"... محمد اقبال، یکی از آن چهرههای فکری و انسانیی درخشانی است که، فرهنگِ بارورِ اسلام، به جامعهی انسانیت، هدیه کرده است. اسلام، در همهی ابعادِ گوناگونِ روحِ انسانی، انسانِ بزرگ ساخته است، و خانوادهی عظیمِ بشری، بسیاری از شخصیتهای برجستهی خویش را، مرهونِ آن میداند، و اقبال، یکی از آنان است. اما، آن چه اقبال را، در صفِ این مردانِ بزرگ، ممتاز میکند، این است که: این درختِ بلندِ بارآور، در عصری سَر زد، و به برگ و بار نشست، که مزرعهی فرهنگیی اسلام را، آفتْ گرفته، و در سکوتِ غمانگیزِ و مرگبارِ پائیزی، فرو رفته، و در همین حال، ناگهان، سیل و طوفانِ ریشهبراندازِ استعمار، از غرب، بر آن تاخته، و این مزرعهی آفتگرفتهی پائیززده را، سراسر آب گرفته بود، و دهقانانِ مصیبتزده اش را هم، خواب. و داروغههایش، تنها، غارتگراناش، و مزرعهداراناش، همه، گلههای یورشکنندهی گرگان و روبهان و کفتاران! به گفتهی حافظ:
از این سموم، که بر طَرْفِ بوستان بُگْذَشت
عجب که رنگِ گُلی ماند و، بویی نسترنی
در چنین فصلی، و از چنین کشتزارِ خشک و ویرانشده ای، ناگهان، "سروِ آزاد"ی، قامت بَرکشید، و چشمِ دوست و دشمن را، خیره کرد، و به گُلبوتههای ضعیف، بیدهای زردیگرفتهی لرزان، نهالهای نورسِ نودمیده، و هزاران دانهای که، با صدها شور و شوقِ شکفتن و شکافتن، و سر از خاک برآوردن، و به آسمان سَر بر کشیدن، در زیرِ گامهای دشمن، مدفون مانده بودند، و از هولِ این فصلِ بد، و سیلِ بلا، به پنهان مُردن، و خاموش پوسیدن، تسلیم شده بودند، صَلا در داد که: در اعماقِ این مزرعهی سوخته و آفتگرفته، دریای بیکرانِ روحِ اسلام، همچنان موج میزند، و در بطنِ این خاک، منبعِ فرهنگیی سرشاری، از شیرهی حیات، و مادهی رویش و جنبش و بارآوری، نهفته است، و اگر، ریشههای خشک و کوتاهِ خویش را، که اکنون، این چنین، از خاک بیرون ماندهاند، و در معرضِ هوای مسموم، و بادهای زهرآگین، که از غروب میوزد، قرار دارند، در اعماقِ خاکِ حاصلخیزِ فرهنگِ خویش، فرو بَرید، و از دریای ایمان و حیاتِ اسلامِ نخستین، روح و توان گیرید، میتوانید، همچون درختانِ صبور و شجاعی، که در کویر میرویند، و نیرومند و گستاخ، به آتش، سر میکشند، علیرغمِ این سمومی، که از غربِ غارتگر و فرهنگکُش، به سرزمینِ پائیزگرفتهی اسلام میوزد، بروئید، و بر پای خویش بایستید، و در زیرِ آفتاب و بارانِ آسمانِ خویش، برگ و بار بیفشانید، و این کویرِ ویرانشدهی غمزده و سوخته را، بارِ دیگر، بهشتی از حیات و خرمی و آبادانی کنید.
آری، مگر همین روحِ شگفت نبود که، بر ریگستانِ سوختهی شبهجزیرهای وزید، و در آن صحرای خاموش، که گیاه نیز از روئیدن میهراسید، از کالبدهای پوک و بینام و نشانِ چند بَرده و بَدَوی و وحشی، در ده سال، مردانی پرورد که، به تاریخِ تمدنِ بشری، روحِ تازه دمیدند، و بر روی زمین، "نژادِ نو"ای از انسان، پدید آوردند؟ مگر، نه همین روح بود که، چند قبیلهی عاجزِ فقیر را، در میانِ دو پایگاهِ عظیمِ امپراطوریی نظامی و سیاسی و مدنیی عالم، نه تنها، در مدتی کمتر از یک ربعِ قرن، از زنجیرِ استعمارِ روم و ایران، آزادی بخشید، که از آنان، مجاهدانی ساخت که، تودههای وسیعِ شرق و غرب را، از سلطهی قدرتهای جبارِ قیصران و خسروان و موبدان و کشیشان و دهگانان و اربابان، نجات دادند. اقبال، نه تنها با سخنِ خویش، که با "بودنِ" خویش نیز، چنین درسی را، به مسلمانانِ استعمارزدهی جهانِ امروز، آموخت.
وی نشان داد که، اسلام، علیرغمِ جهل و رکودِ داخلی، و اسارت در چنگالهای بیرحمِ نظامیی خارجی، همچنان، استعدادِ آن را دارد که، نبوغهای بزرگ پدید آرد، روحهای زیبا و عمیق و نیرومند بپرورد. و فرهنگاش، هنوز میتواند، فرزندِ خویش را، از دامنِ فرهنگ و تمدنِ غالبِ غرب، باز گیرد، و در دامنِ خویش، بپرورد، و از یک جوانِ هندی، که از کشوری مستعمرهی بیمار، به اروپای استعمارگرِ نیرومند و متمدن، راه یافته، یک "اقبال" بسازد..."
مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۵*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار