احسانم
اولین نامهی مردانهات را خواندم لابد میتوانی فکر کنی که چه احساسی دارم؟ولابد میتوانی حدس بزنی که من سالهاست که چشم براه توام که برسی!هم طبیعی است که پدری منتظر آمدن پسرش باشد و هم طبیعی است که وقتی پدر یک «تنها»است، بیشتر از هر پدری چشم براه، چشم براه پسر باشد و در نتیجه خبر رسیدن پسرش او را از شادی به اشک آورد.
احسان عزیزم، چند شب است که هی تصمیم میگیرم که جوابی مفصل برایت بنویسم وشلوغی کار فقط به من مجال آن را میتوانست بدهد که برایت یک جواب رسمی تعارفی بنویسم و چنین نوشتهای را هم من نمیتوانم بنویسم و هم تو بدان نیازی نداری .اما امشب، هر چند چنان مجالی هنوز نیست، چون سرم از بیخوابی و هیاهوی جمعیتی و جمعیتهای که از صبح تا بحال که سهونیم بعد از نیمه شب است تحمل کردهام، درد میکند و اعصابم کوفته و حوصلهام سررفته است، ولی بهمان اندازه که مجال نیست حال هست، زیرا حسینیه ارشاد را ناگهان و بطور قاطع و سخت و تند تعطیل کردند و هرگونه کاری حتی بنایی مسجد را متوقف ساختند و پیداست که از نظر من کار پایان گرفته است و فصلی از کتاب عمرم تمام شده است، و اگر خدا بخواهد فصلی دیگر آغاز خواهد شد که امیدوارم، از این فصل ضعیفتر نباشد.
به هر حال کتاب زندگیام ورق خورد، و خوشحالم که بر روی یک صفحه نایستاده بودم و در حال حرکت بودهام که به اینجا رسیده است.زیرا دیدهام بسیاری را که شیخصیتهای معتبر و برجسته و حتی دانشمند هستند و اهل کتاب و مطالعه معرفی شدهاند ولی از اول تا آخر عمرشان کتاب زندگی را گشودهاند و بر روی یک صفحه خیره ماندهاند ونمیدانم چه میکنند که صفحه هرگز به آخر نمیرسد؟
احسانم!رنج بزرگ من این بود که هیچگاه همسر خوبی برای هسمر خوبم، و پدر خوبی برای بچههای خوبم نبودهام، ولی کاغذ تو به من دلداری داد که اکنون تو میفهمی که چرا؟
کار برا ی مردم و کار در راه آگاهی و حرکت اجتماعی-بخصوص در جامعهای یخ بسته و سنگ شده- اگر خالصانه و اثر بخش باشد(نه امور خیریهای در کنار زندگی و شغل و لذت و راحت خود)نیاز به تحمل محرومیت و رنج و فداکاری دارد.
و بیشک اولین کسانی که درین کار شریکند،زن و فرزندند که زندگی و لذت و راحت وهمه چیز آدماند و همه کسانی که مسولیت فکری واجتماعی خود را فراموش کرده اند بخاطر آن بوده است که زندگی شخصی و خانوادیگشان را کعبهشان ساختهاند و بر گردش-شب و روز ، همه عمر-در طوافاند، خودشان را، یعنی «خانه»شان را-که عبارتست از من و مامان و تو و خواهرانت-محور گرفتهاند و در پیرامونش، عمر را به چرخیدن، دور زدن میگذرانند، مثل«صفر»!
ا
کثریت همفکران من که تعهد اجتماعی احساس میکردند و جوانی را در مبارزهی فکری و آزادیخواهی بودند و رسالتشان بیداری و رهایی خلق، تا ازدواج کردند، ایستادند، تا پدر شدند به رکوع رفتند، بچههایشان دو تا که شد به سجود افتادند وسه تا که شد به سقوط با مال ذلت وحرص و خودپرستی و پول جمع کردن و کمکم هوای مردم خواهی و افکار حقپرستی از دلشان رفت و از سرشان پرید و افتادند توی بانک و سهم و رتبه و شغل و باند و رشوه و کلاه وخانه و ماشین و دم و دستگاه و لذت و تفریح و ...
عوض شدند، بطوریکه بعد از چهار پنج سال که میبینیمش، میبینم که غیر از قیافهی آشنا و خاطره مشترک، هیچ پیوندی و اشتراکی با هم نداریم، شبها تا سحر با هم حرفها داشتیم و درد دلها وآرزوها و اندیشهها...
و حال، احوالپرسی که تمام میشود میمانیم که چه بگوییم؟ راجع به سردی و گرمی هوا صحبت میکنیم!
- امروز هوا خیلی خوب شده!بله، ولی چند روز پیش خیلی بد شده بود!
- بله، چند روز بعد فکر نمیکنید دوباره خیلی سرد شود؟ بله، باز ممکن است بعدا دوباره گرم شود!
اگر کسی بخواهد برای خدا یا خلق – که راه هر دو یکی است، برای خدا یعنی برای خلق و گرنه برای خدا منهای خلق، رهبانیت و صوفیگری است نه مسلمانی- بهرحال اگر کسی بخواهد برای خدا یعنی برای خلق خود را فدا کند، یعنی برای نان گرسنه، از نان خویش چشم بپوشد، برای آزادی مردم، اسارت خویش را بپذیرد، برای برخورداری محرومان، محرومیت خویش را تحمل کند و برای راحت خلق، رنج خویش را استقبال کند... در این راه زن و فرزند ویاند که فدا میشوند.در اولین قدم مادر توست که بار سنگین و شکننده سرنوشتی را که مسئوولیت بر دوش من میگذارد، به دوش میکشد واحسان است که از پدر، تصوری که دارد، مردی است همفکر وهمدرد که با آثارش آشناست و با خودش نیز آشنایی و دوستی دارد و ...همین!
چنانکه تو نیز فردا که بخواهی این راه را از آنجا که من ماندم، ادامه دهی، دیگر برایم فرزندی نخواهی بود همفکر و همدردی خواهی بود که با آثارت آشنایم و نوشتههایت، سخنرانیهایت و فعالیتهایت را مطالعه خواهم کرد وتائید یا انتقاد، و به هر حال خوشحال و امیدوار و سرافراز و همگامی که با خودش آشنایی و دوستی قدیمی دارم!نه پسری که عصای پیری باباعلی باشد و همدم و یار و مددکار و تکیه گاه و... از این حرفهای خاص یک بابای عزیزی، در برابر یک فرزند اهل و بدرد خور! مثالش من و بابابزرگ!
امشب بخصوص آلان که ساعت چهار بعد از نیمه شب است و پس از یکدوره فعالیت پر شور فکری و جمعی یک ماه تمام، شب و روز هیاهو و تهمت و توطئه و تحریک و منبرها و کتابها و اعلامیهها برای زمینهسازی و آمادگی ذهنی جامعه و بدبینی تودهی عاصی مذهبی، حسینه بسته شد ومن خاموش، بیشتر از همیشه، و شدیدتر از هر شب و هر ساعت، به تو میاندیشم و به نامهات، و پس از اینکه از رفقا پس گرفتم، چند بار خواندم و خواندم تا طعم تازه و میوهی نو بر این نهال که از ریشه این درخت رو به پیری و خزان، روئیده و بالیده و به برگ و بار نشسته و همچنون برخی درختهای گلابی که هنوز، درست قد نکشیده و درخت نشده، میوه میدهد، بچشم، مزمزه کنم، کیف کنم ومطمئن شوم که این عطر و طعم و رنگ، عطر و طعم و رنگ میوهی همین نو درخت است؟ اشتباه نمیکنم؟ ذائقهام، شامهام و چشمهایم درست حس میکند؟چون نهال خود من است و میوه باغ خود من است، خودخواهی در نگاه من و شامهی من و ذائقهی من جلوهاش را بیشتر از آنچه هست نکرده است؟باید مطمئن شوم، من حق ندارم گول این احساسات شخصی و قضاوتهای عاطفی را بخورم در اینجا من یک قاضی بیگانه و مستقل و منطقی باید باشم و هرگز خود را نخواهم بخشید اگر پدر بودن مرا از روشنفکر بودن و منصف بودن معاف کند!
این است که چون از خودم خاطر جمع نبودم، چون دوست داشتن وقتی شدید میشود، ناخودآگاه، در عقل هم اثر میگذارد و حتی در چشم و گوش و لامسه و دائقه، نامه را دادم به چند تا از روشنفکران بیگانه تا ارزیابی کنند و مرا در قضاوتم مطمئن سازند و دیدم آنها هم مرا تائید کردند و مطمئن ساختند که دچار بازی عاطفهی شخصی نشدهام و چقدر خوشحال شدم که در اینجا هم، عشق به زن و فرزند، پردهای بر بینش و احساس و اندیشه و ارزیابی و انتخابم نکشیده است.
البته این هست که دروغ خواهد بود ودروغی عوامفریبانه اگر بگویم که من بچه خودم را درست به همان چشم مینگرم که تمام بچههای این مملکت را، هر چند حاضر باشم که بخاطر سرنوشت بچههای این مملکت، بچه خودم را از سرنوشتی پیشساخته و راحت و برخوردار محروم سازم.
البته اگر پای قضاوت به میان آمد و حق دادن، من میان تو و یک بچه دیگر- ممکن نیست کمترین فرقی بگذارم و اگر حق از او باشد به تو بدهم و یا اگر حقی نداشته باشی برایت قائل شوم، ولی این هست که با تمام دل و جان و شوقم آرزو میکنم و میخواهم که تو باشی آنکه این حق را داراست، اگر معلم انشای کلاس باشم، ممکن نیست یک نمره به انشای تو بیافزایم، و اگر بهترین نوشته از رقیب تو باشد، به او بهترین نمره را ندهم، اما این هست که نمیتوانم این خواست را نداشته باشم که بهترین نویسنده پسر من باشد، واین است که این نامه اگر از احسان هر پدری بدستم میرسید آفرین میگفتم، اما وقتی میبینم که از احسان من است از شوق داغ میشوم و از عشق، تا سحر بیدار میمانم واز امید، در برابر همه این سختیها و ضربهها و نومیدیها تسلیت مییابم. وبیشترین مایهی تسلیم اینکه احساس میکنم، اکنون بخوبی احساس میکنی که چرا من نتوانستهام برای تو پدر خوبی باشم.من در این یک سال و چند ماه براستی زندگی نکردهام،میدانی که چقدر در کار غذا ولباس وادارهی زندگی عاجزم، در عین حال، برای اینکه آشپز شخصی و خدمتکار شخصی و لباس شور شخصی نداشته باشم و به زندگی راحت- که مرداب روح است- عادت نکنم، در همان خانهای که دیده بودی، تنها زندگی میکنم و خودم رخت میشورم و خودم جارو میکنم و ظرف میشورم و غذا تهیه میکنم(چون می خواستم بگویم میپزم، دیدم ادعای بیجائی است!) وخودم حتی از بیرون نفت میخرم. شبها تا صبح 8و9و10 تنها بسر میبرم وتنها با کتاب و کاغذ و قلم و اندیشهها و آرزوها و رنجها و هراسها و خیانتها و نامردیها و دشمنیها و توطئهها درشتیهایی که آماج همهاش شدهام...
و روزها تا شب درگیر با دشمن و دوست وغرقه در کار و کار و کار و بهرحال، زندگیای که سراپایش شده است عشق به همین راهی که آغاز شده است و بدون آنکه، ساعتی در زندگی کردن، شغل، آینده بینی، خانه و اداره و دید و بازدید و تفریح و گردش و استراحتی بگذرد. ممکن است بعضی دلسوزی یا نصیحت که این جور کار طبیعی نیست و عاقلانه هم نیست، یکی اینکه مسئولیت اجتماعی، مسئولیتی است در ردیف دیگر مسئولیتهای زندگی، آدم باید زندگی کند، به زن و بچهاش برسد، کار اداریش را نوشته باشد و به فکر تامین آیندهی خانوادهاش باشد و ساعات اضافی را هم به امور اجتماعی بپردازد.راست است، این طرز کار یک طرز کار طبیعی است، اما برای وضعی که وضع طبیعی باشد، مثلا اگر من یک روشنفکر فرانسوی بودم چنین میکردم. میگویند: این اندازه کار طبیعی نیست و معقول نیست و بزودی از پادرت میآورد و نمیتوانی تا آخر عمر به کار ادامه دهی، این جور کار سه چهار پنج سال بیشتر دوام نمیآورد. راست است، اما زمان زمانی نیست که بتوان مطمئن بود که تا آخر عمر همیشه فرصت کار به تو میدهند. چندین عامل تصادفی با هم جور شده، و فضایی را پدید آورده و فرصتی گذرنده پیش آورده و مثل کسی هستیم که شب تاریک در بیابان گم شده و در سنگلاخی گرفتار است و ناگهان برقی جستن میکند، در این فرصت که یک چشم به زدن است، خیلی احمقانه است که کسی با همان خاطرجمعی و آرامی و عاقلانه! قدم بردارد و به دنبال راه بگردد و خود را به جایی برساند که انگار چراغی فرا راه خود دارد و یا خیال کند که خورشید در افق میدرخشد.این است که امروز همهی دوستان همفکری که کم و بیش انتقاد میکردند فهمیدهاند که من چرا اولا در هر سخنرانی با شتابزدگی میکوشیدم تا فشرده و سریع همه چیز را بگویم و بجای اینکه یک موضوع خاص را از اول تا آخر بگیرم و بپرورانم و با شعر و نثر و نقل قول و تفسیر و توجیه و تعبیرهای زیاد بازش کنم چندین مساله را طرح کنم و خیلی حقایق عمیق را با یک اشارهی سریع رد شوم و امروز قانع شدهاند که من حق داشتهام که بدون رعایت وقت مردم و کارشان و قرار و مدارهاشان، گاه تا چهار ساعت پشت سر هم یکدرس سخنرانیام طول میکشیده است و برنامهی منظم شدهی طبیعی و معقول نبوده است! گذشته از این، کار من یک کار سنتی، عادی ، تنظیم شده، سابقهدار و معمول نیست. معلمی نیستم که مثلا در دانشکدهی جامعهشناسی درس بدهم یا در مدرسه علمیه فقه، نویسندهای نیستم که مثلا در مجلات مقاله بنویسم و یا در ضن کار، کتاب، گویندهای نیستم که در محیطهای علمی، گاه کنفرانسهای تحیقاتی بدهم و یا در فصلهای مذهبی چند شب منبر بروم، در ضمن بکارهای خودم هم برسم، به تفریح و دید وبازدید و دوست و رفیق و شغل و پول و زندگی و فردا...
صحبت از جامعه ایست که نیمی از آن خوابیدهاند و افسون شدهاند و نیمی دیگر که بیدار شدهاند در حال فرارند، ما میخواهیم هم این خوابیدههای افسون شده را بیدار کنیم و واداریم که «بایستند» و هم آن فراریها را برگردانیم و واداریم که «بمانند» این کار سادهای نیست، بخصوص وقتی این را هم در نظر بگیریم که ما خیلی نیستیم، همان عده کمی هم که هستیم خیلی بینا و آگاه و تجربهدار و باهوش و لایق نیستیم و همان عده کمتری که هستیم بیغرض شخصی نیستیم و همان عدهی کمترتری که میمانیم باز همهمان با شهامت و قاطعیت و بیمحافظهکاری ومصلحت بازی نیستیم، وهمین چند نفری هم که هم آگاهند و هم دانا و هم باهوش و هم لایق و هم تجربهدار و هم بیباک و هم پاک و هم عاشق راه و خود باخته هدف و چنانکه برای چنین کاری لازم است.
«مردانی علی وار» یعنی روحهایی چند بعدی خوشنگر، دانشمند، دلیر، مبارز، نترس، زرنگ، بیاعتنا به این و آن و مصلحت و آبرو و موقعیت ، پارسا و تحقیر کننده پول و پست و پارتی، نویسنده، سخنور، سیاستمدار، جامعهشناس، زمانشناس، اسلام فهم، مردمفهم، سرکش، متواضع، صمیمی، محبوب، آشنا با تمدن و فرهنگ جدید و قدیم، ماجراهای استعمار و استثمار و استعمار کهنه و نو و سیر تاریخ و قوانین حرکت جامعه ... که این جور کسان که میتوانند کاری «علیوار» هم بکنند، در این محیط «معاویهوار» بیشک اگر باشند چند تایی بیشتر نیستند، آنهم تا درجهی محدودی، و همینها که هم باید خفتهها را بیدار کنند و هم رفتهها را برگردانند و این مسئولیتی سخت سنگین است، و تعداد آنها هم که این مسئولیت را میتوانند انجام دهند، این اندازه کم، در عین حال، صد زنجیر بر پا دارند و صد دسبند بر دست و صد ریسمان بر گردن و صد شمشیر بر سر و صد مانع پیش پا و صد توطئه پشت سر و هر لحظه خطری و حادثهای در انتظار... اینها اگر میخواهند کاری کنند باید عاشقانه کار کنند، نه عاقلانه! بر راههای رفته کوفته و معروف و معمول رفتن، کاری است راسته طبیعی و عادی و میتوان در آداب و ترتیبات سفر صحبت کرد. اما کسی که میخواهد، از میانهی کوه و کویر و مرداب و صدها مانع کاخ و مسجد ودیر و آثار تاریخی، بزنند و ببرند و راهی تازه باز کنند که هیچکس با آن آشنا نیست و هیچکس کمکشان نمیکند و حتی نسبت به آنها بدبین هم هستند و حتی صدها دست و دستگاه از کارشان مانع میشوند و تهدیدشان میکنند و از پشت بر آن ها خنجر میکشند و ضعیشان می کنند و ناامیدشان میکنند...
با همه این اوضاع آنها همچنان مصمم و خستگی نشناس و امیدوار به کندن و ساختن و صاف و هموارکردن ادامه میدهند، راه که باز شد، راه تازه شناخته شد، دیگر راه است و روندگانش بسیار، راههای معمول و شلوغ فعل متروک و فراموش شده، اما اول کار باید از خیلی چیزها گذشت و خیلی چیزها را هم تحمل کرد و چنین کاری را با کار آن عده که با کت و شلوار اتو کشیده و پاپیون سیخ و زلف بریانتین زده و کفش واکس خورده و دستکش سفید و پیپ گوشهی لب، قدمزنان در طول خیابان چمنکاری شده با صفای شلوغ و روشن از نئون وسط شهر را گز میکنند و آرام و معقول و با نزاکت راه میروند و گپ میزنند وسر ساعت هم به منزل برمیگردند نمیتوان مقایسه کرد.این کاری است پیغمبروار، از جانب کسانی که پیغمبر نیستند! هرچند به ظاهر آنها هم حرف میزنند، یعنی فقط مینویسند و میگویند و اینها هم فقط حرف میزنند،اما نباید مثل نیمه روشنفکرانی که از کلمات فقط صدای حروف را میشنوند وسپس حوصلهشان سر میرود و فریاد میزنند حرف بس است، عمل کرد! توجه نمود که حرف داریم حرف . حرفی داریم که حرف است و حرف هم میماند، حرفی داریم که عمل میزایاند و حرکت میافریند و بیداری میدهد و رسواگری میکند، و حرفی داریم که خود زدنش عمل است، و نیز حرفی داریم که عمل وسیلهایست برای زدن آن!یعنی حرف، هدف عمل است و عمل مقدمه و وسیلهی حرف!
پیغمبر که میجنگند، برای آن است که مانع جهل و دیوار جدایی، را بردارد تا پیامش را بگوش مردم برساند، مردمی که بین او و اینها، قلدران و اشراف و حکام و سلاطین و بردهدران و روحانیون و بتپرستان و نظامیان ایران و روم مانع شدهاند وجدایی انداختهاند. باشمشیر این پردهها را کنار میزند تا حرفش را به تودهی مردم آزاد شده بزند.
وانگهی عمل یک نویسنده، عمل یک سخنران، عمل یک معلم، عمل یک مترجم، عمل یک ایدئولوگ و رهبر فکری، عمل یک مورخ، عمل یک روشنفکر، حرف زدن است. حقیقت را با گلوله کلمات آتشین بر سپاه سیاه دشمن شلیک کردن، خفتهها را بیدار کردن، چادر سیاه شب جهل را پاره کردن و به آتش کشیدن و با شعلهی اندیشه شب را آتش زدن و زمستان را گرم کردن و در یک کلمه، «پیام» را بگوش خلق رساندن. مگر پیامبران که تاریخها را دگرگون کردهاند و زمانها را خلق و تمدنها را بنیاد، جز پیام را ابلاغ کرده اند؟ روشنفکر پیامبر زمان خویش و جامعه خویش است. اگر با همه عشق و اخلاص و استقامت و بیباکی و هوشیاری و فداکاری و شایستگی و قدرت و هنرمندی خویش علیرغم قدرتهای ضد انسان و دشمن مردم، دستهای ابلیس و دستگاههای شرک و کفر ونفاق وبتپرستی بتواند«پیام» را به مردم خویش ابلاغ کند، و اگر روشنفکر حرف درست بزند و حرف درست را درستتر بزند، پس دیگر حرف نزده است عمل کرده است چون «عمل روشنفکر» ، «حرف زدن» است البته حرف داریم تا حرف، حرفی که حرف میماند و حرفی که کلمهاش، گلوله است و «مرکبش از خون شهید برتر است!» و تو پسرم: اگر میخواهی بدست هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی فقط یک کار بکن: بخوان و بخوان و بخوان!!
قربانت، بابا علی
تاریخ انتشار : تهران ۲۴ / آبان / ۱۳۵۱
مجموعه آثار ۰۰ / ـــــ / ص ۰۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین