوشته شده بود:

"... ابوذر صحابی بزرگ پیامبر است. زندگی‌اش را سراسر به ستیزه با کژروی حکومت‌های وقت گذرانده است. اینک آخرین لحظه‌های حیات‌اش را در تبعیدگاه‌اش "ربذه" به‌سر می‌رساند. می‌گویند انسان هنگام مرگ یکبار دیگر همه ماجراهای زندگی‌اش را مرور می‌کند و یحتمل داوری. و ای بسا که در هر داوری جایی هم برای شک باشد و هم برای غبطه. که شک موردی است برای باورداشت‌ها، و غبطه برای نکرده‌ها. و مقدسین نیز یحتمل که از این قانون مستثنی نباشند..."

نمایشنامه‌های متعددی به‌وسیله آقای ایرج صفیری به‌روی صحنه رفته، مانند "پرومته در زنجیر" اثر اشیل ترجمه شاهرخ مسکوب که در بهمن سال ۱۳۵۰ در آمفی تأتر دانشکده علوم به اجرا درآمد و از یادآوری یکایک آنها می‌گذرم. ولی اجرای نمایشنامة قلندر خونه از رنگ دیگری است، قصه‌ای از فولکلور ملی بندری با لهجه بوشهری به قلم خود ایرج صفیری. بعد از اجرا از طرف چند کارگردان بین‌المللی به فستیوال‌های متعددی دعوت شد. برای اجرای شب اوّل این نمایشنامه در تأتر شهر تهران اینجانب به اتفاق زنده‌یاد محمود خاتمی دانشجوی رشته زبان فرانسه و ایرج صفیری از مشهد حرکت کردیم و از طریق شمال به تهران رسیدیم.

هنرمندان بوشهری قبلاً به تهران رسیده بودند که به اتفاق آنان به هتل شیراز در خیابان سعدی راهنمایی شدیم. اجرای این نمایشنامه که شروعِ آن از داخل سالن تماشاگران آغاز می‌شد، فوق‌العاده مهّیج و شگفت‌انگیز بود. در یکی از شب‌ها دکتر علی شریعتی در میان تماشاگران دیده می‌شد.

پس از اجرای قلندرخونه، ضیافتی به افتخار هنرمندان بوشهری از طرف مدیریت تأتر شهر در رستوران تاج محل ترتیب داده شد، به همت آقای صابر عناصری. یادم می‌آید در آن ضیافت یگانه آذری زبان در میان دعوت‌شده‌ها من بودم، و آقای عناصری که خود آذری زبان است در کنار من نشست و گپ دوستانه‌ای داشتیم.

و امّا دکتر علی شریعتی عشق و علاقه‌ سرشاری به هنر و ادبیات داشتند و یگانه استادی بود که همواره در هر کجا که فرصتی پیش می‌آمد موقع را مغتنم می‌شمرد و همراه دانشجویان به گفت‌وگو در مسایل مختلف اجتماعی از جمله ادبیات و هنر می‌پرداخت.

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار / کس را وقوف نیست که انجام کار چیست


استاد اغلب در کافه تریای دانشکده ادبیات که با تشکیل شرکت تعاونی دانشجویان با امکانات محدود به زیباترین وضعی آراسته شده بود، حضور می‌یافت، و در کنار دانشجویان به گفت‌وگو می‌نشست. از جمله تزئینات کافه‌تریا، تابلوها و نوشته‌های جالبی زینت‌بخش دیوارها شده بود. از جمله نوشته‌ای از زنده‌یاد نادر ابراهیمی دیده می‌شد به این مضمون:

"... من نمی‌گویم یاغی باش، امّا ساقی هم مباش. اگر قفس نمی‌شکنی، عبث آوازخوان چنین باغی نیز مباش. از این دشت آهوانه بگریز که آنچه بر تو می‌نمایند آغل خوکان است، نه مرتع نیکان..."


در گوشه دیگر، عکس بزرگی از نیما یوشیج در قاب زیبایی نصب شده بود، که جمله‌ای از اشعار نیما در زیر عکس دیده می‌شد:

"... به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را..."


در گوشة دیگر، نوشته شده بود :

"... سکوت وحشتناک‌ترین فریادهاست..."

خلاصه نوشته‌هایی که شنیدنش در هر زمانه‌ای موی بر اندام راست می‌کند.


شریعتی هیچ‌وقت در کلاس حضور و غیاب نمی‌کرد، ولی اغلب دانشجویان حاضر دو برابر دانشجویان کلاس بودند و از بیانات استاد بهره می‌بردند. بیان این نکته نیز لازم است که یکی از دانشجویانی که در روز شانزدهم آذر سال ۱۳۳۲ در دانشگاه تهران در یورش کماندوها به کلاس‌ها در دانشگاه تهران شهید شد، آقای شریعت‌رضوی برادر خانم پوران شریعت‌رضوی همسر دکتر علی شریعتی بود، و دو دیگر آقایان مصطفی بزرگ‌نیا و مهدی قندچی. استاد این سه دانشجو را "سه آذر اهورایی" می‌نامید.

سرتاسر دشت خاوران سنگ‌ی نیست / کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست


در دانشکده ادبیات، کلاس ما از نظر همدلی و مهر و محبت سر آمد بود. یک روز قرار شد همگی برای دیدن آرامگاه خیام و عطار و کمال‌الملک به نیشابور برویم و اتومبیل کم داشتیم، ناچار بعضی از استادان به یاری ما شتافتند و روز ۲۸ آذر ۱۳۴۸ عازم نیشابور شدیم، و در خانه یکی از همکلاسان به نام محمود امیر بهزادی که نیشابوری بود، مورد پذیرایی قرار گرفتیم، و روز پر خاطره‌ای بود. و از دیدنی‌های نیشابور لذت بردیم، مخصوصاً آرامگاه خیام و حال و هوای باغ آرامگاه. به‌قول زنده‌یاد عماد خراسانی:

ذرات این فضا همه مستند و بی‌قرار / گل‌های این چمن همه دارند بوی یار


ریاست دانشکده در مورد کلاس ما اظهارنظر جالبی کرده بود. ایشان فرمودند: اگر قرار بود هیأتی تعیین کنند که تعداد چهل ـ پنجاه نفر مثل شماها را از بین هزاران داوطلب کنکور دستچین و انتخاب کنند، کار آسانی نبود و عجیب است که گردونه کنکور خود این وظیفه را انجام داده و شماها را کنار هم قرار داده است.

اکنون سیمای دوست‌داشتنی یکایک آنان مقابل من است. برای همه آنان درود می‌فرستم

گرچه یاران غافلند از حال ما / از من آنان را هزاران یاد باد


در یکی از انتخابات دانشکده، من و شادروان محمود خاتمی یک نیم‌سال از امتحانات انجام گرفته محروم شدیم. علی شریعتی تلاش کرد که نگذارد این محرومیت عملی شود، و مقامات دانشکده که شاید دل ‌خوشی از استاد نداشتند، در محرومیت ما سماجت کردند. این موضوع تا آخرین روزهایی که استاد در مشهد بودند، خاطر او را آزرده می‌کرد. و رسیدیم به روزی که استاد برای مهاجرت مشهد را ترک می‌کرد. ساعت هفت صبح یکی از روزها استاد با توربوترن عازم تهران بودند. در ایستگاه راه‌آهن من بودم و محمود خاتمی و یک دانشجوی دیگر، و تنها یکی از بستگان دکتر علی شریعتی حضور داشت. شاید چون قصد مهاجرت داشتند نمی‌خواستند با حضور عده زیاد جلب‌نظر کنند.

وقتی برای آخرین بار خداحافظی و روبوسی می‌کردم، استاد جمله‌ای گفتند که همواره در گوشم طنین‌انداز است: "من تا آ‌خر عمر شرمندة شما دو نفر هستم". و من گفتم: استاد جمله‌ای را که باید ما می‌گفتیم شما پیشدستی فرموده و ما را شرمنده کردید. خلاصه من به اتفاق محمود استاد را تا داخل سالن قطار بدرقه کردیم، و چون قطار در آستانه حرکت بود، از استاد جدا شدیم. بلی وداع با استاد "یکی داستانی‌ است پر آب چشم"

بشکن درون سینه‌ام که صحیفه درد بشنوی / کس از برون شیشه نبوید گلاب را


پس از مهاجرت، مدت زیادی نگذشته بود که خبر درگذشت استاد در دیار غربت مشهد را تکان داد. پدر استاد، محمدتقی شریعتی مزینانی، برگزاری مجلس ترحیم استاد را به‌شرح زیر اعلام داشت:

"...اِنّا لله و اِنا الیه راجعون. تنها پسرم علی دعوت حق را لبیک گفت و به سر منزلی که تمام آرمان و ایمان‌اش را می‌ساخت، واصل گردید. یهون علی الخطب انه بعین الله. روز سه‌شنبه هفتم تیرماه از ساعت ۴ تا ۷ بعدازظهر در مسجد حاج ملاّهاشم تفّقد دوستان را پذیرا خواهم بود. محمّدتقی شریعتی مزینانی..."


آن روز، مشهد مثل یک کوه آتش‌فشان، قفل از زبان برداشت. با وجود سخت‌گیری‌ها و کنترل شدید، روسای دانشکده‌ها و دانشجویان و استادان و اقشار مختلف مردم در مسجد ملاهاشم در بالا خیابان حضور به هم رسانیدند. و تنها سخنران، پدر علی شریعتی بودند. در ضمن صحبت ایشان، عوامل‌ی برق مسجد و بلندگو را قطع کردند، ولی مجلس با شور و شکوه برگزار شد، و مردم به بیانات محمدتقی شریعتی گوش دادند و اشک ریختند.


تاریخ انتشار : ۲۵ / اسفند / ۱۳۸۶

منبع : روزنامه اطلاعات
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان