مجموعه آثار ۲۰
08_08_2013 . 23:12
#1
مجموعه آثار ۲۰
چه باید کرد؟





فصل‌های کتاب

پیام امید به روشنفکر مسئول
روشنفکر و مسئولیت او در جامعه
مخروط جامعه‌شناسی فرهنگی
راه سوم ۱
راه سوم ۲
خودآگاهی و استحمار
از کجا آغاز کنیم؟
استخراج و تصفیه منابع فرهنگی
چه باید کرد
روشنفکر مسئول کیست؟
رابطه روشنفکر با جامعه
پرسش و پاسخ
ـــــ


ـــــــــــــــــ
.
08_08_2013 . 23:14
#2
مجموعه آثار ۲۰
چه باید کرد؟





فصل‌های کتاب

___
___
___


ـــــــــــــــــ
.
10_08_2013 . 18:46
#3
راه سوم ۱


سخنران : دکتر شریعتی

موضوع : ـــــ

مکان : حسینیه ارشاد

مجموعه : مجموعه آثار ۲۰


بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی ممنون هستم از اظهارِ محبتِ شما، که بیش از ارزشِ من است. و از الطافِ جناب آقای دکتر مویدی، که باز هم بیش از ارزشِ من است، ولی، به هر حال، آن چه ارزش دارد، این است که، هنوز در جامعه ما‌ی (برخلاف کسانی که بدبینی را مذهب خویش ساخته‌اند و یا یک نوع تظاهر به روشنفکری) جمعی برای آدم‌های ساده‌ای که هیچ مقامی و موقعیتی از نظر اجتماعی ندارد اما فکر می‌کنند که بویی از آدمیزاد در آنها هست ارج می‌نهند. و هنوز علیرغم تغییر ارزش‌ها- که کوشش می‌شود تا نسل جدید درتمام دنیا به خصوص در دنیای سوم، ارزش‌های انسانی را فراموش کند، و ارزش‌ها زندگی مادی و مصرفی را جانشین آن نماید - خصلت آدمی و بالاخص فرهنگ شرقی و معنویت بزرگی (که فخربزرگ جامعه شرق و ما شرقی‌هایی است که علاوه بر آن دارای تمدن بسیار بزرگ اسلامی هستیم) وجود دارد. البته آنچه را که جناب آقای دکتر مویدی فرمودند به عنوان یک رسم و به عنوان یک اظهار لطف و محبت بپذیرید و نه به عنوان یک واقعیت، به خاطراین که بیشتر جنبه تشویق داشت وگرنه، تحصیلات قدیمه که در اینجا داشته‌ام و نه تحصیلات جدیده که در اروپا داشته‌ام- هیچ کدام از این تحصیلات- چیزی به من نیاموخته جز آنچه به همه می‌آموزند. و به خصوص امروز برای اروپا رفتن، برای در کمبریج، در هاروارد، و در سوربن تحصیل کردن، هیچ شرطی و شروطی و فضیلتی لازم نیست جز پول و گذرنامه داشتن. آدم عنصر خاصی است، معجزه‌ای است که از سنگ سر می‌زند و درختی [است] که غالباً در کویر می‌روید. معمولا از کارخانه‌ها، از آبادی‌ها، در جاهایی که همه وسایل برای ساختن آدم وجود دارد، آدم کم بیرون می‌آید و همیشه از آن جاهایی که غالباً هیچ کس انتظار بعثت یک روح، یک استعداد و یک نبوغ را ندارد، کسی می‌آمده و کاری می‌کرده و مسیرتاریخ را تغییرمی‌داده، به تاریخ هم اگر نگاه کنید، می‌بینید هر گاه سر پیچ بزرگی رسیده که این کاروان بشری متوقف و گمراه شده و باید کسی می‌آمده و دستش را می‌گرفته و زمامش را و راه را می‌نموده و یا به حرکتش در می‌آورده و بیدارش می‌کرده، هرگز از جاهایی که همه منتظر سر زدن کسی از آنجا بوده‌اند، کسی سر نزده، این آدم‌های تعیین کننده سرنوشت تاریخ از همدان در قدیم (هگمتانه) پایتخت تمدن بزرگ در ایران باستان، از مدائن، از آتن، و حتی از اسپارت، از روم، از هلیوپولیس- از تمام این کانون‌های بزرگ تمدن عظیم جهانی و پیشرفت- در نیامده‌اند، غالباً از جاهایی ظهور کرده‌اند که حتی کسی نامی از آن جاها نشنیده بوده است: از دل صحراها و از غربت زندگی انسانی و از جاهایی که حتی طبیعت به آنها رحم نکرده، آبی و نانی درخور بخور و نمیر انسانی، در دسترس آنان قرار نداده، از آن جاهایی که انسان برای زندگی حیوانی نیز دچارمضیقه بوده، آنجایی که بویی از تمدن، از مدرسه، از دانشگاه، از علم، از تکنیک، از سابقه تاریخی نبرده بودند، ناگهان کسی بیرون می‌آمده که تمدن را تغییر می‌داده، که فرهنگ را عوض می‌کرده، که آدم‌های تازه می‌ساخته، از کویرهای عربستان، فلسطین، شام و نیل؛ همیشه از این جاها بوده‌اند کسانی که تمدن ساخته‌اند، تاریخ ساخته‌اند، نبوغ ساخته‌اند و خودشان سرزمینی را ساخته‌اند که در آن هزاران نبوغ علمی، صنعتی، آدبی و هنری شکفته.

این است که من از موقعی که به اینجا دعوت شده بودم تا برای شما صحبت کنم، همیشه فکر می‌کردم که یک موضوع علمی را مطرح می‌کنم، در همان زمینه کاری که بلدم و در آن همیشه می‌اندیشم، یک بحث علمی راجع به یک مساله اجتماعی، راجع به یک مساله تاریخی، راجع به یک مساله انسان شناسی، روان شناسی، یک چیز این طوری، به هر حال یک نظریه علمی؛ اما منصرف شدم. تصمیم گرفتم تا مساله‌ای را مطرح کنم که بیشتر از علم ارزش دارد و بیشتر از علم به کار ما می‌آید وما بیشتر از تمدن، فرهنگ و صنعت به آن نیازمندیم و آن، علم نیست، فکر است؛ آنچه غالباً با هم اشتباهش می‌کنیم و این اشتباه به قیمت‌های بسیار گرانی برای کشورهای عقب مانده، و برای کشورهایی که در حال پیشرفت هستند و تصمیم به پیشرفت گرفته‌اند، تمام می‌شود. علم را گرفتن اما از فکر دم نزدن و صنعت، پیشرفت و حتی تمدن را اخذ کردن، بی‌آنکه قبلاً در نوع اندیشیدن‌مان تغییری داده باشیم و بی‌آن که بفهمیم. با اشباع صنعتی و اشباع اقتصادی و حتی اشباع علمی باز هم اگر از نظر فکری گرسنه نمانیم، از نظرانسانی گرسنه خواهیم ماند. و آنچه را که گرفته‌ایم نه تنها نخواهیم توانست ادامه بدهیم بلکه نخواهیم توانست نگه داریم و وقتی فکر عوض نشود، اگر تمدن را هم بگیریم همواره مصرف‌کننده تولیدکنندگان بیگانه خواهیم بود. این است که ما (وقتی اینجا می‌گویم ما، مقصودم همه کشورهای اسلامی است، همه کشورهای دنیای سوم است و همه کشورهایی است که در برابر تمدن جدید ایستاده‌اند، و باید تصمیم بگیرند) برای ورود به مرحله تمدن بشری، تمدن جدید و برای متمدن شدن به معنای امروز دو گونه می‌توانیم کار کنیم: یکی این که، این زمین شوره‌زار و خشک و بایری را که الان داریم، همین طور دست نزنیم وبرویم به سراغ باغ‌های دیگران، پول بدهیم و درخت‌هاي رفیع و به میوه نشسته را، بکنیم و بخریم و بیاوریم در زمین نامساعد و شوره زار و سنگلاخ خودمان فرو کنیم. در اینجا مسلماَ بعد از چند روز یک باغ بسیار آباد و میوه دار خواهیم داشت: معجزه! معجزه‌ای که فقط چشم کسانی را که عقل‌شان در چشم‌شان است خیره خواهد کرد و راضی؛ اما فردا این درخت‌ها خشک می‌شود و باید ریخت دور، و باز دو مرتبه باید درخت میوه دار خرید، که باز خشک می‌شود و باز باید درخت خرید. بعد می‌بینیم رابطه ما با آنها این خواهد بود که آنها همیشه درخت غرس کنند، بذر را آنها بپاشند، درخت کنند، به ثمر که رسید به ما بفروشند و ما در آب و هوا و زمینی که برای حاصلخیزی مساعد نکردیم فرو کنیم و بعد خشکش کنیم و بعد از میوه‌اش هم استفاده نکنیم و فقط دسترنج زندگی‌مان را بدهیم برای اینکه فقط چشم‌ها‌مان برای لحظاتی خیره بشود که باغ داریم.

راه دوم این است که: این زمین را حاصلخیز کنیم، آماده کنیم، آبیاری کنیم، در آن بذر بپاشیم-بذر خودمان را- و آن هم نه بعد از دو روز، سه روز، بلکه بعد از دو سال، سه سال، چهار سال و پنج سال، آنچنان که اروپایی کرده؛ تقلید از اروپایی بکنیم، اما این طوری، در چنین آّب و هوای مساعد و سرزمین حاصل خیزی که ساخته‌ایم و بذری که در سرزمین خودمان افشانده‌ایم: آن وقت به آبیاری و مراقبتش بنشینیم و از آن حفاظت کنیم و بعد برویانیم وبعد به برگ و بار بنشيند و بعد از سال‌ها میوه بدهد وآن گاه می‌توانیم بگوییم که ما باغ داریم؛ این جور متمدن شدن صحیح است.

البته راه اول راه مستقیمی است، راهی که زود به نتیجه می‌رسد. راه دوم راه بسیار طولانی است و سخت. و در مسائل، کسانی که راه زود‌تر را وسریع‌تر را انتخاب می‌کنند، آدم‌هایی هستند غالباً ناموفق. در همین باره صحبت می‌شد: کسی می‌گفت که آقا اینکه برخلاف اصل ریاضی است؛ در هندسه قضیه حمار داریم، که اگر یک الاغی را در مثلث ABC روی A بگذاریم، او برای رفتن به B اول به C نمی‌رود که بعد به B برود [بلکه] از نقطه A مستقیم به B می‌رود. گفتم: خوب به همین دلیل است که اسمش قضیه حمار است! و بعد به همین دلیل است که می‌بینیم بعضی از کشورها، بعضی از جامعه‌ها، از مرحله سنت‌گرایی، ناگهان با جهشی خیره کننده یک قیافه صد در صد اروپایی پیدا کردند، مصرف اروپایی پیدا کردند، شکل زندگی اروپایی پیدا کردند و همه روابطشان و اشکالشان و مدشان و مد زندگی و لباس و آرایش و روابط اجتماعی‌شان را و سیسستم‌های نهاد‌های اجتماعی و اداری و سیاسی و همه چیز‌شان را عوض کردند، متمدن شدند؛ ولی می‌بینیم که از درون پوک و پوچ شدند و بعد به صورت مصرف کننده دائمی فرنگی درآمدند، دائمی! منتهی همیشه فقط چشم‌های سطحی، آدم‌های سمعی- بصری یعنی همان نسلی که می‌کوشند تا بعد از این، این طوری پرورش پیدا کنند و آدم‌هایی که عقلشان به چشم‌شان است، خودشان را خوشبخت و خوشحال و موفق حساب خواهند کرد و خواهند گفت که ما به چه سرعتی پیش رفتیم! (قضیه حمار این طور است! ) برای متمدن شدن احتیاج به تبدیل زمین بایر به زمین حاصلخیز است. هر کس جز این طرحی بدهد، مردم را فریفته است و هر کس جز این را بپسندد، فریب خورده. و به عقیده من سنتی و کهنه و بدوی ماندن بهتر است از این گونه متمدن شدن، زیرا تمدن یک کالای صادراتی نیست، که از خارج بخریم. تمدن یك حالتی از اندیشیدن، احساس کردن و آدم شدن است و این صادراتی، وارداتی و خریدنی نیست؛ این، شدنی است، ساختنی است، با خودسازی، با خوداندیشی و با انقلاب در طرز تفکر، در نگاه، در بینش، در تعقل و در احساس، پدید می‌آید. این است که ما به تفکر به یک نوع فکر کردن و به فکر کردن و به درست فکر کردن. بیشتر و فوری‌تر و حیاتی‌تر احتیاج داریم تا حتی به عالم شدن، و حتی به متمدن شدن. متاسفانه موسسات عالی، آموزشی، دستگاه‌های تبلیغی، دستگاه‌های خطابی، مذهبی، یا غیرمذهبی، همه تریبون‌ها، موسسات، کلاسها، و همه منابعی که به توده مردم آموزش می‌دهند، چه به صورت خصوصی، چه به صورت عمومی، چه به صورت رسمی، چه به صورت معمولی و غیر رسمی، و با هر پایگاهی، چه برای تحصیل علم کردن، چه برای تحصیل مذهب کردن، چه برای بیدار شدن، چه به هر شکل، مجموعاً بیشتر به دادن اطلاعات تازه، چه در مذهب، چه در علم، چه در تاریخ، چه در فیزیک، چه درجامعه‌شناسی، چه دراقتصاد (در هر شکلی) اکتفا می‌کنند و می‌پردازند؛ اما به تغییر در نگاه، تغییر در بینش، تغییر در تفکر و تغییر در سیستم احساس و روح و عاطفه و ارزش‌های انسانی، نمی پردازند. این است که ما حتی در قشرهای بسیار موفق در جامعه خودمان- قشرهایی که از لحاظ علمی خوب تربیت شده‌اند، خوب تحصیل کرده‌اند، تحصیلات درخشان وموفق داشته‌اند- کمبود فکر را کاملاً می‌بیینیم و حس می‌کنیم، در حالیکه از لحاظ علمی بسیاربرجسته هستند.

مگر علم با فکر فرق دارد ؟ و مگر جز از طریق علم می‌توان به فکر درست و بلند رسید ؟ می‌خواهم همین حرف را بزنم، می‌خواهم همین را بگویم. و بیشتر مساله‌ای را بگویم که کمتر مطرح می‌شود، من یک حالت روحی خاصی پیدا کرده‌ام که گرچه از لحاظ روش تعلیم و تربیت، روش معلمی، نویسندگی، سخنران و... . بودن، صحیح نیست، اما وضع روحی من این طوری است، این طوری شده و شما به عنوان یک بیماری -به هر حال اگر باشد- تلقی‌اش بکنید.

بعد از مرگ جلال آل احمد، در سه سال پیش، من این حالت روحی خاص را پیدا کردم که هنوز روحم از عزای او بیرون نیامده، کسی که به سراغ ما آمد اما زود رفت، کسی که در قله عمرش ناگهان به سراغ مردم آمد، ناگهان به سراغ ایمان ما آمد، ناگهان به سراغ آنچه مردم همواره در آن بودند و روشنفکران همواره از آن می‌گریختند، آمد. جرئت کرد و به سراغ ما آمد. جرئت کرد و این جرئتش برای ما ارزش دارد. از اینکه به کهنه‌گرایی، به امل بودن و به قدیمی بودن متهمش کنند، نترسید. بسیاری هستند که اندیشه‌شان، قضاوت‌شان و شعورشان اسیر حیثیت اجتماعی‌شان است. اینان ذلیل‌ترین آدم‌ها هستند واینها بی‌مصرف‌ترین و تباه‌ترین موجوداتند، می‌توانند حقیقت را بفهمند اما جرئت قضاوت، جرئت صراحت، جرئت اعلانش را ندارند، برای آن که به حیثیت‌شان برمی خورد. تیپی دارند حیثیتی دارند، [که] این حیثیت و این تیپ، اینها را براساس آن ارزش‌ها می‌شناساند. اگر بگوید من این طور فکر می‌کنم، این عقیده‌ام است، دراین جا صحبت می‌کنم، با اینها هم صف شدم، هم‌جهت شدم، و به این چیز معتقد شدم، آن ارزش‌هایش فرو می‌ریزد، شخصیتش و مجسمه‌اش در نگاه‌ها فرو می‌شکند. این است که به صورت پوشالی و دروغین چیز دیگری است. اما چیز دیگری را جلو مردم نگاه می‌دارد. برای اینکه سرمایه‌اش این است، حیثیتش این است: شخصیت! شخصیت! بعضی از شخصیت‌ها مثل «بلور بارفَتَن» است. تکان بخوری می‌ریزد، می‌شکند! یکی از آقایان نصیحت می‌کرد و می‌گفت که «در رفتار آدم باید جلوی بچه‌ها با وقار باشد، اینها ظرفیت ندارند، آدم باید شخصیت خود را حفظ کند، اگر یک کمی غفلت بکنی، یک مرتبه شخصیت از دست می‌رود، شخصیت این طوری است»! گفتم «اگر شخصیت این قدر شل باشد که با یک غفلت کوچک باطل شود، - مثل وضو- با غفلت بزرگ باطلش کن برود»!
او جرئت کرد، جرئت کرد و بر خلاف همه ارزش‌هایی که در گروه خودش ساخته و پرداخته شده بود (1)، گستاخی کرد و به سراغ ماآمد، [به سراغ] این جبهه، این فکر و این ایده‌آلی که ما همواره در آرزویش بودیم؛ ولی معمولاً متاسفانه این فرهنگ عظیم ما که در آن ایمانها، عشق، ارزش‌ها و حادثه‌های بزرگ و تجربه‌های بزرگ انسانی وجود دارد، دست عده‌ای است که ارزش نگهداریش، عرضه کردنش و دادنش را به نسل بعدی و معرفی کردنش را در دنیا ندارند، زیرا منجمدند، کهنه‌اند، موروثی‌اند، و این فرهنگ عظیم، دست آنها درست مثل گنجینه‌های بسیار بزرگ زیرزمینی در دست یک قوم بدوی است. اما نبوغ‌هامان، ارزش‌های فکریمان، قلم‌هامان، هنرمند‌هامان، نویسنده‌هامان، کسانی که دنیا را می‌شناسند، ارزش‌ها را می‌شناسند، تمدن‌ها را می‌شناسند و با جامعه زمان آشنایی دارند، به عنوان تجددمآبی از این فرهنگ دور شده‌اند، یا بیگانه شده‌اند، یا فرهنگ را آن چنان که قشر منحط می‌فهمد، فهمیده‌اند؛ بنابراین کنارش گذاشته‌اند. و جلال که از آن قطب به سوی مردم، به سوی ایمان ما، به سوی مذهب ما آمد، هنوز دو، سه قدم بیشتر برنداشته بود اما قدم‌هایی بود بسیار تکان دهنده، طلیعه چیز تازه‌ای، طلیعه عنوان طرح تازه‌ای بود؛ این چیز تازه برگشتن روشنفکر بود به میان مردم، به راستی.(2) او این طوری به میان توده، یعنی در مسیر فرهنگ، در مسیر احساس و در مسیر بینش توده آمد، و در مسیر سنت مذهبی و در مسیر اعتقادی‌اش، در مسیر تجربیاتش، و در مسیر تاریخ مردم آمد. یک روز در مشهد که با او همسفر بودیم و دور صحن با هم راه می‌رفتیم، او پالتویش را روی دوشش انداخته بود؛ بعد یکی از دهاتی‌هایی که از زوار مشهد بودند آمد و گفت که: بابا فروشی است ؟ او گفت: «نه عمو جان، نه عمو جان». بعد که رد شدیم، خوشحال شد، گفت چه قدر برای من موفقیت بزرگی بود؛ گفتم چی ؟ گفت اینکه این دهاتی، زوار مشهد، مرا با تیپ خودش اشتباه کرد، عوضی گرفت و این برای من یک موفقیت بزرگی بود که لااقل آن قدر به او نزدیک شده‌ام و به این تیپ نزدیک شده‌ام که در چشم اول مرا جزء خودشان حساب می‌کنند، با خودشان اشتباه می‌کنند، عوضی می‌گیرند، یعنی شبیه شده‌ام که اشتباه می‌کنند، خود این برای من موفقیت بزرگی است. گفتم آری اما جوابت او را از این اشتباه درآورد. وقتی گفتی نه عمو جان، این نشان داد که اشتباهی گرفته، عوضی گرفته، برای اینکه کسی از تیپ خودش این طوری به او جواب نمی‌داد، ولی به هر حال او بر عکس روشنفکر معمولی که از اینکه او را با یک عامی، با یکی از زوار مشهد، یکی از این امل‌ها اشتباه گرفته‌اند، ناراحت می‌شود، احساس موفقیت می‌کرد. به حج رفت، حج نامه نوشت، روی سنت‌ها تکیه کرد، روی آن چه می‌گفتند در اروپا علوم جدید دیگر آنها را کنار گذاشته (و تا آن دو تا جزوه غلط غلوط را خواندند، دیگر از طرف تمام تمدن و علوم جدید صحبت می‌کنند) انگشت گذاشت. اینها را معنی کرد و کوشید تا در مسیر این سنت‌ها که فقط و فقط متعصب‌ها الان از آن دفاع می‌کنند، به عنوان یک هوش روشنفکرانه تحلیل کند، و درست بفهمد. و به عمق این قالبهایی که در آنها معانی و روح‌های بسیارعمیق وجود دارد فرو برود. اما دیرنپایید: در آخرین فصل زندگی‌اش که بزرگ‌ترین فصل زندگی‌اش بود و تولد جدید راستین‌اش بود، دو سه سال بیشتر عمر نکرد و اگر می‌ماند برای ما چقدر بزرگ می‌شد و چقدر به این جور آدم‌ها ما احتیاج داریم و لااقل اگر چند نفر می‌بودند یا اگر خودش به اندازه ای می‌ماند که لااقل به تیپ ما‌ها، به تیپ شماها می‌توانست بگوید که توی این دنیا چه خبر است، و می‌شود خیلی چیز‌ها پیدا کرد (خیلی چیز‌ها که جاهای دیگر و در افق‌های دیگر دنبالش می‌گردیم، همین جا است، اما اگر از یک زاویه دیگر به آن نگاه کنیم نه از زاویه یک متجددد و نه از زوایه یک متعصب کهنه، بلکه از زاویه یک نبوغ تازه، یک بینش درست، اگر به آن از اینجا نگاه کنیم همه چیز در اینجا پیدا می‌کنیم، خیلی چیز‌ها که اصلاً همتايش را نداریم)، اقلاً این را می‌گفت، این خبر را به همه می‌رساند و به این نسل پیغام خودش را می‌گفت، خیلی راه‌ها رفته شده بود و خیلی جاده‌ها کوبیده شده بود؛ متاسفانه تا فریادش را بلند کرد، رفت، بعد از آن، تا من شنیدم (خبر مرگ او را) یک مرتبه مثل همان اشتباهی که او می‌گفت (فلان دهاتی زائر مشهدی مرا با خودش اشتباه گرفت) من هم او را با خودم اشتباه گرفتم، درست احساس کردم خبر مرگ خودم را شنیدم و بعد این حالت شتابزدگی در من پیدا شد. شتابزدگی به اینکه مرگ به هر شکلش، ناگهان فرا می‌رسد و بخصوص که وضع اعصاب، فکر نوع زندگی- امثال اینها- برای تیپ‌هایی، این شانس مردن را زیاد‌تر می‌کند.

چرا ؟ به قول آن شاعر:

صد و ‌اند ساله یکی مرد قرچه چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی ؟

مرد‌های قرچه هستند که عمر زاغ را دارند، عمر لاشخورها، مردارخوارها، را دارند. عقاب‌ها زود می‌میرند، این است که همیشه دیراست، همیشه دیر است و همیشه باید حساب کرد که فرصت نیست، و هرگز سخنی را که می‌شود امروز گفت، کاری را که می‌شود امروز کرد نباید به فردا گذاشت، زیرا همیشه دیر است. برخلاف کسانی که مصلحت اندیش‌اند و می‌گویند هنوز زود است، من می‌گویم که همیشه دیر است، هر کاری را که می‌خواهیم بکنیم کاری است که لااقل باید صد‌ها سال پیش می‌کردیم، بنابراین دیرشده، هر کار که باشد. این است که فرصت نیست تا کار امروز را به فردا بیفکنیم. و این روایت که «برای دنیایت آنچنان کار کن که گویی براي همیشه زنده خواهی ماند و برای آخرتت آنچنان که گویی فردا می‌میری»، چقدر عالی است و به نظر من به این معناست. دنیا و آخرت یعنی چه ؟ یعنی برای کارهای زندگی فردی، برای زندگی مادی و شخصی‌ات، فکر کن که همیشه وقت است، اما برای کار مردم، برای آنچه در مسیر اصالت کار و مسیر اصالت مسئولیت انسانی‌ات هست -کار برای دیگران‌، برای جامعه‌ات، برای انسانیت- دستپاچه باش، همیشه فکر کن فردا دیگر نیستی، بنابراین امروزی.
این است که من همیشه حرف آخر را اول می‌زنم، چون می‌ترسم اگر از اول شروع کنم به مقدمه چینی و امثال اینها، به حرف آخر نرسم. حرف آخر این است که برای زدنش باید خیلی مقدمات می‌گفتم، خیلی کنفرانس می‌دادم، چند تا بحث می‌دادم و مدت‌ها می‌گذشت و بعد به نتیجه‌گیری می‌پرداختم، فرصت نیست، فرصت نیست، بنابراین من حرف آخر را می‌زنم، حرف آخر چیست ؟ ( 3)

یک نفر در مصاحبه‌ای از من پرسید که آیا از این تصویری که از شما توی ذهن‌های عمومی رسم شده، که شما یک روشنفكر مذهبی هستید، راضی هستید ؟ من جوابی راکه به او دادم، می‌خواهم در یک جمله در اینجا نقل کنم، نه به عنوانی که خودم را معرفی کنم، بلکه به عنوان اینکه حرف آخر خودم را بگویم. آن حرف آخر، حرف آخری که ممکن است به کار شما بیاید یا به عنوان قبول کردن یا نه، به عنوان دانستن. به او گفتم، این را هم به عنوان بزرگ‌ترین اتهامی که از آن نفرت دارم، تلقی می‌کنم و هم به عنوان بزرگ‌ترین ایده‌آلی که به آن عشق می‌ورزم و آرزوی نزدیک شدنش را دارم، و آرزوی چنین بودن را دارم؛ این اندازه با هم اختلاف دارد! چه چیز ؟ نوع تلقی‌ای که از این دو کلمه داریم، دو گونه تلقی متناقض از روشنفکر، دو گونه تلقی متناقض (متناقض می‌گویم نه مختلف) از مذهبی، که در یک تلقی، نفرت دارم و تمام روحم مملو از بیزاری و فرار و کتمان و انکار است و در یک تلقی دیگر، تمام وجودم، عاشقانه، به دنبال آن است. این دو کلمه را می‌خواهم معنی کنم، به خاطر این مساله اساسی و این شعر بسیار معروف و خیلی معمولی که مال یک نفر است، اما مربوط به زمان ماست. در یک معنی کلی‌ترش مربوط به سرنوشت ما روشنفکران مطرودی است که هنوز در قالبی نگنجیده‌اند و قالبی انتخاب نکرده‌اند. و به قالبهای موروثی نیز نتوانسته‌اند تمکین کنند، روشنفکرانی که از هر دو تیپ طرد شده‌اند، یا اینکه علی‌رغم هر دو بعد عصیان کرده‌اند، یا به دنبال یک بعد دیگر، یک افق دیگر، و یک راه دیگر، هستند و یا این بعد، این افق، و این راه را برگزیده‌اند. این، راه سوم است و این شرح حال تیپ ما‌هاست که:

نه در مسجد گذارندم که رندی / نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است / غریبم، سائلم، آن ره کدام است ؟

تکلیف‌ها روشن است: گروهی در مسجد کاملاً جا افتاده‌اند، قالب‌شان را پیدا کرده‌اند، راضی‌اند و سعادت... و راهی بهشت، و گروهی از مسجد عصیان کرده‌اند؛ می‌دانستند که چرا عصیان می‌کنند؛ راهی پیدا کرده‌اند، به میخانه رفته‌اند، اینجا نیز بهشت را پیدا کره‌اند، یافته‌اند و به هر حال خودشان را در سعادت، در کمال موفقیت و در نیل حس می‌کنند؛ ولی کسانی که از مسجد گریخته‌اند اما بوی گند میخانه، آنها را از میخانه فرار داده، غریب‌های زمان ما و سائل‌ها و جستجوگر‌های نسل ما هستند که می‌دانند راه سومی هست، و تمام وجودشان و تلاششان و دلهره‌شان این سوال است که آن ره کدام است ؟ و من می‌خواهم راجع به این مسجد و این میخانه سخن بگویم: مسجد، سمبول همان مذهب سنتی حاکم بر تاریخ و بر حال است. همان مذهبی که هرگز ارتباطی با پیغمبر ندارد، ارتباطی با کتاب ندارد و مجموعه‌ای است از سنت‌های قومی، سنت‌های جاهلی، مفاهیم فلسفی، مسائل اخلاقی، مسائل احساسی، مسائل تربیتی و بومی و ملغمه‌ای از همه میراث‌های فرهنگی و تاریخی، که بر هم انباشته شده، یک معجونی شده، و پوششی از مذهب- مذهب اسلام یا مذهب غیر اسلام- رویش گرفته شده و معلوم است که چکار می‌کند و نسل به نسل به ارث می‌رسد. به وسیله دستگاه‌های تبلیغی رسمی، به وسیله سازمان‌های متولی مذهب که در تاریخ یکی از طبقات حاکمه هستند، در کنار طبقات دیگر حاکمه، برای توده، مذهبی را ابلاغ می‌کنند تا آنها را به خواب کنند، تخدیر کنند، راضی، قانع و شاکر نمایند و برای خواص یک مذهب دیگر. بعد میخانه: میخانه معلوم است که چیست؛ خواص، خواصی که در مسجد نمی‌توان نگهشان داشت (مسجد به معنای معبد، به معنای کانون مذهب رسمی، سنتی، موروثی، از هر مذهبی که اسمش باشد، میخانه سمبل دین خواص)، آنهایی که برمذهب عصیان کرده‌اند و آن را ترک نموده‌اند، روشنفکرند، متجددند، اهل علمند، اهل زندگی‌اند ریالیست‌اند، دنبال اصالت لذتند، دنبال اپیکوریسم‌اند اینها در میخانه‌اند. اینها در قدیم هم بودند، حالا هم هستند.

اما برای روح‌های پر خلأ، پر اضطراب، پر تکان و تپش، ناراضی و «به کم نساز» که آنچه برای اینان عرضه می‌شود و آنچه به آنها به ارث رسیده برایشان کافی نیست، آنچه دیگران برایشان می‌پزند، نمی‌جوند، نمی‌خورند می‌خواهند خودشان انتخاب کنند، خودشان بشناسند، خودشان راه را بگشایند و خودشان بپزند و خودشان بخورند، راه سومی هست، می‌بینند، حس می‌کنند، به چه دلیل ؟ به دلیل اینکه این دو تا، راه نیست: یکی مسجد، که معبد است، یک جای ایستادن است و یکی میخانه که جای لذت بردن و جای تفریح کردن و عیاشی کردن است. [اینان] راه می‌خواهند، «راه».

کسی که نمی‌ایستد، کسی که نمی‌خواهد قرار بگیرد، کسی که قرار ندارد، تمام وجودش حرکت کردن، هجرت کردن، انقلاب کردن، دیگرگونه بودن، هر لحظه در نقطه‌ای بعد از لحظه پیش بودن و هر روز در حالتی بعد از حالت پیش بودن4 [ است]، این آدم‌ها، آدم‌هایی که قالب نمی‌گیرند، آدم‌هایی که افسار نمی‌پذیرند، چه افساری که آقا جانشان به آنها داده ، چه افساري كه آقاجانشان به آنها داده -برایشان فرق نمی‌کند- چه افساری که از گذشته به آنها رسیده باشد، و چه افساری که از خارج برایشان کادو و سوغات آورده باشند، نمی‌پذیرند، اینها راه سومشان کجاست ؟ و من می‌خواهم بگویم کجاست، به عنوان آخرین حرفم، به عنوان ...* همه تلاش‌ها، همه آرزوها و همه کنکاش‌ها و امیدهایی که داشتم، به عنوان تنها پیغامی که می‌خواستم به نسل خودم بدهم، حالا هر که خسته شده یا نشده نمی‌دانم، ولی به هر حال خلاصه می‌خواهم حرف بزنم، خیلی سریع می‌خواهم رد شوم، فرصت توضیح زیاد ندارم، برای ‌اینکه اگر بخواهم خیلی زیاد توضیح بدهم، هم از مسیر منحرف می‌شویم و هم خیلی حرف‌ها می‌ماند؛ من خواهش می‌کنم فقط بعضی از تیتر‌ها را یادداشت بفرمایید. حالا نمی‌خواهد رویش زیاد فکر کنید. بعد در یک فرصت بیشتر و در یک مجال آرامتر، روی کلمه به کلمه بیندیشید، و سعی کنید خودتان بفهمید؛ حتی نه فقط آنچه را که من گفتم یا آن چنان که این اصطلاح را من معنی کردم.


تاریخ سخنرانی : ۰۰ / ـــــ / ۱۳۵۲

منبع : کانون آرمان شریعتی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ویرایش : شروین ۰ بار
.
12_08_2013 . 02:43
#4
راه سوم ۲


سخنران : دکتر شریعتی

موضوع : ـــــ

مکان : حسینیه ارشاد

مجموعه : مجموعه آثار ۲۰


چند تا اصطلاح را که کلید فکر، کلید یک مکتب و کلید ایدئولوژی است، من معنی می‌کنم، این اصطلاح‌ها دشواری معنی کردنش این است که اصطلاح تازه نیست، اگر اصطلاح تازه باشد، معنی کردنش برای آدم خیلی آسان است. اما اصطلاحاتی است که همیشه و همه جا مستعمل است، خیلی معروف است، و همه می‌دانند؛ اصلاً کلماتی است که روزمره همه استعمال می‌کنند، اما من می‌خواهم آن کلمات را با یک معنی دیگر به کار ببرم، برای این است که می‌گویم مشکل است و برای این است که احتیاج به دقت فراوان دارد، یعنی باید آن معنی کلاسیکش را از توی مغز بشوییم و بعد زمینه را برای فهمیدن معنی تازه کلمه‌ای که با آن انس داشته‌ایم و عادت کرده‌ایم آماده کنیم. اول، مذهب است، این خودش یک نمونه است که آنچه ما الان از مذهب در ذهنمان است- حتی در ذهن روشنفکر، حتی در ذهن یک فیلسوف مآب، در ذهن کسی که روی مذهب کار کرده- با آنچه اینجا می‌گویم اصلاً شباهت ندارد؛ نمی‌خواهم بگویم که حتما این درست است؛ این نظریه است، نمی‌خواهم بگویم که حتماً آن را بپذیرید؛ فقط به عنوان معنی یک اصطلاح می‌گویم؛ انتخاب با شماست.

مذهب چیست ؟ مذهب عبارت است از یک کلمه: «خود آگاهی». متاسفانه هم باید کلمه مذهب را طور دیگر معنی کرد و هم کلمه خودآگاهی را که معنی‌اش را می‌دانید. الان در فارسی، وقتی می‌گویند فلانی خودآگاه است، یعنی آگاه است. در صورتی که «خودآگاه» غیر از آگاه است. خودآگاهی مساوی است با مذهب. خودآگاهی ترجمه کنسیانس5 است. یعنی وجدان خود، احساس خود، علم خود، علم حضوری نسبت به خویشتن خویش، پی بردن به آن «من»ي که در درون من نمودین یا من‌های نمودین (پوک، پوچ) و دروغین مدفون و مجهول‌اند، و تلاش برای استخراج خویشتن و یافتن کبریتی برای اشتعال در پنهانی‌ترین کانون وجودی خویشتن، و در خویش سر به شورش برداشتن، در خود برافروختن و برانگیختن گنجینه‌های پنهان در ویرانه‌های وجودی خویش و کفر نسبت به منی که می‌نمایم و ایمان به آن منی که زندگی همواره آن را در من کتمان می‌کند و عصیان علیه «من»ی که هستم و عشق به آن «من»ی که باید باشم و به هر حال چشم دوختن در اعماق خویشتن خویش: «خودآگاهی»...

روشن شد که چه می‌خواستم بگویم ؟ مقصود از خودآگاهی این است؛ چشم دوختن در اعماق خویشتن خویش، در درون (یعنی خودآگاهی، یعنی مذهب)، آنجا که عشق از آن سر می‌زند و نیز هنر و نیز خیر، و نیز ایثار، یعنی دیگری را عليه خود، بر ضد خود و به زیان خود انتخاب کردن، و این، آن چیزی است که عقل نمی‌تواند بفهمد یعنی چه: دیگری را علیرغم خویش انتخاب کردن، فدا کردن و شهادت از آن سر می‌زند، یک کانون مخصوصی است درون وجود نمودی آدم، آدم دیگری اینجا هست، آدم دیگری اینجا پنهان است، یک انسان در بشر وجود دارد: همه بشرند، اما بعضی‌ها انسانند، در درجات مختلف به میزانی که آن آدمی که توی این آدم‌ها هست، کشفش می‌کنند؛ این اسمش انسان است؛ این، شبیه خداست؛ این، از جنس و از ذات ماوراء زندگی، جنس و ذات خود من است. انسان را در محیط طبیعی که برای حیوانات و گیاهان ساخته شده، به قول هایدگر، «حبس» کردند و به قول اسلام، انسان در آن «هبوط» کرده؛ کشف آن آدمی که «هبوط» کرده؛ کشف آن آدمی است که روح خدا در او دمیده شده، وبه قول هایدگر، کشف آن آدم «غریب» است. این اسمش مذهب است، اسمش خودآگاهی است.

آن وقت آن حالاتش، تعهدش، فکرش، احساساتش، با این آدمی که الان من هستم فرق دارد: او همیشه با یک عقل حسابگر کار می‌کند، و این با یک احساس ماوراي عقلی که عقل نمی‌تواند توجیهش کند، نمی‌تواند بفهمد. خود را برای دیگری و دیگران فدا کردن، در راه یک هدف از تمام منافع خویش گذشتن و لذت را، که احتیاج بدن است، احتیاج فیزیولوژیکی من است، احتیاج پسیکولوژیکی من است، احتیاج ساختمان طبیعی من است- همه اینها را- نابود کردن و رنج را پذیرفتن برای یک ایده‌آل و دیگری را در برابر خویش، موقع انتخاب، برگزیدن و خود را ترک کردن و فداکردن و شهادت و مرگ را برای یک ایده‌آل، یک ایمان، یک ارزش، انتخاب کردن، برای زندگی دیگران مردن، برای زنده بودن یک فکر، نابودی خویش را به دست خویش در کمال شعور و در کمال آگاهی و آزادی انتخاب کردن، از آن کارهایی است که از آدمی که فیزیکمان در طبیعت ساخته و پرداخته شده- والان مبانی فیزیولوژیش و پسیکولوژیش در روانشناسی، در فیزیولوژی و در طب مشخص است- ساخته نیست. او یک آدم دیگری است؛ به میزانی که او را کشف می‌کنیم، او را پرورش می‌دهیم، در خودمان رشدش می‌دهیم، این پوسته من نمودی و یا به قول هایدگر، من مجازی، دائم نازک می‌شود، نازک می‌شود، تا وقتی که به حداقل می‌رسد. چنان که بر عکس، در این زندگی معمولی، زندگی حیوانی، زندگی «من»ی که در آن سر هر کس به آخور خودش بند است- چه آخور مدرن، چه کهنه، فرق نمی‌کند؛ این قیمتش و نرخش هست که گران می‌شود-، این آدم دائم پوست‌کلفت می‌شود، گوشتش زیاد می‌شود، چربی می‌بندد، به قدری که آن انسان درونش دائماً لاغر می‌شود، ضعیف می‌شود، و این من مجازی، این من مادی، من عنصری، دائماً رشد می‌کند تا آن انسان را خفه می‌کند، این انسانی را که زندانی است می‌کشد و به صورت یک جنازه در می‌آورد و بعد به صورت یک خاطره در درونش می‌ماند و بعد حتی خاطره‌اش هم از بین می‌رود. آن وقت کشف او، پرورش او، طرح او، بیرون آوردن او، استخراج او، «مذهب» است.

«و نفس و ما سواها» (و سوگند به نفس- به خویش -): بر خلاف مرتاض‌ها و زهاد که نفس را می‌کشند، اسلام می‌پرورد، پرورش بزرگ انسانی می‌دهد. خدا سوگند می‌خورد: «و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقویها، قد افلح من زکیها، و قد خاب من دسیها» یعنی: رستگار شد و به میوه و گل رسید، دهقانی که بذر آن خویشتن خویش پنهان در زیر بار و کود و خاک- خویشتن نمودی خویش - را پرورش داد و رویاند؛ سر زد، شکفت و به برگ و بار نشست، «قد افلح من زکیها»: موفق شد، عایدی برداشت، سود برداشت، کسی که آن بذر را نمو داد. کدام بذر ؟ بذر نفس که در درون آدمی مدفون است. «و قد خاب من دسیها» و کسی که این بذر را در اندام خویش، در زندگی وجودی روزمره خودش نگه داشت، قایم کرد و پنهان داشت، خود را تباه کرده، زیان کرده و همه چیز را باخته. چه را ؟ انسان بودن خویش را باخته، اگر چه همه دنیا را به دست بیاورد. در برابر فلسفه، در برابر علم، در برابر تکنیک، که آگاهی است(۶) در خودآگاهی، عالم موضوع علمش در خارج از خودش نیست، برمی‌گردد روی خودش، آن خود انسانی، آن را می‌کاود، می‌جوید، می‌فهمد، تجربه می‌کند، مزه می‌کند، می‌شناسد، به آن پی می‌برد، به آن ایمان پیدا می‌کند، همانی که بودا به آن می‌گوید: اتمان. بنابراین هنر در اوج تعالیش از جنس مذهب است یعنی از آن کانونی که مذهب سر می‌زند، هنر هم از آنجا سر می‌زند. هنر آگاهی نیست خودآگاهی است، ادب آگاهی نیست، خودآگاهی است، زیبایی در حالت متعالی‌اش، آگاهی نیست خودآگاهی است زیبایی یک چیز عینی نیست یک چیز ذهنی است، از عمق فطرت است و همچنین خیر (که پایه اخلاق است و ارزش‌ها از اینجا زاییده می‌شود) از همان کانون است. حقیقت‌پرستی مال این کانون است در برابر نفع طلبی و قدرت طلبی (که مال آگاهی است) از آن کانون مرموز درون آدمی [است]، از همانجا که در اسلام به آن می‌گوییم فطرت. در این آستر، این جنس واقعی و حقیقی‌ای که انسان بودن انسان از این جنس است، در رنگها و آرایه‌ها، اشکال و ابعادی که زندگی، جامعه، تاریخ، فرهنگ، تربیتهای قالبی قلابی بر آدم تحمیل می‌کند، فراموش می‌شود. علم، هنر، زیبایی، خیر، ایثار، تلاش برای دیگران و نفی منفعت‌های شخصی، آدم را به آن جنس نزدیک‌تر می‌کند و آن نفی را در درون این وجود دروغین آدم پرورش و اوج می‌دهد. بنابراین مذهب یعنی، خودآگاهی، کنسیانس، یعنی خود را وجدان کردن، در برابر سیانس، که علم بر خارج است.

روشنفکر چیست ؟ این اصطلاحات خیلی رایج است. دائماً همه با هم گفت و گو می‌کنند، اما درست و روشن نیست که هر کسی به چه معنی به کار می‌برد، این گفتگوهایی که اغلب روشنفکرها می‌کنند، خیلی مضحک است. می‌بینی با هم حرف می‌زنند، یک کلمه‌ای را با هم رد و بدل می‌کنند، اما هر کدام یک معنی خاصی از این کلمه می‌فهمند؛ با هم اول طی نمی‌کنند که کلمه‌ای را که با هم رد و بدل می‌کنند به یک معنی گرفته‌اند؛ از آخر روی یک کلمه توافق هم می‌کنند، اما هر کدام به یک معنی گرفته‌اند. متوجه نیستند که اصلاً اگر یکی یقه‌شان را بگیرد که «آقا روی چه توافق کرده‌اید ؟ »، آن وقت اول اختلاف است که شروع می‌شود. مساله روشنفکر یک کلمه بدیهی شده، و همگی به کار می‌برند. روشنفکر یعنی چه ؟ روشنفکر الان در ایران به غلط به معنای انتلکتوئل به کار می‌رود. انتلکتوئل از ریشه انتلیژانس(۷) به معنای هوش، مغز، و تعقل است، انتلکتوئل یعنی انسانی که کار مغزی می‌کند، کارش فکری است؛ برخلاف آدم‌هایی که کار بدنی دارند. بنابراین حسابدار انتلکتوئل است، دبیر، مترجم، وکیل دادگستری، بعضی از وکلای مجلس، انتلکتوئل‌اند (البته ممکن است باشند)، کار فکری می‌کنند؛ شاعر کار فکری می‌کند، نویسنده کار فکری می‌کند، فیلسوف کار فکری می‌کند، کسی که یک چیز را یادداشت می‌کند او هم کار فکری می‌کند. اینها کارشان بستگی به کار مغز است. اینها انتلکتوئل‌اند.

اما روشنفکر این نیست. روشنفکر در یک کلمه، ترجمه کلروایان(۸) است. به معنای روشن‌بین. خوب، کسی که روشن بین است ممکن است تحصیل کرده باشد، ممکن است نباشد، تصدیق دار باشد یا نباشد، و ممکن است کارش مغزی باشد، ممکن است بدنی باشد؛ ممکن است کسی کارش فکری باشد خیلی دانشمند هم باشد، اما روشنفکر نباشد؛ کسی ممکن است خط هم نداشته باشد، امضا هم نتواند بکند، اما روشنفکر باشد. اما خیلی علامه‌‌های بزرگ داشتیم و داریم که روشنفکر نبودند و نیستند. اما کسی مثل ستار خان، مثل باقر خان، که یکی الاغ می‌فروخته و یکی هم سارق سر گردنه بوده، عالی‌ترین و پر افتخارترین چهره‌های روشنفکری در عصر جدید هستند. پس روشنفکر کیست ؟ درست دقت کنید. اینجا خیلی حرف‌های زیادی هست. ولی من یک اصطلاح کاملاً تازه و معنی تازه‌ای برای این کلمه بسیار حساس به کار می‌برم که احتیاج به یک دقت زیاد‌تر دارد. روشنفکر عبارت است از اصطلاحی درست در کنار مذهبی (فعلاً روشنفکر مذهبی را دارم معنی می‌کنم) که آدم خودآگاهی است، در برابر فیلسوف که جهان آگاه است و عالم که آگاه به قوانین است و تکنیسین که آگاه به تکنیک است. مذهبی، خودآگاه است و روشنفکر، «ما آگاه» است، نسبت به آن چیزی که اسمش در جامعه شناسی مدرن بخصوص در جامعه شناسی سارتر و هایدگر «سیتواسیون اومن»(۹) است، به معنی وضعیت انسانی، وضع انسانی؛ روشنفکر انسانی است که نسبت به این وضع آگاهی دارد.

روشنفکر دارای یک گروه است، مثل هر انسان دیگر. انسان خارج از گروه در دنیا وجود ندارد. فرد در دنیا وجود ندارد، همواره فرد در یک جامعه است، در یک طبقه، در یک ملت، در یک گروه، در یک قوم. نمی‌شود یک فردی مجرد از جامعه باشد، اما برای فرد، گروه خودش، گروه اجتماعی خودش- چه جامعه‌اش باشد و چه طبقه‌اش- که فرهنگش، تاریخش، زبانش، روابطاجتماعیش، اخلاقش، سنتش، مذهبش، اعتقاداتش، و ارزش‌هایش، درد‌ها، نیازها، خطرها جبهه‌گیری‌ها و درگیری‌هایش است. مجموعه اینها محیطش است، جامعه‌اش است. روشنفکر فردی است که نسبت به تمام اینها که اسمش وضعیت انسانی و سیتواسیون انسانی است، آگاهی دارد. بنابراین مذهبی، انسان خودآگاه است. فیلسوف، عالم و تکنیسین، انسان، هستی و جهان آگاه هستند، و روشنفکر انسان آگاه به وضع اجتماعیش است، آگاه به جای گاه خود است. (نه به معنای جایگاه، بلکه جای به معنای مکان و گاه به معنای زمان). او حس می‌کند و می‌شناسد که در کجا و درکی قرار دارد. ما الان اگر خودمان به خودمان فکر کنیم، می‌بینیم جایگاهمان را نمی‌دانیم، خیلی‌هامان این را نمی‌دانیم، الان در میان ما خیلی کمند كساني که بدانند الان ما در کجای تاریخ قرار گرفته‌ایم ؟ در کجای تاریخ ؟ آن کسی که تقویمش را نگاه می‌کند می‌گوید امروز بیست و چهارم مرداد است، خرداد است، فلان است؛ نگاه می‌کند، می‌گوید چندم اوت ۱۹۷۲ است، او نمی‌فهمد. خود همین نشانه این است که جا و زمانش را نمی‌فهمد. فقط روشنفکر است که می‌تواند بفهمد در کی قرار دارد یعنی در کجای تاریخ قراردارد ؟ قرن خودش را و قرن جامعه خودش را و ملت خودش را کشف می‌کند و این کار بسیار مشکلی است. هر کسی که در قرن بیستم، در سال ۱۹۷۲ زنده است، در سال ۱۹۷۲ زندگی نمی‌کند. والا حیوانات هم با بزرگ‌ترین نوابغ الان همزمان‌اند. این زمان تقویم است. آنچه که واقعیت و حقیقت دارد، زمان تاریخی است. زمان اجتماعی مهم است؛ هر کسی در یک دوره از زمان اجتماعی و هر جامعه‌ای در یک قرن از تداوم تحول فرهنگی، تمدنی، فکری و اجتماعی تاریخ است. تو کجای تاریخ قرارگرفته‌ای ؟ اگر این را بفهمی، روشنفکری. و می‌بینیم بسیار کمند که این را دقیقاً بتوانند ارزیابی کنند. و نیز در چه جایی ؟ در چه جایی یعنی چه ؟ یعنی تو در جامعه خودت، در میان قطب‌های مختلف، قدرت‌های مختلف، جهت‌های مختلف، دشمن‌ها، دوستها، خنثی‌ها، بالاها، پایین‌ها، در تمام این خطوط مختلفی که به تو می‌پیوندد، چه وضعی داری، چه جایگاهی داری ؟ این را همه نمی‌فهمند بسیار کمند که بدانند کجا قرار دارند.

یکی از خصوصیات سیاه‌ها در افریقا که من همان را یکی از علائم بزرگ امیدواری خودم نسبت به آینده آنها می‌دانم، - آینده‌ای که، این نژاد ننگین! بتوانند سفید‌های مغرور فرنگی را که اصلاً آبروی آدم را برده‌اند، پس بزند، و برای انسان یک حیثیتی را بار بیاورند- و بی‌نهایت به آینده‌شان مطمئنم -خیلی قوی خیلی معتقد- این است که وقتی از یک جوان، حتی از یک پسربچه، از یک دانشجوی معمولی یا دانش‌آموز سیاه، حتی مال کشورهایی مثل موزامبیک و امثال این‌ها، می‌پرسی تو کجایی هستی ؟ و می‌گوید، من مال فلان ملتم مال فلان کشورم، ميگويم مثلاً این ساحل عاج کجاست ؟ مثلاً ساحل طلا کجاست ؟ Cote d'ivoire کجاست ؟ او چنان دقیق می‌داند در کجای آفریقا قرارگرفته، از شمال به کدام کشورها، کدام رژیم‌ها، کدام مذهب‌ها، از شرق، از غرب، از جنوب، چه تغییراتی پیدا کرده، چه رابطه‌ای با آنها دارند ؟ در چه مسیر هستند ؟ استعمارهای مختلف در اطراف کشور او و هر کدام چه جوری خانه دارند ؟ چه پایگاهی دارند ؟ مربوط به کجا هستند ؟ چه شخصیت‌هایی آنجا هست ؟ چه تحولاتی در سال‌های اخیر رخ داده ؟ این تحولات نسبت به سرنوشت مملکت او چه وضعی داشته ؟ و همچنین آفریقا که در مقیاس جهانی، در قطب‌بندی‌های دنیایی، تغییر پیدا می‌کند، و دائم بلوک و مرز عوض می‌شود، این، چه حادثه‌ای، چه حرکتی و چه وضعی پیدا می‌کند ؟ تمام اینها را دقیق می‌داند؛ می‌داند الان درقرن بیستم، کجای روی زمین است، و می‌داند کجای تاریخ است.

یکی از دوستان من از همین سیاهان آفریقایی مسلمان بود پدرش سفیر یکی از کشورهای آفریقایی در مکه بود، در ریاض، می‌گفت که: «ایام مکه من می‌رفتم به مکه، برای اینکه خوب زیارت کنم و مردم را هم ببینم، از ایرانی‌های شما گاهی می‌پرسیدم، می‌گفتم (نمی‌دانستم مثلاً حاج آقا کیست، به زور به عربی صحبت می‌کرد) مال کدام مملکتی، مال کجای دنیا هستی ؟ اصلاً نمی‌دانستم [آیا] این ترک است، عرب است، فارس است ؟ اصلاً مال روسیه است، مال شرق است، غرب است، مال آفریقای جنوبی است ؟ می‌پرسیدم مال کجایی ؟ می‌گفت ما، مال پایین ولایتیم، آقا، مال پایین ولایت!

بعد می‌پرسیدم آقا اصلاً پایین ولایت کجای دنیاست ؟ از شمال به کجا ؟ از جنوب به کجا ؟ چه نژادی است ؟ چه زبانی است ؟ او غیر از پایین ولایت نمی‌دانست! «مملکتش پایین ولایت شده! او جایگزینی‌اش را در عالم این اندازه می‌فهمد؛ این، جهان‌بینی‌اش است!

بنابراین آگاهی نسبت به زمان و مکان، خاص روشنفکر است و نیز مساله مهم‌تر اینکه تنها روشنفکر است که می‌داند (یک چیز تازه! نه فلسفه است، نه علم است، نه تکنیک) وابسته به چه گروه انسانی است، و این گروه انسانی دارای چه وضع، چشم، گوش، دست و نیاز است، و این گروه که او عضو آن است، با خود او چه اشتراکی در سرنوشت دارد، و می‌داند که الان چه حوادثی و چه جریان‌هایی دارد بر سرنوشت تاریخی، اجتماعی و طبقاتی و فکری و فرهنگی گروهی که او متعلق به آن است می‌گذرد، و همچنین می‌داند که الان این گروهی که او عضوش است، در مسیر تاریخ در چه مرحله‌ای و دارای چه حرکتی و چه شتابی از حرکت و چه مسیری است و آینده‌اش، مرحله آینده تاریخی‌اش کجاست و از کدام مرحله دارد حرکت می‌کند و الان دارای چه انحراف‌های تاریخی در مسیر تحولات اجتماعی‌اش هست و همچنین چه نیازی به او دارد و او در برابر گروهش و جامعه‌اش چه مسئولیتی دارد. بنابراین احساس اینکه من در چه جمعی هستم، وابسته به چه جمعی هستم، چگونه وابستگی دارم، تغییر اجتماعی این جمع چیست و همچنین اشتراک در درد و سرنوشت و آینده و گذشته من و این جمع، چگونه است و مسئولیت من در برابر این وابستگی اجتماعی چه‌ها هست- این آگاهی بر مجموعه اینها- آگاهی روشنفکرانه است. این آگاهی، موضوع یک روشنفکر است.

بنابراین از اینجا به یک کشف تازه می‌توان رسید که یکی از مشکلات مترجمان است. هم در زبان‌های خارجی، هم در زبان فارسی، و آن این است که بعضی‌ها هستند که حتی قرآن و نهج البلاغه و اینها را هم وقتی می‌خواهند ترجمه کنند، تفسیرمي‌کنند، مثلاً می‌گویند: اینجا نوشته: «و اذ قال ابراهیم لابیه» (گفت ابراهیم به پدرش)؛ خوب بعد نوشته است: که بله «قال ابراهیم» یعنی: «گفت ابراهیم»؛ «لابیه» یعنی: «به پدرش»، ولی اینجا یعنی «به عمویش»! همه جا نوشته‌اند «به عمویش»، یعنی چه ؟ یعنی اینکه خوب، اینجا دیگر خدا دستپاچه بوده، عربی‌اش قوی نبوده و...! از این تفسیرها می‌کند، این قضیه را نمی‌فهمد، درستش می‌کند(۱۰)! افلاطون در تعریفی که از انسان دارد، درست مشخص کرده که انسان یک حیوان سیاسی است؛ کلمه پلیتیک را دارد؛ پلیتیک یعنی سیاسی؛ به جای ارسطو که می‌گوید انسان حیوانی است ناطق. افلاطون می‌گوید انسان حیوانی است سیاسی. بعد این مترجم (مرد مترجم و دانشمند و آدم باوقار و پخته و جا افتاده و عاقل و... اینها بوده، سیاسی نبوده، اصلاً زحمتی در سیاست نداشته) می‌خواهد ترجمه کند. می‌بیند نوشته انسان حیوانی است سیاسی؛ می‌گوید پس ما که سیاسی نیستیم، پس یعنی حیوان خالی هستیم ؟ ! نمی‌شود که! درستش کرده: همه جا، هم در اروپایی، هم در فارسی ترجمه كرده: «انسان حیوان اجتماعی است»؛ اغلب هم می‌گویند «افلاطون می‌گوید، انسان حیوانی است اجتماعی»! بعضی راجع به همین هم سخنرانی و صحبت و از این قبیل می‌کنند، در صورتی که زنبور عسل هم حیوان اجتماعی است، زنبور عسل که اجتماعی‌تر از ما است! موریانه حیوانی است اجتماعی، گاوهای وحشی حیوانات اجتماعی هستند، گوسفند‌ها حیوان اجتماعی هستند. یکی از آنها را آدم بر می‌دارد و می‌آورد خانه که فردا بکشد، تا فردا آن قدر داد و بیداد راه می‌اندازد که... در صورتی که فردی می‌تواند چهل سال گوشه گیر بشود و به ریاضت بپردازد. مورچه که اجتماعی‌تر است! صحبت اجتماعی نیست! صحبت سیاسی است، منتها تو سیاسی را نمی‌فهمی یعنی چه ؟ خیال می‌کنی پادو‌های روزمره و آن‌هایی که آتشجویان معرکه هستند و دنبال قدرت‌ها و چاپلوسی‌ها و تملق‌ها و دویدن این ور و آن ور و چاپیدن‌ها و بگیر و ببند هستند- همین‌ها- فقط سیاسی‌اند؛ تو سیاسی را به این معنی گرفته‌ای، خوب، تو اشتباه می‌کنی! در کلمه سیاسی، سیاست بازها و مصلحت‌باز‌ها، سیاسی نیستند آن هم یک شغل دیگری است، اسمش را خجالت می‌کشم بگویم! اما اینکه می‌گوید سیاسی و پليتیک، از کلمه پولیس است. پولیس به معنای شهر است. پلیتیک یعنی مجموعه مسایل، راه حل‌ها و طرح و نقشه و تدبیری که شهر را اداره می‌کند، شهر (به معنای مجموعه انسانی) را می‌چرخاند و بنابراین "انسان موجودی است سیاسی"، به این معنا است که انسان تنها حیوانی است از میان حیوانات که در جمعی که زندگی می‌کند؛ اولاً رابطه خودش را با آن جمع و وضع خودش را در آن جمع و وضع آن جمع را در زمان و مکان حس می‌کند، آگاه است، سیاسی است، و نیز وابستگی خودش را به جمع احساس می‌کند و نیز تدبیر اداره و هدایت جامعه خودش را می‌نماید و مسئولیت خودش را در تدبیر جمع و انسان و این مدینه بزرگ یعنی جامعه، حس می‌کند، می‌شناسد، نسبت به آن آگاه است؛ سیاسی به این معنا است، و تنها انسان است که در جامعه احساس می‌کند که درون جامعه‌اش است؛ حیوانات دیگر فقط در جامعه هستند، ولی نسبت به آن آگاهی ندارند. بنابراین می‌بینیم روشنفکر، حیوان سیاسی است، و با انسان- به معنای درست کلمه در تعریف افلاطون- یکی است و همه به معنای آگاهی انسان [است] نسبت به وضع اجتماعی، یعنی وضع جامعه‌اش، در زمان و مکان تاریخی - جغرافیایی و وضع جامعه‌اش در مرحله متفاوت تمدن و تفکر و حرکت و یا سکون و تاریکی و همچنین وضع خودش در آن جامعه است و پایگاه طبقاتی و جبهه‌گیری طبقاتی و جبهه‌گیری اجتماعی، رابطه‌اش با گروه‌ها، رابطه‌اش با مردم و جهتی که گرفته به نفع مردم، به ضرر مردم، احساسی که نسبت به سرنوشت جامعه‌اش و همدردی خویش نسبت به جامعه‌اش می‌کند و پیش‌بینی‌ای که آینده جامعه‌اش را می‌کند و احساسی که نسبت به تداوم تاریخی گذشته تا حال جامعه و از حال تا فردای جامعه‌اش دارد، آگاهی او نسبت به همه اینها عبارت است از آگاهی خاصی که آگاهی پیامبرانه است یعنی آگاهی یک انسان روشنفکر و به همین معناست که می‌گویم انسان حیوان متعصبی است.(۱۱) بنابراین به اینجا می‌رسیم که روشنفکر مذهبی در عالی‌ترین معنی به معنای خودآگاه، آگاه نسبت به زمان تاریخی و وضع اجتماعی جامعه‌اش و رابطه خود با جامعه است. همه‌اش به این معناست. و بنابراین سیاست به معنای آگاهی انسان نسبت به وضع اجتماعی و تقدیراجتماعی، خاصیت و خصوصیت اصیل انسان است؛ اگرنه یک فرد، حداکثر مثل زنبور عسل، عنوان اجتماعی می‌گیرد، منتهی او از خودش عسل تولید می‌کند، اینها بعد از عسل! خیلی عذر می‌خواهم که وقت گذشته و شما هم خسته هستید و متاسفانه اساسی‌ترین مسائلی را که می‌خواستم مطرح کنم، گذشت ولی فقط اجازه بدهید که یک نتیجه گیری سریع- با سرعتی که از روی کلمات رد می‌شوم- بکنم.

بنابراین در اینجا چهره یک انسان متعالی دو تا خط دارد- خواهش می‌کنم درست دقت کنید-: خط اول خودآگاهی است، خط دوم آگاهی اجتماعی (به معنای سیاست، به معنای تعصب یا به معنای روشنفکر و روشنفکری؛ هر چه می‌خواهید، اصلاحش کنید). اما اساس حرف این جاست که عامل اساسی‌ای که انسان را می‌تواند غیر از همه حیوانات دیگر تعیین کننده و سازنده سرنوشت خویش به عنوان خویشتن خویش و سرنوشت جامعه خویش به عنوان یک روشنفکر- مسئول جامعه خویش- بسازد، آگاهی است، چه آگاهی اجتماعی، به آن معنایی که افلاطون می‌گوید یا به معنایی که روشنفکر می‌گوید، چه آگاهی خودی و خودآگاهی به آن معنایی که من از مذهب استنباط کردم. بنابراین عاملی که این آگاهی را تقویت می‌کند، آن عاملی است که در مسیر نجات آدمی و سازندگی انسان، حرکت می‌کند. می‌بینیم ضابطه برای تشخیص و قضاوت چقدر دقیق است. اگر آدم ضابطه دقیق داشته باشد- ضابطه فکری، ایدئولوژیکی، آنچه علم به آدم نمی‌دهد، تکنیک به آدم نمی‌دهد- دیگر هیچ اشتباه نمی‌شود کرد، قر و قاطی‌اش نمی‌شود بکنند، درهم برهمش نمی‌شود بکنند، ذهن را منحرف نمی‌شود کرد.

بنابراین می‌بینیم انسان مثل حیوانات دیگر اسیر جبر زمان است، اسیر جبر جغرافیا، جبر اقلیم، جبر زندگی و روابط اجتماعی، جبر تولید و توزیع و مصرف، جبر فیزیک است. ما با همه حیوانات و گیاهان در طبیعت هم‌خانه‌ایم و ساخته همین طبیعتیم، اما در انسان یک چیز وجود دارد که می‌تواند او را در برابر طبیعت به طغیان و عصیان وادار کند و جبرهای تاریخ و جامعه را و جبر‌های فیزیک، عالم طبیعت و ماده را بشکند، حتی جبرهایی را که برایش تحمیلی است، جبر‌هایی را که در ذات فیزیولوژی و روانشناسی تحمیل شده و ثبت شده، می‌تواند بشکند، می‌تواند از خودی که طبیعت ساخته خودی دیگر بیافریند. این، انسانی است که آفریدگار است، حتی آفریدگار خویشتن؛ این فردی که ساخته تمدن است، ساخته تاریخ است و ساخته طبیعت است، -خود این، ساخته شده- می‌تواند سازنده تمدن و طبیعت و تاریخ و نژاد و فرهنگ خودش باشد. یعنی انسان که معلول است خودش نقش علت را بازی کند، انسانی که مخلوق طبیعت است، نقش خالق را بازی می‌کند؛. انسانی که ساخته محیط اجتماعی است، نقش سازنده جامعه‌اش را بازی می‌کند، مسیر تاریخ، مارا این طور ساخته و ما می‌توانیم مسیر تاریخ را تغییر بدهیم. سرنوشت ما ساخته وضع اجتماعی، وضع اقتصادی، وضع آب و هوای جغرافیایی ما و وضع گذشته ماست و ما در عین حال می‌توانیم سرنوشت خودمان را علیرغم همه این جبرها تعیین کنیم، تغییر بدهیم، انتخاب کنیم. همه این توانایی‌ها را انسان تنها به دست آورده، در حالی که انسان هم مثل حیوانات دیگر ساخته طبیعت است؛ فقط و فقط موهبت آگاهی- دو تا آگاهی: آگاهی نسبت به وضع اجتماعی (آگاهی یک روشنفکر) و آگاهی خودی و خودآگاهی انسانی- است که انسان مخلوق را خالق می‌کند. انسان اسیر را آزاد می‌کند. انسان در بند طبیعت و تاریخ و محیط و وضع را نه تنها آزاد، بلکه دربند کننده همه این جبرهای تحمیلی بر سرنوشت انسان می‌کند؛ این، انسان است.

آگاهی، فقط و فقط آگاهی، آگاهی نسبت به خویشتن پوکمان و خویشتن پاکمان، ما را قدرتی می‌دهد که علیرغم و علیه خویشتن پوک، خویشتن پاک خود‌مان را بپرورانیم، زنده کنیم و آگاهی نسبت به وضع ناهنجار نظام اجتماعی و سرنوشت تاریخیمان، ما را این توانایی می‌دهد که این وضع را دگرگون کنیم و سرنوشتی ایده‌آل به جای سرنوشتی که به وسیله جبرها بر ما تحمیل شده، جانشین کنیم. اینها همه تا مرحله شبه خدایی انسان در طبیعت، یعنی جانشین خدا شدن انسان در طبیعت، معلول آگاهی نسبت به خویش، آگاهی نسبت به زمان و جامعه است. اما عواملی، عوامل گوناگونی و قدرت‌های گوناگونی که همواره از روییدن انسان، از سر زدن آن انسان متعالی در این لش‌های مبتذل و از پی بردن به خدایی بودن ذات انسان در درون این ویرانه ابلیسی که ماییم، می‌ترسند و به زیانشان است - این عوامل- تنها و تنها برای نابود کردن آن دو تا آگاهی در طول تاریخ، دست به هر تلاشی می‌زنند.

یک عرض کوچکی داشتم و می‌خواستم به عنوان آخرین حرفم بگویم. چون دیگر فرصت نیست- و من عذر می‌خواهم که این وقت محدود بوده و من اطلاع نداشتم که تمدید کنم- و آن این است که، حرف اساسی من این است که عواملی را که در گذشته این دو آگاهی را یا نفی می‌کرده یا مسخ می‌کرده و عواملی را که در زمان حاضر این دو آگاهی را یا نفی می‌کند یا مسخ- این عوامل کهنه نفی آگاهی و خودآگاهی و عوامل جدید نفی آگاهی و خودآگاهی را- یکی یکی فهرست و آدرسش را به شما بدهم تا راست بروید در خانه‌ها و بفهمید که چه عواملی است که قاتل این دو آگاهی در گذشته و در حال، تیپ مدرن ما و تیپ متقدم است، و نیز چگونه می‌توان این دو آگاهی را در خویش دوباره زنده کرد.


پاورقی :

۱. آنجا هم یک قطب بزرگ و مرجع بزرگ شده بود، یک آدم معمولی نبود. این دست سوم، چهارمی‌ها خیلی برای خودشان حارت و پورت قائلند آدم که بلند و بزرگ می‌شود، خیلی گستاخ می‌گردد. اینجاست که مردم را تابع خودش می‌کند، خودش را بر مردم تحمیل می‌کند، ارزش‌هایی که مردم به آن معتقد هستند می‌شکند، رویاروی با آن‌ها درمی‌افتد و با حمله به آن‌ها عوض‌شان می‌کند آن‌های دیگر از ارزش‌های موجود استفاده و تغذیه می‌کنند و از حیثیت‌هایی که در جامعه کاملا مشخص شده است- با انتساب به این‌ها- برای خودشان نیمچه حیثیتی درست می‌کنند.

۲. نه اداهای خیلی از این روشنفکران که حالا باز به تقلید از فرنگی‌ها به عنوان موج‌نو، به میان توده می‌آیند و خیال می‌کنند که به میان توده آمدن این طوری است شب شعر نو بگویند و روز بیایند مثلا در قهوه‌خانه قنبر بخوابند! این‌ها خیال می‌کنند که باید این‌طور به میان توده آمد و آن‌ها هم چشم‌هاشان چهار تا بشود که این‌ها چگونه موجوداتی هستند؟! از مریخ‌اند؟! از کجا تغذیه می‌کنند؟! جن‌اند؟! چه‌اند؟ دلیل‌شان چیست؟

۳. من خواهش می‌کنم این جلسه را – چون فکر نمی‌کنم دیگر از این فرصت‌ها باشد- به عنوان یک جلسه سخنرانی خوب یا یک کنفرانس علمی یا امثال این‌ها نگیرید، به عنوان یک نشست صمیمانه، خیلی ساده و خیلی معمولی حرف زدن. گپ زدن- به این عنوان- بگیرید.

۴. همان که آندره ژید در مائده‌های نو فریاد می‌کند و می‌گوید : آه دیروز هم اینجا بودم. امروز هم همینجا هستم- به عنوان یک درد، یک ناله- آه دیروزهم اینجا بودم، امروز هم همینجا هستم. ای تشنگی سوخته بی‌ارام، پس کی هنگام رفتن به سوی سرچشمه‌ها فرامی‌رسد؟ ... و این همان سخن علی است که وای بر حال انسانی که دو روزش مانند هم باشد.

۵. Conscience

۶. فلسفه، آگاهی بر سرنوشت، بر جهان، بر هستی، بر طبیعت. بر کلیات و امثال این‌هاست. علم، آگاهی بر روابط میان جزئیات، چه در جامعه، چه در طبیعت، چه در ... و تکنیک، آگاهی بر قوانین، نیروها و امکانات گوناگون که می‌توان در خدمت هدفی استخدام کرد. این‌ها آگاهی است یعنی در آگاهی، من مثل یک آینه و واقعیت‌های خارج را آگاه می‌شوم. از خارج می‌بینم. این‌ها آگاهی است: فلسفه، علم و تکنیک.

۷. Intelligence

۸. Clair-Voyant

۹. Situation Humaine

۱۰. یک نفری بود، خطش خیلی خوب بود، قرآن می‌نوشت. ولی بعضی جاهایش هم تصحیح می‌کرد. می‌دید که خیلی درست نیست، خیلی خوانا نیست، درستش می‌کرد. یک امیری آمد پول هنگفتی داد، گفت من دو برابر می‌دهم اما به شرطی که دست نزنی، غلط‌های قرآن همانجور باشد، نمی‌خواهم اصلا درست کنی گفت : این‌هاست، هیچ دست نزدم. فقط یک جا بود که دیدم اصلا طاقت ندارم، طاقت نیاوردم. گفت : چیست؟ گفت : اینجا نوشته و شغلتنا، ما شدرستنایش کردیم!

۱۱. تعصب هم به همین معناست، تعصب از کلمه عصبه است. عصبه یعنی گروه، تعصب مثل تحزب، وابستگی و احساس وابستگی نسبت به عصبه خودش است. این عصبه، طبقه یا جامعه یا ملت یا گروه اعتقادی است.


تاریخ سخنرانی : ۰۰ / ـــــ / ۱۳۵۲

منبع : کانون آرمان شریعتی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ویرایش : شروین ۰ بار
.




موضوعات مرتبط با این موضوع...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  جزئیات مجموعه آثار shervin 40 13,528 25_03_2017 . 10:45
آخرین ارسال: shervin
  مجموعه آثار ۲۱ shervin 1 57 26_03_2016 . 20:06
آخرین ارسال: shervin
  مجموعه آثار ۲۴ shervin 4 2,305 28_12_2015 . 13:01
آخرین ارسال: shervin
  مجموعه آثار ۱۹ shervin 4 4,700 04_07_2014 . 22:41
آخرین ارسال: ehsan
  مجموعه آثار ۱۳ shervin 1 2,749 21_05_2014 . 19:38
آخرین ارسال: ehsan
  مجموعه آثار ۲۷ shervin 7 5,487 12_11_2013 . 02:59
آخرین ارسال: mohsen.haghighatpishe

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان