نام مقاله : حسین وارثِ آدم
نویسنده : دکتر شریعتی
موضوع : _____
مجموعه : مجموعه آثار ۱۹
شقشقیه! شب عاشورا بود. مقدمهای بر آن شب و این نوشته.
شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۱۳۴۹ چه دردناك شبي بود
در زندگي توده مردم ما- كه زندگيش تودهای انباشته از عقدهها و رنجها و جراحتها است و آرزوهاي مرده و اميدهاي به باد رفته و خواستنهای سركوفته و عشقهای بيسرانجام و خشمهای فروخورده، و همه نبايستن و نخواستن و نتوانستن و نگذاشتن و نشدن و نگفتن و نرفتن و نه، و نه، و نه! عاشورا زانوي مهربان سرنهادن و دامن محرم گريستن نيز هست و در اين فاجعه هولناك بشري، هر كسي فاجعه خويش را نيز مينالد و دلهایی كه، در اين روزگار، نه حق انتخاب، كه حق احساس، و چشمهایی كه نه نگاه، كه حق اشك، و حلقومهایی كه نه فرياد، كه حق ناله نيز ندارند، از عاشورا است كه حقهای از دست رفته خويش را، هرساله، ميستايد و نيز، غرورهاي مجروحي كه به ناليدن محتاجاند، اما شرم دارند، و تحميل لبخند بر لبهایی كه در پس آن، ضجهها پنهان است، و تحميل آرامش بر چهرههايي كه طغيانها را در خويش كتمان ميكنند، آنان را «شهيدي ساخته است كه بر روي زمين گام برميدارد» و به هر جا كه ميگريزد كربلا است، و هر ماهي كه بر او ميرسد محرم، و هر روزي كه بر او ميگذرد عاشورا ...
شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹ و چه دردناك شبي بود!
كار «روح»، با كار «زندگي» بيشباهت نيست؛ آنكه در زندگي، چندين جا «مشغول» است و در چند رشته سرمايه گذاري كرده است، ناگهان پوچ شدن و ناگهان همه چيز را از دست دادن، كمتر تهديدش ميكند؛ هرگاه در اين رشته زيان ديد و در اينجا هيچ شد، رشتههای ديگر جبرانش ميكنند و جاهاي ديگر مشغولش ميدارند.
و اما آنكه همه هستيش را به يك «كار» داد، يك ضربه او را ناگهان به زوال ميكشاند و «وجودي ميشود كه ناگاه، عدم خويش را حس ميكند، و يا عدمي كه وجود خويش را».
آنكه روحش نيز تنها يك بعد يافته است و با يك «مائده» سير ميشود و با يك «شراب» سيرآب، و تمامي «بودن»ش خيمهای شده است بر يك «عمود»، برای گرسنه مردن و تشنه جان دادن و یا، در زیر آوار خویشتن خفقان گرفتنش، قحطي و خشكسالي و طوفان لازم نيست.
بيست سال است كه «زندگي ميكنم». پيش از آن، فقط «زنده بودهام» و اين بيست سال، كه تمامي عمر حقيقي من بوده است، همه بر سر يك «حرف» گذشته است و برادههای حياتم و ذرات وجودم و تكه تكه روحم و قطعه قطعه احساسم و خيالم و انديشهام و لحظه لحظه عمرم، همه در حوزه يك «جاذبه» و مجذوب یک «مغناطیس» بوده است و بدینگونه، همه حرکتها و تضادها و تفرقهها و پريشانيها، در من، يك «جهت» گرفتهاند و با يك «روح» زندگي كردهاند و با اينكه جوراجور بودهام و گوناگون و پراكنده، و ميان دلم و دماغم از فرش تا عرش فاصله بوده است و احساس و اعتقاد، و ذوق و انديشه، و كار و زندگيام، هر يك اقنومي از ذاتي ديگر و با جنس و فصلي ديگر، و با اين همه، همه يك «جور» بوده و همه بر يك «گونه» و با يك «گرايش» و در زير اين «كثرت پيدا»، يك «وحدت پنهان» و بالاخره در اين «عالم صغير»ي كه «من حقير» باشم، طبيعتم و ماوراء طبيعتم، «بود»م و «نبود»م و «غیب»م و «شهادت»م و «ماده»ام و «معنی»ام، «عقل»م و «عشق»م، «دين»م و «دنيا»يم، «خودخواهي»ام و «مردم خواهي»ام و «لذت و رنج»م و «فقر و غني»يم و «افزون طلبي و ايثار»م و «دوست داشتن و ارادت ورزيدن و شهد و شرنگ و پيروزي و شكست»م ...ـ كه هيچ كدام در قالبي نگنجيدهاند و در نظمي آرام نگرفتهاند و تسليم وضعي نبودهاندـ همه پيكره واحد يك «توحيد» گرفتهاند و همه منظومه يك هيأت، و يك جاذبه، و يك آفتاب!
و اين همان يك «حرف» بود، همان كه تمامي عمر حقيقيام بر سر آن رفت و همان كه زبانم و قلمم جز آن يك حرف نگفت و ننوشت و نميدانست، كه:
«چه كنم ؟ حرف دگر ياد نداد استادم»! چه ساز بود كه در «پرده» ميزد آن مطرب ؟ كه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هوا است!
و آن يك حرف: مردم!
عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹
و من سوگوار مرگ خويش، در دلم عاشورايي از قتل عام همه اميدهايم، و من شاهد كربلاي سرنوشت مظلوم خويش و شهيد اسارت هر چه از من بازمانده، و چه دردناك سرنوشتي!
در ميان روشنفكران متهم به دينداري، در ميان دينداران منسوب به بيديني، و در وراي اين هر دو، نيز، يك «خارجي مذهب كه سر از بيعت با اميرالمؤمنين پيچيده»! و ديدم كه شدهام نوازندهای كَر يا نقاشي كور و يا دوندهای فلج، و به هر حال، كسي كه تمامي هستيش عقيده است، و معلمي معني «بودن» او است، سخن گفتن، دم زدن او و نويسندگي، زندگي كردن او و اكنون از اين هر سه محروم، كه:
«آنها» راديو دارند و تلويزيون و روزنامه و كرسي استادي و حزب و مزب و غيره.
و روشنفكران تئاتر و كنفرانس و ترجمه و نمايشنامه و مجله و جٌنگ و جا و جمع و پاتوق.
و مؤمنان محراب و منبر و جلسه و دوره و مسجد و تكيه و دسته و تازگيها، مجله هم!
و من كه خواستهام مؤذن مذهب خويش باشم و حقيقت را قرباني هيچ مصلحتي نكنم و در نظام حاكم بر «كوير» نگنجم و در «نظم يكنواخت زمان»، هم آواز همه و همساز همه نباشم، احساس كردم كه «خروسي بيمحل»م، كه شب و نيمه شب، بيهنگام، نعره برمي دارد و طلوع و غروب آفتاب خويش را فرياد ميكشد. و سنت مرسوم چند هزار ساله است كه خروس بيمحل ناميمون است و حلقومش را بايد بريد، كه درظلمت عام، صبح را فرياد برميآورد و در نيمه شب، از طلوع خبر ميدهد و در سكوت امن كوير، نعره برميكشد و آرامش سنگين روستا را برميشورد و خواب را برميآشوبد و مردمي را كه در آغوش شب به خواب رفتهاند و هر يك در زير پوشش سپيديـ كه شب همچون كفني مينمايدـ فارغ و آسوده غنودهاند، بيدار ميكند و ...
شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹
درس دادنم ...
نوشتنم ...
و سخن گفتنم، نيز!
و اين بار، دوست، نه دشمن كه: « ... آري، حقيقت و بلكه احقيت اما ... مصلحت نيست، شخصيتهای مؤثر، قدرتهای متنقذ و كساني كه در ميان عوام رسوخ دارند و تعصبها را برميانگيزد و شايعه ميسازند و موانع ميتراشند و افكار را مشوب ميكنند و نقشه ميكشند و همه جا دست دارند و با همه جا مرتبطاند و در جامعه وزني دارند و جمعي، غالباً با فلاني (كه بنده باشم!) مخالفاند. و كار دين همـ علي القاعده!ـ بايد با حمايت قدرت و كمك ثروت و اقبال عوام بچرخند! و حالا كه وارثان كعب الاحبار و عبدالرحمن عوف و شريح و ابوهريره، يعني سحره فرعونـ كه در اين هر سه جبهه دست دارندـ با او به شدت درافتادهاند و نقشه شان اين است كه با توطئه و تهمت و جعل و شايعه پردازي و تكفير و دشنام و دروغ ... چهره او را در ميان مردم مسخ كنند و در نظر عوام متعصب، آلوده، تا هم اثر سخنش در ميان توده خنثي شود و توده همواره در تيول متوليان رسمي هميشگي، يعني بلعميها، باقي ماند و هم تنها كه ماند و بيكس، زمينه براي فرعونيها فراهم آيد تا بيدردسر، از مدينه به شام تبعديش كنند و سپس، از آنجا، به سادگي، در ربذه، سر به نيست!»
«بنابراين، فعلاً مصلحت نيست! بخصوص كه هر يك از اين قبايل جاهلي و اشراف قوم از وي زخم زباني خوردهاند و كينه شخصي دارند، زيرا او هيچ گاه ملاحظه ندارد و رعايت جوانب امر نميكند و اصلاً سياست ندارد و مردمداري و جامعه شناسي نميفهمد، بالاخص كه هنوز خيلي جوان است و شيوخ قبايل و اصحاب كبار هرگز نميتوانند او را كه جواني سي و چند ساله است تحمل كنند. اين است كه مصلحت اسلام اين است كه او فعلاً خانه نشين باشد».
شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹
و من كه صدق اين سخن امام صادق را همه عمر تجربه كرده بودم كه همه ماه محرم است و همه جا كربلا و همه روز عاشورا، آن سال و آن ماه و آن روز، بيش از همه وقت احساس كردم اين چنين است و بيش از هميشه احساس كردم كه تنهايم و قرباني زمانه، و دردناكتر از هميشه يافتم كه در آخرالزمان چگونه فضيلتها رذيلت مينمايد!
و آخرالزمان، گويي، هميشه است!
و اينها هيچ كدام دردآور نيست، كه خصومت دشمن ايمان را بارور ميكند و اميد را سيرآب و به وجود معني و نيرو ميبخشد و خصومت دوست نوميد كننده است و ضعيف كننده و ... بد!
بيخودي نيست كه علي، در اٌحد، هنگامي كه در برابر سيل مهاجم خصم، شمشير ميزند، ميغرد، و در كوفه، هنگامي كه بر سرمنبر، سخن ميگويد، ناگهان، از بيتابي درد و عجز، محكم بر صورت خويش سيلي ميزند!
احساس كردم كه به بن بست رسيدهام، نه در كار و مبارزه و زندگي اجتماعي و عقيده و راه و هدف ... كه در وجود داشتن!
برخلاف آنچه روشنفكران فرنگي مآب كه از قضيه پرتاند، ميپندارند، روشنفكري كه به مذهب تكيه ميكند و آرزوهاي انسانياش راـ نه در ايدئولوژي مرسوم ضد مذهبيـ كه در متن فرهنگ و ايمان و عقايد مذهبي خويش دنبال ميكند، در جامعه مذهبي تنهاتر ميماند، چه، طرح روشنفكرانه و آگاهي بخش مذهب، بيش از همه، نيروهاي رسمي مذهبي را برميآشوبد و به مبارزه متعصبانه و بيرحمانه وا ميدارد1، زيرا همچنانكه در طول تاريخ، هميشه مذهب تقليدي و تسكيني، پايگاه مشترك استعمار خارجي، استثمار طبقاتي، استبداد سياسي و استحمار فكري و عقلي بوده است، مذهب اجتهادي و انقلابي، خطري است كه اين هر چهار قطب را براي دفع آن در كنار هم قرار ميدهد، و هر چند اين قطبها با هم اختلافاتي هم داشته باشند، در سركوبي سريع و بيامان آن، «تن واحد» ميشوند و اين است كه ميديديم درست در همان ايامي كه استعمار انگليس سيد جمال را به آوارگي دچار كرده بود، سلاطين كشورهاي اسلاميـ كه برخيشان با انگليسيها در حال مبارزه جدي هم بودندـ او را همچون گوي سرگشتهای به پا ميزدند و براي قتلش توطئه ميكردند و در همان حال، در كنج مساجد و محافل مذهبي، حتي مقدسيني هم كه نه دولتي بودند و نه استعماري، در ميان عوام شايع ميكردند كه او بابي است، او ختنه كرده نيست، او اصلاً دين درستي ندارد، معلوم نيست كجا درس خوانده ؟ معلوم نيست اصلاً از كجا آمده است ... ؟
اين است كه ميبينيم، درست برعكس آنچه روشنفكران پرت و دور قياس ميكنند، روشنفكران مذهبي، بيش از روشنفكران غير مذهبي و حتي ضد مذهبي، از جانب قطب رسمي مذهبي ضربه ميخورد و آنها كه ظاهراً بايد از او پشتيباني كنند، بيش از همه و پيش از همه در برابرش ميايستند و چهرهاش را مسخ ميكنند و در همان حال كه با دشمن روياروي ايستاده و درگير شده است، از پشت بر او خنجر ميزنند.
روشنفكران هم كه قضاوتهاشان قالبي و فرنگي و استاندارد شده است و همهاش طبق فرمولهای رايج جهاني، و همينكه بشنوند كسي گرايش مذهبي دارد، براي محكوم كردن او كمترين تأملي و تحقيقي را لازم نميدانند و شخص را نديده و سخن را نشنيده و كتاب را نخوانده، در زير باران تهمت و دشنام و توجيه و تأويلهای قراردادي و يكنواخت ميگيرند و چون مراجع تقليدشان، در قرن نوزدهم اروپاي كاتوليك، فتوي دادهاند كه دين ترياك توده است و ابزار دست طبقه حاكم (و در آن زمينه كه آنها گفتهاند درست هم هست) اينان هم که مريد مقلدند و خود، گستاخي تعقل و اجتهاد شخصي ندارند برايشان دين شمشير و دين صليب يكي است و اسلام ابوذر و اسلام عثمان يكي ...
شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹
هوا، تيره و شب، سياه و افق گرفته و عبوس و زمين، از هول آرام گرفته و ظلمت، حاكم و برقي اگر بود، برق نگاه گرگي و صدايي اگر بود، زوزه روباهي و توطئهها در كار و بازار اتهام و دروغ گرم و متفرعنان مسلط و قارونيان و بلعميان و ساحران ريسمانهای بردگي به سيماب قريب آغشته و دشمنان بيدار و دست اندركار و عوام برافروخته جهل و خواص فروخته علم و حقيقت، در ميان دشمنانش پايمال منفعت، در میان دوستانش پایمال مصلحت، و با زبان بریده و قلم شکسته، لب و دست، بسته و پا مجروح و راه بن بست و كوله بارم سنگين و دشمن از چهارسو به تيرم گرفته و دوستان ... !
... ناگهان كنار كشيده و يا مصلحت را با نفاق هم آواز شده، و يا پنهاني به صف مقابل خزيده و يا به تقيه دامن در كشيده و گوشه امني را به انتظار آنكه ببينيم چه خواهد شد، پناه گرفته و يا در نجواي شوم سياست كه: «فعلاً مصلحت ايجاب ميكند كه خودمان فلاني را از صحنه بيرون افكنيم و با دستهای خودمان حلقومش را بفشريم و فريادش را خفه كنيم و كارد بر حلقش نهيم و در برابر چشم آنهاـ كه به هر حال هر چه هستند مؤثرندـ به خاكش اندازيم و در پاي آنها كه ميكوشند تا شهيدش كنند، ما ذبح شرعياش كنيم و براي آنكه ما تبرئه شويم و آنها راضي شوند و از گرفتاري خلاص شويم و شيوخ قوم و رؤساي قبايل و سادات قريش و سران نفاق و اهل حل و عقد رضا دهند كه ما كارمان را به خوبي و خوشي دنبال كنيم و همه راضي باشند و جماعت قانع گردند، جنازه او را پيششان پرتاب كنيم و آنگاه شورايي درست كنيم از همه مبشران بالجنهـ البته شورايي پنج نفريـ و سقيفهای از اشراف و اصحاب و اهل حل و عقد و ضابطههایی دقيق آن چنانكه ديگر هيچ گاه يك خارجي مذهب يا رافضي سنت در آن راه نيابد و كارها همه بر بيعت باشد و اجماع اهل حل و عقد و همه بر سنت قديم و رويه شيوخ ... »
شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹
و من خانهنشين، قرباني مصلحت! كه هرگز از ظلم نناليدهام و از خصم نهراسيدهام و از شكست نوميد نشدهام، اما اين كلمه شوم «مصلحت» دلم را سخت به درد آورده بود. مصلحت! اين تيغ بيرحمي كه هميشه حقيقت را با آن ذبح شرعي ميكنند. هرگاه حقيقت از صحنه جنايت خصم پيروز بازگردد، در خيمه خيانت دوست به دست مصلحت خفهاش ميسازد و سرنوشت علي گواه است! وقتي شنيدم كه دوستي كه از كوچكي در ارادت به او رشد كرده بودم، به خاطر مصلحت، چه تلاشهای پستانه كرده است تا مرا لجن مال كندـ نه كه بكشدـ لجن مال كند، همچون بيد، بر سر ايمان خويش لرزيدم! ترس برم داشت، با تمام قدرت نياز و التماسي كه در وجودم بود، از خدا فقط خواستم كه مرا حفظ كند! همين!
براي نخستين بار، در سراسر عمرم، به ناليدن محتاج شدم، اما ... آن نخلستانهای محرم و آشناي من نبودند ... ديدم كه نميتوانم تحمل كنم، نامهای آغاز كردم به دوستم، درد نامهاي، به مخاطبي كه از آدمهای نوع چهارمي بود كه در كوير گفتهام. كويري با خورشيدي كبود و آسماني به رنگ شرم و صحرايي افق در افق پوشيده از خون و شبحي روييده از درياي سرخ، سينه صحرايي بيكس و در زير ابر دردبار، شبحي يا مجسمهاي، تنديسي در خون ايستاده، سنداني در زير ضربههای دشمن و دوست، مجروح، خون آلود، شكسته، خاموش، با دستي بر قبضه شمشيري كه با همه تعصبش كوشيد تا همچنان نگهش دارد و ...
و دستي ديگر، همچنان بلاتكليف!
نه ميجنگد، كه با چه ؟ نه سخن ميگويد، كه با كه ؟ نه ميرود، كه به كجا ؟ نه باز ميگردد، كه چگونه ؟ و نه مينشيند، كه ...
هرگز!
ايستاده است و تمامي تلاشش اينكه نيفتد!
بر سر رهگذر تاريخ ايستاده و بر هر نسلي كه ميگذرد، سر راه ميگيرد و بر سرش نهيب ميزند كه: ای بر مركبهای سياه ننگ، بگريخته از همه صحنههای «شهادت» تاريخ!
گرگها، روباهها، موشهای دزد سكه پرست! و شما ای ميشهای ذليل پوزه در خاك فرو برده!
اي غايبها! پوچها، پليدها، در ميان شما هست كسي كه هنوز چهره انسان را به ياد آرد و چشماني هست كه او را بتواند ديد و باز شناخت ؟
اينان كه مرگ را همچون گردنبندي از زيباترين گوهرهای خدا برگردن آويختهاند، بيمرگانِ جاودانهاند، شاهد هرآنچه در تاريخ آدمي ميگذرد، شهيد هر آنچه در بني آدم ميميرد و ميپژمرد و قرباني جلاد ميشود!...
در ميانه نامه، ناگهان بر خود لرزيدم!
اين كيست ؟ تنديس تنهايي و غربت و شكست و نوميدي و درد، در كويري پوشيده از خون، از درياي سرخ شهادت سر برداشته و تنها و ساكت ايستاده است!
او ديگر من نيستم! هابيل است ؟ نخستين قتيل مظلوم تاريخ انسان، ذبيح معصوم مالكيت و شهوت كه برادر را جلاد برادركش كرد؟
پرومته اساطيري است كه به خاطر انسان، آتش مقدس خدايان را از ملكوت الهي به زمين آورد و به شب سياه و زمستان سرد زمين و زندگي انسان نابيناي فسرده افكند و محكوم ابدي تنهايي و زنجير و غربت و وحشيگري و شكنجه جانوري گشت ؟
ابراهيم در آتش ؟ اسمعيل در مَني؟ یحیی در دربار هيروديس؟ موسي در غربت صحراي آوارگي و هراس فرعون ؟ مسيح در صليب جنايت و جباريت يهود و قيصر، به چهار ميخ كشيده ؟
محمد، در بلندي طائف، تنها و خون آلود و گرسنه و رانده شده و سنگ خورده و مجروح ؟
علي در سكوت سنگين خانه دردناك فاطمه، در فرياد نخلستانهای تنهايي و شب شهر فتحها و غنيمتها ؟ سر در حلقوم چاههای بيرون از مدينه سابق ؟ در موج جوشان و گدازان خون محراب مسجد كوفه ؟ چه ميگويم ؟ تنها بر صليب وجود دردمند و عاشق خويش، بركشيده و شهيد ؟
اين تنديس كيست ؟ همهشان ؟ آري، همهشان، مگر نه اينان همه يك تناند و يك تن در اينها همه، يكي و نامش «انسان مظلوم» ؟ چرا بترسم كه من نيستم ؟ كه مگر نه در هر كسي «او» هست، ذرهای از او هست.
آري، اين تنديس همه اينها است، تنديس من نيز هست، كه عشقم و رنجم، عشق و رنج آنها است، عشق و رنج «او» است، گرچه در ظرف حقير وجودم، پس اين تنديس من است، من در چهره اين تنديس تنهايي و درد و ستمديدگي و غربت، اين از موج خون سر بركشيده ؟ در كوير سرخ و برپا ايستاده در آفتاب كبود، خود را مييابم، و «او» را در عمق فطرت خويش، «او»، همان تنها كسي كه در تاريخ هست و عاصي مظلوم و پرخاشگر شهيد تاريخ است؛ آري، اين تنديس همه اين هابيلها است و همه اين عليها است، تنديس من هم هست ... تنديس حسين هم هست.
ذرهای از «او» در من، تمامي «او»، «حسين»؛ تنديس حسين ؟ آري، حسين، همو كه شاهد همه ادوار است و شهيد همه صحنهها و قرباني هميشه تاريخ، از آدم تا پايان روزگار. همين يكي است كه با نام هابيل مبعوث ميشود و با نام ابراهيم ميآيد و ميرود و گاه ...
ديدم كه چه شباهتي است ميان اين انبوه درد و اين فاجعه سرنوشتي كه من از آن مينالم با آنچه چنين شبي در تاريخ روي داده و اين جهان شاهد آن بوده است! شباهت ؟ آري، شباهتي كه ميان يك كاريكاتور با يك حقيقت راستين هست شباهتي كه ميان بازي چند روستايي، كه شبيه ميخوانند، با صحنه كربلا هست و شباهتي كه ميان انسان و خدا هست.
ديدم اما چه شرم آور است در چنين شبي از خويش سخن گفتن، از دردهاي حقير خويش ناليدن! نامه را رها كردم.
اما ... درماندم كه چه كنم ؟
شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹
گفتم بروم به مجلس روضهاي، از همين روضهها كه همه جا هست و صدايش از هر كوچه و خانه امشب بلند است. ديدم، ايمان و تعصب من به عظمت حسين و كار حسين بيش از آن است كه بتوانم آن همه تحقيرها را بشنوم و تحمل كنم. منصرف شدم.
اما، شب عاشورا بود، شهر يكپارچه روضه بود و خانه يكپارچه سكوت و درد، چه ميتوانستم كرد ؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم، اما چگونه میتوانستم خود را از عاشورا منصرف كنم ؟
نامهام را كه به دوستم نوشته بودمـ دوستي كه هرگاه روزگار عاجزم ميكرد و رنج به ناليدنم وا ميداشت، به پناه او ميرفتمـ برگرفتم، گفتم در اين تنهايي درد و اين شب سوگ، بنشينم و با خود سوگواري كنم، مگر نميشود تنها عزاداري كرد ؟ نشستم و روضهای براي دل خويش نوشتم، آنچه را در نامه او براي خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحيح كردم تا تصوير غربت و رنج حسين گردد.
آنكه عظمت رنج و شكوه شهادتش هر رنجي را در زندگي آسان ميسازد و هر مصيبتي را حقير!
و اين همان بخشي است كه در پايان اين نوشته قرار گرفته است.
در اين لحظات شگفت، كه من در يك «بي خودي مطلق» بسر ميبردم و درد، كه هر وقت به «مطلق» ميرسد، جذبهای روشن و مستي بخش ميشود و حالتي آرام، روشن و خوب ميدهدـ و اين دردهاي حقير و اندك است كه متلاشي كننده است و گزنده و بدـ مرا در يك نشئه سکرآوري، از خود به در كرده بود، آن چنان گويي من نبودم.
درد بود كه خود مينوشت.
ناگهان اين زيارت پرمعني و عميق «وارث» در مغزم جرقه زد، خطاب به حسين:
سلام بر توای وارث آدم، برگزيده خدا. سلام بر توای وارث نوح، پيامبر خدا. سلام بر توای وارث ابراهيم، دوست خدا. سلام بر توای وارث موسي، هم سخن خدا. سلام بر توای وارث عيسي، روح خدا. سلام بر توای وارث محمد، محبوب خدا. سلام بر توای وارث علي، ولي خدا،،،
عجبا! صحنه كربلا ناگهان در پيش چشمم، به پهنه تماميِ زمين گسترده شد و صف هفتاد و دوتني كه به فرماندهي حسين در كنار فرات ايستاده است، در طول تاريخ كشيده شد كه ابتدايش، از آدمـ آغاز پيدايش نوع انسان در جهانـ آغاز ميشود و انتهايش تا ... آخرالزمان، پايان تاريخ، ادامه دارد!
پس حسين سياستمداري نيست كه، به خاطر شراب خواري و سگبازي يزيد، با او «درگيري» پيدا كرده باشد و اين «حادثه غم انگيز» اتفاق افتاده باشد! او وارث پرچم سرخي است كه از آدم، همچنان دست به دست، بر سر دست انسانيت ميگردد و اكنون به دست او رسيده است و او نيز با اعلام اين شعار كه: «هر ماهي محرم است و هر روزي عاشورا و هر سرزميني كربلا»، اين پرچم را دست به دست، به همه راهبران مردم و همه آزادگان عدالتخواه در تاريخ بشريت سپرده است و اين است كه، در آخرين لحظهای كه ميرود تا بميرد و پرچم را از دست بگذارد، به همه نسلها، در همه عصرهاي فردا فرياد بر ميآورد كه:
«آيا كسي هست كه مرا ياري كند ؟ »
بعدها ديدم كه اين مسأله «وراثت»، در اين متن تصادفي انتخاب نشده است، يك كلمه يا تعبير ادبي نيست، يك اصطلاح علمي تاريخي است، و در اسلام، وراثت، يك اصل فلسفي و اعتقادي است2. با اين اصل اسلام ميخواهد در حوادث متفرق و رويدادهاي گوناگوني كه در زمانها و زمينهای مختلف پديد آمده و ميآيد و خواهد آمد، يك «جريان» پيوسته جهت داري نشان دهد كه با هم در رابطهاند و بر اساس يك عليت منطقي و قانون علمي ميزايند و ميميرند و به هم بدل ميشوند و در هم اثر ميگذارند و هر كدام حلقهای را از يك سلسله واحدي تشكيل ميدهند كه از آغاز بشريت (آدم) تا پايان نظام تضاد و تنازع در تاريخ (آخرالزمان) ادامه دارد و اين تسلسل منطقي و تداوم جبري، تاريخ نام دارد.
بنابراين، «وراثت»، اصل علمي و مترقيیی را بيان ميكند كه امروز «وحدت» يا «پيوستگي» تاريخي مينامند و اين اصطلاح نشانه آن است كه اسلام داراي يك «فلسفه تاريخ» كاملاً مشخصي است.
قرآنـ كه كلمه دين را هميشه مفرد به كار ميبرد و نيز اسلام را نام همه رسالتهای پيامبران گذشته ميداند و به همه «راهبران انسان به روشنايي و داد»، در همه اعصار، وحدت ميبخشد و همه را به آدم پيوند ميدهد و نيز در فرهنگ اسلامي كه پيامبران بزرگ را همه از ذريه ابراهيم ميشمارد و حتي از ابراهيم تا آدم شجره پيوسته انبيا را دنبال ميكندـ ميخواهد «نهضت محمد (ص)» را، نه يك نهضت مجرد، بلكه ادامه يك جريان واحد تاريخي در متن بشريت و جاري در بستر زمان تلقي كند و همه را در يك دين، يك اسلام يك رسالت، يك نبوت، يك منشأ و يك هدف، «وحدت تاريخي» بخشد و آن عبارت است از حركتي كه رسالتش در تاريخ، «نجات مردم» و «تكامل انسان» است و به زبان قرآن: بخشيدن «كتاب»، «ترازو» و «آهن» به مردم جهان و تعليم «حكمت» (آگاهي و روشنايي و حقيقت يابي) و تحقق «قسط» (عدل و برابري طبقاتي و نژادي، مادي و معنوي). و اين رسالت در همه عصرهاي تاريخ و همه نسلهای انسان، دست به دست، به وراثت ميرسد و «پيامبران مردم و مردم عدالتخواه» وارثان پيوسته اين ميراث بزرگ الهياند.
اما در برابر اين حركت پيوسته و رسالت واحد، قدرتهای ضد خداـ ضد مردم، كه: «آيات خدا را كتمان ميكنند و پيامبران و نيز كساني را از ميان مردم كه به عدالت ميخوانند، به ناحق ميكشند» و همواره سد راه خدا ميشوند و مردم را به بردگي و ذلت و استضعاف ميكشانند و تودهها را به جاي بندگي و طاعت و پرستش و حمد و ستايش خدا، به بندگي و اطاعت و عبوديت و مداحي و چاپلوسي خويش دعوت ميكنند و خود را صاحب ومالك مردم ميخوانند و در زمين سركشي ميكنند و بر بندگان خدا چيره دستي مينمايند و به نام روحانيت، مردم را به اطاعت و پرستش و تقليد كوركورانه خود وا ميدارند و در كنار خدا پرستي، رئيس پرستي، فرعون پرستي و روحانیپرستي را رواج ميدهندـ اينان كه قرآن در سه نام كلي «ملأ» و «مترف» و «راهب» مینامدشانـ هميشه در برابر رسالت خدا ميايستند و مانع تحقق عدالت و بيداري و آزادي مردم و رشد ايمان و توحيد راستين ميشوند، و خدا، كه به انسان كرامت بخشيده، مردم را خانواده و نزديك و همانند خود خوانده است و برايشان عزت و حريّت و نعمت و شرافت و قدرت ميطلبد، اينان، مردم را مستضعف و بنده و پرستنده و مقلد و جاهل ميسازند و اين است كه جنگ ميان دو جبهه، دو قطب، قطب خدا و قطب ابليس، جبهه پيامبران مردم وجبهه ملأ و مترف و راهب، هميشه و همه جا درگير است، يك نبرد پيوسته هميشگي و همه جايي، از آدم يعني از آغاز نوع بشر، تا آخر تاريخ، يعنی تحقق عدالت جهاني و پيروزي قطعي مردم و آزادي و خدا پرستي و نابودي كلي استبداد سياسي و استثمار اقتصادي و استحمار مذهبي. در اين دو صف، كه همه جا و هميشه در طول تاريخ، روي در روي هم ميجنگندـ حق و باطل، عدل و ظلم، توحيد و شرك، ايمان و كفر، مردم و ملأ و مستضعف و مستكبرـ دو سلسله وراثت نيز رهبري دوجناح را بر عهده دارند: هابيل و قابيل، ابراهيم و نمرود، موسي و فرعون، يحيي و هيروديس، عيسي و قيصر، محمد و قريش يا خسرو و سزار (كسري و قيصر)، علي و معاويه و ...
اكنون ... حسين و يزيد!
و فردا ... حسينهای ديگر و يزيدهای ديگر، در عاشوراهاي ديگر و كربلاهاي ديگر ...
و شگفتا! در يك سو، روشنگران، يعني: وارثان پيامبران و عدالتخواهان، يعني: همصفان و همدردان پيامبران! در سوي ديگر، خناسها، پنهان و پيدا، كه در درون خلق وسوسه ميافكنند.
چه تصادف عجيبي:
وقتي به اصل «وراثت» ميانديشيدم و بويژه «وراثت حسين» كه وارث تمامي انقلابهای تاريخ انسان استـ از آدم تا خودشـ ناگهان احساس كردم كه گويي همه آن انقلابها و قهرمانها، همه جلادها و شهيدها، يكجا از اعماق قرون تاريك زمان و از همه نقاط دور و نزديك زمين بعثت كردهاند و گويي همگي از قبرستان خاموش تاريخ، با فرياد حسين كه همچون صوراسرافيلي در جهان طنين افكنده است، برشوريدهاند و قيامتي بر پا شده است و همه در «صحراي محشر كربلا» گرد آمدهاند و در دو سوي فرات، روي در روي هم ايستادهاند: در اين سو، از هابيل تا حسين، همه پيامبران و شهيدان و عدالتخواهان و قربانيان جنايتهای تاريخ كه همه از يك ذريه و تبارند و همه فرزندان هابيل، و در نژاد، از آن نيمه خدايي ذات متضاد آدمـ «روح خدا» كه در آدم دميدـ و همه وارثان يكديگر و حاملان آن امانت كه آدم از خدا بگرفت در آن سوـ از قابيل تا يزيدـ فرعون و نمرودها و كسريها و قيصرها و بخت النصرها و همه جلادان و مرمكشان و غارتگران زندگي و آزادي و شرف انساني! همه از يك ذريه و يك تبار، و همه فرزندان قابيلـ نخستين جلاد برادركش فريبكار هوسبازـ و در نژاد، از آن نيمه لجني و متعفن ذات متضاد و ثنوي آدم، روح ابليس كه در آدم دميد، و همه، وارثان يكديگر. حتي رب النوعها و شخصيتهای اساطيري نيز صف بندي شدهاند، هر يك سمبل ذهني از اين دو حقيقت عيني، انعكاس واقعيت بشري «اللهـ ابليس» در جهان: اهوراـ اهريمن! جنگ حسينيـ يزيدي، سايهاش بر آسمان: پرومتهـ زئوس!
شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹
در آزاديِ تنهايي و صميمتِ ايمان و التهابِ عشق و قدرت اعجازگر درد، و صفا و صداقت ناب و زلالي كه شكست به روح ميبخشد، و استقلال تمام و استغناي بلندي كه نوميدي به مرد ارزاني ميكند، و رهايي مطلق و پرواز سبك پر و جولان بيمرزي كه خلوت خالي را پر ميسازد، و همه بندهاي اميد، و قيدهاي انتظار، و آلودگي استمداد، و سنگيني بار آرزو، و لذت توفيق، و وسوسه تضعيف كننده رضايت عوام، و جلب خواص، و محبت اقربا، و توجه مؤمنان، و نفرين اين و آفرين آن، و دغدغه خطر و ضرر و مصلحت و منفعت و حيثيت و موقعيت، و بالاخره، تنظيم و تطبيق و توجيه و تأويل و تركيب عقيده و ايمان و احساس و انديشه و عقل و دين و انسانيت و خود و مردم و واقعيت و حقيقت، به اقتضاي اوضاع و احوال و مصالح و شرايط، يعني كه آن همه كرامتي كه خدا براي انسان قائل شده است و شرافت و اشرافيت و خلافت اللهي و دميدن روح خويش در كالبد او و به خاك سجود افكندن همه فرشتگانش در پاي او و اينكه او را بر سيماي خود آفريد و اينكه وقتي به قد و بالاي انسان نگريست، از شوق ومباهات رجز خواند كه: «فتبارك الله احسن الخالقين» ... اينها همه مربوط و مخصوص است به خواص خودش! يعني كه نوعي نرسيسيسم3 به جاي توحيد قرآن يا اومانيسم قصه آدم، كه نرسيس (نرگس)ـ خداي يونانيـ در كنار آبي بود، ناگهان چشمش افتاد به صورتش در آب، كيف كرد، عاشقش شد، عاشق خودش، عاشق حواشي اش! يعني نرسيسيسم! كه خداي نرسيس، عاشق خودش است، فقط خودش را ميبيند، و خودش را دوست میدارد و هرچه از خودش باشد، سایهاش، آیهاش... پس آن الله كيست كه عزيزترين و صميميترين رسول امينش را در قرآن خودش آن همه عتاب ميكند و تهديد و تندي و تشر و سرزنش ... ؟
و نوحي كه چنان رسالتي سنگين بر دوشش مينهد، پس از نُهصد سال رنج و كار و فداكاري در راه او، براي تنها بچهاش پارتي نميتواند بشود، و يونس را براي يك اشتباه كوچكي، سالها در شكم ماهي زنداني ميكند، و يوسف را براي لغزشي، رسالت را از ذريهاش برمي دارد، و آدم را كه آن همه ستايشها خطاب به او است و به دست خود ميآفريند و بر همه فرشتگان، در خلقت او مباهات ميكند و ... براي يك خطا، يك شكم چراني، سرنوشتش را براي هميشه، دگرگون ميكند و در كوير زمين، محكوم ابدي غربت و رنج و تلاشش ميسازد و ... ؟
دارم چه ميگويم ؟
هيس!
داشتم ميگفتم كه: در آزاديِ تنهايي و صميميتِ ايمان و التهاب عشق و قدرت اعجازگر درد و زلال نابي كه، پس از شكست، در روح پديد ميآيد، و استقلال و استغنايي كه، نوميدي از همه كس و از هم جا و از همه چيز، ارزاني ميكند و رهايي و سبكباري و بيمرزي و بيقيد و بندي پاك و پارسايي كه در خلوت خالي يك «بريده از غير»4 موج ميزند، پرنده خيال منـ بيهيچ رنگ مصلحتي و وزن منفعتي و وسوسه طمعي و دغدغه ترسي، رو به خدا، فارغ از انديشه كدخداـ ناگهان از گوشه فرات برخاست و از عاشوراي سال ۶۱ پرگشود، و بر همه سرزمينهای تاريخ گذشت و به همه صحنههای گذشته انسان سركشيد وـ همچون روحي كه قالب گلين خويش را شكسته باشد، و به عشقي شورانگيز و دردناك، برآشفته باشدـ همه ديوارههای قرون و اعصار را شكافت و برفراز همه درههای عميق و تاريك تاريخ پرواز كرد و دوران به دوران، زمان را پشت سر نهاد و در اعماق خاموش و ظلماني گذشتهها فرو رفت و از مرز تاريخ عبور كرد و در فضاي مه آلود و اثيري اساطير سر برآورد و ... تا آدم رسيد! تا سرچشمه نخستين بشريت، سرآغاز نخستين تاريخ، آنجا كه دو جريان سياه و سپيد (سپيد ؟ نه، سرخ)، از يك منشأـ كه آدم، يا آدميت استـ سرچشمه ميگيرند و در بستر زمان جاري ميشوند، «آدم» دو تا ميشود: قابيل، هابيل، و «من» پديد ميآيد، و «ما» دوشقه ميشود، خون ريخته ميشود و نخستين جلادـ نخستين شهيد، دو برادر، دو بيگانه دشمن و روي در روي هم، يكي در صف خدا و يك در صف ابليس.
و نظام زندگي: مالكيت! خود پرستي و مال پرستي و دزدي و افزون طلبي و فقر و خيانت و طبقات و اشرافيت و بيگانگي و دشمني و شرك و مرزبندي و نژاد پرستي و قوميت و جنگ و حاكميت و لذت پرستي و هوسبازي و فساد و خدعه و زور و ظلم و «مذهب خواب و اغفال و تمكين و تخدير و رضا و تسليم و جبريي و فساد و ظلم و جور و شلاق و شكنجه و قتل عام و استبداد و استعباد و استحمار و استثمار و استكبار ملأ و استضعاف مردم و محكوميت ناس و حاكميت خناس را پديد آورد و طاغوت پرستي و جد پرستي و قبر پرستي و خان پرستي، و خواجه پرستي و آخوند پرستي و «جوراديان»، و خلاصه تبديل بچههای «آدم»ـ كه جانشين خدا و امانت دار ويژه خدا در طبيعت استـ به چهار جانور: گرگ، روباه، موش و ميش! و آن سه همدست و همداستان، سه شريك هميشگي و سرمايه شان پشم و شير و گوشت و دمبه و خون و پوست اين چهارميها كه اغنام اللهاند و آن سه هر كدام صاحب امتياز نمايندگي يا خويشاوندي با خدا! و پيدا است كه چنين جرياني نميتواند جريان متضادي در تاريخ نداشته باشد، كه تاريخ، همچون جامعه، همچون خود انسان، يك واقعيت متضاد است، جمع ضدين است و در طول اين جريان پليديها و جنايتها و بهرهكشيها و جهالتها كه بني آدم را به مسخ شدن و تجزيه ميكشاند، جرياني نيز هست، پابه پاي آن، كه ميكوشد تا از انسان ماندن دفاع كند، تا تودههای آدمي را نگذارد كه ميش شوند، تا با گرگهای درنده و روباههای فريبنده و موشهای ربايندهـ كه به مزرعه ميزنند و خرمن را ميخورند و انبار غله را خالي ميكنند و در آخر، چنان حريص ميشوند و بوالهوس كه سكهها را ميربايند و در سوراخ هاشان پس انداز ميكنند تا فقط با آن بازي كنند و همه چيز را ميجوند و ديگر نه براي خوردن و سير شدن، كه براي آرام كردن دندان هاشان كه دائماً رشد ميكند و رشد انحرافي و بيقواره و غير طبيعي! جهاد و اجتهاد كند.
آري، بشريت واحد، آدميت آدم، اين چنين دوشقه ميشود، و اين چنين در بستر تاريخ جريان مييابد. سرنوشت جبري چنين تاريخي و حاكميت چنين نظامي، تجزيه و تفرقه و مسخ انسان است. «كرگدن» يونسكوشدن، يا «مسخ»كافكار شدن! نه، همان چهار نوع حيواني كه گفتم، اقليتي: گرگ و روباه و موش، و اكثريت عام: عوام كالانعام، اغنام الله، همان ميش! رعيت! راعي كيست ؟ راعي همان گرگ، به كمك فني روباه و كمك مالي موش!
تنها اسمش فرق ميكند: گاه خواجه، گاه ارباب، گاه خان و گاه آقا و گاه سرمايه دار، و در كنارشان جادوگر و گاه منجم و گاه حكيم و گاه صوفي، گاه راهب و گاه مغ و معين و موبد و ملا و كشيش و گاه فيلسوف و گاه شاعر و گاه فقيه و گاه روحاني و گاه فيلسوف و گاه ايدئولوگ ... و گاه جامعه شناس و دانشمند و هنرمند ...
گلههای ميش! اغنام الله! اسمش برده، گاه سِرو، گاه رعيت و دهقان و گاه عمله و پرولتر و مادون پرولتر و ... اينها همه اسمها است كه در اين دو صف فرق ميكند، و آدمي چون ماركس خيال ميكند كه رسمها است!!
و در صف خدايي: خلق: خداپرستي، توحيد، وحدت، آدم ماندن، ايمان، عشق، دوست داشتن، اخلاص، تقوي، عصمت، عدالت، برابري، آزادي، فتوت، آگاهي، حركت، كمال، ارزش، حق خواهي، دين، فضيلت طلبي، راستي، رنج، محروميت، گرسنگي، قتل عام، شكنجه، شلاق، اسارت، مظلوميت، پيامبري، رهبري، هدايت، مسؤوليت، جهاد، شهادت، شكست.
از سرچشمه نخستين آدميت، اين دو «تاريخ» كه هميشه يكياش نوشته ميشودـ چه، تاريخ نگار و عالم منشي نيز در آن سو، جمع بودهاند در كنار دلقك و مطرب و خواجه حرم و در اين سو، كه «امت» بوده است، همه «امي» بودهاند و از نوشتن محروم و حتي ممنوعـ در طول زمان بشري، روياروي هم پيش ميآيند و بر همه عصرها و نسلها و نژادها و ملتها و مذهبها و فرهنگها و هنرها و دانشها و حكمتها و حتي عقلها و عاطفهها و ذائقهها و زندگيها و رابطهها ... همهـ بر همه كس و همه چيز و همه جا و همه وقتـ ميگذرند و از فراز دور دستترين كوهستانهای تاريخـ آنجا كه در مه غليظي از اساطير و افسانه پنهان است و به زحمت ديده ميشوندـ سرازير ميشوند و به ما نزديك ميشوند و تا «حال» ميرسند، هميشه و همه جا دور از هم، روي در روي هم، و هر چه بيشتر ميگذرند و بر پهنه زمين، در طول تاريخ پيشتر ميآيند، از هم دورتر ميشوند و بر هم پرخاشجوتر و نيرومندتر و وسيعتر و از هيجان خشم و خروش، كف بر لبتر و برآشفته تر.
در هر عصري، گاه طوفاني برانگيخته شده است و طغياني، و ميبينيم اندكي اين دو به هم نزديكتر ميشوند، به هم روي ميكنند، اما بسيار اندك، گذرا، در يك فاصله بسيار كم و در نتيجه بيثمر، چه، هرگز نشده است كه به هم رسند، حتي يك بار اين دو را نديدهايم كه يك لحظه، شانه به شانه هم گام بردارند، در يك صف قرار گيرند و در گذار نيز، حتي به تصادفي، با هم تماسي يابند. فاصلهها جدا، مسيرها معين، رنگها مشخص، همه چيز آشكار و هر كسي، به روشني ميداند و ميبيند كه كجا است، دشمنش كيست، دوستش كيست، علت چيست، مقصر كدام است، كو جلاد ؟ كو شهيد ؟ كو حق! كو باطل ؟ قبلهها كجا است ؟ جهات چگونه است ؟ ...
ناگهان، در تاريخ حادثهای روي ميدهد، شگفت: اسلام!
ناگاه جرقهای از برج بلند حرا، در پهنه گسترده صحرايي خشك، تشنه، گسترده به تسليم، و ... ساكت. در شبي سياه، هولناك، طولاني و بيفردا، و بيدرنگ انفجاري، صاعقهاي، طغياني بزرگ، طوفاني سهمگين!
كاخ كسري، به نشانه همه كاخهای قدرت و ظلم، در مدائن، به نشانه همه مدائن زمين، فرو ريخت. آتش معبد پارس، معبد ويژه موبدان، به نشانه همه آتشهای فريبي كه نام خدا داشت و به نشانه همه روحانيان رسمي تاريخـ كه سر به سوي آسمان داشتند و دست در دست خداوندان زمين و پا بر سر ايمان و خرد، و «دستي براي بوسيدن و دستي براي گرفتن» دراز به سوي خلقـ فرومرد. دو غول سياه شرق و غرب بگريختند و وارثان فرعون و قارون و بلعم نابود شدند. جاهليت سياه، در بدر و خندق و حنين، دفن شد و اشرافيت و زور و ظلم و استعمار ملتها، در قادسيه و نهاوند و تبوك و یرموك، در هم شكست، و برجهای ناقوس دروغ و آتشهای اهرمن فريب خاموش شد و مناره مسجد الله در شرق و غرب به فرياد آمد و پيام خداي مردم را به گوش همه تودههای آزاد شده جهان رساند و خشمها و خروشها و ايمانها و اميدها و غلغه شور و شعف بردگان و مستضعفان و استعمار زدگان ايران و روم و اسيران سزار و خسرو ...
يتيمي، چوپاني انقلابي، مبعوث، مسلح به كتاب و شمشير، از عمق توده، اميای از قلب امت، سيماي خشم و رنج و گرسنگي و تجلي گاه همه آرزوهاي محرومان، پيشاپيش رود سرخ تاريخ. وارث همه پيامبران، شهيدان، راهبران و پيشوايان نجات و عدالت تاريخ، در دستش پرچم آدم، دست به دست آمده، نسل به نسل رسيده، تا او. ازخاندان مسيح و موسي، فرزند اسماعيل و ابراهيم بت شكن ... سرازير شده از فراز كوه، شتابان و مصمم، روي در روي بتان و بت پرستان، آهنگ يورش بر سر همه خداوندان زمين!
و در پياش: تودهها، غريبها، بردهها، فراريان ايران و روم، و همرهش: مهاجران، مجاهدان، هر يك شمشير انتقام همه قربانيان تاريخ.
طوفان نوحي ديگر بار! سيلي بنيان كن بر سراسر زمين! و ملتها به هم برآمده و مرزها در هم شكسته و ديوارها فروريخته و برجها به زانو درآمده و زندانها ويرانه و زنجيرها گسسته و شور و شوق پيروزي و نجات، التهاب جوشان انقلاب، و از حلقوم همه منارهها شعارهاي فروزاني كه، در طول تاريخ، همه ملتها، جز در خلوت درد و عمق قلب خويش، از گفتنش ميهراسيدند: «توحيد، قسط، عدل، برابري، حريت، نفي هر پرستشي جز او: نفي هر ستايشي و مدحي، جز براي او: نفي هر اميدي، اتكايي، بيمي، جز به او، جز از او!» ...
«هر قدرتمند حاكمي، پا به اجتماعي نهاد، آن را به تباهي و انحطاط كشاند و عزيزان راستينش را خوار و ذليلان واقعيش را چيره دست و عزیز كرد»!
«آنها كه از رؤسا و خواجه هاشان اطاعت ميكنند گمراهانند»،
«كساني را كه طلا و نقره مياندوزند و گنج مينهند، و آن را در راه خدا و براي از ميان بردن حفرههای طبقاتي، انفاق نميكنند، به عذابي دردناك مژده ده، روزي كه پيشاني و پشت و پهلوشان را به خاطر آن، با داغيهای آتشين داغ كنند و بگويند: بچشيد آنچه را اندوختيد»!
«كساني كه در كنار خدا، روحانيون خويش را ميپرستند و از آنان كوركورانه اطاعت ميكنند ... در عذاب اند». «اين احبار از كتاب خدا هيچ نميدانند، آن را نميفهمند، خرافهها و خيالات موهوم و هوسها و مصالح خويش را در آن ميبينند. سخن خدا را تغيير ميدهند، مسخ ميكنند، راه خدا را سد ميكنند، مال مردم را به باطل ميچاپند، اينها كتاب خدا را حمل ميكنند، اما از آن هيچ نميفهمند، بدان هيچ عمل نميكنند، اينها همچون خرند، خري كه كتاب بار دارد»! «چهار پايي بر او كتابي چند»!
اينها را هيچ راه چارهای نيست، اينها مثل سگاند، بر آنان حمله بري پارس ميكنند و زبان ميزنند، رهاشان كني و به كارشان كاري نداشته باشي، باز هم پارس ميكنند و گاز ميگيرند! ...
طوفان فرو مينشيند، و تاريخ باز به راه ميافتد.
شگفتا! وحدت، عدالت، صلح، خويشاوندي بشري، برابري اسلامي، اخوت ديني، دوست داشتن ... تحقق يافته است!
آري، هر دو رودخانه يكي شده است! اكنون ديگر تاريخ شاهد يك جريان است: اسلام! يك جامعه: امت. يك امتياز: تقوي! يك مرز و مليت: ايمان! و يك طبقه: مؤمن!
آري، دوگانگي از پهنه زمين محو شد، تضاد از زندگي انسانها برخاست، تخاصمي كه از آغاز تاريخ آغاز شده بود، با رسالت خاتميت محمد(ص) پايان يافت و اكنون، از اين پس، توحيد در تاريخ نيز تحقق يافته است؛ داستان دراز جنگ حق و باطل، حاكم و محكوم، ظالم و مظلوم، مالك و مملوك، غني و فقير و شريف و وضيع ديگر نيست.
«ان اكرمكم عند الله اتقيكم!»
اكنون ديگر همه ملتهای مسلمان، همه برادران، بايد تنها به يك نبرد بپردازند. جهاد با ملتهای كافر! تا همه بتخانهها، كليساها و كنشتها را تبديل به مسجد كنيم!
فاجعهای كه از تمامي رنجهای بشريت در طول سرگذشت دراز و پررنج خويش سنگينتر و هولناكتر و زشتتر است، همين است! هرگز تاريخـ كه كارش نفاق و مهارتش دروغ استـ ، نفاقي بدين فريبندگي و دروغي بدين بزرگي به ياد ندارد.
آري، از طوفان اسلام به بعد، تاريخ شهادت ميدهد كه آن دو رودي كه از آدم، دور از هم و خشمگين و به هم كينه توز ميآيند، يكي شدند! راست است! يكي شدهاند. و فاجعه اين است.
حق و باطل، عدل و ظلم، توحيد و شرك، خدمت و خيانت، خلافت و ملوكيت، جهاد و جنايت، اهورا و اهرمن، دين و كفر، خير و شر ... چنان با هم درآميختهاند كه تاريخ نيز كه هزارها سال است پا به پاي اين دو وراثت، دو ذات، دو جهت و دو جريان مستمر ميآيد و همه را خوب ميشناسد، اكنون كلافه شده است!
خدا را از ابليس جلاد را از شهيد، و حتي شب را از روز، ديگر تشخيص نميدهد! چه ميگوييم ؟ حتي چشمش نيز نميبيند. خانه محمد را با خانه ابوسفيان اشتباه ميكند، قرآن محمد را بر سر نيزه معاويه، پرچم ميبندد و به جنگ علي ميفرستند! حتي جاها را و جهتها را گم كرده است! سپاه مجاهدان مسلمان را در دفاع از قريش به مدينه ميتازاند و زنان و دختران اصحاب پيغمبر را تا سه روز بر برادران مسلمان، سربازان الله، مباح ميكند! در مكه، براي حكومت قريش، نيروي اسلام را فرمان ميدهد تا كعبه را با منجيق سنگباران كنند.
چه ميگويم ؟ از حلقوم يك مؤمن متفي، صداي تكبير بلند ميشود و شمشير جهاد فرود ميآيد و فرق علي را ميشكافد! و اكنون، اين حسين است! همو كه در زير نگاههای برادران دين، بر روي شانه و پشت و زانوي محمد بزرگ شد. از مدينه محمد بيرون ميآيد، تنها، از مكه ابراهيم، در موسم حج، بر وارث نمرود خروج ميكند، بيكس!
آري، حق و باطل، جلاد و شهيد، ابوسفيان و محمد، معاويه و علي و يزيد و حسين در هم شدهاند آن چنانكه تاريخ ديگر رد پاي اين دو صف طولاني را، اين دو وارثت متخاصم را گم كرده است.
آري، اهورا و اهريمن عجين شدهاند و «توحيد اسلام»، اين چنين در «تاريخ اسلام» تحقق يافته است!
نتيجه ؟
قرنها باز جهل مردم! تا كي باز نمرود را كه طي قرنها جهاد و تلاش و رنج و نهضتها و نبوتها شناختهاند، اكنون كه در چهره ابراهيم به صحنه بازگشته است و وارث سنت ابراهيم شده است باز شناسند ؟
و قرنها باز شکست و شهادت!
اين است «اسلام در تاريخ» و سپس سرگذشت و سرنوشت اسلام در تاريخ، تاريخ اسلام، «اسلام خلافت»!
اما، شك نيست كه تقدير تصميم گرفته است كه انتقام خون هابيل را از وارثان قاتلش بگيرد، حاكميت مستمر ظلم و غصب و فريب بر زمين محكوم گردد. حق پيروز شود، عدالت و برابري بشري در جهان استقرار يابد، و همه مستضعفان گونه گونه تاريخ رها شوند و زمام زمين و وراثت زمان را به دست گيرند و رسالت پيامبران، عدالتخواهان، مجاهدان و شهيدانـ كه از آدم در تكاپوي دفاع از انسان است كه سقوط نكند و جهاد براي عدل است و آزادي تا به زمين بازآورده شودـ به انجام رسد و اين سرنوشت محتوم تاريخ است، اين اراده خداوند است و قانون جبري تاريخ، و اين است كه عليرغم دوام و قوت زور و ظلم، آزادي و برابري انساني، همچنان كه در آغاز زندگي انسانها بر روي زمين بود، در پايان نظام شوم زمان، باز خواهد گشت، اما پيداست كه برابري انساني، در جامعه بيطبقات نخستين، با برابريیی كه پس از انقلاب بزرگ جهاني، در آخرين نقطه تاريخ تضادها و تبعيضها روي خواهد داد، يكي نيست. آن ناآگاهانه بوده و بدوي و غريزي و جامد و بيحركت و بيهدف و بيرسالت، و اين آگاهانه خواهد بود و مترقي و انساني و متحول و متحرك و پويا به سوي ايده آلهای بلند و حامل رسالت سنگين «خلافت خداوند» در طبيعت.
داشتم تاريخ انسان را در خاطرم زنده ميكردم و به سرگذشت آن دو جريان پيوسته ميانديشيدم كه از سرچشمه نخستين آدميت سر زدند و يگانگي ذاتي و زمانی و مکانیشان به دوگانگی دشمنانه همیشگی و همهجایی بدل شد و در طول تاريخ از هم دور شدند و سپس، انقلاب عظيم عدالتخواهانه اسلامـ كه شعارش صلح و برابري و نفي همه امتيازها و فاصلهها بودـ روي داد و چون انقلاب فرو نشست و چشم گشوديم، ديديم كه آن چنانكه آرزو داشتيم، دوگانگي تاريخي از جامعه بشري برخاست و عدالت و برابري در نظام اسلامـ كه دين برادري و برابري استـ آن چنانكه انتظار داشتيم تحقق يافته است و دو جريان هميشه تاريخ يكي شده است! پيروزي بشريت! نجات تودههای هميشه محكوم، تحقق آرمان تاريخ انسان!
و اين بزرگترين نفاق تاريخ، هولناكترين دروغي كه در زندگي بني آدم ساخته شده است.
آري راست است، دو جريان هابيلیـ قابيلي، ابراهيميـ نمرودي ... يكي شدهاند، و اينك يك جريان واحد را از اسلام به بعد ميبينيم، وحدت، برادري و عدالت اسلام! آن چنانكه آرزو داشتيم، آن چنانكه از اسلام چشم داشتيم، اسلام مگر نه براي همين آمده بود ؟ اكنون همين است. اما اين «اسلام خلافت» است.
و كه ميداند كه اين اسم چه جنايتها و پليديها و قساوتهای نفرت آور و زشتي راـ كه انسانيت از آن شرم ميكندـ در شكم خود پنهان دارد! چه خونها خورده است اين جانور وحشي! چه خونهای پاكي! خون زيباترين آفريدهها، عزيزترين گلهایی كه در خلقت خداوند بوده است ...
باز از شگفتي تكان خوردم! اين تاريخ است، تاريخ آدم تا حسين است ؟ و سرگذشت آن دو رود متخاصم كه يك بودند سپس دو تا شدند و بعد از انقلاب اسلامي، و در نظام خلافت دروغين اسلامي، وحدتي دروغين يافتند و يكي شدند و اكنون، حسين شهيد اين نفاق بزرگ است و اغفال بزرگ ... ؟
يا نه، تاريخ وراثت حسين نيست، جغرافياي سرزمين حسين است ؟ بين النهرين! چه تصادفت شگفتي!
اين بين النهرين نه تنها تاريخ، كه گويي «فلسفه تاريخ» است كه در صورت جغرافيا تجسم يافته است، بين النهرين ـ عراق امروزـ سرزميني است ميانه «دو رود» دجله و فرات !
شمال بين النهرين تركيه و ارمنستان است. كوهستانهای اين سرزمين پوشيده از برف و يخ است، بيتضاد و بيتبعيض، يكنواختيیی سرد و برابريیی جامد، «از آنكه» حركت نيست و «در نتيجه» حركت نيست. اشتراك اوليه تاريخ چنين است. و از اين سرچشمه واحد و مشترك، دو رود دجله و فرات سر ميگيرند و به سوي جنوب سرازير ميشوند. عجيب است كه بزرگترين صحنههای نبرد و رويدادهای عظيم و قدرتها و نظامها و تمدنها و چهرهها پرآوازه تاريخ و فرهنگ ما نيز در همين منطقه قرار گرفته است. اينجا نه تنها تصويري سمبليك و رمزي ازتضاد تاريخ و فلسفه و جبر و سرنوشت تاريخ است، كه به راستي سرزمين تاريخ نيز هست. در شمال، امپراطوري بيزانس يا روم شرقي، قيصر و كشيش و دقيانوس و اصحاب كهف، و در آرارات كشتي نوح، و در شمال بين النهرين، آشوريان و در مركز، تمدن آكاد و بابل و در جنوب، سومر، يكي از كهنترين تمدنهای بزرگی كه ميشناسيد و آنگاه، سرگذشت نوح ابراهيم و دانيال و بكدنذر (بخت نصر) و ذوالقرنين و اسارت يهود در بابل و صابئين يحيی. و در اين اواخر : خسرو و مدائن، پايتخت شاهنشاهي ايران در كرانه شرقی دجله، و بغداد: پایتخت خلافت اسلام، روبرویش، کرانه غربي دجله! يعني هر دو در يك صف، يك جريان. و آن سوي بين النهرين، در كرانه فرات، كربلا، حسين! همه چيز انطباق شگفتي دارد، اين دو رود، از آغاز كه از يك منبع سرچشمه میگيرند و بر بستر تاريخ پيش میآيند، از هم دور میشوند و اما نزديكيهای بغداد، مركز خلافت اسلام، مظهر «اسلام خلافت»، به هم نزديك ميشوند و سپس در هم میآميزند و يكی ميشوند، و يك «شط بزرگ» را میسازند، «شط الاسلام» ؟ نه، «شط العرب»!
چه جالب! جغرافيا از تاريخ راستتر حرف ميزند، طبيعي است، جغرافيا، طبيعت خدا است و تاريخ، طبيعت خان! و اما، تقديري که بر طبيعت و تاريخ حكم ميراند، نشان ميدهد كه عليرغم چنين توفيق بزرگي كه جبهه زور و ظلم و مذهب حاكم به دست آورد، عدالت پيروز ميشود و آرزوي برابري انساني و زوال نفاق و نزاع ددمنشانه روباهان و گرگان تاريخ آدمي تحقق ميپذيرد و مگر نه حق و عدل، هنگامي درجهان پديد ميآيد كه كفر و ظلم به اوج قدرت خود برسد ؟
اين است كه «شط العرب» به «دريا» ميريزد!
تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰
منبع : کانون آرمان شریعتی
_____________________
ویرایش : شروین ۰ بار