مجموعه آثار ۱۹
12_11_2013 . 12:07
#1
مجموعه آثار ۱۹
حسین وارث آدم





فصل‌های کتاب

حسین وارثِ آدم
حسين وارثِ آدم ۱
حسين وارثِ آدم ۲
ثار
شهادت ۱
شهادت ۲
پس از شهادت



ـــــــــــــــــ
.
12_11_2013 . 15:22
#2
حسین وارث آدم



نام مقاله : حسین وارثِ آدم

نویسنده : دکتر شریعتی

موضوع : _____

مجموعه : مجموعه آثار ۱۹


شقشقیه! شب عاشورا بود. مقدمه‌ای بر آن شب و این نوشته.

شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۱۳۴۹ چه دردناك شبي بود

در زندگي توده مردم ما- كه زندگيش توده‌ای انباشته از عقده‌ها و رنج‌ها و جراحت‌ها است و آرزوهاي مرده و اميدهاي به باد رفته و خواستن‌های سركوفته و عشق‌های بي‌سرانجام و خشم‌های فروخورده، و همه نبايستن و نخواستن و نتوانستن و نگذاشتن و نشدن و نگفتن و نرفتن و نه، و نه، و نه! عاشورا زانوي مهربان سرنهادن و دامن محرم گريستن نيز هست و در اين فاجعه هولناك بشري، هر كسي فاجعه خويش را نيز مي‌نالد و دل‌هایی كه، در اين روزگار، نه حق انتخاب، كه حق احساس، و چشم‌هایی كه نه نگاه، كه حق اشك، و حلقوم‌هایی كه نه فرياد، كه حق ناله نيز ندارند، از عاشورا است كه حق‌های از دست رفته خويش را، هرساله، مي‌ستايد و نيز، غرورهاي مجروحي كه به ناليدن محتاج‌اند، اما شرم دارند، و تحميل لبخند بر لب‌هایی كه در پس آن، ضجه‌ها پنهان است، و تحميل آرامش بر چهره‌هايي كه طغيان‌ها را در خويش كتمان مي‌كنند، آنان را «شهيدي ساخته است كه بر روي زمين گام برمي‌دارد» و به هر جا كه مي‌گريزد كربلا است، و هر ماهي كه بر او مي‌رسد محرم، و هر روزي كه بر او مي‌گذرد عاشورا ...
شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹ و چه دردناك شبي بود!

كار «روح»، با كار «زندگي» بي‌شباهت نيست؛ آنكه در زندگي، چندين جا «مشغول» است و در چند رشته سرمايه گذاري كرده است، ناگهان پوچ شدن و ناگهان همه چيز را از دست دادن، كمتر تهديدش مي‌كند؛ هرگاه در اين رشته زيان ديد و در اينجا هيچ شد، رشته‌های ديگر جبرانش مي‌كنند و جاهاي ديگر مشغولش مي‌دارند.

و اما آنكه همه هستيش را به يك «كار» داد، يك ضربه او را ناگهان به زوال مي‌كشاند و «وجودي مي‌شود كه ناگاه، عدم خويش را حس مي‌كند، و يا عدمي كه وجود خويش را».

آنكه روحش نيز تنها يك بعد يافته است و با يك «مائده» سير مي‌شود و با يك «شراب» سيرآب، و تمامي «بودن»ش خيمه‌ای شده است بر يك «عمود»، برای گرسنه مردن و تشنه جان دادن و یا، در زیر آوار خویشتن خفقان گرفتنش، قحطي و خشكسالي و طوفان لازم نيست.

بيست سال است كه «زندگي مي‌كنم». پيش از آن، فقط «زنده بوده‌ام» و اين بيست سال، كه تمامي عمر حقيقي من بوده است، همه بر سر يك «حرف» گذشته است و براده‌های حياتم و ذرات وجودم و تكه تكه روحم و قطعه قطعه احساسم و خيالم و انديشه‌ام و لحظه لحظه عمرم، همه در حوزه يك «جاذبه» و مجذوب یک «مغناطیس» بوده است و بدین‌گونه، همه حرکت‌ها و تضادها و تفرقه‌ها و پريشاني‌ها، در من، يك «جهت» گرفته‌اند و با يك «روح» زندگي كرده‌اند و با اينكه جوراجور بوده‌ام و گوناگون و پراكنده، و ميان دلم و دماغم از فرش تا عرش فاصله بوده است و احساس و اعتقاد، و ذوق و انديشه، و كار و زندگي‌ام، هر يك اقنومي از ذاتي ديگر و با جنس و فصلي ديگر، و با اين همه، همه يك «جور» بوده و همه بر يك «گونه» و با يك «گرايش» و در زير اين «كثرت پيدا»، يك «وحدت پنهان» و بالاخره در اين «عالم صغير»ي كه «من حقير» باشم، طبيعتم و ماوراء طبيعتم، «بود»م و «نبود»م و «غیب»م و «شهادت»م و «ماده»ام و «معنی»ام، «عقل»م و «عشق»م، «دين»م و «دنيا»يم، «خودخواهي»ام و «مردم خواهي»ام و «لذت و رنج»م و «فقر و غني»يم و «افزون طلبي و ايثار»م و «دوست داشتن و ارادت ورزيدن و شهد و شرنگ و پيروزي و شكست»م ...‌ـ كه هيچ كدام در قالبي نگنجيده‌اند و در نظمي آرام نگرفته‌اند و تسليم وضعي نبوده‌اند‌ـ همه پيكره واحد يك «توحيد» گرفته‌اند و همه منظومه يك هيأت، و يك جاذبه، و يك آفتاب!
و اين همان يك «حرف» بود، همان كه تمامي عمر حقيقي‌ام بر سر آن رفت و همان كه زبانم و قلمم جز آن يك حرف نگفت و ننوشت و نمي‌دانست، كه:
«چه كنم ؟ حرف دگر ياد نداد استادم»! چه ساز بود كه در «پرده» مي‌زد آن مطرب ؟ كه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هوا است!
و آن يك حرف: مردم!

عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹

و من سوگوار مرگ خويش، در دلم عاشورايي از قتل عام همه اميدهايم، و من شاهد كربلاي سرنوشت مظلوم خويش و شهيد اسارت هر چه از من بازمانده، و چه دردناك سرنوشتي!

در ميان روشنفكران متهم به دينداري، در ميان دينداران منسوب به بي‌ديني، و در وراي اين هر دو، نيز، يك «خارجي مذهب كه سر از بيعت با اميرالمؤمنين پيچيده»! و ديدم كه شده‌ام نوازنده‌ای كَر يا نقاشي كور و يا دونده‌ای فلج، و به هر حال، كسي كه تمامي هستيش عقيده است، و معلمي معني «بودن» او است، سخن گفتن، دم زدن او و نويسندگي، زندگي كردن او و اكنون از اين هر سه محروم، كه:
«آنها» راديو دارند و تلويزيون و روزنامه و كرسي استادي و حزب و مزب و غيره.
و روشنفكران تئاتر و كنفرانس و ترجمه و نمايشنامه و مجله و جٌنگ و جا و جمع و پاتوق.
و مؤمنان محراب و منبر و جلسه و دوره و مسجد و تكيه و دسته و تازگي‌ها، مجله هم!
و من كه خواسته‌ام مؤذن مذهب خويش باشم و حقيقت را قرباني هيچ مصلحتي نكنم و در نظام حاكم بر «كوير» نگنجم و در «نظم يكنواخت زمان»، هم آواز همه و همساز همه نباشم، احساس كردم كه «خروسي بي‌محل»م، كه شب و نيمه شب، بي‌هنگام، نعره برمي دارد و طلوع و غروب آفتاب خويش را فرياد مي‌كشد. و سنت مرسوم چند هزار ساله است كه خروس بي‌محل ناميمون است و حلقومش را بايد بريد، كه درظلمت عام، صبح را فرياد برمي‌آورد و در نيمه شب، از طلوع خبر مي‌دهد و در سكوت امن كوير، نعره برمي‌كشد و آرامش سنگين روستا را برمي‌شورد و خواب را برمي‌آشوبد و مردمي را كه در آغوش شب به خواب رفته‌اند و هر يك در زير پوشش سپيدي‌ـ كه شب همچون كفني مي‌نمايد‌ـ فارغ و آسوده غنوده‌اند، بيدار مي‌كند و ...

شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹

درس دادنم ...
نوشتنم ...
و سخن گفتنم، نيز!

و اين بار، دوست، نه دشمن كه: « ... آري، حقيقت و بلكه احقيت اما ... مصلحت نيست، شخصيت‌های مؤثر، قدرت‌های متنقذ و كساني كه در ميان عوام رسوخ دارند و تعصب‌ها را برمي‌انگيزد و شايعه مي‌سازند و موانع مي‌تراشند و افكار را مشوب مي‌كنند و نقشه مي‌كشند و همه جا دست دارند و با همه جا مرتبط‌اند و در جامعه وزني دارند و جمعي، غالباً با فلاني (كه بنده باشم!) مخالف‌اند. و كار دين هم‌ـ علي القاعده!‌ـ بايد با حمايت قدرت و كمك ثروت و اقبال عوام بچرخند! و حالا كه وارثان كعب الاحبار و عبدالرحمن عوف و شريح و ابوهريره، يعني سحره فرعون‌ـ كه در اين هر سه جبهه دست دارند‌ـ با او به شدت درافتاده‌اند و نقشه شان اين است كه با توطئه و تهمت و جعل و شايعه پردازي و تكفير و دشنام و دروغ ... چهره او را در ميان مردم مسخ كنند و در نظر عوام متعصب، آلوده، تا هم اثر سخنش در ميان توده خنثي شود و توده همواره در تيول متوليان رسمي هميشگي، يعني بلعمي‌ها، باقي ماند و هم تنها كه ماند و بي‌كس، زمينه براي فرعوني‌ها فراهم آيد تا بي‌دردسر، از مدينه به شام تبعديش كنند و سپس، از آنجا، به سادگي، در ربذه، سر به نيست!»

«بنابراين، فعلاً مصلحت نيست! بخصوص كه هر يك از اين قبايل جاهلي و اشراف قوم از وي زخم زباني خورده‌اند و كينه شخصي دارند، زيرا او هيچ گاه ملاحظه ندارد و رعايت جوانب امر نمي‌كند و اصلاً سياست ندارد و مردمداري و جامعه شناسي نمي‌فهمد، بالاخص كه هنوز خيلي جوان است و شيوخ قبايل و اصحاب كبار هرگز نمي‌توانند او را كه جواني سي و چند ساله است تحمل كنند. اين است كه مصلحت اسلام اين است كه او فعلاً خانه نشين باشد».

شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹

و من كه صدق اين سخن امام صادق را همه عمر تجربه كرده بودم كه همه ماه محرم است و همه جا كربلا و همه روز عاشورا، آن سال و آن ماه و آن روز، بيش از همه وقت احساس كردم اين چنين است و بيش از هميشه احساس كردم كه تنهايم و قرباني زمانه، و دردناك‌تر از هميشه يافتم كه در آخرالزمان چگونه فضيلت‌ها رذيلت مي‌نمايد!

و آخرالزمان، گويي، هميشه است!

و اينها هيچ كدام دردآور نيست، كه خصومت دشمن ايمان را بارور مي‌كند و اميد را سيرآب و به وجود معني و نيرو مي‌بخشد و خصومت دوست نوميد كننده است و ضعيف كننده و ... بد!

بي‌خودي نيست كه علي، در اٌحد، هنگامي كه در برابر سيل مهاجم خصم، شمشير مي‌زند، مي‌غرد، و در كوفه، هنگامي كه بر سرمنبر، سخن مي‌گويد، ناگهان، از بيتابي درد و عجز، محكم بر صورت خويش سيلي مي‌زند!

احساس كردم كه به بن بست رسيده‌ام، نه در كار و مبارزه و زندگي اجتماعي و عقيده و راه و هدف ... كه در وجود داشتن!

برخلاف آنچه روشنفكران فرنگي مآب كه از قضيه پرت‌اند، مي‌پندارند، روشنفكري كه به مذهب تكيه مي‌كند و آرزوهاي انساني‌اش را‌ـ نه در ايدئولوژي مرسوم ضد مذهبي‌ـ كه در متن فرهنگ و ايمان و عقايد مذهبي خويش دنبال مي‌كند، در جامعه مذهبي تنهاتر مي‌ماند، چه، طرح روشنفكرانه و آگاهي بخش مذهب، بيش از همه، نيروهاي رسمي مذهبي را برمي‌آشوبد و به مبارزه متعصبانه و بيرحمانه وا مي‌دارد1، زيرا همچنانكه در طول تاريخ، هميشه مذهب تقليدي و تسكيني، پايگاه مشترك استعمار خارجي، استثمار طبقاتي، استبداد سياسي و استحمار فكري و عقلي بوده است، مذهب اجتهادي و انقلابي، خطري است كه اين هر چهار قطب را براي دفع آن در كنار هم قرار مي‌دهد، و هر چند اين قطب‌ها با هم اختلافاتي هم داشته باشند، در سركوبي سريع و بي‌امان آن، «تن واحد» مي‌شوند و اين است كه مي‌ديديم درست در همان ايامي كه استعمار انگليس سيد جمال را به آوارگي دچار كرده بود، سلاطين كشورهاي اسلامي‌ـ كه برخي‌شان با انگليسي‌ها در حال مبارزه جدي هم بودند‌ـ او را همچون گوي سرگشته‌ای به پا مي‌زدند و براي قتلش توطئه مي‌كردند و در همان حال، در كنج مساجد و محافل مذهبي، حتي مقدسيني هم كه نه دولتي بودند و نه استعماري، در ميان عوام شايع مي‌كردند كه او بابي است، او ختنه كرده نيست، او اصلاً دين درستي ندارد، معلوم نيست كجا درس خوانده ؟ معلوم نيست اصلاً از كجا آمده است ... ؟
اين است كه مي‌بينيم، درست برعكس آنچه روشنفكران پرت و دور قياس مي‌كنند، روشنفكران مذهبي، بيش از روشنفكران غير مذهبي و حتي ضد مذهبي، از جانب قطب رسمي مذهبي ضربه مي‌خورد و آنها كه ظاهراً بايد از او پشتيباني كنند، بيش از همه و پيش از همه در برابرش مي‌ايستند و چهره‌اش را مسخ مي‌كنند و در همان حال كه با دشمن روياروي ايستاده و درگير شده است، از پشت بر او خنجر مي‌زنند.

روشنفكران هم كه قضاوت‌هاشان قالبي و فرنگي و استاندارد شده است و همه‌اش طبق فرمول‌های رايج جهاني، و همينكه بشنوند كسي گرايش مذهبي دارد، براي محكوم كردن او كمترين تأملي و تحقيقي را لازم نمي‌دانند و شخص را نديده و سخن را نشنيده و كتاب را نخوانده، در زير باران تهمت و دشنام و توجيه و تأويل‌های قراردادي و يكنواخت مي‌گيرند و چون مراجع تقليدشان، در قرن نوزدهم اروپاي كاتوليك، فتوي داده‌اند كه دين ترياك توده است و ابزار دست طبقه حاكم (و در آن زمينه كه آنها گفته‌اند درست هم هست) اينان هم که مريد مقلدند و خود، گستاخي تعقل و اجتهاد شخصي ندارند برايشان دين شمشير و دين صليب يكي است و اسلام ابوذر و اسلام عثمان يكي ...


شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹

هوا، تيره و شب، سياه و افق گرفته و عبوس و زمين، از هول آرام گرفته و ظلمت، حاكم و برقي اگر بود، برق نگاه گرگي و صدايي اگر بود، زوزه روباهي و توطئه‌ها در كار و بازار اتهام و دروغ گرم و متفرعنان مسلط و قارونيان و بلعميان و ساحران ريسمان‌های بردگي به سيماب قريب آغشته و دشمنان بيدار و دست اندركار و عوام برافروخته جهل و خواص فروخته علم و حقيقت، در ميان دشمنانش پايمال منفعت، در میان دوستانش پایمال مصلحت، و با زبان بریده و قلم شکسته، لب و دست، بسته و پا مجروح و راه بن بست و كوله بارم سنگين و دشمن از چهارسو به تيرم گرفته و دوستان ... !

... ناگهان كنار كشيده و يا مصلحت را با نفاق هم آواز شده، و يا پنهاني به صف مقابل خزيده و يا به تقيه دامن در كشيده و گوشه امني را به انتظار آنكه ببينيم چه خواهد شد، پناه گرفته و يا در نجواي شوم سياست كه: «فعلاً مصلحت ايجاب مي‌كند كه خودمان فلاني را از صحنه بيرون افكنيم و با دست‌های خودمان حلقومش را بفشريم و فريادش را خفه كنيم و كارد بر حلقش نهيم و در برابر چشم آنها‌ـ كه به هر حال هر چه هستند مؤثرند‌ـ به خاكش اندازيم و در پاي آنها كه مي‌كوشند تا شهيدش كنند، ما ذبح شرعي‌اش كنيم و براي آنكه ما تبرئه شويم و آنها راضي شوند و از گرفتاري خلاص شويم و شيوخ قوم و رؤساي قبايل و سادات قريش و سران نفاق و اهل حل و عقد رضا دهند كه ما كارمان را به خوبي و خوشي دنبال كنيم و همه راضي باشند و جماعت قانع گردند، جنازه او را پيششان پرتاب كنيم و آنگاه شورايي درست كنيم از همه مبشران بالجنه‌ـ البته شورايي پنج نفري‌ـ و سقيفه‌ای از اشراف و اصحاب و اهل حل و عقد و ضابطه‌هایی دقيق آن چنانكه ديگر هيچ گاه يك خارجي مذهب يا رافضي سنت در آن راه نيابد و كارها همه بر بيعت باشد و اجماع اهل حل و عقد و همه بر سنت قديم و رويه شيوخ ... »


شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹

و من خانه‌نشين، قرباني مصلحت! كه هرگز از ظلم نناليده‌ام و از خصم نهراسيده‌ام و از شكست نوميد نشده‌ام، اما اين كلمه شوم «مصلحت» دلم را سخت به درد آورده بود. مصلحت! اين تيغ بيرحمي كه هميشه حقيقت را با آن ذبح شرعي مي‌كنند. هرگاه حقيقت از صحنه جنايت خصم پيروز بازگردد، در خيمه خيانت دوست به دست مصلحت خفه‌اش مي‌سازد و سرنوشت علي گواه است! وقتي شنيدم كه دوستي كه از كوچكي در ارادت به او رشد كرده بودم، به خاطر مصلحت، چه تلاش‌های پستانه كرده است تا مرا لجن مال كند‌ـ نه كه بكشد‌ـ لجن مال كند، همچون بيد، بر سر ايمان خويش لرزيدم! ترس برم داشت، با تمام قدرت نياز و التماسي كه در وجودم بود، از خدا فقط خواستم كه مرا حفظ كند! همين!

براي نخستين بار، در سراسر عمرم، به ناليدن محتاج شدم، اما ... آن نخلستان‌های محرم و آشناي من نبودند ... ديدم كه نمي‌توانم تحمل كنم، نامه‌ای آغاز كردم به دوستم، درد نامه‌اي، به مخاطبي كه از آدم‌های نوع چهارمي بود كه در كوير گفته‌ام. كويري با خورشيدي كبود و آسماني به رنگ شرم و صحرايي افق در افق پوشيده از خون و شبحي روييده از درياي سرخ، سينه صحرايي بي‌كس و در زير ابر دردبار، شبحي يا مجسمه‌اي، تنديسي در خون ايستاده، سنداني در زير ضربه‌های دشمن و دوست، مجروح، خون آلود، شكسته، خاموش، با دستي بر قبضه شمشيري كه با همه تعصبش كوشيد تا همچنان نگهش دارد و ...
و دستي ديگر، همچنان بلاتكليف!

نه مي‌جنگد، كه با چه ؟ نه سخن مي‌گويد، كه با كه ؟ نه مي‌رود، كه به كجا ؟ نه باز مي‌گردد، كه چگونه ؟ و نه مي‌نشيند، كه ...

هرگز!

ايستاده است و تمامي تلاشش اينكه نيفتد!

بر سر رهگذر تاريخ ايستاده و بر هر نسلي كه مي‌گذرد، سر راه مي‌گيرد و بر سرش نهيب مي‌زند كه:‌ ای بر مركب‌های سياه ننگ، بگريخته از همه صحنه‌های «شهادت» تاريخ!

گرگ‌ها، روباه‌ها، موش‌های دزد سكه پرست! و شما‌ ای ميش‌های ذليل پوزه در خاك فرو برده!

اي غايب‌ها! پوچ‌ها، پليدها، در ميان شما هست كسي كه هنوز چهره انسان را به ياد آرد و چشماني هست كه او را بتواند ديد و باز شناخت ؟

اينان كه مرگ را همچون گردنبندي از زيباترين گوهر‌های خدا برگردن آويخته‌اند، بي‌مرگانِ جاودانه‌اند، شاهد هرآنچه در تاريخ آدمي مي‌گذرد، شهيد هر آنچه در بني آدم مي‌ميرد و مي‌پژمرد و قرباني جلاد مي‌شود!...

در ميانه نامه، ناگهان بر خود لرزيدم!
اين كيست ؟ تنديس تنهايي و غربت و شكست و نوميدي و درد، در كويري پوشيده از خون، از درياي سرخ شهادت سر برداشته و تنها و ساكت ايستاده است!
او ديگر من نيستم! هابيل است ؟ نخستين قتيل مظلوم تاريخ انسان، ذبيح معصوم مالكيت و شهوت كه برادر را جلاد برادركش كرد؟

پرومته اساطيري است كه به خاطر انسان، آتش مقدس خدايان را از ملكوت الهي به زمين آورد و به شب سياه و زمستان سرد زمين و زندگي انسان نابيناي فسرده افكند و محكوم ابدي تنهايي و زنجير و غربت و وحشيگري و شكنجه جانوري گشت ؟

ابراهيم در آتش ؟ اسمعيل در مَني؟ یحیی در دربار هيروديس؟ موسي در غربت صحراي آوارگي و هراس فرعون ؟ مسيح در صليب جنايت و جباريت يهود و قيصر، به چهار ميخ كشيده ؟

محمد، در بلندي طائف، تنها و خون آلود و گرسنه و رانده شده و سنگ خورده و مجروح ؟

علي در سكوت سنگين خانه دردناك فاطمه، در فرياد نخلستان‌های تنهايي و شب شهر فتح‌ها و غنيمت‌ها ؟ سر در حلقوم چاه‌های بيرون از مدينه سابق ؟ در موج جوشان و گدازان خون محراب مسجد كوفه ؟ چه مي‌گويم ؟ تنها بر صليب وجود دردمند و عاشق خويش، بركشيده و شهيد ؟

اين تنديس كيست ؟ همه‌شان ؟ آري، همه‌شان، مگر نه اينان همه يك تن‌اند و يك تن در اينها همه، يكي و نامش «انسان مظلوم» ؟ چرا بترسم كه من نيستم ؟ كه مگر نه در هر كسي «او» هست، ذره‌ای از او هست.

آري، اين تنديس همه اينها است، تنديس من نيز هست، كه عشقم و رنجم، عشق و رنج آنها است، عشق و رنج «او» است، گرچه در ظرف حقير وجودم، پس اين تنديس من است، من در چهره اين تنديس تنهايي و درد و ستمديدگي و غربت، اين از موج خون سر بركشيده ؟ در كوير سرخ و برپا ايستاده در آفتاب كبود، خود را مي‌يابم، و «او» را در عمق فطرت خويش، «او»، همان تنها كسي كه در تاريخ هست و عاصي مظلوم و پرخاشگر شهيد تاريخ است؛ آري، اين تنديس همه اين هابيل‌ها است و همه اين علي‌ها است، تنديس من هم هست ... تنديس حسين هم هست.

ذره‌ای از «او» در من، تمامي «او»، «حسين»؛ تنديس حسين ؟ آري، حسين، همو كه شاهد همه ادوار است و شهيد همه صحنه‌ها و قرباني هميشه تاريخ، از آدم تا پايان روزگار. همين يكي است كه با نام هابيل مبعوث مي‌شود و با نام ابراهيم مي‌آيد و مي‌رود و گاه ...

ديدم كه چه شباهتي است ميان اين انبوه درد و اين فاجعه سرنوشتي كه من از آن مي‌نالم با آنچه چنين شبي در تاريخ روي داده و اين جهان شاهد آن بوده است! شباهت ؟ آري، شباهتي كه ميان يك كاريكاتور با يك حقيقت راستين هست شباهتي كه ميان بازي چند روستايي، كه شبيه مي‌خوانند، با صحنه كربلا هست و شباهتي كه ميان انسان و خدا هست.

ديدم اما چه شرم آور است در چنين شبي از خويش سخن گفتن، از دردهاي حقير خويش ناليدن! نامه را رها كردم.
اما ... درماندم كه چه كنم ؟


شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹

گفتم بروم به مجلس روضه‌اي، از همين روضه‌ها كه همه جا هست و صدايش از هر كوچه و خانه امشب بلند است. ديدم، ايمان و تعصب من به عظمت حسين و كار حسين بيش از آن است كه بتوانم آن همه تحقيرها را بشنوم و تحمل كنم. منصرف شدم.

اما، شب عاشورا بود، شهر يكپارچه روضه بود و خانه يكپارچه سكوت و درد، چه مي‌توانستم كرد ؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم، اما چگونه می‌توانستم خود را از عاشورا منصرف كنم ؟

نامه‌ام را كه به دوستم نوشته بودم‌ـ دوستي كه هرگاه روزگار عاجزم مي‌كرد و رنج به ناليدنم وا مي‌داشت، به پناه او مي‌رفتم‌‌ـ برگرفتم، گفتم در اين تنهايي درد و اين شب سوگ، بنشينم و با خود سوگواري كنم، مگر نمي‌شود تنها عزاداري كرد ؟ نشستم و روضه‌ای براي دل خويش نوشتم، آنچه را در نامه او براي خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحيح كردم تا تصوير غربت و رنج حسين گردد.

آنكه عظمت رنج و شكوه شهادتش هر رنجي را در زندگي آسان مي‌سازد و هر مصيبتي را حقير!

و اين همان بخشي است كه در پايان اين نوشته قرار گرفته است.

در اين لحظات شگفت، كه من در يك «بي خودي مطلق» بسر مي‌بردم و درد، كه هر وقت به «مطلق» مي‌رسد، جذبه‌ای روشن و مستي بخش مي‌شود و حالتي آرام، روشن و خوب مي‌دهد‌ـ و اين دردهاي حقير و اندك است كه متلاشي كننده است و گزنده و بد‌ـ مرا در يك نشئه سکرآوري، از خود به در كرده بود، آن چنان گويي من نبودم.
درد بود كه خود مي‌نوشت.

ناگهان اين زيارت پرمعني و عميق «وارث» در مغزم جرقه زد، خطاب به حسين:

سلام بر تو‌ای وارث آدم، برگزيده خدا. سلام بر تو‌ای وارث نوح، پيامبر خدا. سلام بر تو‌ای وارث ابراهيم، دوست خدا. سلام بر تو‌ای وارث موسي، هم سخن خدا. سلام بر تو‌ای وارث عيسي، روح خدا. سلام بر تو‌ای وارث محمد، محبوب خدا. سلام بر تو‌ای وارث علي، ولي خدا،،،

عجبا! صحنه كربلا ناگهان در پيش چشمم، به پهنه تماميِ زمين گسترده شد و صف هفتاد و دوتني كه به فرماندهي حسين در كنار فرات ايستاده است، در طول تاريخ كشيده شد كه ابتدايش، از آدم‌ـ آغاز پيدايش نوع انسان در جهان‌ـ آغاز مي‌شود و انتهايش تا ... آخرالزمان، پايان تاريخ، ادامه دارد!

پس حسين سياستمداري نيست كه، به خاطر شراب خواري و سگبازي يزيد، با او «درگيري» پيدا كرده باشد و اين «حادثه غم انگيز» اتفاق افتاده باشد! او وارث پرچم سرخي است كه از آدم، همچنان دست به دست، بر سر دست انسانيت مي‌گردد و اكنون به دست او رسيده است و او نيز با اعلام اين شعار كه: «هر ماهي محرم است و هر روزي عاشورا و هر سرزميني كربلا»، اين پرچم را دست به دست، به همه راهبران مردم و همه آزادگان عدالتخواه در تاريخ بشريت سپرده است و اين است كه، در آخرين لحظه‌ای كه مي‌رود تا بميرد و پرچم را از دست بگذارد، به همه نسل‌ها، در همه عصرهاي فردا فرياد بر مي‌آورد كه:

«آيا كسي هست كه مرا ياري كند ؟ »

بعدها ديدم كه اين مسأله «وراثت»، در اين متن تصادفي انتخاب نشده است، يك كلمه يا تعبير ادبي نيست، يك اصطلاح علمي تاريخي است، و در اسلام، وراثت، يك اصل فلسفي و اعتقادي است2. با اين اصل اسلام مي‌خواهد در حوادث متفرق و رويدادهاي گوناگوني كه در زمان‌ها و زمين‌های مختلف پديد آمده و مي‌آيد و خواهد آمد، يك «جريان» پيوسته جهت داري نشان دهد كه با هم در رابطه‌اند و بر اساس يك عليت منطقي و قانون علمي مي‌زايند و مي‌ميرند و به هم بدل مي‌شوند و در هم اثر مي‌گذارند و هر كدام حلقه‌ای را از يك سلسله واحدي تشكيل مي‌دهند كه از آغاز بشريت (آدم) تا پايان نظام تضاد و تنازع در تاريخ (آخرالزمان) ادامه دارد و اين تسلسل منطقي و تداوم جبري، تاريخ نام دارد.

بنابراين، «وراثت»، اصل علمي و مترقي‌یی را بيان مي‌كند كه امروز «وحدت» يا «پيوستگي» تاريخي مي‌نامند و اين اصطلاح نشانه آن است كه اسلام داراي يك «فلسفه تاريخ» كاملاً مشخصي است.

قرآن‌ـ كه كلمه دين را هميشه مفرد به كار مي‌برد و نيز اسلام را نام همه رسالت‌های پيامبران گذشته مي‌داند و به همه «راهبران انسان به روشنايي و داد»، در همه اعصار، وحدت مي‌بخشد و همه را به آدم پيوند مي‌دهد و نيز در فرهنگ اسلامي كه پيامبران بزرگ را همه از ذريه ابراهيم مي‌شمارد و حتي از ابراهيم تا آدم شجره پيوسته انبيا را دنبال مي‌كند‌ـ مي‌خواهد «نهضت محمد (ص)» را، نه يك نهضت مجرد، بلكه ادامه يك جريان واحد تاريخي در متن بشريت و جاري در بستر زمان تلقي كند و همه را در يك دين، يك اسلام يك رسالت، يك نبوت، يك منشأ و يك هدف، «وحدت تاريخي» بخشد و آن عبارت است از حركتي كه رسالتش در تاريخ، «نجات مردم» و «تكامل انسان» است و به زبان قرآن: بخشيدن «كتاب»، «ترازو» و «آهن» به مردم جهان و تعليم «حكمت» (آگاهي و روشنايي و حقيقت يابي) و تحقق «قسط» (عدل و برابري طبقاتي و نژادي، مادي و معنوي). و اين رسالت در همه عصرهاي تاريخ و همه نسل‌های انسان، دست به دست، به وراثت مي‌رسد و «پيامبران مردم و مردم عدالتخواه» وارثان پيوسته اين ميراث بزرگ الهي‌اند.

اما در برابر اين حركت پيوسته و رسالت واحد، قدرت‌های ضد خدا‌ـ ضد مردم، كه: «آيات خدا را كتمان مي‌كنند و پيامبران و نيز كساني را از ميان مردم كه به عدالت مي‌خوانند، به ناحق مي‌كشند» و همواره سد راه خدا مي‌شوند و مردم را به بردگي و ذلت و استضعاف مي‌كشانند و توده‌ها را به جاي بندگي و طاعت و پرستش و حمد و ستايش خدا، به بندگي و اطاعت و عبوديت و مداحي و چاپلوسي خويش دعوت مي‌كنند و خود را صاحب ومالك مردم مي‌خوانند و در زمين سركشي مي‌كنند و بر بندگان خدا چيره دستي مي‌نمايند و به نام روحانيت، مردم را به اطاعت و پرستش و تقليد كوركورانه خود وا مي‌دارند و در كنار خدا پرستي، رئيس پرستي، فرعون پرستي و روحانی‌پرستي را رواج مي‌دهند‌ـ اينان كه قرآن در سه نام كلي «ملأ» و «مترف» و «راهب» می‌نامدشان‌ـ هميشه در برابر رسالت خدا مي‌ايستند و مانع تحقق عدالت و بيداري و آزادي مردم و رشد ايمان و توحيد راستين مي‌شوند، و خدا، كه به انسان كرامت بخشيده، مردم را خانواده و نزديك و همانند خود خوانده است و برايشان عزت و حريّت و نعمت و شرافت و قدرت مي‌طلبد، اينان، مردم را مستضعف و بنده و پرستنده و مقلد و جاهل مي‌سازند و اين است كه جنگ ميان دو جبهه، دو قطب، قطب خدا و قطب ابليس، جبهه پيامبران مردم وجبهه ملأ و مترف و راهب، هميشه و همه جا درگير است، يك نبرد پيوسته هميشگي و همه جايي، از آدم يعني از آغاز نوع بشر، تا آخر تاريخ، يعنی تحقق عدالت جهاني و پيروزي قطعي مردم و آزادي و خدا پرستي و نابودي كلي استبداد سياسي و استثمار اقتصادي و استحمار مذهبي. در اين دو صف، كه همه جا و هميشه در طول تاريخ، روي در روي هم مي‌جنگند‌ـ حق و باطل، عدل و ظلم، توحيد و شرك، ايمان و كفر، مردم و ملأ و مستضعف و مستكبر‌ـ دو سلسله وراثت نيز رهبري دوجناح را بر عهده دارند: هابيل و قابيل، ابراهيم و نمرود، موسي و فرعون، يحيي و هيروديس، عيسي و قيصر، محمد و قريش يا خسرو و سزار (كسري و قيصر)، علي و معاويه و ...

اكنون ... حسين و يزيد!

و فردا ... حسين‌های ديگر و يزيد‌های ديگر، در عاشوراهاي ديگر و كربلاهاي ديگر ...

و شگفتا! در يك سو، روشنگران، يعني: وارثان پيامبران و عدالتخواهان، يعني: همصفان و همدردان پيامبران! در سوي ديگر، خناس‌ها، پنهان و پيدا، كه در درون خلق وسوسه مي‌افكنند.

چه تصادف عجيبي:

وقتي به اصل «وراثت» مي‌انديشيدم و بويژه «وراثت حسين» كه وارث تمامي انقلاب‌های تاريخ انسان است‌ـ از آدم تا خودش‌ـ ناگهان احساس كردم كه گويي همه آن انقلاب‌ها و قهرمان‌ها، همه جلادها و شهيدها، يكجا از اعماق قرون تاريك زمان و از همه نقاط دور و نزديك زمين بعثت كرده‌اند و گويي همگي از قبرستان خاموش تاريخ، با فرياد حسين كه همچون صوراسرافيلي در جهان طنين افكنده است، برشوريده‌اند و قيامتي بر پا شده است و همه در «صحراي محشر كربلا» گرد آمده‌اند و در دو سوي فرات، روي در روي هم ايستاده‌اند: در اين سو، از هابيل تا حسين، همه پيامبران و شهيدان و عدالتخواهان و قربانيان جنايت‌های تاريخ كه همه از يك ذريه و تبارند و همه فرزندان هابيل، و در نژاد، از آن نيمه خدايي ذات متضاد آدم‌ـ «روح خدا» كه در آدم دميد‌ـ و همه وارثان يكديگر و حاملان آن امانت كه آدم از خدا بگرفت در آن سو‌ـ از قابيل تا يزيد‌ـ فرعون و نمرودها و كسري‌ها و قيصرها و بخت النصرها و همه جلادان و مرمكشان و غارتگران زندگي و آزادي و شرف انساني! همه از يك ذريه و يك تبار، و همه فرزندان قابيل‌ـ نخستين جلاد برادركش فريبكار هوسباز‌ـ و در نژاد، از آن نيمه لجني و متعفن ذات متضاد و ثنوي آدم، روح ابليس كه در آدم دميد، و همه، وارثان يكديگر. حتي رب النوع‌ها و شخصيت‌های اساطيري نيز صف بندي شده‌اند، هر يك سمبل ذهني از اين دو حقيقت عيني، انعكاس واقعيت بشري «الله‌ـ ابليس» در جهان: اهورا‌ـ اهريمن! جنگ حسيني‌ـ يزيدي، سايه‌اش بر آسمان: پرومته‌ـ زئوس!


شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹

در آزاديِ تنهايي و صميمتِ ايمان و التهابِ عشق و قدرت اعجازگر درد، و صفا و صداقت ناب و زلالي كه شكست به روح مي‌بخشد، و استقلال تمام و استغناي بلندي كه نوميدي به مرد ارزاني مي‌كند، و رهايي مطلق و پرواز سبك پر و جولان بي‌مرزي كه خلوت خالي را پر مي‌سازد، و همه بندهاي اميد، و قيدهاي انتظار، و آلودگي استمداد، و سنگيني بار آرزو، و لذت توفيق، و وسوسه تضعيف كننده رضايت عوام، و جلب خواص، و محبت اقربا، و توجه مؤمنان، و نفرين اين و آفرين آن، و دغدغه خطر و ضرر و مصلحت و منفعت و حيثيت و موقعيت، و بالاخره، تنظيم و تطبيق و توجيه و تأويل و تركيب عقيده و ايمان و احساس و انديشه و عقل و دين و انسانيت و خود و مردم و واقعيت و حقيقت، به اقتضاي اوضاع و احوال و مصالح و شرايط، يعني كه آن همه كرامتي كه خدا براي انسان قائل شده است و شرافت و اشرافيت و خلافت اللهي و دميدن روح خويش در كالبد او و به خاك سجود افكندن همه فرشتگانش در پاي او و اينكه او را بر سيماي خود آفريد و اينكه وقتي به قد و بالاي انسان نگريست، از شوق ومباهات رجز خواند كه: «فتبارك الله احسن الخالقين» ... اينها همه مربوط و مخصوص است به خواص خودش! يعني كه نوعي نرسيسيسم3 به جاي توحيد قرآن يا اومانيسم قصه آدم، كه نرسيس (نرگس)‌ـ خداي يوناني‌ـ در كنار آبي بود، ناگهان چشمش افتاد به صورتش در آب، كيف كرد، عاشقش شد، عاشق خودش، عاشق حواشي اش! يعني نرسيسيسم! كه خداي نرسيس، عاشق خودش است، فقط خودش را مي‌بيند، و خودش را دوست می‌دارد و هرچه از خودش باشد، سایه‌اش، آیه‌اش... پس آن الله كيست كه عزيزترين و صميمي‌ترين رسول امينش را در قرآن خودش آن همه عتاب مي‌كند و تهديد و تندي و تشر و سرزنش ... ؟

و نوحي كه چنان رسالتي سنگين بر دوشش مي‌نهد، پس از نُهصد سال رنج و كار و فداكاري در راه او، براي تنها بچه‌اش پارتي نمي‌تواند بشود، و يونس را براي يك اشتباه كوچكي، سال‌ها در شكم ماهي زنداني مي‌كند، و يوسف را براي لغزشي، رسالت را از ذريه‌اش برمي دارد، و آدم را كه آن همه ستايش‌ها خطاب به او است و به دست خود مي‌آفريند و بر همه فرشتگان، در خلقت او مباهات مي‌كند و ... براي يك خطا، يك شكم چراني، سرنوشتش را براي هميشه، دگرگون مي‌كند و در كوير زمين، محكوم ابدي غربت و رنج و تلاشش مي‌سازد و ... ؟

دارم چه مي‌گويم ؟
هيس!

داشتم مي‌گفتم كه: در آزاديِ تنهايي و صميميتِ ايمان و التهاب عشق و قدرت اعجازگر درد و زلال نابي كه، پس از شكست، در روح پديد مي‌آيد، و استقلال و استغنايي كه، نوميدي از همه كس و از هم جا و از همه چيز، ارزاني مي‌كند و رهايي و سبكباري و بي‌مرزي و بي‌قيد و بندي پاك و پارسايي كه در خلوت خالي يك «بريده از غير»4 موج مي‌زند، پرنده خيال من‌ـ بي‌هيچ رنگ مصلحتي و وزن منفعتي و وسوسه طمعي و دغدغه ترسي، رو به خدا، فارغ از انديشه كدخدا‌ـ ناگهان از گوشه فرات برخاست و از عاشوراي سال ۶۱ پرگشود، و بر همه سرزمين‌های تاريخ گذشت و به همه صحنه‌های گذشته انسان سركشيد و‌ـ همچون روحي كه قالب گلين خويش را شكسته باشد، و به عشقي شورانگيز و دردناك، برآشفته باشد‌ـ همه ديواره‌های قرون و اعصار را شكافت و برفراز همه دره‌های عميق و تاريك تاريخ پرواز كرد و دوران به دوران، زمان را پشت سر نهاد و در اعماق خاموش و ظلماني گذشته‌ها فرو رفت و از مرز تاريخ عبور كرد و در فضاي مه آلود و اثيري اساطير سر برآورد و ... تا آدم رسيد! تا سرچشمه نخستين بشريت، سرآغاز نخستين تاريخ، آنجا كه دو جريان سياه و سپيد (سپيد ؟ نه، سرخ)، از يك منشأ‌ـ كه آدم، يا آدميت است‌ـ سرچشمه مي‌گيرند و در بستر زمان جاري مي‌شوند، «آدم» دو تا مي‌شود: قابيل، هابيل، و «من» پديد مي‌آيد، و «ما» دوشقه مي‌شود، خون ريخته مي‌شود و نخستين جلاد‌ـ نخستين شهيد، دو برادر، دو بيگانه دشمن و روي در روي هم، يكي در صف خدا و يك در صف ابليس.

و نظام زندگي: مالكيت! خود پرستي و مال پرستي و دزدي و افزون طلبي و فقر و خيانت و طبقات و اشرافيت و بيگانگي و دشمني و شرك و مرزبندي و نژاد پرستي و قوميت و جنگ و حاكميت و لذت پرستي و هوسبازي و فساد و خدعه و زور و ظلم و «مذهب خواب و اغفال و تمكين و تخدير و رضا و تسليم و جبريي و فساد و ظلم و جور و شلاق و شكنجه و قتل عام و استبداد و استعباد و استحمار و استثمار و استكبار ملأ و استضعاف مردم و محكوميت ناس و حاكميت خناس را پديد آورد و طاغوت پرستي و جد پرستي و قبر پرستي و خان پرستي، و خواجه پرستي و آخوند پرستي و «جوراديان»، و خلاصه تبديل بچه‌های «آدم»‌ـ كه جانشين خدا و امانت دار ويژه خدا در طبيعت است‌ـ به چهار جانور: گرگ، روباه، موش و ميش! و آن سه همدست و همداستان، سه شريك هميشگي و سرمايه شان پشم و شير و گوشت و دمبه و خون و پوست اين چهارمي‌ها كه اغنام الله‌اند و آن سه هر كدام صاحب امتياز نمايندگي يا خويشاوندي با خدا! و پيدا است كه چنين جرياني نمي‌تواند جريان متضادي در تاريخ نداشته باشد، كه تاريخ، همچون جامعه، همچون خود انسان، يك واقعيت متضاد است، جمع ضدين است و در طول اين جريان پليدي‌ها و جنايت‌ها و بهره‌كشي‌ها و جهالت‌ها كه بني آدم را به مسخ شدن و تجزيه مي‌كشاند، جرياني نيز هست، پابه پاي آن، كه مي‌كوشد تا از انسان ماندن دفاع كند، تا توده‌های آدمي را نگذارد كه ميش شوند، تا با گرگ‌های درنده و روباه‌های فريبنده و موش‌های رباينده‌ـ كه به مزرعه مي‌زنند و خرمن را مي‌خورند و انبار غله را خالي مي‌كنند و در آخر، چنان حريص مي‌شوند و بوالهوس كه سكه‌ها را مي‌ربايند و در سوراخ هاشان پس انداز مي‌كنند تا فقط با آن بازي كنند و همه چيز را مي‌جوند و ديگر نه براي خوردن و سير شدن، كه براي آرام كردن دندان هاشان كه دائماً رشد مي‌كند و رشد انحرافي و بي‌قواره و غير طبيعي! جهاد و اجتهاد كند.

آري، بشريت واحد، آدميت آدم، اين چنين دوشقه مي‌شود، و اين چنين در بستر تاريخ جريان مي‌يابد. سرنوشت جبري چنين تاريخي و حاكميت چنين نظامي، تجزيه و تفرقه و مسخ انسان است. «كرگدن» يونسكوشدن، يا «مسخ»كافكار شدن! نه، همان چهار نوع حيواني كه گفتم، اقليتي: گرگ و روباه و موش، و اكثريت عام: عوام كالانعام، اغنام الله، همان ميش! رعيت! راعي كيست ؟ راعي همان گرگ، به كمك فني روباه و كمك مالي موش!

تنها اسمش فرق مي‌كند: گاه خواجه، گاه ارباب، گاه خان و گاه آقا و گاه سرمايه دار، و در كنارشان جادوگر و گاه منجم و گاه حكيم و گاه صوفي، گاه راهب و گاه مغ و معين و موبد و ملا و كشيش و گاه فيلسوف و گاه شاعر و گاه فقيه و گاه روحاني و گاه فيلسوف و گاه ايدئولوگ ... و گاه جامعه شناس و دانشمند و هنرمند ...

گله‌های ميش! اغنام الله! اسمش برده، گاه سِرو، گاه رعيت و دهقان و گاه عمله و پرولتر و مادون پرولتر و ... اينها همه اسم‌ها است كه در اين دو صف فرق مي‌كند، و آدمي چون ماركس خيال مي‌كند كه رسم‌ها است!!

و در صف خدايي: خلق: خداپرستي، توحيد، وحدت، آدم ماندن، ايمان، عشق، دوست داشتن، اخلاص، تقوي، عصمت، عدالت، برابري، آزادي، فتوت، آگاهي، حركت، كمال، ارزش، حق خواهي، دين، فضيلت طلبي، راستي، رنج، محروميت، گرسنگي، قتل عام، شكنجه، شلاق، اسارت، مظلوميت، پيامبري، رهبري، هدايت، مسؤوليت، جهاد، شهادت، شكست.

از سرچشمه نخستين آدميت، اين دو «تاريخ» كه هميشه يكي‌اش نوشته مي‌شود‌ـ چه، تاريخ نگار و عالم منشي نيز در آن سو، جمع بوده‌اند در كنار دلقك و مطرب و خواجه حرم و در اين سو، كه «امت» بوده است، همه «امي» بوده‌اند و از نوشتن محروم و حتي ممنوع‌ـ در طول زمان بشري، روياروي هم پيش مي‌آيند و بر همه عصرها و نسل‌ها و نژادها و ملت‌ها و مذهب‌ها و فرهنگ‌ها و هنرها و دانش‌ها و حكمت‌ها و حتي عقل‌ها و عاطفه‌ها و ذائقه‌ها و زندگي‌ها و رابطه‌ها ... همه‌ـ بر همه كس و همه چيز و همه جا و همه وقت‌ـ مي‌گذرند و از فراز دور دست‌ترين كوهستان‌های تاريخ‌ـ آنجا كه در مه غليظي از اساطير و افسانه پنهان است و به زحمت ديده مي‌شوند‌ـ سرازير مي‌شوند و به ما نزديك مي‌شوند و تا «حال» مي‌رسند، هميشه و همه جا دور از هم، روي در روي هم، و هر چه بيشتر مي‌گذرند و بر پهنه زمين، در طول تاريخ پيشتر مي‌آيند، از هم دورتر مي‌شوند و بر هم پرخاشجوتر و نيرومند‌تر و وسيع‌تر و از هيجان خشم و خروش، كف بر لب‌تر و برآشفته تر.

در هر عصري، گاه طوفاني برانگيخته شده است و طغياني، و مي‌بينيم اندكي اين دو به هم نزديكتر مي‌شوند، به هم روي مي‌كنند، اما بسيار اندك، گذرا، در يك فاصله بسيار كم و در نتيجه بي‌ثمر، چه، هرگز نشده است كه به هم رسند، حتي يك بار اين دو را نديده‌ايم كه يك لحظه، شانه به شانه هم گام بردارند، در يك صف قرار گيرند و در گذار نيز، حتي به تصادفي، با هم تماسي يابند. فاصله‌ها جدا، مسيرها معين، رنگ‌ها مشخص، همه چيز آشكار و هر كسي، به روشني مي‌داند و مي‌بيند كه كجا است، دشمنش كيست، دوستش كيست، علت چيست، مقصر كدام است، كو جلاد ؟ كو شهيد ؟ كو حق! كو باطل ؟ قبله‌ها كجا است ؟ جهات چگونه است ؟ ...
ناگهان، در تاريخ حادثه‌ای روي مي‌دهد، شگفت: اسلام!

ناگاه جرقه‌ای از برج بلند حرا، در پهنه گسترده صحرايي خشك، تشنه، گسترده به تسليم، و ... ساكت. در شبي سياه، هولناك، طولاني و بي‌فردا، و بيدرنگ انفجاري، صاعقه‌اي، طغياني بزرگ، طوفاني سهمگين!

كاخ كسري، به نشانه همه كاخ‌های قدرت و ظلم، در مدائن، به نشانه همه مدائن زمين، فرو ريخت. آتش معبد پارس، معبد ويژه موبدان، به نشانه همه آتش‌های فريبي كه نام خدا داشت و به نشانه همه روحانيان رسمي تاريخ‌ـ كه سر به سوي آسمان داشتند و دست در دست خداوندان زمين و پا بر سر ايمان و خرد، و «دستي براي بوسيدن و دستي براي گرفتن» دراز به سوي خلق‌ـ فرومرد. دو غول سياه شرق و غرب بگريختند و وارثان فرعون و قارون و بلعم نابود شدند. جاهليت سياه، در بدر و خندق و حنين، دفن شد و اشرافيت و زور و ظلم و استعمار ملت‌ها، در قادسيه و نهاوند و تبوك و یرموك، در هم شكست، و برج‌های ناقوس دروغ و آتش‌های اهرمن فريب خاموش شد و مناره مسجد الله در شرق و غرب به فرياد آمد و پيام خداي مردم را به گوش همه توده‌های آزاد شده جهان رساند و خشم‌ها و خروش‌ها و ايمان‌ها و اميدها و غلغه شور و شعف بردگان و مستضعفان و استعمار زدگان ايران و روم و اسيران سزار و خسرو ...

يتيمي، چوپاني انقلابي، مبعوث، مسلح به كتاب و شمشير، از عمق توده، امي‌ای از قلب امت، سيماي خشم و رنج و گرسنگي و تجلي گاه همه آرزوهاي محرومان، پيشاپيش رود سرخ تاريخ. وارث همه پيامبران، شهيدان، راهبران و پيشوايان نجات و عدالت تاريخ، در دستش پرچم آدم، دست به دست آمده، نسل به نسل رسيده، تا او. ازخاندان مسيح و موسي، فرزند اسماعيل و ابراهيم بت شكن ... سرازير شده از فراز كوه، شتابان و مصمم، روي در روي بتان و بت پرستان، آهنگ يورش بر سر همه خداوندان زمين!

و در پي‌اش: توده‌ها، غريب‌ها، برده‌ها، فراريان ايران و روم، و همرهش: مهاجران، مجاهدان، هر يك شمشير انتقام همه قربانيان تاريخ.

طوفان نوحي ديگر بار! سيلي بنيان كن بر سراسر زمين! و ملت‌ها به هم برآمده و مرزها در هم شكسته و ديوارها فروريخته و برج‌ها به زانو درآمده و زندان‌ها ويرانه و زنجيرها گسسته و شور و شوق پيروزي و نجات، التهاب جوشان انقلاب، و از حلقوم همه مناره‌ها شعارهاي فروزاني كه، در طول تاريخ، همه ملت‌ها، جز در خلوت درد و عمق قلب خويش، از گفتنش مي‌هراسيدند: «توحيد، قسط، عدل، برابري، حريت، نفي هر پرستشي جز او: نفي هر ستايشي و مدحي، جز براي او: نفي هر اميدي، اتكايي، بيمي، جز به او، جز از او!» ...

«هر قدرتمند حاكمي، پا به اجتماعي نهاد، آن را به تباهي و انحطاط كشاند و عزيزان راستينش را خوار و ذليلان واقعيش را چيره دست و عزیز كرد»!

«آنها كه از رؤسا و خواجه هاشان اطاعت مي‌كنند گمراهانند»،

«كساني را كه طلا و نقره مي‌اندوزند و گنج مي‌نهند، و آن را در راه خدا و براي از ميان بردن حفره‌های طبقاتي، انفاق نمي‌كنند، به عذابي دردناك مژده ده، روزي كه پيشاني و پشت و پهلوشان را به خاطر آن، با داغي‌های آتشين داغ كنند و بگويند: بچشيد آنچه را اندوختيد»!

«كساني كه در كنار خدا، روحانيون خويش را مي‌پرستند و از آنان كوركورانه اطاعت مي‌كنند ... در عذاب اند». «اين احبار از كتاب خدا هيچ نمي‌دانند، آن را نمي‌فهمند، خرافه‌ها و خيالات موهوم و هوس‌ها و مصالح خويش را در آن مي‌بينند. سخن خدا را تغيير مي‌دهند، مسخ مي‌كنند، راه خدا را سد مي‌كنند، مال مردم را به باطل مي‌چاپند، اينها كتاب خدا را حمل مي‌كنند، اما از آن هيچ نمي‌فهمند، بدان هيچ عمل نمي‌كنند، اينها همچون خرند، خري كه كتاب بار دارد»! «چهار پايي بر او كتابي چند»!

اينها را هيچ راه چاره‌ای نيست، اينها مثل سگ‌اند، بر آنان حمله بري پارس مي‌كنند و زبان مي‌زنند، رهاشان كني و به كارشان كاري نداشته باشي، باز هم پارس مي‌كنند و گاز مي‌گيرند! ...

طوفان فرو مي‌نشيند، و تاريخ باز به راه مي‌افتد.

شگفتا! وحدت، عدالت، صلح، خويشاوندي بشري، برابري اسلامي، اخوت ديني، دوست داشتن ... تحقق يافته است!

آري، هر دو رودخانه يكي شده است! اكنون ديگر تاريخ شاهد يك جريان است: اسلام! يك جامعه: امت. يك امتياز: تقوي! يك مرز و مليت: ايمان! و يك طبقه: مؤمن!

آري، دوگانگي از پهنه زمين محو شد، تضاد از زندگي انسان‌ها برخاست، تخاصمي كه از آغاز تاريخ آغاز شده بود، با رسالت خاتميت محمد(ص) پايان يافت و اكنون، از اين پس، توحيد در تاريخ نيز تحقق يافته است؛ داستان دراز جنگ حق و باطل، حاكم و محكوم، ظالم و مظلوم، مالك و مملوك، غني و فقير و شريف و وضيع ديگر نيست.

«ان اكرمكم عند الله اتقيكم!»

اكنون ديگر همه ملت‌های مسلمان، همه برادران، بايد تنها به يك نبرد بپردازند. جهاد با ملت‌های كافر! تا همه بتخانه‌ها، كليساها و كنشت‌ها را تبديل به مسجد كنيم!
فاجعه‌ای كه از تمامي رنج‌های بشريت در طول سرگذشت دراز و پررنج خويش سنگين‌تر و هولناك‌تر و زشت‌تر است، همين است! هرگز تاريخ‌ـ كه كارش نفاق و مهارتش دروغ است‌ـ ، نفاقي بدين فريبندگي و دروغي بدين بزرگي به ياد ندارد.

آري، از طوفان اسلام به بعد، تاريخ شهادت مي‌دهد كه آن دو رودي كه از آدم، دور از هم و خشمگين و به هم كينه توز مي‌آيند، يكي شدند! راست است! يكي شده‌اند. و فاجعه اين است.

حق و باطل، عدل و ظلم، توحيد و شرك، خدمت و خيانت، خلافت و ملوكيت، جهاد و جنايت، اهورا و اهرمن، دين و كفر، خير و شر ... چنان با هم درآميخته‌اند كه تاريخ نيز كه هزارها سال است پا به پاي اين دو وراثت، دو ذات، دو جهت و دو جريان مستمر مي‌آيد و همه را خوب مي‌شناسد، اكنون كلافه شده است!

خدا را از ابليس جلاد را از شهيد، و حتي شب را از روز، ديگر تشخيص نمي‌دهد! چه مي‌گوييم ؟ حتي چشمش نيز نمي‌بيند. خانه محمد را با خانه ابوسفيان اشتباه مي‌كند، قرآن محمد را بر سر نيزه معاويه، پرچم مي‌بندد و به جنگ علي مي‌فرستند! حتي جاها را و جهت‌ها را گم كرده است! سپاه مجاهدان مسلمان را در دفاع از قريش به مدينه مي‌تازاند و زنان و دختران اصحاب پيغمبر را تا سه روز بر برادران مسلمان، سربازان الله، مباح مي‌كند! در مكه، براي حكومت قريش، نيروي اسلام را فرمان مي‌دهد تا كعبه را با منجيق سنگباران كنند.

چه مي‌گويم ؟ از حلقوم يك مؤمن متفي، صداي تكبير بلند مي‌شود و شمشير جهاد فرود مي‌آيد و فرق علي را مي‌شكافد! و اكنون، اين حسين است! همو كه در زير نگاه‌های برادران دين، بر روي شانه و پشت و زانوي محمد بزرگ شد. از مدينه محمد بيرون مي‌آيد، تنها، از مكه ابراهيم، در موسم حج، بر وارث نمرود خروج مي‌كند، بي‌كس!
آري، حق و باطل، جلاد و شهيد، ابوسفيان و محمد، معاويه و علي و يزيد و حسين در هم شده‌اند آن ‌چنانكه تاريخ ديگر رد پاي اين دو صف طولاني را، اين دو وارثت متخاصم را گم كرده است.

آري، اهورا و اهريمن عجين شده‌اند و «توحيد اسلام»، اين چنين در «تاريخ اسلام» تحقق يافته است!

نتيجه ؟

قرن‌ها باز جهل مردم! تا كي باز نمرود را كه طي قرن‌ها جهاد و تلاش و رنج و نهضت‌ها و نبوت‌ها شناخته‌اند، اكنون كه در چهره ابراهيم به صحنه بازگشته است و وارث سنت ابراهيم شده است باز شناسند ؟

و قرن‌ها باز شکست و شهادت!

اين است «اسلام در تاريخ» و سپس سرگذشت و سرنوشت اسلام در تاريخ، تاريخ اسلام، «اسلام خلافت»!

اما، شك نيست كه تقدير تصميم گرفته است كه انتقام خون هابيل را از وارثان قاتلش بگيرد، حاكميت مستمر ظلم و غصب و فريب بر زمين محكوم گردد. حق پيروز شود، عدالت و برابري بشري در جهان استقرار يابد، و همه مستضعفان گونه گونه تاريخ رها شوند و زمام زمين و وراثت زمان را به دست گيرند و رسالت پيامبران، عدالتخواهان، مجاهدان و شهيدان‌ـ كه از آدم در تكاپوي دفاع از انسان است كه سقوط نكند و جهاد براي عدل است و آزادي تا به زمين بازآورده شود‌ـ به انجام رسد و اين سرنوشت محتوم تاريخ است، اين اراده خداوند است و قانون جبري تاريخ، و اين است كه عليرغم دوام و قوت زور و ظلم، آزادي و برابري انساني، همچنان كه در آغاز زندگي انسان‌ها بر روي زمين بود، در پايان نظام شوم زمان، باز خواهد گشت، اما پيداست كه برابري انساني، در جامعه بي‌طبقات نخستين، با برابري‌یی كه پس از انقلاب بزرگ جهاني، در آخرين نقطه تاريخ تضادها و تبعيض‌ها روي خواهد داد، يكي نيست. آن ناآگاهانه بوده و بدوي و غريزي و جامد و بي‌حركت و بي‌هدف و بي‌رسالت، و اين آگاهانه خواهد بود و مترقي و انساني و متحول و متحرك و پويا به سوي ايده آل‌های بلند و حامل رسالت سنگين «خلافت خداوند» در طبيعت.

داشتم تاريخ انسان را در خاطرم زنده مي‌كردم و به سرگذشت آن دو جريان پيوسته مي‌انديشيدم كه از سرچشمه نخستين آدميت سر زدند و يگانگي ذاتي و زمانی و مکانی‌شان به دوگانگی دشمنانه همیشگی و همه‌جایی بدل شد و در طول تاريخ از هم دور شدند و سپس، انقلاب عظيم عدالتخواهانه اسلام‌ـ كه شعارش صلح و برابري و نفي همه امتيازها و فاصله‌ها بود‌ـ روي داد و چون انقلاب فرو نشست و چشم گشوديم، ديديم كه آن چنانكه آرزو داشتيم، دوگانگي تاريخي از جامعه بشري برخاست و عدالت و برابري در نظام اسلام‌ـ كه دين برادري و برابري است‌ـ آن چنانكه انتظار داشتيم تحقق يافته است و دو جريان هميشه تاريخ يكي شده است! پيروزي بشريت! نجات توده‌های هميشه محكوم، تحقق آرمان تاريخ انسان!

و اين بزرگترين نفاق تاريخ، هولناك‌ترين دروغي كه در زندگي بني آدم ساخته شده است.

آري راست است، دو جريان هابيلی‌ـ قابيلي، ابراهيمي‌ـ نمرودي ... يكي شده‌اند، و اينك يك جريان واحد را از اسلام به بعد مي‌بينيم، وحدت، برادري و عدالت اسلام! آن چنانكه آرزو داشتيم، آن چنانكه از اسلام چشم داشتيم، اسلام مگر نه براي همين آمده بود ؟ اكنون همين است. اما اين «اسلام خلافت» است.

و كه مي‌داند كه اين اسم چه جنايت‌ها و پليدي‌ها و قساوت‌های نفرت آور و زشتي را‌ـ كه انسانيت از آن شرم مي‌كند‌ـ در شكم خود پنهان دارد! چه خون‌ها خورده است اين جانور وحشي! چه خون‌های پاكي! خون زيباترين آفريده‌ها، عزيزترين گل‌هایی كه در خلقت خداوند بوده است ...

باز از شگفتي تكان خوردم! اين تاريخ است، تاريخ آدم تا حسين است ؟ و سرگذشت آن دو رود متخاصم كه يك بودند سپس دو تا شدند و بعد از انقلاب اسلامي، و در نظام خلافت دروغين اسلامي، وحدتي دروغين يافتند و يكي شدند و اكنون، حسين شهيد اين نفاق بزرگ است و اغفال بزرگ ... ؟
يا نه، تاريخ وراثت حسين نيست، جغرافياي سرزمين حسين است ؟ بين النهرين! چه تصادفت شگفتي!

اين بين النهرين نه تنها تاريخ، كه گويي «فلسفه تاريخ» است كه در صورت جغرافيا تجسم يافته است، بين النهرين ‌ـ عراق امروز‌ـ سرزميني است ميانه «دو رود» دجله و فرات !

شمال بين النهرين تركيه و ارمنستان است. كوهستان‌های اين سرزمين پوشيده از برف و يخ است، بي‌تضاد و بي‌تبعيض، يكنواختي‌یی سرد و برابري‌یی جامد، «از آنكه» حركت نيست و «در نتيجه» حركت نيست. اشتراك اوليه تاريخ چنين است. و از اين سرچشمه واحد و مشترك، دو رود دجله و فرات سر مي‌گيرند و به سوي جنوب سرازير مي‌شوند. عجيب است كه بزرگترين صحنه‌های نبرد و رويدادهای عظيم و قدرت‌ها و نظام‌ها و تمدن‌ها و چهره‌ها پرآوازه تاريخ و فرهنگ ما نيز در همين منطقه قرار گرفته است. اينجا نه تنها تصويري سمبليك و رمزي ازتضاد تاريخ و فلسفه و جبر و سرنوشت تاريخ است، كه به راستي سرزمين تاريخ نيز هست. در شمال، امپراطوري بيزانس يا روم شرقي، قيصر و كشيش و دقيانوس و اصحاب كهف، و در آرارات كشتي نوح، و در شمال بين النهرين، آشوريان و در مركز، تمدن آكاد و بابل و در جنوب، سومر، يكي از كهن‌ترين تمدن‌های بزرگی كه مي‌شناسيد و آنگاه، سرگذشت نوح ابراهيم و دانيال و بكدنذر (بخت نصر) و ذوالقرنين و اسارت يهود در بابل و صابئين يحيی. و در اين اواخر : خسرو و مدائن، پايتخت شاهنشاهي ايران در كرانه شرقی دجله، و بغداد: پایتخت خلافت اسلام، روبرویش، کرانه غربي دجله! يعني هر دو در يك صف، يك جريان. و آن سوي بين النهرين، در كرانه فرات، كربلا، حسين! همه چيز انطباق شگفتي دارد، اين دو رود، از آغاز كه از يك منبع سرچشمه می‌گيرند و بر بستر تاريخ پيش می‌آيند، از هم دور می‌شوند و اما نزديكي‌های بغداد، مركز خلافت اسلام، مظهر «اسلام خلافت»، به هم نزديك مي‌شوند و سپس در هم می‌آميزند و يكی مي‌شوند، و يك «شط بزرگ» را می‌سازند، «شط الاسلام» ؟ نه، «شط العرب»!

چه جالب! جغرافيا از تاريخ راست‌تر حرف مي‌زند، طبيعي است، جغرافيا، طبيعت خدا است و تاريخ، طبيعت خان! و اما، تقديري که بر طبيعت و تاريخ حكم مي‌راند، نشان مي‌دهد كه عليرغم چنين توفيق بزرگي كه جبهه زور و ظلم و مذهب حاكم به دست آورد، عدالت پيروز مي‌شود و آرزوي برابري انساني و زوال نفاق و نزاع ددمنشانه روباهان و گرگان تاريخ آدمي تحقق مي‌پذيرد و مگر نه حق و عدل، هنگامي درجهان پديد مي‌آيد كه كفر و ظلم به اوج قدرت خود برسد ؟

اين است كه «شط العرب» به «دريا» مي‌ريزد!


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : کانون آرمان شریعتی
_____________________
ویرایش : شروین ۰ بار
.
20_11_2013 . 22:05
#3
متن حسين وارث آدم ۱



نام مقاله : حسین وارثِ آدم ۱

نویسنده : دکتر شریعتی

موضوع : ـــــ

مجموعه : مجموعه آثار ۱۹


شب عاشورا بود، عاشوراي سال ۱۳۴۹

نشستم تا تنها سوگواري كنم، روضه‌ای براي دل خويش نوشتم، تفسيري بر زيارت «وارث»! وراثت آدم تا حسين، وراثت آدم تا يزيد! تمامي تاريخ در دو سوي فرات، از اعماق زمين برشوريدند و پيش چشمم نمايان شدند، همه جلادان، همه شهيدان! محشر تاريخ! تا ناگهان پيش چشمم را پرده‌ای از خون گرفت، گويي به چشم مي‌ديدم كه ناگهان همه چيز غيب شد و آنچه هست صحرايي است به پهناي تمامي هستي! صحرايي پوشيده از خون، و ...

در قلب صحرا، مجسمه‌ای خونين، خاموش ...

روئيده از خون!

از هراس بر خود لرزيدم، به خود آمدم، ساعت ۹ صبح بود، به كوچه گريختم، در شهر نمي‌دانم چه خبر بود.

صبح عاشورا بود، عاشوراي سال ۴۹

تهران، نُهم اسفند ۱۳۵۰ علي شريعتي

امام صادق:

«كل شهر محرم، و كل يوم عاشورا، و كل ارض كربلا»

در قبايل عرب همواره جنگ بود، اما مكه «زمين حرام» بود و سه ماه رجب، ذي‌القعده، ذي‌الحجه و محرم، «زمان حرام»، يعني كه در آن جنگ حرام است. دو قبيله كه با هم مي‌جنگيدند، تا وارد ماه حرام مي‌شدند، جنگ را موقتاً تعطيل مي‌كردند، اما براي آنكه اعلام كنند كه: «در حال جنگند و اين آرامش از سازش نيست، ماه حرام رسيده است و چون بگذرد، جنگ ادامه خواهد يافت»، سنت بود كه بر قبه خيمه فرمانده قبيله، پرچم سرخي برمي‌افراشتند، تا دوستان، دشمنان و مردم، همه، بدانند كه: «جنگ پايان نيافته است».

آنها كه به كربلا مي‌روند، مي‌بينند كه جنگ با پيروزي يزيد پايان گرفته و بر صحنه جنگ، آرامش مرگ سايه افكنده است.

اما مي‌بينند كه بر قبه آرامگاه حسين، پرچم سرخي در اهتزاز است.

بگذار اين «سال‌های حرام» بگذرد!

پيش چشمم را پرده‌ای از خون پوشيده است.

در سرزمين تاريخ، آن دو رود خويشاوند را مي‌بينيم كه يك آب است و يك سرآغاز و شتابان به سوي يك مقصود، دو تا مي‌شوند و در مسير خويش، از هم دور مي‌شوند و دورتر، و در نزديكي‌های «بغداد»، به هم نزديك مي‌شوند و نزديك تر، و در انتهاي سرزمين تاريخ به هم مي‌پيوندند و يكي مي‌شوند: شط العرب! و در پايان كار، به آرامش يكنواخت نخستين مي‌رسند، اما نه در جمود سنگستان، كه در سيلان اقيانوس (۱).

از بلندي كوهستان‌های شمال و از دل يخچال‌هایی با هم سرازير مي‌شوند كه خاطرات فسرده كشتي نوح (۲) و غار اصحاب قديم دقيانوس (۳) را‌ـ كه به آزادي گريختند‌ـ در آغوش خود پنهان دارند. در مسير دو گانه تاريخ، از شهر‌های جباران و پبامبران و كناره كاخ‌ها و كوخ‌ها، معبدها، و شكنجه خانه‌ها و رنج‌ها و گنج‌های روم و آشور و كلده و آكاد و بابل و اور و نيپ‏پور (۴) و مدائن خسرو و بغداد خليفه، دركنار هم،گهي دور وگهي نزديك، مي‌گذرند و با خشم و خروش بسيار،سكوت «بيابان ميان نواويس و كربلا» (۵) را در هم مي‌ريزد و سپس، در بستر آرام خليج، با هم فرو مي‌روند و لب فرو مي‌بندند.
پيش چشمم را پرده‌ای از خون پوشيده است.

در ميان هياهوي مكرر و خاطره انگيز دجله و فرات‌ ـ اين دو خصم خويشاوندي كه هفت هزار سال، گام به گام، با تاريخ همسفرند‌ـ غريو و غوغاي تازه‌ای بر پا است:

سواران وحشي آشور‌ـ كه غلامان و شكست خوردگان را، از پا تا شانه، زنده در زمين غرس مي‌كردند و آنگاه، بر مزرعه‌ای اين چنين هولناك، اسب مي‌تاختند‌ ـ ازقبرستان خاموش تاريخ، برشوريده‌اند و از شمال بين النهرين سرازير شده‌اند.

برج شگفت انگيز بابل را (۶)، كه در گذر قرن‌ها فروريخته بود، دوباره بركشيده‌اند و كنگره‌هايش را ترميم كرده‌اند و در پس هر دندانه‌اي، پاسداران قدرت‌های هولناك «كاخ ها» و «معبدها» و «گنجينه‌ها» در كمين نشسته‌اند.

«بعل» خداي بزرگ (۷)!‌ـ كه قرن‌ها سلطه جباران دين و دنياي بين‌النهرين را بر بردگان و بيگانگان و مستضعفان بي‌دين و بي‌دنيا، تقدس مي‌بخشيد و متوليان و حاميان خويش را برگرده بيچارگان سوار مي‌داشت و خلق را، به نيروي طاعت خدايان آسمان، به اطاعت خداوندان زمين مي‌آورد ‌ـ به معبد خويش ‌ـ كه از عجايب هفتگانه جهان است ‌ـ بازگشته و باز بر سر گنج‌هایی كه از وقف‌ها و نذرها و غارت‌ها و غنيمت‌های دشمن و دوست فراهم آورده بود، همچون افعي زردي هفت سر، حلقه زده است.

كاخ بخت نصر (۸) را از نو برافراشته‌اند و هزاران غلام را در آن به كار گماشته‌اند؛ چهره‌های از ياد رفته دژخيمان و آدمخواران و زراندوزان معروفش ‌ـ كه در پس ديواره‌های قرون مدفون بودند‌ ـ دوباره نمايان شده‌اند.

بخت نصر بر تخت خويش باز آمده است و اسيران آزاد شده را، از ارض موعود رهايي، باز گردانده‌اند و به زنجيرهاي ديرين كشيده‌اند.

شهر«اور» (۹) از زير آوار تاريخ بدرآمده است و بتخانه‌اش را دوباره بنا كرده‌اند و آن «بت‌بزرگ»‌ـ كه ابراهيم بت شكن تبرش را برگردن او آويخت تا جرم بت‌هایی را كه شكسته بود به گردن او اندازد ‌ـ بر پايه خویش باز ايستاده و فرمان داده است تا همه بت‌های كوچك را ترميم كنند، و فرموده است تا آن خرمن آتش را‌ـ كه آن بار بر ابراهيم گل‌سرخ شده بود‌ـ با «هيمه‌های ديگري» بر افروزند و بت شكن تاريخ را‌ـ كه بر خاندان خويش و خدايان آسمان (۱۰) و خداوندان زمين خويش شوريده بود ‌ـ با «منجيق دين»، «در آتش تقدس»، افكنند، تا وارثان او بدانند كه بت‌های خرد را نمي‌باید شكست.

و آنگاه، پيروز از شكست ابراهيم و ترميم بتان شكسته و تجديدبناي معبد ويران خويش، به همدستي و همداستاني راهبان و متوليان و وردخوانان و واسطگان ميان خلق و خدا و نگهبانان رسمي روح و اخلاق و سنت و عبادت، كه ‌ـ با مرگ اين فرزند آشوبگر خارجي ‌مذهب خاندان آزر بت‌تراش‌ ـ اكنون‌بر مسند «ايمان ‌و امان» بازگشته‌اند، دست‌اندركار برافراشتن كاخ‌‌ خدايي و پر جلال نمرود شده ‌است.

و مدائن! دروازه‌های بسيارش را گشوده است‌و تخمه‌داران و اسواران و دهگانان و موبدان ‌ـ كه چهل‌سال‌پيش (۱۱)، به شمشير برهنگان و مردم بي‌نان و بي‌نژاد، از هر سو فرارفته بودند، به شهر باز‌آمده‌اند.

خسرو، عمامه پيغمبر بر سر، با چهل هزار شتري كه بار مطبخ شاهي را مي‌كشند و دوازده هزار زيبا روي حرم و هزاران خنياگر و سرود خوان و رقاص و خيل غلامان و خواجگان و شاعران و دبيران و دلقكان و روحانيون و ديگر عمله خلوت و جلوت (۱۲)ـ كه چهل سال پيش، از دم شمشير «برهنه سپهبد، برهنه سپاه»ي (۱۳) كه «شير شتر و سوسمار» (۱۴) نيز گرسنگي‌شان را پاسخ نمي‌توانست گفت، گريخته بود با شور ساز و آواز «باربد» و «نكيسا» (۱۵) - وارد مي‌شود، و، به جاي اين «بندگان بي‌هنري كه تخت كيان را آرزو كردند و شهريار گشتند» (۱۶)، مردان نژاده خاندان بزرگ قارن (۱۷) ـ كه همه فرماندهان سپاه بايد از آنان باشند‌ـ آمده‌اند تا مسندهاي از دست رفته خويش را از توده بي‌تبار باز ستانند؛ پيشاپيش همه، بر اسباني با زين و برگ زرين و جواهرنشان و غلامان سيمين‌كمر، سي و پنج گنج خسروپرويز را مي‌برند: «گنج عروسي»، «گنج باد آورده» (۱۸) و ... !

و آنك «فرش بهارستان» : «زمينش نقره و خاكش طلا و چمنش زمرد و جويبارش لؤلؤ و مرواريد و گل‌هايش همه از الماس» (۱۹) و بالاخره : همه از گوهرهاي ... «بادآورده»! مي‌برند تا «كاخ كج» مدائن (۲۰) را در دمشق فرش كنند.

همه گنج‌ها و فرش‌ها و گنجينه‌های زر و سيم باد آورده را‌ـ كه در آن طوفان بر باد دهنده‌ی چهل‌ سال ‌پيش، گرسنه‌ها و پابرهنه‌های عصيانگرعرب وعجم برده بودند، و هر سكه‌ای وتكه‌ای به‌دست گمنام بی‌سروپايي افتاده بود كه در خونش «شرف» و در تبارش «بزرگي» نبود (۲۱) ـ همه را، به شمشير «الله»، از حلقومشان بركشيده‌اند، حتي اگر لقمه ناني شده بود در دهان طفلي، يا جرعه شيري در پستان مادري.

آسيابان بلخ را‌ـ كه در مدينه به دادخواهي آمده بود (۲۲)ـ گرفته‌اند و با همدستان و همدردانش، به هيچ داوري، گردن زده‌اند. حتي بچه آن كفاش را‌ـ كه، به رغم حكم «انوشه‌ـ روان»‌ـ دادگر و رأي بزرگمهر فرزانه، در كنار فرزندان دبيران، به‌آموختن دست يازيده بود (۲۳)- از مكتب بيرون كشيده‌اند و درفش كفاشي پدر را به دستش بازداده‌اند و خودش را به مولایي نژاد برتر برده‌اند و پدرش را، به تهمت بدديني، كشته‌اند و ثروتش را، به‌غنيمت جهاد، ربوده‌اند و مادرش را، به‌كنيزي، در بازارهاي دور فروخته‌اند.

شگفتا! سرهاي بريده بيست هزار مزدكي، قربانيان «عدل الهي»، دوباره بر سر نيزه‌ها نمودار شده است! (۲۴)«زنجير» عدل انوشيرواني را از دارالخلافه امير مؤمنان آويخته‌اند و بازماندگان مظلوم و ساده دل آن تنها خري كه آن را باور كرده بود (۲۵)، به دادخواهي، بر آن گرد آمده‌اند.

موبدان، غبار غم و شكست از چهره زدوده‌اند و آن نور هولناك اهورايي از چهره شان ساطع شده است و، با رداهاي بلند مجلل و ريش‌های بلند مرسل، از نهانگاه‌های سياهشان بيرون ريخته‌اند و، به دنبال موبد موبدان، با شور ايمان، به سوي مساجد مي‌شتابند، تا آتشگاه‌های سرد و خاموش را دوباره گرم كنند و شعله‌های فريب شرك را‌ـ كه با طوفان توحيد يك باره فرومرده بودند‌ ـ دوباره، با دم افسونگر خود، در «مهراب‏ها» (۲۶) برافروزند، تا اهريمن را كه از قله ملكوت آفريدگاري و خداوندي نيم بيشتر عالم و آدم و شركت ورقابت با اهورامزدا سقوط كرده بود و آفريده‌ای شده بود عاجز و وسوسه‌گر، پنهان در اندرون من و تو، پيدا در سيماي اهورايي موبد وموبدان موبد‌ـ دوباره باز به مقام خداوندگاري جهان بركشند (۲۷).
الله‌ـ كه اهوراي همه هستي بود (۲۸) و خويشاوند انسان (۲۹) و همه در برابرش برابر (۳۰)، و او همه در كنار مردم (۳۱)، و «توده بي‌صاحب» خانواده او، ناموس او (۳۲)، و او براي خانواده‌اش از همه مهربان تر، ودر بابر ناموسش متعصب تر (۳۳)، و در چشمش، نژادها و تبارها همه يكي: مردم (۳۴)! و مردم در مذهبش همه دو تا: پاك و ناپاك (۳۵)! و دشمن زر و زور و تزوير (۳۶)،‌ـ و بيش از همه خشمگين از اين سومي: «فمثله كمثل الكلب»، «...كمثل الحمار» ... (۳۷)! اكنون، او را به زور جهاد و زر زكات و زهد امام!، از فهم‌ها برده‌اند، و بر جاي او، شرك شومي را كه متوليان رسمي دين، از توحيد ابراهيم و موسي و عيسي و زرتشت (۳۸) ساخته بودند باز آورده‌اند.

ثنويت (۳۹) را قباي «مشيت» الله پوشيده‌اند تا ثنويت «آريايي و نجس»، «عرب و عجم» و ثنويت «حاكم و محكوم»، «آزاد و برده» تقدس يابد. و تثليث (۴۰) را به زنجير «تقدير» الهي استوار بسته‏اند (۴۱)، تا نور خداي يگانه آسمان را بر چهره طبقه يگانه خداوندان سه گانه زمين بتابانند!

آتشكده آذر گشسب را در آذربايجان دوباره برپا كرده‌اند تا آتش كيخسرو: «آتش اهورايي ويژه ملك» را در آن بيفروزند، و آتشكده «خرين» يا «خره»ي پارس را در استخر، تا «آتش اهورايي ويژه ملأ» را در آن باز مشتعل سازند، و آتشكده «مهر» را در كوه ريوند، تا «آتش اهورايي برزين مهر، ويژه مالك» (۴۲) را در آن دوباره زنده كنند، و اينك همان آتش تثليث اهريمني‌ـ كه، با نخستين دم آن كودك خاندان ابراهيم، ناگهان فرو مرده بود (۴۳)ـ به حيله ائمه توحيد، در محراب الله، جان دوباره گرفته است.

قباله پنجاه درصد از تمامي زمين‌های مردم (۴۴) را كه خسروان و انوشه روان عادل، به پاس ياري موبدان دين‌بهي، در نابودي سست دينان اشكاني (۴۵) و پيروزي سلطنت اهورايي فرزنـدان ساسان خوتاي (۴۶) ـ موبد معبد استخر‌ـ و به مزد قتل عام يك روزه بيست هزار مزدكي ‌ـ كافران مذهب مالكيت و كنز (۴۷)، و «رافضان» سنت (۴۸) اشرافيت و فقر‌ـ وقف كنشت‌ها كرده بودند، اكنون، در ازاي قتل عام كساني كه سر از بيعت با خليفه رسول پيچيده‌اند و بر حكومت نماينده الله خروج كرده‌اند و «مال الله» و «حكم الله» و «سبيل الله» را، مال مردم و حكومت مردم و راه مردم مي‌خوانند (۴۹)، همه را به مروجان سنت پيامبر و حاميان مذهب ابراهيم خليل! به پاداش داده‌اند.


هياهوي تازه دجله و فرات به گوش نيل رسيده است.

بلعم باعورا‌ـ روحاني بزرگ (۵۰) ـ سر از نيل برداشته و غبار مرگ از چهره شسته و نور روحانيتي كه به يد بيضاي آن چوپان آواره انقلابي در او مرده بود، جان گرفته و شتابان به سوي اهرام رفته و، با دم افسونگر خويش، در كالبد فرعون دميده و كالبد او را‌ـ كه صنعتگران مذهب موميايي كرده‌اند (۵۱) تا براي همه بعثت‌ها و نهضت‌ها نگاه دارند و در هر دوره‌ای دوباره برانگيزند‌ ـ به اعجاز روحانيت خويش، روح دوباره بخشيده و پس از دو هزار سال (۵۲)، از زير اهرام، به نيروي نجات بخش دين، نجاتش داده است و هر دو از آن دخمه تاريخ برون آمده‌اند و بلعم، به علم غيبي و نور قدسي و حكمت الهي و بارقه اشراقي و عصاي موسايي خويش، دهان فرو بسته خاك را باز يافته و فرعون، به امامت آيت اللهي او، و قدرت خلافت اللهي خويش، آن را شكافته وشريك سومشان را‌ـ كه زمين، به نياز بردگان عاصي و امامت چوپان انقلابي و اراده خدايشان، فرو بلعيده بود ‌ـ از سينه خاك بركشيده است و اينك، هر سه بر جاي خويش بازگشته‌اند، با نام‌های تازه و دام‌های تازه‌تر! يد بيضاي موسي، بر شانه ‌فرعون «ذوالنورين» (۵۳) چوبدستي ‌باطل‌السحر موسي، در دست ابوموسي (۵۴)! وارث بلعم، گردن‌گوساله‌زرين سامري (۵۵)، حلقوم گلدسته طلاي مسجد؛ و گنجينه قارون، نامش بيت المال، مال الله، پس ... الله ... همان قارون !
«قبطيان» (۵۶) را‌ـ كه درنيل غرق شده بودند ‌‌ـ نمي‌بيني كه اكنون ازلاي و لجن باز كشيده‌اند و «سبطيان» (۵۷) را به شكنجه و اسارت جاهلي كشانده‌اند و در شكنجه‌خانه‌های «الله»، عذاب گناه آزادي بي‌دوامشان را مي‌چشانند و كيفر تلاشي را که براي آزادي مردم بي‌فخر و بي‌تبار كرده بودند؟
و نمي‏بيني كه موسي‌ـ آنكه چوپاني را بر شهزادگي برگزيد، و آوارگي و گرسنگي صحرا را بر آرامش و پرورش دربار، و چرانيدن گوسفندان شعيب را در كوير سينا، بر چريدن با گوسفندان پروار فرعون در كرانه نيل، و آنگاه، در چوخه پشمي فقر، با چوبدستي گره‌دار و خشن چوپاني مبعوث، ناگهان يك تنه، از صحرا بر كاخ سبز نيل حمله آورد و بر «خداوند مردم» (۵۸) و «خداوندگار خويش» (۵۹) شوريد، و قارون را زنده در خاك فرو برد، و فرعون را زنده در آب، و ساحران مردم فريب را و سامري گاوساز را و بلعم دين باز را زنده در دخمه معابدشان دفن كرد، و قوم اسير را به سوي آزادي كوچ داد تا، در ارض موعود، بر خرابه «قصرهاي قدرت» و «گنجينه‌های غارت» و «معبدهاي ضرار و ذلت» (۶۰)، «مدينه خداي مردم» را بنا كند و «امت توحيد خدا» و «توحيد خلق» (۶۱) را، بر «كتاب و ترازو و آهن» (۶۲).

و اكنون، اين سبطي تنها را نمي‌بيني كه از «مدينه»ي قبطيان گريخته و سر در كوير غربت و شكست و آوارگي فرو برده و، همچون «سفينه»‌ای (۶۳) بر درياي رمل‌های سوزاني كه از تهامه سياه (۶۴) تا فرات سرخ گسترده است، به سوي مرگ مي‌شتابد ؟ تنها و بي‌اميد گريزان از سيل عالمگير سياهي كه، پيش از همه سرزمين بطحاء (۶۵) را در خود فرو برده است، مي‌رود تا در «سرزمين نوح» (۶۶) بميرد، كه «وارث نوح» است : از پي، «خيل الله» (۶۷)، به امامت فرعون و ملأ و ساحران، در تعقيبش، و در پيش، «گرگان يوسف»‌ـ هار شده از خون‌‌هایی كه در جهاد و زكات، ازدشمن و دوست آشاميده‌اند ‌ـ به انتظارش (۶۸). بار سنگين «وراثت آدم» بر دوش، «گردنبند زيبنده مرگ برگردن» (۶۹)، خاموش و غمگين راه مي‌پيمايد و، جز آهنگ آرام و يكنواخت سفينه‌اي كه بر امواج رمل‌های صحرا مي‌رود، آوايي از او برنمي‌آيد. اما، بانگ گوساله «طلا»ي سامري «زاهد»‌ـ كه نمايندگان خدا، از دهان او، با خلق سخن مي‌گويند و پيام وحي را مي‌رسانند و حكم جهاد مي‌دهند و امر به معروف و نهي از منكر مي‌كنند و بيم عذاب جحيم و مژده پاداش نعيم مي‌دهند و كافران و گمراهان و سركشان را موعظه مي‌كنند و بردگان و گرسنگان را به صبر و سكوت دنيا و نجات و جبران آخرت و مائده‌های بهشت مي‌خوانند‌ـ در شرق و غرب عالم طنين افكن است (۷۰).

گوساله اكنون، در آخور بيت المال، گاو شده است و بانگ توحيد برداشته است! كلبه گلين آن چوپان مبعوثي را كه، در گوشه خانه مردم (۷۱)، «همچون بنده‌ای زندگي مي‌كرد» (۷۲) به خاطر نجات دين خدا و سنت خود او، ويران كرده‌اند و، بر خرابه آن، باز ... همان «سه چهره جاويد يك تن»: فرعون و قارون و بلعم.

در سه شعبه هميشگي يك بنگاه : قصر و دكان و معبد، و هر كدام بر سر كار هميشه خويش : استبداد و استثمار و استحمار! تثليت. آري، موسي باز آواره شده است، در «ارض موعود» او، تاريخ خانه تكاني مي‌كند. يهوه (۷۳)، با چهره يك سلطان جبار شرك، بر عرش خداي توحيد نشسته است.

پسرش، عزیز، را وليعهد خود ساخته (۷۴) و عزيزانش: خاندان برگزيده بني اسرائيل، را به چيرگي جبارانه بر عالم نويد مي‌دهد و به خونخواهي و قساوت و سرقت تحريك مي‌كند. فرزندان سام را برگزيده آسمان كرده و با فرزندان حام و يافث كينه‌ای دهشتناك مي‌ورزد و اينان را، به زنجير تقدير الهي، به بردگي آنان محكوم ساخته (۷۵) واز فرزندان هارون، روحانيون معابد موسي ساحراني خون آشام و فريبكار زاده، شيطانی‌تر از ساحران فرعون (۷۶)، و خاخام‌ها و فريسيان (۷۸) و احباري دين بازتر از بلعم، وامتي پليدتر و گنج‌پرست‌تر از قارون، و ... چه مي‌گويم ؟

اين قارون است كه از زمين رها شده و، به نام «موعود» موسي و «مسيح» عيسي (۷۹)، مذهب «كنز» را، در «ارض موعود ابراهيم» (۸۰)، «حرمت و امنيت و قداست» بخشيده است.

تا هر كجا كه بانگ توحيد مي‌رسد شرك شعار و دثار مي‌گرداند و بت، در سيماي الله، به جان خلق مي‌افتد.

ويشنو (۸۱)، خداي سه چهره تاريخ، بر بارگاه الله مسلط شده است، آنكه ذات عجم را در آفرينش نجس مي‌داند و، از سرش، شاهزادگان تخمه و تبار را آفريده است و، از دو دستش، نظاميان و راجگان زر وسلاح را و، از قلبش، روحانيان دين و رياضت را، و در آخر، از ماتحتش، توده‌های مردم بي‌سروپا را، مردم بي‌تبار و بي‌زر و بي‌سلاح و بي‌روحانيت و معنويت و پست گوهر را، و در عين حال خداي يگانه است : يعني توحيد: و بالاتر از توحيد: وحدت وجود!

و زئوس نيز جامه الله بر تن، بر تخت سلطنت عالم باز آمده است. آنكه پاسدار نژاد و نجابت يوناني (۸۲) و اشرافيت قدسي خاندان ذي شرف آتني (۸۳) است و دشمن بيگانگان و خصم كينه توز مردم ومذهب طرواده و پارس (۸۴)، كه «همگي بربرند و زاده خدايان بيگانه و پست».

دژخيم زندان ابدي بردگان و گرسنگان، كه از هم آغاز، بردگي و گرسنگي را، با قلم صنع خويش، بر پيشاني تقدير مشئومشان مي‌نويسد و به زنجير مشيت ملعونشان مي‌بندد.

رقيب بددل حسود و دشمن انسان (۸۵) و ترسان از بيداري و آزادي و‌ روشنايي در زمين!

نمي‏بيني كه پرومته دوستدار انسان را به گناه آن «آتش خدايي» كه از آسمان به زمين آورد، در سنگستان سرد و ساكت بي‌كسي، به زنجير كشيد و در ميان «سكاهاي وحشي»، زنداني تنهايي ابديش كرد (۸۶)؟

آتشي كه وارث او آن را از سر درختي، در صحراي سينا و در كوهستاني بر قله طور (۸۷)، بگرفت و آن را به قومي اسير بخشيد، و وارث او آن را از دهانه حرا، بر سر «جبل النور» (۸۸)، بگرفت و به ميان مردم فرود آورد و آتش در ظلمت جاهليت و انجماد زندگي بي‌آتش افكند؛ و اينك باز به فرمان زئوس‌ ـ كه اكنون بر جاي الله حكومت مي‌راند ‌ـ تنها وارث آنان همه را دوباره به زنجير مي‌كشند و در سرزميني دور دست، در قلب صحرايي بي‌فرياد، به شكنجه‌ی تنهايي و غربت محكوم مي‌سازند و كركس‌های جگر‌خواره‌ای را بر او مي‌گمارند، تا به جرم وراثت آن آتش خدايي كه از دست نمي‌گذارد و مي‌كوشد تا ‌ـ در اين هنگام كه خلافت ظلمت و جمود باز بر انسان خيمه زده است‌ ـ آن را در طوفان برافروزد، به اسارتي گرفتارش كنند كه سرنوشت محتوم همه كساني است كه براي آزادي انسان، «پيمان خون» (۸۹) بسته‌اند.
دام گستران معبد دلفي (۹۰) و واسطگان فاصله خدا و خلق، دلالان ميان زمين و آسمان ‌ـ اين ماران خوش خط وخالي كه همواره بر دوش ضحاك مي‌رويند (۹۱) و از مغز سر جوانان و جهل پيران طعام مي‌خورند : كشيشان و راهبان، فروشندگان زمين‌های مرغوب بهشت (۹۲)، چينندگان پشم و دوشندگان شير «اغنام الله» (۹۳)، ساحران سازنده‌ی اكسير شومي كه از مسيح صلح و عشق و دوست داشتن، قيصر «دجال فعل ملحدشكلي» ساخته‌اند، خون‌ريز و انسان‌كش و غارتگر (۹۴) ـ از اقصاي تاريخ، همه به «مدينه» باز آمده‌اند، مسيح دوباره مصلوب شده است (۹۵).

بعل در محراب الله؛ بت درخانه ابراهيم، و باز تن موميايي شده شرك در جامه خالي توحيد.

و اينك باز ثنويت : تضاد ذاتي و الهي دوگانگي آسمان، يعني دوگانگي زمين : ثنويت جهان، يعني كه سايه‌اش : ثنويت جامعه، دو خدايي هستي، يعني كه دوگانگي انسان : قوم و بيگانه، آريايي و نجس، ايراني و انيراني، آتني و تروائي، يوناني و بربر، عرب و عجم، سياه و سفيد، يعني كه: «يك قوم«، نه «دو طبقه»؛ يعني كه همخوني ميان آنها كه مي‌مكند و آنها كه مكيده مي‌شوند، يعني : نه «من» و «تو»ي راستين، كه «ما»ي دروغين.

رداي يگانگي نژاد، بر پيكر دوگانگي طبقات؛ يعني كه منِ برده وتوي ارباب «همه اعضاء يكديگريم»!
و باز ثنويت وجود، توجيه ثنويت حيات، تقدس مراتب خواجه و عبد، مالك ومملوك، حاكم و محكوم، روحاني
و جسماني، سعيد و شقي، دوگانگي ابدي، الهي و جهاني!

و اكنون خداي واحد، اما ... احول! كار حواريان پيغمبر، مفتيان فقه، مفسران كتاب، حاميان سنت، راويان حديث: هر حديثي يك دينار، به نرخ خلافت‌ـ جانشيني الله در زمين‌ـ ابودرداء حكيم امت، ابوهريره جليس نبوت، راوي چهل هزار حديث، وارثان روحانيت همه تاريخ، در همه اديان و همه ادوار!

و اينك، باز همان تثليث هميشه و همه وقت! مذهب سه خدايي: اب و ابن و روح القدس (۹۶)، ملأ و مترف و راهب (۹۷)، خسرو و دهگان (۹۸) و موبد، شركت سهامي زور و زر و تزوير، سياست و اقتصاد و مذهب.

نظامي كه از آغاز تاريخ بر انسان حاكم بوده است، اين مثلث شومي كه همه پيامبران راستين در آن مدفون‌اند، طلسم «بندگي» و «غارت» و «فريب»، و عقالي بر پاي مركب تاريخ؛ قتلگاه آزادي و برابري و آگاهي، گورگاه شعور و عشق و ايمان و برادري فرزندان آدم، مثلث «تيغ و طلا و تسبيح».

اولي سر خلق را به بند مي‌آورده، و دومي جيبش را خالي مي‌كرد، و سومي، آرام و مهربان، با لحني خيرخواه و حكمت آميز و دلسوزانه، به زبان دين در گوشش موعظه مي‌كرده است كه : «صبر كن برادر! اندرون از طعام خالي‌دار‌ـ تا در آن نور معرفت بيني؛ دنيا را به اهلش واگذار برادر! خانه آخرتت را آباد كن! با تقدير تدبير چيست؟ هر كسي را سهمي داده‌اند، به داده و نداده‌اش شاكر باش، «الخير في ماوقع»، دنيا دار محنت و ذلت و فقر مؤمن است، گرسنگي خويش را سرمايه بخشايش گناهانت كن ...!

مثلثي كه قاعده‌اش «شبه آخوند» است و دو ساقش، «خواجه» و «خان»، بر گردن و گرده خلق: هر سه خويشاوند خالق، در ميان خلق، شبانان امين خدا: چراننده گوسفندانش، يكي پرتوش، يا پسرش و گاه خودش! كارش شباني رعيت (۹۹)، سياست كره‌اسبان عاصي‌اي (۱۰۰) كه زين بر نمي‌گيرند و دهنه طاعت برنمي‌دارند و سواري نمي‌دهند، نماينده حاكميت حق، مظهر جبروت و ملكوت و چهره غضب و انتقام حق.

و آن ديگر، حامل قدوسيت حق، صاحب روح القدس، آيت عظماي رحمت و روحانيت خداي آسمان در ميان بندگان زمين، ميانجي ميان خالق و مخلوق.

و آن ديگر، واسطه رزاقيت حق، كليددار خزانه رزق و امانتدار روزي «انام كالانعام» (۱۰۱)، يعني كه: «خود، بذاته، مالك چيزي نيستند، كه همه چيز از آن خدا است! مذهب از آن خدا است و قدرت از آن خدا است و ثروت از آن خدا است و اينان فقط مباشر عمل‌اند، از جانب او و به نام او، و آلت اجراي اراده حضرت حق‌اند در ميان خلق» (۱۰۲)، كدام حق ؟ حق صاحبان حق، همان خداي هميشه، و همه جا، خداي تاريخ، خداي دور، ساكن آن سوي آسمان، خداي خداوندان زمين، خداي مذهب شرك، مذهب حاكم بر تاريخ و بر معبد توحيد نيز! خداي قوم و خويش پرست، خصم «بيگانگان» و بيزار از «بربرها» و «عجم»‌ها و «اسيران» و «سيه رويان»، «نجسان»، «بردگان»، «گرسنگان»، «شكست خوردگان»، «مستضعفان»، «ستمديدگان»، «اعقاب يافث و حام» ... كه همه زاده اهرمن‌اند و يا سرشته ماتحت او! آفريدگان «زروان» (۱۰۳) ظلمت‌اند و لاجرم، نفرين‌شدگان ابدي و سيه گوهران ازلي، محكوم زنجير شقاوت قدر، مطرود فلاكت قضاء، محروم تبار و شرف گوهر از عالم ذر، (۱۰۴) از «صبح الست» (۱۰۵)!

سلطان بارگاه آسمان، گرداگردش، خيل خدايان خرد و كلان، با چشماني كور و گوش‌هایی كر و دامني كوتاه و جايگاهي دور و دلي مالامال كينه و هوس، وجوعي دهشتناك و خشمي هول انگيز و ترسان از بينايي انسان، گريزان از روشنايي زمين و بازيچه بي‌اراده مأمورانش، شفيعانش، دلالانش : خداوندان ثلاثه تاريخ. و در زير سايه‌اش بر زمين : خدايچه‌هايش، دلالان و واسطگان و خويشاوندان و مقربان و دژخيمان و ساحران و چپاول‌گران و شفيعانش، نمايندگان و جانشينانش، همه گرگان غدار يا روبهان مكار، كفتاران مرده خوار و موشان پرستنده سكه، و زالوان مكنده خون، بر پشت و پهلوي خلق افتاده و بر سر همه راه‌ها، دام دين گسترده و بر همه سرها، بند عبوديت نهاده و بر همه دهان‌ها، افسار طاعت زده و بر همه گرده‌ها، تازيانه‌ی شرع نواخته و بر همه قريه‌ها، يورش جهاد برده و بر همه‌ی خانه‌ها، غارت زكات كرده و بر همه‌ی گوش‌ها، ورد خواب خوانده و بر همه جان‌ها، افسون زهد دميده و بر همه دين‌ها، اكسير مسخ زده و بر همه پيامبران، شمشير عناد آخته و همه جا، همه وقت، بر پيشاني تقدير مردم، داغ ذلت زده، و در همه زمان‌ها، خرافه پراكنده، و در همه زمين‌ها، تخم نفاق فشانده و همه فريادها را حلقوم بريده و از هر مناره توحيد، اذان شرك گفته، و در رداي تقدس، فريب داده، و به زبان صدق، دروغ بافته و به نام طاعت خالق، خلق را به اطاعت مخلوق كشيده، و در اهورايي، اهرمني كرده و به فروغ آذر قدس، ظلمت كفر ساخته و در زير «تجليل شعائر»، به «تحريف حقايق» پرداخته و از رنج مردم،گنج بادآورده نهاده، و از جهل عام،كباده علم‌كشيده و از فقر عوام، به غني رسيده، و از جوع جماعت، بركت يافته، و ازترس‌گناه، امن عصمت‌گرفته و از ركودامت،كرو فر داشته،و از بردگي مقدر بردگان، موهبت الهي خواجگي دريافته،و از ذلت مستضعفان،خلعت سيادت درپوشيده است ...


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : کانون آرمان شریعتی
_____________________
ویرایش : شروین ۰ بار
.
02_12_2013 . 23:42
#4
متن حسين وارث آدم ۲



نام مقاله : حسین وارثِ آدم ۲

نویسنده : دکتر شریعتی

موضوع : ـــــ

مجموعه : مجموعه آثار ۱۹


لات را، در صورت «الله»، و بر سكوي بلندش، در ميان ثقيف نشانده‌اند و پرستندگان و خادمان ديرين وي، عروه بن مسعود را، بر بلندي طايف، باز به تيرباران گرفته‌اند(۱۰۵).

منات را دوباره به غفار بازگردانده‌اند، و جندب بن جناده(۱۰۶)، رائد غفار(۱۰۷)، را‌ـ به گناه قبسي كه، از آتش «حرا» به ظلمت جاهلي قبيله‌اش ارمغان آورد ‌ـ به فتواي كعب الاحبار يهود (۱۰۸)، و فرمان خلعت‌پوش حكومت الله (۱۰۹) و اجراي تبعيدي پيامبر مردم (۱۱۰)، به تنهايي و غربت و مرگ سياه صحرا تبعيد كرده‌اند. سيصد و‌ اند بت جاهليت شرك (۱۱۱)، به كعبه‌ی ابراهيم باز آمده‌اند و هر يك، در جايگاه پيشينشان، پيروز ايستاده‌اند و بر خانه غم انگيز و متروك و گور خونين و خاموش دو شكننده خويش‌ ـ وارثان ابراهيم(۱۱۲) ‌ـ لبخند توفيق مي‌زنند و ياران پراكنده‌ی خويش را، از سراسر صحرا، چه مي‌گويم؟ از سراسر زمين، از سراپاي زمان، به طواف خانه مي‌خوانند. كليددار و پرده‌دار و ساقي حاج به كار خويش آغاز كرده‌اند (۱۱۳). متوليان معبدها وخادمان بتخانه‌ها همه گرد آمده‌اند. برهمنان و مغان و موبدان و فريسيان و خاخامان و كشيشان و بطريقان و پاپان و راهبان و معينان و ساحران و مفتيان و احبار، همه، بر وارثان خويش: كعب‌الاحبار و ابوموسي و ابوهريره و ابودرداء و شريح حلقه زده‌اند. هر يك، دردستي، مصحفي (۱۱۴)! و در دستي ديگر، كاسه سر رافضي‌اي (۱۱۵)، عاصي بر «سنت» تاريخ!

خيل بي‌شماري از روحانيان همه مذهب‌های حق و باطل، شرك و توحيد، كفر و دين ... چه فرقي مي‌كند؟ در برابر اين خطر مشترك: خروج مردي بر «اسلام» ‌ـ مذهب تسليم (۱۱۶) ‌ـ بازمانده مردي از ذريه‌ی آن چوپانان شورشي كه، در سكوت تسليم و رضاي تاريخ، گاه، به آتشي شگفت، در صحرا بر مي‌آشفتند و خود را بر شبستان تاريخ مي‌زدند و خواب آرام بندگان زمين و شهد كام خداوندان زمان را پريشان مي‌كردند (۱۱۷) ... اينك ابوجهل و ابوسفيان و اميه بن خلف (۱۱۸) : متخصصان شكنجه عمار و سميه و ياسر و بلال و خباب (۱۱۹) ...‌ـ بردگان «از دين برگشته» سركش (۱۲۰)، «رافضيان سنت اسلام»‌ـ به تدبير و تلاش عبدالرحمن عوف، صحابي نامدار پيامبر امي (۱۲۱)، نجات يافته‌اند و، همگي، به سوي مكه آزاد شده‌ای كه اكنون «امنيت» ديرين خويش را باز يافته است، مي‌شتابند: به سوي سرزميني كه براي همه، جز مردم، «بلد حرام» (۱۲۱) بوده است: خانه امني كه ابراهيم بنا كرده بود و، همواره، آن «سه بت بزرگ تاريخ» در آن ساكن بوده‌اند. فرعونِ موسي، نمرودِ ابراهيم، قيصرِ عيسي، نوشيروانِ مزدك، هروديسِ يحيي ... و اشرافِ محمد، همگي، از دخمه‌های تاريك خاموش تاريخ بيرون جسته‌اند، و در كاخ‌های هولناك خويش، از تيسفون تا دمشق‌ ـ كه با غارت جهاد و سرقت زكات دوباره سركشيده‌اند ‌ـ در كاسه سر شهيدان خويش، وارثان سنت هابيل‌ (۱۲۲) ـ نخستين قتيل مالكيت‌ ـ شراب پيروزي مي‌نوشند و از تمام نقاط جهان، وارث بزرگ خويش را، در «كاخ سبز»ش در دمشق (۱۲۳) ـ كه بر روي استخوان‌های ابوذر بنا شده است‌ ـ صلاي پيروزي مي‌دهند! «وقتي زور رداي تقوي به تن مي‌كند، بزرگترين فاجعه به بار مي‌آيد» (۱۲۴)، و مگر نه تاريخ همواره شاهد بوده است كه اين ردا را هميشه از «معبدها» به «قصرها» مي‌برده‌اند ؟ و اكنون، در صفين، قرآن بر سر پرچم‌های معاويه، به جنگ علي آمده است (۱۲۵)!

شمشير تقدس، در سپيده دم نماز، او را از محراب پرستش برداشته است (۱۲۶). و اينك صاحبان صنايع دين، از بخارا تا دمشق، دارند جامه نوين تقوي مي‌بافند: قضات ائمه جماعت، مفتيان و فقیهان، مفسران و محدثان، حكما و عرفا، قراء و زهاد، جامعان معقول و منقول، حاملان علم الهي، حجت‌های خدا در ميان خلق، آيات الله در ثقلين، اصحاب منبر و محراب، مسجد و خانقاه و ...

چه مي‌گويم؟ اصحاب كبار! كتاب وحي! جامعان قرآن مجاهدان غزوه‌ها و سريه‌های رسول توحيد! همگي، با سكوت و سخن خويش، دست‌اندر كار بافتن جامه زيباي تقدس‌اند، خلعتي كه اسلافشان‌ـ بافندگان رسمي اديان سلف‌ـ هيچ گاه، در هنرمندي، تا بدين پايه نبوده‌اند.

خلعت خلافت خداي ابراهيم، بر قامت نمرود (۱۲۷)!

در آنجا، كفش‌های ماهيگير (۱۲۸) در پاي پاپ آدم كش، زنجير عدل الهي، آويخته از خانه قاتل بيست هزار مزدكي، باني نهضت «بكش بكش» در يمن (۱۲۹)... آري، اما در اينجا، عمامه وارث «آزادي و عدالت و مذهب بيداري»‌ـ نهضت محكوم تاريخ‌ـ بر سر وارث «بردگی و بیداد و مذهب خواب»- نظام حاکم بر تاریخ-، فرعون و قارون و بلعم، هر سه در خرقه چوپاني موسي، و ... چه مي‌گويم ؟ ويران كننده خانه موسي، به خاطر سنت موسي، قتل عام خاندان موسي، با عصاي اعجازگر موسي! نمي‌فهمم! تاريخ كلافي سردرگم شده است، توحيد و شرك و عدل و ظلم و كفر و دين و ملأ ومردم وخدا و بت و پيامبر و كذاب و مذهب و جادو ... ! دجله و فرات، اكنون درهم شده‌اند و عجب «شط العربی»! كعبه، بتخانه و مساجد، آتشكده‌های تثليث خداوندان زر و زور و تزوير، و بردگان در بند زبير (۱۳۰): يكي ديگر از آن «ده تني كه مژده بهشتشان داده‌اند» (۱۳۱). و نائله (۱۳۲) ـ وارث شيرين و كلئوپاترا سالومه (۱۳۳)‌ـ با گردنبندي كه ثلث ماليات آفريقا مي‌ارزد (۱۳۴)، در حرم خليفه خدا‌ـ عثمان ذوالنورين‌ـ و كعب، روحاني بزرگ يهود ‌ـ وارث همه موبدان و برهمنان و كشيشان و جادوگران مذاهب شرك‌ـ بر مسند فتواي مذهب توحيد، در كنار عثمان : و عثمان وارث محمد‌ـ بر تخت كسري و قيصر (۱۳۴)، و مروان‌ـ تبعيدي محمد‌ـ نديم عثمان؛ و ابوذر‌ـ پناه ستمديدگان و انيس محمد‌ـ تبعيدي عثمان، و ... چه مي‌گويم ؟ الله، خداي ابراهيم، در نقش بعل و بت و زئوس، دوست مردم در جامه فره ايزدي (۱۳۵)، بر سر تخمه داران قريش (۱۳۶)؛ و خداوند بيچارگان، در سلاح خداي بيچاره‌كنندگان (۱۳۷)، و وعده دهنده پيشوايي محكومان بر جهان و مژده دهنده وراثت محرومان بر زمين (۱۳۸)، اكنون ... چه بگويم ... ؟ با هر بانگ تكبيرش، سر دوستش فرو مي‌افتد و با هر جهادش، كتابش بر موج خون پيش مي‌رود (۱۳۹)، و معبدش، به انتقام آن «ضربه‌ای كه از عبادت ثقلين ارجمند‌تر بود» (۱۴۰)، هر صبح و شام، صاحب آن بازو را سب مي‌كند (۱۴۱) و ... قتل عام ملت‌ها، جهاد؛ و غارت توده‌ها، زكات؛ و جباران زمين، برگزيدگان آسمان؛ و دشمنان خلق، دوستان خاص خالق و ...؛ خانه محمد، ويران؛ و فاطمه، پنهان مدفون؛ و علي، درنخلستان‌های نيم شبان تنها، سر در حلقوم چاه، چه مي‌گويم ؟ در محراب عبادت كشته؛ و ابوذر، در صحراي ربذه، گرسنه و تنها مرده (۱۴۲) و چمنزار عذرا، به فتواي دين، از خون حجر رنگين (۱۴۳)، و حسن در خانه‌اش به دست «سپاهياني كه خدا از عسل دارد» مسموم (۱۴۴)، و بلال در سرزميني دور، تنها و خاموش (۱۴۵)، و عبدالله مسعود، از شكنجه جان سپرده (۱۴۶) و كاخ سبز خداوند مؤمنان، غرقه درمستي شراب و نغمه سرود و فرمان جهاد و تحصيل زكات و تكثير قرآن و توليد حديث، و مجاهدان در ويران كردن معابد شرك و در بنا كردن مساجد در سرزمين كفر؛ و قاريان، در شرق و غرب، مترنم و بانگ اذان، از حلقوم مناره‌های زرين، بر آسمان رفته، و شمشيرها، تكبير گويان، بر سر الحاد، و خيل امامان و قاضيان و عالمان و زاهدان و غازيان و عارفان و اصحاب وتابعين و تابعينِ تابعين (۱۴۷) و سابقون (۱۴۸) و لاحقون، پرورده خونبهاي شهيدان، سر در آخور غنايم، پاردُم دراز كرده156 و امير مؤمنان، «در جولان ميان آخور و مزبل، پهلو برآورده» (۱۴۹) و ولايت، به موهبت، از الله گرفته، و جماعت‌ها پرشكوه و حاجيان انبوه و تنور غزا گرم و مسند قضا نرم و اسلام بر پشت زمين روان و خلايق، فوج فوج، در برابر سيوف الله، به تسليم، رام و حوزه‌های علوم داغ و بيضه دين استوار‌ـ شعائر مجلل و احكام مجري و ... خليفه رسول يك سال در جهاد، يك سال در حج (۱۵۰)حج! سنت ابراهيم بت شكن. در خانه مردم يا خانه خدا(۱۵۱)‌ ـ چه فرقي مي‌كند ؟ ـ امسال چه خبر است ؟

گردابي از خلق، فشرده و داغ، در طواف؛ چهره‌ها، از شوق، تافته ودل‌ها از عشق گداخته و دعوت «الله» را لبيك گفته، و جوش ايمان و خروش اسلام و ترس خدا و وحشت عذاب آخرت و خوف عقاب دوزخ و شوق عبادت، برگزيدگان امت را در دواري مقدس مي‌چرخاند.

و در ميان چهره‌ها، اصحاب پيغمبر، پيشگامان اسلام، قهرمانان جهاد و فاتحان سرزمين‌های كفر، ويران كنندگان بتخانه‌های زمين، حاميان توحيد، حافظان قرآن، متعصبان سنت و روحانيان دين حنيف (۱۵۲) همه چرخ مي‌خورند و با ابراهيم خليل تجديد عهد مي‌كنند و، فارغ از دنياي دني و این جهان خاكي و آنچه بر روي اين زمين پست مي‌گذرد، دل درخدا بسته، چرخ مي‌خورند و بهشت در پيش چشمانشان به رقص آمده است و حوريان بر چهره‌هاي پارساشان، چشمك مي‌زنند و فرشتگان، از كنگره عرش بر آنان صفير مي‌كشند و جبرئيل بال هايش را، در زير گام‌های طايفشان، به مهر، گسترده است! اين كيست كه چنين خشمگين و مصمم، گرداب فشرده طواف مسلمان را مي‌شكافد و بيرون مي‌آيد و شهر «حرمت و امنيت و قداست» را پشت سر مي‌گذارد ؟

در اين هنگام كه مسلمانان، همه، رو به كعبه دارند، او آهنگ‌ كجا كرده است؟ چرا لحظه‌ای به قفا بازنمي‌گردد تا ببيند اين دايره گردنده‌ای راكه در آن، خلق را، به آهنگ نمرود، برگرد خانه ابراهيم مي‌چرخانند، و صفا و مروه را به نشانه سعي بيهوده‌شان، مي‌دوانند (۱۵۳)، و از «عرفات»‌ ـ كه آغاز تاريخ‌است و نخستين ديـدارآدم و حوا در زميـن (۱۵۴)ـ در ظلمت شب، به «مشعرالحرام»شان مي‌آرند (۱۵۵) و درسرزمين حرام شعور‌ـ كه ورودش بر اين بندگان شب و جهل حرام است ‌ـ آنان را مي‌خوابــانند و تا صداي پاي سحر برخــاست، گلــه اغنــام الله را حــركت مي‌دهند (۱۵۶) و بـه ســوي «مني» مي‌رانندشــان ـ ســرزمين آن سه بت تثليث شــوم165 تا به نشانــه شــوخي با ابراهيــم و فــريب الله (۱۵۷)، با سه معبود هميشگي خويش، از آدم تا آخرالزمان (۱۵۸)، به بازي، رمي كنند، و هفت ريگ ظريف زيباي رنگارنگ (۱۵۹) را، با سر انگشت نوازشگر خويش، بر سيماي سپيد كرده (۱۶۰) آن سه خداوند زمين و زمان خويش، به طنازي و اطوار، عشقبازي، بپرانند! و گوسفندان را، به اشاره سرنوشت ذلت بار خويش، ذبح كنند‌ـ كه «اغنام الله»‌اند و آن سه نماينده دائمي خدا، از پشم و شير و پوست و گوشت اينان، همواره پاردُم دراز كرده‌اند و آخور آباد. كه قرباني هميشگي‌شان اينان‌اند و همه جا «زبان بسته»، در راه نفس خويش، ذبحشان مي‌كنند و خون سرخشان در رگ‌های «كاخ سبز» و «مسجد ضرار» و «بيت المال قارون» جاري مي‌شود و در پايان، به نشانه سر به بند بندگي اين «جمرات ثلاثه» (۱۶۱) سپردن، سر بتراشند و‌ـ به نشانه اينكه «آلت فعل جور، جهل است» و «مصلحت‌پرستان‌اند كه دست‌هاشان به خون حقيقت آغشته است» و «اينان كه در هر عصري، و در هر نسلي، با غيبت خويش، زمينه ساز شهادت انسان مي‌شوند و در پس اين نقاب‌های تقوي و تقدس، دژخيم پنهان است و همين حج گزاران‌اند كه، هميشه و همه جا، به وسوسه آن سه بت همه جا و هميشه، اسمعيل را، با دست خويش، در پاي نمرود، ذبح كرده‌اند»‌ـ روز «قرباني انسان» را و «ذبح اسمعيل زمان» را جشن بگيرند، و آنگاه، پشت به كعبه، به سوي قبله ذلت و زندگي رو كنند و «بهشت آخرت» را به بهاي «جهنم دنيا» خريده، «بر خاكسترهاي گرم مطبخ ارباب»، مست از نشئه عافيت، بخسبند و ته مانده سفره‌های غارت را، غرق لذت بچرند (۱۶۲)!

پيش چشمم را پرده‌اي ازخون پوشيده است.

صحراي سوزاني را مي‌نگرم، با آسماني به رنگ شرم، و خورشيدي كبود و گدازان، و هوايي آتش ريز، و درياي رملي كه افق در افق گسترده است، و جويباري كف آلود از خون تازه‌ای كه مي‌جوشد و، گام به گام، همسفر فرات زلال است.

و شمشيرها، از همه سو، بركشيده و تيرها، از همه جا، رها و خيمه‌ها آتش زده و رجاله در انديشه غارت، و كينه‌ها زبانه كشيده و دشمن، همه جا، در كمين، و دوست، بازيچه دشمن و هوا، تفتيده و غربت، سنگين و زمين، شوره زاري بي‌حاصل و شن‌ها، داغ و تشنگي، جان گزا و دجله سياه، هار و حمله ور و فرات سرخ‌ـ مرز كين و مرگ‌ـ در اشغال «خصومت جاري» و ...

مي‌ترسم درسيماي بزرگ و نيرومند «او» بنگرم، او كه قرباني اين همه زشتي و جهل است.

به‌پاهايش مي‌نگرم‌كه همچنان استوار وصبور ايستاده و اين تن صدها ضربه را به پا داشته است.

ترسان و مرتعش از هيجان، نگاهم را بر روي چكمه‌ها و دامن ردايش بالا مي‌برم:

اينك دو دست فرو افتاده‌اش،

دستي بر شمشيري كه، به نشانه شكست انسان، فرو مي‌افتد، اما پنجه‌های خشمگينش، با تعصبي بي‌حاصل، مي‌كوشد تا هنوزهم نگاهش دارد.

جاي انگشتان خونين بر قبضه شمشيري كه ديگر ...
... افتاد!

و دست ديگرش، همچنان بلاتكليف.

نگاهم را بالاتر مي‌كشانم:

از روزنه‌های زره خون بيرون مي‌زند و بخار غليظي كه خورشيد صحرا مي‌مكد تا هر روز، صبح و شام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر كند (۱۶۳)

نگاهم را بالاتر مي‌كشانم:

گردني كه، همچون قله حرا، از كوهي روييده و ضربات بي‌امان همه تاريخ بر آن فرود آمده است، به سختي هولناكي كوفته و مجروح است، اما خم نشده است.

نگاهم را از رشته‌های خوني كه بر آن جاري است باز هم بالاتر مي‌كشانم: ناگهان چتري از دود و بخار! همچون توده انبوه خاكستري كه از يك انفجار در فضا مي‌ماند و ...

ديگر هيچ!

پنجه‌ای قلبم را وحشيانه در مشت مي‌فشرد، دندان‌هایی به غيظ در جگرم فرو مي‌رود، دود داغ و سوزنده‌ای از اعماق درونم بر سرم بالا مي‌آيد و چشمانم را مي‌سوزاند، شرم و شكنجه سخت آزارم مي‌دهد، كه:

«هستم»، كه: «زندگي مي‌كنم».

اين همه «بيچاره بودن» و بارِ «بودن» اين همه سنگين!

اشك امانم نمي‌دهد؛ نمي‌توانم ببينم؛

پيش چشمم را پرده‌ای از «اشك» پوشيده است.

در برابرم، همه چيز در ابهامي از خون و خاكستر مي‌لرزد، اماهمچنان، با انتظاري ملتهب از عشق و شرم، خيره مي‌نگرم؛ شبحي را در قلب اين ابر و دود باز مي‌يابم، طرح گنگ و نامشخص يك چهره خاموش، چهره پرومته، رب النوعي اساطيري كه اكنون، حقيقت يافته است.

هيجان و اشتياق چشمانم را خشك مي‌كند. غبار ابهام تيره‌ای كه در موج اشك من مي‌لرزيد، كنارتر مي‌رود و روشن‌تر مي‌شود و خطوط چهره خواناتر.

هم اكنون سيماي خدايي او را خواهم ديد ؟

چقدر تحمل ناپذير است ديدن اين همه درد، اين همه فاجعه، در يك سيما، سيمايي كه تمامي رنج انسان را در سرگذشت زندگي مظلومش، حكايت مي‌كند. سيمايي كه ...

چه بگويم ؟

مفتي اعظم اسلام او را به نام يك «خارجي عاصي بر دين الله و رافض سنت محمد» محكوم كرده و به مرگش فتوا داده است؛ در پيرامونش، جز اجساد گرمي كه در خون خويش خفته‌اند، كسي از او دفاع نمي‌كند؛

همچون تنديس غربت وتنهايي و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت كشيده و همچنان، بر رهگذر ايستاده است.

نه باز مي‌گردد،

كه: به كجا ؟

نه پيش مي‌رود،

كه: چگونه ؟

نه مي‌جنگد،

كه: با چه ؟

نه سخن مي‌گويد،

كه: با كه ؟

و نه مي‌نشيند، كه ...

هرگز!

ايستاده است و تمامي جهادش اينكه:

نيفتد.

همچون سنداني در زير ضربه‌های دشمن و دوست، در زير چكش تمامي خداوندان سه گانه زمين، در طول تاريخ، از آدم تا ... خودش!

به سيماي شگفتنش دوباره چشم مي‌دوزم، در نگاه اين بنده خويش مي‌نگرد، خاموش و آشنا، با نگاهي كه جز غم نيست، همچنان ساكت مي‌ماند؛ نمي‌توانم تحمل كنم،

سنگين است؛

تمامي «بودن»م را در خود مي‌شكند و خرد مي‌كند؛

مي‌گريزم؛

اما مي‌ترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خويش نيز سخت شرم آور و شكنجه آميز است؛

به كوچه مي‌گريزم، تا در سياهي جمعيت گم شوم؛

در هياهوي شهر، صداي سرزنش خويش را نشنوم.

خلق بسياري انبوه شده‌اند و شهر، آشفته و پرخروش، مي‌گريد، عربده‌ها و ضجه‌ها و علم و عماري و «صليب جريده» و تيغ و زنجيري كه ديوانه وار بر سر روي و پشت و پهلوي خود مي‌زنند، و مرداني با رداهاي بلند و ...

عمامه پيغمبر، بر سر و ...

آه! ... باز همان چهره‌های تكراري تاريخ! غمگين و سيه پوش، همه جا پيشاپيش خلايق!

تنها و آواره به هر سو مي‌دوم، گوشه آستين اين را مي‌گيريم، دامن رداي او را مي‌چسبم، مي‌پرسم، با تمام نيازم مي‌پرسم‌ـ غرقه در اشك و درد‌ـ :

«اين مرد كيست» ؟

«دردش چيست» ؟

اين تنها وارث تاريخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا ؟

چه كرده است ؟

چه كشيده است ؟

به من بگوييد:

نامش چيست ؟

هيچ كس پاسخم را نمي‌گويد!

پيش چشمم را پرده‌ای از اشك پوشيده است ...

مشهد، عاشوراي ۱۳۴۹


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : کانون آرمان شریعتی
_____________________
ویرایش : شروین ۰ بار
.
04_07_2014 . 22:41
#5
پس از شهادت



نام مقاله : پس از شهادت

نویسنده : دکتر شریعتی

موضوع : درباره‌ی عاشورا و شهادت

مجموعه : مجموعه آثار ۱۹


خواهران، برادران! اکنون شهیدان مرده‌اند، و ما مرده‌ها زنده هستیم. شهیدان سخنشان را گفتند، و ما کرها مخاطبشان هستیم، آنها که گستاخی آن را داشتند که- وقتی نمی‌توانستند زنده بمانند- مرگ را انتخاب کنند، رفتند، و ما بی‌شرمان ماندیم، صدها سال است که مانده‌ایم. و جا دارد که دنیا بر ما بخندد که ما- مظاهر ذلت و زبونی- بر حسین و زینب- مظاهر حیات و عزت- می‌گرییم، و این یک ستم دیگر تاریخ است که زبونان، عزادار و سوگوار آن عزیزان باشیم.
 
امروز شهیدان پیام خویش را با خون خود گذاشتند و روی در روی ما بر روی زمین نشستند، تا نشستگان تاریخ را به قیام بخوانند.  

در فرهنگ ما، در مذهب ما، در تاریخ ما، تشیع، عزیزترین گوهرهایی که بشریت آفریده است، حیات‌بخش‌ترین ماده‌هایی که به تاریخ، حیات و تپش و تکان می‌دهد، و خدایی‌ترین درس‌هایی که به انسان می‌آموزد که می‌تواند تا «خدا» بالا رود نهفته است و میراث همه این سرمایه‌های عزیز الهی به دست ما پلیدان زبون و ذلیل افتاده است.

ما وارث عزیزترین امانت‌هایی هستیم که با جهادها و شهادت‌ها و با ارزش‌های بزرگ انسانی، در تاریخ اسلام، فراهم آمده است و ما وارث این همه هستیم، و ما مسئول آن هستیم که امتی بسازیم از خویش، تا برای بشریت نمونه باشیم:

"و کذالک جعلناکم امه وسطا لتکونوا شهداء علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیدا".

خطاب به ما است.

ما مسئول این هستیم که با این میراث عزیز شهدا و مجاهدانمان و امامان و راهبرانمان و ایمانمان و کتابمان، امتی نمونه بسازیم تا برای مردم جهان شاهد باشیم، و شهید باشیم و پیامبر برای ما نمونه و شهید باشد.

رسالتی به این سنگینی، رسالت حیات و زندگی و حرکت بخشیدن به بشریت، بر عهده ماست، که زندگی روزمره‌مان را عاجزیم!

خدایا! این چه حکمت است؟

و ما که در پلیدی و منجلاب زندگی روزمره جانوریمان غرقیم، باید سوگوار و عزادار مردان و زنان و کودکانی باشیم که در کربلا برای همیشه، شهادتشان و حضورشان را در تاریخ و در پیشگاه خدا و در پیشگاه آزادی به ثبت رسانده‌اند.

خدایا این باز چه مظلومیتی بر خاندان حسین؟

اکنون شهیدان کارشان را به پایان رسانده‌اند، و ما شب شام غریبان می‌گیریم، و پایانش را اعلام می‌کنیم. و می‌بینی چگونه در جامه گریستن بر حسین، و عشق به حسین، با یزید همدست و همداستانیم؟ او که می‌خواست این داستان به پایان برسد.

اکنون شهیدان کارشان را به پایان برده‌اند، و خاموش رفته‌اند، همه‌شان، هر کدامشان، نقش خویش را خوب بازی کرده‌اند: معلم، مؤذن، پیر، جوان، بزرگ، کوچک، زن، خدمتکار، آقا، اشرافی و کودک، هر کدام به نمایندگی و به عنوان نمونه و درسی به همه کودکان و به همه پیران و به همه زنان، و به همه بزرگان و به همه کوچکان! مردنی به این زیبایی و با این همه حیات را انتخاب کرده‌اند.

اینها دو کار کردند، این شهیدان امروز دو کار کردند، از کودک حسین گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاری قرآن تا آن معلم اطفال کوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خویشاوند یا بیگانه، و تا آن مرد اشرافی و بزرگ و باحیثیت در جامعه خود و تا آن مرد عاری از همه فخرهای اجتماعی، همه برادرانه در برابر شهادت ایستادند تا به همه مردان، زنان، کودکان، و همه پیران و جوانان همیشه تاریخ بیاموزند که باید: چگونه زندگی کنند-اگر می‌توانند- و [چگونه] بمیرند- اگر نمی‌توانند.

این شهیدان کار دیگری نیز کردند: شهادت دادند با خون خویش- نه با کلمه- شهادت دادند، در محکمه تاریخ انسان. هر کدام به نمایندگی صنف خودشان، شهادت دادند که در نظام واحد حاکم بر تاریخ بشری- نظامی که سیاست را و اقتصاد را و مذهب را و هنر را، و فلسفه و اندیشه را، و احساس را و اخلاق را و بشریت را، همه را ابزار دست می‌کند تا انسان‌ها را قربانی مطامع خود کند، و از همه چیز پایگاهی برای حکومت ظلم و جور و جنایت بسازد- همه گروه‌های مردم و همه ارزش‌های انسانی محکوم شده است.

یک حاکم است بر همه تاریخ، یک ظالم است که بر تاریخ حکومت می‌کند، یک جلاد است که شهید می‌کند و در طول تاریخ، فرزندان بسیاری قربانی این جلاد شده‌اند، و زنان بسیاری در زیر تازیانه‌های این جلاد حاکم بر تاریخ، خاموش شده‌اند، و به قیمت خون‌های بسیار، آخور آباد کرده‌اند، و گرسنگی‌ها و بردگی‌ها و قتل عام‌های بسیار در تاریخ از زنان و کودکان شده است، از مردان و از قهرمانان و از غلامان و معلمان، در همه زمان‌ها و همه نسل‌ها.

و اکنون حسین با همه هستی‌اش آمده است تا در محکمه تاریخ، در کنار فرات شهادت بدهد.

شهادت بدهد به سود همه مظلومان تاریخ.

شهادت بدهد به نفع محکومان این جلاد حاکم بر تاریخ.

شهادت بدهد که چگونه این جلاد ضحاک، مغز جوانان را در طول تاریخ می‌خورده است. با علی اکبر شهادت بدهد!

و شهادت بدهد که در نظام جنایت، و در نظام‌های جنایت چگونه قهرمانان می‌مردند. با خودش شهادت بدهد!

و شهادت بدهد که در نظام حاکم بر تاریخ، چگونه زنان یا اسارت را باید انتخاب می‌کردند و ملعبه حرمسراها می‌بودند، یا اگر آزاده باید می‌ماندند باید قافله‌دار اسیران باشند و بازمانده شهیدان. با زینبش!

و شهادت بدهد که در نظام ظلم و جور و جنایت، جلاد جائر بر کودکان شیرخوار تاریخ نیز رحم نمی‌کرده است. با کودک شیرخوارش!

و حسین با همه هستی‌اش آمده است تا در محکمه جنایت تاریخ به سود کسانی که هرگز شهادتی به سودشان نبوده است و خاموش و بی‌دفاع می‌مردند، شهادت بدهد.

اکنون محکمه پایان یافته است و شهادت حسین و همه عزیزانش و همه هستی‌اش با بهترین امکانی که در اختیار جز خدا هست، رسالت عظیم الهی‌اش را انجام داده است.


دوستان!

در این تشیعی که اکنون به این شکل که می‌بینیم درآمده است و هر کس بخواهد از آن تشیع راستین جوشان بیدار کننده، سخن بگوید، پیش از دشمن، به دست دوست قربانیش می‌کنند، درس‌های بزرگ و پیام‌های بزرگ، و غنیمت‌های بسیار و ارزش‌های بزرگ و خدایی و سرمایه‌های عزیز و روح‌های حیات‌بخش به جامعه و ملت و نژاد و تاریخ نهفته است.

یکی از بهترین و حیات‌بخش‌ترین سرمایه‌هایی که در تاریخ تشیع وجود دارد، شهادت است.

ما از وقتی که به گفته جلال، «سنت شهادت را فراموش کرده‌ایم، و به مقبره‌داری شهیدان پرداخته‌ایم، مرگ سیاه را ناچار گردن نهاده‌ایم»، و از هنگامی که به جای شیعه علی بودن و از هنگامی که به جای شیعه حسین بودن و شیعه زینب بودن، یعنی «پیرو شهیدان بودن»، زنان و مردان ما «عزادار شهیدان شده‌اند و بس»، در عزای همیشگی مانده‌ایم!

چه هوشیارانه دگرگون کرده‌اند پیام حسین را و یاران بزرگ و عزیز و جاویدش را؛ پیامی که خطاب به همه انسان‌هاست.

این‌که حسین فریاد می‌زند- پس از اینکه همه عزیزانش را در خون می‌بیند و جز دشمن و کینه‌توز و غارتگر در برابرش نمی‌بیند- فریاد می‌زند که «آیا کسی هست که مرا یاری کند و انتقام کشد؟»، «هل من ناصر ینصرنی؟» مگر نمی‌داند که کسی نیست که او را یاری کند و انتقام گیرد؟ این سئوال، سئوال از تاریخ فردای بشری است و این پرسش از آینده است و از همه ماست. و این سئوال انتظار حسین را از عاشقانش بیان می‌کند، و دعوت شهادت او را به همه کسانی که برای شهیدان حرمت و عظمت قائلند اعلام می‌نماید.

اما این دعوت را، این انتظار یاری از او را، این پیام حسین را- که «شیعه می‌خواهد» و در هر عصری و هر نسلی «شیعه می‌طلبد»- ما خاموش کردیم، به این عنوان که به مردم گفتیم که حسین «اشک می‌خواهد»، ضجه می‌خواهد و دگر هیچ، پیام دیگری ندارد. مرده است و عزدار می‌خواهد، نه شاهد شهید حاضر در همه جا و همه وقت و «پیرو».

آری، این چنین به ما گفته‌اند و می‌گویند!

هر انقلابی دو چهره دارد: چهره اول: «خون»، چهره دوم: «پیام».

و شهید یعنی حاضر! کسانی که مرگ سرخ را به دست خویش- به عنوان نشان دادن عشق خویش به حقیقتی که دارد می‌میرد و به عنوان تنها سلاح برای جهاد در راه ارزش‌های بزرگی که دارد مسخ می‌شود- انتخاب می‌کنند شهیدند، حی و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پیشگاه خدا که در پیشگاه خلق نیز، و در هر عصری و قرنی و هر زمان و زمینی.

و آنها که تن به هر ذلتی می‌دهند تا زنده بمانند، مرده‌های خاموش و پلید تاریخند، و ببینید آیا کسانی که سخاوتمندانه با حسین به قتلگاه خویش آمده‌اند و مرگ خویش را انتخاب کرده‌اند- در حالی که صدها گریزگاه آبرومندانه برای ماندنشان بود، و صدها توجیه شرعی و دینی برای زنده ماندنشان بود- توجیه و تأویل نکرده‌اند و مرده‌اند، اینها زنده هستند؟ یا آنها که برای ماندن‌شان تن به ذلت و پستی رها کردن حسین و تحمل کردن یزید دادند؟ کدام هنوز زنده‌اند؟    

هر کس زنده بودن را فقط در یک لش متحرک نمی‌بیند، زنده بودن و شاهد بودن حسین را با همه وجودش می‌بیند، حس می‌کند و مرگ کسانی را که تن به ذلت‌ها داده‌اند، تا زنده بمانند، می‌بیند.

آنها نشان دادند، شهید نشان می‌دهد، و می‌آموزد و پیام می‌دهد، که در برابر ظلم و ستم، ای کسانی که می‌پندارید: «نتوانستن از جهاد معاف می‌کند»، و ای کسانی که می‌گویید: «پیروزی بر خصم هنگامی تحقق دارد که بر خصم غلبه شود» نه! شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن، با مرگ خویش بر دشمن پیروز می‌شود، و اگر دشمنش را نمی‌شکند، رسوا می‌کند.

و شهید قلب تاریخ است، هم چنان که قلب به رگ‌های خشک اندام، خون، حیات و زندگی می‌دهد. جامعه‌ای که رو به مردن می‌رود، جامعه‌ای که فرزندانش ایمان خویش را به خویش از دست داده‌اند، و جامعه‌ای که به مرگ تاریخی گرفتار است، جامعه‌ای که تسلیم را تمکین کرده است، جامعه‌ای که احساس مسئولیت را از یاد برده است، و جامعه‌ای که اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاریخی که از حیات و جنبش و حرکت و زایش بازمانده است، شهید همچون قلبی به اندام‌های خشک مرده بی‌رمق این جامعه، خون خویش را می‌رساند و بزرگ‌ترین معجزه شهادتش این است که به یک نسل، ایمان جدید به خویشتن را می‌بخشد.

شهید حاضر است و همیشه جاوید.

کی غائب است؟

حسین یک درس بزرگتر از شهادتش به ما داده است، و آن نیمه تمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است، حجی که همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش برای احیای این سنت، جهاد کردند. این حج را نیمه تمام می‌گذارد و شهادت را انتخاب می‌کند، مراسم حج را به پایان نمی‌برد، تا به همه حج‌گزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مومنان به سنت ابراهیم، بیاموزد که اگر امامت نباشد، اگر رهبری نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسین نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است. در آن لحظه که حسین حج را نیمه تمام گذاشت و آهنگ کربلا کرد، کسانی که به طواف، همچنان در غیبت حسین، ادامه دادند، مساوی هستند با کسانی که در همان حال، بر گرد کاخ سبز معاویه در طواف بودند، زیرا شهید که حاضر است، در همه صحنه‌های حق و باطل، در همه جهادهای میان ظلم و عدل، شاهد است، حضور دارد، می‌خواهد با حضورش این پیام را به همه انسان‌ها بدهد که وقتی در صحنه نیستی،وقتی از صحنه حق‌وباطل زمان خویش غایبی، هرکجا که خواهی باش!

وقتی در صحنه حق و باطل نیستی، وقتی‌که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعه‌ات نیستی، هرکجاکه می‌خواهی باش، چه به‌نماز ایستاده باشی، چه به‌شراب نشسته باشی، هر دو یکی است.

شهادت «حضور در صحنه حق و باطل همیشه تاریخ» است.

و غیبت؟!

آنهایی که حسین را تنها گذاشتند و از حضور و شرکت و شهادت غایب شدند، اینها همه با هم برابرند، هر سه یکی‌اند:

چه آنهایی که حسین را تنها گذاشتند تا ابزار دست یزید باشند و مزدور او، و چه آنهایی که در هوای بهشت، به کنج خلوت عبادت خزیدند و با فراغت و امنیت، حسین را تنها گذاشتند و از دردسر حق و باطل‌کنارکشیدند و درگوشه محراب‌ها و زاویه خانه‌ها به عبادت خدا پرداختند، وچه آنها که مرعوب زور شدند و خاموش ماندند. زیرا در آنجا که حسین حضور دارد- و در هر قرنی و عصری حسین حضور دارد- هر کس که در صحنه او نیست، هر کجا که هست، یکی است، مؤمن و کافر، جانی و زاهد، یکی است. این است معنی این اصل تشیع، که قبول هر عملی، یعنی ارزش هر عملی، به امامت و به رهبری و به ولایت بستگی دارد! اگر او نباشد، همه چیز بی‌معنی است و می‌بینیم که هست.

و اکنون حسین حضور خودش را در همه عصرها و در برابر همه نسل‌ها، در همه جنگ‌ها، و در همه جهادها، در همه صحنه‌های زمین و زمان اعلام کرده است، در کربلا مرده است تا در همه نسل‌ها و عصرها بعثت کند.

و تو، و من، ما باید بر مصیبت خویش بگرییم که حضور نداریم.

آری، هر انقلابی دو چهره دارد: خون و پیام! رسالت نخستین را حسین و یارانش امروز گزاردند، رسالت خون را. رسالت دوم، رسالت پیام است، پیام شهادت را به گوش دنیا رساندن است. زبان گویای خون‌های جوشان و تن‌های خاموش، در میان مردگان متحرک بودن است. رسالت پیام از امروز عصر آغاز می‌شود، این رسالت بر دوش‌های ظریف یک زن، «زینب»!- زنی که مردانگی در رکاب او جوانمردی آموخته است!- و رسالت زینب دشوارتر و سنگین‌تر از رسالت برادرش.

آنهایی که گستاخی آن را دارند که مرگ خویش را انتخاب کنند، تنها به یک انتخاب بزرگ دست زده‌اند، اما کار آنها که از آن پس زنده می‌مانند دشوار است و سنگین. و زینب مانده است، کاروان اسیران در پی‌اش، و صف‌های دشمن، تا افق، در پیش راهش و رسالت رساندن پیام برادر بر دوشش، وارد شهر می‌شود، از صحنه برمی‌گردد، آن باغ‌های سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پیراهنش بوی گل‌های سرخ به مشام می‌رسد، وارد شهر جنایت، پایتخت قدرت، پایتخت ستم و جلادی شده است، آرام، پیروز، سراپا افتخار، بر سر قدرت و قساوت، بر سر بردگان مزدور، و جلادان و بردگان استعمار و استبداد فریاد می‌زند:

«سپاس خداوند را که این همه کرامت و این همه عزت به خاندان ما عطا کرد: افتخار نبوت، افتخار شهادت...»

زینب رسالت رساندن پیام شهیدان زنده اما خاموش را به دوش گرفته است، زیرا پس از شهیدان او به جا مانده است و اوست که باید زبان کسانی باشد که به تیغ جلادان، زبانشان بریده است.

اگر یک خون پیام نداشته باشد، در تاریخ گنگ می‌ماند و اگر یک خون پیام خویش را به همه نسل‌ها نگذارد، جلاد، شهید را در حصار یک عصر و یک زمان محبوس کرده است. اگر زینب پیام کربلا را به تاریخ باز نگوید، کربلا در تاریخ می‌ماند، و کسانی که به این پیام نیازمندن از آن محروم می‌مانند و کسانی که با خون خویش، با همه نسل‌ها سخن می‌گویند، سخنشان را کسی نمی‌شنود؛ این است که رسالت زینب سنگین و دشوار است؛ رسالت زینب پیامی است به همه انسان‌ها، به همه کسانی که بر مرگ حسین می‌گریند و به همه کسانی که در آستانه حسین سر به خضوع و ایمان فرود آورده‌اند، و به همه کسانی که پیام حسین را که «زندگی هیچ نیست جز عقیده و جهاد» معترفند؛ پیام زینب به آنهاست که:

«ای همه! ای هر که با این خاندان پیوند و پیمان داری، و ای هر کس که به پیام محمد مؤمنی، خود بیندیش، انتخاب کن! در هر عصری و در هر نسلی و در هر سرزمینی که آمده‌ای، پیام شهیدان کربلا را بشنو، بشنو که گفته‌اند: کسانی می‌توانند خوب زندگی کنند که می‌توانند خوب بمیرند. بگو ای همه کسانی که به پیام توحید، به پیام قرآن، و به راه علی و خاندان او معتقدید، خاندان ما پیامشان به شما، ای همه کسانی که پس از ما می‌آیید، این است که این خاندانی است که هم هنر خوب زیستن را به بشریت آموخته است و هم هنر خوب مردن را، زیرا هر کس آنچنان می‌میرد که زندگی می‌کند. و پیام اوست به همه بشریت که اگر دین دارید، «دین» و اگر ندارید «حریت» -آزادگی بشری- مسئولیتی بر دوش شما نهاده است، که به عنوان یک انسان دیندار، یا انسان آزاده، شاهد زمان خود و شهید حق و باطلی که در عصر خود درگیر است، باشید که شهیدان ما ناظرند، آگاهند، زنده‌اند و همیشه حاضرند و نمونه عمل‌اند و الگویند و گواه حق و باطل و سرگذشت و سرنوشت انسان‌اند».

و شهید، یعنی به همه این معانی.

هرانقلابی دو چهره دارد: خون و پیام.

و هر کسی اگر مسئولیت پذیرفتن حق را، انتخاب کرده است، و هر کسی که می‌داند مسئولیت شیعه بودن یعنی چه، مسئولیت آزاده انسان بودن یعنی چه، باید بداند که در نبرد همیشه تاریخ و همیشه زمان و همه جای زمین- که همه صحنه‌ها کربلاست، و همه ماه‌ها محرم و همه روزها عاشورا- باید انتخاب کند: یا خون را، یا پیام را، یا حسین بودن یا زینب بودن را، یا آنچنان مردن را، یا این چنین ماندن را.

اگر نمی‌خواهد از صحنه غائب باشد.

عذر می‌خواهم، در هر حال وقت گذشته است و دیگر فرصت نیست و حرف بسیار است و چگونه می‌شود با یک جلسه، از چنین معجزه‌ای که حسین در تاریخ بشر ساخته است، و زینب پرداخته است، سخن گفت؟

آنچه می‌خواستم بگویم حدیث مفصلی است که در این مجمل می‌گویم به عنوان رسالت زینب، «پس از شهادت»، که:

"آنها که رفتند، کاری حسینی کردند،  و آنها که ماندند، باید کاری زینبی کنند،   و گرنه یزیدی‌اند!"


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : کانون آرمان شریعتی
_____________________
ویرایش : شروین ۰ بار
.




موضوعات مرتبط با این موضوع...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  جزئیات مجموعه آثار shervin 40 13,528 25_03_2017 . 10:45
آخرین ارسال: shervin
  مجموعه آثار ۲۱ shervin 1 57 26_03_2016 . 20:06
آخرین ارسال: shervin
  مجموعه آثار ۲۴ shervin 4 2,305 28_12_2015 . 13:01
آخرین ارسال: shervin
  مجموعه آثار ۱۳ shervin 1 2,749 21_05_2014 . 19:38
آخرین ارسال: ehsan
  مجموعه آثار ۲۷ shervin 7 5,487 12_11_2013 . 02:59
آخرین ارسال: mohsen.haghighatpishe
  مجموعه آثار ۱۴ shervin 7 5,920 18_08_2013 . 20:57
آخرین ارسال: shervin

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان