نویسنده : دکتر شریعتی
موضوع : عشق، توحید
مجموعه : مجموعه آثار ۲
من «خداپرست»ام. خداپرستي را از دو ديدگاه تلقی ميكنم:
اول: از ديدگاه فلسفی، جهان را نه مجموعهاي از عناصر، نيروها و قوانين كور، كه پيكري زنده و معنيدار ميبينم. خداپرستِ آگاه، خود را در برابر هستييي مييابد كه ميفهمد، احساس ميكند و ارادهای آگاه بر آن حاكم است. فقدان خدا سيماي طبيعت را ابلهي مينمايد كه انسان خود را با او بيگانه حس ميكند. غيبت خدا، هستي را قبرستان بيكرانهاي ميكند كه انسان خود را در آن تنها مييابد. انسان را- به هر حال- نميتوان از جهان جدا دانست، اگر جهان فاقد معني باشد، سخن گفتن از معني انسان موهوم است. هستيِ پوچ، زندگي را نيز پوچ ميسازد و ناچار انسان نيز به پوچي ميرسد. هنگاميكه بودن عبث است، همه چيز- ازآن رو كه هر چيزي پديدهاي از بودن است- عبث خواهد بود. نميتوان در عالميكه از شعور، اراده و جهت عاري است، از مسئوليت انسان سخن گفت. مسئوليت انسان، كه ریشه در عمق هستي نداشته باشد و بيپايه و پايگاه وجودي باشد، يك مفهوم ذهني و ايدهآليستي است يا ارزشي مصنوعي و دعوتي تحكمي كه تاب تحليل منطقي و توجيه عقلي ندارد و تنها به اين دليل مقدس است كه مورد اتفاق است و بنابراين، تا وقتي وجود خواهد داشت كه مورد قبول باشد و روح اجتماعي و وجدان اخلاقي آن را بستايند و هنگاميكه رشد عقلي افراد بر احساس اخلاقي و روح جمعي و سنتهاي موروثي غلبه يافت و مقدسات اجتماعي و ارزشهاي اخلاقي و انگيزههای عاطفي در زير سر انگشتان خشك و بيعاطفه منطق عقلي تشريح شد، مسئوليت انسان- كه فرد را به فداكردن خويش به ديگران فرا ميخواند و نثار آزادي، رفاه، لذت و حتي زندگي خود را در راه آزادي، رفاه، لذت و زندگي بشريت، ملت، طبقه محكوم و يا سرنوشت نسلهاي فردا فضيلت تلقي ميشود- به صورت پندي زاده پندار در ميآيد- آن چنان سست و پا در هوا كه در برابر حمله ضعيف و ساده يك چرا؟ خود را ميبازد و مات ميشود، چه، در جهاني مادي و در طبيعتي مكانيكي، مسئوليت از روح جمعي سرچشمه ميگيرد و مصلحت اجتماعي آن را بر افراد انساني تحميل ميكند، در حالي كه براي خداپرست، مسئوليت از عمق عالم وجود سر ميزند و ريشه در واقعيت عيني بيرون از ذهن فرد و سنت جمع دارد و حالت طبيعي و معقول و جبري انسان خودآگاهي است كه در طبيعتي زنده و آگاه- كه هدف دارد، حساب دارد، صاحبدل و صاحب تميز خير و شر است و ميفهمد و حس ميكند، و هر حركتي برايش معني دارد و در قبال هر انتخابي، عملي، عكس العمل نشان ميدهد...- خود را در زير نگاه(۱) هميشه باز و هميشه بيداري مييابد كه هميشه نگران او است، و طبيعي و منطقي است كه خود را هميشه مقيد، متعهد و در قبال نه تنها هر عملش، كه هر انديشه و احساس و گرايشي كه در نهانش ميگذرد، مسئول احساس ميكند و در اين صورت، مسئوليت نه ساخته مصلحت جمعي و نه در رابطه ميان افراد يك جامعه، كه بر آمده از ذات عالم وجود و در رابطه ميان اراده آگاه انسان و اراده آگاه جهان معني ميشود.
باور خدا، كه جهان طبيعت را ذي روح و ذي شعور و داراي اراده و هدف معرفي ميكند- بر خلاف ادعاي ماترياليستها و اقتضاي روح و بينش مذهبيهاي خرافهپرست- جهانبينييي به خداپرستِ آگاه ميدهد كه با اعتقاد به علميبودن جهان سازگارتر است، زيرا انتساب علم و منطق- كه ساختمان جهان و قوانين طبيعت دقيقاً بر آن استوار است- به جهل و جمود، نسبتي نامعقول و ناموجه است، در حالي كه ايمان به وجود عقل مطلق در عالم، ايمان به اين اصل را كه عالم، مطلقاً بر علم بنا شده است توجيه ميكند و بدين معني است كه ماكس پلانگ ميگويد دانشمند نابغهاي چون(۲)، از آن رو كه به وجود حقيقتي حاكم [بر] جهان مادي ايمان نداشت، جز كشف چند قانون جزيي در علم فيزيك، كاري نكرد، اما كپلر، با اين كه نبوغي به درخشندگي وي نداشت، چون به اين اصل مومن بود، خالق فيزيك جديد شد و از اين رو است كه بر سر در معبد علم نوشتهاند: هر كس وارد ميشود بايد ايمان داشته باشد.
دوم: از ديدگاه انساني، خدا مجموعهاي از تمامي ارزشهاي متعالي مطلق است. از ارزش Valeur و اختلاف آن با سود]مند] Utile در درسهايم به تفصيل بحث كردهام. ارزشها مقدسات انساني فضيلتهاي اخلاقي و ماورايي است كه انسان- فارغ از انديشه سود و زيان- در قبال آنها سرِ تكريم و تقديس فرود ميآورد و برايشان حرمت و قداست قايل است. در برابر هر پديدهاي كه قرار ميگيرد، آن را با معيار نفعي كه براي زندگي وي دارد مورد قضاوت قرار ميدهد و قيمت ميگذارد. اما پديدههايی استثنايي نيز هست، كه فرد آنها را قيمتيتر و برتر از زندگي خويش و منافع فردي خويش مييابد و خود را در مقامي احساس ميكند كه بايد منافع خويش و گاه، زندگي خويش را در خدمت آنها قرار دهد و حتي نثار كند. در اين حال، انسان در برابر ارزش قرار گرفته است.
مجموعه اين ارزشها است كه اخلاق را ميسازد و در اين جا، سخن از ارزشهاي جاويد و مطلق است، ارزشهايی مافوق طبقاتي، ماوراء ملي و فراتر از محدوده تاريخي، اجتماعي. آن چه به نام نسبيت اخلاق مطرح است، اخلاق اجتماعي است كه دستخوش تغيير و تبديل است، زيرا زاده نظام اجتماعي و ساخته تحول تاريخي است و برحسب طبقه، شكل تولید و روابط جمعي و اشكال اجتماعي فرق ميكند، اما اخلاق انساني، ارزشهایياند كه از فطرت نوعي انسان سرچشمه ميگيرند و درجه تكامل نوعي انسان، برحسب درجه رشد اين ارزشهاي متعالي ارزيابي ميشود و تكامل وجودي نوع انسان در طول تاريخ، در جهت تقويت اين ارزشها حركت ميكند و اساساً، نوع انسان، با داشتن اين ارزش ها است كه آغاز شده است، چه، تنها انسان است كه خالق ارزش است. برخي از اين ارزشها را در برخي حيوانات نيز ميتوان ديد، اما حيوانات با آنها خلق شدهاند و بنابراين، در آنها جنبه غريزي و صفت طبيعي دارد و ناخودآگاه و جبري است و در نتيجه، ارزش نيست: همچون وفاداري در يك انسان و در سگ، فداكاري زنبوران عسل كه نگهبان كندوياند، و انسانهايی كه براي نگهباني ميهن خويش در برابر امپرياليسم خود را فدا ميكنند.
بنابراين، ارزشها، يعني: معني وجودي انسان و كمالاتي كه معيارهاي تكامل انساناند.
خدا مجموعه همين ارزشها است، ارزشهاي مشترك ميان انسان و خدا! با اين تفاوت كه در انسان نسبي است و در حال تكامل؛ و در خدا مطلق و مجرد. خدا، مظهر خودآگاهي است و آگاهي و اراده، آفرينندگي، ابداع، علم، راهبري، تعليم، تربيت، ستايش حق، نفرت از باطل، بيزاري از دروغ، صداقت محض، جود، بخشش بينظر، بخشايش بيغرض، رحم، مهرباني، زيبايي، قدرت، كرامت، هدايت، عزت، حيا، دوست داشتن، انتقام، قصاص، آزادي، آزادي بخشيدن، تحمل عقيده مخالف و حتي عصيان عليه خويش، آگاه كردن خلق به خير و شر، نشان دادن راه رشد و بيراهه غي، دادن آزادي انتخاب به ديگران، دعوت به كمال و نجات.
ميبينيم كه خداپرستي- بر خلاف انتقاد ماترياليستها و عمل خرافهپرستها- چاپلوسي شاهپرستانه از يك قدرت حاكم براي جلب رضاي او و دفع شري يا جلب نفعي از جانب او نيست، بلكه، پرستش آگاهانه اين ارزشهاي متعالي است و طرح مكرر آنها، انديشيدن مداوم بدانها و تأمل ناگسستني درباره آنها و در حقيقت، خداپرستي، نوعي آموزش و پرورش انسان است با اين ارزشهاي خدايي كه تكامل انسان بسته به تقرب وي به آنها است.
با چنين تلقييي از خداپرستي است كه عمق و دامنه معني اصطلاحات متداولي كه متأسفانه به ابتذال كشاندهاند، آشكار ميشود.
عبادت: به معني سرسپردگي انسان عابد به اين ارزشها است. ورزشي است كه در خودسازي تا وجود سست و ناهموار و پرترديد و تضاد و تزلزل آدمي، مسير هموار و استواری گردد(۳) بيدستاندازها و چالهها و چاهها و بيراههها و صخرهها و پستي و بلنديها و مانعها و حراميها در زير پاي خدا تا بر او نرم و هموار و سبك سير بگذرد.
توسل به خدا: تلاش انساني است غرقه در طوفان حادثهها، بدآموزيها، آفتها، و عبور از پرتگاههاي جهنمي در منجلاب زندگي مادي، كه همواره انسان بودن انسان را به مسخ و ابتذال و سقوط تهديد ميكنند. توسل، چارهجويي اين انسان در خطر است، چنگزدن اين غريق به عروهالوثقييي است در اين دنيايي كه انسان تعاليجوي و خداييسرشت را به پستي و زبوني ميخواند. توسل، خدا را كه مظهر همه ارزشهاي متعالي مقدس است وسيله گرفتن است.
تقرب: كوشش انساني است براي هر چه بيشتر نزديك شدن به اين ارزشهاي برتر و كمالهاي قدسي، علي رغم لشكر انبوهي از نيروهاي ابليسي كه او را به دور دستها عقب ميرانند.
خداپرستي: به زبوني و ذلت و نفي اصالت انسان افتادن در قبال جلال و جبروت جابرانه خداي مستبد عالم نيست، خداپرستي، پرستش ارزشهاي انساني و در نتيجه، خدايي شدن و به خدا نزديكتر شدن انسان است.
آن چه را فويرباخ- به ويژه در جوهر مسيحيت- به نام بيگانه شدن انسان با خويش در برابر خدا ميخواند، من نه تنها بر آن نيستم كه انكار كنم، بلكه چهرههاي خودباخته مومنين و مقدسين ما مصداقهاي عيني و بارزي هستند كه اين نظريه را اثبات ميكنند، اينها كه- به گفته ماركس- نشئه افيوني به نام دين شدهاند، كه به قيمت نامعقول بودن جهان، غيرعلميبودن طبيعت و بيحساب و كتاب بودن زندگي، به وجود خدا قايلاند. خداي آنها به راستي مخلوق ذهن آشفته انساني است كه با خود بيگانه شده و در ازاي از دست دادن ايمان به خويش، به او ايمان پيدا كرده و تمامي ارزشها و تواناييهايی را كه در خود انساني خويش هست و وي كه با خود بيگانه شده و در نتيجه، از آن همه غافل، آنها را در موجودي موهوم كه انعكاس بيروني درون خويش است تقديس ميكند و ميپرستد. و با نفي تمامي ارزشهاي انساني در خويش، آنها را براي خدايش اثبات ميكند و اين است كه به چشم ميبينيم كه انسانهاي فقير، خدايي غني دارند و هرچه اين انسان فقيرتر، خدايش غنيتر و هر چه او ضعيفتر، اين قويتر و... ميبينيم كه در منحني وجودي انسان و خدا- در اين گونه مذهبها- در خلاف جهت يكديگر حركت ميكنند، در حالي كه، در بينش مذهبي نخستين- كه هنوز در نظامهاي ضد انساني حاكم بر تاريخ- مسخ نشده است، اين دو منحني درست، منطبق بر هم است.
در همان مسيحيت- كه فويرباخ به درستي آن را مسخ كننده انسان و نفي كننده اصالت او در برابر جبروت خداوند ميشمارد- پيش از آنكه به تثليث شرك آلود يوناني- رومي- هندي- ايراني عصر جاهليت گرفتار شود، مسيح، يك انسان عادي است، پسر زني فلسطيني و ماهيگيري فقير كه جلوهگاه خدا ميشود و روح خدا ميگردد. و اين تصعيد وجودي انسان به وسيله خدا نيست؟
و در اسلام، طاعت- كه ظاهراً متهمترين اصل مذهبي در نفي اصالت انسان و محكوميت اراده انساني در قبال خدا است- بزرگترين عامل رشد وجودي انسان زميني است در مسير تكامل ذاتي او به سوي قدرت، آگاهي و خلاقيت و حاكميت مطلق بر طبيعت و بر سرشت و سرنوشت خويش، يعني خداگونه شدن: «عبدي اطعني حتي اجعلك مثلي»
چگونه طاعت، انسان را به سوي قدرت رهنمون ميشود؟ علم پاسخ اين سئوال را به روشني داده است. مگر نه انسان امروز، قدرت و حاكميت خويش را بر طبيعت، مرهون طاعت خويش از قوانين علمي است؟ كدام ارادهاي ميتواند بر عوامل مادي و قوانين جبري فيزيك، حيات و جامعه حاكميت بخشد و دلخواه خويش را بر جبر محيط مسلط كند و از زندان جبر مادي برهد؟ جز ارادهاي كه نسبت به طبيعت و تاريخ آگاهتر است و در برابر قوانين جبري مطيعتر؟ طاعت آگاهانه است كه انسان امروز را از صورت ساخته محيط به سازنده محيط، تحول ميبخشد و اين عاليترين جهت تكاملي انسان است.
تمامي اتهاماتي كه روشنفكران و دانشمندان ضد مذهبي به روح مذهبي و عقيده خداپرستي وارد آوردهاند- با همه اختلافها و تضادهايي كه با هم دارند- درست است: اما، اينان همه، واقعيت را ملاك قضاوت خويش گرفتهاند و جستجو براي دست يافتن به حقيقت آن را رها كردهاند. در حالي كه بينش علمي ايجاب ميكند كه عوامل تاريخي و اجتماعي را كه موجب تغيير و تحول و گاه مسخ و حتي قلب ماهيت يك امر ميشوند در نظر بگيريم و نقش اجتماعي يا حتي تاريخي يك امر را در صورت واقعيت موجود آن، تعميم ندهيم و آن را ملاك قضاوتي كلي و مطلق درباره آن امر نگيريم و اين اصلي است كه بينش ديالكتيكي بيش از بينش منطقي، كه به كليات مجرد و مطلق و لايتغير وابسته است، بايد بدان پايبند باشد. اگر از روي نقش تاريخي مذهب (واقعيت)، بخواهيم حكمي درباره حقيقت مذهب استنباط كنيم، كليساي پاپ را، كه وارث امپرياليسم رومياست، و خلافت عرب را، كه وارث كسرويت ساساني و قيصريت بيزانسي است، ادامه طبيعي و حقيقي قيام مسيح و انقلاب محمد شمردهايم و پاپ را كه همان سزار است و خليفه را كه همان سلطان، با محمد و مسيح مترادف ديدهايم و چهره صادقترين فرزندان اين انقلاب را كه به محاق شهادت رفتند و رسالت اصيلترين قيامهايی را كه قرباني ستم اين جباران شدند نشناختهايم و در اين صورت، روشنفكر مترقي و فيلسوف تاريخ و صاحب بينش علمي ديالكتيكي، در رديف سادهلوحترين عوام مذهبييي قرار ميگيرد كه با افسون تبليغات عمال خليفه منگ شده و عليها و ابوذرها و حسينها را خارجي ميشمارند و عثمانها و عبدالرحمنها و معاويهها و يزيدها را وارثان حقيقي انقلاب توحيد! آري، مذهب، تودهها را تخدير كرد، اما پيش از آن، علي و ابوذر و حسين و حُجر و همه انقلابيون راستين خاندان محمد را كشت. پس از كدام مذهب، كي؟ و در چه مرحله تاريخي سخن ميگوييم؟ چنين تضادي را، كه از قاتل تا مقتول و از ظالم تا مظلوم فرق ميكند، ناديده گرفتن و احساس نكردن، از بينش علميسخت بدور است.
يك فيلسوف مجرد انديش، يك عالم وقايعشناس و حادثهنگار تاريخ و يك دانشمند جزيينگر و مطلقبين و متخصص، آري، اما يك روشنفكر جامعهشناس كه ديدي ديالكتيك دارد و روان تاريخ را و حاكميت اقتصاد را و دامنه مالكيت فردي را و آثار همهجاگير تضاد طبقاتي را ميفهمد حق ندارد كه فاجعه تاريخ و ويرانگري نظام طبقاتي را دست كم بگيرد.
مگر اين تنها مذهب بوده است كه در خدمت قدرتهاي جابر و طبقات حاكم بوده است؟ شعر؟ هنر؟ ادبيات؟ فلسفه؟ اخلاق؟ و حتي علم و صنعت مگر در انحصار چه قطبهايی بودهاند و به چه اربابهايی خدمت ميكردهاند؟
نقش اجتماعي و جهتگيري تاريخي يك امر مسئلهاي است و خاستگاه آن وحقيقت جوهري آن مسئلهاي ديگر.
اگر كسي نداند كه حتي ثمره شهادتها و انقلابهاي راه عدالت و آزادي و حقپرستي، در تاريخ دستمايههاي گرانبهايي براي ظلم و استبداد و دروغ شده است از تاريخ هيچ نميداند.
در عين حال، هر كس به عمق پليدي و پليدسازي نظام مالكيت انحصاري- كه از انسان خدايي، موشي سكهپرست و مورچهاي انبارگر ميسازد و وسعت دامنه تضاد طبقاتي كه وحدت انساني را به قطبهاي ددمنشانه گرگ و روباه و موش و ميش تجزيه ميكند و خدعه و خصومت و دزدي و حقكشي و بردگي و قدرتطلبي و جنگ و نفرت را در روابط اجتماعي و اخلاق انساني، جانشين برادري و حقطلبي و صداقت و مهر مينمايد و شومي جادوي سياه حكومتهاي استبدادي كه تودهها را از همه ارزشهاي انساني ساقط ميكند و روح عبوديت و ترس و تملق و نفاق و زبوني و رعيتمآبي و غلامصفتي و نفي مطلق اصالت و اراده و حتي عقيده و خواست طبيعي را بر انسانها حاكم ميسازد- به درستي پيبرده است، ناچار، چه مذهبي باشد و چه نباشد، اذعان خواهد كرد كه اگر هنوز انسان وجود دارد و انسانيت معناي خويش را از ياد نبرده است، و در عبور از هزارها سال نظام جباريت و مالكيت و تضاد طبقاتي و حاكميت مداوم فاجعه و دروغ و شكنجه و هراس و سفلهپروري و عبوديتسازي و ذلتآفريني، انسان هنوز از ارزشهاي متعالي خويش سخن ميگويد و فضيلتهاي اهورايي و خصلتهاي ذاتي نوع انسان ريشهكن نشده و بر باد نرفته و مفاهيمي چون علم و آزادي و اراده و تقوي و ايثار و عظمت و اصالت و بزرگواري و... تمامي ارزشهايی كه ما فوق قدرت و ثروت و لذت و حتي زندگي و وجودند از وجدان بيدار انسان امروز ستايش ميشوند، [ اينها همه] مرهون پرستشاند: پرستش ارزشهايی كه هميشه، در طول تاريخي كه قدرتهاي ضد انساني حاكم بودهاند، در زمین و در زندگی اجتماعی نفی میشدهاند و به تباهی میرفتهاند، اما انسان آنها را در خدايان، در ارباب انواع و بالاخره در خداي بزرگي كه مظهر جلال ارزشهاي مطلق است همواره ميشناخته، بدانها ميانديشيده و آنها را عاشقانه و از عمق وجود خويش، ميپرستيده است.
در خدا، انساني ماوراء طبقاتي- تاريخي، از آفت نظامهاي تباهكننده ارزشهاي اخلاقي سالم مانده و عليرغم تاريخي كه به كشتن انسان و بيگانگي و مسخ انسان مشغول بوده است، زنده و گرم و زيبا و پاك صيانت شده و مورد ستايش و پرستش قرار گرفته است.
بدينگونه است، كه مذهب نقشي متضاد را در سرگذشت انسان داشته است، از سويي، نقشي ضد تكاملي در دست قدرتهاي ضد انساني كه بر همه چيز مسلط بودهاند، و از سويي ديگر، نقشي تكاملي كه روح را در وراي حكومت اين قدرتها، با پرستش معبودي به نام مظهر جمال و جلال و طهارت و قدوسيت و بينايي و اراده و علم و خلاقيت و ابديت وجود و مهر و زيبايي و عشق و حق و عدل... به سوي مطلق، كمال و علو ميكشانده است.
يكي از راههاي درست و علمي تحقيق براي دست يافتن به سرچشمه نخستين احساس مذهبي در انسان، بررسي نامهايی است كه در مذاهب، فرهنگها و اساطير ملتها و اقوام گوناگون در تاريخ وجود دارد. طبيعتاً اساميخدايان، هميشه، صفاتاند، مشتقاند. به اصطلاح، اسم خاص مرتجل نيستند كه معنايي نداشته باشند، انسان، بنا به مفهوميكه از خدايان داشته و يا صفت بارزي كه در معبود خويش سراغ داشته، او را بدان ميخوانده است.
اگر هزاران اسمي را كه براي خدا يا خدايان در اقوام، مذاهب و فرهنگهاي گوناگون وجود دارد گرد آوريم و ريشههاي اصلي آنها را بجوييم و معاني لغوي نخستين هر كدام را تحقيق كنيم، پس از حذف مفاهيم جديدتر، تحولات بعدييي كه در معني لغت روي داده و نيز معاني فرعي و انشعابي و مجازي كه از هر واژهاي مشتق ميشود، به چند معني اصلي ميرسيم كه در تمامي مذاهب و در ميان تمامي اقوام بدوي و متمدن، شرقي و غربي، در همه نژادها و در همه مراحل تاريخي مشتركاند و اين معاني عبارتند از: پدري، بزرگي، جلال، قدوسيت، زيبايي، ماورايي، مهر و غيب.
ميبينيم كه هيچ يك از اين مفاهيم با توجيهاتي كه جامعهشناسان يا دانشمندان ضد مذهبي درباره پيدايش احساس مذهبي و ظهور پرستش معبود در زندگي انسان كردهاند سازگاري ندارد، نه جهل نسبت به علل مادي پديدهها، نه احساس ترس از حوادث مهيب طبيعي(۴)، نه تجلي خارجي روح جمعي (دوركهيم)۵... هيچ يك، در اين صفات كه از نوع تلقي و تصوري كه انسان از آغاز نسبت به معبود داشته حكايت ميكند انعكاسي ندارد، در عين حال كه تمامي اين عوامل در شكل گرفتن روح و بينش مذهبي در همه ادوار و ميان همه اقوام اثر عميق و آشكاري داشتهاند.
اين مفاهيم نخستين، كه نشان ميدهند انسان چگونه خدا را ميفهميده و چه احساسي نسبت بدان داشته، ما را به سرچشمه اوليه احساس عرفاني در نوع انسان نزديك ميسازد و فهم اين واقعيت انساني را آسان ميكند كه مجموعه اين معاني مشترك نخستين، زاده دو عامل اصلي است كه نوعيت انساني را ميسازند و به تعبير خودمان از فطرت انساني سرچشمه ميگيرند و آن دو، يكي آگاهي است و ديگري كشش به سوي تعالي. كه اولي به صورت فلسفه و علم تجلي كرد و تكامل يافت.
و دومي به صورت اخلاق، يعني عشق و پرستش زيبايي، خير، ارزشهاي انساني و آن چه ايثار و فداكاري و جانبازي در راه عقيده و از خود گذشتگي در پاي آرمانهاي بلند و قهرماني و شرافت و شهادت را تحريك و توجيه ميكند و نيروي محرك تكامل در اوست.
و احساس مذهبي زلال آميزهاي از اين دو است.
آگاهي، نياز به فهم و تفسير جهان را در او پديد آورد و طبيعي بود كه چنين نيرويي، او را، نميگذاشت كه همچون ديگر حيوانات، در حد نيازهاي زيستياش و نيز در سطح پديدههاي حسياش متوقف سازد. گرايش فكري او در جستجوي علتالعلل، درك حقيقتي پنهان در پس محسوسات و كشف وحدتی در کثرت، در همان حال که او را به تفکر فلسفی میراند و به کشف قوانين علمي ميكشاند به سوي علت اولي و حقيقت متعال و راز هستي نزديك ميكرد و اين حركت تكاملي است كه مفهوم خدا را در انديشه او رشد و عمق ميداد و در مسير تكامل فرهنگي و علمي و ذهنياش آن را به تدريج تصحيح و تكميل ميكرد و به او نزديكتر ميگشت.
از سوي ديگر، آگاهي انسان نسبت به جهان خارج، او را متوجه خويش ميساخت، احساس خودآگاهي كه بارزترين شاخصه نوعي انسان است، احساسي شگفتانگيز و خدايي است. خودآگاهی، احساس بيگانگي را در او بيدار ميكند: بيگانگي انسان با طبيعت مادي، با اين جهان بزرگ. اما ناخودآگاهي كه او را احاطه کرده است در خود زندانی كرده است بیگانگی او را به احساس غربت ميكشاند. اين احساس كه به گفته استرنبرگ: من متعلق به اين جا نيستم!
و طبيعي است كه غربت، نميتواند معني داشته باشد مگر آنكه مفهوم ضد آن، يعني وطن در فهم آدمي كه از غربت رنج ميبرد، به وجود آيد و اين احساس، در او تنهايي را پديد ميآورد و دغدغه نجات و فلاح و عشق به بازگشت را. بازگشت به كجا؟ به آن جا كه احساس ميكنم بايد اهل آن باشم، به آن نه اين جا- غيب! اين جا خاستگاه عميق عرفان، عشق، زيبايي، قدس، غيب، ارزشهاي برتر، شعر، هنر و آن روح ناآرام و نالان و شوريده و تشنهاي است كه در عاليترين تجليات معنوي انسان در طول تاريخ موج ميزند. خاستگاهي كه در عمق فطرت و خصيصه وجودي نوع انسان پنهان است خاستگاهي كه سه جلوه خويشاوند روح انساني از آن طلوع كرده است:
آگاهی، مذهب و هنر
و فاجعه امروز بشری تفکیک این سه همزاد است، فاجعهای که موجب شد هر یک از این سه خویشاوند، بیگانه از هم، راهی جدا در پیش گیرند و درنتیجه، آگاهی در شکل علم خشک فرانسیس بیکنی که اطلاع بر پدیدهها و روابط میان آنها است محدود شود و تحت تأثیر روح حاکم بورژوازی جدید غربی، جستجوی حقیقت را رها کند و تنها در پی کسب قدرت رود و در نتیجه، از مسئولیت کشف حقیقت و نجات انسان و آمیزش با ایمان خود را فارغ کند و به خدمت بورژوازی پست مادی درآید و ابزار دست قدرت و سرمایه شود و پادوی بي حرمت تکنولوژی و مصرف! و مذهب با جدا شدن از آگاهی و علم در قالبهای متحجر دگمها و سنتهای جامد و کهنه و عبث و ناخودآگاه و فاقد فلسفه و معنی و هدف و حرکت منجمد شود و از زمان و حرکت تاریخ و منطق تحول و تکامل جامعههای بشری و زندگی انسانی و در نتیجه مسئولیت رشد و رهبری انسان باز ماند و ناچار، زندانی معابد غبارگرفته و بيجوش کهنه گردد و به انحصار عوام در آید و از دانش و حرکت و پیشرفت بهراسد و به عقبماندهترین قشرهای منحط و سنتی و راکد اجتماعی بسنده کند و تنها به وفاداری نسلهای فرسوده و فرتوتی که طبق عادت و وراثت بدان وفادارند دل خوش دارد و هنر که زبان عمیقترین حکمتهای بشری و جلوهگاه قدسیترین احساسهای عرفانی بود و از عشق شور ميگرفت و از خودآگاهی انسان نور، با جدا شدن از این دو همزاد همیشگیاش، تا مرحله پست جنسیت، تجارت و تفنن سقوط کند و یا به خدمت بورژوازی متعفن درآید و مأمور خلق هیجانهای مصنوعی و سرگرمیهای خیالی و لذتهای بیمارگونه روانی برای پرکردن خلاء زندگیهای بيهدف و عمرهای پوچ جامعه رفاه و طبقه انگل گردد و یا در خدمت روشنفکران بيدرد این جامعه قرار گیرد و خود هنر را پوچ کنند و انگار که برای انسان کشف بزرگی مرتکب شدهاند و بيکمترین حیایی، از هنر عبث، تآتر عبث، شعر عبث، مجسمهسازی عبث، نقاشی عبث، رمان عبث و اساساً فلسفه عبث سخن گویند!
تجزیه این سه بعد روح انسانی، تجزیه وحدت وجودی انسان است و انسانی این چنین متلاشی شده، هر چه در آن سه رشته جدا از هم پیشتر رود، به رشد انحرافی و بیمارگونهای دچار ميشود که هم اکنون آثار هولناک آن را که ماهیت انسان را به مسخشدن تهدید ميکند، به چشم ميبینیم.
به همان اندازه که برای انسان امروز تحمل خرافهها، جمودها، فرقهبازیها، تعصبهای کور، ضعفها و زبونیهای انسانکش نفی کننده آزادی و اراده و مسئولیت و اصالت انسانی در برابر قوای غیبی و ترس از عوامل مرموز و تصور خدایی که سایه شاه است در آسمان- و به قیمت ذلت و اسارت و جهل و اطاعت کور و عبودیت ناآگاه و توسلهای چاپلوسانه ناشی از ترس و طمع...- یعنی آن روح و بینش و فرهنگ مذهبییی که یادگار عصر جهل و جور و حاکمیت اشتراکی سلطنت و روحانیت و مالکیت بر تودههای محروم انسانی است، نامعقول و ناممکن است، و رها کردن تودههایی که هنوز قربانی آناند، رسالت روشنفکران مسئول امروز است، برافروختن دوباره آن آتش اهورایی- که درون انسان را به عشق ميگداخت و شبستان سرد و خالی و بياحساس این طبیعت مرده و بيروح را روشنایی شعور و عاطفه و آشنایی ميداد و به انسان، و به زندگی انسان، معنی، ارزش و هدف ميبخشید و جوهر انسانی را کرامتی ارزانی ميکرد که خدایی شدنش را، بر روی خاک، و علت خودآگاه بودنش را، در سلسله علیت کور عناصر، توجیه مينمود- مسئولیتی است که پس از خاتمیت رسالت پیامبران، بر عهده روشنفکران صاحب رسالت است، انسانهای آگاهی که در این عصر، وارثان پیامبراناند.
هم باید آن هپروت هورقلیایی متافیزیک فلسفیای را از سرهای سرگیجه گرفته مردم پراند، که فیلسوفهای خیالاتی و صوفیان احساساتی و روحانیون خرافاتی ساختهاند و عقلها را منگ و ارادهها را فلج و اصالتها را نفی و واقعیتها را محو کردهاند و انسان را از خویش به در آورده و از جهانی که با حکمت و آگاهی و علم خدا بنا شده است، به ظلمات آشفته و جادویی و مملو از عجایب و غرایب، که با جهل و جور و مکر خداوندان زمین و اندیشمندان نفاثهشان ترکیب گشته، پرتاب کردهاند، و در دریایی بيکرانه از موهومات غرقه ساختهاند، و هم این سقف کوتاه و خفقانآور فیزیکی ماتریالیستی را در چشمهای کمسو شکست که در آغاز، بورژوازی عالم آن را بر بالای سر ما بست، و سپس، بورژوازی عادل آن را رنگ زد و بدین گونه، آن علم و این عدل که هر دو با یک روح زندگی ميکردند و با یک دید جهان را مينگریستند، انسان را در تنگنای زندانی اسیر کردند که هیچ معنایی نداشت، و طبیعی است که در چنین جایی، از معنی انسان و رسالت زندگی سخن گفتن بيجا است و منطقی است که سوسیالیسم و سرمایهداری- چنان که گرایش آن را ميبینیم- هر دو، از فلسفه زندگی، انسانشناسی و اخلاق به مرداب اکونومیسم بیفتند، چه، ماتریالیسم فکری طبیعتاً، در نهایت- پس از فروکش کردن شور انقلابی نخستینش که درآن، قدسیترین آتشهای پنهان در فطرت انسان آگاه زبانه ميکشد و عالیترین فضیلتهای انسانی چون آرمانخواهی و تعهد و مسئولیت و فداکاری در راه عقیده و نثار و ایثار و شهادت... تجلی ميکند- به ماتریالیسم اخلاقی منجر ميشود. زیرا، بر خلاف گفته ژرژپولیستر: نميتوان در فکر ماتریالیست بود و در اخلاق ایدهآلیست.
ممکن است در بیان من تضادی را احساس کنند و در نتیجه اعتراض کنند که من، هم به مذهب ميخوانم و هم به نفی مذهب!؟
آری، دقیقاً چنین است.
در اینجا، باید این اصل بزرگ و حساس و تاریخی را یادآوری کنم که من این درس را از کتب پیامبران راستین آموختهام. جنگ پیامبران همه جنگ مذهب علیه مذهب بوده است. چنان که جنگ ائمه راستین اسلام، جنگ اسلام علیه اسلام!
در این جا، مسئله توحید مطرح ميشود.
تاریخ صحنه جنگ مذهب و بيمذهبی، خداپرستی و بيخدایی نیست. در گذشته، جامعه، قدرت یا نظام حاکمی که بيمذهب یا ضدمذهب باشد وجود نداشته است. پیامبران بزرگ و راستین مردم، با مشترکین و کفار ميجنگیدهاند و فراموش نکنیم که مشرکان و کافران همه مذهبیاند. مشرکین از تمام پیغمبران بیشتر خدا داشتهاند!
ابراهیم که گرز انقلابی خویش را بر سر بتها فرود ميآورد، مظاهر ديني عصر خويش را در هم ميشكند. موسي كه چوب دستي يك چوپان انقلابي را بر فرق فرعون مياندازد، مذهب پناه زمانه خويش را در هم ميكوبد. فرعون پاسدار مذهب حاكم بر جامعه خويش است. موسي نيامده است براي او خدا را اثبات كند، او را مذهبي بار آورد. آمده است تا مذهب او را همراه با دستگاهش و خودش در نيل غرق كند و فرعون هم از همين ميترسد و خطاب به احساسات ديني مردم خويش فرياد بر ميآورد:
«اني اخاف ان يبدل دينكم!»(۶)
من از اين ميترسم كه اين مرد دين شما را عوض كند
عيسي، عاصي و خشمگين وارد معبد ميشود و دكان دستگاهها را به هم ميريزد و طرف دعوايش فريسيان است كه طبقه روحاني مذهب موسياند.
و محمد با مشركان قريش ميجنگد كه به جاي خدا، خدايان پرستاند! و از اين ميترسند كه اين مرد حرمت كعبه ابراهيم را از بين ببرد و شفيعان و واسطگان ميان آنها و خدا را از ميان بردارد.
و نيز فراموش نكنيم كه علي، مظهر توحيد و انساني كه رسالت تاريخي تمامي پیامبران در او تجسم یافته و وجودش جوهر همه انقلابهای توحیدی است و گردابی است که تمامی رودهايي كه در طول تاريخ عدالت و آزادي و برابري بشري از انقلابها و نهضتها سرچشمه گرفته و با جور و جبر و تبعيض در كشاكش بوده است در او ميريزد، آري، او كه جوهر مذهب است و جان اسلام، در تمام دوران حكومتش كه همه در جنگ گذشت، فقط با مسلمانها جنگيد!
با سپاه شام كه پرچمشان قرآن بود، با سپاه نهروان كه همگي قرآن را حفظ داشتند و با سپاه جمل كه همسر پيغمبر و دو تن از برجستهترين اصحابش به راه انداختند!
اگر خداپرستي آتشي بوده است كه جان انسان را همواره گدازان و عاشق نگاه ميداشته و نيرويي بوده است كه او را از خو كردن به خاك و آرام گرفتن در اندازههاي مادي و فكري و اخلاقي و روحي يك زندگي غريزي مبتني بر لذت و سيري و پُري و رفاه و تفريح باز ميداشته و به تأمل و تحقيق و كشف و شهود و شكافتن سطح پديدهها و سوراخ كردن پردههاي آويخته و سقفهاي كوتاه و ديوارهاي نزديك طبيعت تنگ محسوساتش وا ميداشته و او را از خزيدن به پرواز ميخوانده و به پرستش عاشقانه مظهر ارزشهاي مطلق، شناخت و ستايش و ايمان و وفاداري به ارزشها، عليرغم گرايشهاي حيواني خويش و عليرغم نظامها و قدرتهاي ضد انساني حاكم بر جامعه خويش، دعوت ميكرده است و در جهانبيني او، مرزهاي طبيعت را هميشه فراتر از مرز محسوساتش ميبرده و ايمان به خدا، ايمان به جهان و معقول بودن جهان را به او ارزاني ميداشته و نيز يقين به ماوراء محسوس را، كه او را به كشف و شهود و كنجكاوي و حقيابي و جستجوي حقيقت و پرده برداشتن از راز ميرانده، و اين نيروي محرك علم و مربي عقل وي بوده است، توحيد، تنها يك تصحيح ضروري و حياتي در اين بينش و گرايش عظيم و عميق است، بلكه بيشترين نقش را در سرنوشت انسان، روابط اجتماعي انسان، و جنگ مداوم تاريخي انسان به عهده داشته است.
خداپرستي، كه همچون زيبايي، خير و حقيقت ( كه به صورت هنر، اخلاق و علم تجلي كرده است) يك گرايش فطري و به تعبيري بعد چهارم روح انساني واساساً خصلت وجودي او است كه از خودآگاهي و كمال جويي وي سر ميزند، هنگاميكه وارد تاريخ ميشود و ناچار از مراحل گوناگون تحول اجتماعي در تاريخ ميگذرد و در اسكلتهاي خاصي از نظامهاي اقتصادي - اجتماعي- سياسي قرار ميگيرد و در بند روابط طبقاتي- نژادي- فرهنگي ويژهاي كه براساس تبعيض و فريب و تجاوز و تخدير و استبداد و استثمار طبقهاي، قومي، تباري يا خانداني [است] گرفتار ميشود، با روح و بينش حاكم ميآميزد و با مصالح و منافع قدرتهاي حاكم سازگار ميشود و توجيهكننده وضع موجود و تحكيمكننده نظام حاكم ميگردد و به صورت مذهبي شكل ميگيرد كه هم روبنا است و هم زيربنا، هم ساخته شده است و هم سازنده، بدينگونه كه آن را روحانيت رسميكه خود، هميشه، جزيي از قدرت حاكم يا كل آن بوده است ساخته ميشود و چون ايمان و انديشه عام شد نقش سازندهاي را به سود طبقه حاكم بازي ميكند. خود بر اساس نظام حاكم و بناي موجود شكل ميگيرد و چون در عمق وجدان و عادات و رفتار و عقايد و سنتها و فرهنگ و جهانبيني جامعه فرو رفت و با وجود همه عجين شد و در روح جمعي ريشه دواند، زير بناي معنوي و فكري اين نظام و اين بنا ميگردد و شالوده آن ميشود و به تحكيم و توجيه و تقديس وضع موجود ميپردازد.
خداياني كه خود، در عالم واقعيت، سايه خداوندان زميناند تا در ذهنيت، خداوندان زمين سايه آنها شوند و در نتيجه، طبيعي، قدسي، ازلي، ابدي و قابل پرستش گردند.
و توحيد، تبر ابراهيمييي است كه هميشه بر فرق اين خدايان فرود ميآمده است تا گردن خداوندان را بشكند.
پاورقی :
۱. در اصل : نگاهی (ن)
۲. جای اسم در اصل خالی است. (ن)
۳. ریشه معنوی عبادت این معنی را تایید می کند. عبدالطریق یعنی راه کوفته و هموار شد.
۴. غیر از سمبل های جادو – که پدیده ای است از نظر جامعه شناسی ضد مذهبی- سمبل های مذهبی, حتی در دوران ابتدایی, مظهر زیبایی، نفاست و لطف بودهاند، نه قدرت و وحشت.
۵. ادیان بزرگ که همه ماورای قومی و نژادی و ملیاند نظریه دورکهیم راه به همان ادیان بدوی طوایف وحشی محدود میکنند.
۶. سوره غافر (مومن) آیه ۲۶
تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۱۳۵۵
منبع : کانون آرمان شریعتی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ