شعری از : علی جعفرنژاد
به او گفتند : "برو!
ما شب را دوست داریم
و دلهایمان، مرداب را
و دستهایمان، باید همیشه در کار دفن هابیلها باشند!"
در سنگهای سفت و سختمان
ـ منظور قلبهایشان بود! ـ
جایی برای تو نیست.
به او گفتند : "برو!
خورشید، برای تو
سپیدهی زلال، برای تو
و "دوست داشتن"، ارزانی نیاکانات باد!
ما آموختهایم
در نجوای دلانگیز سکهها
در سکر بینظیر شهوت و شور
و در اقیانوس موشها و روباههای درونمان
تختهپارههای شناور باشیم!
تو با موجها برو!
ما اهل خزهها و گلسنگهای ساحلایم!
حضور تو یادآور دردهای کهنه است!!"
مرد نشست،
ایستاد،
قدم زد،
و چشمهای لبریز از ذکرش را
به باریکهی افق دوخت
در پیشانی بلندش
نور، دستاندرکار نگارش سطرهایی بود
که با اشارهی آسمان
زلال میشدند و عجیب!
مرد، دست در جیبهایش کرد
وقتی مشتاش را گشود
همهی پروانههای بیقرار
به سمت اقیانوس کوچیدند!
وقتی لباناش جنبید
چیزی شبیه نجوای بیصدای قاصدکها
سرتاسر شب را پر کرد!
عدهای گفتند :
بمان!
با شب، دلتنگ میشویم!
با مرداب میمیریم
و بیتو، شناسایی هابیل ناممکن میشود
بیتو
"قلبهایمان با دروغ میبازند
و نالههایمان
فرزندان ماکیاولی را مغرور میکند!"
آنها گفتند : بمان
ما تو را
خورشید را
سپیدهی زلال را
و "دوست داشتن" را دوست میداریم!
مرد، باز هم نشست
باز هم ایستاد
باز هم قدم زد
و چشمهای لبریز از کوچاش
این بار،
از دانههای ظریف و پر نور انباشته شد.
او باز هم دست در جیباش کرد
این بار هزاران ستاره
در رشتهای از سوسو و نجواهای بلورین
در قلب آنها که ماندناش را میخواستند
دمید!
مرد... رفته بود
ـ تنهای تنها ـ
و جای پایش
در موجهایی که تا آن سوی افق میرفتند
پیدا بود!
تاریخ انتشار : ۱۰ / تیر / ۱۳۸۹
منبع : سایت رسمی دکتر شریعتی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین