"... روزی این جهان شاهد حیرتزدهی یک رویداد خارقالعاده شد. معجزهای که به چشم میدید و باور نمیکرد. در میان بیشمار آدمکهای کوکی که شکلشان، صداشان، و خط سیرشان، و پیچ و خم، و رفت و برگشت، و میدان و میزان نمایش، و اندازهی کر و فرشان هم از پیش معین شده بود، و در ساختمانشان تعبیه شده بود، و طبیعتآ قابل پیشبینی و همگی بستهی نخهای نامرئی، و سرنخها همه در دست دیگری. ناگهان جهان، با شگفتی، دید که یکی از همینها "عصیان" کرد! دیگر فرمان نمیبَرَد، امر و نهیهای کارگران غیبی را، دستی را که پشتصحنه پنهان است و سر تمامی نخها را به دست دارد، اطاعت نمیکُند. از خطی که برایش تعیین شده بود خارج شد، منع را شکست، از حکومتِ قدرت حاکم بر همه سر پیچید، و خودمختار شد.
آدمکها، همه، به اقتضای "قضا"یی که بر آنها میرسد، و "قدر"ی که در ساختمان هر کدام از پیش تعبیه کردهاند، همچنان میچرخند، و تنها اوست که زنجیر گسسته، و به خواست خویش در جولان است. به قضای ارادهی خویش حرکت میکند، و در تقدیر پیشساختهی خویش دست میبَرد و آنرا تغییر میدهد. از هر مرزی میگذرد، هر حدی را میشکند، نظم را به هم میریزد، و در کار دیگران نیز فضولی میکند. شگفتا، بر گردن آدمکهای دیگر نیز نخ فرمان میبندد، و آنها را در پی خویش میکشاند. همه را به بازی میگیرد، از راه به در میکند، راه میبَرَد، جهت دیگر میگیرد، خود را بازآفرینی میکند، در ترتیبِ صحنه دست میبرد، و میکوشد تا آنرا به دلخواه تغییر دهد، استخدام میکند، ویران میکند، سد راه دیگران میشود، و راه تازهی بدعت مینهد.
چه اتفاق افتاده است؟ این خدا است که در هیات آدمکی به زمین آمده است؟ نه. یکی از آدمکها ناگهان به "خود" آمده است. چشماناش باز شده است. آدمک ناگهان چشم گشود، دید، خود را شناخت، و "خودآگاه" شد. دید که آدمک است، زشتیهای خویش را حس کرد. پس زیبایی را شناخت. اسارت خویش را یافت، پس "آزادی" را خواست. خود را بنده دید، پس خدا را جست. آدمک "بینا" شد. "عصیان" کرد. "آدم" شد.
"آگاهی" یافت و "آزادی" و "آفرینندگی". و "سالاری" و "رهبری". و درعینحال، از نظر وجودی دگرگونیی جوهری در او پدید آمد..."
مجموعه آثار ۲۴ / انسان / ص ۲۴۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین / بدون متن