فصل سوم / بخش سوم
انترناسیونالیسم و ناسیونالیسم
بسیارند مسائلی که میان مفهوم ذهنی وتصویر تئوریک آن و مصداق عینی و تحقق عملیاش فاصلهای گاه تا حد تضاد و تناقض وجود دارد و این یکی از لغزشگاههای بزرگ روشنفکران است، چه، روشنفکر اساساً، به علت آنکه کار اصلیاش «اندیشیدن» است و از «عمل» فاصله دارد، به سادگی در یک جو ذهنی قرار میگیرد که از آنچه در عالم زمینی واقعیات عینی و عملی میگذرد بیش و کم دور میشود و در عالمی زندگی میکند که غالباً «ایدههای مجرد فلسفی» و «علیتهای انتزاعی عقلی» و «احکام صادره از آراء و عقاید قبلی» او یکدیگر را تداعی میکنند و مجموعاً برای او یک ایدئولوژی تشکیل میدهند که برای وی دو نگاه میسازد و همه چیز را با آن مینگرد.
دکارت خطاب به علما و متفکران عصر خویش که غرق فلسفه قدیم و اسیر ذهنی آثار قدما بودند و همچون برخی از ما معتقد بودند که «الفضل یا العلم عندالقدماء»، فرمان داد که:
«Rasez la table»
(میز مطالعهتان را رفت و روب کنید!)
و در پاسخ کسی که از او پرسیده بود: «چه کتابی را مطالعه میکنید»؟ به شکمبه گوسفندی اشاره کرد و گفت: «این کتاب را».
در عین حال، کیست که با مکتب دکارت اندکی هم آشنا باشد و این واقعیت را در آن به روشنی نیابد که وی واقعیات عینی را در قالب «مقولات عقلی» ریخته است و از هستی یک «جهان معقول» ساخته است.
وی همان شکمبه گوسفند را از روی «کتاب» مطالعه میکند و چنین به نظر میرسد که پس از آنکه روی میز کارش را از همه نوشتهها و گفتهها و کتب و مآخذ صاف کرده است، دوباره، همه را، با دقت سر جایشان چیده است!
این یک طنز نیست، حقیقت است. قاطعترین کار انقلابی وی «شک در همه چیز» است که به «شک دکارتی» معروف است. وی برای آنکه خود را از همه آموختههای علمی و دانستههای قبلی و آراء و عقاید فلسفی و مذهبی و علمی خویش رها کند، در همه چیز شک میکند، حتی در محسوسات بدیهی و حتی در وجود داشتن خویش.
ناگهان به اینجا میرسد که: «اما شک نداریم که شک میکنیم»، و سپس نتیجه میگیرد که: «پس باید باشم که بتوانم شک کنم»، و از اینجا است که به نخستین یقین میرسد و یک اصل اساسی را همراه وجود خویش کشف میکند و فرمول میدهد که:
Je pense, donc je suis
«من فکر میکنم، پس من هستم»!
آنگاه، از این نقطه شروع، یکایک افکار و عقاید خویش را دوباره اثبات میکند و همه چیز را از یک «ایده مجرد» بازسازی مینماید.
وقتی دکارت، مظهر عقل تمدن جدید، چنین است، ما روشنفکران متوسطالحال نباید بر عقل ضعیف خود بیمناک باشیم که از واقعیت دور بیفتد و به طور خودکار به آفریدن مجردات و معقولات آزاد از عالم خارج نپردازد و ما را همچون کرم پیله در درون پیله زرین تار ابریشمین مکتبی که در کتابهای تئوریک و آثار ادبی و در مباحثات روشنفکرانهمان زیبا و تمام شورانگیز است گرفتار نسازد و بکشد؟
یکی از این «پیلههای زرین تار ابریشمین ذهنی» برای بسیاری از روشنفکران به ویژه در میان ملتهای آسیائی- آفریقایی، انترناسیونالیسم است. تار و پود آن از نازکترین احساسات انسانی و گرانبهاترین آرمانهای اخلاقی و درخشندهترین و زیباترین رشتههای ذهنی شاعرانه و لطیفاندیش رشته شده است. اما وقتی به هم بافته میشود فاجعه بار میآورد!
خوشبختانه تاریخ بشر این فاجعه را بارها تجربه کرده است. یک ایدئولوژی اگر از تاریخ پند نگیرد جز خیالبافیهای رمانتیک چه خواهد بود؟
تاریخ انسان سه گونه انترناسیونالیسم را تجربه کرده است و هر سه تلخ و محنت بار و نتیجهاش قربانی شدن پاکترین انسانها با گیوتین انسانیت بوده است:
۱. انترناسیونالیسم مذهبی
هیچ قدرتی در تاریخ به اندازه مسیحیت خون نریخته است، خون مسیحی و غیر مسیحی را. و شگفتا که این قدرت به انسانی منسوب است که در تاریخ، هیچ انسانی به اندازه او از خون ریختن، حتی خون دشمن را، متنفر نبوده است.
این تناقض باور نکردنی ولی تحقق یافته. چرا؟
کلیسا خود را نماینده سلطنت الهی در زمین میدانست و انسانها را همه گوسفندانی که باید یک گله واحد شوند و شبانی آن را خداوند به دست پاپ سپرده است.
پس هر که مسیحی نیست، از این گله خارج است و هر که مسیحی است اما از شبان خویش اطاعت نمیکند از گله خداوند خارج شده است و بنابراین هر دو را باید به یک تیغ کشت.
مردم هیچ سرزمینی حق ندارند روش زندگی خود را خود انتخاب کنند، این روش را کلیسا، از جانب مسیح معین کرده است؛ ملتها حق ندارند بر خود حکومت کنند، که حکومت را کلیسا از جانب مسیح اعمال میکند؛ هیچ جامعهای حق ندارد به زبان خود سخن بگوید و کودکانش را تعلیم دهد، که زبان لاتین زبان خدا است و حتی اگر مسیحیان کشوری انجیل رسمی را به زبان خود ترجمه و نشر کنند، از گله خارج شدهاند!
آنچه درباره آغاز عصر جدید و درهم شکستن قرون وسطی کمتر مطرح است ظهور نهضتهای ملی در اروپا یعنی قلمرو اصلی کلیسای کاتولیک بود که همراه با نهضت فکری و علمی رنسانس، حکومت عقلی و سیاسی جهانی یا انترناسیونالیستی کلیسای کاتولیک را در دو وجهه فکری و سیاسیاش کوبیدند و از خلال همین نهضت بود که ملتهای نوین اروپایی چون انگلیس و فرانسه و آلمان و اسپانیا و... جان گرفتند و در برابر رم به استقلال رسیدند و حکومتهای ملی را جانشین حکومت مسیحی پاپ نمودند.
شعارهای این نهضتها در برابر شعار حکومت لاتین عبارت بود از:
۱. حکومتهای لائیک که تجلی اراده ملتهای خود باشد در برابر حکومت مسیحیت رومی که از بالای سر ملتها حکم میراند.
۲. تأسیس مدارس لائیک که در آن تاریخ و فرهنگ هر ملتی و نیز فلسفه و علوم و ادبیات غیر دینی نیز تدریس شود در برابر مدارس کلیسائی که از تدریس هر چه غیر دینی بود منع میکرد.
۳. تعلیم و تربیت فرزندان هر ملتی به زبان ملی آن ملت، در برابر فرمان کلیسا که آموزش را در انحصار زبان لاتین میدانست.
۴. اجازه انتشار انجیل و ترجمه آن به زبان هر ملتی بدانگونه که هر کسی بتواند مستقیماً از کتاب دینی خود بهره گیرد و بیواسطه بدان مراجعه نماید در برابر تعصب خشن کلیسا که لاتین زبان خدا است و زبان انجیل است و ترجمه و نشر آن به زبانهای غیر خدا آن را بیاثر میسازد و گذشته از آن، این نوعی دست بردن و فضولی کردن در کار خداوند است.
در صورتی که این خداوند یعنی حضرت مسیح اساساً خود لاتین نمیدانست و کتاب مقدس و زبان الهی عبری بود، اما کیست که در این «حکومت جهانی مسیح» خلافت امپراطوری سزار را که از همین رم و با همین زبان بر سر ملتها یوغ اسارت زده بود و نامش گسترش تمدن لاتینی در جهان بود به چشم نبیند؟
و دیدیم که از عصر رنسانس که عصر ظهور نهضتهای ملی در برابر انترناسیونالیسم مسیحی بود، [با] روحی که در کالبد فسرده هر ملتی دمید و جوش و خروشی که پس از رهایی از انترناسیونالیسم مسیحی در درون این ملتها پدید آمد و حکومتهایی که بیشتر با جان و جنس ملتهای خویش پیوند داشتند تا با دستگاه حکومت جهانی کلیسا و شخصیتی که ملتهای رنگ باخته و بیچهره اروپایی پس از «بازگشت به خویش» یافتند، کانونهای فسرده ارواح ملتها برافروخته شد و عقلها جوش کرد و اندیشهها سر باز نمود و هر ملتی با خصائص خویش به ابتکار و خلق پرداخت و درست برخلاف آنچه طرفداران انترناسیونالیسم و مخالفان ناسیونالیسم میگویند، اروپای قرون وسطی که خود را از حکومت جهانی به قلمرو شخصیتهای ملی خویش باز کشید، در جهانبینی تنگ و حصار بسته قومی محصور نشد و برعکس، از همین دوران است که دیوارههای بسته جهان محصور کاتولیسیسم را در هم شکست و قدم به قارههای جهان گذاشت و زمین را کشف کرد و با ملتها و مذهبها در فرهنگهای بشری در برابر زمین آشنایی یافت و جهان را شناخت و انسان را!
و این خود بهترین نشانه اثبات این حقیقت که ناسیونالیسم یک بازگشت ارتجاعی و در قالبهای تنگ خود خزیدن و در را به روی بشریت بستن نیست، بلکه، راه راستین به سوی اومانیسم راستین، از تحقق ملیتها، به عنوان تحقق شخصیت انسانی یک جمع عبور میکند و برعکس، آنچه به نام اصالت نوع انسان، اومانیسم یا انترناسیونالیسم نامیده میشود، و به این عنوان اصالتهای ملی را نفی میکند، راهی است که در پایان به امپریالیسم یک ملت بر ملتهای دیگر میپیوندد.
و اختلاف میان «تئوری» و «واقعیت» در اینجا است.
ما خود نیز، همچون اروپائیها، طعم تلخ این انترناسیونالیسم مذهبی را چشیدهایم.
هیچ مذهبی در تاریخ به اندازه اسلام و به ویژه در عمل و سخن شخص پیامبر اسلام، با عصبیتهای جاهلی قبایلی، تضاد و تفرقه نژادی و روح برتریجوییهای قومی و نسبی مبارزه نداشته است و از برابری عرب و عجم و قریشی و حبشی دم نزده است، با این همه دیدیم که قرنها، آنچه به نام «انترناسیونالیسم اسلامی» خوانده میشد جز توجیه مذهبی امپریالیسم خشنی که اشراف عرب و غلامان ترکشان ساخته بودند نبود و اسلام که دعوت به آزادی و شرف و کرامت انسانی میکرد، کمندی شده بود که مردمی با قرنها تمدن و فرهنگ و اصالت انسانی، موالی فلان رئیس قبیله بدوی عرب گردند و به عنوان انتساب به قبط و فارس و روم و یونان تحقیر شوند!
و فرق این انترناسیونالیسم اسلامی خلافت، با اسلامی که محمد ابلاغ کرد از اینجا پیدا است که وقتی بحث بر سر این در گرفت که پیروان محمد یا انصارند و یا مهاجران، پس سلمان فارسی چه کاره است، نه از انصار است، چون اهل مدینه نیست، بنده خریده شده از یک یهودی است و خود اهل فارس (یا کازرون)، و نه مهاجر است چون مهاجر مسلمانی است که از مکه هجرت کرده باشد، این مشکل «طبقهبندی» سلمان را نزد پیامبر مطرح کردند، گفت:
«سلمان یکی از اعضاء خانواده ما است»
این جمله را به عنوان یک تعارف نگفت. پس از پیامبر نام وی نیز در فهرست رسمی خلافت از اسامی کسانی که از بیتالمال حقوق میگرفتند در ردیف اعضاء خانواده شخص پیغمبر ثبت شده بود و کسانی که خود را وارث وی میشمردند این حق را به طور رسمی دریافت میکردند.
چنین تجلیلی استثنائی از سلمان و حتی برتر شمردن وی بر شخص محبوب و بزرگواری چون ابوذر، آن هم با این عبارت که: «آنچه را سلمان از اسلام میفهمد اگر ابوذر از آن مطلع شده بود، او را کافر میشمرد» و به روایتی «او را میکشت»! نشانه آن است که آنچه بعد از آن، به نام انترناسیونالیسم اسلامی، دستآویز خلافت بود جز یک امپریالیسم نژادی که از جاهلیت آمده بود نیست و برابری ملتها که شعار اسلام است با محو ملیتها هیچگونه شباهتی ندارد بلکه با آن در تضاد است.
در اینجا مسئله چندان ظریف و دقیق است که تجزیه و تحلیل و تشخیص حقیقت از فاجعه بسیار دشوار و حساس است و همین اشتباه و اختلاط در تاریخ و حتی در روزگار کنونی دام بزرگترین فریبها و کمینگاه هولناکترین قدرتهای جبار و متجاوز و نابودکنندگان بسیاری از اصالتها، فرهنگها و مدنیتها و ارجمندترین ذخائر ارزشهای معنوی در سرگذشت ملتهای بی شمار بوده است و نتیجه آن شده است که «با شمشیر حقیقت، انسانیت لطمههای کاری و جراحتهای دلخراش ببیند»!
در یک تعبیر ساده و فشرده، این فریب بزرگ از اشتباه میان «ایدئولوژی انسانی» و «شخصیت فرهنگی» ناشی شده است.
ایدئولوژی به معنای متعالی و راستین آن بر اساس ارزشهای مطلق و ایدهآلهای انسانیت شکل میگیرد و روح آن یک «رسالت» در مسیر تحقق این ایدهآلها و تکامل نوعی انسان است و لازمهاش ارائه یک «فلسفه زندگی» بر اساس یک «جهانبینی ویژه» و لزوماً تصحیح و تنظیم «روابط میان انسانها» است و در نتیجه، تدوین یک سلسله «امر و نهی»ها که آن را میتوان به زبان فلسفی خودمان، «حکمت عملی» این مکتب که بر بنیاد «حکمت نظری» آن ساخته شده است تعبیر کرد.
اما «شخصیت فرهنگی»- که از آن به «ملیت» تعبیر میکنیم- مجموعه خصائلی است که در طول یک تاریخ مشترک، به گروهی از انسانها، روح واحد و روحیهای مشترک و «وجدان جمعی» مشخصی بخشیده است و از مجموعه افراد این گروه، یک «خود»ساخته، بدانگونه که آنان یک واقعیت اجتماعی و احساس مشترک جمعی که از آن به «ما» (Le nous) تعبیر میشود در خود مییابند و آن را در برابر «دیگری» (L'autrui) مییابند و این یک «اختلاف طبیعی» و یک «واقعیت اجتماعی» در زندگی انسانها است. ولی فاشیسم این «اختلاف» را- که به معنی گوناگونی و «تنوع» است- به صورت «تعارض» تعبیر میکند و به اصل «تفضیل و تفوق» میرسد و انترناسیونالیسم شبه مذهبی یا شبه انسانی (اومانیستی) که در گذشته به امپریالیسم مذهبی و در حال به کلنیالیسم یا استعمار سیاسی- اقتصادی- فرهنگی میانجامد، به کلی آن را نفی و انکار میکند، اما اسلام، با اعتراف به وجود این اختلاف و در نتیجه، اقرار و احترام به «اصالتهای وجودی» ملتها، میکوشد تا در رابطه میان آنها، اصل «تعارف» را جانشین اصل «تعارض» سازد و در نتیجه، به مرحلهای رسد که در عین حال که یک ایدئولوژی مشترک جهانی و ماوراء ملی، یعنی «انسانی»- و به تعبیر اسلام «خدایی»- در میان ملل حاکم است، هر ملتی اصالت، شخصیت، آزادی و استقلال و در نتیجه «سیادت خویش را بر خویش» حفظ میکند و این واقعیت بزرگی است که در «سنت» پیامبر اسلام، حتی در محدوده اقوام و قبایل کوچک عرب که زمینه کار سیاسی و مذهبی وی در ده سال حکومتش بود به روشنی پیدا است و به دقت به آن عمل میشد.
در شبه جزیره آن ایام، سخن گفتن از یک «ملت» به نام عرب، یک «تجرید ذهنی روشنفکرانه» است زیرا از نظر جامعهشناسی واقعیت این بود که عرب هنوز به مرحله ملیت تکامل یافته نرسیده بود و نظام قبایلی حاکم بود. در نظام قبایلی، هر قبیله یک «وجود جمعی مستقل» است و پیامبر با اینکه تمامی کوششاش، ساختن یک «امت واحد» بود هرگز در اندیشه «نفی جاهلانه» یا «محو جبارانه» استقلال وجودی آنها که یک «واقعیت اجتماعی» در آن مرحله از تاریخ و در آن محیط از جغرافیا بود، بر نمیآمد.
آنچه در سنت پیامبر از این نظر بسیار قابل تأمل است قراردادی است که به نام «اسلام» با قبایلی میبست که نمایندگان خود را به مدینه میفرستادند، یعنی قرارداد با «وفود» (هیئتهای نمایندگی اعزامی از جانب قبایل). این هیأتها که به نمایندگی قبایل خود اسلام خویش را اظهار میکردند، پیغمبر پس از عقد پیمانی بر اساس مبانی اعتقادی اسلام آنان را میپذیرفت و دو تن را تعیین و همراه هیأت به قبیله اعزام مینمود: یکی به نام معلم که مسئول آموزش قبیله و آشنایی آنان با عقاید و قوانین نوین اسلام بود و طبیعتاً وی از میان اصحاب که پرورش یافته مکتب بودند برگزیده میشد و در اینجا سعی میشد که اگر صحابییی از خود قبیله یا خویشاوندان و هم پیمانان سنتی آنان وجود میداشت، این مسئولیت را به وی واگذارند و یا در میان هیئت اگر جوانی آماده و با استعداد یافت میشد پس از آموزش سریع اصول فکری و حقوقی اسلام به وی- که در آن ایام بسیار ساده، صریح و اندک بود- او را برای این کار اعزام دارند. اما مسئول دوم که به عنوان ریاست قبیله معین میشد حتماً از میان خود مردم قبیله و غالباً یکی از نمایندگان عضو هیئت انتخاب میشد و هرگز عضوی بیگانه با قبیله، یا حتی فردی از اصحاب خود را به عنوان حکومت بر قبیلهای که اسلام را پذیرفته است، منصوب نمیکرد تا احساس تحمیل قدرت سیاسی از خارج در آنان پدید نیاید و تسلیم به اسلام که ایدئولوژی است با تسلیم سیاسی و از کف دادن استقلال و سیادت و باختن چهره وجودی و شخصیت فرهنگی و اصالت تاریخی خود در قبال قوم یا ملت دیگر به این بهانه که دین در میان آنان ظهور کرده و به آنان تعلق دارد مترادف نگردد؛ آنچنان که چنین طرز فکری در میان یهود وجود داشت و قرآن به شدت آن را محکوم مینماید و اعتقاد به «قوم برگزیده خدا» را که شعار یهود بود به مسخره میگیرد.
در جنگ خندق پیامبر سیاست بدیعی را اتخاذ میکند: برای کندن خندق دفاعی مدینه که در آن روزگار کاری دشوار بود و باید با سرعت انجام مییافت، طول خندق را به اندازههای مختلفی تقسیم کرد و هر فاصلهای را به عهده یک طایفه گذاشت. این مسئولیتهای مشخص که مشخص کننده موجودیت هر طایفه نیز بود در آنان عشق و شور و نیروی کاری خارقالعاده ایجاد کرده بود و این، خود نشان میدهد که چگونه یک ایدئولوژی مشترک با حفظ تنوع و اعتراف به موجودیت ملتها و اقوام مختلف نه تنها متناقض نیست، بلکه، اگر بر روابط میان ملتها و اقوام، روح تعارف و تساوی حاکم باشد، چه بسا که میتوانند عامل حرکت و قدرت و موفقیت بیشتر درگسترش و پیروزی آن ایدئولوژی به شمار آید و این منظره کوچک اما پرمعنای خندق نمونهای از سیمای جهانی است که اسلام- به عنوان یک مذهب جهانی که بر ارزشها و ایدهآلهای نوع انسان استوار است- با اعتراف به موجودیت، آزادی و اصالت ملتها، به جای آنکه با شیوههای فاشیستی و راسیستی ملتها را به جان هم اندازد یا هر کدام را در هراس و گریز از دیگران، در لاک خود خیزاند و زندانی چهاردیواری تنگ قومیت خود سازد و یا با نفی و انکار خصلتها و اصالتهای طبیعی و تاریخی ملتها، همه را رعایای رنگ باخته و بیشخصیت یک قدرت امپریالیستی که به نام خلیفه یا پاپ به وکالت از جانب خدا یا مسیح! بر بندگان خدا سلطنت مطلقه دارد قرار دهد، همه ملتهای مستقل و آزاد جهان را به تلاش در راه تحقق ایدهآلهای انسانی و شرکت در یک عشق بزرگ خدایی و جهاد برای تکامل نوعی آدمی از طریق تنوع تجربهها و ابتکارها و آزادی ارادهها دعوت مینماید و پیدا است که این مکتب و جهانی بودند و ماوراء ملی بودن آن، تا کجا با آنچه انترناسیونالیسم مذهبی نامیده شده و در دمشق و بغداد و واتیکان و اسلامبول تجربه شده، متضاد است.
همچنان که یک ملت با نفی شخصیت افراد و محو استقلال خانوادهها و نهی آزادی اندیشهها و تنوع ابتکارها نیست که تشکیل میگردد، بلکه درست برعکس، اینها عوامل حیات و رشد و کمال یک ملت است زیرا ملت انبوهی در هم فشرده از اجساد و تودهای از کالبدهای فابریکی و مجسمههای قالبریزی شده یکنواخت نیست، پیکری است با روح واحد که زندگی و حرکت و تکامل و بقای خود را از طریق تنوع اندامها و تخصص سلولها و تمایز و حتی تعارض میان غرایز و عواطف و کششهای درونی و فطری خویش کسب میکند، انترناسیونالیسم راستین که بر بنیاد اومانیسم استوار است با نفی شخصیت ملتها و نژادها و امتها و محو استقلال و اصالت فرهنگها و نهی آزادی ایدئولوژیها و تنوع راه و رسمها و تجربهها و تحمیل استانداردهای ثابت و قالبهای پیش ساخته یکنواخت فرهنگ و اندیشه و هنر و ادب و شیوه زندگی و تیپ اجتماعی و خصلت اخلاقی بر همه بشریت تحقق نمییابد، بلکه، هنگامی به راستی تحقق مییابد که هر ملتی به جای آنکه از ذخایر غنی تاریخش بگسلد و فرهنگش را از دست بدهد و خصائلی را که به وی شخصیت انسانی و معنای وجودی میدهد از خود ساقط کند و به تخلیه از خویش دچار شود و در نتیجه شبحی از انسان شود که انسان بودن را از درونش بیرون کشیدهاند، برعکس، هر ملتی با تاریخ راستین خویش پیوند گیرد و از ذخایر غنی فرهنگ حقیقی خویش تغذیه کند و به فطرت اصیل و طبیعی خویش بازگردد و از بیماری «الینه شدن فرهنگی» شفا یابد و به کشف مجدد خویش نایل آید و بر روی دو پای خویش بایستد و قدرت آن را بیابد که خود ببیند و خود تجزیه و تحلیل کند و خود قضاوت نماید و از این طریق، به دو خصلت ممتاز انسانی رسد که یکی صاحب «رأی» بودن است و دیگری صاحب «اراده» بودن و این دو یعنی «انسان»!
و بدین معنی است که دعوت به «بازگشت به خویش» بازگشت از اصالت انسان یا اومانیسم به بومی گری قومی و خودپرستی تنگنظرانه و متعصبانه نژادی نیست، بلکه صعود از «از خود بیگانگی فرهنگی» و «بیمعنائی وجودی» و «بیشخصیتی تاریخی» است به مرحله متعالی «خودزائی و خودآگاهی انسانی» و در نهایت، تحقق راستین «اصالت انسان»، سرمنزلی که نه با اسارت ملتها که کار امپریالیسم و استعمار است و نه با محو ملیتها که دستآورد انترناسیونالیسم مذهبی و طبقاتی است، بلکه با شرکت فعال ملتهای آزاد و خودآگاه و اصیل بر اساس «تساوی» و «تعارف» میتوان بدان رسید.
انترناسیونالیسم مذهبی، آنچنان که در اسلام و مسیحیت (رژیم خلیفه و پاپ) در قرون وسطی پدید آمد، با خلط میان ایدئولوژی و ملیت که اولی «حقیقت» است و دومی «واقعیت» کوشید تا ایدئولوژی را جانشین ملیت کند و از این راه یک امپراطوری سیاسی بسازد که حیات خویش را از مرگ ملتهای محکوم خویش میگرفت، آنچنان که فاشیسم از همین اختلاط و اشتباه میکوشد تا ملیت را جانشین ایدئولوژی کند و آن را که مجموعهای از خصایل طبیعی است، قالب فشرده و تنگی سازد که در درون پر از ظلمت و خشونت و تعصب و غرور خود همه کوششهای آزاد فکری برای دست یافتن به ارزشهای مشترک انسانی و تحقق کمالات نوعی آدمی و رشد و تکامل و در نتیجه، تکوین بشریت ایدهآل که ایدئولوژی از آن سخن میگوید، سرکوب میگردد و یک جامعه متمدن و پیشرو را اسیر احساسات بدوی و تنگنظریهای خودپرستانه و خودبینیهای مغرورانه و حب و بغضهای وحشیانه دوران «جاهلیت اولی» میسازد و شباهت بسیار نزدیک میان فاشیسم آلمان و ژاپن و راسیسم آمریکا و آفریقای جنوبی و صهیونیسم و آنتی سمیتیسم در عصر ما با جاهلیت قبایلی غرب و اشرافیت بدوی قریش که به خاطر مبارزه دامنهدار اسلام با آن، در نظر ما به خوبی شناخته شده است، بر این واقعیت گواه است.
از اینجا است که میبینیم فاشیسم از یک سو و انترناسیونالیسم مذهبی و یا طبقاتی از سوی دیگر، دو رویه از یک سکه واحدند و آن سکه مترادف گرفتن و به تعبیر دقیقتر «عوضی گرفتن» ایدئولوژی و ملیت، عقیده و فرهنگ، حقیقت و واقعیت یا تفکر مطلق نوعی و تشخص وجودی تاریخی است. در عمیقترین معنی و آخرین تحلیل و درستترین تعریف جوهری، فرق اساسی میان «خلافت» و «امامت» در اسلام همین است.
برخی اسلام را و حتی هر مذهب جهانی را نوعی «دیکتاتوری» تلقی میکنند؛ در حالی که این قضاوتها تنها هنگامی درست است که اسلام را فقط در چهره خلافت اسلامی بشناسیم و این یک شناخت غلط است. اسلام را به این دلیل نوعی دیکتاتوری تلقی مینمایند که تنها خود را حقیقت میخواند و دیگر مکتبها و مذاهب را باطل میشمارد در حالی که هر مکتبی و حتی هر فلسفه یا نظریه علمییی چنین است و نمیتواند نباشد زیرا اگر اعتقاد به حقانیت خود نباشد، دعوت معنی ندارد. دیکتاتوری و آزادی، از اینجا ناشی نمیشود که یک مکتب خود را حق میشمارد یا ناحق، بلکه از اینجا ناشی میشود که آیا «حق انتخاب» را برای دیگران قائل است یا قائل نیست. اینان «دعوت همه» را به اسلام، با «تحمیل اسلام بر همه» اشتباه میکنند. تحمیل اسلام بر همه، کاری است که پیش از همه، قرآن، خود، آن را نفی کرده است:
«لا اکراه فی الدین، قد تبین الرشد من الغی»
(اجبار و فشاری در دین نیست، «رشد» از «غی» باز شناخته شده است و جبهه و چهره هر کدام روشن شده است).
در این آیه هم فشار و اکراه، یا دیکتاتوری مذهبی به صراحت نفی شده است و هم- مهمتر از آن- مشخص شده است که اساساً مذهب چیست و هدف آن کدام است و رسالت مسلمان در جهان چه معنی و مقصودی دارد.
جهاد اسلامی، برخلاف آنچه خلافت عمل کرده است و دشمنان اسلام نظر دادهاند، کشورگشائی و سلطهجوئی سیاسی بر ملتهای مغلوب نیست، بلکه کوششی است در سطح جهانی برای آنکه مفهوم و مصداق «رشد» و «غی» از هم جدا شوند و هر یک از دیگری باز شناخته شود و انسانها نگاه و شناخت و امکانی یابند که بتوانند این دو را از هم تمیز دهند و با اراده آزاد خویش هر یک از این دو جبهه یا راه را انتخاب کنند. بنابراین، برای آنکه این دو راه در اندیشه مردم و در زندگی جامعهها از هم باز شناخته شود و انسانها میان عوامل رشد و تکامل مادی و معنوی و حرکت فطری و فلاح و رهائی و عوامل رکود و انحطاط و عقبماندگی و سیر قهقرایی و اضمحلال مادی و معنوی خود را فرق بگذارند و فلاح و فاجعه و رهایی و اسارت و عزت و ذلت و عدل و ظلم و آگاهی و جهل و در مجموع «رشد» و «غی» را از هم باز شناسند، انسانها باید هم «امکان ذهنی شناخت» را بیایند و هم «امکان عینی انتخاب» را داشته باشند. از اینجا است که قرآن خود را «کتابی که در آن شک و ریب نیست» و برای آنان که انسان بودن خویش را نگاه داشتهاند و ارزشهای معنوی در آنان ساقط نشده است، «چراغ راه»ی معرفی میکند و خود را یک «جدا کننده»، «پیام» یا «یاد» مینامد و محمد را تنها یک «مبلغ»، که رسالتی جز ابلاغ پیام ندارد و جز یک «یادآور» نیست و بنابراین هدفش آگاه کردن مردم است و روشنفکری و جدا کردن و آشکار کردن راه تکامل و راه توقف در زندگی انسانها، نه تحمیل راه بر آنها، و پیداست که در این کار، عوامل ضد مردم و دشمن انسان و قدرتهایی که از ضعف و رکود و جهل انسانها تغذیه میکنند، سد ایجاد میکنند، توطئه میکنند، به حمله میپردازند، پیام را خفه میکنند، ابلاغ را ناممکن میسازند و تنها در اینجاست که جهاد مطرح میشود و فرق است میان شمشیری که راهگشای قدرت و سلطه است و شمشیری که راهگشای کلام است. و فرق میان خلافت و امامت، امپراطوری اسلامی و امت اسلامی، و بالاخره دعوت همه به اسلام و تحمیل اسلام بر همه در اینجا است.
انترناسیونالیسم مذهبی از زبان پیامبرانی چون مسیح و محمد، دعوت ملتها به یک ایدئولوژی انسانی در سطح جهانی، و از زبان پاپ یا خلیفه، امپریالیسم یک ملت است بر ملتها در شکل تحمیل جبارانه مذهب، آن هم مذهبی که به صورت خدمتگزار این قدرت جبار در آمده است.
۲. انترناسیونالیسم انسانی
این یکی از شورانگیزترین شعارهایی است که بیش از همه روشنفکران آزاد و انسان دوست را وسوسه کرده است، زیرا نه بر اساس طبقه اجتماعی خاص است و نه بر اساس مذهب خاص، بلکه بر اساس اصالت نوع انسان یا اومانیسم بنا شده است.
انسان یک نوع شریف و ممتاز است و دارای ارزشهای مشابه و مشترکی که در همه افراد و نژادها و ملتها به تساوی وجود دارد و بنابراین عالیترین فکر تکیه انحصاری بر نوعیت انسان است و آرمان متعالی تحقق وحدت بشری است به گونهای که همه همچون افراد یک جامعه جهانی زندگی کنند و اختلاف میان ملتها و مذهبها جز اعتراف به تجزیه و تفرقه در میان این وحدت مقدس انسانی نیست.
میبینیم که در تئوری، وقتی این فکر بصورت یک شعار مجرد و یک آرمان فکری مطرح میشود تا کجا دلپذیر و سرشار از خلوص و حاکی از جهانبینی وسیع روشنفکرانه است؟
اما در عمل؟ در عالم واقع؟
بگذارید در پاسخ به این سئوال، رشته سخن را به دست یکی از پرفروغترین چهرههای اومانیسم معاصر که خوشبختانه همه روشنفکران او را خوب میشناسند بسپارم تا نه از خود چیزی گفته باشم و نه از تاریخ گذشتهها نمونه داده باشم. وی برتراند راسل است، فیلسوف، نابغه ریاضی و مدافع حقوق بشری.
در کتاب بسیار خوب «امیدهای نو» میفرماید:
مثلاً نفت!... تمدن در انحصار هیچ ملتی نیست، هر چند در یک گوشه از جهان رشد کرده باشد به تمامی بشریت تعلق دارد و نفت نیز که مادهای است که طبیعت طی قرنها پدید آورده است و خون صنعت و روح تمدن است، تنها به کسانی تعلق ندارد که بر روی آن قرار گرفتهاند... .
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
خلاصه بحث مفصل فلسفی و اخلاقی در باب تمدن و بشریت و اصالت انسان و انترناسیونالیسم انسانی این میشود که صنعت دست متمدنها است و نفت را هم باید داد به آدمهای متمدن.
خوب، در آخر این معامله انسانی و اومانیستی چه چیز تعصب ما میشود؟ این احساس مقدس که ما هم چون از نظر نوعی انسان هستیم به جامعه واحد بشری تعلق داریم و از نظر کرامت انسانی با آنها هیچ فرقی نداریم!
عجبا! میبینیم که با چه وقاحتی سر از گریبان کلنیالیسم در میآورد و بدتر از او سخن میگوید. چه، استعمار لااقل در شعار، میگفت ما متمدن هستیم و میخواهیم تمدن خود را به شما بدهیم، این اومانیسم میگوید، ما متمدن هستیم و تو نفت خودت را هم به ما ببخش!
در تاریخ بشر چقدر شعارهای مقدس که فاجعههای شوم به بار آوردهاند!
و کیست که نداند که استعمار وقتی به سوی آسیا و آفریقا سرازیر شد برای در هم کوبیدن مقاومت ملتها، سنگهای قلعهکوب خود را در لفافههای نرم و خوب اومانیسم پیچید و انترناسیونالیسم انسانی و وحدت انسانی و مقاومتها را تعصب خواند و بدینگونه برج و باروی حصارها را ویران کرد و وارد شد.
و تأسف اینجا است که گروهی از روشنفکران انسان دوست که خیلی جهانی فکر میکردند، از داخل نیز با همه احساسات نوعدوستانه، به وی کمک کردند تا «مرزها همه برچیده شود و قطعات بشریت به هم بپیوندد»! انترناسیونالیسم انسانی پوشش زربفتی است بر قامت امپریالیسم تا میان استعمارگر و استعمارزده عقد برادر خواندگی ببندد!
۳. انترناسیونالیسم طبقاتی
این تازهترین نوع انترناسیونالیسم است و یک قرن بیشتر سابقه ندارد و با اعلامیه کمونیست اعلام شده است و به عنوان آرمان جهانی مارکسیسم مطرح است.
در اینجا یکی از تضادهای موجود میان مارکس فیلسوف و مارکس سیاسی نمایان است، چه، مارکس فیلسوف بر اومانیسم تکیه میکند و از آنچه انسان را تجزیه میکند مینالد و مارکس سیاستمدار به تجزیه انسانی به نفع حاکمیت- نه نجات- تنها طبقه کارگر صنعتی بر همه طبقات دیگر دعوت میکند و تنها این طبقه است که هم حق حاکمیت مطلق دارد و هم حق مطلق تفکر.
و بنابراین سنگ زیرین انترناسیونالیسم کمونیست بر این طبقه نهاده است و فرض این است که در ورای چهارچوب جامعهها، ملتها، منطقهها و روابط میان ملل و قطببندیهای سیاسی جهان، همه کارگرانی که در درون این چهارچوبها زندگی میکنند به یکدیگر وابستهاند و همدرد و همداستاناند و یک موضع واحد دارند و یک ایدئولوژی واحد و یک سرنوشت جبری تاریخی و به سوی یک آرمان در حرکتاند و آن تحقق جامعه جهانی است که بر اساس وحدت طبقه کارگر بنیاد میشود. و سیستمی هم که به طور واحد بر جهان حاکم خواهد بود کمونیسم است و ایدئولوژی حاکم بر همه هم لاجرم مارکسیسم، چه، مارکسیسم به مثابه علم است و کسی نمیتواند از آن بیرون بماند.
اما از عالم تئوری بیرون آئیم و وارد واقعیات شویم.
هر کس اندکی با تاریخ معاصر جهان آشنا باشد میداند که در قرن هجدهم وقتی ارتش انگلستان سرزمینهایی را در آفریقا و آسیا اشغال نظامی کرد و متعاقب آن سیل مواد خام و مواد غذایی از کشورهای تحت اشغال به انگلیس سرازیر شد و بازار تجارت رونق یافت و کسب و کار گرم شد و مشاغل جدید خلق گشت و بازارهای مصرف تازه بدست آمد و در نتیجه چرخ کارخانههای انگلیس سرعت گرفت و اقتصاد رونق یافت و ارزانی و فراوانی برای مردم انگلیس رفاه تازه و بیسابقهای ارمغان آورد، اولین بار و شورانگیزتر از همه این پرولتاریای به نوا رسیده انگلیس بود که طومارهای چندین متری امضاء میکرد و تظاهرات دامنهدار به پا مینمود و از دولت استعماری انگلیس و رهبران نظامی خود میخواست که اجازه ندهند که ارتش اشغالگران به انگلیس باز گردد، تا نکند که این سرزمینهای نویافته از دست برود و سرچشمه روزیشان که قطع روزی کارگران و دهقانان و تمامی مردم مستعمرات بود بخشکد!
و از این عجیبتر، عکس قضیه است که در دوران استعمارزدائی معاصر روی داد و آن اینکه طبقه کارگر در کشورهای مستعمره- برخلاف نظریه مارکس که این طبقه را تنها طبقه انقلابی در جامعه میداند- بیش از همه به استعمارگران وابستگی نشان میدادند و پایان دوران استعمار را به زیان خود میدیدند و محافظهکارترین طبقه در نهضتهای ضد استعماری ملتهای آفریقا و آسیا به شمار میرفتند و روشنفکران، دهقانان، بورژوازی و حتی اشراف پیشتازتر از کارگران بودند.
میبینیم که در عالم واقعیت، موضعهای طبقاتی چنان در سطح جهانی پیچیده است که با قطبنمای ثابت و دو جهته مارکسیسم که به صورت مکانیکی عمل میکند سرگیجه میگیریم و از تحلیل درست مسائل عینی عاجز میمانیم و جبههگیری مردد و مبهم و گاه منفی احزاب کمونیست در کشورهای جهان سوم و به ویژه در نهضتهای ضد استعماری ناشی از همین ضعف مبنا است.
این که کمونیستهای وابسته به کشورهای بزرگ غربی و استعمارگر، مسأله استعمارزدایی در کشور مستعمره را موکول به پیروزی انقلاب پرولتاریایی در کشور استعمارگر میکردند، به همان اندازه که خندهآور است، قابل توجیه است.
باید ملت هند صبر میکرد تا طبقه پرولتاریای انگلیس سرمایهداری را واژگون کند و انگلستان با یک انقلاب کمونیستی حکومت را به کارگران بسپارد و آنگاه، آنها استعمار انگلستان را از میان برده و به هند استقلال عطا میکردند! مگر همین منطق موریس تورز و حزب کمونیست الجزایر در تحریم قیام ملت الجزایر به رهبری جبهه آزادیبخش ملی علیه استعمار فرانسه نبود؟
از طرفی، اساساً استقلال یک ملت در تئوری طبقاتی مارکسیسم نمیتواند بگنجد زیرا از نظر طبقاتی، یک ملت وقتی استعمارگر خارجی را میراند طبقه کارگر موضع طبقاتیاش تغییر نمیکند و سرمایهداری و بورژوازی ملی جانشین سرمایهداری و بورژوازی خارجی میشود و تنها انقلابی از این نظر قابل تأیید است که طبقه کارگر علیه طبقه بورژوا در بطن ملت مستعمره قیام کند و یک نهضت ضد استعماری در سطح ملی حتی این انقلاب را به تأخیر میاندازد زیرا در آن تضاد طبقاتی به صورت یک همبستگی ملی یا فوق طبقاتی در برابر استعمار خارجی در میآید و این است که قیامهای ملی و حتی نهضتهای ضد استعماری ملتها در چشم مارکسیستها همیشه به صورت نوعی «انقلابهای ناتنی» دیده میشده است و اگر در سالهای اخیر آن را تأیید میکنند یک جبههگیری سیاسی و دیپلماتیک در سطح رقابتهای جهانی است وگرنه، پس از جنگ دوم، همه شاهد بودیم که چگونه در آسیا و بخصوص آفریقا، ناسیونالیسم، مارکسیسم را عقب راند و در حالی که رهبری مبارزات ضد استعماری را به دست گرفت و منتظر انقلاب جهانی پرولتاریا و پیروزی طبقه کارگر در جهان سرمایهداری نشد، احزاب کمونیست را یا به کلی به محاق برد و یا به ایفای نقشی آنچنان تابع و ضعیف محکوم ساخت که تنها هدفشان باقی ماندن موجودیتشان بود و همین هدف هم غالباً تحقق کامل نیافت و به صورتهای چندی تجزیه شدند. به طوری که در بعضی کشورها حتی سه تا حزب کمونیست وجود دارد.
در اینجا برای ایجاد همان شگفتی که از سخن برتراند راسل دست داد، بجا است که سخنی از موریس تورز بیاورم تا روشن شود که انترناسیونالیسم طبقاتی به همان معنی است که انترناسیونالیسم انسانی یا مذهبی و هر سه، در نهایت از نوعی امپریالیسم حکایت میکنند.
موریس تورز نه تنها رهبر حزب کمونیست فرانسه بود بلکه از چهرههای برجسته کمونیسم جهانی به شمار میرفت.
می دانیم که استعمار فرانسه شعارش این بود که: «رودخانه سن از قلب پاریس میگذرد و دریای مدیترانه از قلب فرانسه». یعنی دو کشورهای آفریقای مستعمره فرانسه که مدیترانه آنها را از فرانسه جدا میکند، جزء خاک فرانسه بزرگ بشمارند و در مثل الجزایر یک بخش از فرانسه است!
حزب کمونیست فرانسه نیز این تقسیمبندی جغرافیایی استعماری را پذیرفته بود زیرا همانطور که رژیم استعماری فرانسه در الجزیره، بر روی تابلو وزارت دارایی مینوشت: «وزارت دارایی فرانسه، شعبه الجزیره»، حزب کمونیست در الجزیره هم نامش این بود «حزب کمونیست فرانسه شعبه الجزیره»!
وقتی ملیون و روشنفکران به موریس تورز اعتراض کردند، پاسخی داد که یک مارکسیست کلاسیک باید میداد.
گفت: «الجزایر نه یک ملت است و نه یک کشور، بلکه کشوری در حال شدن است»!
درست همان عبارتی که میتوانست از دهان ژنرال سالان و مسیو پینه بیرون آید.
مارکسیسم تنها استثمار را در رابطه میان دو طبقه از یک جامعه منحصر میداند، و این است که در تئوری و در عمل تنها به انقلاب طبقه استثمار شده علیه طبقه استثمارگر میاندیشد و طبیعی است که در چنین جبههگیریئی که بر اساس تضاد طبقاتی یک جامعه استوار است، ملیت برایش خرافه جلوه کند و یا آفتی که درگیری طبقاتی را در بطن آن تضعیف میسازد. مارکسیسم در اینجا، برای نفی ملیت به نقش انحرافی فاشیسم جاهلی یا مدرن تکیه میکند که از ملیت- به عنوان وجه مشترک میان همه طبقات و گروههای اجتماعی- پوششی مقدس و فریبنده میسازد تا تضاد طبقاتی و استثمار و فقر و غنای دو قطب متضاد را در درون یک ملت کتمان نماید. اما این یک نقش انحرافی و سوءاستفاده است. استخدام حقیقت برای توجیه باطل همیشه و همه جا بوده و هست ولی این انحراف هرگز حقیقت را باطل نمیسازد. واقعیت این است که ملیت نه تنها حقیقتاً توجیهی برای تضاد طبقاتی نیست بلکه تضاد طبقاتی بزرگترین بیماری ملیت است و عامل تجزیه آن.
وانگهی، استثمار بزرگ در رابطه میان ملتها در جریان است و آن استعمار و امپریالیسم است که واقعیت فاجعهآمیز جهان ما است. استعمار خارجی که مواد خام و منابع ثروت یک کشور را غارت میکند و یک ملت را به صورت بازار مصرف خود در میآورد، تنها طبقه کارگر یا دهقان را در مستعمرات خود استثمار نمیکند، بلکه یک ملت استثمار میشود، تمامی ملت به بند کشیده میشود و ثروت و عزت و استقلال و شخصیت و فرهنگ و تمامی ارزشهای انسانیاش نفی یا مسخ میشود. در چنین رابطهای، طرح تضاد داخلی، بدانگونه که مارکس در آلمان و فرانسه و انگلیس از آن سخن میگفت، دیگر یک شعار مترقی نیست، بلکه توطئهای تفرقهافکن در جبهه واحدی است که همچون تنی واحد در برابر امپریالیسم و استعمار ایستاده است و کیست که لااقل از قیامهای ضد استعماری پس از جنگ دوم در جهان سوم نیاموخته باشد که در هجوم استعمار و برای رهایی از امپریالیسم تکیهگاه نیرومند و منطقی ملیت است؟
تاریخ سخنرانی : آبان / ۱۳۴۸
منبع : سایت خانه شریعتی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ