مقالات دکتر محمد بقائی ماکان
24_01_2010 . 19:39
#1
مقالات دکتر محمد بقائی ماکان
درباره اقبال لاهوری





دوستان گرامی!
در این بخش به معرفی مقالات دکتر محمد بقائی ماکان، کوشاترین اقبال‌شناس ایران و جهان خواهیم پرداخت.
دکتر محمد بقائي ماکان در سال ۲۰۰۳ در همايش جهاني اقبال‌شناسي لاهور، به عنوان اقبال‌شناس منتخب، موفق به دريافت لوح زرين از سوي رئيس‌ جمهوري پاکستان و همچنين در فوريه ۲۰۰۶ "به پاس سه دهه تلاش بي‌وقفه در ترويج آثار و افکار اقبال که حاصل آن مجموعه‌اي ۲۶ جلدي مشتمل بر ده هزار صفحه" است، موفق به دريافت عالي‌ترين نشان فرهنگي از سوي پرويز مشرف و اعتبارنامه فرهنگي از دولت پاکستان شدند.
منتظر دریافت اطلاعات شما در این مورد هستیم.

ــــــــــــــــــــ

فهرست مقالات :

فردوسي برون مرز
مولوی در تصور اقبال
پیر رومی و رفیق راه
اقبال‌شناسی در ایران
درونمایه فلسفه اقبال
اقبال و شرق از خود رميده
فارسى لاهورى در شعر اقبال


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
24_01_2010 . 19:43
#2
پیر رومی و رفیق راه



پیرِ رومی و رفیقِ راه

نویسنده : دکتر محمد بقائی ماکان

موضوع : _____


مقدمه :

هجدهم ‌آبان ۱۳۸۵ / نهم نوامبر ۲۰۰۶ صدوسي‌امين سال تولد محمد اقبال لاهوري، انديشمند بزرگ جهان اسلام، است كه آوازه‌اي جهاني دارد. ضمن آنکه يونسكو امسال را به عنوان سال بزرگداشت مولانا نیز معرفي كرده است. مقاله حاضر، به اجمال، برخي انديشه‌هاي اين دو متفكر را به گونه‌ای تطبيقي بررسي كرده است.


مقاله :

تاثيرپذيري اقبال از مولوي را مي‌توان به دو قسمت تقسيم كرد : يكي ساختاري و ديگري مضموني. آنچه در اين مقاله مورد نظر است، تاثيرات محتوايي و مضموني است و نيز مقايسه‌اي از اين حيث ميان اقبال و مولوي.

اقبال در تمام آثارش از "اسرار خودي" كه نخستين آنهاست تا "ارمغان حجاز"، دلبستگي شديد خود را به افكار مولوي ابراز مي‌دارد و او را با نام‌هاي مرشد و پير ياد مي‌كند.

در آغاز مثنوي "چه بايد كرد" مي‌گويد :

پير رومي، مرشد روشن‌ضمير
كاروان عشق و مستي را امير

منزل‌اش برتر ز ماه و آفتاب
خيمه را از كهكشان سازد طناب

از ني آن ني‌نواز پاكزاد
باز شوري در نهاد من فتاد



در "جاويدنامه"، مولوي را به عنوان راهنماي سفر خيالي خود به دنياي ديگر برمي‌گزيند و اين مبيّن احترام عظيمي است كه او براي مرشد و مراد خود قائل است و عقل و عشق حقيقي را در او مي‌جويد.

بنابراين انتخاب مولوي، به عنوان دليل راه در "جاويد نامه"، مي‌تواند كنايتي باشد از تركيب عقل و عشق كه در "سيرالعباد" راهنماي سنايي است.

اقبال خود را مبلّغ و مروّج انديشه‌هاي مولوي مي‌داند و رسالت‌اش را در اين مي‌بيند كه با ترويج آراي وي، تحرك و پويايي در ميان اقوام شرق، يعني جوامع اسلامي، پديد آورد و حركتي در اينان، كه خويشتن را فراموش كرده و آنچه خود دارند را از بيگانه تمنا مي‌كنند، به وجود آورد.

اقبال، عصر خود و عصر مولوي را در بسياري جهات، همانند مي‌يابد. در زمان مولوي، مردم از خوف مغولان، زبون و بي‌جرأت شده بودند و در نتيجه فضايل اخلاقي و معنوي به انحطاط گراييده بود. تهاجم مغولان سبب از بين‌رفتن قدرت سياسي شرقيان شد.

در دنياي امروز نيز مغولان تازه‌اي به دنياي اسلام حمله آورده‌اند كه عبارتند از عقل‌گرايي مفرط و فناوري غرب. اقبال با احساس اين خطر، رسالت خود را در آن ديد كه همچون مولوي به مقابله با آن برخيزد.

مولوي چنان كه از "فيه‌مافيه" برمي‌آيد، از مغولان در مجالس خود، حتي زماني كه عامل‌شان معين‌الدين پروانه نيز حضور داشت، به‌شدت انتقاد مي‌كرد و مردم را به ايستادگي در مقابل آنها تشويق مي‌نمود تا با آنان بجنگند و استقلال و هويت ملي خويش را حفظ كنند.

اين انديشه، يكي از مضامين محوري آثار اقبال است و مثنوي‌هاي "پس چه بايد كرد"، "گلشن راز جديد" و "بندگي‌نامه" به پيروي از همين تفكر مولوي سروده شده‌اند. بنابراين او براي خود همان نقشي را قائل است كه مولوي در هفتصد سال پيش ايفا نموده بود:

چو رومي در حرم، دادم اذان من
از او آموختم، اسرار جان من

به دور فتنه عصر كهن، او
به دور فتنه عصر روان، من


در آغاز مثنوي "چه بايد كرد" مي‌گويد :

سپاه تازه برانگيزم از ولايت عشق
كه در حرم، خطري از بغاوت خرد است



اقبال از مولوي آموخته است كه جوامع بشري جز با عشق، فعال و پويا نمي‌شوند. اين همان عشقي است كه اقبال در كتاب "بازسازي انديشه ديني در اسلام" آن را "راه حياتي" ‌مي‌نامد. طريقي كه به تصاحب و تسخير عالم مي‌انجامد و در قرآن به "ايمان" تعبير شده است.

يكي ديگر از نكاتي كه اقبال از مولوي آموخت اين است كه انسان واقعي بايد پيوسته در طلب آرمان‌هاي انساني باشد، كه پويايي و تلاش، سرلوحه آن است.

اين انديشه، حضور خود را در همه سروده‌هاي اقبال، مدام نشان مي‌دهد. از همين‌روست كه مثنوي "اسرار خودي" با اين ابيات معروف مولانا آغاز مي‌شود:

دی شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست

زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست



انسان آرماني اقبال، كسي است كه صفات شاهين و شاهباز را دارد، زيرا داراي مناعت طبع است، با متانت است، از صيد ديگري ارتزاق نمي‌كند، زندگي‌ی آزاد دارد و از همين‌رو آشيانه نمي‌سازد، بلندپرواز است، تنهايي را دوست دارد و سرانجام اينكه نگاه نافذي دارد.

مولوي نيز در يكي از معروف‌ترين غزل‌هايش، خود را به شاهباز تشبيه مي‌كند :

باز سپيد حضرتم، تيهو چه باشد پيش من
تيهو اگر شوخي كند، چون باز بر تيهو زنم



مولوي و اقبال، هر دو "آدم" را آن‌گونه باور دارند كه قرآن توصيف مي‌كند و او را كمال مطلوبي مي‌داند كه نوع بشر بايد سعي در شناخت‌اش داشته باشد.

آدم در قرآن نمودي از بشريت در جوهر اصلي آن و مثال اعلاي انسان است. نظر هر دوي آنان در مورد تقدير يكسان است. به عقيده آنان تقدير به اين معنا نيست كه افعال هر فردي از پيش تعيين شده باشد، بلكه قانون زندگي است. هر دوي آنان متفكراني پويا و تكامل‌طلب هستند.

به نظر هر دوي آنان نه تنها آدم، بلكه كل عالم، از اسفل به اعلي مي‌رود و براي پيشرفت انسان هيچ محدوديتي وجود ندارد. آدمي با نيروي طلب و با اخلاص در عمل، نه تنها به دنياهاي تازه‌اي دست مي‌يابد، بلكه مي‌تواند آنها را بسط دهد. هر دو، تلاش را زندگي، و عدم تحرك را مرگ و نيستي مي‌دانند.

هر دو معتقدند كه رسيدن به جاودانگي به ميزان تلاشي بستگي دارد كه مصروف آن مي‌شود. هر دو با زمينه‌هاي تفكري كه تا پيش از آنان به وجود آمده بود كاملاً آشنايي داشته و بر آن بودند تا مفاهيم متناقض را بدان اميد كه ميانشان هماهنگي ايجاد يا كشف كنند، به سطح بالاتري از تفكر بكشانند.

هر دو، با آن كه در قلمرو عقل حضور دارند، ترجيح مي‌دهند كه ماوراي عقل را تجربه كنند. هر دو شاعراني جهاني‌اند. شعر هر دو فلسفي و عرفاني است. هر دو به جاي خودانكاري و نفي خود، در صدد تقويت آنند. به واسطه همين شباهت‌هاست كه اقبال خود را مريد و پيرو مولوي مي‌شمارد، ولي پيروي او از نوع تقليدهاي معمولي نيست، او مريدي است كه در درياي انديشه مرادش، عميقاً غوطه‌ خورده است.

اقبال، به خلاف صوفيه، وحدت وجودي‌ی معتقد به مقام فنا نيست، بلكه مي‌گويد كه خودي انسان پس از طي مراحل سلوك در كنار خود اعلي جاي مي‌گيرد و خداي‌گونه مي‌شود. در اين مورد، به تمثيل زيباي مثنوي مولوي استناد مي‌جويد كه آهن پس از در افتادن به آتش همانند آتش مي‌شود، ولي هويت و ذات خود را از دست نمي‌دهد :

رنگ آهن، محو رنگ آتش است
ز آتشي مي‌لافد و آتش‌وش است

چون به سرخي گشت همچون زر كان
پس اناالنار است، لافش بر زبان

شد ز رنگ و طبع آتش، محتشم
گويد او : من آتشم، من آتشم



اقبال با اعتقاد به چنين انديشه‌اي، به تصوفي معتقد است كه بنيادش بر عمل، طريق‌اش بر تپيدن و تلاش دائم، و هدف‌اش در رسيدن به كمال نامتناهي باشد. عرفان او چندان متعالي است كه حتي من نامحدود هم در پي ديدار من محدود برمي‌آيد.

اقبال همانند مولوي، كسي را عارف واقعي مي‌داند كه وقتي به اين منزلت و مرتبت نائل آمد به دنياي ملموسات باز مي‌گردد و آنچه را كه در سير و سلوك خود تجربه كرده، براي پيشرفت و بهبود جامعه خويش به كار مي‌گيرد و لذت حضور را به ديگران مي‌چشاند و سرمشق پويايي و تلاش و مبارزه مي‌شود. پيرو چنين طريقتي خلوت‌نشين نيست، بلكه "مرد غوغا" است.

مريد همت آن رهروم كه پا نگذاشت
به جاده‌اي كه در او كوه و دشت و دريا نيست

شريك حلقه زندان باده پيما باش
حذر ز بيعت پيري كه مرد غوغا نيست



چنين عرفاني از انديشه مولوي نشأت مي‌گيرد كه مبتني بر استغناء روحي و "الفقر فخري" است. اقبال از سال ۱۹۰۵ تا ۱۹۰۸ در كمبريج از محضر اساتيدي همچون "مك تاگارت" و "جيمز وارد" تلمذ مي‌كرد.

در همين دوره براي نگارش پايان‌نامه‌اش شروع مي‌كند به مطالعه‌اي عميق در افكار و آثار مولوي و پي مي‌برد كه او برخي از انديشه‌هاي بنيادي نيچه و حتي برگسن را، كه پيش‌تر مي‌پنداشته تازگي دارند، هفت قرن پيش بيان داشته است.

به نظر وي نيچه و مولانا جلال‌الدين مولوي با آن كه در دو قطب فكري مخالف قرار دارند و فاصله حيرت‌انگيزي به لحاظ معنوي ميان اين دو شاعر فيلسوف وجود دارد، ولي از لحاظ فكر عملي كاملاً به يكديگر نزديك‌اند.او مي‌گويد، نيچه به فساد و زوال انسان پيرامون خود پي برد و تمامي عوامل و نيروهايي را كه موجب اين تباهي بود آشكار ساخت و در نهايت شيوه‌اي را كه مي‌پنداشت متناسب با زندگي در اين جهان است عرضه نمود.

اصل مهم تفكر نيچه در اين جمله خلاصه مي‌شود كه : "امروز ديگر مسأله آن نيست كه بشر چگونه باقي مي‌ماند، بلكه بايد بدانيم كه چگونه به كمال مي‌رسد"

مولوي نيز زماني در ميان مسلمانان درخشيد كه اصول ضايع‌كننده حيات و انديشه و ادبياتي به ظاهر زيبا و دلپذير، اما در باطن فلج كننده، خون مسلمانان آسيا را مكيده و راه را براي پيروزي آسان تاتارها آماده كرده بود.

او در اين شرايط در تنگناهاي زندگي و در برابر بي‌لياقتي‌ها، نقايص و فسادهاي اجتماعي، كه خود جزيي از آن به حساب مي‌آمد، كمتر از نيچه حساسيت نشان نداده است. جلال‌الدين با بينشي حكيمانه و روشن، بيماري همه‌گير جامعه خويش را بازگو مي‌كند و وجوه آرماني انسان مسلمان را بيان مي‌دارد.

اقبال درمي‌يابد كه مولوي نيز همانند نيچه معتقد به تحول، آزادي، توانايي‌ها، جاودانگي خود، ميل به قدرت، ارزشمندي من‌هاي برتر و از ميان بردن كهنه‌ها، براي پديد آوردن چيزهاي نو است. اگر اقبال در "زبور عجم" مي‌گويد :

كهنه را در شكن و، باز به تعمير خرام
هر كه در ورطه‌ "لا" ماند، به "الا" نرسيد

تحت تأثير اين انديشه مولوي است كه :

هر بناي كهنه كابادان كنند
نه كه اول كهنه را ويران كنند

تا نكوبي گندم اندر آسيا
كي شود آراسته زان، خوان ما



تصور اقبال از مابعدالطبيعه، خدا و نيز شطحيات حيرت‌آورش، شباهت تام به ديدگاه‌هاي مرادش دارد. او نيز همانند مولوي معتقد است كه خدا را نبايد با ندبه و زاري طلب كرد، زيرا اين امر مبين ضعف و درماندگي است. تقرب به خدا بايد با شأن و مرتبه خودي انسان سازگار باشد. انسان بايد با قدرت اراده‌اش به جستجوي او برآيد و او را همانند صيادي به كمند آورد. از اين روست كه مولوي مي‌گويد :

به زير كنگره كبرياش مردانند
فرشته صيد و، پيمبر شكار و، يزدان گير


و اقبال تشنه اعتلاي خودي مسلمان از خود رميده، چنان تحت تأثير اين انديشه قرار مي‌گيرد كه همين مضمون را به بياني ديگر و بسيار جسورانه‌تر از مولوي مي‌سرايد :

در دشت جنونِ من، جبريل، زبون صيدي
يزدان به كمند آور، اي همت مردانه


اقبال در خصوص فهم حقايق قرآن معتقد است كه آن را بايد چنان خواند كه گويي به خود خواننده نازل شده است. او با تأويل و برداشت‌هاي شخصي و نادرست از آيات قرآني مخالف است :

زنده قومي بود از تأويل مرد
آتش او، در ضمير او فسرد



و در بيتي ديگر مي‌گويد :‌

ز تأويلات ملايان نكوتر
نشستن با خود آگاهي دمي چند



مولوي نيز در مورد فهم قرآن همين نظر را ابراز مي‌دارد. او تأويل و برداشت‌هاي فردي را به "پوست" و حقيقت قرآن را به "مغز" تشبيه مي‌كند و مي‌گويد :

ما ز قرآن مغز را آموختيم
پوست را بهر خسان بگذاشتيم


و در جاي ديگر همانند سهروردي در "كلمه التصوف" معني قرآن را در خود قرآن مي‌جويد. گويا اينان را بايد پايه‌ريزان هرمنوتيك در غرب دانست.

معني قرآن، ز قرآن پرس و بس
وز كسي كاتش زده، اندر هوس



در تأثير مولوي بر اقبال همين قدر بس كه نه تنها او را در تمام "جاويد نامه" راهنماي خود قرار مي‌دهد، بلكه در ادبيات پاياني اين مثنوي، نسل جديد را هم به تعمق در آموزه‌هاي مولانا فرا مي‌خواند و به آنان توصيه مي‌كند كه :

پير رومي را، رفيق راه ساز
تا خدا بخشند تو را، سوز و گداز

زانكه رومي، مغز را داند ز پوست
پاي او محكم فتد، در كوي دوست



تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۰۰۰۰

منیع : نامشخص
ــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار
.
24_01_2010 . 19:49
#3
درونمایه فلسفه‌ی اقبال



درونمایه فلسفه‌ی اقبال

مصاحبه با : دکتر محمد بقائی ماکان

مصاحبه‌کننده : _____

موضوع : _____


مقدمه :

کنگره جهاني اقبال لاهوري روز ۱۸ آبان ۱۳۸۶ / ۹ نوامبر ۲۰۰۷ به مناسبت يکصد و سي امين سالگرد تولد اين متفکر برجسته جهان اسلام در دانشگاه هنگ کنگ برگزار شد. دکتر «محمد بقايي ماکان» از ايران، دکتر کريستينا هلد از آلمان، دکتر حميد تنولي و دکتر خرم علي شفيق از پاکستان در اين کنگره سخنراني کردند. بقايي در اين کنگره يک سخنراني با عنوان «مفهوم عشق در آثار اقبال» ارائه کرد. اين اقبال شناس تاکنون 62 جلد تاليف و ترجمه در زمينه فلسفه، ادبيات فارسي و اديان دارد که 25 اثر او درباره اقبال لاهوري به رشته تحرير درآمده است. وي به پاس فعاليت طولاني مدت در اشاعه و آثار علامه اقبال لاهوري، موفق به دريافت عالي ترين نشان و اعتبارنامه فرهنگي از سوي رئيس جمهوري پاکستان شده است.


س : از آنجا که فلسفه اقبال به مفهوم "خودي" يا به عبارت ديگر بر "فرديت" استوار است، ابتدا مي‌خواستم نظر شما را در مورد "فرديت" بپرسم و اينکه شما چه تعريفي براي فرديت داريد؟

ج : فرديت به طور عام عبارت است از مجموعه صفات جسماني و معنوي که موجب تمايز يک فرد از افراد ديگر مي شود؛ يعني صفاتي که طبيعتي خاص به فرد مي دهد.


س : آيا مي‌توان گفت فرديت به عبارت ديگر همان شخصيت است؟

ج : گرچه به طور خاص چنين است، ولي چون نيک بنگريم، ميان اين دو مفهوم تفاوت وجود دارد. فرديت مجموع صفات به واقع موجود است، حال آنکه شخصيت مجموع صفاتي است که مي تواند وجود داشته باشد، که ممکن است به وجود بيايد، يا نيايد، يعني صفات سازنده شخصيت محتمل الوقوع هستند. به همين جهت فرد در تعريف فلسفي غير قابل تقسيم است، برخلاف جنس که مي‌شود آن را به انواع مختلف تقسيم کرد. در جامعه شناسي فرد واحدي است که از تجمع آنها جامعه به وجود مي آيد.


س : اقبال چه تصوري از ماهيت فرد دارد و چه نقشي براي آن قائل است؟

ج : براي پاسخ به اين سوال لازم است ابتدا نظرش را در مورد "خود" يا "فرديت" بدانيم، زيرا تصوري که او از "من" آدمي دارد، پايه اصلي فلسفه اوست که بناي انديشه اش بر آن بنياد شده است. او ديدگاه خود را در مورد "فرد" اول بار در مثنوي "اسرار خودي" به صورتي همه فهم، مردم پسند و موثر ارائه داد و سپس همين انديشه به ديگر نوشته ها و آثار شعري او راه يافت، تا سر انجام آن را به صورتي علمي و فلسفي در کتاب "بازسازي انديشه ديني" مطرح ساخت. البته ناگفته نماند که بخشي از زيربناي نظرات اقبال در باب "فرد" از انديشه‌هاي متفکران ايراني، به‌خصوص مولوي، شکل مي‌گيرد. بنابر اين مي‌بينيد که فرديت واقعي از نظر وي، در کسي است که مرد عمل باشد.


س : يعني متمايل به پراگماتيسم است؟

ج : متمايل نيست، بلکه فرد آرماني او، يک پراگماتيست تمام عيار است. او در واقع براي ترويج روح عمل‌گرايي همانقدر در شرق کوشيد که پيرس و جيمز در غرب. در آغاز کتاب باز سازي انديشه، يکي از ارزش‌هاي قابل تامل قرآن را در تاکيدي مي‌بيند که اين کتاب آسماني بر "عمل" مي گذارد. او در پيش گفتار اين کتاب سخن خود را مفتخرانه چنين آغاز مي کند: "قرآن کتابي است که در مورد عمل بيش از انديشه تاکيد مي‌کند."

فرديت پويا انديشه‌يي است که حضور خود را در همه آثارش مدام نشان مي‌دهد. فرديت استوار يا خودي پولادين در ساختار فکري او و در شکل بخشيدن به شخصيت انسان آرماني او داراي اهميت ذاتي است. به علاوه اين موضوعي است که از نظر اقبال بنا به دلايل مختلف روانشناسي، زيست شناسي و تربيتي نيز، که در سال‌هاي اخير تاکيد خاصي بر اين موضوع دارند، قابل تامل است. همچنين گسترش حرکت‌هاي توده‌اي و نيز استبدادي، همراه با مشکلات خاص خود، سبب شدند اين مساله اهميت سياسي روزافزوني بيابد. بسياري از حرکت ها و نهضت هاي جديد سياسي، صنفي و علمي سعي کرده‌اند فرديت را در اشخاص از بين ببرند. در نتيجه متفکران مسائل تربيتي و اجتماعي که در صدد حفظ ارزش‌هاي فرهنگ بشري و هويت انساني بوده‌اند و هستند، ناچارند که بر موضوع "فرديت" و برتري آن در زندگي تاکيد ورزند.


س : اين درست ولي اقبال به عنوان انديشمندي انسان دوست که آگاه است روح آدمي از امکانات عظيمي براي رشد و تعالي برخوردار است، اين مساله را از چه زوايايي مورد تاکيد قرار داده؟

ج : طبيعتاً قصدم اين بوده که به همين نکته اشاره کنم. ببينيد، به نظر او، فرديت، يا در اصطلاح‌شناسي وي "خودي"، وجودي است واقعي و بسيار با اهميت که مرکز و اساس حيات بشري است. البته مي‌دانيد که برخي از مکاتب فکري، فلسفي و عرفاني خواسته‌اند حقيقت "خود" يا self را ناديده بگيرند و آن را تصوري محض و بي‌اهميت بدانند.


س : شکي نيست که برخي مکاتب فلسفي به مقابله با اين انديشه بر آمدند و "خودي" را نفي کردند، ولي آيا در پهنه عرفان هم، چنين بوده است؟

ج : اتفاقاً اين آخري (عرفان) با "خود انکاري" يا "selfnegation" فرديت را نفي مي کند و آن را جزيي از ذات حق مي‌شمارد. وحدت وجود، خود آدمي را نهايتاً در خود سرمدي مستحيل مي‌سازد. طرفداران انگليسي هگل و نيز پيروان آيين وحدت وجود (pantheism) بر اين عقيده‌اند که آدمي بايد همچون قطره‌اي که به دريا مي‌پيوندد و هستي خود را به عنوان يک موجود مستقل از دست مي‌دهد، بالاترين هدف و انديشه اش اين باشد که هويت فردي خود را در وجود مطلق فنا سازد.

اقبال چنين تفکراتي را فرضيه هاي فلسفي گمراه کننده مي‌نامد، که خطرات اجتماعي و سياسي به دنبال خواهند داشت. از همين رو آنها را با قاطعيت طرد مي‌کند. او به شدت بر اين باور است که انديشه نفي "خود"، يا مستحيل شدنش در خود نامتناهي، نبايد آرمان اخلاقي يا ديني بشر باشد، بلکه آدمي بايد در حفظ فرديت ارزشمند خويش که داراي امکانات بي‌پايان است، بکوشد و با پرورش نيروي ابتکار و خلاقيت بي‌نظير خود، آن را نيرومند سازد.

اقبال در بازسازي انديشه مي‌گويد :

"... پايان جست وجوي من به معناي رهايي از محدوديت‌هاي فرديت نيست، بلکه بالعکس، به معناي يافتن تعريف دقيق‌تري در مورد آن است..."

او در بحثي راجع به شطح معروف حلاج "انا الحق" مي گويد :

"... تعبير درست تجربه و گفته هميشه ماندني‌اش، واقعيت و جاوداني خودي انسان را در شخصيتي ژرف تحقق بخشيد و با شجاعت به اثبات رساند...»


س : آيا اقبال اين فرديت يا به تعبير وي "خودي" را فقط در انسان مي‌جويد. يا همانند بسياري از فلاسفه، که مشخص‌ترين آنان فيخته است، براي موجودات نیز فرديت و خودي قائل‌ است؟

ج : از ديدگاه اقبال، فرديت يا خودي را مي‌توان به روشني در همه موجودات زنده يافت، بنابراين دستيابي به فرديت عميق‌تر، نمي‌تواند تنها به انسان محدود شود، زيرا به عقيده وي :

"... دستگاه موسيقي زندگي، آهنگي جز خودي نمي نوازد، نوايي که اندک اندک اوج مي گيرد و در بشر به تکامل مي رسد..."

اقبال نيز مانند برگسون فيلسوف معروف فرانسوي و نيز مانند بسياري از زيست‌شناسان صاحب‌نام معتقد است که همه موجودات زنده در تلاش‌اند به فرديتي کامل‌تر و پيچيده‌تر دست يابند. به نظر وي، از آنجا که انسان داراي نيروي آفرينش است، همين امر سبب مي‌شود قدرت خود را که آزادي و امکانات نامحدودي برايش فراهم آورده، بسط دهد و شکوفا سازد.


س : يعني در واقع معيار او براي ارزيابي واقعيت و حقيقت موجودات زنده بر پايه تشخص و ميزان اعتلاي خودي يا فرديت آن‌هاست؟

ج : دقيقاً چنين است. در منظومه "بال جبرئيل" مي‌گويد : هر موجودي مي‌خواهد به جلوه در آيد، در دل هر ذره‌اي ذوق اعتلا و عظمت موج مي‌زند / بدون چنين ذوقي، زندگي، مرگ است، اگر خودي به کمال برسد، آدمي خداي‌گونه مي‌شود / نيروي خودي، دانه‌ي خشخاشي را به کوه بدل مي‌کند و اگر به سستي بگرايد، کوه را بدل به دانه خشخاش مي‌کند.

فقط خودي است که در اين جهان واقعيت دارد، باقي همه افسانه و افسون است. اقبال کسي را داراي حيات واقعي مي داند که بتواند بگويد "من هستم"، و اين ادعايي است که هرکسي نمي‌تواند به زبان آورد. به عقيده وي، فرديت مراتبي دارد و نمي‌توان آن را تنها در يک فرد فهم کرد. او در مثنوي "اسرار خودي" بارها به اين موضوع اشاره مي‌کند و مفهوم حقيقي تحول و تکامل نفس را در تلاش براي نائل آمدن به فرديتي کامل‌تر و غني‌تر مي‌نمايد :

قطره چون حرف خودي از بر کند
هستي بي‌مايه را گوهر کند
سبزه چون تاب دميد از خويش يافت
همت او سينه گلشن شکافت
چون زمين بر هستي خود محکم است
ماه، پابند طواف پيهم است
هستي مهر از زمين محکم‌تر است
پس زمين مسحور چشم خاور است


به نظر اقبال از ميان موجودات زنده انسان به بالاترين سطح فرديت دست يافته و بيش از تمامي مخلوقات از حقيقت خود خبر دارد. او مي گويد؛ «طبيعت خودي آدمي چنان است که هم در برابر ديگر «من»ها مسوول است و هم اينکه در خود متمرکز و داراي فرديتي خاص مي باشد و همه «من»هاي غير از خود را طرد مي کند.» اين نظري است که با عقيده پيروان وحدت وجود در باب رابطه ميان «خود» با «عالم» تفاوت دارد. اقبال براي فرديت بشري چندان ارزش قائل است و به جاودانگي آن چنان اعتقاد دارد و براين دو پاي مي فشارد که در طرد عقايد پيروان آيين نيروانا و نيز صوفياني که منتهاي آمال «من» بشري را در محو شدن يا ذوب شدن خود متناهي در خود نامتناهي (وجود مطلق) مي بينند و آن را بالاترين سرخوشي و سعادت به شمار مي آورند، هيچ ترديدي به خود راه نمي دهد.


س : شما نزديک به بيست و پنج سال است که به اقبال‌پژوهي اشتغال داريد و چنان که خوانده‌ام چيزي حدود ده هزار صفحه درباره اين انديشمند تاليف يا ترجمه کرده‌ايد. بنابراين مي‌توانم براي اين پرسش‌ام جوابی مطمئن دريافت دارم که چرا انديشه اقبال يا بهتر بگويم چرا ذکر و فکرش معطوف به فرديت و تاکيد بر خودي انسان شد و اين همه در شناساندن آن، در تقويت آن، در باور کردن آن، و در پروراندن آن در ميان اقوام شرق تلاش کرد؟

ج : دلايلش متعدد است. به عنوان يک شرقي، نگاهي به پيرامون خود بيندازيد. به هرجا و هر حوزه‌اي که بنگريد، آکنده از مسائل و مشکلات بسيار است که جملگي حکايت از عقب‌ماندگي دارد. ما امروز در همه چيز، جز پرگويي، چشم نيازمان به دست خلاق غرب است، تا چه رسد به يک قرن پيش که اقبال در آن مي‌زيست. او اين واپس ماندن را در ضعف فرديت اقوام شرق مي‌داند.

او ريشه اين نااستواري، خودناباوري و تزلزل فرديت را در افکار صوفيانه منحط که گوشه‌گيري و انزوا را تعليم مي‌دهند، در رهبانيت و ترک دنيا و در تعاليم بي‌بنياد تفکرات عاري از حقيقت اسلام مي‌داند. به همين علت است که در پانزده هزار بيت شعر حکيمانه‌اش، با انديشه خودانکاري و رهبانيت ديني مي‌ستيزد، که ماحصل آن در کتاب "بازسازي انديشه ديني در اسلام" مشهود است.

در همين کتاب است که مي گويد :

"... قرآن با بيان ساده و موثر خود، فرديت و بي مانندي انسان را مورد تاکيد قرار مي دهد... و در مورد سرنوشت او به عنوان واحدي از زندگي، نظري صريح و قطعي دارد...".

او کاملاً به اين حقيقت واقف است که عقيده مبتني بر نفي خويشتن انديشه‌اي است که وارد اسلام شده و آن را ملوث کرده است. به اعتقاد او، اين فکر اساساً با روح اسلام که آن را "ضد فرهنگ کلاسيک يونان" مي‌نامد، تباين دارد. به نظر وي بنياد تفکر در قرآن بر تجربه عملي است، زيرا براساس نظر قرآن "در قلمرو معرفت، خواه علمي يا ديني، انديشه نمي‌تواند به طور کلي از تجربه هاي عيني و ملموس منتزع باشد". اقبال معتقد است که پرورش فرديتي فعال و عملگرا جز از طريق تماس با جامعه‌اي فعال و پويا ممکن نيست. نفوذ تدريجي فرهنگ کلاسيک يونان در انديشه اسلامي، جريان بينش حقيقي قرآن را تيره و مکدر ساخت. از همين رو بر افلاطون خرده مي گيرد و او را حکيمي مي داند "از گروه گوسفندان قديم"، زيرا منکر حيات فعال و هنگامه موجود در جهان واقع شد.

اقبال با مطالعه‌اي عميق در علل انحطاط اکثر اقوام شرق و بخصوص مسلمانان در دو قرن گذشته، برآن شد تا بر عقيده خويش در مورد "خودي" با شدت هرچه تمام‌تر پاي بفشارد. او به اين نتيجه رسيد که مسبب اين سرخوردگي و يأس و از هم گسستن رشته‌هاي حيات ملي، نفوذ انديشه مخرب خودانکاري است. هدف‌اش اين بود تا در انديشه خلق جهش‌ي تازه و کيفيتي پويا پديد آورد و با تبليغ نظريه خودي و اثبات آن به عنوان نيرويي با امکانات بي‌حد مادي، فرهنگي، و معنوي در ميان ديگر نيروهاي جهان ملموسات، هدايت‌شان کند. پرورش اين انديشه در آدمي، خواه سر در اغراض شخصي داشته باشد يا اهداف اجتماعي، مي تواند او را در رسيدن به خواست هاي روزافزون‌اش مدد کند.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۱۳۸۶

منیع : سایت روزنامه اعتماد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار
.
24_01_2010 . 20:13
#4
اقبال و شرق از خود رميده



درونمایه فلسفه‌ی اقبال

نویسنده : دکتر محمد بقائی ماکان

موضوع : _____


مقدمه :

۹ نوامبر ۲۰۰۹ / ۱۸ آبان ۸۸ مصادف است با صد و سي ‌و سومين سالروز تولد علامه اقبال لاهوري که شيفتگي وي به زبان فارسي و فرهنگ برآمده از ايران، مايه مباهات هر ايراني است، زيرا ارزش هر موضوعي مبتني بر ارزش علاقه‌مندان آن موضوع است. اقبال را مي‌توان يکي از برجسته‌ترين چهره‌هاي فرهنگي يک قرن اخير در شرق به شمار آورد. آوازه بي‌مرز او سبب شده تا بسياري از محققان و نويسندگان به تجزيه و تحليل و شرح آثار و افکار وي برآيند و هر ساله همايش‌هاي متعددی در کشورهاي مختلف در شناخت آراء اين فرزانه کم‌نظير که نامش يادآور فرهنگ ايران است، تشکيل شود. در چنين ايامي غالب مطبوعات دنياي اسلام، آراء و انديشه‌هاي اقبال را از منظري خاص، مورد تجزيه و تحليل قرار مي‌دهند.

در مقاله‌اي که پيش رو داريد، گستردگي انديشه اقبال به وسيله دکتر محمد بقائي ماکان به اختصار اما مفيد مورد بررسي قرار گرفته است. لازم به ذکر است که ايشان در سال ۲۰۰۳ در همايش جهاني اقبال‌شناسي لاهور به عنوان اقبال‌شناس منتخب موفق به دريافت لوح زرين از سوي رئيس‌ جمهوري پاکستان و همچنين در فوريه ۲۰۰۶ "به پاس سه دهه تلاش بي‌وقفه در ترويج آثار و افکار اقبال که حاصل آن مجموعه‌اي ۲۶ جلدي مشتمل بر ده هزار صفحه" است، موفق به دريافت عالي‌ترين نشان فرهنگي از سوي پرويز مشرف و اعتبارنامه فرهنگي از دولت پاکستان شدند.


مقاله :

مردي روشن ضمير به نام محمد، که در "سيالكوت" پيشه کلاه‌دوزي داشت و از اين رو در ميان مردم به "شيخ کلاه‌چي" معروف بود، به خواب مي‌بيند که در ميداني وسيع، خلقي عظيم و هيجان زده، مشتاق به چنگ آوردن کبوتر سفيدي هستند که پيچان و شتابان در فراز و فرود به پرواز است. ولي اين کبوتر سبکبال سرانجام در دامان صوفي کلاه‌دوز آرام مي‌گيرد.

نورمحمد به همسرش "بي بي" که زني با تقوا و دانش دوست بود، در تعبير اين خواب مي‌گويد: "صاحب فرزندي خواهيم شد که کمر به خدمت خالق و خلق خواهد بست و روحي تازه در وجود مردم خواهد دميد. نام او از هم اکنون معين است: محمد"

اين فرزند، ۱۳۲ سال پيش، در سحرگاه هجدهم آبان ۱۲۵۶ خورشيدي، برابر با ۹ نوامبر ۱۸۷۷ ميلادي، در اتاق بي‌رونق خانه‌اي محقر که نور لرزان چراغي آن را روشن مي‌ساخت و بانگ تکبير از فراز مأذنه‌هاي دور و نزديک، موجب تسکين درد زايمان بي‌بي‌خاتون مي‌شد، چشم به جهان گشود.

هنوز سي سالگي را پشت‌سر ننهاده بود كه آوازه‌اش در تمامي شبه قاره ‌پيچيد. آثارش را منتقدان و مترجمان بزرگ غرب نظير "نيکلسون" و "آربري" که فقط منظومه‌هاي تراز اول زبان فارسي را ترجمه نموده‌اند، در زمان حيات خود وي، و نه ۷۰۰ يا ۸۰۰ سال بعد، به انگليسي بر مي‌گردانند و سپس به بسياري از زبانهاي دنيا ترجمه و بر آنها شرح و تفسير نوشته مي‌شود.

ايرانيان اول بار در سال ۱۳۱۷ که اقبال در ۶۱ سالگي چشم از جهان فرو بست، از طريق مقالة شادروان محيط طباطبايي در ماهنامه "ارمغان" با وي آشنا مي‌شوند و رفته رفته در مي‌يابند که اين نابغه شيداي فرهنگ و زبان و ادب فارسي شخصيتي است با ابعاد مختلف که هر يک به تنهايي مي‌تواند مايه شهرت تاريخي يک فرد شود.

اقبال فردي است با ۱۲ شخصيت مستقل، يعني مردي است فيلسوف، شاعر، اصلاحگر، مربي، جامعه‌شناس، پايه‌ريز کشوري مستقل، حقوقدان، قرآن‌پژوه، ايران‌شناس، زبان‌دان، تاريخ‌دان و اسلام‌شناس. مجموع اين ويژگي‌ها فرديتي والا به وي اعطا کرد و سبب شد تا ستايندگان‌اش همانند ستايشگران اکابر تاريخ تفکر، نظير افلاتون و ارسطو، او را شخصيتي آسماني بشمارند. برخي از نقاشان اخير تصاويري از او مي‌کشند به شکل اولياء و قديسين با‌هاله‌اي از نور يا همانند فرشته با دو بال که بر بام افلاک سير مي‌کند. عبدالقادر گرامي (۱۸۵۶ ـ ۱۹۲۷) شاعر پارسي‌گوي شبه قاره مي‌گويد :

در ديده معني‌نگران، حضرت اقبال
پيغامبري کرد و، پيمبر نتوان گفت


و شريعتي که جز اسطوره‌ها زبان به ستايش کسي نگشود، مي‌گويد : "وقتي به اقبال مي‌انديشم، علي‌گونه‌اي را مي‌بينم، انساني را برگونه علي، اما بر اندازه‌هاي کمي و کيفي متناسب با استعدادهاي بشري قرن بيستم"... و باز ستايشگر ديگرش "هرمان هسه"، نويسنده پرآوازه و خالق آثار مشهوري چون "آدميان" و "سيدارتا"، برنده نوبل 1948 درباره اقبال مي‌گويد: "آثار گرانبهايش... ما را در عروج فزاينده‌اي به قلمروي معنويت خود هدايت مي‌کند" و بعد ديگر ستاينده بزرگ وي "آنه‌ماري شيمل"، کتاب مستقلي درباره‌اش مي‌پردازد تا تحسين عميق خويش را از وي عرضه دارد. زيرا به عقيده او "اقبال منشوري است بلورين که انوار انديشه‌اش قلب خواننده آثارش را به آتش مي‌کشد" و در ايران نيز چنان که مي‌دانيم همه منتقدان و صاحب‌نظران تراز اول شعر و ادب فارسي از بهار و قرويني و دهخدا و مينوي گرفته تا معين و صورتگر و خطيبي و صفا يک‌صدا و با احساسي وجدآلود زبان به تحسين آثارش گشودند. محققان آزادانديشي که در آثار او انديشه گماشته‌اند، به اين نتيجه رسيده‌اند که متأسفانه بسياري از آراء و افکار وي، به دليل آن که در طريق خاصي مورد بهره‌برداري قرار مي‌گيرد، مکتوم و ناشناخته مانده است.

انديشه‌هاي او خمخانه‌اي است که هنوز بسياري از خم‌هايش را در نگشوده‌اند. علت‌اش هم روشن است، يا توان کافي در گشايندگان خم‌ها نيست، و يا هنوز به هستي نيامده‌اند. امروز، دنياي اسلام، بخصوص ايران، نياز به کساني دارد که هر بيت از آثار وي را عنوان کتابي قرار دهند. از اينجاست که اقبال‌شناسان واقعي تأسف بسيار مي‌خورندکه مخاطبان اقبال نتوانسته‌اند او را به درستي فهم کنند، چندان که گاه او را تا حد شاعري مرثيه‌گو تنزل مي‌دهند. اقبال خود نيز به اين امر واقف بوده. اگر مرشد و مقتداي او مولانا جلال‌الدين در ۷۰۰ سال پيش از ناآگاهي مردم زمانه‌اش ناليد و گفت :

آنچه مي‌گويم به قدر فهم توست
مردم اندر حسرت فهم درست



اقبال نيز مي‌گويد که :

چو رخت خويش بر بستم از اين خاک
همه گفتند با ما آشنا بود

وليکن کس ندانست، اين مسافر
چه گفت و، با که گفت و، از کجا بود


از اينجا معلوم مي‌شود که مي‌توان افکار اقبال را با توجه به ابعاد گونه‌گون آن با آراء بسياري از چهره‌هاي برجسته مورد بررسي تطبيقي قرار داد، چنان که تاکنون برخي از اقبال‌شناسان به اين موضوع توجه نشان داده و آثار درخور تأملي پديد آورده‌اند و افکار اقبال را با مولوي، نيچه، ميلتون، کي‌يرکگارد، گوته، کانت، مک تاگارت، حافظ، شوپنهاور، ويليام جيمز، برگسون، فيخته و برخي ديگر از انديشمندان مقايسه و بررسي نموده‌اند.

يکي از اين آثار درخور توجه، کتابي است از آقاي دکتر محمد معروف اقبال‌شناس مشهور پاکستاني به نام اقبال و انديشه‌هاي ديني غرب معاصر1 که راقم اين سطور آن را به فارسي برگردانده است. در اين کتاب انديشه‌هاي بيش از هشتاد متفکر غربي در ارتباط با انديشه اقبال سنجيده مي‌شود. به عقيدة مؤلف کتاب آراء انديشمنداني چون هگل، اميل بوترو، کانت، نوکانتيان، ويليام جيمز، انيشتين، اشپنگلر، ديلتاي، کاسيرر، وايتهد، راسل، فرويد، يونگ، دورکيم، مارکس، دانته، گوته، برگسون و ميلتون با نظرات اقبال قابل بررسي است. از گفته اين اقبال‌شناس مي‌توان به وسعت انديشه اقبال و نيز به علت آوازه بي‌مرز او پي برد.

از اين وسعت انديشه بوده است که براساس آماري تخميني تا سال ۱۹۸۷ در حدود هحده هزار مقاله و رساله و کتاب در سراسر جهان در باره وي به رشته تحرير درآمده. از اين غناي انديشه بوده است که نامبردارترين چهره‌هاي فرهنگي ايران ستايش‌هاي تأمل‌برانگيزي از او نمودند.

مرحوم بديع‌الزمان فروزانفر او را "حافظ دوران، سعدي آخرالزمان و مولاناي اين عصر" خوانده است. سيدحسن تقي‌زاده در تمجيد از ديدگاه اقبال مي‌گويد : "مزيتي که عقايد اقبال بر عقايد بسياري از حکماي بزرگ متصوف اسلامي دارد، عدم اهمال جانب سعي دنيوي و لزوم کوشش در بهره‌مندي از ترقيات مادي و تمدن عصري است که اقبال تبليغ مي‌کند". سعيد نفيسي ضمن بر شمردن ويژگي مهم شعر اقبال مي‌گويد : "او اعتماد عجيبي به آينده مشرق زمين دارد و با کمال صراحت معتقد است که دوره برتري و استيلاي غرب سرآمده و از اين پس نوبت استعلاي شرق است...». ولي اقبال براي نايل آمدن به چنان استعلايي شرطي مي‌گذارد و آن اين است که خود را باور کنيم :

زخود رميده چه داند، نواي من زکجاست
جهان او دگر است و، جهان من دگر است



پاورقی :

۱. Iqbal and His Contemporary Western Religious Thoughts

اين کتاب با ترجمه م. ب. ماکان از سوي انتشارات قصيده سرا در سال ۸۲ منتشر شده.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۰۰۰۰

منیع : نامشخص
ــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار
.
24_01_2010 . 20:55
#5
مولوی در تصور اقبال



مولوی در تصور اقبال

نویسنده : دکتر محمد بقائی ماکان

موضوع : _____


مقدمه :

اندیشمندان و سخن‌شناسان برجسته که در آثار اقبال اندیشه گماشته‌اند او را رومی عصر خوانده‌اند، ولی به این نظر، نکته‌ای را می‌باید افزود که غالباً از چشم صاحب‌نظران دور می‌ماند و آن این است که او علاوه بر آگاهی‌های جلال‌الدین مولوی، هفتصد سال تجربه‌ی بعد از وی را نیز با خود دارد. پس از مولوی، دیگر شاعر اندیشمندی را مهمتر از اقبال نمی‌یابیم که تا بدین حد با فلسفه جدید و قدیم، با عرفان اسلامی و غیراسلامی، با همه انواع تفکر برآمده از شرق و غرب، مفاهیم ادیان مختلف جهان، نظریه‌های اجتماعی و سیاسی و اخلاقی، تمامی پدیده‌های نظری و عملی و نیز با بسیاری از علوم جدید آشنا باشد. او همه این آگاهی‌ها را در چرخشت خمخانه ذهن خود به هم آمیخت و عصاره‌ای به نام "فلسفه خودی" پدید آورد که بخش عمده‌ای از آن متأثر از اندیشه مولوی است.

تأثیرپذیری اقبال را از مولوی می‌توان به دو قسمت تقسیم کرد. یکی ساختاری و دیگری مضمونی. در بخش نخست می‌باید گفت که غالب مثنوی‌های وی به همان بحری است که مثنوی مولانا در آن شکل گرفته، یعنی رمل مسدس. پانزده غزل از غزل‌های اقبال نیز در استقبال از غزل‌های مولوی است. او همچنین بسیاری از مفردات و ترکیبات مستعمل در دیوان کبیر و مثنوی معنوی را در آثار خود به کار گرفته که شرح یکایک آنها بی‌حد می‌شود. آنچه در این مقاله مورد نظر است تأثیرات محتوایی و مضمونی است و نیز مقایسه‌ای از این حیث میان اقبال و مولوی. البته باز این تذکر که بر کاویدن آثار عظیم برآمده از این دو ذهن وقاد نه تنها در حوصله یک مقاله نیست، بلکه از حد یک کتاب نیز فزون‌تر است. بنابراین در این مقاله به مهمترین مضامین و نکاتی که اقبال از مولوی برگرفته اشاراتی کوتاه خواهد شد.


اقبال در تمام آثارش، از "اسرار خودی" که نخستین آنهاست تا "ارمغان حجاز"، دلبستگی شدید خود را به افکار مولوی ابراز می‌دارد و او را با نام‌های مرشد و پیر یاد می‌کند. در آغاز مثنوی "چه باید کرد" می‌گوید :

پیر رومی، مر‌شد روشن ضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر

منزل‌اش برتر ز ماه و آفتاب
خیمه را از کهکشان ‌سازد طناب

از نی آن نی‌نواز پاکزاد
باز شوری در نهاد من فتاد



اقبال تا آنجا از مولانا تأثیر پذیرفته که می‌گوید: "فکر من بر آستان‌ش در سجود"


در غزلی با توجه به تأثیراتی که از مولوی پذیرفته می‌گوید :

شعله‌ی درگیر زد، بر خس و خاشاک من
مرشد رومی که گفت، منزل ما کبریاست

که اشار‌تی است به غزل معروف مولوی با مطلع :

هر نفس آواز عشق، می‌رسد از چپ و راست
ما به فلک می‌رویم، عزم تماشا که راست



در "جاوید نامه" که کتابی است به سبک ارداویرافنامه، الغفران، سیرالعباد و کمدی الهی، مولوی را به عنوان راهنمای سفر خیالی خود به دنیای دیگر بر می‌گزیند و این مبین احترام عظیمی است که او برای مرشد و مراد خود قائل است و عقل و عشق حقیقی را در او می‌جوید. بنابراین انتخاب مولوی به عنوان دلیل راه در "جاویدنامه" می‌تواند کنایتی باشد از ترکیب عقل و عشق که آن یک در سیرالعباد راهنمای سنایی است و این یک در قالب بئاتریس دلیل راه دانته در کمدی الهی.

نام و یاد مولوی حتی در اشعار آخرین روزهای حیات اقبال که در مجموعه ارمغان حجاز فراهم آمده و پس از فوت‌اش انتشار یافت نیز دیده می‌شود. مولوی، شمسِ اندیشه اقبال است. در یکی از دو بیتی‌های "ارمغان حجاز" درباره تأثیری که از وی پذیرفته می‌گوید:

گره از کار این ناکاره، وا کرد
غبار رهگذر را، کیمیا کرد

نی آن نی نواز پاکبازی
مرا باعشق و مستی‌آشنا کرد



او به مثنوی مولانا، این دریای ناپیدا کرانه، شأنی همپایه قرآن می‌دهد. در مثنوی "اسرار خودی" می‌گوید :

روی خود بنمود پیر حق‌سرشت
کاو به حرف پهلوی قرآن نوشت


اقبال در اواخر عمرش که دچار ضعف بینایی شده بود، فقط دو کتاب می‌خواند، قرآن و مثنوی. در یکی از مکتوبات‌اش با اشاره به ضعف چشم‌اش می‌گوید: «مدتی است مطالعه کتاب را ترک کرده‌ام، اگر گاهی چیزی می‌خوانم تنها قرآن است یا مثنوی مولانا". او در جای جای آثارش فوایدی را که از افکار عرفانی و فلسفی مولوی برگرفته با افتخار بیان می‌دارد و دلبستگی مریدانه خود را نسبت به وی به صورت‌های مختلف اظهار می‌نماید. در غزلی می‌گوید :

بیا که می، ز خٌم پیر روم، آوردم
می سخن، که جوان‌تر، ز باده عنبی است



اقبال خود را مبلغ و مروج اندیشه‌های مولوی می‌داند و رسالت‌اش را در این می‌بیند که با ترویج آراء وی تحرک و پویایی در میان اقوام شرق، یعنی جوامع اسلامی، پدید آورد و حرکتی در اینان که خویشتن را فراموش کرده و آنچه خود دارند از بیگانه تمنا می‌کنند به وجود آورد.

اقبال، عصر خود و عصر مولوی را از بسیاری جهات همانند می‌یابد. در زمان مولوی مردم از خوف مغولان زبون و بی‌جرأت شده بودند و در نتیجه فضایل اخلاقی و معنوی به انحطاط گراییده بود. تهاجم مغولان سبب از بین رفتن قدرت سیاسی شرقیان شد. در دنیای امروز نیز مغولان تازه‌ای به دنیای اسلام حمله آورده‌اند که عبارتند از عقل‌گرایی مفرط و فناوری غرب.

اقبال با احساس این خطر، رسالت خود را در آن دید که همچون مولوی به مقابله با این خطر برخیزد. مولوی چنانکه از "فیه‌مافیه» برمی‌آید، از مغولان در مجالس خود، حتی زمانی که عامل‌شان معین‌الدین پروانه نیز حضور داشت، بد می‌گفت و مردم را به ایستادگی در مقابل آنها تشویق می‌کرد، تا با آنان بجنگند و استقلال و هویت ملی خویش را حفظ کنند. این اندیشه یکی از مضامین محوری آثار اقبال است و مثنویهای "پس چه باید کرد"، "گلشن راز جدید" و "بندگی نامه" در تأیید همین تفکر مولوی سروده شده است. بنابراین او برای خود همان نقشی را قائل است که مولوی در هفتصد سال پیش ایفا نموده بود :

چو رومی، در حرم، دادم اذان من
از او آموختم، اسرار جان من

به دور فتنه‌ عصر کهن، او
به دور فتنه عصر روان، من



در آغاز مثنوی "چه باید کرد" می‌گوید:

سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق
که در حرم، خطری از بغاوت خرد است



اقبال از مولوی آموخته است که جوامع بشری جز با عشق، فعال و پویا نمی‌شوند. این همان عشقی است که اقبال در کتاب بازسازی اندیشه دینی آن را "راه حیاتی" می‌نامد. طریقی که به تصاحب و تسخیر عالم می‌انجامد و در قرآن به "ایمان" تعبیر شده است.

یکی دیگر از نکاتی که اقبال از مولوی آموخت این است که انسان واقعی باید پیوسته در طلب آرمان‌های انسانی باشد، که پویایی و تلاش سرلوحه آن است. او در کتاب "سونش دینار"، ضمن خاطرات خود می‌گوید : "زمانی که در اروپا مشغول تحصیل بودم روزی در اتاق‌ام، ضمن مطالعه مثنوی مولوی، رسیدم به این بیت که :

یار دارد دوست، این دیوانگی
کوشش بیهوده، به از خفتگی



ناگهان چنان منقلب شدم و فریاد کشیدم که همسایه‌ام آمد و گفت : چه اتفاقی افتاد؟ چرا فریاد می‌کشی؟ شعر را برایش ترجمه کردم و گفتم: آرزو و امیدم این است که مردم شرق و مسلمانان که این همه به تن‌آسانی خو کرده‌اند، این چنین فکر کنند. چرا ما با داشتن متفکران و معلمانی همچون مولانا باید روزگاری چنین تأسف‌آور داشته باشیم؟

اقبال نیز همین اندیشه را در آثارش دنبال می‌کند و رمز حیات را در تلاش و کوشش یا به اصطلاح وی در "تپیدن" می‌داند.

رمز حیات جوئی؟ جز در تپش نیابی
در قلزم آرمیدن ،ننگ است آب جو را



در غزلی می‌گوید :

زندگیِ سوز و ساز، به ز سکون دوام
فاخته شاهین شود، از تپش زیر دام



و در غزلی دیگر :

تپیدن و نرسیدن، چه عالمی دارد
خوشا کسی که، به دنبال محمل است هنوز



این اندیشه، حضور خود را در همه سروده‌های اقبال مدام نشان می‌دهد. از همین رو است که مثنوی "اسرار خودی"، با این ابیات معروف مولانا آغاز می‌شود :

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسان‌ام آزروست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستان‌ام آرزوست



انسان آرمانی اقبال کسی است که صفات شاهین و شاهباز را دارد، زیرا دارای مناعت طبع است، با متانت است، از صید دیگری ارتزاق نمی‌کند، زندگی آزاد دارد و از همین رو آشیانه نمی‌سازد، بلندپرواز است، تنهایی را دوست دارد و سرانجام اینکه نگاه نافذی دارد. مولوی نیز در یکی از معروف‌ترین غزل‌هایش خود را به شاهباز تشبیه می‌کند :

باز سپید حضرت‌ام، تیهو چه باشد پیش ‌من
تیهو اگر شوخی کند، چون باز بر تیهو زنم



مولوی و اقبال، هر دو "آدم" را آن گونه باور دارند که قرآن توصیف می‌کند و او را کمال مطلوبی می‌دانند که نوع بشر باید سعی در شناخت‌اش داشته باشد. آدم در قرآن نمودی از بشریت در جوهر اصلی آن و مثال اعلای انسان است.

نظر هر دوی آنان در مورد تقدیر یکسان است. به عقیده آنان، تقدیر به این معنا نیست که افعال هر فردی از پیش تعیین شده باشد، بلکه قانون زندگی است. هر دوی آنان متفکرانی پویا و تکامل‌طلب هستند. به نظر هر دوی آنان نه تنها آدم، بلکه کل عالم از اسفل به اعلی می‌رود و برای پیشرفت انسان هیچ محدودیتی وجود ندارد. آدمی با نیروی طلب و با اخلاص در عمل نه تنها به دنیاهای تازه‌ای دست می‌یابد، بلکه می‌تواند آنها را بسط دهد.

هر دو تلاش را زندگی، و عدم تحرک را مرگ و نیستی می‌دانند. هر دو معتقدند که رسیدن به جاودانگی به میزان تلاشی بستگی دارد که مصروف آن می‌شود. هر دو با زمینه‌های تفکری که تا پیش از آنان به وجود آمده بود کاملاً آشنایی داشته و بر آن بودند تا مفاهیم متناقض را بدان امید که میان‌شان هماهنگی ایجاد یا کشف کنند به سطح بالاتری از تفکر بکشانند.

هر دو با آن که در قلمرو عقل حضور دارند، ترجیح می‌دهند که ماورای عقل را هم تجربه کنند، هر دو شاعرانی جهانی‌اند، شعر هر دو فلسفی و عرفانی است، هر دو به جای خودانکاری و نفی خودی در صدد تقویت آنند، به واسطه همین شباهت‌هاست که اقبال خود را مرید و پیرو مولوی می‌شمارد، ولی پیروی او از نوع تقلیدهای معمولی نیست، او مریدی است که در دریای اندیشه مرادش، عمیقاً غوطه خورده است.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۰۰۰۰

منیع : نامشخص
ــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار
.
24_01_2010 . 23:54
#6
فردوسي برون مرز



فردوسی‌ی برون مرز

نویسنده : دکتر محمد بقائی ماکان

موضوع : _____


مقدمه :

در ۱۳۳ سال پيش، در صبح روز نهم نوامبر ۱۸۷۷ برابر با هجدهم آبان ۱۲۵۶ خورشيدي يكي از نام‌آورترين انديشمندان دنياي اسلام كه معروفيت و اعتباري جهاني دارد، ديده به جهان گشود.

علاقه وافرش به فرهنگ و ادب فارسي سبب شد كه انديشه‌هايش را در قالب اين فرهنگ و زبان بيان دارد و آثاري ماندگار از خود به جاي گذارد، كه اكنون در زمره گنجينه آثار فارسي به شمار مي‌آيند.

امروزه فهم انديشه‌هاي اقبال كه او را مولوي اين زمانه خوانده‌اند و همچنين ورود به حوزه اقبال‌شناسي، بي‌استعانت از زبان فارسي ناميسر است. از همين‌روست كه گرايش مجدد به زبان فارسي و فرهنگ برآمده از ايران، به منظور فهم صحيح آثار اقبال، براي مردم شبه‌قاره و همه مراكز اقبال‌شناسي امري اجتناب‌ناپذير به شمار مي‌آيد.

به اين ترتيب اقبال سهم عظيمي در نوزايي زبان و فرهنگ فارسي در خارج از مرزهاي جغرافيايي ايران دارد. شايد به اين سبب است كه نويسنده تاثير او را از اين منظر كم از حكيم توس نمي‌بيند، با اين تفاوت كه، اين يك، در درون مرز، و آن يك، در برون‌ مرز به فرهنگ و زباني واحد مهر ورزيده‌اند. اما در اين ميان اگر انصاف را بخواهيم، اقبال حداقل از يك لحاظ برتر مي‌نمايد، زيرا دلبستگي او فطري نيست و سردر تعلقات طبيعي يا احتمالا عظامي ندارد، بلكه زيبايي و والايي زبان و فرهنگ فارسي او را شيفته خود ساخت.

در اين مقاله تطبيقي، فردوسي و اقبال از اين منظر مورد توجه قرار مي‌گيرند. لازم به ذكر است كه نويسنده مقاله، دكتر محمد بقايي ماكان، داراي عنوان رسمي "كوشاترين اقبال‌شناس جهان" از سوي "اقبال آكادمي پاكستان" و عالي‌ترين نشان فرهنگي از سوي رئيس‌جمهوري اين كشور در سال ۲۰۰۶ به پاس "۳۰‌سال تلاش بي‌وقفه در اقبال‌شناسي" است.


مقاله :

قراردادن انسان با يك واو عطف در كنار خداوند، از انديشه‌هاي محوري اقبال است. "خدا و انسان" يا "انسان و خدا" تركيبي است كه به‌كرات در آثار اقبال به كار رفته، زيرا خودي انسان آرماني اقبال مي‌تواند براساس «ما زاغ البصر و ما طغي»(۱) در برابر برترين خود قرار گيرد و چنان در وي بنگرد، كه ديده او نه كج بيند و نه از اندازه بيرون شود. چنين انساني است كه آفريده‌هاي خداوند را كامل و دنياي او را زيباتر مي‌سازد. انسان آرماني اقبال در دامان فرهنگ ايراني- اسلامي رشد و پرورش مي‌يابد. از همين علاقه وافر اقبال به ايران و فرهنگ برآمده از آن است كه مي‌توان از اين حيث مقايسه‌اي داشت ميان او و فردوسي.

فردوسی، فرزانه توس، در تاريخ فرهنگ ايران چهره‌اي است كاملا استثنايي كه نمي‌توان كسي را از اين منظر با وي قياس كرد. نام او يادآور شكوه، عظمت، اقتدار و منزلت والاي فرهنگ و مدنيت ايران است. تلاش و رنج‌هاي وي در زنده‌ نگاه‌داشتن سنت‌‌ها، زبان و فرهنگ ايراني چندان عظيم است كه نام وي يادآور نام ايران و مرادف آن شده است. فردوسي تنها چهره بزرگ فرهنگي در تاريخ ايران است كه اثر بزرگ‌اش، شاهنامه‌، بيش از آثار ديگر انديشمندان و شاعران و فيلسوفان و متكلمان ايراني به زبان‌هاي ديگر ترجمه شده است. از اين اثر سترگ تاكنون نزديك به ۳۵ ترجمه به زبان‌هاي گوناگون صورت گرفته است.

فردوسي چندان عظيم است كه هر ايراني يقين دارد كه تا فردوسي هست، ايران هست. فردوسي و ايران چنان درهم آميخته‌اند كه تشخيص‌شان ناممكن است. بنابراين قراردادن چهره ديگري در كنار فردوسي از منظر ايران‌دوستي و شيفتگي به سرزميني به نام ايران، آن هم چهره‌اي از برون‌مرز ايران، مايه شگفتي است. ولي حقيقت اين است كه پس از فردوسي ديگر هيچ انديشمند و شاعر پرآوازه‌اي را، چه در درون مرز و چه در برون مرز، به جز از اقبال عظيم‌الشأن نمي‌يابيم كه همانند فردوسي بزرگ به ايران و آنچه در او هست عشق ورزيده باشد. اقبال، عشق ستايش انگيزش را نسبت به ايران، از جايي مي‌آغازد كه شاهنامه به آخر مي‌رسد.

اينكه آيا مي‌توان چنين مقايسه‌اي را پديد آورد و اقبال را از اين چشم‌انداز در كنار چهره‌اي چندان عظيم نشاند كه سطوت دماوند در برابرش رنگ مي‌بازد، لازم است اول بدانيم كه اقبال كيست.

او چهره‌اي است معتبر با تقريبا ۱۲ شخصيت مستقل كه در فرديتي به نام اقبال جمع آمده‌اند. آوازه او در جهان ريشه‌ در ابعاد گوناگون انديشه‌اش دارد. نخست اينكه به عنوان فيلسوفي نامبردار است كه داراي دستگاه فلسفي است. عنواني كه نمي‌توان به فيلسوفان معروفي مانند فيخته و برگسون داد. ديدگاه‌هاي فلسفي او در اغلب دانشگاه‌هاي جهان اسلام و نيز دنياي غرب آموخته مي‌شود. ديگر آنكه شاعر بزرگي است و شعرش همه بيت‌الغزل معرفت است. همه بزرگان شعر و ادب‌فارسي از بهار، دهخدا، نفيسي، تقي‌زاده و فروزانفر گرفته تا مينوي، صورتگر، صفا، معين و خطيبي او را ستوده‌اند و به وي عنوان "مولوي عصر" داده‌اند.

دكتر شريعتي كه كتابي درباره اقبال دارد، او را "علي‌گونه‌اي" توصيف مي‌كند در قرن بيستم، و آقاي مطهري به رغم انتقادي كه از او مي‌كند، ولي در نوشته خود از وي به عنوان "معظم‌له" ياد مي‌كند و اين نشان از احترام فراواني دارد كه براي اقبال قائل بوده، زيرا در آن زمان اين تركيب وصفي، هرچند به لحاظ نحو عربي غيرفصيح است، فقط براي شخص اول مملكت به كار برده مي‌شد و مصرف آن براي ديگران غيرعادي مي‌نمود. بسياري از نقاشان سوررئاليست در شبه‌قاره، چنان قداستي براي او قائلند كه تصاويرش را به صورت فرشته‌اي ترسيم مي‌كنند، يا برگرد چهره‌اش هاله‌اي از نور پديد مي‌آورند. غلام قادر گرامي (۱۹۲۷-۱۸۵۶) شاعر پارسي‌گوي شبه‌قاره همين احساس را در قالب بيتي بيان كرده :

در ديده معني‌نگران، حضرت اقبال
پيغامبري كرد و، پيمبر نتوان گفت


جذابيت آثار اقبال چندان است كه استادان بزرگ شرق‌شناس نظير نيكلسون و آربري كه آثار تراز اول و تثبيت‌شده زبان فارسي نظير مثنوي و منطق‌الطير را به انگليسي برگرداندند، مثنوي‌هاي "اسرار خودي" و "جاويدنامه" را كه از ارزنده‌ترين آثار گنجينه ادب فارسي است به انگليسي برگردانند، كه بعد به زبان‌هاي زنده دنيا ترجمه شدند. از جمله پرفسور آنه‌مري شيمل، جاويدنامه را به آلماني و تركي ترجمه كرد، كه هرمان هسه، نويسنده پرآوازه آلماني و برنده جایزه نوبل ۱۹۴۸، مقدمه‌اي در ستايش اقبال و اثر عظيم او بر آن نگاشت.

شيمل كه با آثار متنوع و خيره‌كننده خود شرق‌شناسان بزرگي مانند كربن و ماسينيون را تحت تاثير قرار داد و در انتقال شرق‌شناسي به آلمان همان نقشي را ايفا كرد كه فيلسوفان بزرگ اين كشور در انتقال فلسفه از يونان به آلمان، كتابي مستقل به نام "بال جبرئيل" در شرح ديدگاه‌هاي اقبال دارد. شيمل از شيفتگان و ستايش‌گران اقبال است و پس از مولوي نخستين چهره‌اي كه ذهن او را به خود مشغول مي‌دارد، همتاي جلال‌الدين‌بلخي در قرن بيستم است.

از جمله آثار ارزشمندي كه از شيمل به فارسي ترجمه شده مي‌توان از دو كتاب "شكوه شمس" و "محمد رسول‌ خدا» نام برد، كه نگارنده در كتاب نخستين، در ستايش از اقبال، انديشه‌اش را به منشوري تشبيه مي‌كند با انوار مختلف "كه قلب خوانندگان آثارش را به آتش مي‌كشد".

در كتاب دوم كه مشتمل بر ۱۲ فصل است، نه‌تنها همه فصل‌ها را با نقل قولي از اقبال در تاييد نظرات‌اش به پايان مي‌برد، بلكه آخرين فصل را نيز به عنوان حسن ختام اختصاص مي‌دهد به ديدگاه‌هاي اقبال در مورد پيامبر. بنابراين مي‌توان دريافت كه از چه رو برخي از متفكران دنياي اسلام او را تاثيرگذارترين و نوانديشه‌ترين شخصيت در همه تاريخ اسلام مي‌دانند. محمدتقي بهار او را "خلاصه و نقاوه... عالمان و ادباي اسلامي و ميوه رسيده و كمال‌يافته اين بوستان نهصدساله" مي‌داند. در نوانديشي او همين بس كه تمامي انديشه‌هاي نويني كه بعد از وي در جهان اسلام مطرح شد، نظير تقريب ‌مذاهب، تسامح ديني، رجوع به خويشتن، اگزيستانسياليسم الهي، دگرانديشي و امثال اينها، اول بار به وسيله اقبال مطرح شد.

به علاوه او در زمينه‌هاي ديگر، مانند روانشناسي، ‌فلسفه، سياست، شعر، تعليم و تربيت و مابعدالطبيعه، نظراتي منطبق با آگاهي‌هاي نوين ‌بشري ارائه كرد. اقبال به قول شادروان فروزانفر مولوي عصر است به اضافه ۷۰۰ سال آگاهي‌هاي بعد از او. بنابراين جاي شگفتي نيست اگر شنيده مي‌شود كه براساس يك آمار تقريبي تا سال ۱۹۸۷ بالغ بر ۱۸‌هزار مقاله،كتاب و رساله درباره وي به تحرير در آمده و در تارنماي گوگل تا امروز نزديك به يك ميليون صفحه با موضوع اقبال لاهوري ثبت شده است.

تاثير اقبال بر ذهن مردم و علاقه آنان به اقبال چندان است كه بسياري از نويسندگان و سخن‌رانان سعي مي‌كنند سخن خود را با شعر اقبال بيارايند و بسيار پيش آمده كه برخي از آنان به دليل عدم آشنايي با سروده‌هاي اقبال، شعر ديگران را به عنوان شعر اقبال مي‌خوانند. مانند اين بيت كليم كاشاني كه غالبا مي‌پندارند از اقبال است :

ما زنده از آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگي ما عدم ماست


چندي پيش خانم سخنران‌ي در بحث از تحكيم شخصيت كه از تلويزيون برون‌مرزي پخش مي‌شد، ابياتي از اقبال را به عنوان غزلي از مولوي خواند كه مطلع آن اين است :

زندگي در صدف خويش، گوهر‌ ساختن است
در دل شعله فرورفتن و، نگداختن است


در شهرها و روستاهاي ايران ممكن است كساني با نام فيلسوفان و شاعران بزرگي مانند سهروردي و جامي و عراقي و سنايي آشنايي نداشته باشند، ولي اقبال را بي‌گمان مي‌شناسند. ابعاد انديشه‌هاي اقبال چندان گونه‌گون است كه بي‌گمان نمي‌توان به يك شخص عنوان كلي اقبال‌شناس داد، مگر آنكه معلوم شود آن شخص در كدام حوزه از اقبال‌پژوهي ممارست دارد.

مي‌توان مولوي‌شناس، حافظ‌شناس و عطارشناس بود، زيرا عوامل شناخت آنان شبيه به هم است. در اين موارد مصالح شناخت مانند هم است و فقط ساختار هر يك فرق مي‌كند. ولي در شناخت اقبال، علاوه بر آن عوامل، نياز به آگاهي از زمينه‌هايي است كه كاملا موضوعي متفاوت دارند، يعني تمامي آگاهي‌هايي كه به شرطي قرن‌هاي مختلف به خصوص در قرن بيستم در زمينه‌هاي روانشناسي، روان‌درماني، فيزيك، علوم طبيعي، فلسفه، علوم اجتماعي، تاريخ و دين حاصل كرده است.

از اين‌روست كه به‌جرأت مي‌توان گفت عنوان كلي اقبال‌شناس به كسي دادن نشانه بارز اقبال‌نشناسي است، مگر اينكه گفته شود آن شخص در چه زمينه‌اي اقبال‌شناس است و در كدام يك از ابعاد انديشه‌اش تفحص دارد.

اكنون با اين مقدمه مختصر مي‌توان پذيرفت كه قراردادن نام اقبال بلندآوازه در كنار نام آسمان‌ساي فردوسي انديشه‌اي بي‌تناسب نيست. اقبال در هيچيك از آثارش نامي از فردوسي نبرده‌، ولي اين بدان معنا نيست كه در ايران‌دوستي او نتوان شباهت‌هاي بسيار با فردوسي يافت. هرچند هيچيك از مثنوي‌هاي او به وزن شاهنامه نيست، ولي فضاي فكري او همان فضاي انديشه فردوسي است :

پارسي از رفعت انديشه‌ام
در خورد با فطرت انديشه‌ام


تعلق خاطرش به زبان فارسي بيش از علاقه‌اي است كه به زبان مادري‌اش دارد:

گرچه هندي در عذوبت شكر است
طرز گفتار دری شيرين‌تر است


او در ستايش از فرهنگ باستان ايران و توانايي‌هاي بالقوه آن مي‌گويد :

گمان مبر كه به پايان رسيد كار مغان / هزار باده ناخورده در رگ تاك است


تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۰۰۰۰

منیع : نامشخص
ــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار
.
24_01_2010 . 23:55
#7
فارسى لاهورى در شعر اقبال



فارسى‌ی لاهورى در شعرِ اقبال

نویسنده : دکتر محمد بقائی ماکان

موضوع : _____


مقدمه :

۱۳۰ سال پيش كودكى در شهر سيالكوت چشم به جهان گشود كه از همان آغاز جوانى تحسين اطرافيان‌اش را برانگيخت و به تدريج چندان مشهور شد كه در ايام حيات هم‌سنگ بزرگترين چهره‌هاى نامبردار پهنه فرهنگ شد. او علامه دكتر محمد اقبال لاهورى است كه آثار و افكار وى ذهن بسيارى از انديشمندان و محققان را به خود جلب كرده است.

سروده‌هاى اقبال لاهورى، همه بيت الغزل معرفت است. هر چه قدر بيشتر در آنها انديشه گماشته شود، نكات و مفاهيم تازه‌اى به دست مى‌آيد. يعنى شعر او به قول ميرابوالقاسم ميرفندرسكى، عارف و فيلسوف معروف قرن يازدهم، "صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى".

حلاوت شعر او زمانى در مذاق جان اثر مى‌كند كه خواننده با اصطلاح‌شناسى وى آشنا باشد و يا سروده‌هايش را همراه با شرح توضيح بخواند. بسيارى از كلماتى كه اقبال در شعر خود به كار برده است به ظاهر فارسى مى‌نمايند، ولى به معنايى نيستند كه در فارسى به كار برده مى‌شوند. به علاوه، كلماتى كليدى در اشعارش وجود دارد كه دربردارنده مفاهيمى وسيع هستند كه خود او بدان‌ها داده است و اين چيزى است كه در آثار هر فيلسوف و متفكر بزرگى ديده مى‌شود، چنان كه كلمه transcendental در فلسفه كانت، كه مفهوم آن با به كار بردن لفظ متعالى يا برين حاصل نمى‌شود.

اقبال نيز اصطلاحاتى از اين دست بسيار دارد. نظير "خودى"، "آرزو"، "مدعا"، "فقر"، "جستجو" و اصطلاحات متعدد ديگر كه تا خواننده به عمق معناى آنها وارد نشود، نمى‌تواند مقصودش را به درستى دريابد. حتى اصطلاحات عرفانى او اگرچه با اصطلاحات عرفان رايج شباهت تام دارد مانند "رند"، "قلندر"، "ميكده" و "پير"، ولى مفهوم نهايى‌شان متفاوت است. براى مثال در مثنوى "گلشن راز جديد" همان اصطلاحاتى را به كار مى‌برد كه شيخ محمود شبسترى در "گلشن راز"، اما مفهوم نهايى آنها با آنچه مورد نظر شبسترى است تفاوت دارد.

اين مثال‌ها و شواهد مبين آن است كه براى فهم اقبال بايد با اصطلاحات خاص او آشنا بود تا بتوان به عمق گفته‌هايش پى برد. بسيارى از كسان اقبال را به درستى نشناخته‌اند، از آنجا كه او آرا و عقايد خود را در قالب شعر فارسى بيان كرده است، او را شاعرى مى‌دانند از خيل شاعران پارسى‌گوى و چون اشعارى هم درباره فاجعه دلگداز كربلا دارد، گاه او را يك مرثيه‌سرا هم مى‌نامند و در رديف شاعرانى نظير محتشم جاى مى‌دهند. نگاه او به اين واقعه نگاهى حكيمانه، عارفانه و عميق است. نگاهى است كه در پى كشف ارزش‌هاى واقعى زندگى است. روح مكتوم در اين واقعه از عناصر اصلى فلسفه خودى است. ولى متأسفانه سطحى‌نگرى و عدم تعمق در اشعار او، همراه با عوامل ديگر نظير ناآشنايى با اصطلاح‌شناسى وى و خودبينى عقيدتى، سبب شده تا از او چهره‌اى در سطح مديحه‌سرايان ترسيم شود. گويى كه او روضه الشهداء ملاحسين كاشفى را منظوم كرده، حال آن كه اقبال متفكرى است با ابعاد مختلف فكرى كه هر آن بارقه‌اى تازه مى‌پراكند. تفكرات مونوپوليستى و يكسويه سبب شده كه نه تنها اقبال، بلكه بسيارى از انديشمندان ما به درستى معرفى نشوند، از فارابى و غزالى و بوعلى گرفته تا همين پروين اعتصامى.

از آنجا كه هر متفكر بزرگ داراى انديشه‌اى گسترده است، هر گروه و نحله‌اى سعى دارد تا او را در حوزه فكرى خود جاى دهد. چنان كه با حافظ نیز چنين كرده‌اند. و در مورد اقبال نيز وضع چنين است. به ويژه اين كه چون بسيارى از اصطلاحات كليدى او فقط ظاهرى فارسى دارند و به باطن معنايى گسترده، موجب شده‌اند تا فهم انديشه‌هاى واقعى او براى غالب خوانندگان‌اش ميسر نشود.

متأسفانه اين اشكال در آثار و نوشته‌هاى بسيارى از كسانى كه به شرح يا ترجمه آثار اقبال مى‌پردازند، وجود دارد. براى مثال اقبال كلمه "صورت" را در همه جا به معناى "مثل" و "مانند" به كار برده، از جمله در بيت زير از "اسرار خودى" :

در خودى كن صورت يوسف مقام
از اسيرى تا شهنشاهى خرام


ولى يكى از آن نوع اقبال‌شناسان كه مثنوى مذكور را شرح كرده است، در ميان اشتباهات متعددش يك خطاى چشمگير هم دارد و آن اين است كه گمان برده منظور از "صورت يوسف" چهره اوست كه نماد زيبايى است. بعد بيت مذكور را بر اساس اين تصور به صورتى نادرست معنا كرده است. حال آن كه اقبال در مصرع اول اين بيت مى‌گويد: مانند يوسف متكى به خويشتن و داراى منشى استوار باش. اغلاطى از اين دست در آنچه برخى راجع به اقبال مى‌نويسند، بسيار است.

اقبال در جاويدنامه (بيت ۱۲۴) مى‌گويد:

باز گفتم پيش حق رفتن چه سان
كوه و خاك و آب را كفتن چه سان


كلمه "كفتن" كه در مصرع دوم آمده به معناى شكافتن و باز كردن است، ولى از آنجا كه اين كلمه در نسخه چاپ لاهور اشتباهاً "گفتن" نوشته شده است، در تمام ديوان‌هاى چاپ ايران نيز به همين صورت آمده كه اصلاً معنايى نمى‌دهد.

اقبال يكى از غزل‌هاى معروف مولوى را در "جاويدنامه" و نيز در آغاز "اسرار خودى" آورده است، كه يك مصرع آن اين است :

"دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر". چنان كه معروف است مقصود از كلمه "شيخ" در اين مصرع ديوژن حكيم يونانى است كه داستان‌اش را همه مى‌دانند، ولى در شرحى كه در يكى از ديوان‌هاى فارسى اقبال نوشته شده، آمده است كه در اين مصرع مقصود از "شيخ" بايزيد بسطامى است!!

ديوان‌هاى فارسى اقبال كه در ايران چاپ شده، عيناً از روى نسخه لاهور، بى هيچ دقت و تأملى كپيه‌بردارى شده و چون نسخه لاهور از نظر شيوه نگارش اشتباهات فراوان دارد، همان اشتباهات عيناً در نسخه‌هاى چاپ ايران تكرار شده است. از جمله فعل "ندانم" در بيت ۱۵۰ "جاويدنامه" كه در تمام نسخه‌هاى چاپ ايران به صورت "نه دانم" آمده است :

كارش از تدريج مى‌يابد نظام
من ندانم كى شود كارش تمام


و باز در همان "جاويدنامه" (بيت ۲۵۰) كلمه "قفار" به كار برده شده كه به معناى زمينى باير است. ولى در نسخه لاهور به غلط "بخار" معنا شده است و همه نسخ چاپ ايران نيز همان معنا را آورده‌اند. حتى در يك ترجمه انگليسى هم به همين معنا به كار برده شده است. جالب است كه در يكى از ديوان‌هاى فارسى چاپ ايران كه معمولاً مورد ارجاع اقبال‌پژوهان است درباره كلمه «پرويز» در بيت :

گفتند فرود آى، ز اوج مه و پرويز
برخود زن و، با بحر پرآشوب، بياميز


كه به معناى خورشيد و آفتاب است، نوشته شده "پرويز همان پروين است" كه لابد به سبب تنگى قافيه تبديل به پرويز شده!

كليات فارسى اقبال كه تاكنون در ايران چاپ شده است دقيقاً رونويسى از نخستين ديوان چاپ ۱۳۴۱ در لاهور است، با همان اغلاط چاپى كه از دو طريق در آن راه يافته، يكى اغلاط متعدد موجود در نسخه لاهور و ديگرى اغلاطى كه در حروف‌چينى هر كتابى، به ويژه كتاب‌هاى فارسى، وجود دارد.

از جمله اغلاط موجود در كتاب مورد بحث (ص ۲۹۳) تكرار كلمه "او" در مصرع دوم بيت زير است:

ديده‌ام در نغمه او عالمى
آتشى گير از (او) نواى او دمى


كه (او)ى اول در مصرع دوم زايد است، ولى عجيب است كه اين مصرعِ بسيار ناموزون به همين صورت در بقيه ديوان‌ها نيز آمده است.

و همين طور در صفحه ۲۹۵، كلمه "پا زدم" در بيت:

پا زدم مستانه سوى يرغميد
تا بلندى‌هاى او آمد پديد


اشتباهاً "از دم" چاپ شده است كه عيناً در ديوان‌هاى بعدى آمده است.

و باز هم در همين صفحه مصرع "حق مرا چشم و دل و گفتار داد" به صورت "دل گفتار" چاپ شده است كه باز عيناً در ديوان‌هاى ديگر آمده است.

همچنين در صفحه ۳۱۹ نخستين چاپ، كلمه "پيختند" به معناى پوشاندن و مستور كردن، به صورت "بيختند" آمده كه معناى غربال كردن مى‌دهد كه در بيت مورد بحث هيچ معنايى نمى‌دهد و صحيح آن همان "پيختند" است :

پيش ما صد پرده را آويختند
جلوه‌هاى آتشين را پيختند


در جاويدنامه (بيت ۱۲۶۵) چاپ لاهور كلمه "بركند" اشتباهاً "پركند" نوشته شده كه در همه نسخه‌هاى چاپ ايران نيز به همين صورت آمده است!

اغلاطى از اين دست در ديوان فارسى اقبال فراوان است، كه شرح‌شان بى‌حد مى‌شود. حتى آخرين ديوان فارسى كه در سال ۱۹۹۰ ميلادى به خط يكى از خوشنويسان انجمن خوشنويسان به سفارش آكادمى اقبال به صورتى نفيس منتشر شد چيزى حدود ۸۵ غلط و اشتباه دارد. يعنى در واقع مصحفى است خوش خط و بسيار غلط. از اين رو راقم اين سطور بر آن شد تا ديوانى منقح از سروده‌هاى فارسى اقبال پديد آورد كه اقبال‌پژوهان بتوانند با اطمينان خاطر بدان مراجعه كنند. مصحح نام اين ديوان را كه انتشارات اقبال آن را به طبع آراسته "ميكده لاهور" نام داده تا تمايزى با ديگر ديوان‌هاى اقبال داشته باشد.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۰۰۰۰

منیع : نامشخص
ــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار
.
27_01_2010 . 22:38
#8
اقبال‌شناسی در ایران



اقبال‌شناسی در ایران

نویسنده : دکتر محمد بقائی ماکان

موضوع : _____


مقدمه :

محمد اقبال لاهوری، شاعر و متفکر و استاد پاکستانی است. وی آخرین شاعر بزرگ و توانائی است که در شبه قاره هندوستان، زبان به شعر پارسی گشود و بر همه استادان مقدم بر خود در آن سامان پیشی گرفت. علو فکر و رقت خیال و باریکی اندیشه‌ها و تنوع احساسات و افکار او بحق شایسته تحسین و اعجاب است. وی از پیشروان و اصلاح‌طلبان بزرگ مسلمین هندوستان و از بانیان پاکستان شمرده می شود. عمق اندیشه‌های او بسیار و توانایی‌اش برای بیان این اندیشه‌های عمیق سزاوار تحسین است.

اقبال به سال ۱۲۸۹ هـ.ق. در سیالکوت واقع در پاکستان غربی، ولادت یافت. تحصیلات‌اش در انگلستان و آلمان انجام گرفت. بعداً با سرمایه علمی‌ای که از مغرب زمین بدست آورد، سرمایه فرهنگ اسلامی خود را به میزان بسیار افزود و بدین سبب از آثارش نشانه‌های ایمان خاص دینی و عواطف عرفانی شرقی و همه رنگ و بوهای تمدن هند و اسلامی به وضوح تمام آشکار است. آثار او در مجموعه‌هایی بنام پیام مشرق، زبور عجم، اسرار و رموز، ارمغان حجاز و جاوید نامه، هر یک چند بار، در پاکستان طبع شده است. اقبال بسال ۱۳۱۷ شمسی بدورد حیات گفت.


اقبال‌شناسی در ایران

کنفرانس جهانی اقبال‌شناسی از اول تا سوم اردیبهشت ۱۳۸۲ با حضور برجسته‌ترین اقبال‌شناسان جهان در لاهور پاکستان به همت ‌اقبال آکادمی‌ پاکستان برگزار شد. در این کنفرانس که توسط رئیس جمهوری پاکستان افتتاح شد، هر یک از اقبال‌پژوهان گزارشی از فعالیت های اقبال شناسی کشور خود را ارائه دادند. آنچه در زیر می آید فشرده ای است از گزارشی که محمد بقایی ماکان در این کنفرانس در خصوص اقبال‌شناسی در ایران ایراد داشت. دکتر ماکان با تالیف مجموعه بیست جلدی "بازنگری آثار و افکار اقبال" که مشتمل بر هفت هزار صفحه تالیف و ترجمه درباره این اندیشمند ایران دوست است، از کوشاترین چهره های اقبال‌شناسی در جهان به شمار می‌آید.


محمد بقایی ماکان

شصت و پنج سال پیش که اقبال به جاودانگی پیوست، نام و نشانی از وی در ایران نبود و جزو افرادی معدود که تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمی‌کرد، کسی نمی دانست که فرزانه ای به نام محمد اقبال لاهوری با سرودن نه هزار بیت شعر حکیمانه فارسی، آتش فرو مرده ادب فارسی را که می‌رفت در شبه قاره بدل به خاکستر بشود، بار دیگر شعله‌ور کرد. آوازه او در جهان، ابعاد مختلف دارد ولی در ایران بیشتر به واسطه شعرش شهرت یافته است. نخستین مقاله ای که در معرفی اقبال در ایران به چاپ رسید از دانشمند ایرانی سیدمحمدعلی داعی الاسلام بود، با عنوان "اقبال و شعر فارسی" که بسیار مورد توجه بزرگان ادب فارسی قرار گرفت. پس از آن شادروانان سعید نفیسی و محیط طباطبایی که با اقبال مکاتبه نیز داشته‌اند، مقالاتی درباره وی نگاشتند. تاریخ‌نامه‌های اقبال به سعید نفیسی ۲۶ اوت، و ۱۴ نوامبر ۱۹۳۲ است.

سروده‌های اقبال با معرفی و ستایش بزرگانی نظیر بهار، دهخدا، مینوی، معین، حبیب یغمایی، صادق نشأت، صورتگر، خطیبی و دیگران مورد توجه ایرانیان قرار گرفت که ذکر تفصیل یکایک آن‌ها از حوصله این گزارش بیرون است. آثار فارسی اقبال در مدتی اندک که شاید به بیش از سه دهه نمی‌رسد، یعنی از زمانی که نخستین مقالات درباره وی در مطبوعات ایران به نگارش در می‌آید، و نخستین مجالس سخنرانی برای معرفی آثارش تشکیل می‌شود، از چنان شهرت و محبوبیتی در ایران برخوردار می‌گردد که اقبال در سال‌های پیش از انقلاب معروفیت‌ی همسنگ بزرگترین شاعران زبان فارسی نظیر مولوی و حافظ و سعدی می یابد. امروز ممکن است در شهرهای دورافتاده کشور باشند کسانی که سنایی و جامی و فخرالدین عراقی را بعد از گذشت قرن‌ها به درستی نشناسند و یا اصلا نشناسند، ولی کمتر کسی است که در ایران، پس از گذشت فقط چند دهه، نداند که اقبال شاعر و اندیشمندی است از مردم پاکستان که نامش بوی ایران را می دهد.

چهره‌های مشخصی که این رایحه را در پیش از سال ۵۶ در ایران پراکندند و آثاری مستقل در مورد اقبال در قالب تالیف و یا ترجمه پدید آوردند عبارتند از: شادروانان مجتبی مینوی، غلامرضا سعیدی، محمدتقی مقتدری، علی شریعتی، احمد آرام و امیرحسین آریانپور.

نخستین اثری که درباره اقبال، چهار سال پس از فوت وی در ایران به سال ۱۳۲۱ منتشر شد، کتابی است کم ورق از مرحوم محمدتقی مقتدری، تحت عنوان "متفکر و شاعر اسلام". آثاری هم به طور اتفاقی پیش از انقلاب درباره اقبال و آثار وی از برخی محققان و ادب دوستان انتشار یافت که در واقع نگاهی گذرا و معرفی‌گونه به شعر اقبال و شیوه تفکر او بوده است که پدید آورندگان‌اش داعیه اقبال‌شناسی هم نداشته‌اند، نظیر کتابی که آقای اسلامی ندوشن تحت عنوان "دیدن دگرآموز" گرد آوردند، یا مقالاتی که از شادروانان علی محمد رجایی خراسانی و یا غلامحسین یوسفی در مجموعه‌هایی به چاپ رسیده است.

تمامی این تلاش های پر ارج پیش از انقلاب اسلامی، گرچه تحت عنوان "اقبال شناسی" جای می‌گیرد، ولی مبین ابعاد مختلف شخصیت اقبال نیست. آنچه در اقبال شناسی قبل از انقلاب کاملاً محسوس است، توجهی است که تنها به شعر او، و تا حدی به فلسفه خودی می شود و محققان ایرانی (به استثنای شادروان شریعتی) گام در نهانخانه تفکر اقبال نمی‌گذارند.

ترجمه‌هایی که از آثار اقبال صورت می‌گیرد، بدون توجه به زمینه‌های ذهنی و شیوه تفکر اقبال است. کتاب Reconstruction of Religious Thougth "احیای تفکر دینی" ترجمه می‌شود، حال آنکه مقصود اقبال از Reconstruction بازسازی و باز فهمی است، نه احیاء (Revival). به همین نسبت، در دیگر برداشت‌هایی که از آثار وی شده، به دلیل همین عدم آشنایی، خطاهای بزرگ راه یافته. از جمله نوع تلقی وی از مفهوم خدا، وطن، جامعه، جوانان، هنر، عرفان، شعر و بسیاری موضوعات دیگر که در آثار وی مطرح شده است.

بعد از انقلاب، نگاه اندیش‌مندان و اقبال‌پژوهان ایرانی به آثار این فرزانه بسیار دقیق‌تر و حساس‌تر شده است. در اسفندماه ۱۳۶۴ که کنگره جهانی بزرگداشت علامه اقبال در دانشگاه تهران برگزار شد، تاثیر عمیقی بر نسل حقیقت‌جویی گذاشت که طالب فهم صحیح مسائل اجتماعی، سیاسی، اخلاقی و دینی بودند، که تحولی عظیم در جامعه‌شان پدید آورد. آثار اقبال و تجزیه و تحلیل آنها یکی از راه های پاسخ به این نیاز بود. در کنفرانس مذکور ابعاد گونه گون شخصیت اقبال مطرح شد و اهل فکر و مطالعه که تاکنون شنیده بودند او شاعری است اندیشمند که همچون ناصرخسرو جز به جد سخن نمی‌گوید و از شعر برای تبلیغ باورهای دینی خود بهره می گیرد، دانستند که او نه تنها مردی بی وطن نیست، بلکه طالب وطن است و پایه‌ریز کشوری مستقل به نام پاکستان، که بزرگترین آرزوی او دوام ابدی آن است، و گویا ملی‌گرایی بیش از این هم معنا نمی‌دهد. دانستند که اندیشمندی است که جهان اسلام را متحد می‌خواهد، دانستند که فیلسوفی است اهل زندگی و عمل و مروج پراگماتیسم، دانستند که مولانای زمانه‌شان است، دانستند که نه غربی است و نه شرقی، بلکه در هر دوی آنها خیر و شر می‌بیند، دانستند که عارفی است تکثرگرا که از اناالحق حلاج هم در می‌گذرد، دانستند که توانایی نقد اکابر فلاسفه غرب را دارد و در مرتبه‌ای از تفکر جای گرفته که می‌توان از او پذیرفت که پدر فلسفه غرب - افلاطون - را گوسفند بخواند، دانستند که برداشت‌هایش از قرآن با دنیای نوین سازگار است.

به این ترتیب مطبوعات نیز توجهی روزافزون به آثار اقبال نمودند، و نویسندگان و اندیشمندان و محققان برجسته، مقالات متعدد در مورد آثار و افکار اقبال پدید آوردند، که در این میان باید از تلاش‌های نویسندگان و متفکران معروف ایرانی نظیر عبدالکریم سروش، محمد مجتهد شبستری، حسن یوسفی اشکوری، سید جعفر شهیدی، احمد احمدی بیرجندی، غلامرضا اعوانی، عبدالرفیع حقیقت، فتح الله مجتبایی، حبیب‌الله پیمان، شاهد چوهدری، رهنمای خرمی، حسین رزمجو، محمد تولائی، علی شعبانی، جلیل تجلیل و اسماعیل حاکمی نام برد.

هم‌چنین در بعد از انقلاب، کتاب‌هایی مستقل درباره علامه اقبال در ایران منتشر شده است که مشخصات آنها در جدول همین صفحه آمده است. در مطبوعات نیز به طور متوسط در هر ماه یکی دو مقاله درباره اقبال به چاپ می‌رسد و گاه مصاحبه‌هایی هم انجام می‌گیرد. به عنوان نمونه در سال گذشته ده مصاحبه با روزنامه‌ها و مجلات جام جم، حیات نو، نوروز، صدای عدالت، ایران، آزاد، انتخاب، دنیای سخن، راه سوم و نافه صورت گرفته است. در رادیو و تلویزیون آنچنان که باید به اقبال و آثار وی توجه نمی‌شود، هیچ برنامه و مطلب خاصی حتی در مناسبت‌هایی مانند تولد یا وفات وی پخش نمی‌شود و دعوتی از اقبال‌شناسان برای بررسی و شناساندن آثار و افکار اقبال به عمل نمی‌آید.

در دهه اخیر توجه اهل مطالعه به آثار اقبال کاهش گرفته و مطالعه آثار وی منحصر به افرادی معدود شده است، به طوری که کمتر ناشری حاضر به سرمایه‌گذاری در این حوزه می شود و اگر ناشری هم به چاپ این گونه آثار اقدام کند، بیش از هزار نسخه چاپ نمی‌کند. این امر سر در عوامل‌ی دارد که مهم‌ترین‌اش مقالات و نوشته‌های تکراری و کم‌محتوا درباره اقبال است. دیگر آنکه در ایران انجمن و مرکزی برای گردهمایی و تبادل‌نظر اقبال‌شناسان وجود ندارد تا این نیروهای پراکنده را منسجم و به درستی هدایت کند. نتیجه آنکه گاه مقالاتی از سوی کسانی در مطبوعات چاپ می‌شود و کتاب‌هایی درباره اقبال انتشار می‌یابد که کاملاً مغایر شیوه تفکر او است. گاهی این فیلسوف و اندیشمند بزرگ را چنان می نمایانند که تا حد یک شاعر مرثیه‌سرا تنزل می‌دهند.

برای نمونه شخصی که خود را اقبال‌شناس می‌خواند، در تاریخ ۱۳۸۱/۸/۲۱ در یکی از قدیمی‌ترین روزنامه‌های کشور درباره اقبال می‌گوید: "او به آبادانی، شوسه بودن راه‌ها، بهداشتی بودن حمام‌ها" علاقه داشت. یا دیگری او را به گونه ای تصویر می‌کند که گویی می‌خواهد خلق در این زمان به هیات بایزید بسطامی درآیند و با روحیه حسام الدین چلپی زندگی کنند. یا دیگری کتابی می‌نویسد و اشعار شیخ نصیرالدین دهلوی را از سروده های اقبال می‌داند و براساس همین تصور نادرست، اقبال را حلولی می‌خواند. نوشته هایی از این دست، به اضافه عدم توجه به اقبال‌پژوهی واقعی، و موجود نبودن مرکزی برای پرداختن به مسائل اقبال‌شناسی، موجب شده است که تعداد خوانندگان آثار اقبال به حداقل ممکن کاهش یابد.

اکنون بسیاری از اهل تحقیق هستند که تالیفاتی در خور توجه درباره اقبال دارند ولی در چاپ اثرشان با مشکلات متعددی مواجه‌اند. به این ترتیب می‌توان نتیجه گرفت که چنین شرایطی عاملی بازدارنده در تلاش‌های اقبال‌شناسی و سر بر آوردن اقبال‌شناسان جدید خواهد شد. من به عنوان کسی که نزدیک به بیست و پنج سال در آثار اقبال اندیشه گماشته و با او زیسته‌ام که حاصل آن مجموعه بیست جلدی بازنگری آثار و افکار اقبال در هفت هزار صفحه است، تقاضایم از همه ارادتمندان اقبال این است که یک بار هم کنفرانسی در تهران یا لاهور بر پای دارند و با توجه به چنین شرایطی طرحی نو در افکنند و این سوال را در دستور کار خود قرار دهند که: پس چه باید کرد، ای اقوام شرق؟


تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۰۰۰۰

منیع : سایت زبان سرخ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین ۰ بار
.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان