جملات شریعتی درباره اقبال
12_12_2011 . 04:03
#1
جملات شریعتی درباره اقبال



دوستان گرامی!
جهت تهیه آرشیوی برای دسته‌بندی موضوعی اندیشه‌های شریعتی، جملات شریعتی درباره اقبال لاهوری را با ذکر شماره مجموعه آثار و صفحه مربوطه، در این بخش وارد نمائید.


.
13_12_2011 . 20:58
#2
اقبال
"... محمد اقبال، یکی از آن چهره‌های فکری و انسانی‌ی درخشانی است که، فرهنگِ بارورِ اسلام، به جامعه‌ی انسانیت، هدیه کرده است. اسلام، در همه‌ی ابعادِ گوناگونِ روحِ انسانی، انسانِ بزرگ ساخته است، و خانواده‌ی عظیمِ بشری، بسیاری از شخصیت‌های برجسته‌ی خویش را، مرهونِ آن می‌داند، و اقبال، یکی از آنان است. اما، آن چه اقبال را، در صفِ این مردانِ بزرگ، ممتاز می‌کند، این است که: این درختِ بلندِ بارآور، در عصری سَر زد، و به برگ و بار نشست، که مزرعه‌ی فرهنگی‌ی اسلام را، آفتْ گرفته، و در سکوتِ غم‌انگیزِ و مرگبارِ پائیزی، فرو رفته، و در همین حال، ناگهان، سیل و طوفانِ ریشه‌براندازِ استعمار، از غرب، بر آن تاخته، و این مزرعه‌ی آفت‌گرفته‌ی پائیززده را، سراسر آب گرفته بود، و دهقانانِ مصیبت‌زده اش را هم، خواب. و داروغه‌هایش، تنها، غارتگران‌اش، و مزرعه‌داران‌اش، همه، گله‌های یورش‌کننده‌ی گرگان و روبهان و کفتاران! به گفته‌ی حافظ:

از این سموم، که بر طَرْفِ بوستان بُگْذَشت
عجب که رنگِ گُلی ماند و، بوی‌ی نسترنی

در چنین فصلی، و از چنین کشتزارِ خشک و ویران‌شده ای، ناگهان، "سروِ آزاد"ی، قامت بَرکشید، و چشمِ دوست و دشمن را، خیره کرد، و به گُل‌بوته‌های ضعیف، بیدهای زردی‌گرفته‌ی لرزان، نهال‌های نورسِ نودمیده، و هزاران دانه‌ای که، با صدها شور و شوقِ شکفتن و شکافتن، و سر از خاک برآوردن، و به آسمان سَر بر کشیدن، در زیرِ گام‌های دشمن، مدفون مانده بودند، و از هولِ این فصلِ بد، و سیلِ بلا، به پنهان مُردن، و خاموش پوسیدن، تسلیم شده بودند، صَلا در داد که: در اعماقِ این مزرعه‌ی سوخته و آفت‌گرفته، دریای بیکرانِ روحِ اسلام، هم‌چنان موج می‌زند، و در بطنِ این خاک، منبعِ فرهنگی‌ی سرشاری، از شیره‌ی حیات، و ماده‌ی رویش و جنبش و بارآوری، نهفته است، و اگر، ریشه‌های خشک و کوتاهِ خویش را، که اکنون، این چنین، از خاک بیرون مانده‌اند، و در معرضِ هوای مسموم، و بادهای زهرآگین، که از غروب می‌وزد، قرار دارند، در اعماقِ خاکِ حاصل‌خیزِ فرهنگِ خویش، فرو بَرید، و از دریای ایمان و حیاتِ اسلامِ نخستین، روح و توان گیرید، می‌توانید، هم‌چون درختانِ صبور و شجاعی، که در کویر می‌رویند، و نیرومند و گستاخ، به آتش، سر می‌کشند، علی‌رغمِ این سمومی، که از غربِ غارتگر و فرهنگ‌کُش، به سرزمینِ پائیزگرفته‌ی اسلام می‌وزد، بروئید، و بر پای خویش بایستید، و در زیرِ آفتاب و بارانِ آسمانِ خویش، برگ و بار بیفشانید، و این کویرِ ویران‌شده‌ی غم‌زده و سوخته را، بارِ دیگر، بهشتی از حیات و خرمی و آبادانی کنید.

آری، مگر همین روحِ شگفت نبود که، بر ریگ‌ستانِ سوخته‌ی شبه‌جزیره‌ای وزید، و در آن صحرای خاموش، که گیاه نیز از روئیدن می‌هراسید، از کالبدهای پوک و بی‌نام و نشانِ چند بَرده و بَدَوی و وحشی، در ده سال، مردانی پرورد که، به تاریخِ تمدنِ بشری، روحِ تازه دمیدند، و بر روی زمین، "نژادِ نو"ای از انسان، پدید آوردند؟ مگر، نه همین روح بود که، چند قبیله‌ی عاجزِ فقیر را، در میانِ دو پایگاهِ عظیمِ امپراطوری‌ی نظامی و سیاسی و مدنی‌ی عالم، نه تنها، در مدتی کمتر از یک ربعِ قرن، از زنجیرِ استعمارِ روم و ایران، آزادی بخشید، که از آنان، مجاهدانی ساخت که، توده‌های وسیعِ شرق و غرب را، از سلطه‌ی قدرت‌های جبارِ قیصران و خسروان و موبدان و کشیشان و دهگانان و اربابان، نجات دادند. اقبال، نه تنها با سخنِ خویش، که با "بودنِ" خویش نیز، چنین درسی را، به مسلمانانِ استعمارزده‌ی جهانِ امروز، آموخت.

وی نشان داد که، اسلام، علی‌رغمِ جهل و رکودِ داخلی، و اسارت در چنگال‌های بیرحمِ نظامی‌ی خارجی، هم‌چنان، استعدادِ آن را دارد که، نبوغ‌های بزرگ پدید آرد، روح‌های زیبا و عمیق و نیرومند بپرورد. و فرهنگ‌اش، هنوز می‌تواند، فرزندِ خویش را، از دامنِ فرهنگ و تمدنِ غالبِ غرب، باز گیرد، و در دامنِ خویش، بپرورد، و از یک جوانِ هندی، که از کشوری مستعمره‌ی بیمار، به اروپای استعمارگرِ نیرومند و متمدن، راه یافته، یک "اقبال" بسازد..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۵*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
13_12_2011 . 21:37
#3
اقبال، انسانی با روحی چند بُعدی
"... اقبال، مردی است با یک روح، و در چندین بُعد. و این، تصادفی نیست. روحِ اسلامی چنین است. خدای اسلام، کتابِ اسلام، پیامبرِ اسلام، پروردگانِ نمونه‌ی اسلام، مدینه‌ی اسلام، و حتی، مسجدِ اسلام، این چنین‌اند. الله، هم "جباریتِ" یَهُوَه، خدای یهود، را دارد، و هم "رحمانیتِ" خدای مسیح را. و قرآن، جامعه‌گرایی‌ی تورات را، و روحانیتِ انجیل را. و محمد، در عینِ حال، هم موسای مجاهدِ آزادی‌بخش است، و هم عیسای روح و عشق. و مدینه، هم رومِ سِلاح و قدرت، و هم آتنِ حکمت و اندیشه. و مسجد، هم کلیسای عبادت، هم سنای شُور، و هم آکادمیای علم. و علی، در عینِ حال، یک کارگر، یک رهبرِ سیاسی، یک قهرمانِ نظامی، یک عارفِ پارسا، و بالاخره، یک سخنورِ زیباسخن، یک متفکرِ حکیم، و مردِ رنج، صبر، سکوت، و دوست داشتن! اقبال، فرزندِ چنین خاندانی است، و پرورده‌ی چنین مکتبی. فیلسوف، سیاست‌مدار، مجاهد، محقق، عارف، اسلام‌شناس، شاعر، و صاحبِ دو فرهنگِ غربی و شرقی..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۷*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
13_12_2011 . 21:50
#4
اقبال، روشنفکری در عرصه‌ی افکار و پیکار
"... در چشمِ فیلسوفانِ اروپایی، وی، چهره‌ای است در کنارِ هانری برگسون. اما، هرگز، فلسفه، او را، از رنجِ مردم، و سرنوشتِ ملتِ گرسنه و اسیرش، غافل نساخت. از انزوای تأملاتِ عمیقِ فلسفی، و گوشه‌های امن و بی‌دردِ بحث‌های فکری و علمی و نظری، بیرون تاخت، و پیشاپیشِ مجاهدانِ آزادی، با استعمارِ انگلیس، رویاروی جنگید. غرق شدنِ در تاریخ و معارفِ اسلامی، او را، با جهانِ امروز، و فرهنگ و تمدن و علومِ جهان، بیگانه نساخت، و در قالب‌های قدیمه، و قرن‌های گذشته، محبوس نماند، و تمدن و علم و اندیشه‌ی جدید را، مستقیم و عمیق، شناخت، و مردِ این قرن شد. و اما، تحصیل و تحقیق در اروپا، و فرهنگ و روحِ اروپائی، او را، از خویش، از تاریخ و فرهنگ و ایمانِ خویش، یعنی اسلام، دور نساخت، و دانشمندی اروپایی‌مآب نشد، که به شرق بازگردد، و با مردمِ خویش، و زندگی و روح و رنج و خُلق و خوی مردمِ خویش، ناآشنا گردد، و به این پَرت و پَلاها تفاخر کند، و چیزهایی را، از فرنگ، برای ملت‌اش، به سوغات آورد، که به دست‌اش داده‌اند، و دلالِ مظلمه‌ی استعمارش کرده‌اند.

خشکی‌ی عقلی‌ی فلسفه، او را، از زیبایی و لطافتِ شعر، محروم نساخت، و رقتِ شعر، او را، از عمقِ اندیشه‌ی فلسفی، تهی نکرد. ایمانِ مذهبی، او را، به تعصب نکشاند، و جهان‌بینی‌ی باز، ایمان را، از دل‌اش نبرد. سیاست، او را، در روزمرگی، محصور نساخت. و عرفان، در آسمان‌های بلندِ روح و احساس، واقعیت‌های خشن، و سرنوشتِ ناهنجارِ جامعه و سیاستِ جامعه‌اش را، از چشم‌اش نینداخت. و بالاخره، هم‌چون برگسون می‌اندیشید، و هم‌چون مولانا عشق می‌ورزید، و هم‌چون ناصرخسرو، برای ایمان‌اش می‌سرود، و هم‌چون سیدجمال، برای رهایی‌ی ملت‌های مسلمان، با استعمار می‌جنگید. و هم‌چون تاگور، برای نجاتِ تمدن، از فاجعه‌ی عقلِ حسابگر، و آفتِ قدرت‌طلبی، می‌کوشید. و هم‌چون الکسیس کارِل، دمیدنِ روح و عشق، در کالبدِ خشکِ زندگی‌ی انسانِ امروز را، آرزو می‌کرد. و هم‌چون لوتر و کالون، "تجدیدِ اندیشه‌ی مذهبی" را، در مذهبِ خویش، و "رنسانسِ اسلامی" را، در این عصر، هدفِ خویش ساخته بود.

اقبال، مردِ دین و دنیا، ایمان و دانش، عقل و احساس، فلسفه و ادب، عرفان و سیاست، خدا و مردم، پرستش و جهاد، عقیده و فرهنگ، مردِ دیروز و امروز، و "پارسای شب و شیرِ روز" بود، مسلمان بود. پیداست که، شناختِ وی، برای روشنفکرِ سرگشته و فرهنگ‌زدای ما، برای توده‌ی عوامِ تخدیرشده‌ی ما، و برای دانشمندانِ جدید و علمای قدیمِ ما، تا چه حد، فوری و حیاتی است. تصادفی نیست که، آن‌ها که از جهل مردم تغذیه می‌کنند، و از روشنایی می‌هراسند، و پاسدارانِ شب و خواب و غفلتِ جامعه‌های مسلمان‌اند، و مسئول‌اند تا توده‌ی مردم را، همواره، "عوامِ کالانعام" نگاه دارند، از نامِ وی، به وحشت افتند، و از این که، مسلمانانِ ما، سیمای مسلمانی چون اقبال را بشناسند، احساسِ خطر کنند..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۸*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
13_12_2011 . 21:52
#5
اقبال، یک شخصیتِ جهانی
"... در قرونِ اخیر، علامه اقبال لاهوری، یکی از چند نفر معدودی است که، به قولِ ونسان مونتی، و رنه گروسه، در اسلام شخصیتِ جهانی پیدا کرده، و غیر از شخصیتِ انسانی‌ی خودش، به عنوان چهره‌ای جهانی، در دنیا، معرفی شده، و به قولِ یکی از نویسنده‌های معاصر، آقای پروفسور شاندل: "ظهورِ اقبال، نشان می‌دهد که، فرهنگِ اسلامی و تمدنِ اسلامی و ایمانِ اسلامی، هنوز هم، در همین دوره‌ی انحطاطِ جامعه‌های اسلامی، استعدادِ خودش را، در ساختن و پرداختنِ اندیشه‌ها و شخصیت‌هایی در سطحِ جهانی، حفظ کرده است"..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۱*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
13_12_2011 . 21:53
#6
اقبال، مظهرِ قدرتِ سازندگی‌ی اسلام
"... اقبال، در تاریخِ فلسفه‌ی جهان، و در تاریخِ تفکرِ امروزِ دنیا، شخصیتی است که، در برابرِ برگسون، و در کنارِ دکارت، مطرح می‌شود، و این، یک افتخارِ بزرگی است که، هنوز، علی‌رغمِ همه‌ی علل و عواملِ سیاسی و استعماری و ارتجاعی و مادی، که مانعِ رشد و پیشرفتِ شخصیت‌ها و نبوغ‌ها در جامعه‌های اسلامی هست، اسلام، چون گذشته، قدرتِ سازندگی‌ی انسان، و پرورش‌دهندگی‌ی نبوغ را، در خود حفظ کرده، و نشانه‌اش، اقبال است از نظر جهانی. از نظرِ داخلی هم، در جامعه‌ی اسلامی، در آن سکوتِ مرگبارِ دوره‌ی استعمارِ جامعه‌ی اسلامی، به خصوص در جامعه‌ی شرقی‌ی اسلامی، یعنی هند و اندونزی و مالزی و امثالِ این کشورها، اقبال، یک فریادِ بلندِ بیداری است، که بزرگ‌ترین ضربه بر پیکرِ دشمنِ اسلام و قدرتِ استعماری است، که همواره، داروی لالایی‌ی خواب، و داروی تخدیر، به خوردِ اندیشه‌ها و احساس‌های مسلمانان می‌دهد..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۱*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
13_12_2011 . 21:55
#7
اقبال، عالی‌ترین تجلی، در همه‌ی ابعادِ انسانی
"... اقبال، یک متفکرِ بزرگی است که، از نظرِ فکری و فلسفی، برجستگی‌ی خاصی دارد. اقبال نشان داده، که در جهانِ امروز، در دنیای تفکرِ امروز، اسلام می‌تواند، در عالی‌ترین سطحِ پرشِ اندیشه‌ی فکری و علمی، مطرح باشد، و نقش داشته باشد. از نظرِ اجتماعی (هم)، اقبال، یک نقشِ عملی‌ی بسیار مثبت، در مبارزه علیهِ استعمار، بازی می‌کند. اقبال، هم مردِ تفکرِ فلسفی است، و هم مردِ تفکرِ علمی. هم عالی‌ترین تحصیلاتِ امروزِ دنیا را دارد، و هم مردِ سیاست و اندیشیدنِ به سرنوشتِ جامعه است. مردِ عمل است. مردِ مبارزه است. مردِ شعر است، ادب است، سخن است. مردِ قبولِ تعهدهای سنگین در برابرِ جامعه‌ی خودش است، و مردی است که، در همه‌ی ابعادِ گوناگون، عالی‌ترین تجلی را داشته: شاعر، فیلسوف، مبارزِ فکری، مجاهدِ بیدارِ سیاسی، اهلِ خلوت و دعا و تامل‌های روحی، اهلِ مبارزه‌ی اجتماعی، اهلِ مبارزه علیهِ استعمار، اهلِ بیداری‌ی فکری‌ی جامعه، اهلِ احیای فرهنگ و ایمانِ اسلامی، و اهلِ سخن و ادب است، یعنی مسلمان است. این آدم، خطرناک است، هم برای استعمارِ خارجی، و هم برای استحمارِ داخلی..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۱*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
13_12_2011 . 21:56
#8
نقشِ الگو در حیاتِ روحِ انسانی
"... هنگامی که، یک انسانِ بزرگ را می‌شناسیم، که در زندگی، موفق زیسته است، روحِ او را، در کالبدِ خویش، می‌دمیم، و با او، زندگی می‌کنیم، و این، ما را، حیاتی دوباره می‌بخشد..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۲۳*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
13_12_2011 . 21:57
#9
شناختِ اقبال، شناختِ یک مکتب
"... من آرزو می‌کنم که، فوری‌تر از همه، چنین جلسه و برنامه‌ای، برای بنیان‌گذارِ این روحِ جدیدی، که در کالبدِ نیم‌مرده‌ی مسلمینِ جهان، دمیده است، سیدجمال افغانی، داشته باشیم. برای کسی که، نخستین فریادِ بیداری، در شرقِ خواب‌رفته، بود، و کسی که، هنوز هم، اندیشه‌های مشکوک و دست‌های آلوده، حتی از سایه‌اش نیز، می‌ترسند، و حتی هنوز، خاطره‌اش را هم، بمباران می‌کنند، هفته‌ای را بنشینیم، و درباره‌ی این مرد و اثرش، که نه تنها بر روی جامعه‌ی اسلامی و ایرانی، بلکه، بر روی ملت‌های در زنجیر، و به قولِ فرانتز فانون، بر روی همه‌ی "انسان‌های مغضوبِ زمین" اثر گذاشته است، بحث کنیم، و او را بشناسیم.

ما نمی‌خواهیم تنها از او تجلیل کنیم، بلکه، شناختنِ مردانی مانندِ سیدجمال و اقبال، شناختنِ یک شخصیتِ فردی نیست، شناختن یک مکتب، و شناختنِ یک ایدئولوژی است، و شناختنِ شرایطِ اوضاع و احوالِ خودمان است. اقبال، عنوانِ یک فصل است. ما با شناختنِ اقبال، یا سیدجمال، واردِ متنی می‌شویم که، عنوان‌اش، این شخصیت‌ها هستند، و متن‌اش، خودِ ما، اندیشه‌ی ما، مشکلات و راه‌حل‌های ما است. این است که، شناختنِ سیدجمال، و شناختنِ اقبال، خود، شناختنِ اسلام، و شناختنِ مسلمانان، و شناختنِ زمانِ حال و آینده است..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۲۴*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
23_03_2016 . 22:32
#10
منِ مسلمان، در این عصر
"... من، به عنوانِ یکی از هزاران (نفری)، که در این مملکت، و در این قسمتِ از زمان، ایستاده‌اند، و به سرنوشتِ خود و آینده‌شان، و وضعِ موجودِ جهان، و وضعیتِ خودشان، می اندیشند، و ناچار، در جستجوی راهِ‌حل و نجاتی هستند، از زبانِ چنین کسانی سخن می‌گویم. خودم از آن‌ها هستم، و می‌خواهم به هم‌دردانِ خودم عرض کنم که: اقبال، یک "علامت" است در این سرزمینِ بایر، و در این کویرِ آشوبنده و طوفان‌کننده‌ی زمانِ ما، که یک اندیشمندِ تشنه‌ی جستجوگر، به هر مکتب و مذهبی که رو می‌کند، و به هر راهِ‌حلی، و به هر فکر و طرحی، که رو می‌کند، سیراب نمی‌شود، و اگر راهِ‌حلِ درستی هم باشد، و به نتیجه‌ی مطلوبی هم برسد، کفایتِ همه‌ی دردها و نیازهای او را نمی‌کند، زیرا، منِ نوعی، به عنوانِ یک نسل در روزگارِ کنونی، تنها در چهارچوبِ مملکتِ خودم، جامعه‌ی خودم، و تاریخِ خودم، زندگی نمی‌کنم.

من، از یک سو، وابسته به قرنِ بیستم هستم، و در عینِ حال که، من خود در قرنِ بیستم زندگی نمی‌کنم، دردها و مشکلات و جریان‌های قرنِ بیستم، روی من، و احساسِ من، و سرنوشتِ من، و جامعه‌ی من، تاثیر دارد. بنابراین، در برابرِ این غولِ عظیمِ صنعت و علم و زور و پیشرفت و فساد و انقلاب و کون و فساد، به نامِ تمدنِ غربی، ایستاده‌ام، و باید وضعِ خودم را، در برابرِ این طوفانِ عظیم، و در برابرِ این همه رنگارنگی، و در برابرِ این همه جلوه‌های خوب و بد و درهم آمیخته، تعیین کنم.

و از سوی دیگر، من یک "انسان" هستم، و در این طبیعت، و در این جهانِ بزرگ، باید بدانم که، به نامِ یک "موجودِ انسانی" چه کاره هستم؟ چه جور باید زندگی کنم؟ و سرنوشت و سرگذشتِ من چه بوده، و سرشتِ من چیست؟ برای چه آمده‌ام، و برای چه باید زندگی کنم، و معنای آفرینش، و روح و تدبیری که بر آفرینش تسلط دارد، چیست؟ من به چه چیز معتقد باشم؟ و مبنای بینشِ من، در برابرِ زندگی، و در برابرِ هستی، و در برابرِ جامعه‌ام و زمان‌ام و خودم، چه باید باشد؟

از طرفی دیگر، من، وابسته به یک منطقه‌ای از زمین هستم، به نامِ "شرق"، با گذشته‌اش و حال‌اش و آینده‌اش، که هر سه، تامل‌انگیز، و هر سه، وسوسه‌انگیز و دردآور است.

هم‌چنین، وابسته به جامعه و امتی، به نامِ امتِ اسلامی هستم، و سرشت‌ام و سرنوشت‌ام و احساس‌ام و تربیت‌ام، با این امت، پیوند دارد، و این امت، در وضعی است، و از عواملی رنج می‌برد، که من نمی‌توانم در برابرش بی‌مسئولیت بمانم. نمی‌دانم، بر چه "مبنا"یی، احساس‌ام را بنا کنم؟ و بر اساسِ چه فلسفه‌ای، جهان را ببینم؟ و به چه چیز، معتقد باشم؟

همه‌ی این پرسش‌ها، بی‌پاسخ مانده‌اند.

ادیان، در وضعِ خاصی هستند، و اگر خود را با بینشِ کنونی، و رنج‌ها و پریشانی‌های امروزِ انسان، منطبق نکنند، و پاسخِ درستی به آن‌ها ندهند، بی‌شک، از جامعه‌ی امروزِ بشری، فاصله گرفته‌اند. چنان که فاصله می‌گیرند!

علمِ مدعی‌ی پاسخ‌گویی هم، امروز، به خصوص پس از ماشینیسم و بورژوازی‌ی صنعتی و فرهنگِ تجاری، به بن‌بست رسیده، و ایمانِ نسلِ حاضر، و حتی دانشمندان، به آن، متزلزل شده است.

این، پریشانی‌های من است در این هستی. و به عنوانِ یک موجودِ انسانی، در این عالمِ طبیعت، نمی‌دانم به چه چیز معتقد باشم، و به چه چیز معتقد نباشم، راهِ‌حل کدام است؟ حقیقتِ کلی‌ی هستی چیست؟ در طبیعت، هدفی هست یا نیست؟..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۲۵*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
23_03_2016 . 22:36
#11
رنج‌های قرنِ بیستمی‌ی من
"... از طرفی، تمامِ پریشانی‌هایی، که بشرِ قرنِ بیستم دارد، و بشرِ متمدنِ امروز دارد، من هم دارم، و گرچه منِ شرقی از این تمدنِ جدید استفاده‌ای نمی‌کنم، و از مواهب‌اش بی‌بهره هستم، ولی، از همه‌ی فسادها و رنج‌ها و بیماری‌ها و بدبختی‌هایش، برخوردارم، حتی بیشتر از خودِ اروپایی‌ی متمدنِ امروزی!

هنوز به تکنوکراسی نرسیده‌ایم، به دوره‌ی بوروکراسی نرسیده‌ایم، به دوره‌ی ماشینیسم و کاپیتالیسم نرسیده‌ایم، اما، همه‌ی پریشانی‌ها، همه‌ی رنج‌ها و بیماری‌های خاصِ این دوره را، که در غرب هست، با تمامِ وجودمان، و تمامِ احساس‌مان، حس می‌کنیم. این‌ها، همه، غیر از عواقب و فجایعِ شومِ شرقی بودن، و موردِ هجومِ مادی و معنوی قرار گرفتنِ من است در برابرِ این سیستم‌های جدید. زیرا، در همان حال که، منِ شرقی، همه‌ی پریشانی‌ها و دردهای قرنِ بیستم را، با مظاهرِ مادی و روحی‌ی تمدنِ جدید، در خود احساس می‌کنم، دردها و پریشانی‌های یک جامعه‌ی عقب‌مانده را نیز، امثالِ گرسنگی، جهل، و بدبختی، باید احساس کنم. یعنی ایستاده‌ام در میانِ دو دوره، و همه‌ی رنج‌های متناقضِ این دو دوره را، در خود می‌یابم: هم، مانندِ یک انسانِ غیرِ متمدن، از عقب‌ماندگی و از انحطاط و از ضعفِ مادی و فقرِ فرهنگی و بی‌سوادی و بی‌نانی باید رنج ببرم، و هم مانندِ یک انسانِ وابسته به دوره‌ی ماشین و صنعت و قدرت و علم، از پریشان‌اندیشی، از سیاهی، و بیماری‌های روحی، و یأس‌های فلسفی، و تنهایی، و از همه‌ی انحطاط‌ها و انحرافات و فسادهای قرنِ بیستم، و تمدنِ پیشرفته‌ی جدید، باید در رنج باشم.

من چه کنم؟ به این سئوال‌ها کیست که پاسخ بدهد؟: کسی که، هم آگاه است، و هم دردمند، و هم مسئول، و در عینِ حال، هم مسلمان، و هم شرقی.

من، در عینِ حال که، بی‌تردید، سیدجمال را، بزرگ‌ترین بنیانگذارِ نهضتِ اسلامی می‌دانم، ولی، معتقدم که، نهضتِ عظیم و سازنده و آغازکننده‌ی سیدجمال، در مسیرِ تکاملی‌اش، به اقبال رسیده است، و اقبال، نه تنها با افکار، بلکه، با وجودِ خودش، به تمامِ این پرسش‌های من، می‌تواند پاسخ بدهد. سخنی را که، در آخرِ سخنان‌ام بایستی می‌گفتم، در آغاز می‌گویم:

من، وقتی به اقبال می‌اندیشم، "علی‌گونه"ای را می‌بینم: انسانی را، بر گونه‌ی علی، اما، بر اندازه‌های کمی و کیفی‌ی متناسبِ با استعدادهای بشری‌ی قرنِ بیستم.

چرا؟ زیرا علی کسی است که، نه تنها با اندیشه و سخن‌اش، بلکه، با وجود و زندگی‌اش، به همه‌ی دردها و نیازها، و همه‌ی احتیاج‌های چندگونه‌ی بشری، در همه‌ی دوره‌ها، پاسخ می‌دهد..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۲۷*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
23_03_2016 . 22:51
#12
الگوی ایده‌آلِ انسانی
"... در این "دینِ توحید"، علی، و همه‌ی شخصیت‌های بزرگِ تربیت‌شده‌ی ناب و مستقیمِ دستِ پیغمبر و مکتب اسلام، چنین هستند. این‌ها، شخصیت‌های دوبُعدی هستند، شخصیتی هستند درست مثلِ علی: مردی که، در حالات و جذبه‌های درونی‌اش، یک روحِ فارغ از هستی را به یاد می‌آورد، و در معراج‌های معنوی‌اش، "راه‌های آسمان را، از راه‌های زمین، بهتر می‌شناسد". چنین روحی، شب تا صبح، خواب ندارد، که: "در نقطه‌ای دوردست از جامعه‌ی اسلامی، یک انسانی، گرسنه به خواب رفته" است. یک روحی که، در برابرِ مساله‌ی گرسنگی در جامعه، حتی گرسنگی‌ی یک فرد، در یک نقطه از زمین، این قدر حساس است. درست مثلِ یک رهبرِ مردم‌دوستِ مادی است که، جز به اصالتِ زندگی‌ی مادی‌ی مردم، نمی‌اندیشد. و از آن بُعدِ دیگرش، یک حکیمِ سوخته‌ی خلوت و سکوت و درون است، که گویی، به همه‌ی این عالم، نمی‌اندیشد!

این "مردِ شمشیر و سخن، عشق و اندیشه، مردی که از شمشیرش مرگ می‌بارد، و از زبان‌اش وحی. این مرد، یک الگوی ایده‌آلِ انسانی است. این اصحابِ بزرگ، الگوها و نمونه‌هایی انسانی هستند، که پیغمبر و مکتب‌اش، به تاریخِ بشر و انسان و امتِ اسلامی، نشان می‌دهد، تا این چنین خود را بسازند: "انسان‌های تمام"، نمونه‌های ایده‌آلی، از آن گونه انسان‌هایی‌اند که، در جامعه‌شناسی، "L'.homma.total" می‌نامند. یعنی انسانی که، همه‌ی ابعادِ کامل و "خودِ تمامِ" انسانِ ایده‌آل را دارا است. یکی از معانی امام، این است: الگوی متعالی و انسانِ نمونه..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۳۰*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
23_03_2016 . 23:02
#13
تجدیدِ ساختمان مکتب
"... " تجدیدِ ساختمان"، یعنی این که بازگردیم و بجوئیم: در فرهنگِ خودمان، و در همه‌ی معانی و معارفی که موجود است، و در میانِ اسناد و تاریخ و شرحِ احوال و عوامل و عناصرِ شناختِ این فکر و این شخصیت‌ها بگردیم، و عناصرِ اساسی را بجوئیم، و ابعادِ اصیلِ انسانِ نمونه را، که در شخصیت‌های تربیت‌شده، به صورتِ واقعی و عینی، و نه به صورتِ سمبل و مثلِ اساطیر و قهرمان‌های افسانه‌ای هستند، بشناسیم، و این شخصیت‌ها را، و این مکتبِ بزرگ را، تجدیدِ بنا کنیم. یعنی: باز انسانِ نمونه بسازیم، و این کتابِ به‌هم‌ریخته را، که هر فصل‌اش و هر ورق‌اش در دستِ کسی است، شیرازه‌بندی کنیم، و از نو، هم‌چون اول، تدوین کنیم.

زیرا، یک اندیشه، و یک روح، در یک پیکرِ درست، و در یک کلِ واقعی، وجود دارد، اما اگر عناصر را از هم تجزیه کنیم، تاثیرش نابود می‌شود، و هر چه، نسبت به این عناصر و اعضای از هم جدا افتاده، بیش‌تر تجلیل کنیم، و هر چه این اندام‌های جدا افتاده را رشد و تکامل هم بدهیم، آن روح، از بین رفته، و آن شخصیت، نابود شده است. روح در تجدیدِ بنای کلی‌ی این اندام پدید می‌آید.

اسلامِ کنونی به ما تحرک نمی‌بخشد، بلکه به ما سکوت و سکون و قناعت می‌دهد، به معنای قناعت و صبری که خودمان می‌گوئیم، نه به معنایی که اسلام گفته است، که این دو معنی اصلاً متناقضِ با هم‌اند، به معنای ناامیدی از آن چه هست، و بدبینی به طبیعت و به زندگی و جامعه و حیاتِ اسلام، و همه‌ی امیدها را به بعد از مرگ موکول کردن، به نامِ متدین بودن.

کِی این روح به صورتِ اولیه‌اش درمی‌آید، صورتی که، در ظرفِ ربعِ قرن، انسا ن را، از وحشی‌گری، به صورتِ انسانِ سازنده‌ی تمدن، و سازنده‌ی تاریخِ تازه‌ای در عالم، و عوض‌کننده‌ی مسیرِ تاریخ و جبرِ تاریخی، که آغاز شده بود، تغییر داد، و ساخت؟

کِی این مکتب می‌تواند، باز یک جندب بن جناده، نیمه‌وحشی‌ی عربِ بیسوادی را، که نه تنها از دنیا خبر ندارد، از مملکتِ خودش هم خبر ندارد، به صورتِ ابوذر غفاری درآورد: مردی که، امروز هم، یک چهره‌ی زنده و الهام‌بخشِ حرکتِ سعادتِ بشری است، و امیدبخشِ توده‌های محروم و غارت‌شده؟ کِی؟

وقتی که، این کالبد، و این اندامِ تجزیه‌شده در طولِ تاریخِ سیاهِ قرونِ وسطایی را، دوباره تالیف و تجدید کنیم، تا این روح، به آن کالبدِ تمام و درست‌اش، برگردد، و باز، این ماده‌ی تخدیری‌ی فعلی، تبدیل بشود به آن روح‌القدس، که هم‌چون صورِ اسرافیل، در قرنِ بیستم، بر جامعه‌های مُرده، بدمد، و آن همه حرکات بار آورد، و آن همه قدرت و روح و معنی را در دنیا به وجود آورد.

این تجدیدِ حیاتِ شخصیتِ نمونه‌ی انسانِ مسلمان، به صورتِ تجدیدِ بنا و تالیفِ عناصرِ انسانی‌ی دور از هم، و پاشیده از هم، در قرنِ بیستم، در یک اندامِ نوین، تجلی کرد. این شخصیتِ نوساخته و نوخاسته، محمد اقبال است..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۳۲*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
23_03_2016 . 23:04
#14
اقبال، یک مسلمانِ تمام
"... محمد اقبال، نه یک عارفِ مسلمان است، مثلِ غزالی، و یا مثلِ محیی‌الدین عربی، و حتی مثلِ مولوی، که تنها و تنها، به آن حالاتِ عرفانی‌ی ماورایی بیاندیشند، و به آن تکاملِ فردی و تزکیه‌ی نفس و درونِ روشنِ خویش، و یا چند تنی چون خویش فقط بسازد، و از بیرون غافل بماند، و از حمله‌ی مغول، استبدادِ حکومت، و استعبادِ خلق، خبردار نشود. نه مانندِ ابومسلم و حسن صباح و صلاح‌الدین ایوبی و شخصیت‌های مثلِ اوست که، در تاریخِ اسلام، فقط مردِ شمشیر و قدرت و جنگ و مبارزه باشد، و اصلاح و تغییر و انقلابِ در اندیشه، و روابطِ اجتماعی، و تربیتِ بشری را، با اعمالِ قدرت و زور و تسلطِ بر دشمن، کافی بداند. و نه مانند علمایی چون سِر سید احمدخانِ هندی است، که بپندارد، وضعِ جامعه‌ی اسلامی، هر جور که باشد، ولو در زیرِ تسلطِ نایب‌السلطنه‌ی انگلیسی، می‌توان، با یک تفسیرِ عالمانه‌ی امروزی، با تاویلاتِ علمی و منطقی‌ی قرنِ بیستم، از عقایدِ اسلامی، و از آیاتِ قرآنی، و تحقیقاتِ عمیقِ عالمانه، و تدقیقاتِ فیلسوفانه، اسلام را احیاء کرد.

اقبال، مردی است که، در عینِ حال، نه مانندِ غرب، علم را، عاملِ کافی، برای نجاتِ بشری، و تکامل و رفعِ رنج‌های او، بداند، و نه مانندِ فلاسفه‌ای است که، اقتصاد و تامینِ نیازهای اقتصادی را، تامینِ همه‌ی نیازهای انسانی، معرفی کند، و نه مانندِ هموطنانِ خودش، یعنی متفکرانِ بزرگِ هند و بودایی، صفای باطن و رستنِ روح را، از این زندگی‌ی "سامسارایی"، و از این گردونه‌ی کارمایی، به "نیروانا"، انجامِ رسالتِ بشری بپندارد، و خیال کند که، می‌توان، در جامعه‌ای که، گرسنگی هست، و بردگی و ضعف و ذلت هست، روح‌های پاکِ متعالی، و انسان‌های تربیت‌شده و سعادتمند، و حتی اخلاقِ مزکّی، ساخت.

نه، اقبال، با مکتبِ خویش، و اساساً، با هستی‌ی خود، نشان می‌دهد که، اندیشه ای که به آن وابستگی دارد، یعنی اسلام، اندیشه‌ای است که، در عینِ حال که، به دنیا و نیازهای مادی‌ی بشر، سخت توجه کرده است، اما، باز دلی به آدمی می‌بخشد، که به قولِ خودش: "زیباترین حالاتِ زندگی را، در شوق‌ها و در تامل‌های سپیده‌دم و صبحگاه می‌بیند".

درست، یک عارفِ بزرگ، با یک روحِ زلالِ فارع از ماده، است، و در عینِ حال، مردی است که، به علم، و به پیشرفتِ تکنیک، و به پیشرفتِ تعقلِ بشری، در زمانِ ما، به دیده‌ی احترام و عظمت نگاه می‌کند. (او دارای) اشراق و احساسی چون "تصوف" و "مسیحیت" و "مذهبِ بودا و اوجین"، که تحقیرِ علم و تحقیرِ عقل و تحقیرِ پیشرفتِ علمی باشد، نیست. هم‌چنان که، باز علمِ خشکی نیست که، چون علمِ "فرانسیس بیکن" و "کلود برنارد"، تنها در حصارِ کشفِ روابطِ پدیده‌ها و نمودهای مادی، و استخدامِ قدرت‌های طبیعی، برای زندگی‌ی مادی، باشد. در عینِ حال هم، متفکری نیست که، فلسفه و اشراق و علم و دین و عقل و وحی را، با هم، مونتاژ کند، چنان که، خیلی ناجور، امثالِ داراشکوه و دیگران، کرده‌اند. بلکه وی، در نگاه و بینشِ خود به این جهان، تعقل را، و علم را، به همان "معنایی" که امروز در جهان هست، نه با آن "هدف"، همدست و همراه و همگامِ با عشق و احساس و الهام می‌داند، و این دو را، در جهتِ تکاملِ روحِ بشری، با هم، هم‌دست می‌خواند.

بزرگ‌ترین اعلامِ اقبال، به بشریت، این است که: دلی مانندِ عیسی داشته باشید، اندیشه‌ای مانندِ سقراط، و دستی مانندِ دستِ قیصر، اما، "در یک انسان"، در یک موجودِ بشری، بر اساسِ یک روح، و برای رسیدنِ به یک هدف. یعنی، خودِ اقبال: مردی که، هم بیداری‌ی سیاسی‌ی زمان را در اوجِ خود داشت، به طوری که، بعضی او را فقط یک چهره‌ی سیاسی و یک رهبرِ آزادی‌ی ملی و ضدِ استعماری در قرنِ بیستم می‌دانند، و هم، در اندیشیدنِ فلسفی و علمی، به پایه‌ای بود که، در غربِ امروز، او را، یک متفکر و فیلسوفِ معاصر می‌دانند، در ردیفِ "برگسون"، و در تاریخِ اسلام، در ردیفِ "غزالی". در عینِ حال، مردی که، ما او را، به عنوانِ یک مصلحِ جامعه‌ی اسلامی می‌دانیم و می‌نامیم، که به وضعِ جامعه‌ی بشری و اسلامی، و جامعه‌ای که خودش در آن زندگی می‌کند، می‌اندیشد، و برای نجات و بیداری و آزادی‌اش، جهاد می‌کند. نه تنها به صورتِ تفننی و علمی، و به قولِ سارتر، به شکلِ "تظاهراتِ روشنفکرانه‌ی چپ‌نماهای سیاسی"، بلکه، به صورتِ یک آدمِ متعهد و ملتزم، نگاه می‌کند، و کار می‌کند، و تلاش می‌کند، و در عینِ حال، عاشقِ مولوی هم هست، و با معراج‌های روحانی‌ی او، هم‌سفر، و از آتشِ عاشقی و درد و اضطراب‌های روحی، داغ، سوخته، و گداخته. اما، بزرگ‌مردی که، یک‌بُعدی نشده، تجزیه نشده، مسلمانی که، یک جنبه‌ای، و یک جانبه، نشده، یعنی، مسلمانِ تمام. اگر به مولوی هم عشق می‌ورزد، هیچ وقت در او محو نمی‌شود، به یک پهلو کج نمی‌شود..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۳۳*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
23_03_2016 . 23:06
#15
اقبال، یک روحِ گدازان و پُر الهامِ شرقی
"... اقبال، همه‌ی منزل‌های فلسفی و روحی‌ی این عصر را، با بینش و جهت‌یابی‌ی ایمان و عرفانِ اسلامی‌ی خویش، پیموده است، و می‌توان گفت: وی یک "مهاجرِ" مسلمان است، که از اعماقِ اقیانوسِ پُر اسرارِ هند سَر زد، و تا بلندترین قله‌های کوهستانِ پُر اقتدارِ اروپا بالا رفت، اما نماند، و به میانِ ما بازگشت، تا ره‌آوردِ سفری این چنین شگفت را، به ملتِ خویش، یعنی به ما، ارزانی دارد، و من، در شخصیتِ او، می‌بینم که، یک بارِ دیگر، اسلام، برای نسلِ خودآگاه و دردمند، اما پریشانِ خویش، در قرنِ بیستم، نمونه‌سازی کرده است.

یک روحِ گدازان و پُر الهامِ شرقی را، از سرزمینِ فرهنگِ روح و اشراق و دل، برگزیده، اندیشه‌ی عظیمِ غرب، سرزمینِ تمدن و عقل و علم را، با همه‌ی قدرتِ خلاقیت و پیشرفت، در دِماغِ او نهاده، و آنگاه، با سرمایه‌ای این چنین، قرن بیستم را شناخته است.

وی، از آن مرتجعان و کهنه‌پرستانی نیست که، بدونِ این که بشناسند، با هر چه نو است، و با تمدنِ جدید، و با غرب، بدونِ جهت و سبب، دشمنی می‌ورزند. هم‌چنین، مثلِ آن‌هایی نیست که، بدونِ داشتنِ جراتِ انتقاد و انتخاب، محو و مقلدِ غرب می‌شوند. او، از طرفی، علم را استخدام می‌کند، و از طرفِ دیگر، عدمِ کفایت و نقصانِ علم را، برای تکافوی همه‌ی نیازهای معنوی، و همه مقتضیاتِ تکاملِ بشری، احساس می‌کند، و برای تکمیل‌اش، راهِ‌حل دارد.

به هر حال، اقبال آدمی است که، یک جهان‌بینی دارد، و براساسِ این جهان‌بینی، و تفسیرِ روحانی‌ی فلسفی، که از عالم و از آدم می‌دهد، مکتبِ اجتماعی‌ی خودش را بنا کرده، و براساسِ فرهنگ و تاریخی که به آن متصل است، تا آنجا که مصالحِ ساختمانِ انسانی‌ی قرنِ ما استعداد دارد، او را، آن چنان که خود معیار می‌دهد، بر انگاره‌ی "علی" ساخته است. یعنی چه بر انگاره‌ی علی؟ یعنی چگونه؟ یعنی انسانی با دلِ شرق، و با دِماغِ غرب. مردی که، هم درست و عمیق می‌اندیشد، و هم زیبا و پُرشکوه عشق می‌ورزد. مردی که، هم با دردهای روح آشنا است، و هم با رنج‌های زندگی. کسی که، هم خدا را می‌شناسد، و هم خلق را. پارسای پاک‌بازی که، درخششِ نورِ معرفت و سوزشِ آتشِ عشق و ایمان دارد، و لحظه‌ای، پرده‌ی سیاهِ غفلت و جهالت، نسبت به سرنوشتِ ملت‌های دربند، جلوی چشمِ تیزبینِ او را نمی‌گیرد، و اصلاح و رفرم و انقلاب و تغییرِ فکری را، بنا نهاده است. و هم‌چنین، به عنوانِ اندیشمند، پی برده است که، چشمِ خشکِ علم، چنان که فرانسیس بیکن می‌گفت، چشمی نیست که، همه‌ی حقیقت را در عالم بیابد. هم‌چنین، احساس می‌کند که، یک دلِ شیدای عاشق، تنها با ریاضت و تصفیه‌ی باطن، و تزکیه‌ی نفس، به جایی نمی‌رسد، زیرا، انسان، وابسته به جامعه، و وابسته به زندگی و ماده است، و نمی‌تواند به تنهایی خودش را در بِبَرَد. فرد با کاروانِ جامعه در حرکت است، و نمی‌تواند راهِ خودش را، جدای از آن، انتخاب کند..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۳۸*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
23_03_2016 . 23:08
#16
خودسازی، بزرگ‌ترین موفقیتِ اقبال
همان‌طور که همه آرزو می‌کنیم، که ما مکتبی داشته باشیم که، هم نیازِ فلسفی‌ی ما را پاسخ گوید _ در این دنیایی که، هم مکتب‌ها، و هم فلسفه‌ها، بشرِ امروز و اندیشه‌ی امروز را نمی‌توانند پاسخ گفت _، و هم انسانِ متفکری بسازد، که جهانِ امروز، و تمدن و فرهنگِ جدیدِ دنیا را، بشناسد، و با خودِ ما، و مایه‌های غنی‌ی فرهنگِ ما نیز، بیگانه نباشد. انسانی که، با فرهنگ، و تمامِ سرمایه‌های معنوی و مذهبی‌ی ما، از نزدیک، و به درستی، آشنا باشد، اما، با زمان هم بیگانه نباشد، و در قرنِ چهارم و پنجم زندگی نکند، و هم‌چنین، انسانی که، بتواند بیندیشد، و فکرِ دقیقِ علمی داشته باشد، و نسبت به رنج و زندگی و اسارت و سختی‌ی امتِ خویش غافل نماند، و انسانی که، باز، اگر به رنج‌های عینی و مادی‌ی بشری رو می‌کند، و به پریشانی‌ها و بدبختی‌های فعلی‌ی جامعه‌ی بشری یا جامعه‌ی خودش، می‌اندیشد، باز، از ایده‌آلِ انسانی، و از معنای کلی‌ی بشر، و از رسالتِ جاویدِ انسان در تاریخ، غافل نماند، و انسان را، و تمام ایده‌آل‌های انسانی را، در مرحله‌ی مصرفِ مادی، پایین نیاورد.

همه‌ی آن چه را، که در این زمینه‌های گوناگون، می‌خواستیم، در اقبال می‌توان دید. زیرا، اقبال، تنها کاری که کرده است _ و این، بزرگ‌ترین موفقیتِ اقبال، به عنوانِ یک مسلمان، در جامعه‌ی اسلامی‌ی قرنِ بیستم، است _ این است که، توانسته است، بر مبنای همه شناخت‌هایی، که به یمنِ فرهنگِ غنی‌ی جدید و قدیم دارد، خود را، براساسِ الگویی، که مکتبِ اعتقادی‌ی او، یعنی اسلام، داده است، بسازد. این، بزرگ‌ترین موفقیتِ اقبال، و این، بزرگ‌ترین عظمتِ او، در قرنِ بیستم، و در جامعه‌ی ما است.

نمی‌گویم که یک شخصیتِ کامل است، هرگز. نمی‌گویم که یک شخصیتِ سمبل است، نه. شخصیتی است که، پس از متلاشی شدنِ شخصیتِ یک مسلمانِ تمام، و شخصیتِ کاملِ اسلامی، دو مرتبه، در قرنِ بیستم، تجدیدِ بنا شده است. این تجدید بنا شدن، آغازِ کاری است که، ما، به عنوانِ روشنفکرانِ مسلمان، باید بدان دست بزنیم، و بزرگ‌ترین مسئولیت را، در ساختمانِ خویش، و هم‌چنین، در ساختمانِ جامعه‌ی خویش، احساس کنیم.

برای اولین بار، سیدجمال بود که، این خفته‌ی عظیم و بزرگِ چندین قرن را، آگاه کرد، که: چگونه‌ای و چگونه بوده‌ای. و اقبال، پس از این نهضت، برای اولین بار، نخستین میوه بود، از این بذری که، سیدجمال، در این امتِ بایر شده، پاشید، و این نخستین میوه، یک الگوی بزرگ، و یک سرمشقِ بزرگ و بسیار شورانگیز، برای "ما" است. ما، به عنوانِ شرقی، و به عنوانِ وابسته به این نقطه از زمین، و به عنوانِ وابسته به این تاریخ، و به عنوانِ انسانی در برابرِ طبیعت، و به عنوانِ انسانی در برابرِ غرب..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۴۰*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
23_03_2016 . 23:13
#17
اصلاح _ انقلاب _ انقلابِ اصلاحی
این که : اقبال مصلح است، یعنی چه؟ آیا "اصلاح" می‌تواند واقعاً جامعه را از همه‌ی پریشانی‌ها و رنج‌ها و بدبختی‌ها نجات بدهد؟ یا باید یک انقلابِ ناگهانی‌ی شدیدِ ریشه‌دار ایجاد شود، هم در اندیشه، و هم در روابطِ اجتماعی؟ وقتی می‌گوییم: اقبال، به عنوانِ "مصلح"، خانم‌ها و آقایانی که به اصطلاح‌های رایجِ در بینِ تحصیل‌کرده‌ها آشنا هستند، می‌پندارند که، این صفت را، به معنای اصطلاحی‌ی معمولِ آن در جامعه‌شناسی‌ی سیاسی، به کار می‌برم، یعنی، اصلاح یا "رفرم"، در برابرِ کلمه‌ی "انقلاب". معمولاً، وقتی می‌گوییم اصلاح، یعنی تحولِ تدریجی و یا روبنایی، و وقتی می‌گوییم انقلاب، یعنی یک دگرگونی‌ی ناگهانی و زیربنایی، یک فرو ریختنِ همه چیز، یک بنا کردنِ همه چیز. ولی ما، وقتی در این تعبیر می‌گوییم: اقبال مصلح است، عنایت به آن تحولِ آهسته‌ی تدریجی در جامعه نداریم، و مقصود، تحولِ تدریجی یا اصلاحِ ظاهری نیست، این کلمه را، به معنای لغوی‌ی اعمِ آن، به کار می‌بریم، که شاملِ انقلاب نیز می‌شود.

وقتی می‌گوئیم: اقبال مصلح است، یا متفکرانِ بزرگی که، بعد از سیدجمال، به عنوانِ مصلحانِ قرنِ اخیر، در دنیا معرفی شدند، به این عنوان نیست که: آن‌ها طرفدارِ تکاملِ تدریجی، و اصلاحِ ظاهری‌ی جامعه، بودند، نه! بلکه، به یک معنی، طرفدارِ انقلابِ عمیق و ریشه‌دار بودند، انقلاب در اندیشیدن، در نگاه کردن، در احساس کردن، انقلابِ ایدئولوژیک، انقلابِ فرهنگی.

اقبال و سیدجمال و کواکبی و محمد عبده و بن ابراهیم و اعضای "انجمنِ علمای مغرب"، و مردانِ بزرگی که، در این صد سالِ اخیر، شرق را تکان دادند، همه، اساسِ اصلاح‌شان، و به تعبیرِ بهتر، "انقلابِ اصلاحی"شان، بر اقرار و اعترافِ به این اصل استوار است که، می‌دانند: امکانِ اصلاحِ فردی نیست. چند نفر، چرا. من می‌توانم، به گونه‌ای بیندیشم و زندگی کنم، که خود "انتخاب" کرده‌ام. از زمان، از جامعه، اثر نپذیرم، و در زمانِ فاسد، و در جامعه‌ی منحرف، خود را "یک انسانِ پاک و راستین" بسازم. اگر چنین امکانی برای "فرد" در "جامعه" نبود، مسأله‌ی "مسئولیت" معنی نداشت.

اما، در عینِ حال، من، نسبت به این گونه اصلاح، تردید دارم، که چگونه امکان دارد، که انسان در محیط زندگی کند، و از محیط اثر نپذیرد؟ محیط _ یعنی مجموعه‌ی شرایط و عواملی که، تاریخ، طبیعت، جامعه، روابطِ فردی، و خصوصیاتِ خانوادگی و ارثی، می‌سازند، و از درون و برون، "فرد" را، در خود می‌گیرند، و می‌پرورند _ فرد را می‌سازد، گرچه، فرد نیز، بر محیط "می‌تواند" اثر بگذارد، و این اثرگذاری، به میزانِ قدرتِ اراده، و خودآگاهی‌ی پیشرفته، و تجهیزِ علمی و تکنیکی‌ی فرد، بستگی دارد..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۴۱*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
24_03_2016 . 00:18
#18
اقبال
"... اقبال در غرب خود را به بلندترین قله‌ی تفکرِ عقلی‌ی امروزِ جهان رساند. به ارزشِ علم و تکنیکِ جدیدِ اروپائی پی بُرد. اقبال با ایران و فرهنگِ ایرانی آشنا شد، و معنویت و لطافتِ روح و ظرافت و عمقِ بینشی را، که در فرهنگِ اسلامی‌ی ایرانی است، به خصوص در تجلی‌ی ادبی‌اش، اخذ کرد.

گذشته از این، اقبال، فطرتِ اندیشه‌اش، اندیشه‌ی "قوم"ی است که، در طولِ تاریخ، دقتِ احساس و نازکی‌ی خیال و صفای روح و معنویتِ دل و اشراق و الهام، جزءِ خصوصیاتِ نژادی و فرهنگی‌ی اوست. اقبال، در هند، با آن سرمایه‌ی عظیمِ معنوی‌اش، و با این مایه‌ها، و با چنین روح و بینشی، چشم بر اسلام گشوده است، و توانایی و شایستگی‌ی آن را یافته، که عناصرِ متلاشی‌شده و پراکنده‌ی مکتبِ فکری‌ی اسلام را، جمع کند، و آن را، دوباره، تجدیدِ بنا نماید..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۰۰*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
24_03_2016 . 00:22
#19
اقبال، یک مسلمانِ تمام
"... محمد اقبال یک روحِ چند بُعدی‌ی مسلمان است. او، نه تنها کوشید تا ابعادِ تجزیه‌شده و اعضای متلاشی‌شده‌ی ایدئولوژی‌ی اسلامی را، پیکره‌ی زنده‌ی اسلامی را، که در طولِ تاریخ، به وسیله‌ی خدعه‌های سیاسی، و گرایش‌های ضد و نقیضِ فلسفی و اجتماعی، قطعه قطعه شده است، و هر قطعه‌ای از آن، میانِ گروهی، نگهداری می‌شود، جمع کند، تالیف کند، و تجدیدِ بنا سازد، و نه تنها "شاهکار"ش کتابِ "تجدیدِ بنای تفکرِ مذهبی" است، بلکه، شاهکارِ عظیم‌ترش، ساختنِ شخصیتِ بدیع و چند بُعدی و تمامِ "خودش" است. تجدیدِ بنای یک "مسلمانِ تمام" است در شخصِ خودش. او، یک "خودساخته"ی بزرگ و گران‌بهایی است..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۰۱*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
24_03_2016 . 00:23
#20
اقبال، یک تجدیدِ تولدِ انقلابی
"... در یک تجدیدِ تولدِ انقلابی، یک مسلمان‌زاده‌ی سنتی‌ی معمولِ هندی، یک جوانِ فرنگی‌مآبِ تحصیل‌کرده‌ی انگلستان، یک دکترِ فلسفه از لندن، یک شاعرِ پارسی‌گوی هند، یک جوانِ روشنفکرِ ضدِ استعمار در یک کشورِ مستعمره، تبدیل شد به یک "مسلمانِ تمام"، به یک "علی‌گونه"ای در قرنِ بیستم. یعنی چه "علی‌گونه"؟ یعنی: یک انسان با همه‌ی ابعادِ انسانی، که معمولاً در یک فرد جمع نمی‌شود. بسیار غیرِ دقیق است اگر از اقبال به عنوانِ یک رهبرِ آزادی‌خواهِ مترقی‌ی ضدِ استعماری، که مسلمان است، یاد کنیم.

اقبال، با بینشِ عقلی و فلسفی‌ی پیشرفته، و سرمایه‌ای که در فلسفه‌ی جدیدِ غرب، و تعقلِ پیشرفته‌ی امروزِ اروپا، یافته بود، و با روحِ اشراق و الهامی که، در فطرتِ قومی و ذاتی‌ی او، به عنوانِ یک متفکرِ هندی، بود، و با پرورش و استغراقی که، در عرفانِ عمیق و سرمایه‌دار و متعالی و پُر از حرکت و حرارت و انقلابِ اسلامی‌ی ایران یافته بود، و ارادت و عشق و معرفتی که به ملای روم داشت، و به مثنوی و دیوانِ شمس، و ادبیاتِ فرهنگ‌دار و پُراندیشه‌ی تازی، و بالاخره، با شناختِ وسیع و جامعی که، در فلسفه‌های اسلامی، و تاریخ و تحولاتِ فکری در تاریخِ معارفِ اسلام، به دست آورده بود، و بالاخص، با ممارست و آزمایش و آشنایی‌های عمیق و همه جانبه‌ای، که از جوانی، مستقیماً با قرآن داشت، و با روح و زبانِ آن خو گرفته بود، یک جهان‌بینی‌ی عمیق یافته بود، و به یک زیربنای فلسفی‌ی استوار و بدیع، و در عینِ حال، مبتنی بر فرهنگ و بینشِ اسلامی، رسیده بود به نامِ "فلسفه‌ی خودی"، که در عینِ حال، جهان و انسان و حیات را، برایش تفسیر می‌کند.

در این جا، اقبال، به عنوانِ یک متفکرِ مسلمان، که با جهان و اندیشه‌ی امروزِ جهان، و بن‌بست‌های فلسفی‌ی اندیشه‌ی عصرِ ما، آشنا است، ظاهر می‌شود، و به ما _ که در همان حال، که به عنوانِ روشنفکرانِ وابسته به دنیای سوم، و جامعه‌های عقب‌مانده یا در حالِ رشد و حرکت، از کمبودهای مادی و پریشانی‌های اجتماعی و اقتصادی، رنج می‌بریم، و به عنوانِ روشنفکرانِ متاثر از فرهنگ و اندیشه‌ی جهانی، از پریشانی‌ی فکری و یاسِ فلسفی، و تزلزلِ مبانی‌ی اعتقادی، و فرو ریختنِ همه‌ی میزان‌ها و ملاک‌های اخلاقی و معنوی، و بن‌بستِ امروزِ اندیشه‌ی فلسفی و علمی‌ی بشریت نیز، به شدت متاثریم _ اقبال می‌تواند، بر مبنای ایمانِ مذهبی و اسلامی‌ی خویش، پاسخ گوید.

جهان‌بینی و تلقی‌ی فلسفی‌ی او از جهان و از انسان، به عنوانِ یک متفکرِ مسلمان، برای ما _ که فلسفه‌ی اسلامی را با دو وجهه‌ی عرفانی و صوفیانه‌ی قدیم‌اش می‌شناسیم، و یا در قالب‌های فکری‌ی حکمتِ قدیمِ بوعلی و اِبنِ رشد و غزالی و ملاصدرایش، و یا در چهارچوب‌های کلیشه‌وارِ سنتی‌ی معمول و موروثی‌اش _ بسیار ارجمند، و آشنایی‌ی با آن، بسیار فوری و حیاتی است..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۰۱*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
24_03_2016 . 00:26
#21
اقبال، یک اسلام‌شناس
"... اقبال، یک اسلام‌شناس است. آن‌ها که اسلام را، به عنوانِ یک مذهب، بدون این که لزومی ببینند که آن را بشناسند، کنار گذاشته‌اند، و نفهمیده محکوم و مطرود کرده‌اند، و خیال‌شان از این جهت راحت است، و خیلی هم مغرور و مفتخر که روشنفکر شده‌اند، و نیز آن‌ها که، اسلام را، در همان قالب‌های سنتی‌ی رایج و محدودش، می‌شناسند، و به همان نیز قانع‌اند، و اشباع‌شان می‌کند، به اسلام‌شناسی نیازی ندارند.

برای آن روشنفکران، و این مؤمنان، هر دو، اسلام عبارت است از همان چه در رساله‌ها و محراب‌ها واگو می‌کنند. و این دو، فرق‌شان فقط در این است که، یکی بدان معتقد است، و دیگری به آن کافر. اما، برای آن ها که مقیدند، که تا مکتبی را درست و دقیق نشناسند، درباره‌اش قضاوت نکنند، و برای آن‌ها که خود می‌اندیشند و تشخیص می‌دهند، و عقایدشان را مثلِ فرمِ لباس و آرایش و رقص و اثاثهِ خانه و اتومبیل، بر حسبِ "مُد" و "رواج" و "پسندِ اروپایی" انتخاب نمی‌کنند، و برای آن ها که عقده‌ی متجدد بودن و روشنفکر بودن ندارند، برای آن‌ها که نه می‌خواهند مذهبی‌ی خرافی و موروثی باشند، و نه ضدِ مذهبی‌ی اطواری و ترجمه‌ای و تقلیدی، و بالاخره، برای روشنفکرانِ حقیقی و اصیل، که می‌دانند برای شناختنِ جامعه‌ی خویش، فرهنگ، و مردمِ خویش، راه‌یافتن به صمیمِ قلبِ ملتِ خویش، شناختنِ تاریخِ عظیمِ بخشِ بزرگی از اقوامِ متمدنِ جهان، و برای فهمِ بزرگ‌ترین تمدن و فرهنگِ جهانی در تاریخِ بشری، و بالاخره، برای پی بردن به علت یا عللِ واقعی‌ی این نهضت ِعظیمی که در جهان پدید آمد، و نیز برای آشنایی با یکی از بزرگ‌ترین مکتب‌های مذهبی و فکری و اخلاقی و سیاسی و اجتماعی در زندگی‌ی بشر، باید اسلام را بشناسند.

اسلام‌شناسی، از طریقِ علمی و دقیق، و به وسیله‌ی متفکرِ بزرگ و آشنا و نواندیش و پرمایه‌ای چون محمد اقبال، یک ضرورتِ چندجانبه‌ی معنوی و اجتماعی و علمی و تاریخی و سیاسی است. یک خودشناسی است، زیرا که، ما دارای هر فلسفه‌ای که باشیم، به هر حال، در این مکتب، و در این تاریخ، زاده شده‌ایم، و رشد یافته‌ایم..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۰۳*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
24_03_2016 . 00:29
#22
اقبال، یک مصلح و متفکرِ انقلابی
"... اقبال، یک مصلح و متفکرِ انقلابی‌ی اسلامی است. اگر ارزشِ کارِ مصلحانی چون لوتر و کالون را در غرب بشناسیم، و نهضتِ اصلاحِ مذهبی‌ی پرتستانتیسم را، که مذهبِ مسیح را از چهارچوب‌های متحجر و حالتِ رخوت و رکورد و انحطاطِ کاتولیکی‌ی آن نجات داد، بررسی کرده باشیم، و بدانیم که، این نهضت، تا کجا، در بیداری و حرکت و پیشرفتِ بنیادِ تمدن و قدرتِ اروپای امروز، سهیم بوده است، به این نتیجه می‌رسیم که، جامعه‌ی خواب‌آلود و متحجرِ اسلامی‌ی ما، اکنون، بیش از هر چیز، به چنین مصلحانِ معترضِ اسلامی، نیازمند است. مصلحانِ معترضی که، خود با اسلام دقیقاً آشنا باشند، و نیز، با اجتماع، و با دردها و نیازهای زمان. و بدانند که، بر روی چه اصولی باید تکیه کنند، علیهِ چه پایگاه‌ها و انحراف‌هایی باید به اعتراض پردازند.

در این جا است که، ارزشِ کار، و عظمتِ نقشی که، متفکرِ اسلام‌شناسِ مصلحی چون اقبال داشته، که هم عالِمِ اسلامی است، و هم آگاهِ اجتماعی، و هم یک روحِ مترقی‌ی مسئول و ضدِ استعمار، روشن می‌شود، و روشنفکرانِ جامعه‌ی اسلامی خواهند دانست که، در انجامِ رسالتِ اجتماعی‌ی خویش، تا چه حد، به اندیشه‌ی مردی چون اقبال، نیازمندند، و شناختِ او، و شناساندنِ اندیشه‌ی او، تا چه حد می‌تواند در بیداری و حرکت و انقلابِ فرهنگی و خودآگاهی‌ی اجتماعی‌ی توده‌های مسلمان، مؤثر باشد، و تا چه حد می‌تواند، برای روشنفکرانِ اسلامی، سرمشق!..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۰۴*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.
24_03_2016 . 00:32
#23
اقبال، یک رهبرِ ضدِ استعمار
"... اقبال، یک رهبرِ ضدِ استعمار است. در برخی از شرایطِ تاریخی و اجتماعی، یک جهت‌گیری‌ی خاص می‌تواند معرفِ همه‌ی وجوهِ یک شخصیت، یا جنس و جوهرِ یک فکر و یک مکتب باشد.

در یک جامعه‌ی عقب‌افتاده یا استعمارزده، ضدِ استعمار بودن، تنها معرفِ یک گرایشِ سیاسی نیست، بلکه، نشان‌دهنده‌ی شخصیتِ انسانی، و درجه‌ی آگاهی و شعورِ انسانی، و صداقتِ اخلاقی و تقوای روحی، و حقیقتِ مکتب یا مذهبِ یک فرد است.

یک اروپایی، امروز، می‌تواند بگوید: من یک فیلسوف، یک ادیب و نویسنده، یک هنرمند، یا یک مهندس، یا اقتصاددان‌ام، اما، سیاسی نیستم، به مسائلِ سیاسی نمی‌اندیشم، و سیاست را به سیاست‌مداران واگذاشته‌ام. اما، یک افریقایی، یک استعمارزده‌ی آسیایی یا امریکایی، هرگز چنین اعترافی نمی‌تواند کرد، زیرا، سیاست، در جامعه‌ی پیشرفته، و نسبتاً سالمِ لااقل طبیعی، یک رشته‌ی اختصاصی از فعالیت‌های اجتماعی و فکری است، و هیچ ضرورتی ایجاب نمی‌کند که، هر کسی، خود را در آن متعهد احساس کند.

یک اروپایی می‌تواند یک نویسنده‌ی ادبی یا یک فیلسوف یا اقتصاددان باشد، و کارِ سیاست را به سیاسی‌ها، یعنی کسانی که، او و جامعه‌ی او، برای تعهدِ این کار، انتخاب کرده‌اند، تفویض نماید. اما، در یک کشورِ استعمارزده و عقب‌افتاده، سیاست دیگر یک واجبِ کفایی نیست، که متخصصانِ این "فن"، بدان مشغول باشند.

در این جا، سیاست، اداره‌ی حکومت، و گرداندنِ مملکت، و پرداختن به مسائلِ خاصی نیست که، در کشور، و در رابطه با کشورهای دیگر، مطرح است. سیاست، در این جا، یک واجبِ عینی‌ی فوری‌ی انسانی و حیاتی و حاد است. پرداختن به نجاتِ یک غریق، اقدام برای اطفاءِ یک حریق، و ایستادن در برابرِ یک هجومِ عمومی، و تلاش برای رهایی‌ی یک ملتِ در بند افتاده و محتضر و مجروح است.

در آن جا، سیاست یعنی کار کردن در اداره‌ی آتش‌نشانی، این یک کارِ اختصاصی است، متعلق به گروهِ آگاه و متخصصِ این کار. اما، در کشورهای عقب‌افتاده و استعمارزده، سیاست یعنی کوشش برای نشاندنِ آتش، که در اندامِ یک جامعه گرفته است. در این حال، بحث از این که، من مامورِ اداره‌ی آتش‌نشانی هستم یا نه، فیلسوف‌ام، نقاش‌ام، کشیش‌ام، معلمِ اخلاق‌ام، شاعرم، و نویسنده‌ی تاریخ، یا مهندسِ ساختمان هستم، بی‌معنی است.

عقب‌ماندگی، فقرِ عمومی، تبعیضِ اجتماعی، و استعمارِ خارجی، جزءِ مسائلِ طبیعی و اختصاصی و رایجِ یک جامعه نیست، که خاصِ عده‌ای کارمند و کارگزارِ متخصص باشد. بنابراین، در آسیا، افریقا، یا امریکای لاتین، وقتی می‌گوییم روشنفکر، متفکرِ مترقی، انسانِ اخلاقی، فیلسوفِ متعهد و مسئول، یعنی جبراً ضدِ استعمار. فرقی نمی‌کند، مذهبی یا غیرِمذهبی، فیلسوف یا هنرمند، جامعه‌شناس یا شاعر. و آن گاه که از یک متفکرِ مصلحِ اسلامی سخن می‌رود، این خصیصه، در او، حتمی‌تر و مشخص‌تر است..."


مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۰۵*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار
.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان