سخنران : دکتر شریعتی
موضوع : ـــــ
مکان : حسینیه ارشاد
مجموعه : مجموعه آثار ۲۰
چند تا اصطلاح را که کلید فکر، کلید یک مکتب و کلید ایدئولوژی است، من معنی میکنم، این اصطلاحها دشواری معنی کردنش این است که اصطلاح تازه نیست، اگر اصطلاح تازه باشد، معنی کردنش برای آدم خیلی آسان است. اما اصطلاحاتی است که همیشه و همه جا مستعمل است، خیلی معروف است، و همه میدانند؛ اصلاً کلماتی است که روزمره همه استعمال میکنند، اما من میخواهم آن کلمات را با یک معنی دیگر به کار ببرم، برای این است که میگویم مشکل است و برای این است که احتیاج به دقت فراوان دارد، یعنی باید آن معنی کلاسیکش را از توی مغز بشوییم و بعد زمینه را برای فهمیدن معنی تازه کلمهای که با آن انس داشتهایم و عادت کردهایم آماده کنیم. اول، مذهب است، این خودش یک نمونه است که آنچه ما الان از مذهب در ذهنمان است- حتی در ذهن روشنفکر، حتی در ذهن یک فیلسوف مآب، در ذهن کسی که روی مذهب کار کرده- با آنچه اینجا میگویم اصلاً شباهت ندارد؛ نمیخواهم بگویم که حتما این درست است؛ این نظریه است، نمیخواهم بگویم که حتماً آن را بپذیرید؛ فقط به عنوان معنی یک اصطلاح میگویم؛ انتخاب با شماست.
مذهب چیست ؟ مذهب عبارت است از یک کلمه: «خود آگاهی». متاسفانه هم باید کلمه مذهب را طور دیگر معنی کرد و هم کلمه خودآگاهی را که معنیاش را میدانید. الان در فارسی، وقتی میگویند فلانی خودآگاه است، یعنی آگاه است. در صورتی که «خودآگاه» غیر از آگاه است. خودآگاهی مساوی است با مذهب. خودآگاهی ترجمه کنسیانس5 است. یعنی وجدان خود، احساس خود، علم خود، علم حضوری نسبت به خویشتن خویش، پی بردن به آن «من»ي که در درون من نمودین یا منهای نمودین (پوک، پوچ) و دروغین مدفون و مجهولاند، و تلاش برای استخراج خویشتن و یافتن کبریتی برای اشتعال در پنهانیترین کانون وجودی خویشتن، و در خویش سر به شورش برداشتن، در خود برافروختن و برانگیختن گنجینههای پنهان در ویرانههای وجودی خویش و کفر نسبت به منی که مینمایم و ایمان به آن منی که زندگی همواره آن را در من کتمان میکند و عصیان علیه «من»ی که هستم و عشق به آن «من»ی که باید باشم و به هر حال چشم دوختن در اعماق خویشتن خویش: «خودآگاهی»...
روشن شد که چه میخواستم بگویم ؟ مقصود از خودآگاهی این است؛ چشم دوختن در اعماق خویشتن خویش، در درون (یعنی خودآگاهی، یعنی مذهب)، آنجا که عشق از آن سر میزند و نیز هنر و نیز خیر، و نیز ایثار، یعنی دیگری را عليه خود، بر ضد خود و به زیان خود انتخاب کردن، و این، آن چیزی است که عقل نمیتواند بفهمد یعنی چه: دیگری را علیرغم خویش انتخاب کردن، فدا کردن و شهادت از آن سر میزند، یک کانون مخصوصی است درون وجود نمودی آدم، آدم دیگری اینجا هست، آدم دیگری اینجا پنهان است، یک انسان در بشر وجود دارد: همه بشرند، اما بعضیها انسانند، در درجات مختلف به میزانی که آن آدمی که توی این آدمها هست، کشفش میکنند؛ این اسمش انسان است؛ این، شبیه خداست؛ این، از جنس و از ذات ماوراء زندگی، جنس و ذات خود من است. انسان را در محیط طبیعی که برای حیوانات و گیاهان ساخته شده، به قول هایدگر، «حبس» کردند و به قول اسلام، انسان در آن «هبوط» کرده؛ کشف آن آدمی که «هبوط» کرده؛ کشف آن آدمی است که روح خدا در او دمیده شده، وبه قول هایدگر، کشف آن آدم «غریب» است. این اسمش مذهب است، اسمش خودآگاهی است.
آن وقت آن حالاتش، تعهدش، فکرش، احساساتش، با این آدمی که الان من هستم فرق دارد: او همیشه با یک عقل حسابگر کار میکند، و این با یک احساس ماوراي عقلی که عقل نمیتواند توجیهش کند، نمیتواند بفهمد. خود را برای دیگری و دیگران فدا کردن، در راه یک هدف از تمام منافع خویش گذشتن و لذت را، که احتیاج بدن است، احتیاج فیزیولوژیکی من است، احتیاج پسیکولوژیکی من است، احتیاج ساختمان طبیعی من است- همه اینها را- نابود کردن و رنج را پذیرفتن برای یک ایدهآل و دیگری را در برابر خویش، موقع انتخاب، برگزیدن و خود را ترک کردن و فداکردن و شهادت و مرگ را برای یک ایدهآل، یک ایمان، یک ارزش، انتخاب کردن، برای زندگی دیگران مردن، برای زنده بودن یک فکر، نابودی خویش را به دست خویش در کمال شعور و در کمال آگاهی و آزادی انتخاب کردن، از آن کارهایی است که از آدمی که فیزیکمان در طبیعت ساخته و پرداخته شده- والان مبانی فیزیولوژیش و پسیکولوژیش در روانشناسی، در فیزیولوژی و در طب مشخص است- ساخته نیست. او یک آدم دیگری است؛ به میزانی که او را کشف میکنیم، او را پرورش میدهیم، در خودمان رشدش میدهیم، این پوسته من نمودی و یا به قول هایدگر، من مجازی، دائم نازک میشود، نازک میشود، تا وقتی که به حداقل میرسد. چنان که بر عکس، در این زندگی معمولی، زندگی حیوانی، زندگی «من»ی که در آن سر هر کس به آخور خودش بند است- چه آخور مدرن، چه کهنه، فرق نمیکند؛ این قیمتش و نرخش هست که گران میشود-، این آدم دائم پوستکلفت میشود، گوشتش زیاد میشود، چربی میبندد، به قدری که آن انسان درونش دائماً لاغر میشود، ضعیف میشود، و این من مجازی، این من مادی، من عنصری، دائماً رشد میکند تا آن انسان را خفه میکند، این انسانی را که زندانی است میکشد و به صورت یک جنازه در میآورد و بعد به صورت یک خاطره در درونش میماند و بعد حتی خاطرهاش هم از بین میرود. آن وقت کشف او، پرورش او، طرح او، بیرون آوردن او، استخراج او، «مذهب» است.
«و نفس و ما سواها» (و سوگند به نفس- به خویش -): بر خلاف مرتاضها و زهاد که نفس را میکشند، اسلام میپرورد، پرورش بزرگ انسانی میدهد. خدا سوگند میخورد: «و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقویها، قد افلح من زکیها، و قد خاب من دسیها» یعنی: رستگار شد و به میوه و گل رسید، دهقانی که بذر آن خویشتن خویش پنهان در زیر بار و کود و خاک- خویشتن نمودی خویش - را پرورش داد و رویاند؛ سر زد، شکفت و به برگ و بار نشست، «قد افلح من زکیها»: موفق شد، عایدی برداشت، سود برداشت، کسی که آن بذر را نمو داد. کدام بذر ؟ بذر نفس که در درون آدمی مدفون است. «و قد خاب من دسیها» و کسی که این بذر را در اندام خویش، در زندگی وجودی روزمره خودش نگه داشت، قایم کرد و پنهان داشت، خود را تباه کرده، زیان کرده و همه چیز را باخته. چه را ؟ انسان بودن خویش را باخته، اگر چه همه دنیا را به دست بیاورد. در برابر فلسفه، در برابر علم، در برابر تکنیک، که آگاهی است(۶) در خودآگاهی، عالم موضوع علمش در خارج از خودش نیست، برمیگردد روی خودش، آن خود انسانی، آن را میکاود، میجوید، میفهمد، تجربه میکند، مزه میکند، میشناسد، به آن پی میبرد، به آن ایمان پیدا میکند، همانی که بودا به آن میگوید: اتمان. بنابراین هنر در اوج تعالیش از جنس مذهب است یعنی از آن کانونی که مذهب سر میزند، هنر هم از آنجا سر میزند. هنر آگاهی نیست خودآگاهی است، ادب آگاهی نیست، خودآگاهی است، زیبایی در حالت متعالیاش، آگاهی نیست خودآگاهی است زیبایی یک چیز عینی نیست یک چیز ذهنی است، از عمق فطرت است و همچنین خیر (که پایه اخلاق است و ارزشها از اینجا زاییده میشود) از همان کانون است. حقیقتپرستی مال این کانون است در برابر نفع طلبی و قدرت طلبی (که مال آگاهی است) از آن کانون مرموز درون آدمی [است]، از همانجا که در اسلام به آن میگوییم فطرت. در این آستر، این جنس واقعی و حقیقیای که انسان بودن انسان از این جنس است، در رنگها و آرایهها، اشکال و ابعادی که زندگی، جامعه، تاریخ، فرهنگ، تربیتهای قالبی قلابی بر آدم تحمیل میکند، فراموش میشود. علم، هنر، زیبایی، خیر، ایثار، تلاش برای دیگران و نفی منفعتهای شخصی، آدم را به آن جنس نزدیکتر میکند و آن نفی را در درون این وجود دروغین آدم پرورش و اوج میدهد. بنابراین مذهب یعنی، خودآگاهی، کنسیانس، یعنی خود را وجدان کردن، در برابر سیانس، که علم بر خارج است.
روشنفکر چیست ؟ این اصطلاحات خیلی رایج است. دائماً همه با هم گفت و گو میکنند، اما درست و روشن نیست که هر کسی به چه معنی به کار میبرد، این گفتگوهایی که اغلب روشنفکرها میکنند، خیلی مضحک است. میبینی با هم حرف میزنند، یک کلمهای را با هم رد و بدل میکنند، اما هر کدام یک معنی خاصی از این کلمه میفهمند؛ با هم اول طی نمیکنند که کلمهای را که با هم رد و بدل میکنند به یک معنی گرفتهاند؛ از آخر روی یک کلمه توافق هم میکنند، اما هر کدام به یک معنی گرفتهاند. متوجه نیستند که اصلاً اگر یکی یقهشان را بگیرد که «آقا روی چه توافق کردهاید ؟ »، آن وقت اول اختلاف است که شروع میشود. مساله روشنفکر یک کلمه بدیهی شده، و همگی به کار میبرند. روشنفکر یعنی چه ؟ روشنفکر الان در ایران به غلط به معنای انتلکتوئل به کار میرود. انتلکتوئل از ریشه انتلیژانس(۷) به معنای هوش، مغز، و تعقل است، انتلکتوئل یعنی انسانی که کار مغزی میکند، کارش فکری است؛ برخلاف آدمهایی که کار بدنی دارند. بنابراین حسابدار انتلکتوئل است، دبیر، مترجم، وکیل دادگستری، بعضی از وکلای مجلس، انتلکتوئلاند (البته ممکن است باشند)، کار فکری میکنند؛ شاعر کار فکری میکند، نویسنده کار فکری میکند، فیلسوف کار فکری میکند، کسی که یک چیز را یادداشت میکند او هم کار فکری میکند. اینها کارشان بستگی به کار مغز است. اینها انتلکتوئلاند.
اما روشنفکر این نیست. روشنفکر در یک کلمه، ترجمه کلروایان(۸) است. به معنای روشنبین. خوب، کسی که روشن بین است ممکن است تحصیل کرده باشد، ممکن است نباشد، تصدیق دار باشد یا نباشد، و ممکن است کارش مغزی باشد، ممکن است بدنی باشد؛ ممکن است کسی کارش فکری باشد خیلی دانشمند هم باشد، اما روشنفکر نباشد؛ کسی ممکن است خط هم نداشته باشد، امضا هم نتواند بکند، اما روشنفکر باشد. اما خیلی علامههای بزرگ داشتیم و داریم که روشنفکر نبودند و نیستند. اما کسی مثل ستار خان، مثل باقر خان، که یکی الاغ میفروخته و یکی هم سارق سر گردنه بوده، عالیترین و پر افتخارترین چهرههای روشنفکری در عصر جدید هستند. پس روشنفکر کیست ؟ درست دقت کنید. اینجا خیلی حرفهای زیادی هست. ولی من یک اصطلاح کاملاً تازه و معنی تازهای برای این کلمه بسیار حساس به کار میبرم که احتیاج به یک دقت زیادتر دارد. روشنفکر عبارت است از اصطلاحی درست در کنار مذهبی (فعلاً روشنفکر مذهبی را دارم معنی میکنم) که آدم خودآگاهی است، در برابر فیلسوف که جهان آگاه است و عالم که آگاه به قوانین است و تکنیسین که آگاه به تکنیک است. مذهبی، خودآگاه است و روشنفکر، «ما آگاه» است، نسبت به آن چیزی که اسمش در جامعه شناسی مدرن بخصوص در جامعه شناسی سارتر و هایدگر «سیتواسیون اومن»(۹) است، به معنی وضعیت انسانی، وضع انسانی؛ روشنفکر انسانی است که نسبت به این وضع آگاهی دارد.
روشنفکر دارای یک گروه است، مثل هر انسان دیگر. انسان خارج از گروه در دنیا وجود ندارد. فرد در دنیا وجود ندارد، همواره فرد در یک جامعه است، در یک طبقه، در یک ملت، در یک گروه، در یک قوم. نمیشود یک فردی مجرد از جامعه باشد، اما برای فرد، گروه خودش، گروه اجتماعی خودش- چه جامعهاش باشد و چه طبقهاش- که فرهنگش، تاریخش، زبانش، روابطاجتماعیش، اخلاقش، سنتش، مذهبش، اعتقاداتش، و ارزشهایش، دردها، نیازها، خطرها جبههگیریها و درگیریهایش است. مجموعه اینها محیطش است، جامعهاش است. روشنفکر فردی است که نسبت به تمام اینها که اسمش وضعیت انسانی و سیتواسیون انسانی است، آگاهی دارد. بنابراین مذهبی، انسان خودآگاه است. فیلسوف، عالم و تکنیسین، انسان، هستی و جهان آگاه هستند، و روشنفکر انسان آگاه به وضع اجتماعیش است، آگاه به جای گاه خود است. (نه به معنای جایگاه، بلکه جای به معنای مکان و گاه به معنای زمان). او حس میکند و میشناسد که در کجا و درکی قرار دارد. ما الان اگر خودمان به خودمان فکر کنیم، میبینیم جایگاهمان را نمیدانیم، خیلیهامان این را نمیدانیم، الان در میان ما خیلی کمند كساني که بدانند الان ما در کجای تاریخ قرار گرفتهایم ؟ در کجای تاریخ ؟ آن کسی که تقویمش را نگاه میکند میگوید امروز بیست و چهارم مرداد است، خرداد است، فلان است؛ نگاه میکند، میگوید چندم اوت ۱۹۷۲ است، او نمیفهمد. خود همین نشانه این است که جا و زمانش را نمیفهمد. فقط روشنفکر است که میتواند بفهمد در کی قرار دارد یعنی در کجای تاریخ قراردارد ؟ قرن خودش را و قرن جامعه خودش را و ملت خودش را کشف میکند و این کار بسیار مشکلی است. هر کسی که در قرن بیستم، در سال ۱۹۷۲ زنده است، در سال ۱۹۷۲ زندگی نمیکند. والا حیوانات هم با بزرگترین نوابغ الان همزماناند. این زمان تقویم است. آنچه که واقعیت و حقیقت دارد، زمان تاریخی است. زمان اجتماعی مهم است؛ هر کسی در یک دوره از زمان اجتماعی و هر جامعهای در یک قرن از تداوم تحول فرهنگی، تمدنی، فکری و اجتماعی تاریخ است. تو کجای تاریخ قرارگرفتهای ؟ اگر این را بفهمی، روشنفکری. و میبینیم بسیار کمند که این را دقیقاً بتوانند ارزیابی کنند. و نیز در چه جایی ؟ در چه جایی یعنی چه ؟ یعنی تو در جامعه خودت، در میان قطبهای مختلف، قدرتهای مختلف، جهتهای مختلف، دشمنها، دوستها، خنثیها، بالاها، پایینها، در تمام این خطوط مختلفی که به تو میپیوندد، چه وضعی داری، چه جایگاهی داری ؟ این را همه نمیفهمند بسیار کمند که بدانند کجا قرار دارند.
یکی از خصوصیات سیاهها در افریقا که من همان را یکی از علائم بزرگ امیدواری خودم نسبت به آینده آنها میدانم، - آیندهای که، این نژاد ننگین! بتوانند سفیدهای مغرور فرنگی را که اصلاً آبروی آدم را بردهاند، پس بزند، و برای انسان یک حیثیتی را بار بیاورند- و بینهایت به آیندهشان مطمئنم -خیلی قوی خیلی معتقد- این است که وقتی از یک جوان، حتی از یک پسربچه، از یک دانشجوی معمولی یا دانشآموز سیاه، حتی مال کشورهایی مثل موزامبیک و امثال اینها، میپرسی تو کجایی هستی ؟ و میگوید، من مال فلان ملتم مال فلان کشورم، ميگويم مثلاً این ساحل عاج کجاست ؟ مثلاً ساحل طلا کجاست ؟ Cote d'ivoire کجاست ؟ او چنان دقیق میداند در کجای آفریقا قرارگرفته، از شمال به کدام کشورها، کدام رژیمها، کدام مذهبها، از شرق، از غرب، از جنوب، چه تغییراتی پیدا کرده، چه رابطهای با آنها دارند ؟ در چه مسیر هستند ؟ استعمارهای مختلف در اطراف کشور او و هر کدام چه جوری خانه دارند ؟ چه پایگاهی دارند ؟ مربوط به کجا هستند ؟ چه شخصیتهایی آنجا هست ؟ چه تحولاتی در سالهای اخیر رخ داده ؟ این تحولات نسبت به سرنوشت مملکت او چه وضعی داشته ؟ و همچنین آفریقا که در مقیاس جهانی، در قطببندیهای دنیایی، تغییر پیدا میکند، و دائم بلوک و مرز عوض میشود، این، چه حادثهای، چه حرکتی و چه وضعی پیدا میکند ؟ تمام اینها را دقیق میداند؛ میداند الان درقرن بیستم، کجای روی زمین است، و میداند کجای تاریخ است.
یکی از دوستان من از همین سیاهان آفریقایی مسلمان بود پدرش سفیر یکی از کشورهای آفریقایی در مکه بود، در ریاض، میگفت که: «ایام مکه من میرفتم به مکه، برای اینکه خوب زیارت کنم و مردم را هم ببینم، از ایرانیهای شما گاهی میپرسیدم، میگفتم (نمیدانستم مثلاً حاج آقا کیست، به زور به عربی صحبت میکرد) مال کدام مملکتی، مال کجای دنیا هستی ؟ اصلاً نمیدانستم [آیا] این ترک است، عرب است، فارس است ؟ اصلاً مال روسیه است، مال شرق است، غرب است، مال آفریقای جنوبی است ؟ میپرسیدم مال کجایی ؟ میگفت ما، مال پایین ولایتیم، آقا، مال پایین ولایت!
بعد میپرسیدم آقا اصلاً پایین ولایت کجای دنیاست ؟ از شمال به کجا ؟ از جنوب به کجا ؟ چه نژادی است ؟ چه زبانی است ؟ او غیر از پایین ولایت نمیدانست! «مملکتش پایین ولایت شده! او جایگزینیاش را در عالم این اندازه میفهمد؛ این، جهانبینیاش است!
بنابراین آگاهی نسبت به زمان و مکان، خاص روشنفکر است و نیز مساله مهمتر اینکه تنها روشنفکر است که میداند (یک چیز تازه! نه فلسفه است، نه علم است، نه تکنیک) وابسته به چه گروه انسانی است، و این گروه انسانی دارای چه وضع، چشم، گوش، دست و نیاز است، و این گروه که او عضو آن است، با خود او چه اشتراکی در سرنوشت دارد، و میداند که الان چه حوادثی و چه جریانهایی دارد بر سرنوشت تاریخی، اجتماعی و طبقاتی و فکری و فرهنگی گروهی که او متعلق به آن است میگذرد، و همچنین میداند که الان این گروهی که او عضوش است، در مسیر تاریخ در چه مرحلهای و دارای چه حرکتی و چه شتابی از حرکت و چه مسیری است و آیندهاش، مرحله آینده تاریخیاش کجاست و از کدام مرحله دارد حرکت میکند و الان دارای چه انحرافهای تاریخی در مسیر تحولات اجتماعیاش هست و همچنین چه نیازی به او دارد و او در برابر گروهش و جامعهاش چه مسئولیتی دارد. بنابراین احساس اینکه من در چه جمعی هستم، وابسته به چه جمعی هستم، چگونه وابستگی دارم، تغییر اجتماعی این جمع چیست و همچنین اشتراک در درد و سرنوشت و آینده و گذشته من و این جمع، چگونه است و مسئولیت من در برابر این وابستگی اجتماعی چهها هست- این آگاهی بر مجموعه اینها- آگاهی روشنفکرانه است. این آگاهی، موضوع یک روشنفکر است.
بنابراین از اینجا به یک کشف تازه میتوان رسید که یکی از مشکلات مترجمان است. هم در زبانهای خارجی، هم در زبان فارسی، و آن این است که بعضیها هستند که حتی قرآن و نهج البلاغه و اینها را هم وقتی میخواهند ترجمه کنند، تفسیرميکنند، مثلاً میگویند: اینجا نوشته: «و اذ قال ابراهیم لابیه» (گفت ابراهیم به پدرش)؛ خوب بعد نوشته است: که بله «قال ابراهیم» یعنی: «گفت ابراهیم»؛ «لابیه» یعنی: «به پدرش»، ولی اینجا یعنی «به عمویش»! همه جا نوشتهاند «به عمویش»، یعنی چه ؟ یعنی اینکه خوب، اینجا دیگر خدا دستپاچه بوده، عربیاش قوی نبوده و...! از این تفسیرها میکند، این قضیه را نمیفهمد، درستش میکند(۱۰)! افلاطون در تعریفی که از انسان دارد، درست مشخص کرده که انسان یک حیوان سیاسی است؛ کلمه پلیتیک را دارد؛ پلیتیک یعنی سیاسی؛ به جای ارسطو که میگوید انسان حیوانی است ناطق. افلاطون میگوید انسان حیوانی است سیاسی. بعد این مترجم (مرد مترجم و دانشمند و آدم باوقار و پخته و جا افتاده و عاقل و... اینها بوده، سیاسی نبوده، اصلاً زحمتی در سیاست نداشته) میخواهد ترجمه کند. میبیند نوشته انسان حیوانی است سیاسی؛ میگوید پس ما که سیاسی نیستیم، پس یعنی حیوان خالی هستیم ؟ ! نمیشود که! درستش کرده: همه جا، هم در اروپایی، هم در فارسی ترجمه كرده: «انسان حیوان اجتماعی است»؛ اغلب هم میگویند «افلاطون میگوید، انسان حیوانی است اجتماعی»! بعضی راجع به همین هم سخنرانی و صحبت و از این قبیل میکنند، در صورتی که زنبور عسل هم حیوان اجتماعی است، زنبور عسل که اجتماعیتر از ما است! موریانه حیوانی است اجتماعی، گاوهای وحشی حیوانات اجتماعی هستند، گوسفندها حیوان اجتماعی هستند. یکی از آنها را آدم بر میدارد و میآورد خانه که فردا بکشد، تا فردا آن قدر داد و بیداد راه میاندازد که... در صورتی که فردی میتواند چهل سال گوشه گیر بشود و به ریاضت بپردازد. مورچه که اجتماعیتر است! صحبت اجتماعی نیست! صحبت سیاسی است، منتها تو سیاسی را نمیفهمی یعنی چه ؟ خیال میکنی پادوهای روزمره و آنهایی که آتشجویان معرکه هستند و دنبال قدرتها و چاپلوسیها و تملقها و دویدن این ور و آن ور و چاپیدنها و بگیر و ببند هستند- همینها- فقط سیاسیاند؛ تو سیاسی را به این معنی گرفتهای، خوب، تو اشتباه میکنی! در کلمه سیاسی، سیاست بازها و مصلحتبازها، سیاسی نیستند آن هم یک شغل دیگری است، اسمش را خجالت میکشم بگویم! اما اینکه میگوید سیاسی و پليتیک، از کلمه پولیس است. پولیس به معنای شهر است. پلیتیک یعنی مجموعه مسایل، راه حلها و طرح و نقشه و تدبیری که شهر را اداره میکند، شهر (به معنای مجموعه انسانی) را میچرخاند و بنابراین "انسان موجودی است سیاسی"، به این معنا است که انسان تنها حیوانی است از میان حیوانات که در جمعی که زندگی میکند؛ اولاً رابطه خودش را با آن جمع و وضع خودش را در آن جمع و وضع آن جمع را در زمان و مکان حس میکند، آگاه است، سیاسی است، و نیز وابستگی خودش را به جمع احساس میکند و نیز تدبیر اداره و هدایت جامعه خودش را مینماید و مسئولیت خودش را در تدبیر جمع و انسان و این مدینه بزرگ یعنی جامعه، حس میکند، میشناسد، نسبت به آن آگاه است؛ سیاسی به این معنا است، و تنها انسان است که در جامعه احساس میکند که درون جامعهاش است؛ حیوانات دیگر فقط در جامعه هستند، ولی نسبت به آن آگاهی ندارند. بنابراین میبینیم روشنفکر، حیوان سیاسی است، و با انسان- به معنای درست کلمه در تعریف افلاطون- یکی است و همه به معنای آگاهی انسان [است] نسبت به وضع اجتماعی، یعنی وضع جامعهاش، در زمان و مکان تاریخی - جغرافیایی و وضع جامعهاش در مرحله متفاوت تمدن و تفکر و حرکت و یا سکون و تاریکی و همچنین وضع خودش در آن جامعه است و پایگاه طبقاتی و جبههگیری طبقاتی و جبههگیری اجتماعی، رابطهاش با گروهها، رابطهاش با مردم و جهتی که گرفته به نفع مردم، به ضرر مردم، احساسی که نسبت به سرنوشت جامعهاش و همدردی خویش نسبت به جامعهاش میکند و پیشبینیای که آینده جامعهاش را میکند و احساسی که نسبت به تداوم تاریخی گذشته تا حال جامعه و از حال تا فردای جامعهاش دارد، آگاهی او نسبت به همه اینها عبارت است از آگاهی خاصی که آگاهی پیامبرانه است یعنی آگاهی یک انسان روشنفکر و به همین معناست که میگویم انسان حیوان متعصبی است.(۱۱) بنابراین به اینجا میرسیم که روشنفکر مذهبی در عالیترین معنی به معنای خودآگاه، آگاه نسبت به زمان تاریخی و وضع اجتماعی جامعهاش و رابطه خود با جامعه است. همهاش به این معناست. و بنابراین سیاست به معنای آگاهی انسان نسبت به وضع اجتماعی و تقدیراجتماعی، خاصیت و خصوصیت اصیل انسان است؛ اگرنه یک فرد، حداکثر مثل زنبور عسل، عنوان اجتماعی میگیرد، منتهی او از خودش عسل تولید میکند، اینها بعد از عسل! خیلی عذر میخواهم که وقت گذشته و شما هم خسته هستید و متاسفانه اساسیترین مسائلی را که میخواستم مطرح کنم، گذشت ولی فقط اجازه بدهید که یک نتیجه گیری سریع- با سرعتی که از روی کلمات رد میشوم- بکنم.
بنابراین در اینجا چهره یک انسان متعالی دو تا خط دارد- خواهش میکنم درست دقت کنید-: خط اول خودآگاهی است، خط دوم آگاهی اجتماعی (به معنای سیاست، به معنای تعصب یا به معنای روشنفکر و روشنفکری؛ هر چه میخواهید، اصلاحش کنید). اما اساس حرف این جاست که عامل اساسیای که انسان را میتواند غیر از همه حیوانات دیگر تعیین کننده و سازنده سرنوشت خویش به عنوان خویشتن خویش و سرنوشت جامعه خویش به عنوان یک روشنفکر- مسئول جامعه خویش- بسازد، آگاهی است، چه آگاهی اجتماعی، به آن معنایی که افلاطون میگوید یا به معنایی که روشنفکر میگوید، چه آگاهی خودی و خودآگاهی به آن معنایی که من از مذهب استنباط کردم. بنابراین عاملی که این آگاهی را تقویت میکند، آن عاملی است که در مسیر نجات آدمی و سازندگی انسان، حرکت میکند. میبینیم ضابطه برای تشخیص و قضاوت چقدر دقیق است. اگر آدم ضابطه دقیق داشته باشد- ضابطه فکری، ایدئولوژیکی، آنچه علم به آدم نمیدهد، تکنیک به آدم نمیدهد- دیگر هیچ اشتباه نمیشود کرد، قر و قاطیاش نمیشود بکنند، درهم برهمش نمیشود بکنند، ذهن را منحرف نمیشود کرد.
بنابراین میبینیم انسان مثل حیوانات دیگر اسیر جبر زمان است، اسیر جبر جغرافیا، جبر اقلیم، جبر زندگی و روابط اجتماعی، جبر تولید و توزیع و مصرف، جبر فیزیک است. ما با همه حیوانات و گیاهان در طبیعت همخانهایم و ساخته همین طبیعتیم، اما در انسان یک چیز وجود دارد که میتواند او را در برابر طبیعت به طغیان و عصیان وادار کند و جبرهای تاریخ و جامعه را و جبرهای فیزیک، عالم طبیعت و ماده را بشکند، حتی جبرهایی را که برایش تحمیلی است، جبرهایی را که در ذات فیزیولوژی و روانشناسی تحمیل شده و ثبت شده، میتواند بشکند، میتواند از خودی که طبیعت ساخته خودی دیگر بیافریند. این، انسانی است که آفریدگار است، حتی آفریدگار خویشتن؛ این فردی که ساخته تمدن است، ساخته تاریخ است و ساخته طبیعت است، -خود این، ساخته شده- میتواند سازنده تمدن و طبیعت و تاریخ و نژاد و فرهنگ خودش باشد. یعنی انسان که معلول است خودش نقش علت را بازی کند، انسانی که مخلوق طبیعت است، نقش خالق را بازی میکند؛. انسانی که ساخته محیط اجتماعی است، نقش سازنده جامعهاش را بازی میکند، مسیر تاریخ، مارا این طور ساخته و ما میتوانیم مسیر تاریخ را تغییر بدهیم. سرنوشت ما ساخته وضع اجتماعی، وضع اقتصادی، وضع آب و هوای جغرافیایی ما و وضع گذشته ماست و ما در عین حال میتوانیم سرنوشت خودمان را علیرغم همه این جبرها تعیین کنیم، تغییر بدهیم، انتخاب کنیم. همه این تواناییها را انسان تنها به دست آورده، در حالی که انسان هم مثل حیوانات دیگر ساخته طبیعت است؛ فقط و فقط موهبت آگاهی- دو تا آگاهی: آگاهی نسبت به وضع اجتماعی (آگاهی یک روشنفکر) و آگاهی خودی و خودآگاهی انسانی- است که انسان مخلوق را خالق میکند. انسان اسیر را آزاد میکند. انسان در بند طبیعت و تاریخ و محیط و وضع را نه تنها آزاد، بلکه دربند کننده همه این جبرهای تحمیلی بر سرنوشت انسان میکند؛ این، انسان است.
آگاهی، فقط و فقط آگاهی، آگاهی نسبت به خویشتن پوکمان و خویشتن پاکمان، ما را قدرتی میدهد که علیرغم و علیه خویشتن پوک، خویشتن پاک خودمان را بپرورانیم، زنده کنیم و آگاهی نسبت به وضع ناهنجار نظام اجتماعی و سرنوشت تاریخیمان، ما را این توانایی میدهد که این وضع را دگرگون کنیم و سرنوشتی ایدهآل به جای سرنوشتی که به وسیله جبرها بر ما تحمیل شده، جانشین کنیم. اینها همه تا مرحله شبه خدایی انسان در طبیعت، یعنی جانشین خدا شدن انسان در طبیعت، معلول آگاهی نسبت به خویش، آگاهی نسبت به زمان و جامعه است. اما عواملی، عوامل گوناگونی و قدرتهای گوناگونی که همواره از روییدن انسان، از سر زدن آن انسان متعالی در این لشهای مبتذل و از پی بردن به خدایی بودن ذات انسان در درون این ویرانه ابلیسی که ماییم، میترسند و به زیانشان است - این عوامل- تنها و تنها برای نابود کردن آن دو تا آگاهی در طول تاریخ، دست به هر تلاشی میزنند.
یک عرض کوچکی داشتم و میخواستم به عنوان آخرین حرفم بگویم. چون دیگر فرصت نیست- و من عذر میخواهم که این وقت محدود بوده و من اطلاع نداشتم که تمدید کنم- و آن این است که، حرف اساسی من این است که عواملی را که در گذشته این دو آگاهی را یا نفی میکرده یا مسخ میکرده و عواملی را که در زمان حاضر این دو آگاهی را یا نفی میکند یا مسخ- این عوامل کهنه نفی آگاهی و خودآگاهی و عوامل جدید نفی آگاهی و خودآگاهی را- یکی یکی فهرست و آدرسش را به شما بدهم تا راست بروید در خانهها و بفهمید که چه عواملی است که قاتل این دو آگاهی در گذشته و در حال، تیپ مدرن ما و تیپ متقدم است، و نیز چگونه میتوان این دو آگاهی را در خویش دوباره زنده کرد.
پاورقی :
۱. آنجا هم یک قطب بزرگ و مرجع بزرگ شده بود، یک آدم معمولی نبود. این دست سوم، چهارمیها خیلی برای خودشان حارت و پورت قائلند آدم که بلند و بزرگ میشود، خیلی گستاخ میگردد. اینجاست که مردم را تابع خودش میکند، خودش را بر مردم تحمیل میکند، ارزشهایی که مردم به آن معتقد هستند میشکند، رویاروی با آنها درمیافتد و با حمله به آنها عوضشان میکند آنهای دیگر از ارزشهای موجود استفاده و تغذیه میکنند و از حیثیتهایی که در جامعه کاملا مشخص شده است- با انتساب به اینها- برای خودشان نیمچه حیثیتی درست میکنند.
۲. نه اداهای خیلی از این روشنفکران که حالا باز به تقلید از فرنگیها به عنوان موجنو، به میان توده میآیند و خیال میکنند که به میان توده آمدن این طوری است شب شعر نو بگویند و روز بیایند مثلا در قهوهخانه قنبر بخوابند! اینها خیال میکنند که باید اینطور به میان توده آمد و آنها هم چشمهاشان چهار تا بشود که اینها چگونه موجوداتی هستند؟! از مریخاند؟! از کجا تغذیه میکنند؟! جناند؟! چهاند؟ دلیلشان چیست؟
۳. من خواهش میکنم این جلسه را – چون فکر نمیکنم دیگر از این فرصتها باشد- به عنوان یک جلسه سخنرانی خوب یا یک کنفرانس علمی یا امثال اینها نگیرید، به عنوان یک نشست صمیمانه، خیلی ساده و خیلی معمولی حرف زدن. گپ زدن- به این عنوان- بگیرید.
۴. همان که آندره ژید در مائدههای نو فریاد میکند و میگوید : آه دیروز هم اینجا بودم. امروز هم همینجا هستم- به عنوان یک درد، یک ناله- آه دیروزهم اینجا بودم، امروز هم همینجا هستم. ای تشنگی سوخته بیارام، پس کی هنگام رفتن به سوی سرچشمهها فرامیرسد؟ ... و این همان سخن علی است که وای بر حال انسانی که دو روزش مانند هم باشد.
۵. Conscience
۶. فلسفه، آگاهی بر سرنوشت، بر جهان، بر هستی، بر طبیعت. بر کلیات و امثال اینهاست. علم، آگاهی بر روابط میان جزئیات، چه در جامعه، چه در طبیعت، چه در ... و تکنیک، آگاهی بر قوانین، نیروها و امکانات گوناگون که میتوان در خدمت هدفی استخدام کرد. اینها آگاهی است یعنی در آگاهی، من مثل یک آینه و واقعیتهای خارج را آگاه میشوم. از خارج میبینم. اینها آگاهی است: فلسفه، علم و تکنیک.
۷. Intelligence
۸. Clair-Voyant
۹. Situation Humaine
۱۰. یک نفری بود، خطش خیلی خوب بود، قرآن مینوشت. ولی بعضی جاهایش هم تصحیح میکرد. میدید که خیلی درست نیست، خیلی خوانا نیست، درستش میکرد. یک امیری آمد پول هنگفتی داد، گفت من دو برابر میدهم اما به شرطی که دست نزنی، غلطهای قرآن همانجور باشد، نمیخواهم اصلا درست کنی گفت : اینهاست، هیچ دست نزدم. فقط یک جا بود که دیدم اصلا طاقت ندارم، طاقت نیاوردم. گفت : چیست؟ گفت : اینجا نوشته و شغلتنا، ما شدرستنایش کردیم!
۱۱. تعصب هم به همین معناست، تعصب از کلمه عصبه است. عصبه یعنی گروه، تعصب مثل تحزب، وابستگی و احساس وابستگی نسبت به عصبه خودش است. این عصبه، طبقه یا جامعه یا ملت یا گروه اعتقادی است.