مولانا جلالالدين رومی و اقبال لاهوري
نویسنده : دکتر نسیم *
موضوع : _____
اقبال شعر فارسي را با مثنويسرايي آغاز كرد و نخست دو مثنوي به نام "اسرار خودي" و "رموز بيخودي" منتشر ساخت . با انتشار ترجمة اسرار خودي بزودي شهرت كسب نمود و به عنوان يك فيلسوف مشرق زمين شناخته شد.
علت اينكه اقبال شعر فارسي را از مثنويسرايي آغاز كرد و قسمت بزرگ آثار خود را به مثنوي اختصاص داد، همانا ارادت شديد او به مولوي است كه در اثر آن اقبال از اوايل تا اواخر عمر تحت تأثير او قرار گرفته و او را مرشد و راهنما خوانده و تمام پيشرفتهاي خود را در راه تصوف و عرفان نتيجة هدايت و ارشاد او دانسته است، اگر چه عدة زيادي از شاعران و فيلسوفان و متفكران مغرب زمين و همچنين فيلسوفان و متصوفان شرق توجه او را به خود جلب كرده بودند، اما هيچكس مانند رومي او را به خود جذب ننموده است.
احساس ميكنم كه بحث و گسترش موضوع در اين مختصر نميگنجد، زيرا عقايد مشترك بين آن دو فراوان و اكتساب فيوضات بيپايانست، كه اجمالي از رؤس مسائل را اينجا عرض ميكنم.
نخست مسألة خودي است كه اقبال به سبب تفسير آن شهرت يافته است. اما فيالحقيقته خودي از آغاز در كلام رومي آمده است و علت وجود آن در كلام رومي اين بود كه در زمان او صوفيه فنا و ترك دنيا را شعار خود قرار داده بودند و مولانا رومي اول كسي بود كه فنا را به بقا ترقي داد، اگر چه فنا هم هست، ولي مقصود از آن ارتقاء بقا ميباشد.
رومي استحكام خودي را لازم ميداند و عقيده دارد كه "خودي محكم" ميتواند نيروي تسخير قواي فطرت را در انسان بيافريند. تصوف چنين تعليم داد كه فقط با ترك حاجات دنيوي ميتوان به خدا رسيد، در صورتي كه به عقيدة رومي، حاجت مصدر وجود و منبع بهبود است. البته بايد ديد كه حاجت، انسان را به جانب پستي، مايل نكند و باعث قطع حيات آبرومندانة او نشود. حاجات حيات بايد بلند باشد چنانكه مي گويد :
عقل ندرت كوش و گردون تاز چيست
هيچ ميداني كه اين اعجاز كيست
زندگي سرمايهدار آرزوست
عقل از زاييدگان بطن اوست
"پس بيفزا حاجت اي محتاج زود" در تفسير مصرع اخير مولانا ميفرمايند: خداوند متعال اين زمين و آسمان، ارضين و سموات، را هم عبث نيافريده بلكه اينها هم نتيجة بعضي از حاجات است.
همين عقيده را اقبال به شيوههاي گوناگون در شعر ميآورد. چنانكه ميگويد :
زندگاني را بقا، از مدعا است
كارواناش را دَرا، از مدعا است
زندگي در جستجو پوشيده است
اصل او در آرزو پوشيده است
آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شيي، امين آرزوست
رومي و اقبال هر دو بر ارتقا و بقا عقيده دارند. چنانكه رومي ميگويد : زندگي از ذات خداوند صادر مي شود و باز ميخواهد بطرف او رجعت كند، زيرا بر طبق اصول وجود، هر شيئي به طرف اصل خود عودت ميكند. "كل شيئي يرجع الي اصله" .
هر كسی، كو دور ماند، از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
برطبق اصول رجعت الي الله، هر چيزي به جانب خالق خود ميرود."انا لله و انااليه راجعون". و وجود هر شيي نه فقط خود را نگهميدارد، بلكه ميكوشد قواي مخفية خود را نيز به ظهور برساند. چنانكه ميگويد :
كبك، پا، از شوخي رفتار يافت
بلبل از سعي نوا، منقار يافت
راه پيشرفت باز است، تا آنجا كه خاك ماه را به چنگ آورد. خدا در قرآن ميفرمايد: سخر لكم ما في السموات و ما في الارض :
برو قوي شو اگر راحت جهان طلبی
كه در نظام طبيعت ضعيف پامال است
رومي و اقبال به تسخير آفاق هم قناعت نميكنند، بلكه ميخواهند بزرگترين هستي را به كمند آورند. درين مورد رومي با نهايت جرأت و جسارت میگويد:
به زير كنگرة كبرياش مرداناند
فرشته صيد و، پيمبر شكار و، يزدان گير
و اقبال هم همين عقيده را بدين طريق بيان مي كند:
در دشت جنون من، جبرييل زبون، صيدي
يزدان به كمند آور، اي همت مردانه
مسألة دوم عشق است كه در افكار هر دو بزرگوار موجود است، و مقصود از آن، نه عشق مجازي، بلكه عشق حقيقي است.
اين نه عشق است اينكه در مردم بُوَد
اين فساد از خوردن گندم بود
آن عشق جذبة خودي را استحكام ميبخشد و تفسير تخلقوا با خلاقالله ميباشد. همانطوريكه رومي میگويد :
عشق آن زنده گزين، كو باقي است
وز شراب جان فزايت ساقي است
عشق به اشياء و مردم، فاني و عارضي است و با فنا شدن محبوب، عشق او هم فنا ميپذيرد. ولي عشق حقيقي باقي است و قواي آن پهناي آفاق را در خود ميگيرد و به اين عالم آب و گل محدود نميشود.
اين همان عشق حقيقي است كه بي تيغ و سنان در ميدان كربلا ميجهد و بيدرنگ در آتش نمرود وارد ميشود و گاه باشد كه سر زندگي بر سردار گويد و اين نكتة باريك، به فهم سبكساران ساحل حيات نميگنجد :
ميارا بزم بر ساحل، كه آنجا
نواي زندگاني، نرمخيز است
به دريا غلت و، با موجاش درآويز
حيات جاودان، اندر ستيز است
مسألة مهم ديگر، كه رومي و اقبال با هم اشتراك عقيده دارند، مسألة جبر است. و راجع به اين مسأله معضله، هر كسي خواه صوفي باشد يا فقيه، فيلسوف باشد يا متكلم، عقيده اي دارد كه جزء دين و حكمت است و مساوي گرفتن جبر با تقدير غلط محض ميباشد. – جبر يعني هرچه به وجود خواهد آمد از ازل معين شده، گويي زهد زاهد ، رندي رند ، احتساب محتسب و دزدي دزد، همه بالاجبار و همه به رضاي الهي است. و اين نظرية غلط در عقايد و ادبيات اسلامي به حدي راه يافته كه محتاج به شرح و بيان نيست، و زير فشار و نفوذ اين عقيده، قواي خلاقة زندگي صدمة شديدي خورده و رو به انحطاط رفته است. خواجه حافظ شيرازي ميگويد :
در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند
گر تو نميپسندي تغيير ده قضا را
حافظ ز خود نپوشد، اين خرقة ميآلود
اي شيخ پاكدامن، معذور دار ما را
مير تقي مير از بزرگترين شعراي اردو زبان گويد كه: ما فيالحقيقت مجبور محض هستيم و ناحق بر ما تهمت ميبندند، هرچه ميخواهد، خود او، يعني باري تعالي ميكند و ما از اعمال خود بيخود بدنام ميشويم :
الهي راست گويم فتنه از تست
ولي از ترس نتوانم چغيدن
لب و دندان تركان خطا را
نبايد اين چنين خوب آفريدن
بنابراين، تفسير قد جفت القلم اين بود كه قلم كاتب بعد از تحرير مقدرات هر كس خشك شد و ديگر در آن تغيير ممكن نيست. در بين فيلسوفان و متصوفان اسلامي، مولانا رومي اول كسي بود كه عليه تصور مزبور قيام نمود و براي صحت مدعاي خود دلايل متقني اقامه كرد و فرمود : تقدير اسم ديگري براي آيين مقررة خداونديست و تقدير، زاهد را به زهد يا دزد را به دزدي مجبور نميكند، زيرا تقدير قانون خداوندي است كه غير متغير است، نتيجة تقوي و زهد يا نتيجة طغيان و عصيان تفاوت دارد و آنرا سنتالله گويند كه هيچ تغييرپذير نيست.
اقبال هم در مسألة خودي، معتقد به عقيدة اختيار است و عقيدة خود را به شدت هرچه تمامتر تعقيب ميكند، چنانكه ميگويد :
در رضايش، مرضي حق، گم شود
اين سخن، كي باور مردم شود
در واقع نظرية هر دو اين است كه قبول دارند خالق همة افعالي كه از افراد صادر ميشود، خداي متعال است. اما فاعل و كننده كار، خدا نيست، يعني اين بندة خداست كه از روي اختيار و عمد و علم به پاي خود به خرابات يا مسجد ميرود و اين دست بندة خدا است كه بر سر مظلوم ميكوبد يا عصاي پيري و كوري میگردد.
اگر چه رومي و اقبال در دو دورة مختلف زندگي ميكردهاند، اما اين دو زمان از لحاظ اوضاع فردي و اجتماعي، ديني و مذهبي و فكري و سياسي، تقريبا” مشابه يكديگر بودهاند. چنانكه خود اقبال گويد :
شرار جستهيي گير از درونام
كه من مانند رومي گرم خونام
چو رومي در حرم دادم اذان، من
ازو آموختم اسرار جان، من
به دور فتنة عصر كهن، او
به دور فتنة عصر روان، من
اقبال به فرزند خود چنين توصيه ميكند:
پير رومي را، رفيق راه ساز
تا خدا بخشد ترا، سوز و گداز
چونكه رومي، مغز را داند ز پوست
پاي او، محكم فتد در كوي دوست
شرح او كردند و او را كس نديد
معني او، چون غزال از ما رميد
اقبال الطاف و اكرام مولانا رومي را در حق خود چنين بيان ميكند:
پير رومي، خاك را اكسير كرد
از غبارم، جلوهها تعمير كرد
ذره از خاك بيابان رخت بست
تا شعاع آفتاب، آرد به دست
موجام و در بحر او منزل كنم
تا دُر تابندهاي حاصل كنم
در جاي ديگر نيز افكار او را بيان ميكند و آشنايي خود با رموز وي را باعث افتخار ميداند :
مرا بنگر، كه در هندوستان، ديگر نميبيني
برهمنزادهاي، رمز آشناي روم و تبريز است
باز ميگويد :
مرشد، غزلي بيتي، از مرشد روم آور
تا غوطه زند جانم، در آتش تبريزي
از آوردن نمونه و وجوه مشابهات بيشتر در اينجا خودداري ميكنم، تا سخن به درازا نكشد. چون اين اندك، نمونة بسيار است و مشت، نمونة خروار. و همين مختصر ميرساند كه اقبال تا چه اندازه از مقلد بزرگ خود، مولانا رومي، تقليد و پيروي نموده و از نظر فكر و معني شعر اقبال تا چه اندازه نزديك به اشعار مولاناست.
* دکتر نسیم، رئيس بخش فارسي دانشگاه پيشاور، پاكستان
پاورقي :
۱. اسرار خودي ، ص ۱۴
۲. اسرار خودي ، ص ۱۳
۳. اسرار خودي ، ص ۱۴
۴. پيام مشرق ، ص ۱۹۸
۵. پيام مشرق ، ص ۴۱
۶. اسرار خودي ، ص ۴۳
۷. ارمغان حجاز ، ص ۷۷
۸. جاويدنانه ، ص ۲۴۴
۹. اسرار خودي ، ص ۸۲۷
۱۰. زبور عجم ، ص ۱۷
تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰
منبع : نامشخص
ــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار