زندگی‌نامه دکتر شریعتی
27_12_2009 . 05:00
#1
زندگی‌نامه دکتر شریعتی



دوستان گرامی!
منتظر دریافت اطلاعات شما درباره این موضوع هستیم.

ــــــــــــــــــــ

فهرست مقالات :

زندگی علی شریعتی / ناشناس
زندگی‌نامه دکتر شریعتی / ناشناس
من با شریعتی بودم / محمود فرجامی
فعالیت‌های سیاسی / غلام‌رضا نجاتی
نگاهی به کتاب علی رهنما ۱ / ناشناس
نگاهی به کتاب علی رهنما ۲ / ناشناس
شریعتی در مکتب مشهد / رضا خجسته‌رحیمی
۲۹ خرداد و احترام به آموزگاری که پرسش‌گری آموخت / حمیدرضا تکاپو


ـــــــــــــــــــــــــ
.
19_02_2010 . 18:11
#2
زندگی‌نامه دکتر شریعتی



زندگی‌نامه دکتر شریعتی


علی شریعتی (۲ آذر ۱۳۱۲ ـ ۲۹ خرداد ۱۳۵۶) نویسنده و جامعه‌شناس و از روشنفکران دینی ایران است.

دکتر علی شریعتی در دوم آذر سال ۱۳۱۲ در کاهک، یک روستای سنتی کوچک، کنار کویر، در نزدیکی سبزوار دیده به جهان گشود. پدرش محمد‌تقی شریعتی، موسس کانون نشر حقایق اسلامی و مادرش زهرا امینی، زنی روستایی متواضع و حساس بود. پدر پدر بزرگ علی، ملاقربان‌علی، معروف به آخوند حکیم، مردی فیلسوف و فقیه بود که در مدارس قدیم بخارا و مشهد و سبزوار تحصیل کرده و از شاگردان برگزیده ملاهادی سبزواری محسوب می‌شد.

در سال ۱۳۳۱، اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام حکومتی بود. در تاریخ ۲۴ تیر سال ۱۳۳۷ با پوران شریعت رضوی، یکی از همکلاسی‌هایش، ازدواج کرد.

شریعتی تحصیلات دانشگاهی خود را در مشهد گذراند و تحصیلات عالی خود را در سال ۱۳۴۱ در فرانسه و در رشته ادبیات ادامه داد. در سال ۱۳۴۳ به ایران برگشت و در مرز دستگیر شد. حکم دستگیری از سوی ساواک بود و متعلق به ۲ سال پیش، یعنی در هنگام خروج از ایران، که به همان دلیل معلق مانده بود و در‌عین‌حال لازم‌الاجرا بود. بعد از بازداشت به زندان قزل‌قلعه در تهران منتقل شد. اوائل شهریور همان سال بعد از آزادی به مشهد برگشت.

از آبان‌ماه ۱۳۵۱ تا تیر ماه ۱۳۵۲، دکتر به زندگی مخفی روی آورد. ساواک به دنبال او بود و از تعطیلی به بعد، متن سخنرانی‌های دکتر با اسم مستعار به چاپ می‌رسید. در تیرماه ۱۳۵۲، دکتر در نیمه شب به خانه‌اش مراجعه کرد و دو روز بعد به شهربانی مراجعه کرد و خودش را معرفی کرد. بعد از آن روز به مدت ۱۸ ماه به انفرادی رفت.

شریعتی سپس در فروردین سال ۱۳۵۴ تحت شرایط ویژه‌ای آزاد شد که بر طبق آن اجازه تدریس، انتشار، و یا برپایی گردهمایی را چه به صورت خصوصی و چه عمومی نداشت. علاوه بر این، ساواک کلیه تحرکات او را به شدت زیر نظر داشت.

شریعتی این شرایط را نپذیرفت و تصمیم به هجرت از ایران گرفت. اما سه هفته بعد از ورود به سوت‌همپتون انگلستان، به طرز مشکوکی از دنیا رفت. دلیل رسمی مرگ وی حمله قلبی اعلام شد. در ایران بسیاری از او با نام شهید یاد می‌کنند. شریعتی بر خلاف وصیت خود که خواسته بود وی را در حرم امام هشتم شیعیان در مشهد دفن کنند، در حرم حضرت زینب، خواهر امام حسین، در شهر دمشق به خاک سپرده شد.


گروه شریعتی : دوست عزیز (hakime)! لطفاً منبع این پاراگراف را ذکر بفرمایید :

"... شریعتی این شرایط را نپذیرفت و تصمیم به هجرت از ایران گرفت. اما سه هفته بعد از ورود به سوت‌همپتون انگلستان، به طرز مشکوکی از دنیا رفت. دلیل رسمی مرگ وی حمله قلبی اعلام شد. در ایران بسیاری از او با نام شهید یاد می‌کنند. شریعتی بر خلاف وصیت خود که خواسته بود وی را در حرم امام هشتم شیعیان در مشهد دفن کنند، در حرم حضرت زینب، خواهر امام حسین، در شهر دمشق به خاک سپرده شد..."

تا آنجا که ما اطلاع داریم، شریعتی وصیت کرده بود در پشت ساختمان حسینیه ارشاد در تهران به خاک سپرده شود، و نه در حرم امام رضا، و نه حتی در زینبیه‌ی سوریه!


ویرایش : شروین یک بار
.
19_02_2010 . 18:12
#3
زندگی شریعتی از دیدگاه رضا علیجانی



نام مطلب : زندگی شریعتی از دیدگاه رضا علیجانی

نویسنده : رضا علیجانی

موضوع : شریعتی‌شناسی


مطالعه در همین تالار :

روان‌شناسی معرفت / زندگی شریعتی ۱
روان‌شناسی معرفت / زندگی شریعتی ۲


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۱۳۷۸

منبع : کانون آرمان شریعتی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
30_03_2010 . 11:31
#4
علی شریعتی



نام مقاله : زندگی علی شریعتی

نویسنده : ناشناس

موضوع : زندگی شریعتی


زندگی

دکتر شریعتی در دوم آذرماه سال ۱۳۱۲ در مزینان از توابع شهر سبزوار متولد شد. شریعتی در سال ۱۳۳۷ برای ادامه تحصیل در رشته دکترای ادبیات فارسی به ‌فرانسه رفت و در مدرسه زبان‌های شرقی پاریس بنا به پیشنهاد جمال‌زاده تز دکترای خود را در زمینه تصحیح کتاب فضائل بلخ نوشت و با حداقل نمره لازم کار خود را به اتمام رسانید. شریعتی در سال ۱۳۴۳ به ‌ایران بازگشت و ابتدا به‌عنوان دبیر دبیرستان و سپس به‌عنوان استادیار دانشگاه مشهد شروع به فعالیت کرد. دکتر شریعتی در سال ۱۳۴۸ به‌ حسینیه ارشاد در تهران دعوت شد و از آن زمان با سلسله سخنرانی‌های معروف خود به مبارزه ضد حکومت شاه پرداخت. از دکتر شریعتی ده‌ها جلد کتاب و مقاله تحقیقی و متون سخنرانی بر جای مانده‌ است. علی شریعتی در روز ۲۹ خرداد سال ۱۳۵۶ درگذشت. آرامگاه وی در سوریه است.


بیو گرافی و شرح حال دکتر علی شریعتی

نگاهی به زندگی دکتر علی شریعتی با بازخوانی کتاب "طرحی از یک زندگی" نوشته پوران شریعت رضوی (همسر دکتر)

در فاصله سال‌های تدریس‌اش، سخنرانی‌هایی در دانشگاهای دیگر ایراد می‌کرد، از قبیل دانشگاه آریامهر (صنعتی‌شریف)، دانش‌سرای عالی سپاه، پلی‌تکنیک ‌تهران، و دانشکده نفت آبادان. مجموعه این فعالیت‌ها سبب شد که مسئولین دانشگاه در صدد برآیند تا ارتباط او را با دانشجویان قطع کنند و به کلاس‌های وی که در واقع به جلسات سیاسی ـ فرهنگی بیشتر شباهت داشت، خاتمه دهند.


سال‌شمار زندگی دکتر :

۱۳۱۲: تولد
۱۳۱۹: ورود به دبستان "ابن یمین"
۱۳۲۵: ورود به دبیرستان "فردوسی مشهد"
۱۳۲۷: عضویت در کانون نشر حقایق اسلامی
۱۳۲۹: ورود به دانش‌سرای مقدماتی مشهد
۱۳۳۱: اشتغال در ادارهٔ فرهنگ به عنوان آموزگار. شرکت در تظاهرات خیابانی علیه حکومت موقت قوام السلطنه و دستگیری کوتاه. اتمام دوره دانش‌سرا.
۱۳۳۲: عضویت در نهضت مقاومت ملی
۱۳۳۳: گرفتن دیپلم کامل ادبی
۱۳۳۵: ورود به دانشکده ادبیات مشهد و ترجمه کتاب ابوذر غفاری
۱۳۳۶: دستگیری به همراه ۱۶‌ نفر از اعضای نهضت مقاومت ملی
۱۳۳۷: فارق‌التحصیلی از دانشکده ادبیات با رتبه اول
۱۳۳۸: اعزام به فرانسه با بورس دولتی
۱۳۴۰: همکاری با کنفدراسیون‌ دانشجویان ایرانی، جبهه ملی، نشریه‌ ایران آزاد
۱۳۴۲: اتمام تحصیلات و اخذ مدرک دکترا در رشته تاریخ و گذراندن کلاس‌های جامعه‌شناسی
۱۳۴۳: بازگشت به ایران و دستگیری در مرز
۱۳۴۵: استادیاری تاریخ در دانشگاه مشهد
۱۳۴۷: آغاز سخنرانی‌ها در حسینیه ارشاد
۱۳۵۱: تعطیلی حسینیه ارشاد و ممنوعیت سخنرانی
۱۳۵۲: دستگیری و ۱۸ ماه زندان انفرادی
۱۳۵۴: خانه‌نشینی و آغاز زندگی سخت در تهران و مشهد
۱۳۵۶: هجرت به اروپا و شهادت.


سال‌های کودکی و نوجوانی

دکتر در کاهک از روستاهای بخش داورزن شهر سبزوار متولد شد. مادرش زنی روستایی و پدرش مردی اهل قلم و مذهبی بود. سال‌های کودکی را در کاهک گذراند. افراد خاصی در این دوران بر او تاثیر داشتند، از جمله: مادر، پدر، مادر بزرگ مادری و پدری و ملا زهرا (مکتب‌دار ده کاهک).

دکتر در سال ۱۳۱۹، در سن هفت سالگی، در دبستان ابن‌یمین در مشهد، ثبت نام کرد، اما به دلیل اوضاع سیاسی و تبعید رضاخان و اشغال کشور توسط متفقین، استاد شریعتی(پدر دکتر)، خانواده را بار دیگر به کاهک فرستاد. دکتر پس از برقراری صلح نسبی در مشهد به ابن‌یمین برمی‌گردد. در اواخر دوره دبستان و اوائل دوره دبیرستان رفت و آمد او و خانواده به ده به دلیل مشغولیت‌های استاد کم می‌شود. در این دوران تمام سرگرمی دکتر مطالعه و گذراندن اوقات خود در کتاب‌خانه پدر بود. دکتر در ۱۶ سالگی سیکل اول دبیرستان (کلاس نهم نظام قدیم) را به پایان رساند و وارد دانش‌سرای مقدماتی شد. او قصد داشت تحصیلات‌اش را ادامه دهد.

در سال ۳۱، اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام حکومتی بود. این بازداشت طولانی نبود ولی تاثیرات زیادی در زندگی‌ی آینده‌ی او گذاشت. در این زمان فصلی نو در زندگی او آغاز شد، فصلی که به تدریج از او روشنفکری مسئول و حساس نسبت به سرنوشت ملت‌اش ساخت.


آغاز کار آموزی

با گرفتن دیپلم از دانش‌سرای مقدماتی، دکتر در ادارهٔ فرهنگ استخدام شد. ضمن کار، در دبستان کاتب‌پور در کلاس‌های شبانه به تحصیل ادامه داد و دیپلم کامل ادبی گرفت. در همان ایام در کنکور حقوق نیز شرکت کرد. دکتر به تحصیل در رشته فیزیک هم ابراز علاقه می‌کرد، اما مخالفت پدر، او را از پرداختن بدان بازداشت. دکتر در این مدت به نوشتن چهار جلد کتاب دوره ابتدایی پرداخت. این کتاب‌ها در سال ۳۵، توسط انتشارات و کتاب‌فروشی باستان مشهد منتشر و چند بار تجدید چاپ شد و تا چند سال در مقطع ابتدایی آن زمان تدریس شد. در سال ۳۴، با باز شدن دانشگاه علوم و ادبیات ‌انسانی در مشهد، دکتر و چند نفر از دوستان‌شان برای ثبت نام در این دانشگاه اقدام کردند. ولی به دلیل شاغل بودن و کمبود جا تقاضای آنان رد شد. دکتر و دوستان‌شان هم‌چنان به شرکت در این کلاس‌ها به صورت آزاد ادامه دادند. تا در آخر با ثبت نام آنان موافقت شد و توانستند در امتحانات آخر ترم شرکت کنند. در این دوران دکتر به جز تدریس در دانشگاه، طبع شعر نوی خود را می‌آزمود. هفته‌‌ای یک بار نیز در رادیو برنامه‌ی ادبی داشت، و گه‌گاه مقالاتی نیز در روزنامه خراسان چاپ می‌کرد. در این دوران فعالیت‌های او هم‌چنان در نهضت مقاومت ادامه داشت، ولی شکل ایدئولوژیک به خود نگرفته بود.


ازدواج

در تاریخ ۲۴ تیرماه سال ۳۷ با پوران شریعت رضوی، یکی از همکلاسی‌هایش ازداوج کرد. دکتر در این دوران روزها تدریس می‌کرد و شب‌ها را روی پایان‌نامه‌اش کار می‌کرد. زیرا می‌بایست سریع‌تر آن را به دانشکده تحویل می‌داد. موضوع تز او، ترجمه کتاب "در نقد و ادب" نوشته مندور (نویسنده مصری) بود. به هر حال دکتر سر موقع رساله‌اش را تحویل داد و در موعد مقرر از آن دفاع کرد و مورد تایید اساتید دانشکده قرار گرفت. بعد از مدتی به او اطلاع داده شد که بورس دولتی شامل حال او شده است. پس به دلیل شناخت نسبی با زبان فرانسه و توصیه اساتید برای ادامه تحصیل به فرانسه مهاجرت کرد.


دوران اروپا

عطش دکتر به دانستن و ضرورت‌های تردیدناپذیری که وی برای هر یک از شاخه‌های علوم انسانی قائل بود، وی را در انتخاب رشته مردد می‌کرد. ورود به فرانسه نه تنها این عطش را کم نکرد، بلکه بر آن افزود. ولی قبل از هر کاری باید جایی برای سکونت می‌یافت و زبان را به طور کامل می‌آموخت. به این ترتیب بعد از جست‌و‌جوی بسیار توانست اتاقی اجاره کند و در موسسه آموزش زبان فرانسه به خارجیان (آلیس ـ آلیانس) ثبت‌نام کند. پس روزها در آلیس زبان می‌خواند و شب‌ها در اتاق‌اش مطالعه می‌کرد و از دیدار با فارسی‌زبانان نیز خودداری می‌نمود. با این وجود تحصیل او در آلیس دیری نپایید. چون وی نمی‌توانست خود را در چارچوب خاصی مقید کند، پس با یک کتاب فرانسه و یک دیکشنری فرانسه به فارسی به کنج اتاق‌اش پناه می‌برد. وی کتاب "نیایش" نوشته الکسیس کارل را ترجمه می‌کرد.

فرانسه در آن سال‌ها کشور پرآشوبی بود. بحران الجزائر از سال‌ها قبل آغاز شده بود. دولت خواهان تسلط بر الجزائر بود و روشنفکران خواهان پایان‌بخشیدن به آن. این بحران به دیگر کشورها نیز نفوذ کرده بود.


تحصیلات و اساتید

دکتر در آغاز تحصیلات، یعنی سال ۳۸، در دانشگاه سوربن، بخش ادبیات و علوم انسانی، ثبت نام کرد. وی به پیشنهاد دوستان و علاقه شخصی به قصد تحصیل در رشته جامعه‌شناسی به فرانسه رفت. ولی در آنجا متوجه شد که فقط در ادامه‌ی رشته‌ی قبلی‌اش می‌تواند دکتراییش را بگیرد. پس، بعد از مشورت با اساتید، موضوع رساله‌اش را کتاب‌ "تاریخ فضائل بلخ"، اثری مذهبی نوشته صفی‌الدین، قرار داد.

بعد از این ساعت‌ها روی رساله‌اش کار می‌کرد. دامنه مطالعات‌اش بسیار گسترده بود. در واقع مطالعات‌اش گسترده‌تر از سطح دکترایش بود. ولی کارهای تحقیقاتی رساله‌اش کار جنبی برایش محسوب می‌شد. درس‌ها و تحقیقات اصلی دکتر، بیشتر در دو مرکز علمی انجام می‌شد. یکی در کلژدوفرانس در زمینه جامعه‌شناسی و دیگر در مرکز تتبعات عالی در زمینه جامعه‌شناسی مذهبی.

دکتر در اروپا، به جمع جوانان نهضت آزادی پیوست و در فعالیت‌های سازمان‌های دانشجویی ایران در اروپا شرکت می‌کرد. در سال‌های ۴۰ـ۴۱ در کنگره‌ها حضور فعال داشت. دکتر در این دوران در روزنامه‌های ایران آزاد، اندیشه جبهه در امریکا و نامهٔ پارسی حضور فعال داشت. ولی به تدریج با پیشه گرفتن سیاست صبر و انتظار از سوی رهبران جبهه، انتقادات دکتر از آنها شدت یافت و از آنان قطع امید کرد و از روزنامه استعفا داد. در سال ۴۱، دکتر با خواندن کتاب "دوزخیان روی زمین"، نوشته فرانس فانون با اندیشه‌های این ‌نویسنده انقلابی آشنا شد و در چند سخنرانی برای دانشجویان از مقدمه آن که به قلم ژان‌پل سارتر بود، استفاده کرد.

دکتر در سال ۱۹۶۳ از رساله خود در دانشگاه دفاع کرد و با درجه دکترای تاریخ فارغ‌التحصیل شد. از این به بعد با دانشجویان در چای‌خانه‌ دیدار می‌کرد و با آنان در مورد مسائل بحث و گفتگو می‌کرد. معمولاً جلسات سیاسی هم در این محل‌ها برگزار می‌شد. سال ۴۳ بعد از اتمام تحصیلات و قطع شدن منبع مالی از سوی دولت، دکتر علی‌رغم خواسته درونی و پیشنهادات دوستان، از راه زمینی به ایران برگشت. وی با دانستن اوضاع سیاسی ـ فرهنگی ایران بعد از سال ۴۰ که به کسی چون او، با آن سابقه سیاسی، امکان تدریس در دانشگاه‌ها را نخواهند داد و نیز علی‌رغم اصرار دوستان هم‌فکرش مبنی بر تمدید اقامت در فرانسه یا آمریکا، برای تداوم جریان مبارزه در خارج از کشور، تصمیم گرفت که به ایران بازگردد. این بازگشت برای او، عمدتاً جهت کسب شناخت عینی از متن و اعماق جامعهٔ ایران و توده‌های مردم بود، هم‌چنین استخراج و تصفیه منابع فرهنگی، جهت تجدید ساختمان مذهب.


از بازگشت تا دانشگاه

دکتر سال ۴۳ به ایران برگشت و در مرز دستگیر شد. حکم دستگیری از سوی ساواک بود و متعلق به ۲ سال پیش، ولی چون دکتر سال ۴۱ از ایران از طریق مرزهای هوایی خارج و به فرانسه رفته بود، حکم معلق مانده بود. پس اینک لازم‌الاجرا بود. پس بعد از بازداشت به زندان قزل‌قلعه در تهران منتقل شد. اوائل شهریور همان سال بعد از آزادی به مشهد برگشت. بعد از مدتی، با درجه چهار آموزگاری، دوباره به اداره فرهنگ بازگشت. تقاضایی هم برای دانشگاه تهران فرستاد. تا مدت‌ها تدریس کرد، تا بالاخره در سال ۴۴، بار دیگر، از طریق یک آگهی برای استادیاری رشته تاریخ در تهران درخواست داد. در سر راه تدریس او مشکلات و کارشکنی‌های بسیاری بود، ولی در آخر به دلیل نیاز مبرم دانشگاه به استاد تاریخ، استادیاری او مورد قبول واقع شد و او در دانشگاه مشهد شروع به کار کرد. سال‌های ۴۵ـ۴۸ سال‌های نسبتاً آرامی برای خانوادهٔ او بود. دکتر بود و کلاس‌های درس‌اش و خانواده. تدریس در دانشکدهٔ ادبیات مشهد، نویسندگی، و بقیه اوقات بودن با خانواده‌اش تمام کارهای او محسوب می‌شد.


دوران تدریس

از سال ۴۵، دکتر به عنوان استادیار رشته تاریخ، در دانشکده مشهد، استخدام می‌شود. موضوعات اساسی تدریس‌اش تاریخ ایران، تاریخ و تمدن اسلامی، و تاریخ تمدن‌های غیر اسلامی بود. از همان آغاز، روش تدریس‌اش، برخوردش با مقررات متداول دانشکده، و رفتارش با دانشجویان، او را از دیگران متمایز می‌کرد. برخلاف رسم عموم اساتید از گفتن جزوه ثابت و از پیش تنظیم‌شده پرهیز می‌کرد. دکتر، مطالب درسی خود را که قبلاً در ذهن‌اش آماده کرده بود، بیان می‌کرد و شاگردان‌اش سخنان او را ضبط می‌کردند. این نوارها به وسیله دانشجویان پیاده می‌شد و پس از تصحیح، به عنوان جزوه پخش می‌شد. از جمله، کتاب اسلام‌شناسی‌ مشهد و کتاب تاریخ‌تمدن، از همین جزوات هستند.

اغلب کلاس‌های او با بحث و گفتگو شروع می‌شد. پیش می‌آمد دانشجویان بعد از شنیدن پاسخ‌های او بی‌اختیار دست می‌زدند. با دانشجویان بسیار مانوس، صمیمی، و دوست بود. اگر وقتی پیدا می‌کرد با آنها در تریا چای می‌خورد و بحث می‌کرد. این بحث‌ها بیشتر بین دکتر و مخالفین‌ اندیشه‌های او در می‌گرفت. کلاس‌های او مملو از جمعیت بود. دانشجویان دیگر رشته‌ها درس خود را تعطیل می‌کردند و به کلاس او می‌آمدند. جمعیت کلاس آن قدر زیاد بود که صندلی‌ها کافی نبود و دانشجویان روی زمین و طاقچه‌های کلاس، می‌نشستند. در گردش‌های علمی و تفریحی دانشجویان شرکت می‌کرد. او با شوخی‌هایشان، مشکلات روحی‌شان و عشق‌های پنهان میان دانشجویان آشنا بود. سال ۴۷، کتاب "کویر" را چاپ کرد. حساسیت، دقت، و عشقی که برای چاپ این کتاب به خرج داد، برای او، که در امور دیگر بی‌توجه و بی‌نظم بود، نشانگر اهمیت این کتاب برای او بود. (کویر نوشته‌های تنهایی اوست).

در فاصله سال‌های تدریس‌اش، سخنرانی‌هایی در دانشگاه‌های دیگر ایراد می‌کرد، از قبیل دانشگاه آریامهر (صنعتی‌شریف)، دانش‌سرای عالی سپاه، پلی‌تکنیک‌ تهران و دانشکده نفت آبادان. مجموعه‌ی این فعالیت‌ها سبب شد که مسئولین دانشگاه درصدد برآیند تا ارتباط او را با دانشجویان قطع کنند و به کلاس‌های وی، که در واقع به جلسات سیاسی ـ فرهنگی، بیشتر شباهت داشت، خاتمه دهند. پس دکتر، با موافقت مسئولین دانشگاه، به بخش تحقیقات وزارت علوم در تهران منتقل شد. به دلائل اداری دکتر به عنوان مامور به تهران اعزام شد و موضوعی برای تحقیق به او داده شد، تا روی آن کار کند. به هر حال عمر کوتاه تدریس دانشگاهی دکتر، به این شکل به پایان می‌رسد.


حسینیه ارشاد

این دوره از زندگی دکتر، بدون هیچ گفتگویی پربارترین و درعین‌حال پر دغدغه‌ترین دوران حیات اوست. او در این دوران، با سخنرانی‌ها و تدریس در دانشگاه، تحولی عظیم در جامعه به وجود آورد. این دوره از زندگی دکتر به دوران حسینیه ارشاد معروف است. حسینیه ارشاد در سال ۴۶، توسط عده‌ای از شخصیت‌های ملی و مذهبی، بنیان گذاشته شده بود. هدف ارشاد طبق اساسنامهٔ آن عبارت بود از تحقیق، تبلیغ، و تعلیم مبانی اسلام.

از بدو تاسیس حسینیه ارشاد در تهران، از شخصیت‌هایی چون آیت‌لله مطهری دعوت می‌شد تا با آنان همکاری کنند. بعد از مدتی از طریق استاد شریعتی (پدر دکتر) که با ارشاد همکاری داشت، از دکتر دعوت شد تا با آنان همکاری داشته باشد که این همکاری با ارائه دو مقاله با رویکرد جدید دینی از سوی دکتر اغاز شد که تمجید استاد مطهری را در یی داشت. در سال‌های اول همکاری دکتر با ارشاد، به علت اشتغال در دانشکده ادبیات مشهد، ایراد سخنرانی‌های او مشروط به اجازه دانشکده بود، برای همین بیشتر سخنرانی‌ها در شب‌ جمعه انجام می‌شد، تا دکتر بتواند روز شنبه سر کلاس درس حاضر باشد.

پس از چندی هم‌فکر نبودن دکتر و بعضی از مبلغین، باعث بروز اختلافات جدی میان مبلغین و مسئولین ارشاد شد. در اوائل سال ۴۸، این اختلافات علنی شد و از هیئت امنا خواسته شد که دکتر دیگر در ارشاد سخنرانی نکند. اما بعد از تشکیل جلسات و و نشست‌هایی، دکتر باز هم در حسینیه سخنرانی کرد. هدف دکتر از همکاری با ارشاد، تلاش برای پیش‌برد اهداف اسلامی بود. سخنرانی‌های او، خود گواهی آشکار بر این نکته‌است. در سخنرانی‌ها، مدیریت سیاسی کشور به شیوه‌ای سمبلیک مورد تردید قرار می‌گرفت. در اواخر سال ۴۸، حسینیه ارشاد، کاروان حجی به مکه اعزام می‌کند تا در پوشش اعزام این کاروان به مکه، با دانشجویان مبارز مقیم در اروپا، ارتباط برقرار کنند.

دکتر با وجود ممنوع‌الخروج بودن، با تلاش‌های بسیار، با کاروان همراه می‌شود. تا سال ۵۰ دکتر همراه با کاروان حسینیه، سه سفر به مکه رفت که نتیجه‌ی آن مجموعه سخنرانی‌های میعاد با ابراهیم و مجموعه سخنرانی‌ها تحت عنوان حج در مکه بود، که بعدها به عنوان کتابی مستقل منتشر شد. پس از بازگشت از آخرین سفر، در راه برگشت، به مصر رفت، که این سفر ره‌آورد زیادی داشت، از جمله کتاب آری این چنین بود برادر.

در سال‌های ۴۹ـ۵۰، دکتر بسیار پر کار بود. او می‌کوشید ارشاد را از یک موسسه مذهبی به یک دانشگاه تبدیل کند. از سال ۵۰ شب و روزش را وقف این کار می‌کند، در حالی که در این ایام در وزارت علوم هم مشغول بود. به مرور زمان، حضور دکتر در ارشاد، باعث رفتن برخی از اعضا شد، که باعث به وجود آمدن جوی یک‌دست‌تر و هم‌فکرتر شد. با رفتن این افراد، پیشنهادهای جدید دکتر، قابل اجرا شد. دانشجویان دختر و پسر، مذهبی و غیر مذهبی و از هر تیپی در کلاس‌های دکتر شرکت می‌کردند. در ارشاد، کمیته‌یی مسئول ساماندهی جلسات و سخنرانی‌ها شد. به دکتر امکان داده شد که به کمیته‌های نقاشی و تحقیقات نیز بپردازد. انتقادات پیرامون مقالات دکتر و استفاده از متون اهل تسنن در تدوین تاریخ اسلام و هم‌چنین حضور زنان در جلسات، گذاشتن جلسات درسی برای دانشجویان دختر، مبلمان سالن، و از این قبیل مسائل بود. این انتقادات از سویی و تهدیدهای ساواک از سوی دیگر هر روز او را بی‌حوصله تر می‌کرد و رنج‌اش می‌داد. دیگر حوصله‌ی معاشرت با کسی را نداشت. در این زمان به غیر از درگیری‌های فکری، درگیری‌های شغلی هم داشت. عملاً حکم تدریس او در دانشکده لغو شده بود و او کارمند وزارت علوم محسوب می‌شد. وزارت علوم هم، یک کار مشخص تحقیقاتی به او داده بود تا در خانه انجام دهد. از اواخر سال۵۰ تا ۵۱، کار ارشاد سرعت غریبی پیدا کرده بود. دکتر در این دوران به فعال‌شدن بخش‌های هنری حساسیت خاصی نشان می‌داد. دانشجویان هنردوست را تشویق می‌کرد تا نمایشنامه ابوذر را که در دانشکده مشهد اجرا شده بود، بار دیگر اجرا کنند. بالاخره نمایش ابوذر در سال ۵۱، درست یکی دوماه قبل از تعطیلی حسینیه، در زیرزمین ارشاد برگزار شد. این نمایش باعث ترس ساواک شد، تا حدی که در زمان اجرای نمایش بعدی به نام "سربداران" در ارشاد، حسینیه برای همیشه بسته و تعطیل شد، درست در تاریخ ۱۹ آبان‌ماه سال۵۱.


آخرین زندان

از آبان‌ماه ۵۱ تا تیرماه ۵۲، دکتر به زندگی مخفی روی آورد. ساواک به دنبال او بود. از تعطیلی به بعد، متن سخنرانی‌های دکتر با اسم مستعار به چاپ می‌رسید. در تیرماه ۵۲، دکتر در نیمه‌شب به خانه‌اش مراجعه کرد. بعد از جمع‌آوری لوازم شخصی‌اش و وداع با خانواده و چهار فرزندش دو روز بعد به شهربانی مراجعه کرد و خودش را معرفی کرد. بعد از آن روز به مدت ۱۸ ماه به انفرادی رفت. شکنجه‌های او بیشتر روانی بود تا جسمی. در اوائل، ملاقات در اتاقی خصوصی انجام می‌شد و بیش‌تر مواقع فردی ناظر بر این ملاقات‌ها بود. دکتر اجازه استفاده از سیگار را داشت، ولی کتاب نه!! بعد از مدتی هم حکم بازنشستگی از وزارت فرهنگ به دستش رسید. در تمام مدت ساواک سعی می‌کرد دکتر را جلوی دوربین بیاورد و با او مصاحبه کند، ولی موفق نشد. دکتر در این مدت بسیار صبور بود و از صلابت و سلامت جسم نیز برخوردار. او با نیروی ایمان بالایی که داشت، توانست روزهای سخت را در آن سلول تنگ و تاریک تحمل کند. در این مدت خیلی از چهره‌های جهانی خواستار آزادی دکتر از زندان شدند. به‌هر‌حال دکتر بعد از ۱۸ ماه انفرادی، در شب عید سال ۵۴ به خانه برگشت و عید را در کنار خانواده جشن گرفت.

بعد از آزادی یک سره تحت کنترل و نظارت ساواک بود. در واقع در پایان سال ۵۳، که آزادی دکتر در آن رخ داد، پایان مهم‌ترین فصل زندگی اجتماعی ـ سیاسی وی، و آغاز فصلی نو در زندگی او بود. در تهران دکتر مکرر به سازمان امنیت احضار می‌شد، یا به در منزل او می‌رفتند و با به هم زدن آرامش زندگی‌اش قصد گرفتن همکاری از او را داشتند. با این همه، او به کار فکری خود ادامه می‌داد. به‌طور کلی، مطالبی برای نشریات دانشجویی خارج از کشور می‌نوشت. در همان دوران بود که کتاب‌هایی برای کودکان نظیر کدو تنبل، نوشت.

در دوران خانه‌نشینی (دو سال آخر زندگی) فرصت یافت تا بیش‌تر به فرزندان‌اش برسد. در اواخر، بر شرکت فرزندان‌اش در جلسات تاکید می‌کرد. بر روی فراگیری زبان خارجی اصرار زیادی می‌ورزید. در سال ۵۵، با هم‌فکری دوستان‌اش قرار شد فرزند بزرگ‌اش احسان را برای ادامه‌ی تحصیل به اروپا بفرستد. بعد از رفتن فرزندش، خود نیز بر آن شد که نزد او برود و در آنجا به فعالیت‌ها ادامه دهد. راه‌های زیادی برای خروج دکتر از مرزها وجود داشت. تدریس در دانشگاه الجزایر، خروج مخفی و گذرنامه با اسم مستعار و…

بعد از مدتی با کوشش فراوان، همسرش با ضمانت‌نامه توانست پاسپورت را بگیرد. در شناسنامه اسم دکتر، علی مزینانی بود، در حالی که تمام مدارک موجود در ساواک به نام علی شریعتی یا علی شریعتی مزینانی ثبت شده بود. چند روز بعد برای بلژیک بلیط گرفت. چون کشوری بود که نیاز به ویزا نداشت. از خانواده خداحافظی کرد و قرار به ملاقت دوباره آنها در لندن شد. در روز حرکت بسیار نگران بود. سر را به زیر می‌انداخت تا کسی او را نشناسد. اگر کسی او را می‌شناخت، مانع خروج او می‌شدند، و به هر ترتیبی بود از کشور خارج شد. دکتر نامه‌ای به احسان از بلژیک نوشت و برنامه سفرش را به او اطلاع داد و خواست پیرامون اخذ ویزا از امریکا تحقیق کند.

ساواک در تهران از طریق نامه‌یی که دکتر برای پدرش فرستاده بود، متوجه خروج او از کشور شده بود و دنبال رد او بود. دکتر بعد از مدتی به لندن، نزد یکی از اقوام همسرش رفت و در خانه او اقامت کرد. بدین ترتیب کسی از اقامت دو هفته‌یی او در لندن با خبر نشد. پس از یک هفته، دکتر تصمیم گرفت با ماشینی که خریده بود از طریق دریا به فرانسه برود. در فرانسه به دلیل جواب‌های گنگ و نامفهوم دکتر، که می‌خواست محل اقامت‌اش لو نرود، اداره مهاجرت به او مشکوک می‌شود. ولی به دلیل اصرارهای دکتر حرف او را مبنی بر اقامت در لندن در نزد یکی از اقوام قبول می‌کند. این خطر هم رد می‌شود. بعد از این ماجرا، دکتر در روز ۲۸ خرداد متوجه می‌شود که از خروج همسرش و فرزند کوچک‌اش از ایران جلوگیری شده است. بسیار خسته و ناباورانه به فرودگاه لندن می‌رود و دو فرزند دیگرش، سوسن و سارا را به خانه می‌آورد. دکتر در آن شب اعتراف می‌کند که جلوگیری از خروج پوران و دخترش مونا می‌تواند او را به وطن بازگرداند. او می‌گوید که فصلی نو در زندگی‌اش آغاز شده ‌است. در آن شب، دکتر به گفته دختران‌اش بسیار ناآرام بود و عصبی … شب را همه در خانه ‌گذراندند و فردا صبح زمانی که نسرین، خواهر علی فکوهی، مهمان‌دار دکتر، برای باز کردن در خانه به طبقه پایین می‌آید، با جسد به پشت‌افتاده دکتر در آستانه در اتاق‌اش روبه‌رو می‌شود. بینی‌اش به نحوی غیر عادی سیاه شده بود و نبض‌اش از کار افتاده بود. چند ساعت بعد، از سفارت با فکوهی تماس می‌گیرند و خواستار جسد می‌شوند، در حالی که هنوز هیچ کس از مرگ دکتر با خبر نشده بود.

پس از انتقال جسد به پزشکی قانونی، بدون انجام کالبد شکافی، علت مرگ را ظاهراً انسداد شرائین و نرسیدن خون به قلب اعلام کردند. و بالاخره در کنار مزار زینب آرام گرفت!…


تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۰۰۰۰

منبع : سایت باشگاه اندیشه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
30_03_2010 . 13:29
#5
فعالیت‌های سیاسی



نام مقاله : فعالیت‌های سیاسی

نویسنده : غلام‌رضا نجاتی

موضوع : زندگی شریعتی


علی شریعتی در سال ۱۳۱۲ در روستای مزینان، نزدیک مشهد تولد یافت. پدرش محمد‌تقی شریعتی، اولین معلم او بود. شریعتی تحصیلات متوسطه را در دبیرستان‌های مشهد به پایان رسانید. سپس به دانش‌سرای تربیت معلم رفت و در سن ۱۸ سالگی در یک روستا به معلمی پرداخت. چندی بعد در دانشگاه مشهد مشغول تحصیل شد و در سال ۱۳۳۲ در رشته ادبیات زبان فارسی لیسانس گرفت. مدتی در مدارس خراسان تدریس کرد و در سال ۱۳۳۸ با استفاده از بورس تحصیلی از دانشگاه، به دانشگاه سوربن فرانسه رفت و در سال ۱۳۴۳ در رشته زبان‌شناسی تطبیقی به درجه دکترا نایل شد، و هم‌چنین در زمینه جامعه‌شناسی نیز مطالعاتی به عمل آورد.

اقامت پنج‏ساله شریعتی را در فرانسه می‏توان دوره سازندگی شخصیت ‏سیاسی او دانست، وی با متفکران معروف و برجسته‏ای چون لوئی ماسینیون، ژان‏پل سارتر، ژان برگ، فرانتس فانون، ژرژ گورویچ، و نیز شماری از استادان برجسته دانشگاه سوربن آشنائی پیدا کرد. در این دوران، از طریق شرکت در فعالیت‌های سیاسی دانشجویان ایرانی در پاریس، از مسائل جهان سوم آگاهی یافت. در تظاهرات پشتیبانی از انقلاب الجزایر شرکت کرد و در یک مورد مجروح شد و مدتی در بیمارستان بستری گردید. همکاری‌های شریعتی با روزنامه ناسیونالیست الجزایری "المجاهد" نقش بزرگی در سازندگی او به عنوان یک مبارز رادیکال ایفا کرد.

در سال ۱۳۴۰ پس از تشکیل نهضت آزادی ایران، به گروه فعالان ایرانی در خارج از کشور مانند ابراهیم یزدی، ابوالحسن بنی‏صدر، صادق قطب‏زاده، و مصطفی چمران پیوست. دو سال بعد در جریان کنگره جبهه ملی در ویس‌بادن به عنوان سردبیر روزنامه فارسی زبان ایران آزاد انتخاب شد. شریعتی پس از گذراندن تز دکترایش در سال ۱۳۴۳ به ایران بازگشت، اما در مرز ایران و ترکیه دستگیر شد و مدت شش ماه در زندان بود. وی پس از آزادی اجازه یافت در دبیرستان‌های مشهد، به تدریس بپردازد. مدتی نیز در دانشگاه مشهد به تدریس جامعه‌شناسی اسلام پرداخت، ولی چندی بعد از ادامه‌ی کار او در دانشگاه جلوگیری شد.

از سال ۱۳۴۴ در حسینیه ارشاد، که با همت گروهی خیراندیش ساخته شده بود، یک سلسله سخنرانی پیرامون اسلام‌شناسی، جامعه‌شناسی، و تاریخ اسلام ترتیب داد.سخنرانی‌های شریعتی، با استقبال وسیع طبقه جوان و دانشجویان رو به رو شد.کتاب‌ها و نوشته‏های او با تیراژ بی‌سابقه‏ای انتشار یافت و نوار گفته‏هایش نیز در سراسر ایران پخش گردید.

در مرداد ۱۳۵۲ ساواک که از نفوذ کلام و افکار انقلابی شریعتی در میان نسل جوان نگران شده بود، حسینیه ارشاد را بست و نشر و توزیع کتاب‌های او نیز ممنوع گردید. شریعتی مخفی شد، اما چون پدرش را دستگیر کردند، ناچار خود را تسلیم کرد. شریعتی تا سال ۱۳۵۴، به مدت ۱۸ ماه در زندان بود، و اگر اعتراض روشنفکران فرانسوی و دوستان‌اش در مجامع بین المللی نبود، مدت بیشتری در زندان می‏ماند. می‏گویند که رهبران الجزایر برای آزادی او فشار آوردند، زیرا شریعتی در سال‌های اقامت در پاریس از فعالان انقلاب الجزایر بود. وی پس از آزادی حدود دو سال نیز تحت‌نظر قرار داشت. سرانجام در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ با گذرنامه معمولی و با نام علی مزینانی از ایران گریخت، و صبح روز ۲۹ خرداد در اثر حمله قلبی در لندن درگذشت. دوستان‌اش ادعا می‏کنند ساواک او را به شهادت رسانید، ولی مقامات انگلیسی که جسد او را معاینه کردند، مرگ‌اش را به علت ‏سکته قلبی تشخیص دادند.

رژیم شاه سعی کرد نشان دهد در مرگ او دست نداشته است، حتی کیهان روزنامه نیمه‌رسمی ایران در مقاله‏ای به مناسبت درگذشت ‏شریعتی از او و خدمات‌اش تجلیل کرد. جنازه شریعتی با کوشش دوستان و فعالان نهضت آزادی و جبهه ملی، در اروپا و آمریکا، به دمشق فرستاده شد و در گوشه‏ای از حرم حضرت زینب در حومه دمشق مدفون گردید.

فعالیت‌های سیاسی شریعتی از سال‌های پس از کودتای ۱۳۳۲ در مشهد، با عضویت در شاخه نهضت مقاومت ملی شروع شد. شریعتی یکی از سخن‌گویان و فعالان نهضت مقاومت ملی بود. در تابستان ۱۳۳۶ همراه پدرش و چند تن دیگر از رهبران نهضت دستگیر شده و به مدت هشت ماه در زندان قزل‌قلعه تهران محبوس بود. پربارترین دوران‏ زندگی او شش سالی بود که در حسینیه ارشاد(۱) با سخنرانی‌ها و نوشتن مقالاتی درباره اسلام‌شناسی برای هزاران دانشجو فعالیت کرد. شریعتی در این سخنرانی‌ها، تعریف مجددی از اسلام ارائه داد.

سخنرانی‌های شریعتی در حسینیه ارشاد آن قدر شهرت پیدا کرد که علاوه بر دانشجویان، عده زیادی از روشنفکران جوان را به خود جذب کرد، به طوری که در تابستان ۱۳۵۱ بیش از شش هزار تن دانشجو برای حضور در درس‌های شریعتی ثبت نام کردند.(۲)

فلسفه سیاسی دکتر شریعتی، ترکیبی است از سنت‌های اسلامی، با افکار رادیکالی و انقلابی. بر‌اساس اندیشه‏‌های شریعتی، اسلام بزرگترین انقلاب را در تاریخ اجتماعی و معنوی انسان ایجاد کرده است. برداشت ‏شریعتی از جامعه‌شناسی، از قرآن، و دیگر منابع اسلامی ناشی می‏‌شود. از نظر او تنها دو نوع جامعه می‏تواند وجود داشته باشد، جامعه متکی بر توحید و جامعه متکی به شرک. وی اختلاف میان دو جهان‌بینی (توحید و شرک) را یک اختلاف ساده نمی‏پندارد و معتقد است که نبرد تاریخ، جنگ میان این دو جهان‌بینی بوده است، و می‏افزاید: نبرد تاریخ، نبرد مذهب علیه مذهب است. وی هم‌چنین معتقد بود که مذهب از سوی طبقه حاکم، به عنوان ابزار توجیه استبداد و استثمار و استحمار مردم مورد استفاده قرار گرفته است...(۳)

شریعتی تاکید دارد که بازگشت‏ به اسلام راستین تحت رهبری روشنفکران مترقی صورت خواهد گرفت. وی در کتاب چه باید کرد؟ می‏گوید: روشنفکران مترقی شارحان واقعی اسلام پویا می‏باشند.(۴)

شریعتی در جزوه‏ای به نام انتظار، در تشریح اسلام چنین اظهار نظر می‏کند: "دو اسلام است، یکی اسلام به عنوان ایدئولوژی برای ترقی زندگی و تحول اجتماعی و پیشرفت، و دیگری مجموعه علوم و معارف و دانش‌ها و اطلاعات بسیار از قبیل فلسفه و کلام و عرفان و اصول و فقه و رجال اسلام، به عنوان یک "فرهنگ‏". اسلام به عنوان ایدئولوژی، ابوذر می‏سازد، (۵) اسلام به عنوان فرهنگ ابو‌علی سینا، و اسلام به عنوان فرهنگ مجتهد می‏سازد. و اسلام به عنوان ایدئولوژی روشنفکر می‏سازد... یک فرد تحصیل‌نکرده ممکن است اسلام را درست‏تر فهمیده باشد و اسلامی‏تر فکر کند و مسئولیت اسلامی را تشخیص دهد تا یک فقیه عالم اصول یا فیلسوف و عارف‏".(۶)

شریعتی ضمن تایید نقش مثبت رهبران مذهبی در سراسر تاریخ تشیع، علمای سنتی را مورد انتقاد قرار می‏دهد و می‏گوید:

"امروز دیگر کافی نیست‏ یکی بگوید من با مذهب مخالفم، یا یکی بگوید من معتقد به مذهب هستم.این دو حرف بی‌معنی است. باید بعد از این تکلیف‌اش را معلوم کند که کدام مذهب را معتقد است. مذهب ابوذر و مذهب مروان حکم، هر دو اسلام است... خب، به اسلام معتقدی، اما به کدام اسلام؟ اسلامی که در کاخ عثمان سر در آخور بیت‌المال، مردم را غارت می‏‌کند، یا اسلامی که در ربذه تنها و خاموش در تبعید به سر می‏برد؟... اگر می‏گویی مذهب وسیله توجیه فقر است، می‏بینیم راست می‏گویی، عثمان هم همین حرف را می‏زند، اما می‏بینیم که بر سر همین مسئله که اسلام نه تنها توجیه‌کننده فقر نیست، بلکه توجیه‌کننده عدالت و برابری و مبارزه با گرسنگی است، برای این و برای همین حرف، بهترین پرورده‏های دست اول اسلام قربانی شدند".(۷)

شریعتی، از همه‌ی "ایسم‏ها"‌ی غربی بیزار است، با وجود این "مارکسیسم‏" را جامع‌ترین ایدئولوژی‌ای می‏داند که همه جنبه‏های فعالیت انسانی را در جهان‌بینی‌اش در بر می‏گیرد و شناخت جامعه و تاریخ جدید را میسر می‏سازد. با این حال معتقد است که مارکسیسم انسان را تک‌بعدی بار می‏آورد.(۸)

وی در‌عین‌حال مستمعین و مخاطبان خود را نسبت ‏به اطاعت کورکورانه از مارکسیسم بر حذر می‏دارد و می‏گوید:

"اگر کسی درصدد تقلید از مارکس باشد، نه تنها سوسیالیست‏ خوب و روشنفکر مسئولی در راه جستجوی حقیقت نخواهد شد، بلکه توانایی خود را برای قضاوت مستقل و تفکر آزاد نیز از دست می‏دهد"(۹)

اوج‌گیری فعالیت‌های شریعتی در حسینیه ارشاد همزمان بود با علنی شدن مبارزات مسلحانه سازمان مجاهدین خلق ایران. چند تن از رهبران مجاهدین، شاگردان او در حسینیه ارشاد بودند. مضمون برخی از سخنرانی‏های او در حسینیه ارشاد، مانند "شهادت‏" در دورانی بود که رژیم شاه، مجاهدین را دسته دسته اعدام می‏کرد. شریعتی در یکی از همان روزها (بهمن ۱۳۵۱) در آغاز سخن، با چهره افسرده و لحنی غم‌انگیز می‏گوید:

"... امروز برای من سخن گفتن مشکل است....چه بزرگوارانی در کلاس من بوده‌‏اند. از خودم شرم‌ام می‏آید!..."(۱۰)

هدف اساسی دکتر شریعتی در تمام سخنرانی‌ها و نوشته‏‌هایش، برانگیختن و به حرکت در آوردن تمامی جامعه، به‌خصوص نسل جوان، بود. او، در نامه‏‌ای به پسرش می‏نویسد:

"... صحبت از جامعه‏ای است که نیمی از آن خوابیده‏اند و افسون شده‏اند، و نیمی دیگر که بیدار شده‏اند، در حال فرارند. ما می‏خواهیم این خوابیده‏های افسون شده را بیدار کنیم و واداریم که "بایستند" و هم آن فراری‌ها را برگردانیم، و واداریم که بمانند..."(۱۱)

شریعتی و پیروان‌اش، ضمن رد "مارکسیسم‏"، چین و شوروی را به خاطر روابط دوستانه‏ای که با رژیم شاه داشتند، نکوهش می‏کردند. ملی‌گرایی همراه با تظاهر به‏ مسلمان بودن و نیز هواخواهی از رژیم سلطنتی و افتخارات دوران شاهنشاهی را مردود می‏دانستند. به ناسیونالیسمی که پایگاه مردمی نداشت و رژیم با تکیه بر آن ادعای مشروعیت می‏کرد، پشت کرده بودند. جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را نمونه مسخ‌شده این ناسیونالیسم می‏دانستند.

شریعتی و همفکران‌اش معتقد بودند که اسلام راستین یک جنبش انقلابی است و وجه اشتراک با دکترین محافظه‌کارانه برخی از علمای سنتی ندارد. شیعه، مذهب پویایی است که با زبان ساده با توده‏ها سخن می‏گوید و می‏تواند میلیون‌ها مسلمان را علیه رژیم شاه برانگیزد، دانش جدید و تکنولوژی غرب را، بدون از دست دادن هویت ملی خود پذیرا شود و ایران را به سوی پیشرفت و تعالی رهنمون گردد.

هر چند روحانیون ایران، از شریعتی به عنوان یک اندیشمند مسلمان، یک مبارز رنج‌دیده و فداکار یاد می‏‌کنند، ولی برخی با افکار و نظریات او در زمینه اسلام‌شناسی و فلسفه اسلامی موافق نیستند و درک و برداشت او را از منابع اساسی اسلامی نظیر "فقه‏" و "تفسیر" کافی نمی‏دانند.(۱۲)

شریعتی با صراحت از مکاتب مارکس، نیچه، فانون، و اشخاص دیگری که بحث درباره آنها در محافل سنتی ایران واکنش نامانوسی داشت، سخن می‏گفت، و مخالفت‌هایی از سوی آنها را علیه خود بر می‏انگیخت. انتقادات او از طبقه مذهبی، طی دوران فعالیت در حسینیه ارشاد، و به عبارت دیگر پس از اینکه آیت‌الله مرتضی مطهری یکی از علمای مشهور و استاد الهیات دانشگاه تهران، از هیئت مدیره حسینیه ارشاد استعفا داد، آغاز شد. زیرا مطهری معتقد بود که شریعتی از اهداف اصلی مؤسسه دور شده و بیش از حد، بر واقعیت جامعه‌شناسانه اسلام، به زیان بعد فکری آن، تاکید می‏ورزد.(۱۳)


شریعتی در جهان

دکتر شریعتی در جهان به عنوان یک روشنفکر برجسته، متفکر انقلابی، و اسلام‌شناس مترقی شناخته شده است، عبد العزیز شاسه دینا، یکی از شاگردان شریعتی و استاد فعلی مطالعات اسلامی دانشگاه ویرجینیا، او را ایدئولوگ انقلاب ایران می‏داند. یان ریشار (۱۴) محقق ایران‌شناس فرانسوی و استاد دانشگاه سوربون، دکتر شریعتی را متفکر انقلابی شیعه می‏شناسد. شاهرخ اخوی، استاد مطالعات دولتی و بین‌المللی دانشگاه کارولینای جنوبی و پژوهش‌گر برجسته ایرانی، در مقاله‏ای تحت عنوان: تفکر اجتماعی شریعتی، افکار و نظریات دکتر شریعتی را از دیدگاه جامعه‌شناسی، مورد نقد و بررسی عالمانه قرار داده و نقش او را فراتر از یک مجاهد راه اعاده تشیع علوی، و بیشتر سخنگوی توده‏هایی که در سراسر جهان از غارت و ستم امپریالیسم رنج می‏برند، دانسته است.

براد هانسن (۱۵) استاد دانشگاه آمریکایی کالیفرنیا که مسلط به زبان فارسی است، در بررسی جالبی که پیرامون "غرب زدگی‏" از دیدگاه صمد بهرنگی، جلال آل‌احمد و دکتر علی شریعتی به عمل آورده، آنها را نمایندگان سه جریان مشخص مخالف رژیم شاه در ایران دانسته و از شریعتی به عنوان چهره فعال مذهبی غیر روحانی انقلابی یاد کرده است. دکتر حمید عنایت محقق نامدار، مؤلف کتاب اندیشه‏های سیاسی اسلام و فلسفه سیاسی غرب و استاد سابق دانشگاه آکسفورد، شریعتی را سخنران و نظریه‌پردازی می‏‌داند که نفوذ او را هیچ متفکر مسلمان دیگری در هیچ نقطه‏ای از جهان نداشته است. حامد الگار، استاد کرسی مطالعات خاورمیانه و ایران در دانشگاه برکلی کالیفرنیا، از جمله محققینی است که برای اولین بار آثار دکتر علی شریعتی را در خارج از ایران ترجمه کرد. گردآوری و ترجمه تعدادی از سخنرانی‌های شریعتی در کتابی زیر عنوان: درباره جامعه‌شناسی اسلام از جمله کارهای اوست. مقاله "اسلام به عنوان یک ایدئولوژی، تفکرات دکتر علی شریعتی‏" متن سخنرانی حامد الگار است که در کنفرانس مؤسسه اسلامی لندن ایراد گردید و در کتاب وی تحت عنوان انقلاب اسلامی در ایران درج شده است.

حامد الگار درباره شریعتی می‏‌گوید:

"...نوشته‏‌های شریعتی از یک خصوصیت ‏برانگیزنده برخوردار است. در این نوشته‏ها، انسان با یک ذهن پویا رو به روست. چیزی که در جهان اسلام به‌ندرت می‏توان یافت. ذهنی که مرعوب غرب نیست و در هیچ یک از ابعاد به مجامله و اعتذار متشبث نمی‏شود. ذهنی که به تجربه کشف و تدوین مجدد یک عقیده کهن دست‏یازیده است... دکتر شریعتی به موفقیتی دست ‏یافت که علما بدان نائل نشده‏اند. برای هدایت ‏یک نسل به سوی اسلام، نمی‏توان تنها به صدور "فتوی‏" بسنده کرد.

به نظر من، کار دکتر شریعتی مهمترین عامل در روند زمینه‌سازی انقلاب بود. صرف‌نظر از اینکه چه قضاوتی درباره فلان گفته، یا فلان نظریه دکتر شریعتی داشته باشیم، این موفقیت او را نمی‏توان انکار کرد که وی به بخش عظیمی از طبقه متوسط از خود بیگانه، هویت اسلامی بخشید... من هنگام صحبت از اقبال، در جمع هندی‌ها و پاکستانی‌ها، همیشه دچار تردید و دودلی می‏شوم، اما فکر می‏کنم اگر روزی آثار شریعتی به حد کافی در زبان انگلیسی موجود باشد، مقایسه‏ای بین نوشته‏های او و سخنان اقبال، در مورد احیای فکر ذهنی در اسلام، نشان خواهد داد که شریعتی به مراتب عمیق‌تر می‏اندیشیده است..."

شمار دیگری از اندیشمندان خارجی مانند دکتر ا.ح.عبیدی استاد دانشگاه جواهر لعل نهرو در هندوستان، و منگل بیات فیلیپ استاد دانشگاه هاروارد، اروند آبراهامیان استاد دانشگاه آمریکایی پنسیلوانیا، و منیر شفیق تئوریسین انقلاب فلسطین و....کتب و مقالاتی پیرامون افکار و نظریات دکتر شریعتی نوشته‏اند که بحث درباره آنها در چار چوب این مقاله نمی‏گنجد. (۱۶)

آثار دکتر شریعتی بالغ بر ۴۰ کتاب است، که بسیاری از آنها به زبان‌های انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی، فرانسوی، عربی، اردو، ژاپنی، ترکی استانبولی، کردی، و زبان‌های جنوب شرقی آسیا، ترجمه شده است. (۱۷)


پاورقی :

۱. حسینیه ارشاد در سال ۱۳۴۳ به همت چند تن از نیکوکاران ساخته شد. اولین مدیر آن سید‌علی شاه‌چراغی یکی از وعاظ معروف بود. آیت‌الله مرتضی مطهری، در ایجاد و سازماندهی آن دست داشت. ناصر میناچی و محمد همایون امور مدیریت و روابط عمومی مؤسسه را عهده‏دار بودند. همایون زمین ۴۰۰۰ متری حسینیه را خریداری کرد. هزینه ساختمان آن را بازاریان تامین کردند. حسنیه ارشاد با کتاب‌خانه و قرائت‌خانه بزرگ خود، اولین مؤسسه مذهبی بود که به تلویزیون مدار بسته مجهز گردید تا مردم از همه نقاط ساختمان سخن‌رانان را مشاهده کنند و زنان نیز تشویق به حضور در سخنرانی‌ها شوند.

۲. دکتر شریعتی (بنیاد شریعتی و انتشارات همگام، تهران ۱۳۵۸).

۳. علی شریعتی، توحید و شرک.

۴. علی شریعتی، بازگشت، صفحات ۱۱ و ۱۲.

۵. شریعتی در دوران جوانی کتاب "ابوذر غفاری‏" اثر جودة‌السحار، نویسنده عرب را ترجمه کرد. در این کتاب ابوذر به عنوان مردی که در دوران معاویه علیه تحریف و مسخ آرمان‌های اسلام مبارزه کرد، معرفی شده است. علاقه شریعتی به ابوذر غفاری در سراسر زندگی او ثابت و پایدار ماند و همواره در آثار خود، از او نام برده است.

۶. شریعتی، انتظار، صفحه ۲۱

۷. علی شریعتی، اسلام‌شناسی، درس ۱۴

۸. علی شریعتی، بازگشت، صفحه ۵۱ و اسلام‌شناسی، صفحات ۱ تا ۵

۹. علی شریعتی، اگر پاپ و مارکس نبودند (مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، ۱۳۵۸)، صفحات ۹ تا ۱۱.

۱۰. علی شریعتی، یادنامه شهید جاوید، نهضت آزادی ایران در خارج از کشور، تیرماه ۱۳۵۶، صفحه ۳۵

۱۱. هفت نامه از مجاهد شهید، دکتر علی شریعتی، تهران، انتشارات ابوذر، ۱۳۵۶

۱۲. مصاحبه حجة الاسلام حسن یوسفی اشکوری با روزنامه اطلاعات، سالگرد هجرت علی شریعتی از ایران، بهار ۱۳۶۰ (مه ۱۹۸۱). (متن مصاحبه در نشریه نداء اسلام (ماهنامه اردو زبان، تهران)، جلد ۱، شماره ۳ و ۴، ژوئن - ژوئیه ۱۹۸۱، صفحات ۴۳، ۱۵، ۱۲ چاپ شده است).

۱۳. شریعتی در جهان، صفحه ۸۲

۱۴. Yann Richard
Brad Hansen .۱۵

۱۶. برای بررسی مشروح نظریات اندیشمندان و پژوهشگران یاد شده بالا، درباره دکتر علی شریعتی، رجوع کنید به کتاب ارزنده: شریعتی در جهان، نقش دکتر علی شریعتی در بیدارگری اسلامی از دیدگاه اندیشمندان و محققان خارجی، تدوین و ترجمه: حمید احمدی، شرکت‏سهامی انتشار، چاپ دوم، پاییز ۱۳۶۶، صفحات ۶۸- ۲۴۵

۱۷. فهرست تعدادی از کتب ترجمه‌شده دکتر شریعتی به زبان‌های انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، ایتالیایی، ترکی استانبولی، کردی و اردو، در کتاب: شریعتی در جهان آمده است.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۰۰۰۰

منبع : کلوب دکتر شریعتی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
30_03_2010 . 13:44
#6
نگاهی به کتاب علی رهنما ۱



نام مقاله : نگاهی به کتاب علی رهنما ۱

نویسنده : ناشناس

موضوع : بررسی کتاب مسلمانی در جستجوی ناکجا آباد

بخش اول


خواننده گرامی! به این مسئله توجه فرمائید که این مقاله توسط یک منبع دولتی مخالف دکتر و طرف‌دار روحانیت و با جهت‌گیری خاصی نوشته شده است.

دکتر علی شریعتی را باید از جمله شخصیت‌هایی به شمار آورد که عمق و وسعت چالش‌های موجود پیرامون وی، سخن گفتن درباره‌ی او را بسیار مشکل می‌سازد. شریعتی شاید جزو معدود افرادی باشد که طیف وسیعی از قضاوت‌هاـ از "عامل ساواک" تا "معلم انقلاب"ـ او را دربرگرفته و طبعاً مرور زمان و تکرار ادعاها از سوی طیف‌های گوناگون، شریعتی را خواسته یا ناخواسته به یک مسئله سیاسی مبدل ساخته است. مشکلی که در این میانه برمی‌خیزد، جبهه‌گیری طرفین بحث در قبال دید‌گاه‌های یکدیگر است و گاه این جبهه‌گیری‌ها به حدی متصلب می‌گردد که گویی هیچ‌کس به حرف دیگری گوش نمی‌دهد و تنها درصدد بیان سخن خویش، آن هم با صدایی هرچه بلندتر است.

در طول سال‌های پس از فوت دکتر شریعتی ـ که اینک بالغ بر سه دهه شده است ـ این شخصیت از دو جنبه مورد بحث و ارزیابی قرار گرفته است. ارزیابی اندیشه‌ها، افکار و نوع نگاه دکتر شریعتی به اسلام، تشیع، جامعه، سیاست، تاریخ، دین، حکومت و بسیاری موضوعات دیگر و صدها ساعت سخنرانی که بالغ بر هزاران صفحه مکتوب می‌شود وجه بارز این بررسی‌هاست. اما در کنار آن، شخصیت و ماهیت سیاسی دکتر شریعتی نیز به شدت جلب توجه نموده و افکار زیادی را به خود مشغول داشته است. طبیعی است که در عالم واقع، این دو بعد وجودی، مستحیل در هم بوده و در تعامل با یکدیگر رشد کرده و جهت ‌یافته‌اند. این همه، فارغ از نوع قضاوت‌ها، خود فی‌نفسه حکایت از بزرگ بودن و تأثیرگذاری این شخصیت دارد؛ به گونه‌ای که نمی‌توان به سادگی از وی گذشت. چاپ ده‌ها کتاب، ایراد صدها ساعت سخنرانی، برگزاری مراسم‌های یادبود و درج تعداد کثیری مقاله و یادداشت با رویکردهای متفاوت درباره‌ی شریعتی، دلیل کافی بر این ادعاست که شریعتی اگرچه بیش از ۴۴ سال نزیست، اما در همین مدت نه چندان طولانی، به گونه‌ای زیست که نام خود را به یکی از مداخل موضوعات تاریخی این سرزمین مبدل ساخت و شاید کم‌تر کتاب تاریخی راجع به دوران معاصر ایران و تحولات انقلابی آن را بتوان یافت که نامی یا تحلیلی از شریعتی در آن به چشم نخورد. در این میان کتاب‌های بسیاری را نیز می‌توان یافت که جملگی حول شخصیت و اندیشه‌ها و آثار وجودی دکتر شریعتی به رشته تحریر درآمده‌اند. "مسلمانی در جستجوی ناکجاآباد؛ زندگی‌نامه سیاسی علی شریعتی" به قلم آقای دکتر علی رهنما، از جمله این کتاب‌هاست.

آنچه در وهله نخست و پیش از گشودن کتاب، توجه خواننده را به خود جلب می‌کند، به کارگیری واژه "ناکجاآباد” در عنوانی است که برای ترجمه فارسی این کتاب انتخاب شده است. در واقع از آنجا که "این کتاب ترجمه‌ای است از "An Islamic Utopian: A Political Biography of Ali Shariati" لذا باید گفت در عنوان انتخابی برای چاپ فارسی کتاب، واژه "اتوپیا" به "ناکجاآباد" ترجمه شده و تردیدی نیست که این عنوان با تأیید نویسنده محترم همراه بوده است؛ لذا مسئولیت عنوان کتاب را می‌توان یکسره متوجه ایشان دانست. اگرچه ممکن است "ناکجاآباد" نیز ترجمه‌ واژه "اتوپیا" (Utopia) قلمداد گردد، اما معنای صادره از آن به ذهن یک خواننده فارسی زبان، هرگز مطابق با برداشت یک انگلیسی زبان از واژه اتوپیا نیست. هنگامی که "سِرتوماس مور" کتاب خویش به نام "اتوپیا" را نگاشت و در آن شهر آرمانی‌اش را که در آن همه‌چیز کامل و بی‌نقص بود به تصویر کشید، اتوپیا برای مخاطبان وی به صورت آرمانشهر یا شهر خیالی و رؤیایی و امثالهم جلوه‌گر شد؛ شهری که اگرچه آرزوی رسیدن به آن را داریم، اما هیچ‌گاه به آن دست نخواهیم یافت. به این ترتیب می‌توان معادل فارسی اتوپیا را همان آرمانشهر یا مدینه فاضله دانست و چنانچه آقای رهنما نیز "علی شریعتی" را مسلمانی در جستجوی آرمانشهر یا مدینه فاضله می‌خواند، مسلماً در نگاه نخست‌، تصویری مثبت را به مخاطب منتقل می‌ساخت. در واقع گرچه آرمانشهر و مدینه فاضله نیز وجود عینی و خارجی ندارند و از این حیث با ناکجاآباد که آن هم فاقد عینیت است، معادلند، اما یک تفاوت اساسی میان آنها وجود دارد و آن، مثبت بودن وجود ذهنی آرمانشهر و مدینه فاضله، و منفی بودن وجود ذهنی ناکجا آباد است. بر این مبنا، جستجوگر آرمانشهر، هرچند هیچ‌گاه به آن نخواهد رسید، اما براساس یک ذهنیت درست و موجه، در مسیر قابل قبول و مورد تأییدی گام می‌نهد و به پیش می‌رود، اما آن‌که ناکجاآباد را می‌جوید، هرچند او نیز هرگز بدان‌جا نخواهد رسید، با ذهنیتی غلط و مخدوش در مسیری نادرست و غیرقابل قبول قدم می‌نهد. به این ترتیب از نگاه مخاطب فارسی زبان، پویندگان "آرمانشهر" و "ناکجاآباد" هرگز یکسان تلقی نمی‌شوند؛ یکی راه حق را می‌پوید و دیگری در خوشبینانه‌ترین حالت در مسیری مبهم و مهمل به پیش می‌رود. اینک سؤال آن است که چرا آقای رهنما به جای آن‌که علی شریعتی را جستجوگر آرمانشهر بخواند، وی را در پی یافتن ناکجاآباد معرفی کرده است؟ اگر این نکته را در نظر داشته باشیم که انتخاب یک عنوان جهت‌دار برای چنین کتابی در کشورهای اروپایی می‌تواند احساسات منفی خوانندگان را علیه نویسنده برانگیزد، آیا می‌‌توان چنین پنداشت که نویسنده محترم قصد داشته است همان ابتدا و پیش از گشودن کتاب، انگاره خاصی را برخواننده فارسی زبان حاکم سازد تا کلیه مطالب آن ـ و به عبارت بهتر سیر زندگانی شریعتیـ در چارچوب همین دیدگاه، مورد ارزیابی قرار گیرد؟ چنانچه پاسخ به این سؤال مثبت باشد، آن‌گاه باید بر زیرکی آقای رهنما آفرین گفت؛ چراکه علاوه بر پرهیز از مواجه شدن با واکنش خوانندگان انگلیسی زبان، بدون منفی‌گویی پیرامون جزئیات افکار و اعمال دکتر شریعتی، در همان ابتدا کلیت آن را برای خوانندگان فارسی زبان زیر یک علامت سؤال بزرگ قرار داده است. از این منظر، تمامی تلاش‌ها، مجاهدت‌ها و مرارت‌های شریعتی که شرح نسبتاً کاملی از آنها در این کتاب به دست داده شده است، از آنجا که رو به ناکجاآباد بودـ و نه آرمانشهر رنگ می‌بازند و گویی این هشدار در بطن عنوان انتخابی برای کتاب جاسازی شده است که هر کس دیگری هم که در این مسیر گام نهد، رو به همان ناکجاآبادی دارد که شریعتی عمر خود را به پای آن هدر داد. بدیهی است با اندکی تأمل می‌توان دریافت ثقل نظر آقای رهنما از عنوان انتخابی برای کتاب، بیش از آن‌که متوجه راه‌رو باشد، نفس "راه" را مد نظر دارد. بدین لحاظ می‌توان تصور کرد که اگر شریعتی مسیر دیگری را در پیش گرفته بود، مثلاً همان مسیری را که بخش قابل توجهی از روشنفکران معاصر وی درنوردیدند، شاید امروز کتاب سرگذشت وی به قلم آقای رهنما، عنوان "علی شریعتی؛ روشنفکری در جستجوی آرمانشهر" را برپیشانی خود داشت.

اما از این موضع‌گیری کلی نویسنده محترم که بگذریم، کتاب آقای رهنما به لحاظ وقایع‌نگاری زندگی دکتر شریعتی، بی‌تردید تحسین‌برانگیز است. تحقیق و تتبع گسترده در منابع، از جمله ویژگی‌هایی است که در مجموعه وقایع‌نگاری‌های این نویسنده به چشم می‌خورد. به عنوان نمونه، در کتاب "حرکت‌ نیروهای مذهبی بر بستر نهضت ملی" نیز می‌توان غور و تفحص آقای رهنما در منابع تاریخی گوناگون را به منظور ثبت رویدادها و اتفاقات دوران نهضت ملی به عینه مشاهده کرد؛ بنابراین جای شکی نیست که برای احاطه یافتن بر یک رویداد تاریخی یا زندگی یک شخصیت، مطالعه کتاب‌های آقای رهنما در آن زمینه، می‌تواند تا حد زیادی پاسخ‌گوی نیاز پژوهندگان در این باره باشد. در کتاب حاضر، نویسنده محترم پیش از شرح زندگانی دکتر شریعتی، به تشریح اوضاع سیاسی و اجتماعی کشور از سال‌های نخست روی کار آمدن رضاخان می‌پردازد و بدین ترتیب خواننده را با دورانی آشنا می‌سازد که علی شریعتی در میانه آن، متولد می‌گردد و هنوز بیش از هشت سال ندارد که در پی تبعید دیکتاتور، شرایط کاملاً متفاوتی بر کشور حاکم می‌شود. این توضیحات را باید جزو نقاط قوت کتاب به شمار آورد؛ چراکه مخاطب را با دورانی که شخصیت قهرمان اصلی در آن شکل می‌گیرد، آشنا می‌سازد و امکان ارزیابی و قضاوت سنجیده‌تری را برای وی فراهم می‌آورد.

در عین حال باید این نکته را خاطرنشان ساخت که توضیحات نویسنده محترم درباره‌ی وضعیت و جریان‌های فکری آن دوران و نیز دهه‌های بعد، دارای یک نقص جدی است. آقای رهنما اگرچه به اقداماتی که در دوران رضاشاه و درچارچوب مقررات و دستورالعمل‌های دولتی برای مقابله با روحانیت از یکسو و حاکمیت تفکرات و روش‌های غربی بر کشور از سوی دیگر، صورت گرفت اشاره دارد و نیز دو جریان فکری "کسروی" و "حزب توده" را مورد بحث قرار می‌دهد، اما از ورود به بحث درباره‌ی جریان فکری روشنفکری غرب‌گرا و بعضاً فراماسون که نقش قابل توجهی در اسلام‌زدایی از کشور ایفا می‌کردند، پرهیز می‌کند. حتی به هنگام بحث درباره‌ی مسائل دهه‌های ۴۰ و ۵۰ نیز، ثقل مطالب مندرج در کتاب بر روی روحانیت و طیف چپ قرار دارد و همسان با آن‌ها جریان فکری غربگرا و وابسته، مورد بررسی قرار نمی‌گیرد. به این ترتیب اندیشه دکتر شریعتی به‌طور کلی در رقابت ـ یا به تعبیر عده‌ای، در تقابلـ با روحانیت سنتی و نیز مارکسیسم قلمداد می‌گردد و خوانندگان نسبت به تقابل جدی و عمیق افکار و عملکردهای دکتر شریعتی با جریان فکری سیاسی روشنفکری غربگرا و فراماسون، تفطن لازم را نمی‌یابند. در واقع با توجه به تلاش جدی رژیم وابسته پهلوی برای اجرای سیاست اسلام‌زدایی مورد تأکید غرب در جامعه ایران، باید گفت هرگونه حرکتی که به تقویت بنیان‌های فکری اسلام در جامعه منجر می‌گردید و در مسیر استقرار غرب‌باوری در کشور مانع یا دستکم دست‌اندازی به وجود می‌آورد، در تقابل با این سیاست و عوامل اجرایی آن یعنی روشنفکران غربزده قرار داشت. بنابراین بدیهی است که تعارض دکتر شریعتی با این طیف به هیچ وجه کم‌تر از دیگر جریان‌های فکری‌ای که در کتاب حاضر به وضوح مورد اشاره قرار گرفته‌اند، نبود. منتها آنچه باعث می‌شود این تعارض کم‌تر به چشم آید یا اصلاً دیده نشود، غیبت جریان روشنفکری غربگرا و فراماسون در این کتاب است. به این ترتیب افکار و عملکردهای شریعتی خود به خود در جهات دیگر جلوه داده می‌شود که در این باره به جای خود بیش‌تر سخن خواهیم گفت.

به طور کلی سال‌های ۲۰ الی ۳۲ را باید یکی از مقاطع پرتلاطم تاریخی کشورمان در دوران معاصر به شمار آورد. در این سال‌ها به دنبال سقوط دیکتاتوری رضاشاه، انبوهی از احزاب و گروه‌‌های سیاسی با تفکرات، علائق و منش‌های گوناگون سر برمی‌آورند و تعداد کثیری از نشریات، فضای سیاسی و فکری جامعه را تحت تأثیر خود قرار می‌دهند. در همین زمان رقابت‌ها بر سر کسب قدرت سیاسی نیز به اوج خود می‌رسد و انتخابات مجلس که در دوره دیکتاتوری، کمترین رونق و جلوه‌ای نداشت، ناگهان به یک جنبش سیاسی گسترده تبدیل می‌گردد؛ بنابراین فرهنگ و فضای سیاسی و فرهنگی کاملاً متفاوت از قبل و همراه با تنوع و تکثر چشمگیر بر کشور حاکم می‌شود. این‌که فواید و مضرات چنین فضا و شرایطی چه بوده است، اینک مورد بحث در این مَقال نیست و غرض آن است که زمینه شکل‌گیری شخصیت فکری و سیاسی علی شریعتی را از ۸ الی ۲۰ سالگی در نظر داشته باشیم. نکته‌ای که در اینجا باید بدان توجه داشت، تعلق شریعتی به یک خانواده اصیل مذهبی است که نیاکان وی در طول دستکم سه نسل گذشته، جملگی اهل علم و اجتهاد بوده‌اند و پدر او نیز اگرچه به مقتضای شرایط دوره رضاخانی لباس روحانیت را از تن بیرون آورده بود، اما در باطن هم‌چنان روحانی می‌زیست و می‌اندیشید و سپس با تأسیس کانون نشر حقایق دینی در سال ۱۳۲۶، تدریس و ترویج علوم و معارف دینی را به‌ویژه در میان قشر جوان، پیشه کرد. حتی اگر نکاتی که آقای رهنما در مورد این کانون بیان می‌دارد مانند تکیه صرف بر قرآن و نهج‌البلاغه و پرهیز از روایت (ص۳۹) یا بهره‌گیری از افراد غیرروحانی برای تدریس و سخنرانی (ص۴۰) را در نظر داشته باشیم باز هم مسائل مزبور مخل این واقعیت نیستند که شخصیت فکری و عقیدتی شریعتی در یک محیط فرهنگی اسلامی بالنده نضج گرفت و این خمیرمایه و جوهره شخصیتی، تا پایان عمر همراه وی باقی ماند. در چنین محیطی، شریعتی که از جوشش و پویش درونی قابل توجهی نیز برخوردار بود، به سرعت بالید و در عنفوان جوانی به یکی از سخنرانان کانون تبدیل شد. نخستین جلوگاه این جوهره دینی درونی شریعتی، هنگامی است که وی از نهضت خداپرستان سوسیالیست به هنگام اتحاد آن گروه با حزب ایران (که چهره‌ای غیرمذهبی داشت) کناره‌گیری می‌کند. شریعتی تنها هنگامی به این گروه پیوست که اتحاد آنها در بهمن ماه ۱۳۳۱ با حزب ایران به هم خورد و فعالیت مستقل خود را با نام جمعیت آزادی مردم ایران پی گرفتند. (ص۸۵) این مسئله بدان معنا نیست که در آن مقطع و پس از آن، هیچ‌گونه اشکالی را بر ساختار عقیدتی وی وارد ندانیم. اساساً تلفیق اسلام با دیگر مکاتب شرقی یا غربی و ساختن ترکیباتی از قبیل دمکراسی اسلامی یا سوسیالیسم اسلامی و غیره، بیانگر نوعی نگاه غیرجامع به اسلام است، به گونه‌ای که گویی برای رفع برخی کاستی‌ها ناچار از وام گرفتن اندیشه‌ها و روش‌ها از دیگر مکاتب است. طبیعتاً این‌گونه ترکیبات در ادامه نیز می‌تواند آثار و تبعات منفی داشته باشد؛ چراکه به تدریج کسانی را بیش از پیش به سمت غیردینی آن سوق می‌دهد. وقوع "انقلاب ایدئولوژیک" در سازمان مجاهدین خلق در سال ۵۴ بارزترین نمونه‌ای است که در این زمینه می‌توان یادآور شد. اگرچه بنیانگذاران این سازمان را افرادی مسلمان و معتقد تشکیل می‌دادند، اما رویکرد آن‌ها به اندیشه‌های سوسیالیستی، دریچه‌ای را گشود که در سیر تاریخی خود نهایتاً به دروازه‌ای برای ورود بخش اعظم نیروهای سازمان به حوزه مارکسیسم مبدل شد.

به هر حال، اگرچه می‌توان به نقد جزئیات اندیشه‌های شریعتی نشست، اما تردیدی نیست که چارچوب کلی افکار و عقاید او را اسلام تشکیل می‌داده و بر همین مبنا در زندگی عمل می‌کرده است. طبعاً نقد محتوایی اندیشه‌ها و افکار شریعتی، مجال دیگری را می‌طلبد و در اینجا تنها به میزانی که ما را در بررسی زندگی سیاسی وی یاری دهد و به روشن شدن مسائل مختلف در این حوزه بینجامد، به آن اشاراتی خواهیم داشت.

آقای رهنما در کتاب خویش مفصلاً‌ به تشریح وقایع زندگی دکتر شریعتی پرداخته است و نیازی به تکرار آنها نیست. برای بررسی زندگی سیاسی وی از جنبه رویارویی با رژیم پهلوی، بازداشت او به همراه پدر و چند تن دیگر از فعالان نهضت مقاومت ملی در مشهد در شهریور ماه ۱۳۳۶ را باید مورد لحاظ قرار داد. از این نقطه، شریعتی دارای پرونده‌ای در ساواک می‌گردد که تا حدود دو دهه بعد بر اوراق آن افزوده می‌شود. این بازداشت، زمانی صورت می‌گیرد که نهضت ملی پس از آن همه تلاش و مجاهدت و شور و شوق اجتماعی، با یک کودتای آمریکاییـ انگلیسی سرکوب گردیده، دکتر مصدق در حبس و تبعید به سر می‌برد و آیت‌الله کاشانی منزوی و خانه‌نشین شده است. دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه پرحرارت دولت مصدق از یک سو و نواب صفوی و تنی چند از اعضای بلندپایه فدائیان اسلام از سوی دیگر به جوخه اعدام سپرده شده‌اند. با تشکیل ساواک هرگونه حرکت مخالفان به شدت تحت نظر است و جو اختناق و سرکوب به حد نهایت خود رسیده، به گونه‌ای که به اعتراف دکتر سنجابی، حداکثر فعالیت اعضای جبهه ملی به جمع شدن هر از گاه برای صرف ناهار خلاصه شده است. (ر. ک. به: خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، به کوشش طرح تاریخ شفاهی هاروارد، تهران، انتشارات صدای معاصر، ۱۳۸۱، ص ۱۸۱) حزب توده مضمحل شده و اکثریت اعضای آن به خارج گریخته‌اند. سازمان نظامی این حزب هم که زمانی از قدرت بالایی برخوردار بود، کشف شده و اعضای آن دستگیر و جمع زیادی از آنها اعدام گردیده‌اند یا در آستانه اعدام قرار دارند. احزاب و گروه‌‌های سیاسی مختلف دم فرو بسته‌اند. آمریکا و انگلیس از طریق عقد قراردادهای مختلف نظامی و اقتصادی مجدداً نیروهای خود را به ایران گسیل داشته‌اند و شاه در مسیر وابستگی هرچه بیش‌تر به آنهاـ که قدرت و سلطنت خویش را مرهون آنان می‌داند با سرعت به پیش می‌رود.

در چنین شرایطی که اختناق و استبداد بر کشور حاکم شده و هر روز نیز بر شدت آن افزوده می‌گردد، شریعتی در نخستین بازداشت و بازپرسی خود، رویه‌ای را برمی‌گزیند که تا هنگام خروج از کشور در سال ۵۶، بر همان باقی می‌ماند. او به هیچ‌وجه در مقابل ساواک به عنوان یک متهم تحت بازپرسی، اهل "قهرمان‌بازی" و گردن‌فرازی نیست. خود را کاملاً همراه و بلکه مطیع رژیم جلوه می‌دهد و به گونه‌ای پاسخ می‌گوید که گویی دستگیری وی صرفاً ناشی از یک سوءتفاهم بوده است. هم‌چنین از این‌که از اعلیحضرت همایونی و اقدامات اصلاح‌گرانه او در زمینه‌های اقتصادی و اجتماعی تعریف و تقدیر کند، ابایی ندارد و بی‌محابا به آن مبادرت می‌ورزد. کشور را در مسیر توسعه می‌خواند. آنجا که حس می‌کند مأموران ساواک اطلاعات دقیق و مستندی از فعالیت‌های سیاسی او دارند و هیچ راهی برای انکارشان وجود ندارد، به توجیه آنها با شرح و تفصیلات خسته‌کننده برای بازجو می‌پردازد و آنجا که راهی برای انکار در پیش روی خود باز می‌بیند، در فریب دادن بازجو، تردیدی به خود راه نمی‌دهد و در این راه از سوگند خوردن و وجدان خود را به شهادت طلبیدن نیز پرهیز ندارد. انتقاد از روحانیت و بلکه بعضاً بدگویی از آنها را چاشنی بازپرسی‌های خود قرار می‌دهد و در مقابل، چه بسا از مساعی دولت شاهنشاهی در راه خدمت به اسلام و مسلمین تقدیر و تشکر به عمل می‌آورد. حزب توده و کمونیسم و مارکسیسم را به شدت محکوم می‌کند و مبارزه با این مرام و مسلک را از جمله وظایف و رسالت‌های اصلی خویش عنوان می‌دارد. خلاصه آن‌که شریعتی در مقام یک متهم در حال بازپس دادن بازجویی، تمام سعی‌اش را به کار می‌برد تا چهره‌ای همراه و موافق از خود به دستگاه پلیسی و سرکوب رژیم پهلوی ارائه دهد.

در نخستین سندی که از وی در ساواک یافت شده و مربوط به بازداشت ۲۵ مهر ۱۳۳۶ به اتهام "فعالیت‌هایی به نفع جمعیت نهضت مقاومت ملی" است، بازجوی وی "سروان توپخانه عیسی پژمان"، اظهارات متهم را چنین منعکس کرده است: "عضویت خود را در احزاب سیاسی به‌خصوص حزب منحله توده منکر بوده کتب مضره و مدارک کمونیستی را برای مطالعه و در رد دلائل و منطق کمونیستی نگهداری می‌کرده است خود را وابسته به هیچ حزب و جمعیتی ندانسته جداً یکی از مخالفین نهضت کمونیسم و موافق سلطنت مشروطه سلطنتی معرفی می‌نماید. اکثر اشخاصی را که در جمعیت نهضت مقاومت ملی فعالیت داشته‌اند شناخته و نشریاتی که از جمعیت مزبور به‌وسیله‌ی پست به او رسیده مطالعه می‌کرده است. جداً منکر شرکت خود در جلسات و کمیته‌های احزاب به‌خصوص جمعیت نهضت مقاومت ملی می‌باشد. متکی به فعالیت و مبارزات فکری خود در کانون نشر حقایق اسلامی با کمونیسم و افراد کمونیست بوده و هرگونه اظهارات و اطلاعاتی را در مورد خود تکذیب می‌کند.” (شریعتی به روایت اسناد ساواک، تدوین مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۷۸، جلد اول، ص۱۷)

این مطلب، به لحاظ محتوایی و روشی، با اندکی کم و زیاد، تقریباً شالوده مجموعه مطالبی است که شریعتی در بازجویی‌های خود طی دو دههـ البته با شرح و تفصیل‌های طولانی و بعضاً خسته‌کنندهـ نگاشته است.

واقعیت آن است که شریعتی با توجه به اوضاع و احوال زمانه به خوبی می‌دانست که اگر جز این، راه و شیوه‌ دیگری را در برخورد با ساواک در پیش گیرد، یا به زودی جان بر سر این راه خواهد گذارد یا دستکم سال‌های مدیدی از عمر خویش را باید در زندان سپری کند و او چنین چیزی را هرگز نمی‌پسندید. در اینجا البته این سؤال مهم و اساسی مطرح می‌شود که اتخاذ این شیوه و فرار از اعدام یا حبس، با کدام دلیل و انگیزه بوده است؟ آیا این همه، برخاسته از ترس و هراس وی بوده است یا نشئت گرفته از فراست و زیرکی او یا ملغمه‌ای از این دو؟ واقعیت آن است که شریعتی پس از آن‌که در ابتدای دوران جوانی در مقام یکی از سخنرانان کانون ظاهر شد و ارتباط با مخاطب را تجربه کرد، همواره از هر فرصتی برای بهره‌گیری از این ارتباط به منظور انتقال یافته‌های خود در زمینه‌های سیاسی، فرهنگی و عقیدتی به دیگران استفاده کرد و حفظ این ارتباط برای او در اولویت قرار گرفت؛ بنابراین در زندگی شریعتی به تدریج سه مقوله از اهمیت خاص برخوردار ‌گردید و چه بسا که بتوان گفت زندگی وی در این سه مقوله محدود می‌شود: یافتن، انتقال دادن و تلاش برای جلوگیری از قطع ارتباط با مخاطبان.

در حوزه "یافتن"، سعی و کوشش شریعتی از زمان نوجوانی برای فراگیری علوم و معارف اسلامی و سپس تحصیلات عالیه در داخل و خارج کشور همراه با مطالعات وسیع جانبی را می‌توان مورد توجه قرار داد که البته در کتاب حاضر نیز به‌طور مشروح بدان پرداخته شده است. فارغ از این‌که چه نظری راجع به اساتید شریعتی در داخل و خارج داشته باشیم یا مدرک تحصیلی او را ادبیات بدانیم یا تاریخ و جامعه‌شناسی، نکته مهم، شور و اشتیاق و جدیت شریعتی در مطالعه و تحقیق است که بیش از همه جلب توجه کرده و تحسین‌برانگیز است. طبیعتاً این جدیت را نمی‌توان فارغ از دغدغه‌های درونی‌ای دانست که وی را تحریک و تهییج به فراگیری هرچه بیش‌تر علوم و معارف دینی، اجتماعی، تاریخی و سیاسی می‌کرد.

در حوزه "انتقال"، سخنرانی‌ها و مکتوبات شریعتی در زمینه‌های مختلف، کارنامه بلندبالایی از وی برجای نهاده که جد و جهد او را در این زمینه بخوبی نشان می‌دهد. ظاهر شدن شریعتی به عنوان یکی از سخنرانان کانون و سپس حضور وی در گروه‌‌های سیاسی و انجمن‌های ادبی تا پیش از خروج از کشور برای ادامه تحصیل، جلوه‌ای از نخستین تلاش‌های او برای انتقال دانسته‌هایش به دیگران است. شریعتی پس از عزیمت به پاریس برای ادامه تحصیل، "یافتن" و "انتقال" را به صورت توأمان در پیش گرفت. حضور او در کنفدراسیون و سپس جدا شدن از آن و بنیان گذاشتن اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان، نگارش اعلامیه‌ها و ایراد سخنرانی‌ها، به همراه سردبیری نشریات و نگارش مطالب گوناگون، جملگی زمینه‌هایی بودند که امکان انتقال دادن یافته‌های شریعتی به دیگران را فراهم می‌آوردند. پس از بازگشت به کشور نیز آنچه برای شریعتی اهمیت داشت حضور در محیط دانشگاهی و انتقال یافته‌های خود به دانشجویان بود که در ادامه آن ایراد سخنرانی در دانشگاه‌های مختلف و سرانجام سخنرانی‌های وی در حسینیه ارشاد را می‌توان مورد توجه قرار داد. در همین حال، چاپ مقالات و کتاب‌های شریعتی را نیز باید در نظر داشت که کانال ارتباطی مناسبی برای انتقال یافته‌های او به جامعه بودند. طبیعتاً محتوای آنچه را که از سوی شریعتی به جامعه انتقال یافته است می‌توان مورد نقادی قرار داد و صحیح از سقیم را در آن باز شناخت، اما باید گفت فارغ از این مسئله، شریعتی با برخورداری از قابلیت‌های ذاتی و اکتسابی فراوان، از قدرت انتقال بسیار بالایی برخوردار بود. معلومات گسترده، تسلط بر صناعات ادبی، برخورداری از تُن صدا و لهجه مناسب، در اختیار داشتن فرهنگ واژگانی گسترده و امثالهم از جمله عواملی بودند که سخنان او را تا عمق جان مخاطبان رسوخ می‌دادند. شریعتی خود به خوبی از این واقعیت آگاهی داشت و لذا از آنجا که تأثیر و کارکرد ارتباط با مخاطب را به خوبی می‌دانست، اهمیت فوق‌العاده‌ای برای استمرار آن قائل بود.

همین اهمیت ویژه ارتباط با مخاطب، به سومین حوزه زندگی شریعتی شکل داد و آن تلاش برای جلوگیری از قطع این ارتباط در زمان و شرایطی بود که روز به‌روز بر قدرت و تسلط ساواک افزوده می‌شد و شخصیت‌ها و گروه‌‌های سیاسی مبارز یکی پس از دیگری دستگیر، زندانی و بعضاً اعدام می‌شدند. باید اذعان کرد که او راهی بسیار سخت و دشوار را به خاطر حفظ ارتباط با مخاطب در پیش داشت. براستی در حالی که استبداد و خفقان به حد نهایت خود رسیده بود و هیچ چشم‌انداز امیدبخشی نیز در این زمینه وجود نداشت، شریعتی چگونه می‌توانست ارتباطش را با خیل دانشجویان و جوانانی که مجذوب سخنرانی‌های شورآفرین او شده بودند، حفظ کند؟ مسلماً نمی‌توان گفت آنچه در ارتباط میان شریعتی و ساواک بر زبان او جاری گشت یا بر کاغذ نگاشته شد، یکسره به منظور فریب این دستگاه جهنمی بوده و باطناً هیچ اعتقادی به هیچ موردی از آنها نداشته است، اما بر اساس مستندات و واقعیات تاریخی می‌توان ادعا کرد شریعتی با در پیش گرفتن شیوه خاص خود، سال‌ها ساواک را بر سر دوراهی تصمیم‌گیری قاطع درباره‌ی خود نگه داشت و از این فرصت، برای حفظ ارتباط با مخاطبان‌اش بهره جست. این را باید هنر بزرگ شریعتی به شمار آورد که البته کم و زیادهایی نیز در آن وجود داشت و انتقادهایی نیز بر بخش‌هایی از آن وارد است. اما قضاوت عادلانه درباره‌ی این حوزه از زندگی شریعتی هنگامی میسر خواهد بود که معایب و محاسن آن را بی‌کم و کاست در دو کفه ترازوی انصاف قرار دهیم و آن‌گاه ملاحظه کنیم که کدام کفه سنگین‌تر است.

ناگفته نماند که تلاش شریعتی برای حفظ ارتباط با مخاطب، وجه دیگری نیز دارد و آن هنگامی است که بر سر نحوه حضور او در حسینیه ارشاد، مناقشاتی در هیئت مدیره این مؤسسه می‌گیرد و با تثبیت حضور وی، استاد مطهری به قطع رابطه با حسینیه ارشاد که خود نقش محوری در راه‌اندازی آن داشت، اقدام می‌کند.

به هر حال باید گفت آنچه بیش از همه زندگی سیاسی دکتر شریعتی را شکل داده، این حوزه از زندگی اوست که طبعاً نیاز به بحث و بررسی همه‌جانبه‌ای دارد و سعی ما در این مقال نیز بر این مقوله متمرکز خواهد بود، هرچند به تناسب بحث به موضوعات دیگر نیز پرداخته خواهد شد.

گذشته از نخستین دور بازداشت شریعتی در سال ۱۳۳۶ که به دلیل فعالیت در نهضت مقاومت ملی و چاپ جزوه ۲۴ صفحه‌ای موسوم به نفت صورت گرفت (ص۱۲۳) و موجب افتتاح پرونده‌ای برای وی در ساواک گردید، اقدام بعدی ساواک برای دستگیری شریعتی پنج سال بعد، یعنی در سال ۱۳۴۱ صورت می‌گیرد و آن هنگامی است که وی به دلیل فوت مادرش از فرانسه عازم تهران است. سند به جا مانده از ساواک به تاریخ ۳۰/۳/۴۱ به روشنی دلیل این اقدام سازمان را مشخص می‌سازد: "علی شریعتی مزینانی اهل مشهد که معاون اتحادیه دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه بوده و یکی از فعالترین افراد جبهه ملی است بعلت فوت مادرش به اتفاق خانمش به تهران خواهد آمد. وی ممکن است وسیله‌ ترن به ایران وارد شود ضمناً مقداری اعلامیه نیز با خود همراه دارد. منزل وی در پاریس محل فعالیت و پخش اعلامیه‌ و روزنامه‌ و آمد و رفت محصلین می‌باشد.” (شریعتی به روایت اسناد ساواک، جلد اول، ص۲۷)

توضیحات مشروح آقای رهنما در فصول هفتم و هشتم کتابش، به خوبی صحت گزارش ساواک درباره‌ی شریعتی را نشان می‌دهد. اگرچه ساواک در این مرحله اقدام به دستگیری شریعتی نمی‌کند، اما یک نکته برای مسئولان آن روشن می‌گردد و آن تفاوت فاحش میان حرف‌ها و قول‌های گذشته وی در ساواک با عمل او در خارج کشور است. شریعتی پس از بازگشت به فرانسه، مجدداً فعالیت‌های سیاسی‌اش را پی می‌گیرد و به چهره‌ای شاخص در میان فعالان جنبش دانشجویی خارج از کشور مبدل می‌گردد. بدیهی است این همه، از چشم مأموران ساواک مخفی نمی‌ماند و لذا پرونده شریعتی در ساواک اوراق بیشتری را در خود جای می‌دهد. اگرچه شریعتی به هنگام بازگشت به کشور در تاریخ ۱۲/۳/۱۳۴۳ بر اساس حکمی که دو سال قبل مبنی بر ممنوع‌الخروج بودن وی صادر گردیده بود و سابقه آن در پاسگاه مرزبانی بازرگان موجود بود، دستگیر می‌گردد (ص۱۹۳) اما حتی اگر چنین حکمی نیز صادر نشده بود، شریعتی به لحاظ فعالیت‌های سیاسی خود در خارج کشور، به محض ورود و اطلاع ساواک از آن بازداشت می‌گردید.

اما در اینجا این سؤال مطرح می‌شود که چرا شریعتی به کشور بازگشت؟ آیا وی غافل از این بود که مأموران ساواک، فعالیت‌های دانشجویی را تحت نظر دارند؟ یا بدان حد خوش خیال بود که می‌پنداشت فضای سیاسی در ایران به سمت آزادی‌های بیش‌تر سوق یافته است و لذا هیچ‌گونه دردسری از جانب دستگاه در داخل کشور متوجه وی نخواهد بود؟ به احتمال قریب به یقین می‌توان گفت پاسخ هر دو سؤال منفی است؛ بنابراین چرا شریعتی ماندن در خارج کشور را به عنوان یک راه ظاهراً منطقی و معقول برنگزید و مسیر پرمخاطره بازگشت به کشور را در پیش گرفت؟ هرچند شریعتی در آن هنگام با مشکلات مالی مواجه بود و به‌ویژه پس از به دنیا آمدن سارا، سومین فرزندش، در بهمن ۱۳۴۲ و پایان یافتن مدت بورس تحصیلی، بر این مشکلات نیز افزوده می‌شد، اما آیا در آن هنگام این امکان برای او مانند بسیاری دیگر فراهم نبود که با دست و پا کردن شغلی در مراکز آموزشی و دانشگاهی، به نحوی به زندگی در فرانسه ادامه دهد؟ اگر واقع‌بینانه به مجموعه مسائل موجود نگاه کنیم، باید پذیرفت که شریعتی در نهایت بیش از آن‌که به اجبار راه ایران را در پیش گیرد، بازگشت به کشور و حضور در میان هموطنان خود را "انتخاب" کرد و برای این انتخاب دلیل قانع کننده‌ای داشت. روایت همسر شریعتی از این مسئله گویای این دلیل است: "علیرغم علاقه شدیدی که علی به استفاده از کلاسهای مختلف دانشگاهی داشت، موضوع بازگشت به ایران بیش‌تر برایمان مطرح شد، البته من خود اشتیاق زیادی برای بازگشت به وطن داشتم. ضمن این‌که به بن‌بست رسیدن شیوه مبارزاتی پیشین، یعنی محدود شدن در فعالیتهای سیاسی قهرآمیز و مسلحانه؛ آن هم مبارزه‌ای که سردمدار آن روشنفکران فاقد جهان‌بینی و مبانی ایدئولوژیکی بودند و بدون لمس مشکلات توده‌ها و بدون شناخت کافی از متن جامعه ایران عمل می‌کردند، علی به تدریج متوجه ضرورت کندن از اروپا و بازگشت به ایران می‌شد. آقای محمود عمرانی از شاگردان علی در حسینیه ارشاد در این زمینه خاطره‌ای نقل می‌کند: "دکتر می‌گفت پس از اتمام تحصیل در اروپا سه راه در پیش رو داشتم. اول این‌که در اروپا بمانم و مبارزات سیاسی علیه رژیم را با استفاده از امکانات موجود، پیش ببرم. راه دوم آن بود که به یکی از کشورهای همجوار ایران، مثل عراق بروم و به وسیله یک ایستگاه رادیویی و تعلیم نیروهای چریکی، مبارزات مسلحانه را در داخل سامان دهم. راه سوم بازگشت به ایران و مبارزه فرهنگیـ سیاسی در داخل کشور بود. پس از یک سال تعمق و تأمل سرانجام راه سوم را انتخاب کردم.” این بازگشت برای او، عمدتاً جهت کسب شناخت عینی از متن جامعه ایرانی و توده‌های مردم بود، هم‌چنین استخراج و تصفیه منابع فرهنگی، جهت تجدید ساختمان مذهب، ولی در‌عین‌حال همیشه در فکر بود و واقعاً نگران آینده.” (پوران شریعت رضوی، طرحی از یک زندگی، تهران، انتشارات چاپخش، چاپ یازدهم، ۱۳۸۶، ص۸۳) در واقع شریعتی به جای ماندن در فرانسه و محدود شدن در میان افراد و نحله‌هایی که امکان بسط افکار و اندیشه‌هایش را از وی سلب می‌کردند، بازگشت به متن جامعه خود را برگزید و بدین ترتیب در بدو ورود بازداشت گردید. شریعتی در این دوره، گذشته از بازجویی‌های مقدماتی، دو بازجویی مفصل را در مرکز پشت سر می‌گذارد که پاسخ‌های وی در این بازجویی‌ها حول محور تکذیب‌ فعالیت‌های ضدرژیم، مثبت قلمداد کردن اصلاحات ارضی و انقلاب سفید، انتقاد به جبهه ملی به دلیل عدم درک شرایط جدید، قصد خدمتگزاری به کشور و مردم، محکوم کردن حزب توده و از این قبیل است؛ این در حالی است که سؤالات مطروحه از سوی بازجوی ساواک بیانگر مطلع بودن آنان از فعالیت‌های شریعتیـ هرچند نه به‌طور کاملاً دقیق و مشخصـ است. به هرحال، شریعتی در این بازجویی‌ها، توان خود را برای سردرگم نمودن ساواک محک می‌زند و از این آزمایش موفق بیرون می‌آید. شاید رمز موفقیت وی را این باید دانست که وی یکسره به تکذیب ادعاهای بازجو و دروغ‌گویی نمی‌پردازد، بلکه در بسیاری موارد ضمن پذیرش مسائل و ارائه پاره‌ای اطلاعات به توجیه آنها می‌پردازد؛ به گونه‌ای که ساواک را متقاعد می‌سازد علی‌رغمِ مطلع بودن از ظواهر قضایا، برداشت و تفسیر نادرستی از آنها داشته است. البته شریعتی در مواردی نیز حتی با سوگند خوردن، از خود چهره‌ای متفاوت به بازجویان ساواک ارائه می‌دهد: "... و خدا را شاهد می‌گیرم که در کلیه این مسائل نه تنها شرکت نداشتم و قبل از آن حتی یک بار هم در یک جلسه و یا اتحادیه شرکت نکردم بلکه به‌کُلی از جریانات به دور بودم و اصولاً به دلایل متعدد که همه‌جا گفته‌ام و برای کسانی که مرا می‌شناسند روشن است با این فعالیتهای بی‌ثمر و وقت‌کش همیشه مخالف بودم و همیشه می‌کوشیدم که به جای این فعالیتها که دنباله دارد و بر اصول محکم و روشنی هم متکی نیست و پس از مدتی هم جز یأس نصیبی ندارد و جز خستگی و افسردگی بر فکر و عقیده چیزی نمی‌افزاید دانشجویان به تفکر و مطالعه و کیفیت پیشرفت ملتهای مترقی که در آن هستیم و آشنایی با علل ترقی و انحطاط با آنها مشغول شوند. چنان‌که خود نمونه این فکر بودم و تمام جوانی خود را در همین راه گذرانیده‌ام و امیدوارم در آینده بیش‌تر از پیش در این راه بتوانم خدمتی بکنم.” (شریعتی به روایت اسناد ساواک، جلد اول، ص۷۱ـ۷۰) وی در این مسیر تا جایی پیش می‌رود که "رژیم مشروطه سلطنتی" را از نظر جامعه‌شناسی متناسب‌ترین شکل حکومتی برای انجام اصلاحات در شئون مختلف معرفی می‌کند و خود را پیرو این تفکر نشان می‌دهد. (همان، ص۷۴) شریعتی که آقای رهنما شرح مبسوطی از فعالیت‌های سیاسی و مطبوعاتی‌اش در خارج کشور علیه رژیم پهلوی به دست داده است، در پاسخ به این سؤال بازجو که "شما متهم هستید علیه امنیت داخلی کشور فعالیتهای زیان‌بخش نموده و نشریات مضره پخش نموده‌اید"، قیافه‌ای حق به جانب به خود می‌گیرد و ضمن ابراز تنفر از این اتهامی که به وی وارد آمده، گلایه‌مندانه می‌نویسد: "من اگر می‌خواستم فعالیت سیاسی کنم در خارج از کشور در میان دانشجویان آن شخصیت را داشتم که بزرگ‌ترین مسئولیت‌ها را داشته باشم نه این‌که بنده وسیله‌ پخش اوراق آنها باشم این مطلب در روحیه من تأثیر بسیار غیرقابل تحملی گذاشت و شخصیت مرا بسیار شکست امیدوارم این گله‌مندی مرا ببخشید.” (همان، ص۸۵)

این نحوه پاسخ‌گویی شریعتی و حتی ابراز تمایل برای همکاری با رژیم پهلوی در امور تحقیقاتی به منظور پیشرفت کشور، برخی از محققان تاریخ معاصر و به‌طور مشخص آقای سیدحمید روحانی (زیارتی) را بر آن داشته تا اقدام شریعتی را به "نشان دادن چراغ سبز" به رژیم توصیف نمایند. (سیدحمید روحانی، نهضت امام خمینی، دفتر سوم، تهران، مؤسسه چاپ و نشر عروج، چاپ پنجم، ۱۳۸۲،ص۱۸۷)

بی‌تردید این برداشت کاملاً صحیح است و شریعتی در پاسخ‌های خود چیزی جز رفع اتهامات وارده و سپس چراغ سبز نشان دادن به رژیم را دنبال نمی‌کرد و اتفاقاً‌ باید گفت؛ کاملاً در این اقدام خود موفق بود چراکه علی‌رغمِ فعالیت سیاسی گسترده‌ در خارج کشور، توانست خود را ظرف حدود یک ماه و نیم، در ۲۷ تیرماه ۱۳۴۳ از چنگ ساواک برهاند. اما آیا می‌توان این اقدام شریعتی را سرسپردگی نسبت به رژیم پهلوی ترجمه و تفسیر کرد؟ ارائه پاسخ مثبت به این سؤال، مستلزم آن است که فعالیت‌های شریعتی در دوران پس از آزادی از زندان تا هنگام مرگ، در جهت خدمتگزاری به این رژیم یا دستکم ایجاد مانع و رادع در برابر حرکت‌های ضدرژیم ارزیابی شوند و آنان که چنین ادعایی را مطرح می‌سازند قادر به اثباتش بر مبنای اسناد و استدلالات منطقی باشند، حال آن‌که مجموعه مسائلـ هرچند با برخی اجزاء و زوایای نادرست و قابل انتقادـ بیانگر چنین واقعیتی نیستند. حتی اگر آن‌گونه که آقای رهنما در کتاب خود آورده است، به اعتقاد شریعتی "مملکت بسیار خوشبخت بود که گلوله شمس‌آبادی به هدف نخورد" (ص۱۹۸) باز هم نمی‌توان چنین موضعی را حاکی از اظهار تمایل وی به رژیم پهلوی به حساب آورد بلکه وی راه نجات کشور را در ارتقای سطح آگاهی جامعه می‌دانست و لذا با ترور شاه مهره دیگری از سوی سلطه‌گران بین‌المللی جایگزینش می‌گردید و در بر همان پاشنه می‌چرخید. به هرحال، استخلاص شریعتی از بند ساواک بر مبنای روش نشان دادن چراغ سبز، موجب شد تا شریعتی امکان برقراری ارتباط با مخاطب داخل کشور را در پیش‌روی خود بیابد و سرانجام با پذیرفته شدن به عنوان استادیار در دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد، فعالیت برای تأثیرگذاری بر دانشجویان و جمع‌های دانشگاهی را آغاز کند (که البته در نهایت ممنوع‌التدریس می‌شود).

شریعتی می‌توانست راه دیگری را برگزیند و پس از دستگیری در بدو ورود به کشور، بر کلیه فعالیت‌های سیاسی خود در خارج کشور تأکید ورزد و به علاوه مطالب دیگری نیز در ضدیت با رژیم پهلوی و لزوم مبارزه با آن تا سرنگونی و برپایی حکومتی مستقل و مترقی در کشور بر آنها بیفزاید. اتفاقی که در این صورت به وقوع می‌پیوست به سادگی قابل حدس است؛ شریعتی به حبسی طویل‌المدت محکوم می‌گردید و سال‌های مدیدی از عمر خود را پشت میله‌های زندان می‌گذرانید. به این ترتیب اگرچه امروز دیگر شاهد نقد و نظرهای شاذی مبنی بر سازشکاری وی یا حتی عامل و همکار ساواک بودنش نبودیم، اما در این حال، آثار وجودی وی در بیرون از زندان بر شکل‌گیری اندیشه اسلام انقلابیـ به‌ویژه در میان جوانان و دانشجویانـ را نیز می‌بایست از مجموعه عوامل فرهنگی و سیاسی در سال‌های ۴۳ الی ۵۷ نیز حذف می‌کردیم. این سخن بدان معنا نیست که اتخاذ شیوه‌های مبارزاتی و انقلابی توسط برخی شخصیت‌ها و گروه‌ها که منجر به دستگیری، شکنجه، حبس یا اعدام آنها گردید، اشتباه بوده است. هرگز!‌ اشتباه این است که صرفاً یک شیوه و روش را مطلوب و مناسب ارزیابی کنیم و همگان را علی‌رغمِ ویژگی‌های گوناگون شخصیتی، فکری و اجتماعی، در آن قالب خواسته باشیم. بدین ترتیب دچار اشکالات و بلکه تناقضات متعددی نیز خواهیم شد. به عنوان نمونه، مگر تمامی روحانیونی که در خط امام قرار داشتند و در هدف و مقصد با ایشان همراه بودند، تنها یک روش را در پیش گرفتند؟ می‌دانیم که برخی از آنها شکنجه‌های وحشتناکی را پشت سرگذاردند و اغلب اوقات خویش را در حبس به سر بردند و از طرف دیگر، برخی نیز دوره‌های بسیار کوتاهی را در زندان گذراندند و بعضاً‌ در سازمان‌های رسمی رژیم مثل آموزش و پرورش یا آموزش عالی مشغول فعالیت شدند. آنچه مهم است به رسمیت شناخته شدن این تنوع و نگاه مجموعه‌ای و نظام واره‌ای به آنهاست که هر جزئی از این مجموعه، جزء دیگر را تکمیل می‌کند و این اجزاء در کنار یکدیگر، زمینه‌ای را شکل می‌دهند که امام خمینی به عنوان رهبری هوشمند، جامع‌نگر و انقلابی، حرکت جامعه را به سمت استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی، رهنمون سازد.

فرصت‌یابی شریعتی برای انتقال یافته‌ها و تفکرات خود به جامعه دانشجویی بر مبنای چراغ سبز نشان دادن به ساواک و رژیم پهلوی، در واقع موفقیتی است که برای او بیش از سه سال فراغت از مزاحمت‌های دستگاه پلیسی شاه را فراهم می‌آورد. البته شریعتی در این مدت اشتغالات گوناگونی داشته است که آقای رهنما به تفصیل به آنها پرداخته است، اما در ورای تمامی آنها، می‌توان تلاش برای ارتباط با مخاطب را مشاهده کرد. این در حالی است که ساواک هرگز از شریعتی غفلت نمی‌نماید و به انحای مختلف او را تحت نظر دارد، اما "فعالیت مضره‌ای" که مستلزم احضار و دستگیری وی باشد، مشاهده نمی‌نماید. (ر. ک به: شریعتی به روایت اسناد ساواک، جلد اول، ۹۰ الی ۱۲۵) استمرار تحت نظر بودن شریعتی حاکی از آن است که ساواک نه در طول این مدت و نه پس از آن، هیچ‌گاه نتوانست از وی اطمینان خاطر یابد و همواره بر سر دو راهی شک و تردید قرار داشت. مرگ مشکوک غلامرضا تختی در دی ماه ۱۳۴۶ و تحرکاتی که پس از آن در جمع‌های دانشجویی به وجود می‌آید، سرانجام موجب به میان کشیده شدن پای شریعتی در تحقیقات ساواک می‌شود و این ماجرا به نگارش متنی ۴۰ صفحه‌ای توسط وی می‌انجامد که یکی از بحث‌ برانگیزترین اسناد به جا مانده از او به شمار می‌آید.

اگرچه سید حمیدروحانی در جایی از این متن تحت عنوان نخستین "نامه" شریعتی به ساواک یاد کرده (سیدحمید روحانی، نهضت امام خمینی، دفتر سوم، ص۱۹۱) اما براساس آنچه در سند ساواک (شریعتی به روایت اسناد ساواک، جلد اول، ص۱۲۶) و نیز سطور اولیه این متن به چشم می‌خورد، به ضرس قاطع می‌توان گفت متن مزبور حاصل احضار شریعتی به ساواک و بازجویی از وی بوده است، با این توضیح که بازجویی مزبور به صورت سؤال و جواب‌های کوتاه صورت نگرفته، بلکه از شریعتی خواسته شده است تا دیدگاه خود را راجع به رژیم پهلوی و اوضاع و شرایط روز همراه با شمه‌ای از پیشینه، تفکرات و عقاید خود بیان دارد. در سند ساواک به صراحت آمده است: "نامبرده به ساواک احضار و در مصاحبه‌ای که با وی گردید با صراحت گفتار مشروحاً فعالیتهای گذشته خود و سیاست‌های وقت را تشریح و عوامل و علل این طرز تفکر را توضیح داد.” (همان) و شریعتی خود نیز در ابتدای مکتوبش ضمن پوزش از مطول بودن توضیحات، علت آن را چنین بیان می‌دارد: "اولاً: پاسخ روشن و نسبتاً کامل به این سؤالات کلی و دامنه‌دار نمی‌تواند مجمل و مختصر باشد. دوم این‌که در اینجا من درباره‌ی یک حادثه زودگذر خاصی مورد سؤال واقع نشده‌ام بلکه به عنوان نماینده نسلی سخن می‌گویم که در حال حاضر کارگردانان اصلی سیاست مملکتش می‌کوشند تا به او گوش دهند.” (همان، ص۱۲۷)

مکتوب ۴۰ صفحه‌ای شریعتی مسلماً در حوزه تلاش وی برای جلوگیری از قطع ارتباط با مخاطب قرار دارد و لذا در آن همانند دو بازجویی پیشین در سال ۱۳۴۳، در مجموع خود را علی‌رغمِ همکاری و ارتباط با برخی حرکت‌های مخالف رژیم در خارج کشور، دلسوز رژیم جلوه داده و البته از پاره‌ای اقدامات اصلاح‌گرایانه و نیز تغییر سیاست‌ها و دیدگاه‌های حاکمیت به سمت جبران گذشته و بهبود شرایط اقتصادی و سیاسی تعریف و تمجید کرده است. در این چارچوب کلی، بخش قابل توجهی از مکتوب شریعتی به مبارزه وی و پدرش با توده‌ای‌ها و مرام کمونیستی اختصاص دارد که طبعاً می‌توانست مورد توجه رژیم واقع شود و البته گوشه و کنایه‌ها و انتقاداتی نیز به روحانیت سنتی را نیز در آن می‌توان مشاهده کرد که آن نیز باب طبع دستگاه بود.

اما نکته مهم در اینجا آن است که چگونه باید به تحلیل و تفسیر این نوشته پرداخت. آیا می‌توان صرفاً به ظاهر آن استناد جست و شریعتی را فردی در مسیر همکاری با ساواک قلمداد کرد؟ به نظر می‌رسد نخستین مسئله‌ای که باید در این زمینه مدنظر داشت، ماهیت این نوشته و امثال آن است. به عبارت دیگر، قبل از هر چیز نباید فراموش کنیم متنی که امروز در پیش روی ما قرار دارد، متن یک بازجویی در اداره ساواک در شرایط سال ۱۳۴۷ است، نه متن یک کتاب شریعتی که انتشار عام یافته یا متن سخنرانی او که در یک جمع ایراد گردیده است. بر این اساس، باید ملاحظه کرد اگر روح کلی حاکم بر این نوشته، اظهار همکاری و تعامل با رژیم پهلوی است، آیا این مسئله را در متن کتاب‌ها یا سخنرانی‌های شریعتی نیز می‌توان یافت یا خیر؟ چنانچه پاسخ این سؤال منفی باشد، طبعاً باید پذیرفت که شریعتی با اتخاذ این تاکتیک در جهت فراهم آوردن فضای تنفسی برای خود و حفظ ارتباط با مخاطب بوده است. البته مواردی نیز در این مکتوب و دیگر بازجویی‌های وی به چشم می‌خورد که در دیگر آثار به جا مانده از وی نیز وجود دارند. به عنوان نمونه، تقابل با مرام مارکسیستی از جمله مواردی است که باید گفت شریعتی عقاید و دیدگاههای واقعی خود را در این باره در مکتوب ۴۰ صفحه‌ای نیز بیان می‌دارد و دقیقاً به همین دلیل مشاهده می‌شود که بخش عمده‌ای از این مکتوب به شرح و تفصیل اقدامات او و پدرش در این باره اختصاص دارد. هم‌چنین انتقاداتی را نیز که از روحانیت در این متن و متن دیگر بازجویی‌های وی وجود دارد تا حد زیادی می‌توان برخاسته از اعتقادات واقعی ویـ که البته قابل نقد و انتقادندـ به حساب آورد، هرچند در این زمینه می‌توان این احتمال را نیز تا حدی قائل شد که وی در برخی بازجویی‌های خود با بزرگ‌نمایی و غلظت بخشیدن به افکار و اقدامات خود در مقابل روحانیت، قصد فریب بازجویان ساواک را داشته است، اگرچه مجدداً باید تأکید کرد که جوهره این نظر را در تفکرات و عقاید وی می‌توان دید.

آنچه می‌تواند عامل مهم دیگری در نحوه ارزیابی مکتوب ۴۰ صفحه‌ای شریعتی به حساب آید، نتیجه‌ای است که از آن عاید می‌شود و ما می‌توانیم در اظهارنظر ارسالی سرتیپ بهرامی؛ رئیس ساواک مشهد به مرکز مشاهده کنیم: "استنباط می‌گردد این فرد اگر خوب هدایت و رهبری شود عضو مفیدی برای مملکت خواهد بود.” (شریعتی به روایت اسناد ساواک، جلد اول، ص۱۲۶) این برای دومین بار پس از حضور در کشور است که شریعتی قادر به دور زدن ساواک می‌شود، اما باید دانست علاوه بر متن‌ بازجویی‌‌های حساب شده وی، عامل دیگری که در پیمودن این مسیر توسط شریعتی مؤثر افتاد، سیاستی بود که در این برهه رژیم پهلوی برای جذب دانشجویان و فارغ‌التحصیلان ناراضی خارج کشور به کار بسته بود.

به طور کلی در این زمان، سیاست رژیم در برخورد با گروه‌‌های سیاسی و شخصیت‌های مبارز و ناراضی داخلی ـ اعم از روحانی و غیرروحانیـ مبتنی بر سرکوب شدید و بیرحمانه بود. طبعاً چنین روشی در قبال دانشجویان خارج کشور که به‌ویژه تعداد آنها از اواسط دهه ۳۰ افزایش چشمگیری داشت و به تدریج نیز در قالب اتحادیه دانشجویان و کنفدراسیون و سپس تشکل‌های دیگر، سازمان یافتند، قابلیت اجرایی نداشت. از طرفی فعالیت‌ها، تظاهرات و انتشارات این دانشجویان به تدریج معضلی برای رژیم پهلوی گردیده بود، به‌ویژه آن‌که از سوی برخی رسانه‌های غربی نیز اخبار فعالیت‌های آنها انتشار می‌یافت. این مسئله باعث شد به تدریج رژیم پهلوی به کارگیری سیاست دیگری را در قبال دانشجویان خارج کشور مورد بررسی قرار دهد و آن تلاش در جهت جذب آنها بود. به این ترتیب از یک سو از حجم مخالفت‌ها با خود می‌کاست و از سوی دیگر نیروهای تحصیل‌کرده را به جرگه موافقان و عوامل خود وارد می‌ساخت و طبعاً چنین نیروهایی که روزگاری، خود در کشورهای غربی دانشجو بودند و از سوی دیگر وجهه مبارزاتی هم داشتند، قادر به تأثیرگذاری قابل توجهی بر طیف دانشجویان و محصلان داخل کشور و علی‌الخصوص خارج کشور بودند. در واقع از نگاه مسئولان رژیم با جذب هر یک از نیروهای فعال جنبش دانشجویی خارج کشور، ضربه‌ای جدی به اراده و انگیزه دیگرانی که در این مسیر حرکت می‌کردند، وارد می‌آمد.

پس از اتخاذ این سیاست، ساواک توانسته بود به موفقیت‌هایی نیز دست یابد. یکی از بارزترین نمونه‌ها در این زمینه، جذب پرویز نیکخواه بود که زمانی از دانشجویان چپ آتشین خارج کشور محسوب می‌شد و پس از طی دوره‌های نظامی در چین، مخفیانه به ایران آمد و ماجرای تیراندازی به محمدرضا در کاخ مرمر در فروردین ۱۳۴۴را برنامه‌ریزی کرد: "در ۲۱ فروردین ۱۳۴۴، رضا شمس‌آبادی سرباز ۲۲ ساله گارد شاهنشاهی با گشودن آتش به روی شاه در کاخ مرمر تهران قصد ترور او را کرد... در اواخر آن ماه دولت گروه کوچکی را در ارتباط با این واقعه دستگیر کرد. چهارده نفر از جمله پرویز نیکخواه و چهار رهبر پیشین کنفدراسیون انگلستان تحت محاکمه قرار گرفتند.” (افشین متین، کنفدراسیون، ترجمه ارسطو آذری، تهران، انتشارات شیرازه، ۱۳۷۸، ص۲۱۸) اگرچه اقدام مزبور به گونه‌ای بود که می‌توانست طراحان آن را به پای جوخه اعدام بکشاند، اما رژیم در قبال آنها روش جذب را در پیش گرفت و به موفقیت چشمگیری دست یافت: "سازمان انقلابی سابقه‌ای طولانی در چرخش بعضی فعالین‌اش به سوی رژیم شاه داشت؛ فعالینی چون سیاوش پارسانژاد، پرویز نیکخواه، فیروز فولادی، سیروس نهاوندی، در دسامبر ۱۹۷۲ کورش لاشایی، یکی دیگر از رهبران سازمان انقلابی که پزشکی تحصیل‌کرده آلمان بود طی مصاحبه‌ای با مطبوعات تهران اپوزیسیون را مورد انتقاد شدید قرار داد... در مصاحبه‌ای طولانی که نیمی از کل صفحات روزنامه کیهان هوایی را شامل می‌شد، لاشایی مدعی شد که زندگی مخفیانه در ایران او را متقاعد کرده که تغییرات و اصلاحاتی بنیادی در کشور صورت گرفته است و بنابراین دیگر دلیلی برای نارضایی و یا بروز انقلاب وجود ندارد.” (همان، ص۳۵۱ـ۳۴۹) پرویز نیکخواه به مرور در مسیر جذب تا جایی پیش رفت که به یکی از عوامل برجسته رژیم پهلوی مبدل گردید.

پایان بخش اول


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : باشگاه اندیشه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین / ایندیزاین
.
30_03_2010 . 13:49
#7
نگاهی به کتاب علی رهنما ۲



نام مقاله : نگاهی به کتاب علی رهنما ۲

نویسنده : ناشناس

موضوع : بررسی کتاب مسلمانی در جستجوی ناکجا آباد

بخش دوم / بخش پایانی


خواننده گرامی! به این مسئله توجه فرمائید که این مقاله توسط یک منبع دولتی مخالف دکتر و طرف‌دار روحانیت و با جهت‌گیری خاصی نوشته شده است.

نمونه دیگری که در این زمینه باید از او یاد کرد، منوچهر آزمون است که روزگاری به عنوان یک دانشجوی کمونیست فعال در خارج کشور شناخته می‌شد. او نیز در چارچوب سیاست جذب، به رژیم پهلوی پیوست و تا احراز پست وزارت پیش رفت: "در اواخر سال ۱۳۴۵، جلسه‌ای در دفتر نخست‌وزیر تشکیل شد که هویدا و نصیری و همایون در آن شرکت داشتند، دستور جلسه چند و چون تأسیس همان روزنامه‌ای بود که همایون در طلبش بود... نام روزنامه‌ی جدید آیندگان بود. هویدا، بنابر توصیه‌ی ساواک، منوچهر آزمون را به عنوان نماینده سهام دولت در هیئت مدیره شرکت جدید تعیین کرد. آزمون از عناصر کارکشته‌ی ساواک بود. در جوانی کمونیست بود و در میانسالی وزیر کابینه شد.” (عباس میلانی، معمای هویدا، تهران، نشر آتیه، چاپ چهارم، ۱۳۸۰، ص۲۹۲)

پیش از اینها نیز رژیم پهلوی تجربه وادادگی تعدادی از اعضای کمیته مرکزی حزب توده را پس از دستگیری در سال ۱۳۳۴ داشت. دکتر بهرامی یکی از پرسابقه‌ترین اعضای حزب توده، در سال ۱۳۳۴ هنگامی که دبیرکل حزب در ایران بود، دستگیر شد و به گفته کیانوری چنان دچار ضعف شخصیت گردید که "بلافاصله در ماشین، آدرس دو خانه‌ای را که می‌شناخت، داد.” (خاطرات نورالدین کیانوری، به کوشش مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، تهران، انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۱، ص۳۴۹) نادر شرمینی عضو دیگر این حزب که زمانی مسئولیت شاخه جوانان آن را برعهده داشت و جوانان پرشور این حزب در پلاکاردهای خود "زنده باد شرمینی کبیر، فرزند طبقه کارگر ایران" را با خطوط درشت می‌نوشتند نیز "پس از این‌که دستگیر شد بلافاصله ضعف نشان داد و همه چیزرا لو داد.” (همان، ص۳۵۰) دکتر یزدی عضو کمیته مرکزی حزب نیز پس از بازداشت به همکاری با رژیم پرداخت و دیگران را هم به این راه فراخواند. (همان، ص۳۴۴) وی حتی دو پسر خود را به همکاری با ساواک واداشت که درنتیجه آن یکی از بزرگ‌ترین رسوایی‌های حزب توده رقم خورد. (همان، ص۳۹۳)

بر اساس چنین تجربیات و سیاست‌هایی، ساواک در پی "هدایت و رهبری" شریعتی بود تا وی را هم‌چون بسیاری دیگر به "عضو مفیدی برای مملکت" مبدل گرداند و در این میان شریعتی با پاسخ‌ها و مکتوباتش همواره ساواک را به خود "امیدوار" می‌ساخت. عامل مهم دیگری که موجب می‌گردید عوامل رژیم پهلوی پس از یکی دو بار آزمایش شریعتی، به سرعت از وی ناامید نشوند و تکلیف خود را با او یکسره ننمایند، شناختی بود که از قدرت بیان و قلم و توانایی نفوذ او در میان جوانان و دانشجویان داشتند. آنها بخوبی این را می‌دانستند که "شکار بسیار بزرگی" را در پیش رو دارند و اگر قادر به صید آن شوند، موفقیت قابل توجهی کسب کرده‌اند. در این حال پاسخ‌های شریعتی که ملغمه‌ای بود از اعتقادات قلبی و تظاهرات و جلوه‌سازی‌های قلمی و راست و دروغ‌های فراوانی که با مهارت درهم تنیده شده و پرده‌ای از استدلالات منطقی نیز به روی آنها کشیده شده بود، امکان تجزیه و تحلیل و استنتاج قطعی از آنها را به مأموران و مسئولان ساواک نمی‌داد و آنها را در خوف و رجاء نگه می‌داشت. نامه‌های رد و بدل شده میان ساواک مشهد و مرکز بخوبی بیانگر این واقعیت است. البته باید گفت از فحوای نامه مزبور چنین برمی‌آید که شریعتی در متقاعد ساختن سرتیپ بهرامی و جلب نظر مثبت وی به خود، موفقیت نسبتاً خوبی کسب کرده بود و لذا در نامه‌های ارسالی از ساواک مشهد غالباً با خوشبینی زیاد درباره‌ی شریعتی و اقدامات مفید او به نفع رژیم اظهارنظر شده است، اما ساواک مرکز هم‌چنان با دیده تردید به این "مظنون همیشگی" می‌نگریست و مرتباً هشدارهای لازم را نیز به سرتیپ بهرامی ـ مسئول ساواک خراسانـ می‌داد.

با توجه به این‌که شریعتی کار خود در دانشگاه مشهد را از بهار سال ۱۳۴۵ آغاز کرد (ص۲۵۴) و از همان ابتدا نیز دانشجویان بسیاری را مجذوب مباحث خویش ساخت و سپس با آغاز سخنرانی‌هایش از آبان ۱۳۴۷ (ص۳۳۵) در حسینیه ارشاد بر جمع مستمعان و مخاطبان خود به نحو چشمگیری افزود، طبعاً‌ ساواک روی وی حساسیت فزاینده‌ای داشت و به همین دلیل احضارها، بازجویی‌ها، اظهارنظرها و مکاتبات ساواک درباره‌ی او افزایش چشمگیری دارد. بی‌تردید این وضعیت، کار را برای شریعتی که اینک ارتباط گسترده و قابل توجهی با مخاطبان داشت، بسیار دشوار می‌ساخت. البته اگر به مکاتبات ساواک درباره‌ی شریعتی توجه کنیم، درمی‌یابیم که تصمیم‌گیری برای آنها نیز بسیار دشوار گردیده بود. به دنبال نگارش مکتوب ۴۰ صفحه‌ای در حوالی مرداد ماه ۱۳۴۷ و مکاتباتی که میان ساواک مشهد و تهران صورت می‌گیرد، شریعتی فرصت می‌یابد تا اوایل سال بعد در دانشگاه‌های مختلف و نیز حسینیه ارشاد به سخنرانی بپردازد. در هیچ‌یک از این سخنرانی‌ها نیز موضوعات سیاسی مورد بحث نبوده‌اند. به عنوان نمونه "نخستین سخنرانی وی در ۱۵ آبان ۱۳۴۷/۶ نوامبر ۱۹۶۸، در دانشگاه نفت آبادان تحت عنوان "روانشناسی تکنیک" برگزار شد.” (ص۳۱۰) با این همه، هنگامی که انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه ملی (شهید بهشتی) از وی دعوت به عمل می‌آورد تا در روز دوم اردیبهشت ۱۳۴۸ در آن دانشگاه به سخنرانی بپردازد، ساواک مرکز بلافاصله پس از اطلاع، ابتدا مقرر می‌دارد "من‌بعد از سخنرانی او در جلسات مورد بحث [انجمن‌های اسلامی دانشجویی] ممانعت به عمل آید.” (شریعتی به روایت اسناد ساواک، جلد اول، ص۱۹۸ و ۲۰۵) و سپس طی دستور دیگری سخنرانی او را به کلی ممنوع می‌سازد: "به ساواک خراسان... دستور فرمایید وی را احضار و به او تذکر دهند من‌بعد حق پذیرفتن دعوت هیچ‌گونه مجمع یا انجمن مذهبی را برای انجام سخنرانی‌ ندارد و چنانچه چنین دعوتی را بپذیرد و به تهران مسافرت نماید عواقب وخیمی در انتظار اوست.” (همان، ص۲۰۸)

نکته بسیار جالب توجه این‌که ساواک شمیران و ساواک تهران، هر دو در پاسخ به استعلام ساواک مرکز درباره‌ی محتوای سخنرانی‌های شریعتی تا پیش از این، خاطرنشان می‌سازند: "طی بررسی‌هایی که به عمل آمد نامبرده بالا قبلاً در حسینیه ارشاد برنامه سخنرانی داشته و دو جلسه نیز در دانشگاه ملی جهت دانشجویان کنفرانس داده است که در هیچ یک از آنها مسائل حاد و مطالب مغایر با مصالح کشور بیان نشده است.” (همان، ص۲۰۰ و ۲۰۴)

سؤال بسیار مهمی که باید به آن اندیشید این است که چرا علی‌رغمِ پرهیز دکتر شریعتی از ورود به مباحث و موضوعات سیاسی و نبود هیچگونه تعریضی در سخنان او به رژیم پهلوی، ساواک مرکز دستور ممنوعیت سخنرانی او را صادر می‌کند؟ مگر چه زیان یا خسارتی از این سخنرانی‌ها متوجه رژیم می‌شده است که چنین برخوردی با آن صورت می‌گیرد؟

اگرچه در اسناد ساواک مربوط به این برهه می‌توان ایراد چند سخنرانی توسط شریعتی را با وجود ممنوعیت اعلام شده توسط ساواک مشاهده کرد، اما در مجموع باید گفت تا نیمه مهرماه ۱۳۴۸ وی از ایراد سخنرانی محروم بوده است. در این حال هم‌چنان ساواک مشهد بر این نکته پافشاری می‌کند که "اگر وجود شریعتی برای عامل بیگانه و عناصر افراطی مفید است برای ساواک و مملکت مفید‌تر خواهد بود مشروط به این‌که خوب اداره شود" (همان، ص۲۰۹) اما مقامات مرکزی ساواک که دید تیزبینانه‌تری نسبت به مسائل دارند، احتیاط بیشتری را در این زمینه ضروری می‌دانند؛ از جمله تیمسار مقدم رئیس اداره سوم که معتقد است "هنوز به‌طور کامل مشخص نگردیده که عنصر سالمی از لحاظ سیاسی می‌باشد یا خیر؟ بنابراین به‌سرعت نمی‌توان در مورد او قضاوت نمود.” (همان، ص۲۱۳)

در طول ماه‌های اردیبهشت تا مهر، ساواک تلاش زیادی برای به نتیجه رسیدن درباره‌ی شریعتی می‌کند تا جایی که علاوه بر بازجویی‌ها و بررسی‌های ساواک مشهد، پرویز ثابتیـ رئیس اداره یکم عملیات و بررسی ساواک و یکی از زبده‌ترین مأموران این سازمانـ به گفت‌وگویی چهار ساعته با وی می‌نشیند. البته سند مکتوبی از مسائل رد و بدل شده میان آن دو در این مصاحبهـ یا به تعبیر بهتر، بازجویی محترمانه چهارساعتهـ وجود ندارد، اما از متن دست‌نوشته شریعتی که پس از بازگشت به مشهد راجع به افکار و عقاید خود نگاشته است، می‌توان به فحوای کلی این گفتگو نیز پی برد. در اینجا لازم به ذکر است که آقای رهنما در کتاب خویش به گونه‌ای درباره‌ی این دست‌نوشته شریعتی در ساواک مشهد سخن گفته که گویی تنها نسخه‌ای مخدوش از آن در دسترس قرار دارد: "تنها اثر به جا مانده از این سند که شریعتی متعاقب بازگشت به مشهد و قبل از شهریور ۱۳۴۸/۱۲ سپتامبر ۱۹۶۹ نوشته، چهار صفحه دست‌نویس سلاخی شده است که روحانی در کنار شش صفحه متن تایپی که طبق ادعای خودش از روی متن اصلی نسخه‌برداری شده، به‌طور گزینشی و با تکنیک چسب و قیچی از سروته یک سند ده صفحه‌ای تهیه و منتشر شده است.” (ص۳۱۴) این در حالی است که تصویر کلیه صفحات دست‌نویس و متن تایپی آن به‌طور کامل در جلد اول کتاب "شریعتی به روایت اسناد ساواک" صفحات ۲۳۹ الی۲۵۲ موجود است و آقای رهنما با مراجعه به آن می‌توانست مطمئن شود اگرچه تنها ۴ صفحه از متن دست‌نویس مزبور در بخش اسناد کتاب‌ آقای روحانی گراور شده، اما متن تایپی مندرج در این کتاب، کامل و بی‌نقص بوده و لذا شبهه افکنی درباره‌ی اصالت آن، بی‌مورد است.

به هر حال آنچه در این برهه کاملاً مشهود است این‌که شریعتی که خود را در آستانه قطع کامل ارتباط با مخاطب می‌بیند و احساس می‌کند ساواک در حال به نتیجه رسیدن درباره‌ی اوست، بر تعریف و تمجیدهایش از رژیم و اعلام وفاداری به آن می‌افزاید و از سوی دیگر انتقاد و هجمه به "کمونیست‌ها" و "آخوندها" را نیز غلظت می‌بخشد و البته بر ضرورت نجات نسل جوان کشور از غرب‌زدگی نیز تأکید می‌ورزد. سرانجام در انتهای این دوره مجدداً شریعتی موفق می‌شود نتیجه را به نفع خود رقم بزند و ساواک را متقاعد سازد که ممنوعیت سخنرانی‌اش را لغو نماید. (ص۳۱۵)

برای بررسی میزان اعتقاد قلبی شریعتی به آنچه در این دوره از بازجویی‌ها بیان داشته است باید سخنان و رفتار وی را پس از به وجود آمدن امکان ادامه ارتباط با مخاطب مورد توجه قرار داد. اگرچه شریعتی در بازجویی‌های خود اظهار تمایل به ژریم و آمادگی برای همکاری با آن را مورد تأکید قرار داده بود، اما در سخنرانی‌هایش کوچکترین تعریفی از رژیم پهلوی به چشم نمی‌خورد. در واقع اگر این‌گونه ابراز احساسات به رژیم، از واقعیت درونی برخوردار بود می‌بایست همانند دیگران از جمله منوچهر آزمون، پرویز نیکخواه و غیره، در عمل نیز ما به ازای آن مشاهده می‌شد. جبهه‌گیری شریعتی در قبال "آخوندزدگی" نیز در شرایطی صورت می‌گیرد که اگرچه در افکار و اندیشه‌های وی می‌توان انتقادات به روحانیت سنتی و پاره‌ای افکار و عقاید رایج را مشاهده کرد، اما در این زمان، یعنی سال‌های ۴۸ الی ۵۰، روابط شریعتی با روحانیون، به‌ویژه شخصیت‌هایی مانند مطهری، بهشتی، خامنه‌ای، جعفری، هاشمی‌رفسنجانی، دوانی و دیگرانی که در حسینیه ارشاد فعالیت دارند، کاملاً گرم و صمیمانه است. این مسئله حاکی از آن است که در این زمان، نه شریعتی موضع‌گیری حادی در برابر روحانیت داشت و نه افکار و عقاید وی به گونه‌ای بود که موجب جبهه‌گیری‌های تند شخصیت‌های موجه روحانیت در قبال وی گردد؛ بنابراین آنچه در این زمان در متن‌های بازجویی از سوی شریعتی راجع به روحانیت بیان گردیده، اگرچه رگه‌هایی از عینیت در افکار واقعی او دارد اما در عالم واقع به آن غلظت نیست یا دست‌کم نمود ندارد. این در حالی است که نوشته‌های او پیرامون چپ‌های مارکسیست و راست‌های غرب‌زده در بازجویی‌ها کاملاً منطبق بر سخنان و نوشته‌هایی است که او از بیان و انتشار آنها در مجامع عمومی و به صورت علنی، هیچ ابایی ندارد و بلکه تندتر از آنچه در بازجویی‌ها آمده است در بیرون از فضای بازجویی قابل ملاحظه ‌است.

با پشت سرگذاردن این مرحله شریعتی وارد دوره‌ای می‌گردد که باید از آن تحت عنوان دوران اوج فعالیت حسینیه ارشاد یاد کرد. در ابتدای این دوران جمعی از متفکران و سخنرانان مسلمان ـ اعم از روحانی و غیر روحانیـ در این مرکز مشغول فعالیت و بحث هستند، به‌گونه‌ای که به راستی می‌توان این برهه را دوران طلایی حسینیه ارشاد خواند. اما به تدریج با بروز اختلافات فکری میان مدیران و سخنرانان به خاطر پاره‌ای مسائل مطروحه از سوی دکتر شریعتی، این جمع دچار تشتت می‌گردد و کار به جدایی و سپس تعطیلی حسینیه ارشاد می‌کشد. ما در اینجا از ورود به محتوای اختلافات فکری که خود مبحث جداگانه‌ای است، پرهیز می‌کنیم، ضمن آن‌که معتقدیم اندیشه‌های دکتر شریعتی قابل نقد و انتقاد بودند و از طرفی، چه بسا توسط برخی از هواداران وی برداشت‌های کاملاً ناصوابی از آنها نیز شده است. آنچه در اینجا مورد نظر ماست بررسی نحوه قضاوت آقای رهنما درباره‌ی این ماجراست.

به طور کلی در حوزه فکر و اندیشه، اختلاف نظر اندیشمندان امری کاملاً طبیعی و بدیهی است؛ تنوعات فکری در طول تاریخ بیانگر این واقعیت است. حتی در یک نحله فکری نیز اختلافات تدریجی پیروان آن‌که به انشقاق و انشعاب در میان آنان انجامیده، مسئله‌ای عادی به شمار می‌آید. در واقع تاریخ اندیشه، به یک معنا، چیزی جز بررسی همین اختلافات و انشعابات نیست و قاعدتاً در اندیشه اسلامی نیز همین خط سیر را می‌توان مشاهده کرد. اگرچه قرآن و سنت به عنوان منبع اندیشه اسلامی در طول ۱۴۰۰ سال گذشته مورد رجوع اندیشمندان و علمای اسلامی قرار داشته‌اند، اما به دلایل بسیار، همگان برداشت واحد و یکسانی از این منابع اصیل اسلامی نداشته‌اند و لذا تفاوت‌ها، تفرقه‌ها و بلکه تضادهای فراوانی در میان امت اسلامی بروز کرده است. هنگامی که این روال را در نظر داشته باشیم، آن‌گاه بروز اختلاف میان "مطهریـ شریعتی" را نیز یک مسئله‌ کاملاً‌ طبیعی قلمداد خواهیم کرد. این اختلاف، نه اولین اختلاف‌نظر میان دو متفکر اسلامی بود و نه آخرین آن خواهد بود.

این نکته نیز ناگفته نماند که وقتی از طبیعی بودن این اختلاف‌ نظرها سخن می‌گوییم، منظورمان درست و صحیح قلمداد کردن طرز تفکر هر دو سوی این معادله نیست. صاحب این قلم اگرچه معتقد است کوشندگان در عرصه فکر و اندیشه به‌ویژه در حوزه اسلام را باید محترم شمرد، اما بر این باور نیست که کلیه قرائت‌های صورت گرفته از دین را می‌توان صحیح دانست. احترام به اندیشمندان مقوله‌ای جدا از ارزشیابی اندیشه آنان است و خلط این دو مقوله با یکدیگر، مسلماً پیامدهای بسیار ناگواری خواهد داشت.

آقای رهنما از بخش شانزدهم کتاب خود، وارد بحث تأسیس حسینیه ارشاد و مسائل مرتبط با آن تا هنگام تعطیلی در آبان ۵۱ می‌شود. اگرچه نویسنده محترم در این باره به تفصیل سخن می‌گوید و حتی به بررسی محتوای برخی از سخنرانی‌های شریعتی در طول این مدت نیز می‌پردازد که البته برای خوانندگان مفید و جذاب استـ اما باید گفت هسته مرکزی بحث ایشان را از ابتدا تا انتها روابط "شریعتیـ مطهری" تشکیل می‌دهد. سؤالی که در اینجا مطرح می‌شود آن است که آیا آقای رهنما درباره‌ی این مسئله صرفاً به وقایع‌نگاری پرداخته یا دست به قضاوت و ارزش‌یابی نیز زده است و اگر قضاوتی صورت گرفته، آیا منصفانه بوده است یا خیر؟

نویسنده محترم پس از بیان مختصری راجع به سابقه مؤسسات دینی که به جای مساجد بتوانند مخاطبانی را جذب کنند و آنها را به انحای گوناگون تحت تأثیر قرار دهند، از مطهری به عنوان یکی از "روحانیون بسیار با معلومات آن دوره و از مشوقان و اگرنه معماران اصلی طرح ارشاد" یاد می‌کند که به همراه تنی چند از روحانیان روشن‌‌اندیش و روشنفکران مسلمان غیرروحانی "هدف مشترک‌شان رهانیدن اسلام از قید و بندهای ظاهری و پوسیده‌ای بود که روحانیت محافظه‌کار و متولی دین بر دست و پای آن تنیده بود.” (ص۳۲۷) بنابراین در ابتدای بحث ضمن بیان جایگاه و مرتبت علمی مطهری، نقش او نیز در راه‌اندازی مؤسسه حسینیه ارشاد مورد توجه و تأکید نویسنده محترم قرار می‌گیرد، اما تنها چند سطر بعد، آقای رهنما توضیح دیگری را بر سخنان پیشین خود‌ می‌افزاید که جای تأمل بسیار دارد: "هرچند در نقش مطهری در بسط فکر ایجاد ارشاد به عنوان کانونی برای نشر گفتمان نوگرایانه‌ی اسلامی هیچ تردیدی وجود ندارد اما در میزان مشارکت فعالانه‌ی وی در بنای این مؤسسه نکات تردید‌آوری وجود دارد. مطهری روحانی روشنفکری بود که می‌خواست در مؤسسه آماده و کارآمد به سخنرانی و تحقیق علمی در مورد اسلام بپردازد و چنین فعالیت‌هایی را سازماندهی کند. او نه کسی بود که خود را به آب و گل بنایی آلوده سازد و بر مراحل احداث بنای حسینیه نظارت نماید، و نه کسی بود که از این اداره‌ی دولتی به آن اداره‌ی دیگر برود و مشکلات طاقت‌فرسای حقوقی و اداری کار را برطرف سازد. آرزوی او این بود که ارشاد به الازهر دیگری تبدیل شود و خودش بر مسند ریاست آن تکیه زند.” (ص۳۲۷)

به این ترتیب در همان مدخل ورودی بحث، آقای رهنما تلاش دارد به مخاطب خود چنین القا کند که مطهری بی‌آن که زحمت چندانی متقبل شود، به دنبال کسب مقام و موقعیت و ریاست بوده است. بدیهی است در چارچوب این تعریف سعی شده، انگیزه‌های معنوی وسیاسی مطهری تا حد ممکن کمرنگ گردد، به گونه‌ای که خواننده به او به چشم فردی ریاست‌طلب بنگرد که تمامی فعالیت‌هایش معطوف به این هدف بوده است. آقای رهنما در طول تشریح مسائل درونی حسینیه ارشاد، همین خط را دنبال می‌کند و به تصریح یا تلویح در جای جای آن، مطهری را به دنبال کسب ریاست و موقعیت برتر نشان می‌دهد. طبیعتاً در این چارچوب، اختلافات مطهری با شریعتی اگرچه پوششی از مسائل فکری و عقیدتی دارد اما در تحلیل نهایی، منشأ آن تلاشی است که مطهری برای تثبیت ریاست خود به کار می‌بندد: "مسئله‌ی جنگ قدرت میان مطهری و میناچی نیز به تنشی که رفته رفته بر ارشاد سایه می‌افکند، دامن می‌زد؛ این امر هم که مطهری گمان می‌کرد میناچی و شریعتی دست در دست عم علیه وی توطئه می‌کنند باعث بغرنج‌تر شدن اوضاع و سردرگمی سایر اعضا شده بود. مطهری که حس می‌کرد سلطه‌ی خود را بر ارشاد از دست می‌دهد، می‌کوشید میناچی و شریعتی را به علل مختلف مقصر جلوه دهد.” (ص۳۶۰) آقای رهنما در این مسیر تا آنجا پیش می‌رود که مطهری را متهم به حسادت به شریعتی می‌کند و فعالیت‌های وی را برخاسته از این خصلت نامناسب اخلاقی قلمداد می‌نماید: "همان روزهایی که شریعتی با لحنی پرشور و حرارت در مورد معنای اسلام، ثنویت در اسلام و مسئولیت مسلمان واقعی سخن می‌گفت و توجه همگان را به خود معطوف می‌ساخت، از اعتبار و آوازه‌ی مطهری نیز کاسته می‌شد. از لحاظ شخصی، محبوبیت روزافزون شریعتی باعث بروز حسادت در مطهری نیز می‌شد. مطهری به عنوان یک روحانی روشنفکر نه می‌توانست از گذشته و تحصیلات و لباس روحانی خود چشم بپوشد و نه می‌توانست توفیق و نوآوری‌های جنجال‌برانگیز و مذهبی کسی را تحمل کند که به زعم وی دست پرورده‌ی خودش محسوب می‌شد.” (ص۳۷۱)

به راستی آقای رهنما چگونه توانسته است به عمق ضمیر مطهری نفوذ کند و از انگیزه‌های درونی وی اطلاع یابد؟ ایشان از کجا دریافته است که انگیزه‌ باطنی مطهری از کمک به تأسیس حسینیه ارشاد، ایجاد یک الازهر ایرانی بود تا خود بی‌دردسر بر کرسی ریاست آن تکیه زند و مابقی‌ عمر را به راحتی و با در اختیار داشتن یک منصب پرطمطراق طی ‌کند؟ بی‌تردید اگر مطهری چنین آرزویی را در دل داشت، با توجه به معلومات و موقعیت خود در میان روحانیت، راه‌های بسیاری برای برآورده ساختن آن آرزو و دست‌یابی به آن مقام می‌توانست بپیماید. آیا چنانچه مطهری کوچکترین تمایلی به رژیم پهلوی نشان می‌داد، بسیار بیش‌تر از یک سالن سخنرانی و مسجدی کوچک در کنار آن، برایش مهیا نمی‌گردید؟ آیا برپا کردن یک دارالتبلیغ بزرگ و مبسوط در پایتخت که کرسی ریاست آن مادام‌العمر در اختیار مطهری قرار گیرد و به واقع به اندازه‌های "الازهر" نزدیک شود، کار دشواری برای رژیم بود تا ضمن برآوردن آرزوی ریاست یک روحانی "با معلومات"، اهداف خود را نیز در قالب آن پی بگیرد؟

کاویدن درون مطهری و یافتن رگه‌های حسادت او! نسبت به شریعتی نیز از جمله موارد دیگری است که تاریخ نگاری آقای رهنما را به زیر سؤال می‌برد. آیا به راستی نویسنده محترم اگر بخواهد گامی فراتر از برچسب‌‌زنی بردارد و به اثبات مدعای خویش بپردازد، هیچ سند و مدرک یا دلیل موجهی می‌تواند بدین منظور ارائه کند یا آن‌که چاره‌ای جز تکرار این اتهام نخواهد داشت؟

البته برای درک بهتر این نحوه "قضاوت" میان مطهری و شریعتی در کتاب حاضر، می‌توان به کتاب دیگر نویسنده به نام "نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی" رجوع کرد که اتفاقاً‌ در آن نیز بحث اصلی عمدتاً حول دو شخصیت روحانی و غیرروحانی یعنی کاشانی و مصدق دور می‌زند و البته در کنار آن دو، از روحانی دیگر یعنی نواب‌ صفوی نیز سخن به میان می‌آید. در کتاب مزبور نیز آقای رهنما با انگیزه‌کاوی‌های یک جانبه آیت‌الله کاشانی، موفق به کشف حرص و ولع ایشان برای دست‌یابی به مقامات بالای روحانی و سیاسی گردیده است! از آنجا که کتاب مزبور توسط "دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران" مشروحاً مورد نقد و بررسی قرار گرفته است، در اینجا تنها به ذکر یک مورد از انگیزه‌کاوی‌های نویسنده محترم در مورد آیت‌الله کاشانی بسنده می‌کنیم.

آقای رهنما پس از آن‌که احتمالاتی را در مورد ملاقات نواب صفوی با کاشانی قبل از ترور کسروی مطرح می‌سازد که البته هیچ‌گونه سند مکتوب یا روایی در این مورد وجود نداردـ چنین نتیجه می‌گیرد که ملاقات فرضی مزبور زمینه شکل‌گیری ائتلاف کاشانیـ نواب را فراهم آورد. (علی رهنما، نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، تهران، انتشارات گام نو، ۱۳۸۴، ص۱۲) سپس نویسنده محترم، یکی از انگیزه‌های اصلی این ائتلاف را برکناری آیت‌الله العظمی بروجردی از مرجعیت و قرار گرفتن کاشانی در این منصب عنوان می‌دارد که طبعاً حاکی از روحیه ریاست‌طلبی مفرط نزد کاشانی است: "در بیانیه‌ای که به تاریخ ۱۷ اسفند ۱۳۲۶ صادر می‌شود، کاشانی وظیفه دینی مسلمین را تعیین کرده و تیغ حمله خود را بار دیگر تلویحاً متوجه بروجردی می‌کند... در این اعلامیه کاشانی در واقع از اخطار به بروجردی فراتر می‌رود و به نظر می‌رسد که استدلالی ارائه می‌دهد برای عدم کفایت او به عنوان مرجعی که به یکی از وظایف عمده‌اش که بایستی کوششی در راه مصالح دنیوی مسلمین باشد، عمل نمی‌کند. از این نوشته کاشانی چنین استنباط می‌شود که از نظر او، بروجردی الگوی مرجعیت نیست... اگرچه کاشانی از کلمه مرجع استفاده نمی‌کند اما ظاهراً نزد او تعریف رهبری دینی الگوبرداری شده از موضع‌گیریها و کنش اجتماعیـ سیاسی و مذهبی شخص او یعنی “زیر نظام کاشانی" است.” (همان ص۵۶ـ۵۵) همان‌گونه که ملاحظه می‌شود، نویسنده محترم با به کارگیری مکرر عباراتی مانند "تلویحاً"، "به نظر می‌رسد"، "استنباط می‌شود" و "ظاهراً" تلاش می‌کند تا از انگیزه کاشانی برای کنار زدن آیت‌الله بروجردی از مقام مرجعیت تامه و جانشین ساختن خود در آن موقعیت، پرده‌برداری نماید و این در حالی است که در سنت شیعی و حوزه‌های علمیه هرگز سابقه کنار زده شدن مرجعیت تامه وجود نداشته و لذا به هیچ وجه زمینه‌ای برای به وجود آمدن چنین انگیزه‌ای نزد کاشانی نمی‌توان یافت.

به هر حال، باید گفت آقای رهنما در آثار مکتوب خود این نکته را به اثبات رسانده است که تمایل شدیدی به انگیزه کاوی شخصیت‌های روحانی دارد که البته حاصل تلاش وی در این زمینه از نظر پژوهندگان تاریخ، چیزی جز برچسب زدن‌های مورد نظر خویش بر آنها نبوده است. این‌که چرا چنین تمایل مفرطی در این نویسنده محترم شکل گرفته است، چه بسا نیاز به انگیزه‌کاوی ایشان داشته باشد که این قلم از ورود به این عرصه، می‌پرهیزد.

اگر خواسته باشیم از ورود به باطن اشخاص و کاویدن احساسات درونی آنها به منظور یافتن انگیزه‌هایی که بروز اختلافات و تشدید آنها را به نفسانیات طرف‌های درگیر منتسب می‌سازد، اجتناب ورزیم، باید گفت آنچه در این دوره در روابط مطهریـ شریعتی شکل می‌گیرد و به مرحله غیرقابل حلی می‌رسد، در ادامه همان اختلاف‌نظرهایی قرار دارد که در طول ۱۴۰۰ سال گذشته میان متفکران اسلامی وجود داشته است؛ البته همواره در این‌گونه مسائل اطرافیان و حواشی مختلفی نیز حاضر بوده‌اند که به طرق مختلف بر ابعاد و شدت قضایا تأثیر می‌گذارده‌اند. هم‌چنین تکرار این نکته در اینجا ضروری است که وقتی سخن از اختلاف‌نظر میان دو یا چند متفکر یا نحله فکری اسلامی به میان می‌آید، به هیچ وجه نمی‌توان هر دو طرف این اختلاف را به لحاظ محتوای فکری به یک میزان از صحت و اتقان دانست. طبعاً پیامدهای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی هر یک از این عقاید نیز به جای خود محفوظ و قابل بررسی است. اما نکته اینجاست که وقتی از اختلاف‌نظر میان دو متفکر در حوزه اندیشه سخن گفته می‌شود، بحث‌ها و مسائل دیگر مانند نفسانیات یا مأمور و وابسته دستگاه حاکمه دانستن آنها و مواردی از این قبیل را باید به کناری نهاد و فارغ از این‌گونه ظن و گمان‌های بدون دلیل موجه یا سند معتبر و قابل اعتناء، به ارزیابی محتوای اندیشه دو طرف پرداخت.

در این دوره با گسترده شدن سخنرانی‌های شریعتی پیرامون مسائل و موضوعات اسلامی، مطهری که از دانشی عمیق و اصیل در تاریخ و معارف اسلامی و شیعی برخوردار بود، به تدریج مقولات و عناصری را در اندیشه شریعتی مشاهده کرد که نمی‌توانست به سادگی از کنار آنها بگذرد. البته همان‌گونه که در کتاب حاضر نیز خاطرنشان شده است، در اوایل آشنایی مطهری با شریعتی، اگرچه موارد قابل انتقادی در تفکرات شریعتی به چشم می‌خورد اما از نگاه مطهری این مسائل در مقابل محسنات موجود در آثار قلمی و سخنرانی‌های وی قابل اغماض و بلکه قابل اصلاح بودند: "... مطهری در نامه‌ای محبت‌آمیز به محمدتقی شریعتی قضایا را به‌طور مفصل توضیح داده و از منتقدین شریعتی به عنوان "مشتی جاهل و مغرض" یاد کرده بود که "کمی سروصدا به راه انداخته‌اند". مطهری به منظور خاموش ساختن مخالفان، خواسته بود علی شریعتی چند کلمه‌ای در تبیین و رد انتقادات جنجالی مخالفان خود، بنویسد و در صورتی که مایل باشد می‌تواند از تذکرات مطهری نیز استفاده کند.”‌ (ص۳۴۵) عدم پاسخ‌گویی و واکنش مناسب شریعتی به این "نامه محبت‌آمیز" و توصیه مشفقانه مطهری و سپس حرکت وی در مسیر مخالف این توصیه، به مرور ایام قاعدتاً زمینه را برای بسط و تعمیق اختلاف نظرها میان آنها فراهم آورد.

به طور کلی، این دوره را باید یکی از فرازهای زندگی شریعتی در تلاش برای حفظ ارتباط با مخاطب به شمار آورد که البته از پشتیبانی بی‌دریغ دو عضو هیئت موسس حسینیه ارشاد، محمد همایون و ناصر میناچی، نیز برخوردار است. بدین ترتیب مطهری که تلاش دلسوزانه و مشفقانه خود را برای پالودن تفکرات شریعتی از برخی لغزش‌ها یا مستعد برای برداشت‌های ناصواب از آن، بی‌ثمر می‌بیند، تصمیم به ترک مرکزی می‌گیرد که خود از پایه‌گذاران آن محسوب می‌گردید. بی‌تردید اگر مطهری انگیزه ریاست‌طلبی داشت یا چنین آرزویی را در دل می‌پروراند که به عنوان مفتی‌ اعظم الازهر ایرانی شناخته شود، می‌توانست با نادیده گرفتن اعتقاداتش و کنار آمدن با شرایط، هم‌چنان موقعیت خود را در حسینیه ارشاد حفظ کند. همان‌گونه که در کتاب حاضر نیز شاهدیم همایون و میناچی نیز تمایل بسیاری به استمرار حضور مطهری در این مؤسسه داشتند و برای او احترام خاصی قائل بودند. (ص۳۶۹)

اما در این حال شریعتی به شدت زیر نظر ساواک نیز قرار داشت. آنچه شریعتی در طول بازجویی‌های پیشین خود نگاشته بود، به همراه پاره‌ای عقاید او که به‌ویژه در تقابل با روحانیت ارزیابی می‌شد، ساواک را نسبت به "منافع شریعتی" برای خود امیدوار می‌ساخت. از سوی دیگر اگرچه وی از طرح صریح مباحث سیاسی پرهیز می‌کرد، اما سخنرانی‌هایش در مجموع باعث برانگیخته شدن روحیه اسلامی در مخاطبان‌اش که عمدتاً دانشجویان و جوانان بودند می‌شد و آنها را که مستعد حرکت‌های انقلابی ضدرژیم بودند، با انگیزه‌های اسلامی در این مسیر به تحرک بیش‌تر وا می‌داشت، لذا ساواک نمی‌توانست از "مضرات شریعتی" نیز غافل بماند. به این ترتیب ساواک در میان طمع بستن به منافع شریعتی و جلوگیری به عمل آوردن از مضرات وی، درمانده بود. در همین برهه است که ساواک به سخنرانی‌های مذهبی شریعتی نگاهی ضد مارکسیستی نیز دارد و همان‌گونه که آقای رهنما نیز به درستی اشاره کرده است: "با توجه به محبوبیت سخنرانی‌های شریعتی در میان دانشجویان، این احتمال وجود داشت که برخی از عناصر اداره‌ی سوم ساواک این سخنرانی‌ها را برای مبارزه ایده‌ئولوژیک با مارکسیست‌ها مناسب تشخیص داده باشند. سخنرانی‌های شریعتی گذشته از انقلابی بودن، دارای محتوای جدید، مهیج و تند، و از همین رو، برای نسل جوان جذاب بود. از دید نیروهای امنیتی، تأکید شریعتی بر مفهوم "نظر مقدم بر عمل" یکی دیگر از مزیت‌های این گفتمان محسوب می‌شد. وانگهی، چون سخنرانیهای شریعتی صبغه‌ی اسلامی داشت، نیروهای امنیتی لاجرم این سخنرانی‌ها را ضد مادیگری و در نهایت، ضد مارکسیستی تلقی می‌کردند.” (ص۴۴۷ـ۴۴۶) به هر حال باید گفت در این دوران ساواک با یک معمای بسیار بزرگ مواجه بود که می‌توان از آن تحت عنوان "معمای شریعتی" یاد کرد.

البته باید خاطرنشان ساخت یکی از شیوه‌های ساواک برای حل این معما و جذب شریعتی به گونه‌ای که بتواند نسبت به وی اطمینان خاطر داشته باشد، بهره‌گیری از نیروهای روشنفکر وابسته به خود بدین منظور بود. به عنوان نمونه ساواک با قرار دادن احسان نراقی که در آن هنگام ریاست موسسه علوم اجتماعی را بر عهده داشت، میان خود و شریعتی، سعی کرد به تصور خویش از سطح و زاویه دیگری به تعامل با شریعتی بپردازد و به نوعی از طریق نیروهای همجنس خود او، به حل این معما بپردازد. در نامه‌ای که از ساواک خراسان به "تیمسار ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور" به تاریخ ۱۶/۴/۴۸ نگاشته شده، آمده است: "مشارالیه اظهار می‌دارد دکتر نراقی رئیس موسسه علوم اجتماعی دانشگاه تهران به وی خصوصی نامه داده است که هر موقع به تهران آمدی ترتیب ملاقات ترا با تیمسار مقدم خواهم داد. دکتر شریعتی در موقع برگزاری کنکور دانشگاه بتهران دعوت شده و بنا باظهار خودش حداقل ده مرداد در تهران خواد بود وبا تیمسار مقدم به‌وسیله‌ی دکتر نراقی ملاقات خواهد کرد.” (شریعتی به روایت اسناد ساواک، جلد اول، ص ۲۲۶) جالب این‌که مسئله مزبور به حدی دارای اهمیت بوده است که ساواک تهران در همان روز پاسخ ساواک مشهد را به این مضمون ارسال می‌دارد: "دستور فرمایید به علی شریعتی مزینانی بنحو مقتضی ابلاغ نمایند که هنگام عزیمت بتهران از طریق احسان نراقی یا شماره تلفن ۷۶۲۸۱۷ با این اداره کل تماس و تاریخ حرکت نامبرده را نیز تلگرافی اعلام دارند. هـ مقدم" (همان، ص۲۳۱) آقای رهنما نیز این ماجرا و تلگرام مزبور را در کتاب خود بدین صورت بازتاب داده است: "در این مقطع، ساواک پس از منع شریعتی از سخنرانی در خارج از دانشگاه مشهد،‌ قصد داشت صحت و سقم توصیه‌های بهرامی را در مورد امکان استفاده از وی به نفع رژیم مورد ارزیابی قرار دهد. مقامات ساواک تهران طی تلگرامی به ساواک مشهد دستور دادند به شریعتی اطلاع دهد که از طریق آقای ا. ن. به شماره تلفن ۷۶۲۸۱۷ با ساواک تماس بگیرد و ساواک مشهد طی تلگرامی تاریخ عزیمت وی به تهران را گزارش دهد.” (ص ۳۱۳). اگرچه آقای رهنما از بیان نام کامل آقای احسان نراقی پرهیز می‌کند و آن را به صورت "ا. ن.” بیان می‌دارد (مقایسه کنید با نحوه برخورد ایشان با استاد مطهری) اما اسناد انتشار یافته براحتی حقایق تاریخی را در دسترس تاریخ‌ پژوهان قرار می‌دهند و گذشته از نام اشخاص، شیوه‌های ساواک برای حل مشکلات خود را نیز آشکار می‌سازند. به هرحال اگرچه در نهایت طبق سند مورخه ۳۱/۶/۴۸ ساواک، دکتر نراقی طی ملاقاتی با شریعتی به وی خاطرنشان می‌سازد: "تیمسار مقدم نسبت به شما کمال حسن نیت را دارند و من از جانب ایشان می‌گویم که شما مجاز هستید در مجالس و سخنرانی‌ها شرکت کنید" (شریعتی به روایت اسناد ساواک،‌ جلد اول، ص۲۳۷) اما به هر تقدیر این گونه اظهار لطف‌ها و مراحم که به واسط جریان روشنفکری وابسته به شریعتی منتقل می‌شود – و البته قاعدتاً در ملاقاتهای مزبور صحبت‌های مفصل دیگری نیز صورت گرفته استـ نیز کارگر نمی‌افتند و معضل و معمای مزبور هم‌چنان برای ساواک حل ناشده باقی می‌ماند.

سرانجام ساواک با پایان بخشیدن به تدریس دکتر شریعتی در دانشگاه مشهد در سال ۱۳۵۰ در حالی که تنها ۵ سال از آغاز آن می‌گذشت و ممنوع‌التدریس کردن وی و در‌عین‌حال آزاد گذاردن سخنرانی‌های وی در حسینیه ارشاد، نشان می‌دهد دستکم بر بخشی از تردید خود در قبال وی فائق آمده و مضرات ادامه تدریس دانشگاهی وی را بیش از فواید مورد انتظار ارزیابی کرده است. این البته زنگ خطری جدی بود که برای شریعتی به صدا در آمد و بخشی مهمی از ارتباط او با مخاطب را قطع کرد. هم‌چون گذشته‌، شریعتی مجدداً در پی "رفع و رجوع" مسائل برمی‌آید تا بلکه بتواند این بخش آسیب‌ دیده را ترمیم کند. به همین خاطر در "مصاحبه و مذاکره‌ای" که ساواک در تاریخ ۱۹/۱/۱۳۵۱ با وی به عمل می‌آورد، مجدداً به تکرار همان سخنان مطروحه در بازجویی‌های پیشین می‌پردازد و از جمله می‌گوید: "در خراسان با همه حسن نیتی که دستگاه داشت متأسفانه من نمی‌توانستم به وضوح کنونی مافی‌الضمیر خود را عرضه دارم و اینک که واقعاً حس می‌کنم نظر دستگاه در چه مقیاسی به نظریات من نزدیک است واقعیاتی را واضح‌تر ابراز می‌کنم و به علاوه آنچه نوشته‌ام چون نمی‌دانستم چه خواننده‌ای و با چه سطح فکر و دیدی مورد مطالعه قرار می‌دهد، طبعاً مبهم و نارساست وقتی که تجزیه و تحلیل می‌شود می‌بینیم که علیه خودم بوده است.” (شریعتی به روایت اسناد ساواک، جلد دوم، ص۲۲. ۲۵) اما گویی این بار ساواک با توجه به تجربیات قبلی خود از بازجویی‌های شریعتی، با دقت و وسواس بیشتری درباره‌ی اظهارات وی به قضاوت و ارزیابی می‌نشیند. نظریه‌ای که گویا توسط یکی از کارشناسان برجسته ساواک در پای این سند نگاشته شده است به خوبی بیانگر آن است که مقامات این سازمان از تفاوت حرف و عمل شریعتی خسته شده و خواستار عملکردهای شفاف وی در جهت تحقق خواسته‌های ساواک بودند: "این مطالب همه کلی است. اگر طرفدار ترویج مذهب است لااقل در سخنرانیهای خود علیه مارکسیسم و ماتریالیسم صحبت کند. با این‌گونه افراد باید صریح صحبت کرد. آنها خیال می‌کنند با ردیف کردن چهار کلمه مافی‌الضمیر و عینی و ذهنی، تئوریسین و سوسولف شده‌اند. باید خط خود را معین کند یا این طرف یا آن طرف مسائل او باید نفعی برای جوانان و مصالح عمومی مملکت داشته باشد کدامیک از سخنرانیهای او لااقل علیه مارکسیسم و ماتریالیسم است. باید در دو جلسه بین دانشجویان علیه مارکسیسم بحث کند تا بفهمیم عوامفریب نیست.” (همان، ص۲۵)

اگرچه این کارشناس ساواک بر ضرورت سخنرانی صریح شریعتی علیه مارکسیسم تأکید کرده است، اما به نظر می‌رسد محتوای اصلی این نظریه را باید در این جمله او جستجو کرد: "باید خط خود را معین کند یا این طرف یا آن طرف". در واقع آنچه از این پس ساواک با قاطعیت تصمیم به مشخص ساختن آن می‌گیرد، این طرفی یا آن طرفی بودن شریعتی در عمل است. البته از آنجا که در این اظهارنظر، ساواک خواستار موضع‌گیری شریعتی علیه مارکسیسم شده بود، او به راحتی و با طیب خاطر قادر بود به برآورده ساختن این حکم ساواک اقدام کند و لذا طی چند سخنرانی بدین امر مبادرت ورزید، اما مشکل ساواک با شریعتی حل نشد؛ چراکه مشکل اساسی در جای دیگر بود و همین مسئله و معضل، در نهایت موجب صدور دستور تعطیلی حسینیه ارشاد به عنوان مهمترین پایگاه شریعتی در آبان ۱۳۵۱ گردید.

با نگاهی به نامه‌ای که از طرف "رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور ارتشبد نصیری" به "ریاست شهربانی کل کشور (اداره اطلاعات)" به تاریخ ۲۰/۱۲/۱۳۵۱ نگاشته شده است، می‌توان به هسته اصلی مشکل ساواک با شریعتی پی برد: "درباره کتب تألیف شده توسط دکتر علی شریعتی مزینانی پیرو نامه شماره... همان‌طوری که در نامه پیروی اشاره شده کتب تألیف شده وسیله دکتر علی شریعتی مزینانی حاوی مطالب تحریک‌آمیز و انقلابی می‌باشد و شخص یاد شده سعی نموده در این کتب از تعصبات مذهبی خواننده سوءاستفاده نموده و با جمله‌پردازی و استنتاجات غیرمنطقی او را به انقلاب تحریک و تحریص نماید به طوری که در مدت کوتاهی که از عمر نشر این کتاب‌ها می‌گذرد اولاً عناصر ناراحت و سابقه‌دار استقبال قابل توجهی از کتب مورد بحث نموده‌اند و این کتاب‌ها سریعاً در حجم زیاد در سراسر ایران به‌ویژه نقاط مذهبی پخش گردیده است. ثانیاً اثرات گمراه کننده کتاب‌های مورد نظر در این مدت نسبتاً کوتاه منتهی به انجام پاره‌ای از فعالیتهای مضره و ضدامنیتی به‌ویژه از جانب جوانان و دانشجویان گردیده است. با وجود این ملاحظه می‌شود که این کتب در برخی از کتابفروشی‌های تهران و شهرستانها آزادانه بفروش می‌رسد. خواهشمند است دستور فرمایید با توجه به اهمیت و حساسیت موضوع نسبت به جمع‌آوری کلیه کتب و نشریات تألیف شده وسیله دکتر علی شریعتی اقدام و نتایج حاصله را به این سازمان اعلام نمایند.” (همان، ص۱۶۳ـ۱۶۲)

به این ترتیب ساواک به درستی تشخیص می‌دهد که مشکل اساسی سخنان شریعتی برای رژیم پهلوی، سخن گفتن یا نگفتن وی درباره‌ی مارکسیسم و کمونیسم نیست بلکه آنچه وی در سخنرانی‌های خود پیرامون شخصیت‌ها و موضوعات اسلامی و مذهبی بیان می‌دارد، به گونه‌ای است که اگرچه به صراحت تعریضی به رژیم ندارد، اما محتوای کلی آن موجب غلیان تفکرات و احساسات مذهبی در دانشجویان و تحریک و تحریص آنان به فعالیت‌های انقلابی می‌شود. دست نوشته ۷ صفحه‌ای شریعتی که به دنبال این اظهارنظر و دستور عالی‌ترین مقام ساواک در اسناد برجای مانده از این سازمان به چشم می‌خورد حاکی از فراخواندن مجدد وی به "مصاحبه" در اواخر سال ۱۳۵۱ است. آنچه در این سند آمده تکرار مطالب پیشین برمبنای همان روش قبلی است، یعنی دراز‌نویسی و پیچاندن مطالب گوناگون در یکدیگر به نحوی که مرضی خاطر ساواک افتد و از شدت ظن و گمان منفی آنها بکاهد. با این وجود به نظر می‌رسد در این زمان از تأثیرات روش سنتی شریعتی در مواجهه با ساواک به شدت کاسته شده و دلیل عمده آن نیز تأثیرات چشمگیری است که سخنرانی‌ها و مکتوبات شریعتی بر رشد احساسات مذهبی و انقلابی جوانان برجای گذارده است. به همین دلیل نه تنها از نظارت ساواک بر شریعتی کاسته نمی‌شود بلکه این مسئله با جدیت تمام استمرار می‌یابد و کلیه تحرکات وی که دیگر به صراحت از آنها تحت عنوان "فعالیتهای ضدامنیتی" یاد می‌شود (همان، ص۱۸۹) زیر نظر قرار می‌گیرد و در نهایت در ۷ مهرماه ۱۳۵۲ ساواک با فائق ‌آمدن بر تردیدهای خود درباره‌ی شریعتی، او را به اتهام "اقدام علیه امنیت داخلی" دستگیر می‌کند. به این ترتیب دوره تلاش‌های موفق شریعتی برای حفظ ارتباط با مخاطب نیز به پایان می‌رسد.

آقای رهنما در مورد بسته شدن ارشاد و سپس دستگیری شریعتی، ابتدا به طرح دو رویکرد و تحلیل می‌پردازد: "به محض این‌که "کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری" متوجه شد سخنرانی‌های ستیزه‌جویانه‌ی شریعتی مخاطبان‌اش را برای پیوستن به مجاهدین آماده می‌سازد و ارشاد نیز به بستری برای تربیت چریک‌ها بدل شده است، در تعطیلی این مکان کوچکترین تردید و مکثی نکرد. توجیهات دیگری هم وجود دارد که روحانیان ضد شریعتی را مسئول تعطیلی ارشاد و دستگیری شریعتی می‌داند. طبق این استدلالات، ارشاد متعاقب سفر شاه به شیراز در مهرماه ۱۳۵۱/اکتبر ۱۹۷۲، تعطیل شد، گویا برخی از روحانیون متنفذ نسخه‌ای از کتاب تشیع علوی و تشیع صفوی شریعتی را به شاه داده و از وی خواسته بودند نویسنده‌ی آن را تنبیه کند.” (ص۴۵۷) و سپس دیدگاه خود در این باره را چنین بیان می‌دارد: "به جرأت می‌توان گفت که خطرات سیاسی ناشی از واکنش‌های زنجیره‌ای علیه فعالیت‌های شریعتی در ارشاد، نخستین دلیل تعطیلی ارشاد بوده است. بدون ارشاد، شریعتی خاموش می‌شد، از تحریکات سیاسی و مذهبی وی جلوگیری به عمل می‌آمد و پلی که میان این مؤسسه و سازمان مجاهدین ایجاد شده بود نیز برچیده می‌شد... اما به احتمال زیاد شریعتی به این دلیل زندانی شد که ساواک از نفوذ روزافزون نوشته‌های وی در میان نسل جوان و گرایش آتی آنان به مبارزه‌ی مسلحانه بیمناک بود.” (ص۴۶۰)

همان‌گونه که ملاحظه می‌شود در احتمالات بیان شده از سوی نویسنده محترم و نیز طبق دیدگاه شخصی ایشان، تأثیرگذاری شریعتی بر مخاطبان‌اش و پیوستن آنها به سازمان مجاهدین و فعالیت‌های مسلحانه، نقش اصلی را در بسته شدن حسینیه ارشاد و سپس دستگیری شریعتی ایفا می‌کند. اگرچه نمی‌توان منکر تأثیرگذاری سخنرانی‌های شریعتی بر تقویت انگیزه برخی از جوانان برای پیوستن به سازمان‌هایی با خط مشی مسلحانه شد، اما به یقین نمی‌توان نقش وجودی شریعتی را به این مسئله محدود ساخت. ساواک هرچند شکل‌گیری و فعالیت گروه‌‌های مسلحانه را یک خطر جدی به شمار می‌آورد، اما این سازمان توانسته بود با اقدامات پلیسی، نفوذی و سرکوبگرانه خود، ضربات خردکننده‌ای بر این‌گونه سازمان‌ها وارد آورد و آنها را تا حد زیادی مهار سازد. ادامه اقدامات ساواک در این زمینه نیز با موفقیت‌های دیگری همراه بود؛ به طوری که در سال ۵۵ با دستگیری یا کشته شدن آخرین هسته‌های فعال در سازمان‌های چریکی، می‌توان گفت رژیم شاه بر این مسئله فائق آمده بود.

اساسی‌ترین مشکلی که شاه و سلطه‌جویان غربی از اواخر دهه ۴۰ متوجه آن گردیدند، رشد و توسعه "اسلام‌گرایی" در میان قشر جوان و دانشجو بود. این به معنای ناموفق ماندن برنامه‌ها و سیاست‌هایی بود که از ابتدای روی کار آمدن رژیم پهلوی به منظور "اسلام‌زدایی" از ایران طراحی شده و به اجرا درآمده بود که قاعدتاً قشر جوان و تحصیل‌کرده نخستین گروه هدف آن به حساب می‌آمدند. اما در اواخر دهه ۴۰، این‌گونه به نظر می‌رسید که علی‌رغمِ کسب برخی موفقیت‌های اولیه، حرکت معکوسی با برخورداری از یک پتانسیل قوی در حال شکل‌گیری است. در این زمینه مجموعه‌ای از شخصیت‌های روحانی و غیر روحانی دخیل بودند و هر یک به نحوی موجبات جذب روزافزون جوانان و دانشجویان به سمت فرهنگ و رفتار اسلامی را فراهم می‌آوردند. مطهری و شریعتی دو چهره شاخص روحانی و غیر روحانی در این مجموعه به شمار می‌آمدند. این‌که آنها در طول سال‌های پس از ۱۳۴۷ چه مناسباتی را با یکدیگر پشت سر گذاردند مانع از آن نیست که نقش این دو شخصیت را در ترویج فرهنگ و معارف اسلامی و گسترش روح اسلام‌گرایی در میان اقشار تحصیل‌کرده کشور، نادیده انگاریم. از طرفی به این نکته نیز باید توجه داشت که حرکت مزبور صرفاً در تقابل با مارکسیسم نبود، چه اگر این‌گونه بود، از نظر رژیم پهلوی مطلوبیت آن بیش از "مضار" آن محسوب می‌شد. حرکت مزبور همان‌گونه که اندیشه‌های مارکسیستی را تحت تأثیر قرار می‌داد و آن را تضعیف می‌کرد، فرهنگ و تفکر مغرب زمینی و خودباختگی ناشی از گرایش به این نوع فرهنگ را نیز مورد تخطئه قرار می‌داد و این به معنای بر باد دادن تمامی تلاش‌هایی بود که چه بسا یکی از اهداف اساسی روی کار آوردن رژیم پهلوی به شمار می‌رفت.

بنابراین اگر مشکل شریعتی تنها در سوق یافتن بخش ناچیز و انگشت‌شماری از مخاطبان‌اش به سمت سازمان مجاهدین خلق و فعالیت‌های مسلحانه خلاصه می‌شد، ساواک با قدرت روزافزونی که داشت و تجربه‌های موفقی که در شناسایی و سرکوب فعالان در این زمینه کسب کرده بود، به راحتی می‌توانست بر این مشکل نیز فائق آید و هم‌چنان از "فوائد" وجودی شریعتی بهره‌مند باشد، اما مسئله این بود که شریعتی با تمام کم و زیادهایی که در افکارش وجود داشت، در مسیر ترویج فرهنگ اسلامی در سطحی قابل توجه از جامعه ـ به‌ویژه در میان جوانان و دانشجویان ـ گام نهاده بود و رژیم پهلوی از این بابت احساس خطر می‌کرد. در واقع سال‌ها تلاش آمریکا و شاه برای تربیت و پرورش یک طیف روشنفکر و تحصیل‌کرده غرب‌زده به همراه به کارگیری انواع و اقسام روش‌ها و ترفندها از جمله به راه انداختن انتشاراتی‌های کارآمد برای ترویج فرهنگ غربی، توسعه چشمگیر مراکز فساد مانند کاباره‌ها و اماکن عیش و نوش و نیز در خدمت گرفتن رسانه‌های فراگیر مانند رادیو و تلویزیون و روزنامه‌های بزرگ و پرتیراژ، همگی در برابر این موج اسلام‌گرایی، رنگ می‌باختند و این برای آنان قابل تحمل نبود. تعطیلی فعالیت استاد مطهری در مسجد‌الجواد به فاصله کمی پس از بسته شدن حسینیه ارشاد و نیز ممنوع‌المنبر شدن ایشان از سال ۱۳۵۴ در حالی که سخنان و فعالیت‌های این استاد هیچ ارتباطی با سازمان مجاهدین خلق یا فعالیت‌های مسلحانه پیدا نمی‌کرد، حاکی از حساسیتی است که رژیم پهلوی بر مجموعه حرکت در حال رشد اسلام‌گرایی در کشور داشت. در همین زمینه می‌توان به ممنوع‌المنبر شدن حجت‌الاسلام والمسلمین فلسفی از سال ۱۳۵۰ نیز اشاره کرد که دقیقاً در مقابل شریعتی قرار داشت و در کتاب حاضر نیز از ایشان یاد شده است. از در کنار هم نهادن این نکات می‌توان دریافت که برنامه رژیم پهلوی فراتر از صرفاً برخورد با فعالیت گروه‌‌های مسلح بوده و هدف کلی مبارزه با جریان وسیع اسلام‌گرایی را دنبال می‌کرده و در این راستا تمامی فعالان و تأثیرگذاران را به انحای گوناگون از فعالیت باز می‌داشته است؛ لذا طیف وسیعی از فلسفی تا شریعتی را در چارچوب این دستور کار ساواک می‌توان مشاهده کرد.

به هر تقدیر، شریعتی پس از دستگیری در مهر ماه ۵۲، ۱۸ ماه را در زندان سپری می‌کند که از این دوران چهار دور بازجویی برجای مانده و محتوای آنها نیز مطابق متون پیشین وی در بازجویی‌های قبلی است، هرچند همان‌طور که آقای رهنما نیز اشاره کرده است: "از شواهد ناچیز موجود چنین برمی‌آید که شریعتی در جریان بازجویی‌ها سعی کرده موضعگیری‌های خود علیه روحانیت را بزرگ جلوه دهد و از آن بلاگردانی برای خود بسازد... شریعتی هرچند از مذهب به عنوان ابزاری برای برهم زدن نظم سیاسی موجود استفاده کرده بود، در بازجویی‌های خود سعی کرده بود ثابت کند که هدف‌اش از پرداختن به مسائل سیاسی صرفاً‌ مبارزه با انحصار‌طلبی‌های روحانیان بوده است.” (ص۴۷۰) البته در این باره باید گفت هرچند شریعتی در بازجویی‌هایش از شیوه‌های گوناگون برای جلب اعتماد ساواک بهره می‌جست، اما به هر حال نمی‌توان دقیقاً مشخص ساخت که موضع‌گیری‌های وی در این زمان علیه روحانیت تا چه حد برخاسته از اعتقادات قلبی‌اش و تا چه حد ناشی از ترفندهای وی برای فریب ساواک است. اما در مجموع یک نکته را باید راجع به بازجویی‌های شریعتی در نظر داشت و آن این‌که به هیچ‌وجه دست نوشته‌های شریعتی در بازجویی‌ها را نباید ملاک ارزیابی افکار و عقاید وی قرارداد و بر آن مبنا به قضاوت درباره‌ی شخصیت فکری، فرهنگی و سیاسی‌اش نشست.

پس از آزادی از زندان در نخستین روز از سال ۱۳۵۴، شریعتی تا هنگام خروج از کشور در ۲۶/۲/۱۳۵۶ دیگر امکان ارتباط با مخاطب را نیافت، هرچند در طول این مدت، دو سلسله مقاله از وی در روزنامه کیهان به چاپ رسید که بسیار بحث‌برانگیز شد؛ مقاله "انسان، اسلام و فلسفه‌های مغرب زمین" با هدف نقد مارکسیسم از روز ۲۵ بهمن ۱۳۵۴ و مقاله "بازگشت به خویش" که در آن "ضمن تمجید از "روح ایرانی" کوشیده بود ثابت کند ایرانی به عنوان ملتی که هویت حقیقی خود را از دست داده، می‌تواند در صورت بازگشت به هویت اصیل خود متشکل از "شخصیت" ایرانی و ایده‌ئولوژی اسلامی، دوباره به شکوه و عظمت سابق خود دست یابد" از ۲ اردیبهشت ۱۳۵۵ در روزنامه کیهان به چاپ رسیدند. آقای رهنما هم‌چنین از مطلب دیگری تحت عنوان "بازگشت به کدام خویشتن" که در این ایام توسط شریعتی نگاشته شده سخن به میان آورده و محتوای آن را چنین گزارش کرده است: "شریعتی در "بازگشت به کدام خویشتن؟" کوشیده بود پیام اصلی خود را که از زبان ابوذر به گوش مخاطبان‌اش رسانده بود، تصحیح و حتا معکوس و وارونه سازد. شریعتی در یکی از پاورقی‌ها نوشته بود "اولاً" ابوذر نگفته است که فقرا حق دارند یا می‌باید قیام مسلحانه کنند، او صرفاً گفته بود که من در شگفتم که آنان چرا قیام مسلحانه نمی‌کنند! ثانیاً، او [ابوذر] نگفته بود که باید علیه حاکمیت سر به شورش برداشت یا با طبقات حاکم، استعمارگران و سرمایه‌داران درافتاد، منظور او قیام علیه همه‌ی مردم بود، زیرا همه‌ی آنان در برابر این مسئله که من در سفره‌ی خود نان ندارم، مسئول هستند.” (ص۴۹۴)

نویسنده محترم بحث مبسوطی را درباره‌ی این مقالات که محتوای آنها حاکی از همراهی با اهداف رژیم پهلوی است و در همان زمان و نیز سال‌های بعد موجب گمانه‌زنی‌های مختلف درباره‌ی شریعتی شده است، به میان آورده و نهایتاً چنین نتیجه گرفته است: "اگر بپذیریم که نه شریعتی بلکه ساواک این دو مقاله را برای چاپ به کیهان فرستاده بود، باید توجیهی برای این مسئله بیابیم که ساواک چگونه این مقالات را به چنگ آورده بود. تا هنگامی که پژوهش‌های دیگری صورت نگرفته است، فرض را بر این می‌گیریم که این دو مقاله به همراه "انسان، اسلام و...” توسط ساواک به زور از شریعتی اخذ شده است. اما، "بازگشت به کدام خویشتن؟" پس از رهایی شریعتی از زندان به نگارش درآمده است. در این مقاله نه ناسزاهای ضدمارکسیستی به چشم می‌خورد و نه از ملی‌گرایی و وطن‌پرستی افراطی موجود در "بازگشت" و "انسان، اسلام و...” خبری هست، اما پیام اصلی آن در نامناسب جلوه دادن مبارزه‌ی مسلحانه را می‌توان به عنوان نوعی اقدام آشتی‌جویانه در قبال رژیم تلقی کرد.” (ص۴۹۶)

وی هم‌چنین در فرازهای دیگری از بخش‌های پایانی این کتاب، اظهار می‌دارد: "او به یکباره و با صراحت کامل منکر ضرورت مبارزه‌ی مسلحانهـ که خود در سخنرانی‌های ستیزه ‌جویانه‌اش با همه توان بر آن تأکید کرده بودـ شده بود.” (ص۵۰۸)، "شریعتی با تطهیر و خودمانی جلوه دادن چهره‌ی کریه سرمایه‌داری، گفتمان ضدامپریالیستی خود را نیز تعدیل کرده بود... به نظر می‌رسید جهان‌بینی جدید شریعتی بر همزیستی انتقادی و مسالمت‌آمیز مبتنی شده است.” (ص۵۱۵)

در واقع آقای رهنما پس از بیان مشروح تلاش‌ها و فعالیت‌های دکتر شریعتی از جوانی تا میانسالی و دفاع از وی در برابر مخالفانش، در مراحل پایانی کتاب خویش، او را به وادی آشتی با رژیم پهلوی و حتی تطهیر چهره سرمایه‌داری و دست کشیدن از فعالیت‌های انقلابی در مقابل نظام سلطه می‌کشاند. آیا این همان "ناکجاآبادی" نیست که بر پیشانی کتاب ایشان نقش بسته است؟!

بی‌آن که در اینجا خواسته باشیم وارد مباحث مفصل پیرامون سخنان و مکتوبات مورد اشاره در بالا شویم و با تجزیه و تحلیل شرایط و مقتضیات زمانی و سیاسی آن برهه، رگه‌های واقعی اندیشه شریعتی در میان مسائل مجازی این متون را که تحت شرایط خاص سیاسی به رشته تحریر درآمده‌اند، بازیابی کنیم، تنها به ذکر یک سؤال بسنده می‌کنیم که پاسخ آن می‌تواند روشنگر بسیاری از مسائل باشد. آقای رهنما پس از بیان مطالب فوق خاطر نشان می‌سازد: "با افزایش فشارها، شریعتی متقاعد شده بود که دیگر نمی‌تواند در ایران بماند. ساواک نه تنها او را دم به دم احضار می‌کرد، بلکه فشارهای خود را نیز مضاعف ساخته بود.” (ص۵۱۷) سؤال اینجاست: مگر نه آن‌که به گفته نویسنده محترم، شریعتی روش آشتی‌جویانه‌ای را در قبال رژیم پهلوی در پیش گرفته و حتی تا تطهیر چهره کریه سرمایه‌داری نیز پیش رفته بود و مگر نه آن‌که ساواک سالیان درازی در پی کشاندن شریعتی به همین وادی بود و اینک قاعدتاً خود را در آستانه تحقق آرزویش می‌یافت، پس چرا ساواک رفتار خصمانه‌ای را در قبال شریعتی دنبال می‌کرد و به چه دلیل شریعتی که دیگر از گذشته خویش دست برداشته بود، راه فرار از کشور را در پیش گرفت؟! آیا ساواک که به دلیل سال‌ها تحت نظر داشتن شریعتی، او و حالاتش را به خوبی می‌شناخت و در واقع باید گفت در این زمینه از تخصص بالایی برخوردار شده بود، نمی‌توانست تشخیص دهد اینک که این "شکار بزرگ" را به دامگه کشانیده است، کاری نکند که موجبات رمیدن و فرار او را فراهم آورد؟ و آیا شریعتی که خسته از انقلابی‌گری، راه آشتی‌جویی با رژیم را در پیش گرفته بود، از درک این نکته عاجز بود که در صورت حضور در کشور و ادامه این مسیر، از بهترین شرایط و امکانات سیاسی و مالی برخوردار خواهد شد و چه بسا به دلیل قابلیت‌ها و توانمندی‌هایی که دارد، در صدر روشنفکران خودفروخته به رژیم پهلوی قرار خواهد گرفت و جایگاه ویژه‌ای را به خود اختصاص خواهد داد؟

در اینجا تأکید بر این نکته ضرورت دارد که شناخت شریعتی و آثار وجودی او، نیازمند نگاهی همه‌جانبه به ابعاد و زوایای فکری وی فارغ از تعصبات و تنگ‌نظری‌های موافق یا مخالف و نیز شناخت دقیق شرایط و زمانه اوست. بی‌شک در افکار و عقاید شریعتی نکات قابل نقد و نیز لغزشگاه‌هایی وجود دارد که چه بسا باعث به انحراف رفتن برخی افراد و گروه‌ها گردیده یا دستکم دستاویز لازم را برای بعضی‌ها فراهم آورده است، اما اگر منصفانه بنگریم، خیل عظیمی از جوانان و دانشجویان را نیز می‌بینیم که در پرتو اندیشه‌های شریعتی، در مسیر اسلام‌گرایی انقلابی گام برداشتند و با دوری جستن از دیدگاه‌های ماتریالیستی از یک سو و تفکرات متحجرانه و تسلیم‌طلبانه از سوی دیگر، در نهایت گام در مسیری نهادند که امام خمینی به عنوان رهبر یک انقلاب شکوهمند اسلامی می‌پیمود. به راستی اگر مقایسه‌ای میان تعداد افرادی که به واسطه گرایش به شریعتی به انحراف رفتند با آنان که نمی‌توان از تأثیرات افکار و عقاید شریعتی در برانگیختن روحیه اسلامی و انقلابی در آنها چشم‌پوشی کرد، به عمل آید، چه نتیجه‌ای به دست خواهد آمد؟

مسلماً امروز، هنگامی که پس از گذشت بیش از سه دهه، به سال‌های پیش از انقلاب نگاه می‌کنیم، مسائل میان "مطهریـ شریعتی" را نیز باید به گونه‌ای دیگر مورد لحاظ قرار دهیم. این کاملاً درست است که اندیشه دکتر شریعتی اصالت و استواری تفکرات استاد مطهری را در حوزه مسائل اسلامی نداشت، اما از سوی دیگر نباید فراموش کرد که سخنرانی‌ها و مکتوبات استاد مطهری نیز از خصوصیات شورآفرینی و تحرک‌بخشی جوانان همانند سخنرانی‌ها و آثار دکتر شریعتی برخوردار نبود. در واقع از جمله طنزهای تلخ تاریخ این است که اگرچه در آن هنگام اختلاف و بلکه تعارضاتی میان این دو شخصیت بروز کرد، اما امروز با نگاهی به گذشته می‌توانیم آنها را بی‌آن که قصد وزن‌کشی دقیق داشته باشیم مکمل یکدیگر در سوق دادن جامعه و اقشار تحصیل‌کرده و دانشگاهی در مسیر حرکت انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی بدانیم. نباید فراموش کرد که فارغ از برخی هواداران تندرو این دو شخصیت و این دو طیف فکری که به تحریم شخصیت مقابل می‌پرداختند، متن جامعه این‌گونه نبود که صرفاً به سخنان یک طرف گوش فرا دهد بلکه از آثار هر دو طرف بهره می‌برد و به همین دلیل، امروز با نگاه به گذشته، بیش از آن‌که اختلاف و تقابل این دو متفکر، نگاه پژوهندگان تاریخ انقلاب اسلامی را به خود معطوف دارد، تأثیرات مکمل وجودی آنها در شکل‌گیری نهضت انقلابی مردم ایران به زعامت امام خمینی، جلب توجه می‌نماید.

حسن ختام این مقال را فرازی از اظهارات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای پیرامون دکتر شریعتی قرار می‌دهیم که طی گفتگویی با روزنامه جمهوری اسلامی در تاریخ ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ عنوان گردیده است. سندیت و مقبولیت این سخنان، بدان جهت نیست که ایشان امروز مسئولیت خطیر رهبری انقلاب را برعهده دارند، بلکه از آن روست که در زمانه "مطهریـ شریعتی" با هر دو شخصیت و به‌طور گسترده‌تر، با هر دو طیف فکری، دارای ارتباط فکری و دوستانه بوده‌اند و لذا دیدگاه ایشان در این باره را می‌توان از جمله کارشناسانه‌ترین دیدگاه‌ها به شمار آورد: "به نظر من شریعتی برخلاف آنچه که همگان تصور می‌کنند، یک چهره هم‌چنان مظلوم است و این به دلیل طرفداران و مخالفان اوست. یعنی از شگفتی‌های زمان و شاید از شگفتی‌های شریعتی این است که هم طرفداران و هم مخالفانش نوعی همدستی با هم کرده‌اند تا این انسان دردمند و پرشور را ناشناخته نگهدارند و این ظلمی به اوست.

مخالفان او به اشتباهات دکتر شریعتی تمسک می‌کنند و این موجب می‌شود که نقاط مثبتی که در او بود را نبینند. بی‌گمان شریعتی اشتباهاتی داشت و من هرگز ادعا نمی‌کنم که این اشتباهات کوچک بود اما ادعا می‌کنم که در کنار آنچه که ما اشتباهات شریعتی می‌توانیم نام گذاریم، چهره شریعتی از برجستگی‌ها و زیبایی‌ها هم برخوردار بود. پس ظلم است اگر به خاطر اشتباهات او، برجستگی‌های او را نبینیم. من فراموش نمی‌کنم که در اوج مبارزات که می‌توان گفت که مراحل پایانی قال و قیل‌های مربوط به شریعتی محسوب می‌شد، امام در ضمن صحبتی بدون این‌که نام از کسی ببرند، اشاره‌ای کردند به وضع شریعتی و مخالفت‌هایی که در اطراف او هست، نوار این سخن همان وقت از نجف آمد و در فرونشاندن آتش اختلافات موثر بود. در آنجا امام بدون این‌که اسم شریعتی را بیاورند اینجور بیان کرده بودند: (چیزی نزدیک به این مضمون) به خاطر چهارتا اشتباه در کتابهایش بکوبیم، این صحیح نیست. این دقیقاً نشان می‌داد موضع درست را در مقابل هر شخصیتی و نه تنها شخصیت دکتر شریعتی. ممکن بود او اشتباهاتی بعضاً در مسایل اصولی و بنیانی تفکر اسلامی داشته باشد مثل توحید یا نبوت و یا مسایل دیگر. اما این نباید موجب می‌شد که ما شریعتی را با همین نقاط منفی فقط بشناسیم. در او محسنات فراوانی هم وجود داشت...

اما ظلم طرفداران شریعتی به او کم‌تر از ظلم مخالفانش نبود بلکه حتی کوبنده‌تر و شدیدتر هم بود. طرفداران او به جای این‌که نقاط مثبت شریعتی را مطرح کنند و آنها را تبیین کنند، در مقابل مخالفان صف‌آرایی‌هایی کردند و در اظهاراتی که نسبت به شریعتی کردند سعی کردند او را یک موجود مطلق جلوه بدهند. سعی کردند حتی کوچکترین اشتباهاتی را از او نپذیرند. یعنی سعی کردند اختلافاتی را که با روحانیون یا با متفکران بنیانی و فلسفی اسلام دارند در پوشش حمایت و دفاع از شریعتی بیان کنند. در حقیقت شریعتی را سنگری کردند برای کوبیدن روحانیت و یا کلاً متفکران اندیشه بنیانی و فلسفی اسلام. خود این منش و موضع‌‌گیری کافی است که عکس‌العمل‌ها را در مقابل شریعتی تندتر و شدیدتر کند و مخالفان او را در مخالفت حریص‌تر کند. بنابراین من امروز می‌بینم کسانی که به نام شریعتی و به عنوان دفاع از او درباره‌ی شریعتی حرف می‌زنند، کمک می‌کنند تا شریعتی را هرچه بیش‌تر منزوی کنند.”


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۰۰۰۰

منبع : باشگاه اندیشه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین / ایندیزاین
.
01_04_2010 . 22:33
#8
شریعتی در مکتب مشهد



نام مقاله : شریعتی در مکتب مشهد

نویسنده : رضا خجسته‌رحیمی

موضوع : داستان یک شهر و یک مرد


علی شریعتی در خراسان زاده شد و در مشهد زندگی کرد، شهری که اگرچه نه پایتخت رسمی ایران بود و نه پایتخت مذهبی، نه تهران بود و نه قم، اما چه بسیار چهره‌ها و جریانات که از خاک کویر‌ی‌اش سیراب شدند و طعام اندیشه و سیاست برگرفتند.

در آن سال‌های طاغوتی و طاعونی، از میان خراسانی‌ها، یکی کانون نشر حقایق دینی را بنیان می‌گذاشت که محمدتقی شریعتی بود، و یکی انجمن حجتیه را که شیخ محمود حلبی بود.

یکی سر در گرو مجاهدین خلق داشت، که مسعود رجوی بود، و دیگری چریک‌های فدایی را پایه‌گذاری می‌کرد، و نامش مسعود احمد‌زاده بود.

علی شریعتی اما در این میان، هم مشتری این شهر فرنگ سیاست و فرهنگ بود و هم معرکه‌گردان آن. هم تاثیر‌‌پذیر بود و هم تاثیرگذار. چراغ در دست، همی در این شهر می‌چرخید و می‌جست تا به تناسب آنچه می‌بیند و می‌شناسد، سخن بگوید، و البته سخنان‌اش نافذ بود، هم در دل پیروان و هم در دل منتقدان. و این‌چنین بود که او هم مریدان گونه‌گون داشت و هم دشمنان آبدیده. بدین‌ترتیب باید مرور کرد داستان مردی را و شهری را که هر یک متاثر از دیگری بود و جریان‌ساز شد: "مشهد شریعتی" و "شریعتی مشهد".

داستان را باید از "کانون نشر حقایق اسلامی" آغاز کرد. اشتباه است که می‌گویند، علی شریعتی در روستای کاهک و در ۷۰ کیلومتری سبزوار خراسان به دنیا آمد. او فرزند "کانون نشر حقایق اسلامی" بود و زندگی‌اش را در ساختمان این کانون آغاز کرد، در پای درس‌گفتارهای پدر.

پدری که محمدتقی شریعتی بود و معروف به "استاد". محمدتقی شریعتی ۲۰ ساله بود که مزینان را ترک گفت و مشهد را برای زندگی انتخاب کرد. قرآن و صرف و نحو را نزد پدر و برادر پدر آموخته بود که راهی مشهد شد و مسکن گزین در حجره‌ای در مدرسه فاضل‌خان. ملبس به لباس روحانی شده بود که رضاخان از راه رسید و فشارهای او مجبورش کرد تا، هم‌چون بسیاری دیگر، لباس روحانیت را فرو بگذارد.

کمی که گذشت، اگرچه اکنون این آیت‌الله بروجردی بود که در سفری به مشهد از او می‌خواست تا لباس فروگذاشته را بازیابد، اما استاد شریعتی، استدلالی دیگر داشت:

"... با این لباس راحت‌ترم و جوانان حرف ما را در لباس معمول بیش‌تر می‌پذیرند تا در لباس مخصوص..."


کت‌وشلوار گرچه جایگزین عبا شده بود و کلاهی نیز جایگزین عمامه، اما استاد شریعتی هم‌چنان استاد شریعتی بود و نگاه دینی در دل و ذهن‌اش ماندگار. خطر القائات حزب توده در مشهد آن‌قدر جدی شده بود که محمدتقی شریعتی به ساعات تدریس خود در دبیرستان بیفزاید و سدی بر گمراهی جوانان باشد.

با این حال، تلاش‌ها کفایت نمی‌کرد که وزیر آموزش و پرورش، فریدون کشاورز بود، سیاست‌مردی از اعضای مرکزیت حزب توده ایران. محمدتقی شریعتی در کوچه و خیابان‌ با هواداران حزب توده به مباحثه می‌نشست و بنابراین بیراه نبود اگر او را "سقراط خراسان" می‌خواندند. او اما باید کاری دیگر می‌کرد و این‌چنین بود که در سال ۱۳۲۶ "کانون نشر حقایق اسلامی" را در کوچه "چار باغ‌" مشهد تاسیس شد و فعالیت را آغاز کرد.


علی شریعتی اکنون کودکی ۱۴ ساله بود و می‌دید که چگونه جمع‌‌آوری پول از بازاریان برای سر پا نگهداشتن کانون و مذهب، سخت و طاقت‌فرساست. علی شریعتی بعدها گفت که:

"... همان‌جا خدا مرا حفظ کرد که نفرت از مذهب مرا نگرفت و آن را طرد نکردم و به همه اینها لگد نزدم و نرفتم یک اگزیستانسیالیست و ماتریالیست شوم..."


محمدتقی شریعتی از یک‌سو برای جوانان و پسرش علی نهج‌البلاغه و تفسیر آن را می‌گفت و از سوی دیگر آنها و او را برای مباحثه و مجادله با توده‌ای‌ها آماده می‌ساخت و به ضرورت اندیشه مارکسیستی را تشریح می‌کرد. در کنار محمدتقی شریعتی، طاهر احمدزاده نیز دیگر معلم و سخنران آن جمع بود.

علی شریعتی آنقدر شنونده و خواننده خوبی بود که در ۲۰ سالگی، در حالی که استاد شریعتی و احمدزاده در بستر بیماری بودند، خود جامه‌ی سخنران بر تن کند و به سخنرانی در کانون بپردازد. زمانی تاثیر پذیرفته بود و زمانی نیز باید تاثیر می‌گذاشت. علی در ۱۹ سالگی‌ی خود به تدریس در کانون نیز مشغول شده بود. او به جوانان و نوجوانان، فلسفه و فن سخنوری و جدل می‌آموخت تا در برابر توده‌ای‌ها مجهز شده باشند.

کانون نشر حقایق اسلامی به پاتوق نواندیشان مذهبی در مشهد تبدیل شده بود و محفلی بود برای تجمع نیروهای ملی ـ مذهبی، سیاست‌مردان‌ی که بعدها یا ره به سوی جبهه ملی بردند یا به سوی نهضت آزادی. با این حال کانون فقط محل حضور یک جریان خاص نبود که همگان به آنجا می‌آمدند و می‌رفتند.

از مسعود احمد‌زاده و پرویز پویان، که بعدها در مسیر فدائیان پای گذاشتند، تا کاظم رجوی و باقرزاده‌ها و حتی روحانیون نواندیش. جلسه‌ای نیز جلال‌آل‌احمد در کانون حاضر شد تا در ضرورت اتحاد روشنفکران و روحانیان سخن بگوید و حاضران در آن جمع، از جمله محمدتقی شریعتی و علی شریعتی نیز گفته او را تایید کردند و سری تکان دادند.

این دیدار، اولین ملاقات علی شریعتی با جلال‌آل‌احمد بود در مشهد. دیداری که چه‌بسا آغازی بر یک ارتباط بود. آن‌چنان که بعدها در سال ۱۳۴۵، علی شریعتی نیز به خانه جلال در تجریش تهران رفت و جلال کتابی از "فرانتس فانون" را برای ترجمه کردن در دستان او گذاشت.

و تابستانی را نیز جلال به همراه سیمین به مشهد آمده بود که دیداری دیگر مهیا شد. دیداری که جلال چنین از آن یاد می‌کند:

"با او در زمینه‌ی کج‌فهمی روشنفکران ایران به تفصیل صحبت کردم و خوشحال‌ام که در باب این مسائل به یک راه می‌رویم..."


و سیمین دانشور نیز بعدها تاثیرگذاری آن دیدار را چنین توصیف کرد:

"... شاید تحت تاثیر شریعتی در آن دیدار بود که جلال دوباره به دین گرایش پیدا کرد..."


این‌چنین بود که وقتی خبر مرگ جلال نیز به گوش علی شریعتی رسید، او ناباورانه گفت:

"... درست‌گویی خبر مرگ خودم را شنیده‌ام و درست هم باور کرده‌ام..."


کانون نشر حقایق اسلامی برای علی شریعتی یک آغاز بود. او در شهری زندگی می‌کرد که مصدقی فراوان داشت و از مصدق سخن گفتن، قبل و بعد از کودتا، در آنجا رایج بود. این‌چنین بود که پس از کودتا علیه مصدق نیز، مهدی بازرگان روانه مشهد شد تا بی‌پرده در دفاع از مصدق بگوید.

خفقان اگرچه در تمام ایران حاکم بود، اما کانون نشر حقایق اسلامی گویی جزیره‌ای دور از خشکی بود و بدین ترتیب "تبعید‌یان سودایی" برای سخن گفتن و سخن شنیدن روانه مشهد می‌شدند. سال ۱۳۳۱ بود که محمدعلی نخشب، مرد اول "نهضت خداپرستان سوسیالیست" برای جذب نیرو به مشهد آمد. نخشب یک دهه پیش‌تر فعالیت خود را در چارچوبی محفلی آغاز کرده بود، محفلی در دانشگاه و این‌چنین بود که گروه او به "گروه دانشگاه" معروف بود.

در کنار "گروه دبیرستان" که هدایت آن را "سید جلال‌الدین آشتیانی" مشهدی برعهده داشت. هسته اولیه نهضت خداپرستان سوسیالیست نیز حاصل جمع "گروه دبیرستان" و "گروه دانشگاه" بود و متکی بر سه اصل "سوسیالیسم، ناسیونالیسم و مذهب".

نخشب اما در سال ۱۳۳۱ در حالی به مشهد آمد که اکثر اعضای جوان کانون در حال پیوستن به "نهضت خداپرستان سوسیالیست" بودند. او در مشهد به سخنرانی پرداخت در حالی که بسیاری از جوانان کانونی مستمع سخنان‌اش بودند. جوانان‌ی همچون کاظم سامی که در آن زمان دانش‌آموز کلاس دهم دبیرستان بود و عضو ثابت جلسات کانون. "خداپرستان سوسیالیست" اما در "حزب ایران" ادغام شده و تمایلات مذهبی‌اش کمی‌ کمرنگ‌ شده بود. بدین ترتیب بود که علی شریعتی فاصله خود را از آنها حفظ می‌کرد و می‌گفت: "بچه‌ها چرا نمی‌گویید که مسلمان هستید؟"

پس از جدایی نهضت خداپرستان سوسیالیست از حزب ایران و اتخاذ عنوان "جمعیت آزادی مردم ایران" اوضاع روبه‌راه شده و اسلام در جایگاه مطلوب نشسته و ایدئولوژی گروه شده بود، علی شریعتی به همراه ۱۸ عضو ملی‌گرا، مسلمان، و متجدد کانون به جمعیت پیوستند و بدین‌ترتیب مشهدی‌های این حزب به "گروه کانون" معروف شدند.

علی شریعتی و دوستان مشهدی‌اش بدین ترتیب از سهام‌داران حزب مردم ایران نیز بودند. حزبی که در سال ۱۳۳۲ از جوانه‌های "جمعیت آزادی مردم ایران" شکفت. علی شریعتی در سال ۱۳۳۶ تبدیل به یک "فیل" شده بود.

او را به همراه ۱۶ عضو و هوادار نهضت مقاومت ملی بازداشت و به زندان قزل‌قلعه تهران آورده بودند که در سردر زندان، سپهبد تیمور بختیار رئیس ساواک به او گفت: "پس تو همان شریعتی‌ای هستی که در موردت صحبت کرده‌اند؟ ما خیال می‌کردیم یک فیل گرفته‌ایم!"

سال ۱۳۳۱ بود و محمدتقی شریعتی کاندیدای انتخابات هفدهمین دوره مجلس شورای ملی. محمدتقی شریعتی به همراه شیخ محمود حلبی دو نامزد انجمن‌های اسلامی شهر بودند که در قالب جمعیت موتلفه اسلامی گردهم آمده بودند: شریعتی در جایگاه اول و محمود حلبی در مقام دوم. اگرچه کاشانی از محمدتقی شریعتی خواست تا با زمین‌داران مشهدی ائتلاف کند و مسیر ورود کاندیداهای هر دو گروه به مجلس هموار شود، اما استاد شریعتی این خواسته را نپذیرفت و این‌چنین بود که به جای محمدتقی شریعتی، شیخ محمود حلبی به توصیه کاشانی گوش سپرد.

شیخ محمود حلبی امام جماعت مسجد گوهرشاد بود و چهره‌ای غیرسیاسی، که به هر حال او از مردان حوزه علمیه مشهد بود، حوزه‌ای که به غیر سیاسی بودن مشهور بود و چهره‌هایی در خود داشت هم‌چون آیت‌الله میرزا مهدی اصفهانی، آیت‌الله احمد کفایی، حاج سیدمحمدهادی میلانی، آیت‌الله حاج شیخ مجتبی قزوینی، آیت‌الله حاج‌آقا حسن قمی و آیت‌الله محسن حکیم. در این میان اگرچه آیت‌الله سیدحسن قمی یک روحانی سیاسی بود و زندان را نیز تجربه کرد، اما دیگران کمتر سمت‌وسوی سیاست برمی‌گزیدند و راهی به عرصه سیاست نمی‌جستند.

و از همین‌روی بود که در ابتدای شکل‌گیری نهضت ملی شدن صنعت نفت، روحانیون مستقر در حوزه علمیه‌ی مشهد، کاشانی را نیز به واسطه سیاست‌گزینی‌اش به آیت‌اللهی قبول نداشتند. بعدها اگر شیخ محمود حلبی نیز جریانی را در مشهد پایه گذاشت، "انجمن حجتیه مهدویه" بود که اساس خود را در مواجهه با بهائیت تعریف می‌کرد و نه به دنبال اسلام مبارزه‌ که در پی اسلام هویت بود. علی شریعتی چه بسا متاثر از فراگیری تلاش‌های این انجمن در مشهد بود که از "انتظار" مکتب اعتراض ساخت و آگاه یا ناخودآگاه در برابر سنت‌گرایان ایستاد.

مدرسه "عسگریه" و "مهدیه" را نیز "حاجی عابدزاده" یک حلبی‌ساز، آینه‌فروش، و حاکم انجمنی به نام "پیروان قرآن" در مشهد بنا کرد، در حالی که برخی معتقدند به رقابت با "کانون نشر حقایق اسلامی" چنان کرده بود. اگرچه کانون به لحاظ مالی در مضیقه بود، اما در همان حال سخاوت‌مندان در اطراف مهدیه جمع بودند.

ساختمان کانون کوچک بود و ساختمان مهدیه اما عظیم. این‌چنین بود که سال‌هایی بعدتر، علی شریعتی گفت: موفقیت مهدیه را در حمایت توده سخاوت‌مند از آن باید دانست و بودجه ناچیز و تسهیلات اندک کانون، نشانگر خست طبع‌ حامیان خرده‌بورژوای‌ آن است. در کانون نشر حقایق اسلامی اما اگر به تحصیلات تکمیلی و تفسیر قرآن، نهج‌البلاغه، فلسفه و منطق پرداخته می‌شد، در مدرسه عابدزاده، مدرسه بازاری‌ها، تحصیلات اولیه نیز اضافه بود.

عابدزاده، تحصیل تا کلاس ششم را کافی می‌دانست و از همین روی مدرسه‌‌اش شش کلاس بیشتر نداشت. او معتقد بود که جوانان را سوادی در حد خواندن و نوشتن کافی است و البته که "در این مدرسه برای کسی که از خود حاجی باسوادتر باشد، جایی وجود نداشت". درس‌های مدرسه عابدزاده، توضیح‌المسائل بود و صرف میر و شرح‌امثله و تاریخ بیهقی. در مقام ریاضیات نیز دانش‌آموزان صرفاً کار با چرتکه و نوشتن اعداد به سبک سیاق را فرا می‌گرفتند.

این تفاوت دو مدرسه‌ای بود که دو جریان مختلف را نمایندگی می‌کرد؛ دو جریانی که در سال‌های منتهی به انقلاب، صف‌بندی‌هایی را نیز در برابر یکدیگر شکل دادند. کافی بود تا محمدتقی شریعتی و مخصوصاً پسرش علی، در خیابان‌های مشهد قدمی بزنند تا اعتراض علمای سنتی درآید که چرا قدم زدن و چرا در خیابانی با نام پهلوی. علی شریعتی از "تاریخ اسلام" می‌گفت و اگرچه شمس ‌آل‌احمد تاکید داشت که پس از مطالعه درس‌گفتارهای "تاریخ اسلام" شریعتی به او حسادت ورزیده و دچار احساس حقارت شده، اما در برابر، سنتی‌های مشهدی، درس‌گفتارهای شریعتی را نه "تاریخ" اسلام که "تحریف" اسلام می‌دانستند.

"هفته‌نامه هیرمند" مشهد در انتقاد از شریعتی و تدریس تاریخ اسلام توسط او، از "معلم سیگاری"‌ای یاد کرد که "دود سیگار هم‌چون موشک از دهان‌اش بیرون می‌جهد"، "فردی که در دانشگاه وکیل‌مدافع اسلام شده"، اما "به رسم خیام در خیابان باده می‌خورد و لکه‌های کنیاک از کراوات‌اش مشخص است."

منتقدان شریعتی، سنت‌اندیشانی بودند که شریعتی نیز در هر سخنرانی خود طعنه‌ای را روانه آنها می‌ساخت، افرادی هم‌چون آیت‌الله شیخ مجتبی‌قزوینی در حوزه علمیه مشهد. شیخ مجتبی قزوینی اما در کنار شیخ هاشم قزوینی پایه‌گذار اندیشه‌هایی در مذهب بودند که بعدها محمدرضا حکیمی بر مبنای آنها مانیفست "مکتب تفکیک" را نوشت.

حکیمی اما به‌رغم برخی اختلاف‌نظرها با شریعتی آنقدر مورد اطمینان بود که شریعتی وصیت خود را به او نوشت و زمانی نیز وی را مجاز به دخل و تصرف در آثار خود خواند. و این‌چنین است که اینک محمدرضا حکیمی، مردی که پس از شریعتی و مطهری، چه بسا می‌توانست در قامت یک ایدئولوگ بنشیند، به دیوار خانه خود نیز در کنار نقش سه روحانی، تصویری از علی شریعتی را بر دیوار دارد تا از پیوندهایی در اندیشه خود و شریعتی حکایت کند.

حکیمی به هر حال سخن خویش را درخصوص شریعتی گفته و در تحسین وی آورده است: "دکتر شریعتی سه نیاز مرتبط را به خوبی درک کرد: نیاز مذهب به انطباق با زمان، نیاز جامعه به داشتن پایگاه مذهبی، و نیاز تحقق این دو به نسل جوان."

شریعتی ایدئولوگ شد و به مرور زمان مجاهدپرور. او همان زمان که به همراهی با خداپرستان سوسیالیست پرداخت، از ابوذر نوشت و او را خداپرست سوسیالیست نامید. ابوذر گویی هم انسان کامل اسلامی بود و هم انسان‌ تراز نوین سوسیالیستی.

دفاع او از ابوذر آنقدر قوت گرفته بود که روحانیون سنتی در مشهد، نه به انتقاد از او، که به انتقاد از ابوذر بپردازند، و بگویند که او راهزنی بیش نیست. شریعتی اما به تقدم آموزش ایدئولوژی اسلامی به توده‌ها در برابر تبلیغات مارکیست ـ لنینیست‌ها می‌اندیشید و این‌چنین بود که انتقادها از جوانب دیگر نیز شروع شد.

در نگاه شریعتی عمل در مقام دوم و پس از نظر قرار می‌گرفت و بدین ترتیب بود که اکنون او یک "روشنفکر خرده بورژوا و گنده‌دماغ" نامیده می‌شد. جالب آنکه این انتقادات نیز ریشه در مکتب مشهد داشت و ابتدا این چریک‌های فدایی بودند که از در انتقاد درآمدند، گروهی که مسعود احمدزاده، فرزند طاهر، و امیر پرویزپویان، از پایه‌گذاران‌اش بودند.

مسعود احمد‌زاده، پویان، و عباس مفتاحی ابتدا گروهی داشتند به نام "احمدزاده" در مشهد که در اواخر فروردین ۱۳۵۰ با گروه جنگل تلفیق شدند و چریک‌های فدایی را متولد ساختند."مفتاحی" از گروه احمدزاده و "سیف‌دلیل صفایی" از گروه جنگل هم‌بحث شده بودند، بی‌آنکه هر یک از هویت دیگری باخبر باشد. آنها اما همدیگر را که شناختند و از هویت ایدئولوژیک یکدیگر باخبر شدند، مسیر وحدت را گشودند.

مسعود احمدزاده و حمید اشرف به نمایندگی از دو گروه به مباحثه نشستند و دست آخر گروه جنگل با گروه احمدزاده پیمان بست و تئوری رفقا، "مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک" را پذیرفت. در پی عملیات سیاهکل، شریعتی وارد تریای دانشکده شده بود که شاگردان و دانشجویان مقابل او ایستادند و نظرش را درخصوص دیدگاه‌های فداییان و مبارزه مسلحانه جویا شدند.

او یا باید در برابر دانشجویان انقلابی می‌ایستاد یا از مارکسیسم آنها دفاع می‌کرد. این‌چنین بود که طفره از پاسخ رفت و گفت:

"... طالقانی به مشهد آمده بود که از او پرسیدند: آیا فیدل کاسترو به بهشت می‌رود؟ و طالقانی در پاسخ گفت که: اگر کاسترو به بهشت نرود، پس من شیره‌ای می‌روم؟..."


این فشارها بر او آنقدر زیاد شد که او حتی یک‌بار گفت: "من خودم مارکسیست هستم." شریعتی به تقدم تصمیم انقلابی بر عمل انقلابی اعتقاد داشت و اکنون جوانانی او را به سوی عملگرایی می‌کشیدند و در برابرش می‌ایستادند که زمانی پای ثابت جلسات "کانون نشر حقایق اسلامی" بودند و پای درس علی شریعتی و پدرش می‌نشستند.

به تدریج مجاهدین خلق نیز در برابر ایدئولوگ ایستادند. طنز روزگار بود که مسعود رجوی از اعضای مرکزیت مجاهدین و منتقدان شریعتی نیز خراسانی بود. کتاب "چه باید کرد" شریعتی به زندان آمده بود که به گفته‌ی عزت شاهی: "مسعود رجوی و موسی خیابانی در اتاق کتاب‌خانه یا تلویزیون بودند. موسی کتاب (چه باید کرد؟) شریعتی را برداشت و با آن بازی کرد، خندید و بعد انداخت و رو به مسعود گفت: این هم لنین ایران. ببین چه می‌گوید." این‌چنین بود که کتاب‌های شریعتی در زندان تحریم‌ و بایکوت شد. یک روز پس از تیرباران حنیف‌نژاد، شریعتی در حال ارائه درس‌های اسلام‌شناسی خود بود، که دختری در برابر ایدئولوگ انقلاب، از جای برخاست و فریاد زد: "امروز روز دیگری است که باید قیام کنیم. امروز روزی نیست که ساکت بنشینیم." و این همان اتفاقی بود که یک روز پس از تیرباران مسعود و مجید احمدزاده نیز افتاد.

این‌چنین بود که حتی در یک غروب سرد آذرماه احمد رضایی، شریعتی را در خیابان به گوشه‌ای کشید و گفت که چرا با حرف‌های پوچ و بی‌معنی خود، جوانان را مشغول می‌کنی و از مبارزه‌ مسلحانه باز می‌داری. شریعتی اما در پاسخ او فقط گفت که هدف من و تاثیرگذاری سخنان‌ام را آن روزی ‌خواهی فهمید که فراری باشی و مردم تو را در خانه خویش پناه دهند. شریعتی اکنون به هر حال متهم به همکاری با رژیم بود، اگرچه به تربیت مجاهدین برای یک انقلاب ایدئولوژیک می‌اندیشید و مشغول بدان بود.

تاریخ مشهد و تاریخ شریعتی، آن‌چنان که آمد، در پیوندند و از همین روست که برای شناختن شریعتی به سراغ مشهد باید رفت، هم‌چنان که برای شناختن مشهد نیز باید اندیشه‌های شریعتی و تحولات آن را مرور کرد.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ۰۰ / ۰۰۰۰

منبع : سایت رسمی دکتر شریعتی / منبع اصلی : هم‌میهن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
04_07_2010 . 23:36
#9
من با شریعتی بودم



نام مقاله : من با شریعتی بودم

نویسنده : محمود فرجامی

موضوع : ـــــ


شریعتی هنوز در میان قشر جوان علاقه‌مند به معنویات یا دوست‌دار ایدئولوژی حضوری ملموس دارد. لااقل در مورد هم‌سن و سال‌های خودم می‌توانم بگویم تقریباً محال است نوجوانی سری پر از شور فلسفه و عرفان و جامعه‌شناسی می‌داشت و سر و کارش به‌جد با شریعتی نمی‌افتاد. حالا یکی زودتر از زیر سایه‌ی دکتر درآمد، یکی دیرتر، و یکی هنوز هم همان‌جا است!

این‌که چطور من از شریعتی بریدم، داستانی دارد که چون ضمایمی دارد که نمی‌خواهم و به صلاح نیست که آنها را در یک مکان عمومی بنویسم، از آن صرف‌نظر می‌کنم. راجع به دکتر هم آنقدر زیاد گفته و نوشته‌ شده که آدم می‌ماند چه بگوید.

مدت‌ها بود که می‌خواستم در یک نوشته‌ی خوب و دل‌چسب و غیرتکراری(به گمان خودم) دین‌ام را به شریعتی ادا کنم، و عاقبت دو سال پیش، بعد از چند ماه کلنجار رفتن با خودم، این کار را کردم. یک‌روز نرفتم سر کار و بجایش هر چه فیش و نوشته و بیوگرافی داشتم برداشتم و رفتم کاج‌ستان پارک لاله. نوشتم و خط زدم، نوشتم و پاره کردم، نوشتم و... تا این‌که ساعت حوالی ده شب آن چیزی که راضی‌ام می‌کرد زاده شد. یکی از معدود نوشته‌هایم که کلمه به کلمه در موردش فکر کرده بودم ،و هر چند که قالبی شبیه داستان داشت، ولی خط به خط اش مستند بود و مدرک‌دار.

بعد از چاپ مطلب در روزنامه شرق با خودم گفتم "دیگه تموم شد، دیگه کارم با دکتر تموم شد".

ولی از آن موقع ده‌ها بار دکتر مرا مشغول خودش کرده. مشغول کردنی...


من با شریعتی بودم

سال ۱۳۱۲ و در کاهک سبزوار به دنیا آمد اما بیش‌ترِ آن سال‌ها در مزینان بود تا در کاهک یا مشهد. اجدادش هم همه مثل خودش از دوستان من بودند، از ملاقربانعلى که معروف بود به آخوند حکیم و شاگرد خاص حاج ملاهادى تا شیخ محمود و البته پدرش محمدتقى شریعتى. پدرش چه آن سال‌ها که در لباس دین بود و چه بعد که وارد فرهنگ شد و به سلک معلمى درآمد و چه از سال ۲۰ که شروع به مبارزه‌ی فکرى با حزب توده کرد و چه در سال ۲۳ که کانون نشر حقایق را با چند تن از همفکران‌اش تشکیل داد، همیشه دوست و انیس من بود. البته مادرش که زنى ساده و روستایى بود چندان مجالستى با من نداشت، ولى دشمنى هم نمى‌ورزید و به جاى این کار‌ها حواس‌اش به شوهر و پسر و دختران‌اش بود. على از همان اول در آغوش سنت بزرگ مى‌شد، پس نه عجب اگر پیش از مدرسه در مکتب مادربزرگ‌اش ملازهرا نشست.

اخلاق متناقض‌نمایش هم از همان اول نمایان بود : عاشق آموختن بود، ولى از مکتب فرار مى کرد. میل به سکوت داشت، اما وقتى جاى خلوتى پیدا مى‌کرد، سکوت را مى شکست و با خودش حرف مى‌زد. زیاد فکر مى‌کرد، اما بسیار هم حواس‌پرت بود، عاشق کتاب بود، اما بى‌اعتنا به درس و مدرسه. از این دوران به بعد را من خوب به خاطر دارم، آخر همان سال‌ها بود که با من دوست شد و رشته‌ی این دوستى هیچ وقت پاره نشد. پدرش مى‌گفت: "معلم‌ها همیشه گله مى‌کنند از دست على. آخر این بچه که روز و شب کتاب مى‌خواند و این قدر دله است در مطالعه، چرا این همه خسیس است در درس؟"** راست مى‌گفت. على شب‌ها تا دو و سه بعد از نیمه‌شب کز مى‌کرد روى کتاب و همان‌جا خواب‌اش مى‌برد، بعد، صبح روز بعد یاد درس و مشق‌اش مى‌افتاد و آن زمان هم که باید چند نفر جور حواس‌پرتى‌ی او را مى‌کشیدند و دنبال جوراب، دفتر، کتاب، و قلم‌اش مى‌گشتند. یا نمى‌رسید مشق‌اش را بنویسد، و یا حتماً دیر مى‌رسید به مدرسه.

بعدها همیشه این عادت به دیر رسیدن برایش دردسر درست مى‌کرد، اما هیچ وقت حاضر نشد شب زنده‌دارى‌هایمان را فداى مقررات ادارى کند. البته این‌طور نبود که کند بودن‌اش باعث دیرکردن‌هاى همیشگى‌اش بشود، نه اتفاقاً خیلى هم به سرعت علاقه داشت. حتى وقتى در مزینان با بچه‌ها مسابقه‌ی الاغ‌سوارى مى‌گذاشتند، عشق به سرعت و زود رسیدن‌اش باعث مى‌شد چه سیخ‌ها که به الاغ‌هاى بیچاره نزند! اتفاقاً این عشق به سرعت و زود رسیدن و سیخ زدن به الاغ‌ها هم از آن عادت هایى بود که هیچ‌گاه نتوانست آنها را از سر به‌در کند، و بعدها دردسرهاى بزرگ‌ترى برایش ایجاد کردند! دوچرخه هم که خرید، و حتى سال‌ها بعد هم که آن مسکوویچ سرمه‌اى‌رنگ را سوار مى‌شد، عاشق تند راندن و زود به مقصد رسیدن بود، مثل همیشه. مرا هم که به دست مى‌گرفت باز تند مى‌راند.

خیلى وقت‌ها در دلم مى گفتم: "على‌جان آ هسته تر، چه خبر است؟ این طورى پیش بروى هردویمان را از نفس مى‌اندازى". اعتنایى نمى‌کرد، اما انگار حرف مرا مى‌شنید. گاهى رو به همسر و دوستان‌اش، انگار که به در مى‌گوید تا دیوار بشنود، مى گفت: "گاهى بعضى‌ها مى گویند این اندازه از کار معقول نیست و از پا درت مى‌آورد و نمى‌توانى تا آخر عمر ادامه بدهى، اما معلوم هم نیست که براى همیشه و تا آخر عمر فرصت همین کار را به آدم بدهند". طعنه مى زد و با من بود! همیشه همین‌طور بود، طعنه‌زن و رند.

وقتى در شانزده سالگى سیکل اول‌اش را گرفت و به اصرار پدرش وارد دانش‌سرا شد، همین رندى و ملاحت‌اش محبوب‌اش کرد، و الا آن قدر بى‌خیال و تنبل بود که حتى تخت‌اش را دوستان‌اش مرتب مى‌کردند. البته بى‌خیال مسائل عادى و تا حدودى معاشرت‌هاى مردمى بود، و نه جامعه و سیاست و دین و عرفان. به همین خاطر هم سال ۳۱ نصف روزى را در بازداشت گذراند. همان سالى که دانش‌سرا را تمام کرد و استخدام اداره فرهنگ شد. اولین کار جدى مشترک‌مان تا آن موقع ترجمه‌ی "ابوذر غفارى" بود و بعد از اندکى "مکتب واسطه". البته این دومى واقعاً کار مشترک‌مان نبود، بلکه خلاصه‌ی سخنرانى‌هایش در انجمن اسلامى‌ی دانش‌آموزان بود که به دست خود او تاسیس شده بود. خیلى به تحصیل در دانشگاه علاقه‌مند بود، ولى چون دیپلم نداشت و دانش‌سرا رفته بود، نمى‌توانست به دانشگاه برود.

یک مقدارى از دانش‌سرا رفتن‌اش تقصیر من بود. آخر اجدادش جز من چیزى برایش به یادگار نگذاشته بودند و این در جامعه‌اى که به رغم تعارف‌ها و تمجیدها و تملق‌ها، "قلم" ارزش چندانى ندارد و صاحب‌اش همیشه هشت‌اش باید گرو نُه‌اش باشد، یعنى "فقر".

حالا دیگر خیال‌اش تا حدودى راحت شده بود و دست کم مى‌دانست با آن "آب‌باریکه" و آن قناعت و مناعت ارثى‌اش، دست‌اش پیش هیچ کسى دراز نخواهد شد. اسم‌اش را در کلاس‌هاى شبانه نوشت و تا سال ۳۴ که دانشکده‌ی علوم و ادبیات انسانى در مشهد تاسیس شد، دیپلم ادبى گرفت. آن اوایل به خاطر این‌که نمى‌توانست تمام روز را در دانشکده باشد، اجازه‌ی ثبت‌نام در دانشکده را نداشت، و فقط یک مستمع آزاد بود، اما بعد دستور رسید که پاره‌وقت‌ها هم مى‌توانند ثبت‌نام کنند. پیش رفت. معلم مدرسه کاتب‌پور، دانشجوى رشته ادبیات و مترجم و مولف کتاب‌هاى "نمونه هاى اخلاقى در بحمدون" اثر کاشف‌العظاء، "ابوذر غفارى" و "تاریخ تکامل فلسفه" حالا توانسته بود هفته‌اى یک ساعت هم برنامه‌ی رادیویى داشته باشد. هر چه کارش بیش‌تر مى شد، شوق‌اش هم افزون مى‌شد. همین سال‌ها هوس تجربه در شعر نو هم به سرش افتاد و کار‌هایى چون "من چیستم" و "غریب راه" را سرود. شور بسیار داشت، و گرچه "شور"ش را در نیاورد، اما سال ۳۶ با چند نفر دیگر دستگیر شد و به زندان افتاد. گویا زیاد هم از زندان بدش نمى‌آمد. یا با دیگران بحث مى‌کرد و یا با من بود و یا با سیگارش در خلوت مشغول به فکر کردن.

اما چه خوب شد که آزاد شد. زندان خیلى چیزهاى خوب داشت، اما یک چیز خیلى خوب در آن یافت نمى‌شد، زن! خیلى زود عاشق همکلاسى‌ی "بی‌حجاب"اش شد و پوران شریعت‌رضوى را مثل هوو داخل جمع‌مان کرد. اما من حسودى نکردم، پوران هم به ما حسودى نمى‌کرد، و همین، عشق‌شان را محکم‌تر کرد. اگرچه پوران خودش دخترى ساده و آرام و صلح‌جو بود و پدرش مردى بازارى، اما خانواده‌اش سخت با روحیات على سازگار بود: اهل دانش و فرهنگ بودند و شهید داده و مذهبى، اما نه اُمّل! به‌ویژه "آذر" که در سال ۳۲ جلوى دانشگاه تهران به گلوله‌ی ستم کشته شده بود. على عاشق شده بود، اما همانى بود که بود، هم‌چنان خواننده و نویسنده، و البته سر به هوا. حتى سر عروسى‌اش هم دیر آمد و با سر و وضع نامرتب. چه خجالتى کشیدم!

تا زمانى که چرخ‌هاى هواپیما آسفالت فرودگاه پاریس را لمس نکرد، هیچ‌کدام باورمان نمى‌شد که بتوانیم به فرانسه برویم. از همان زمان که به آرزوى ادامه‌ی تحصیل بیش‌تر درس مى‌خواند تا رتبه‌ی اول را به دست بیاورد، مثل یک خواب و رویاى دست‌نیافتنى بود. زمانى که شاگرد اول شد و طبق مقررات براى اعزام به خارج معرفى شد هم اصلاً باورش نمى‌شد و حتى وقتى که پس از دوندگى‌هاى بسیار و رفع موانع ناهموار بلیت را به دست گرفت، باز هم باور نمی‌کرد. این‌ها را من مى‌دانم، منى که به اندازه‌ی رگ گردن به او نزدیک بودم!

از مه سال ۱۹۵۹ تا یک سال بعد در دنیاى خاصى بود. از همان اوایل از ایرانى‌ها کناره گرفت و با زحمت بسیار توانست در محله‌اى از پاریس که به قول خودش "پاریس دست‌نخورده و به خارجى نیالوده" بود، منزل بگیرد. این‌ها عقاید خودش بود و من کاملاً بى‌تقصیر بودم. خود او بود که مى‌خواست "فرانسه را، پاریس را، آن رویه‌ی پنهان و دیریاب روح و زندگى و اجتماع اروپایى" را بشناسد. شاید هم به خاطر پیشرفت بیش‌تر در آموختن زبان فرانسه بود که از دیدار فارسى‌زبان‌ها پرهیز مى‌کرد. نمى‌دانم. من فقط شاهد و ناظر بودم. شاهد خیلى چیز‌ها، اما محرم اسرارش نبودم. بله، منى که به اندازه‌ی رگ گردن به او نزدیک بودم، هیچ‌گاه محرم اسرارش نشدم. نه در وطن او و غربت خودم، و نه در غربت او یعنى وطن خودم. عاقبت میهمان ناخواسته و تحمیلى همین است. حتى مدت‌ها قبل از این‌که من مجرم و او متهم قلمداد شود هم اعتناى چندانى به من نمى‌کرد. خیلى وقت‌ها مرا در جیب‌اش مى‌گذاشت و قبل از ورود به کلاس مى‌داد یکى مرا دور گردن‌اش ببندد! فکر نمى‌کنم مذهب و سنت و این حرف‌ها باعث آن رفتارهایش مى‌شد، چه، مگر خود او نبود که همیشه در تریا با دیگران شطرنج بازى مى‌کرد؟ آن وقت مرا به اندازه‌ی آن لعنتى هم دوست نداشت.

اصلاً با ما مشکل داشت. خیلى زود هم از وطن من دل‌زده شد و شروع کرد به ایراد گرفتن از تمدن اروپایى. انگار نه انگار که در همین تمدن بود که توانست در "سوربن" ثبت‌نام کند و از لازار و گورویچ و ماسینیون درس بگیرد و با کارل و سارتر و فانون و صد‌ها نفر دیگر آشنا شود. گیرم آن موقع، موقع جنگ الجزایر بود و او با جبهه‌ی آزادی‌بخش الجزایر آشنا شده بود و پلیس ضربه‌اى به سرش زده بود.(البته کار پلیس بسیار بد بود که ضربه‌اى آن‌چنان محکم به او زده بود که از اصابت سرش به دیوار سه هفته‌اى بسترى شده بود، اما آیا کار او که چمدان پر از بمب نهضت آزادی‌بخش را در اتاق‌اش پنهان کرده بود، بد نبود؟!) وسط آن همه تمدن و غوغاى اومانیسم و اگزیستانسیالیسم هم، "نیایش" آلکسیس کارل را ترجمه کرد، مثلاً براى تقویت زبان، و "تاریخ فضایل بلخ" سراسر مذهبى را براى مثلاً پایان‌نامه‌اش انتخاب کرد. حاصل هم کارى سرهم‌بندى‌شده بود، که هم خودش مى‌دانست و هم استاد ژیلبرت لازارِ راهنمایش، و سر آخر با درجه‌ی نیم‌بندِ "قابل‌قبول" از آن دفاع کرد. البته کودن و سرهم‌بند نبود، و همین مرا عذاب مى داد، منى که به قدر رگ گردن به او نزدیک بودم. من، نمى‌فهمیدم و سر درنمى‌آوردم از آن همه پارادوکس. تضاد‌ها و تناقضاتى که حتى در زندگى‌ی خانوادگى‌اش هم مشهود بود. مثلاً در نامه‌اى که براى تولد اولین فرزندش به همسرش نوشت، هیچ حرفى از اسم بچه نزد، ولى در نامه‌ی بعدى انتخاب‌هاى خودش را نوشت: شهاب، ستار، محمد و... وداء و البته قبل از همه‌ی این‌ها "آخوندملا قربان‌على"! این از اولین فرزندش و آن از آخرین‌اش که اول اسم‌اش را "مهراوه"ی بودایى گذاشت و بعد که خواست عوض کند، به لغت‌نامه‌ی "عربى"‌ی المنجد سرى زد و چون به "منیه" برخورد، اسم‌اش را گذاشت: مونا!

آن اوایل بیشتر به کلژدوفرانس مى‌رفت تا از ژررگورویچ جامعه‌شناس بیاموزد و به مرکز ملى تتبعات عالى تا ژاک برک او را با جامعه‌شناسى‌ی مذهبى آشنا کند، اما از سال ۶۰ تا دو سال بعد، بیش‌تر با لویى ماسینیون بود و بیش‌ترین تاثیر را هم از آن اسلام‌شناس و شرق‌شناس پیر گرفت. اروپا جاى همین کارها بود، نه شرکت در تظاهرات سیاه‌پوستان در مقابل سفارت بلژیک در پاریس! که به‌خاطرش دستگیر شد و به زندان افتاد، اما آنجا هم دست‌بردار نبود و دائماً در بحث‌ها شرکت مى‌کرد. بیرون هم که آمد فوراً عضو هیات تحریریه‌ی ماه‌نامه‌ی "ایران آزاد" شد و همکار فعال چند نشریه‌ی دیگر، و بعد هم که دومین کنگره‌ی کنفدراسیون دانشجویان ایرانى در لوزان سوئیس تشکیل شد، زحمت بسیارى براى وحدت تشکل‌هاى دانشجویى‌ی خارج از ایران کشید. اما از آنجا که آدم‌هاى شرقى باید عجیب باشند، در همان سال با کلیه‌ی نشریات قطع همکارى کرد. بعد، کلى از خبر تشکیل نهضت آزادى ذوق‌زده و علاقه‌مند شد تا یک سازمان زیرزمینى به وجود آورد! خوشبختانه مطالعه‌ی آثار "فانون" و آشنایى با سارتر، از صرافت این کارش انداخت، و تحت تاثیر آنها شروع به یک سلسله سخنرانى کرد.

همیشه همین طور بود، و مطالعه‌ی کتابى خوب یا وقوع حادثه‌اى بد، به شدت بر روى سخنرانى‌ی بعدى‌اش اثر مى‌گذاشت، چه آن زمان، چه بعدها زمانى که تحت تاثیر اعدام احمدزاده‌ها "شهادت" را گفت، و چه آن زمان که تحت تاثیر کشته شدن آلادپوش و متحدین، "حسن و محبوبه" را ضبط کرد، و چه خیلى وقت‌هاى دیگر.

سال ۶۳ از "على شریعتى" تبدیل شد به "دکتر شریعتى". البته خودش به این عنوان غربى هم مثل من بى‌توجه بود و هردوی‌مان را به چشم ابزارى مى‌دید براى تدریس در دانشگاه و حضور در محافل علمى و میان نسل جوان بودن. از نظر من ناسپاس بود، به من، به "دکتر"ش، به تمدن غرب و حتى به زیبایى‌هاى طبیعى‌ی آن. فکر مى‌کرد لذت بردن و براى خود بودن در غرب، یعنى بى‌دردى و بى‌مسئولیتى. بعدها بدتر هم شد. حتى وقتى در آخرین سفر بى‌بازگشت‌اش به غرب، از آن زندان بزرگ فرار کرد هم فکر مى‌کرد لذت بردن از گل و گیاه و جنگل یعنى خیانت به وطن. آجرهاى سرخ‌رنگ زیبا را که مى‌دید، یاد "خون جوانان وطن" مى‌افتاد! حتى پرده‌هاى اتاق‌اش را نمى‌کشید تا مناظر زیبا را وقتى برادران‌اش در "سلول‌هاى تنگ و تاریک" هستند، نبیند، و از همه بدتر آن‌که ناسپاسانه مى‌گفت "به این فکر مى‌کنم که هواى خوب و طراوت طبیعت و شادابى مردمان این سرزمین، آیا موهبتى الهى است یا در ایجاد بخش‌هایى از آن ستم هم در کار بوده است؟"

۱۹۶۴ به ایران برگشت و اولین چیزى که در مرز سرزمین گل و بلبل انتظارش را مى‌کشید، دستگیرى و انتقال به زندان قزل قلعه بود!

"... خدا او را ساخته که بیندازند گوشه‌ی زندان قزل قلعه و یک خروار کتاب بریزند دورش و یک قدح جلوش براى زیرسیگارى و یک شعبه اداره دخانیات هم دم دست‌اش. والسلام..." این‌ها را سال‌ها پیش پدرش گفته بود و این یعنى که همه از همان ابتدا از دوستى ما باخبر بودند. اصولاً اهل پنهان‌کارى نبود و به همین خاطر هم بود که: صاف و ساده و از طریق خط زمینى آمد ایران و دستگیر شد. اما زیاد (در زندان) نماند. شهریور ۴۳ آمد بیرون و شد معلم انشا و دیکته‌ی فارسى دبیرستان‌ها و هنرستان‌هاى مشهد! سال اول سخت گذشت، اما سال بعد شد کارشناس کتب درسى و همکار برقعى و باهنر و بهشتى در تهران. همان سال بود که "راهنمای خراسان" را نوشت براى آنها و "سلمان پاک" ماسینیون را ترجمه کرد براى خودش. بعد در دانشگاه مشهد استخدام و استادیار دانشگاه ادبیات شد. تا سال ۴۸ زندگى‌ی آرامى داشت: به زن و بچه‌هایش مى‌رسید، مى‌خواند، مى‌نوشت و درس مى‌داد. آرام بود، ولى طبیعى نبود. هم‌چنان لجباز بود، و هم‌چنان دیر از خواب پا مى‌شد، و هم‌چنان حواس پرت. به قول خودش مثل مسکوویچ‌اش بود که "هر وقت دلش مى‌خواست حرکت مى‌کرد، بوق مى‌زد، راه مى‌رفت، و گاه لج مى‌کرد و اصلاً حرکت نمى‌کرد". موقع نوشتن همه چیز را فراموش مى‌کرد، الا من.

براى این‌که از دید و بازدیدهاى اجبارى خلاص شود، رک و راست دروغ مى‌گفت! حضور و غیاب نمى‌کرد و همین شده بود یک مشکل با روساى دانشکده. گاهى هم مرا سرکلاس مى‌برد و چاق‌ام مى‌کرد! کلاس‌هایش سه برابر جمعیت معمول را داشت، و معمولاً صدایش ضبط مى‌شد و بعد پیاده و گاهى مى‌شد کتابى مثل "اسلام‌شناسى" و "تاریخ تمدن". بعضى کارهایش به قدرى عجیب بود که اگر "سیگار" نبودم هم دود از کله‌ام بلند مى‌شد! مثل سئوالات عجیبى که براى امتحان‌ها طرح مى‌کرد. سئوال ششم امتحان تاریخ تمدن ترم اول ۵۰ـ۴۹:

"... خبرنگارى در خانه‌ی یک فضانورد از کودک‌اش مى‌پرسد:

- بابا کجاست؟
- به کره مریخ رفته است.
- کى برمى‌گردد؟
- حدود دوشنبه سوم اکتبر، ساعت هفده و بیست و یک دقیقه و چهل و پنج ثانیه.
- کو مامان؟
- رفته دکان نانوایى نان بخرد.
- کى برمى‌گردد؟
- معلوم نیست..."!


در گردش‌هاى علمى و تفریحى‌ی دانشجویان همیشه شرکت مى‌کرد و با همه خودمانى بود. البته با من بیش‌تر! خوب یادم هست وقتى ساواک اجازه نداد تا با اردوى دانشجویان به عراق برود، موقع بدرقه‌ی آن‌ها چه پک‌هاى عصبى و تندى به من مى‌زد و گفت: "دقت داشته باشید که پرچم حرم امام حسین سرخ‌رنگ است."

هر روز انقلابى‌تر مى‌شد و نطفه‌ی بسیارى از فعالیت‌هایش در حسینیه‌ی ارشاد، در همان مشهد ریخته شد. مثل نمایش ابوذر که در دانشکده‌ی پزشکى مشهد اجرا شد. اما خلوت خودش را هم داشت، و مثلاً در کنار آن همه سخنرانى و کتاب تند و تیز، "کویریات" را هم از دست نمى‌داد. از سال ۴۷ سخنرانى‌هایش در دانشکده‌هاى مختلف ایران شروع شد و یک سال بعد بود که پایش به حسینیه‌ی ارشاد باز شد. اوایل مى‌رفت تهران به سخن‌رانى و برمى‌گشت مشهد به تدریس، تا این‌که از تدریس محروم‌اش کردند و پرتاب‌اش کردند در اتاقکى در بخش تحقیقات وزارت علوم در تهران. همان را هم تاب نیاوردند و فرستادندش خانه تا راحت‌تر (و البته کم خطرتر) به خدمت‌اش ادامه دهد. پیش از آن سخنرانى‌هایش در حسینیه ارشاد هر روز با استقبال گرم‌تر نسل جوان و برخورد قهرآمیزتر قشر مذهبى‌هاى سنتى مواجه مى‌شد و آن‌قدر ادامه یافت تا در اوایل سال ۴۸، رسماً از هیات امناى حسینیه خواسته شد تا از سخنرانى‌هاى او جلوگیرى کنند.

این‌چنین نشد و به عکس، فعالیت او بیشتر هم شد. تا سال ۵۰ سه بار حج رفت و یک بار هم به مصر. آنقدر ماند و کار کرد تا عده‌اى که او را تاب نمى‌آوردند، رفتند، و جَو یک‌دست‌تر شد و دست او بازتر. زیرزمین حسینیه را هم گرفت و جلسات بحث و گفت‌وگو، کمیته‌هاى هنرى، نقاشى، تئاتر، کودکان و نوجوانان، ادیان، و تحقیقات، قرآن و نهج البلاغه و گروه‌هاى تحقیقاتى را پایه‌گذارى کرد. تحمل این وضعیت خیلى‌ها را آزرد، و آن‌ها على شریعتى را، اما او دست‌بردار نبود. آن‌قدر کارش زیاد و سرش شلوغ شده بود که دیگر حتى براى سخنرانى‌هایش وقت مطالعه نداشت، و پاکت من شده بود دفترچه‌ی یادداشت‌اش! از لب‌اش نمى‌افتادم، به خصوص آن شبِ اجراى ابوذر در حسینیه‌ی ارشاد که مخالفت‌ها باعث شد شب اول نمایش اجرا نشود و شب دوم تهدید شد که زیر سن بمب کار خواهند گذاشت. مثل من بود، آتش به سر داشت، ولى نمى‌شد مثل من به راحتى خاموش‌اش کرد! رفت و آنقدر حرافى کرد تا مطمئن شد که بمبى در کار نیست، که اگر بود، باید زیر پاى او منفجر مى‌شد.

حسینیه نه بعد از نمایش ابوذر، و نه به واسطه‌ی بمب، که روز بعد از عید فطر سال ۵۱ و به واسطه‌ی حکمى، بسته شد، و به خاموشى گرایید. آن وقت همه، و خودش از همه بیش‌تر، مى‌دانستند که مى‌خواهند دستگیرش کنند. مخفى شد. برادرزن و پدرش را به گروگان گرفتند، ساک‌اش را بست، مرا در جیب‌اش گذاشت و خودش را معرفى کرد. هر دو مى‌دانستیم که دوران تنهایى‌ی من و او آغاز خواهد شد. اما هرگز گمان نمى‌کردیم خلوت ما ۱۸ ماه طول بکشد. همان اول به شوخى و جدى گفت: "اگر اجازه‌ی همراه داشتن سیگار را مى‌دهید، مى‌مانم." مرا مى‌گفت، مرحمت رفیق بدى که تا آخر عمر به پایش سوخت و ساخت! یک بار تیمسار در سلول را باز کرد به قصد پرسش و پاسخ‌هاى ناخوشایند. دود آهِ مرا دید و شریعتى را ندید، که من مثل دوست مهربانى در آغوش‌اش داشتم. خیلى ترسید و بعد که دود مه‌آلود را کنار زد، مردى را دید کز کرده در گوشه‌ی سلول و بر لب‌اش مرحمتی رفیق بد. این طور بودیم با هم، اما خیلى وقت‌ها هم کارى از من برنمى‌آمد، مثل آن موقعى که یکى از شاگردان‌اش را که سخت شکنجه شده بود، براى شکنجه‌ی او به دیدن‌اش فرستادند و او نه از پس آن همه کبودى و خون‌مردگى و پارگى، که تنها از صدایش او را شناخت و سخت "شکنجه شد".

اما شاگردان و دوستان‌اش همه زیر شکنجه نبودند، بودند کسانى که دست‌شان مى‌رسید و کارى مى‌کردند، مثل آنها که ژاک برک را به دیدن شاه فرستادند در لوزان، و مثل آن دوست‌اش که وزیرى الجزایرى بود و رفت به دیدار شاه، و همه خواستار آزادى‌ی شریعتى. شب عید سال ۵۴ آزاد شد و از زندانى کوچک، رفت به زندانى بزرگ‌تر. به ظاهر آزاد شد تا بیشتر تحت‌نظر باشد. احضارهاى مداوم و مراقبت‌هاى شدید باعث شد تا از حداقل روابط اجتماعى هم چشم بپوشد. گه‌گاهى چیزکى هم مى‌نوشت براى نشریات خارجى یا کودکان، اما اقناع نمى‌شد. در بدترین وضعیتِ ممکن‌اش بود: ممنوع‌الخروج از کشور، و ممنوع‌الورود به دانشگاه. دل‌مرده و تلخ شده بود، اما هنوز آن رندى‌ی قدیم و ملاحت همیشگى را داشت: یک روز بچه‌ها را به کوه برد. خودش با آن لباس رسمى خواست راه رفتن را به بچه‌ها، سوسن و سارا و مونا، نشان دهد که پایش روى یخ سرخورد و افتاد زمین. گفت: "بچه‌ها! این‌جورى باید قدم برنداشت!" چند دهه گذشت تا این جمله‌ی شریعتى ملکه‌ی ذهن‌ها شد!

فقط در میهمانى‌هاى بسیار خصوصى مى‌توانست "سر سفره‌ی عبدالرحمن" بنشیند و "از على" سخن بگوید، آن هم فقط به امید ضبط صوت روشن! همیشه مى‌گفت به مبارزه‌ی مسلحانه راضى نیست، اما من مى‌فهمیدم که آن سخنان پرشورش چه سرنوشتى خواهد یافت، سرنوشت من: یک سرش لب شریعتى و یک سرش آتش! تصمیم گرفت برود و از بخت خوش یا بد، به مدد نام شناسنامه‌اى‌ی "على مزینانى"اش گذرنامه گرفت. بازهم باورش نمى‌شد و تا خود بروکسل از بهت و حیرت درنیامد.

"کشتى، خواب آلوده و آرام، در فضایى مه آلود و بارانى، شب را مى‌شکافد و مى‌رود و این حال، سرنوشت مرا به یادم مى آورد". دکتر على شریعتى این را ساعت چهار بعد از نیمه‌شب از میانه‌ی راه ساوت‌همپتون به لوهاور مى‌نویسد. تقریباً به وضوح مى‌بینم‌اش. سیگارى بر لب دارد و قلمى به دست، و دارد نامه مى‌نویسد به دختران‌اش. پایان ماجراست. کافى است از بروکسل تا ساوت‌همپتون انگلیس و از آنجا تا اکس‌آن‌پروانس فرانسه دنبال‌اش کنم و بعد در آن منزل اجاره‌اى... با آن پنجره‌ی رو به باز جنگل...!

اما واقعاً شریعتى چگونه درگذشت؟ به مرگ طبیعى مرد یا کشته شد؟ شواهد براى قبول هرکدام از این دو ادعا فراوان است. عده‌اى عدم وجود هر شاهد جدى و قابل استنادى را دلیلى محکم بر مرگ طبیعى‌ی او مى‌گیرند، و دیگران خروج راحت، سلامتى جسمانى او، و آن پنجره‌ی بازِ رو به جنگل را شواهدى بر شهادت ایدئولوگ بزرگ انقلاب بهمن ۵۷. بهمن‌ى چاق مى‌کنم و دور میز شطرنج قدم مى‌زنم. زنجره‌ها به صدا درآمده‌اند و اندک اندک از سروصدای پارک لاله کاسته مى‌شود.

ساعت رسیده به یازده و نیم شب، و نیمکت‌ها و صندلى‌های زیر درختان کاج از ساعت شش تا به حال چندبار پر و خالى شده‌اند، از دخترها و پسرهاى جوان و بعضاً دیگران. حالا راحت مى‌توانند دست همدیگر را بگیرند و در چشم‌هاى هم‌دیگر نگاه کنند و با هم از عشق و دوستى حرف بزنند. یا مثل آن چند دختر شوخ و شنگ جیغ بکشند و شوخى کنند و بلندبلند بخندند و روى میزها بنشینند. همان‌ها که وقتى داشتند مى‌رفتند نگاهى به دفتر و دست‌ک من انداختند و یکى‌شان، مرد موتُنُک روى جلد کتاب را که چشم‌هاى رندى داشت به دیگرى نشان داد و گفت: "سارا، این یارو کچله عین باباى توئه". و آن دیگرى به شوخى زد به سر دوست‌اش و "خفه شو لوس نُنُر"ى گفت و همه خندیدند و دنبال هم دویدند. تاب‌هاى آن طرف از صدا افتاده‌اند و بچه‌ها با پدر و مادرهاشان رفته‌اند. خودش مرد یا کشته شد؟ بهمن هم افاقه نمى‌کند حل این معما را. پریسا تماس مى گیرد و یادآورى مى کند که حتماً براى سهراب پوشک بخرم. دفتر و دستک را دارم جمع مى‌کنم. "مرا ببوس... مرا ببوس" یکى از ته دل مى‌خواند "براى آخرین بار، خدا ترا نگه‌دار" برمى گردم به جست وجوى صاحب صدا "که مى روم به سوى سرنوشت". مى‌بینمش: مردى با چشم‌هاى رند و موى تُنُک. پدر ساراست؟


تاریخ انتشار : ۳۰ / خرداد / ۱۳۸۳

منبع : سایت باران در دهان نیمه‌باز / لینک از بین رفته است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
07_07_2010 . 22:57
#10
۲۹ خرداد و احترام به آموزگاری که پرسش‌گری آموخت



نام مقاله : ۲۹ خرداد و احترام به آموزگاری که پرسش‌گری آموخت

نویسنده : حمیدرضا تکاپو

موضوع : سی و سومین سالروز درگذشت شریعتی


جرس :

بیست و نهم خرداد ماه ۸۹، سی و سومین سالروز درگذشت مرحوم دکتر علی شریعتی، محقق، مورخ، و جامعه‌شناس ایرانی است، که بنا به تصدیق بسیاری، از تاثیرگذاران و گفتمان‌سازان انقلاب ایران بود، تا ولتر* آن انقلاب نامیده شود. وی سال‌ها پیش از مرگ‌اش، در کتاب "کویر" و در وصف برخی انسان‌ها گفته بود:

"... شگفت‌انگیزترین آدم‌ها، در زمان بودشان چنانند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما می‌روند، آهسته آهسته درک می‌کنیم، باز می‌شناسیم، و می‌فهمیم که آنان چه بودند، چه می‌گفتند، و چه می‌خواستند..."

شاید به تعبیری، علی شریعتی از آن گونه افراد باشد.


با مطالعه‌ی علی شریعتی در شرایط اجتماعی ـ سیاسی‌ی زمان خود، می‌توان یک مصلح دینی، جامعه‌شناس شورشی، روشنفکر مذهبی، و سنت‌شکن تاریخی را در وی خلاصه کرد، و دریافت که فراخواندن او به "بازشناسی هویت"، "بازگشت به خویشتن" و "خودسازی انقلابی"، مفهومی ناشی از شناخت آگاهانه‌ی وی نسبت به مشکلات درونی‌ی جامعه‌ی ایران، و به‌ویژه نسل جوان آن دارد.

شاید نیم‌نگاهی به شرایط خانوادگی و اجتماعی‌ی شریعتی، که سهم بزرگی در به‌وجود آمدنِ شریعتیِ‌ی دهۀ چهل و پنجاه و تاثیرگذاری‌ی او در تحولات تاریخی‌ی آن دوره داشت، ارزیابی مناسب‌تری از ماهیت اندیشه‌های وی، که به نوعی تداوم راه نوگرایان اندیشه‌ی دینی بود، ایجاد نماید. اندیش‌مندی که با گذشت بیش از سه دهه از درگذشت، اندیشه‌هایش پیرامون ایدئولوژی، مذهب، مبارزه، اسلام‌شناسی، زن، تاریخ، تمدن، تجدد، سنت، حکومت، نگاه به خود و به برون، و هم‌چنین روحانیت، کماکان بحث برانگیز و و جبهه‌ساز و روی محور مختصات مخالفت شدید و تکفیر تا موافقت شیفتگانه قرار دارد.

در یک منظر کلی می‌توان زندگی‌ی مرحوم دکتر علی شریعتی را به شش بخش "کودکی تا جوانی"، "دوران تحصیلات"، "دوران مهاجرت و زندگی در اروپا"، "دوران تدریس در ایران"، "کلاس‌ها و درسهای حسینیه ارشاد تا زندان" و در نهایت "دوره‌ی زندان و خانه‌نشینی تا فوت"، تقسیم بندی کرد.


زاده شدم... غنی گشتم... سیراب شدم

علی شریعتی نویسنده، جامعه‌شناس، تاریخ‌شناس و پژوهشگر دینی، در ۲ آذر ۱۳۱۲ در روستای کوچک و کویری‌ی کاهک، از توابع مزینان، در نزدیکی‌ی سبزوار زاده شد. وی در شرح اتوبیوگرافی‌ی خود سال‌ها بعد گفته بود:

"... در باغ بی‌برگی زادم، در ثروتِ فقر غنی گشتم، از چشمه‌ی ایمان سیراب شدم، در آرزویِ آزادی سر بر داشتم، از دانش طعام‌ام دادند، از مهر نوازش‌ام کردند، و "حقیقت" دینم شد و "خیر" حیاتم گردید..."

پدرش محمد تقی شریعتی، موسس کانون نشر حقایق اسلام و مادرش زهرا امینی، یک زن روستایی‌ی متواضع و حساس بود. جد وی، ملاقربانعلی، معروف به آخوند حکیم، مردی فیلسوف و فقیه بود، که در مدارس قدیم بخارا و مشهد و سبزوار تحصیل کرده و از شاگردان برگزیده‌ی ملاهادی سبزواری محسوب می‌شد.

شریعتی به شدت تحت تاثیر خانواده‌، به‌ویژه پدرش، محمدتقی شریعتی، قرار گرفت. آنچه مشخص است این‌که، پدربزرگ‌اش (آخوند حکیم) و عموی پدرش (عادل نیشابوری)، در شمار علماء و دانشمندان برجسته‌ی فلسفه و ادب بودند، و شریعتی به شدت از پدرش که با تاسیس "کانون نشر حقایق اسلامی" در مشهد، از موثرین، مبتکرین، و آغازگران جنبش نوین اسلامی بود، تاثیر پذیرفت.

علی در سال ۱۳۱۹، در سن هفت سالگی، در دبستان ابن‌یمین مشهد، ثبت نام کرد، اما به دلیل اوضاع سیاسی‌ی کشور و اشغال توسط متفقین، بار دیگر به روستا فرستاده شد، که بلافاصله پس از برقراری‌ی صلح نسبی، به مشهد و همان مدرسه باز می‌گردد. در اواخر دوره‌ی دبستان و اوائل دوره‌ی دبیرستان، رفت و آمد او و خانواده به ده، به دلیل مشغولیت‌های استاد (پدرش) کم می‌شود، و در این دوران، تمام سرگرمی‌ی دکتر مطالعه و گذراندن اوقات خود در کتاب‌خانه‌ی پدر بود.


روند مطالعه : آغاز تضادهای درونی

از سیزده سالگی (آغاز دبیرستان) به مطالعه‌ی کتب فلسفی و عرفانی و… روی می‌آورد. آثار موریس مترلینگ و آناتول فرانس و…، ذهن‌اش را به خود مشغول می‌داشت و در همین زمان، فشار تضاد‌های فکری و فلسفی و مسایل اجتماعی و آثار مترلینگ و هدایت و… او را (بنا به گفته‌ی خودش)، به فکر خودکشی می‌اندازد که در آخرین لحظات در کنار آبی که می‌خواست خود را غرق کند، به یاد کتاب مثنوی مولوی می‌افتد و از این کار پشیمان می‌شود.

دخترش سوسن، در مراسمی که سال‌ها قبل در حسینیه‌ی ارشاد برگزار شده بود، در این باره گفت:

"... شریعتی دو بار تصمیم به خودکشی گرفت. یک‌بار زمانی که در ١۵ سالگی با فلسفه‌ی مادی‌گرایانه آشنا شد و چنان از مرگ در ساختار ذهنی خودش به هراس افتاد که تصمیم به خودکشی گرفت، که به قول خودش مولانا او را نجات داد. یک‌بار دیگر هم در فرانسه چنین وضعیتی برای او روی داد. بنابراین شریعتی همواره در محیطی چندگانه زیسته و در سراسیمگی و اضطراب انتخاب به سر برده است، که همین، زندگی او را به یک تراژدی تبدیل می‌کند. تراژدی از نوع انتخاب، تراژدی انتخاب بین سنت و مدرنیته، انتخاب بین تقویم فرهنگی و تقویم تاریخی، و انتخاب بین اتوپیا و اسطوره..."

شریعتی در مجموعه آثار ۸ (نیایش) گفته بود:

"... خدایا! مرا از چهار زندان بزرگ انسان : طبیعت، تاریخ، جامعه، و خویشتن رها کن، تا آن‌چنان که تو، ای آفریدگار من، مرا آفریده‌ای، خود آفریدگار خود باشم..."


دوره اول : از کودک‌ی آرام تا جوان‌ی شورشی

علی شریعتی در ۱۶ سالگی سیکل اول دبیرستان (کلاس نهم نظام قدیم) را به پایان رساند، و وارد دانش‌سرای‌ی مقدماتی شد، چرا که قصد داشت تحصیلات‌اش را ادامه دهد.

در سال ۳۱، اولین بازداشت او رخ داد، و این اولین رویارویی‌ی او و نظام حکومتی‌ی وقت بود. این بازداشت طولانی نبود، ولی تاثیرات زیادی در زندگی‌ی آینده‌ی او گذاشت، چرا که در سال‌های ٣۶، به همراه ۱۶نفر از اعضای نهضت مقاومت در مشهد، و هم‌چنین ۵٢ در تهران بازداشت شد و مدتی در حبس بود.

شاید همان بازداشت اول، فصلی نو در زندگی‌ی او بود، تا به تدریج وارد حوزه‌ای متفاوت شود، و وی را سال‌ها بعد، روشنفکری مسئول و حساس نسبت به سرنوشت ملت‌اش معرفی کند.


دوره دوم : تحصیلات

علی شریعتی با اخذ دیپلم از دانش‌سرای مقدماتی، در اداره‌ی فرهنگ استخدام شد و ضمن کار در کلاس‌های شبانه، به تحصیل ادامه داد و دیپلم ادبی گرفت.

در این مدت به نوشتن چهار جلد کتاب دوره‌ی ابتدایی پرداخت. این کتاب‌ها در سال ۳۵، توسط انتشارات و کتاب‌فروشی باستان مشهد منتشر و چند بار تجدید چاپ شد و تا چند سال در مقطع ابتدایی‌ی آن زمان تدریس شد. در سال ۳۴، با افتتاح دانشگاه علوم و ادبیات ‌انسانی در مشهد، دکتر و چند نفر از دوستان‌شان برای ثبت‌نام در این دانشگاه اقدام کردند. ولی به دلیل شاغل بودن و کمبود جا تقاضای آنان رد شد.

شریعتی و چند تن از دوستان‌اش هم‌چنان به شرکت در این کلاس‌ها به صورت آزاد ادامه دادند، تا در آخر با ثبت‌نام آنان موافقت شد و توانستند در امتحانات آخر ترم شرکت کنند. در این دوران، شریعتی به جز تحصیل در دانشگاه، طبع شعر نوی خود را نیز می‌آزمود. هفته‌‌ای یک بار نیز در رادیو برنامه‌ی ادبی داشت و گه‌گاه مقالاتی نیز در روزنامه خراسان چاپ می‌کرد. در این دوران فعالیت‌های او هم‌چنان در نهضت مقاومت ادامه داشت.

در دوران دانشکده نیز، مسئول انجمن ادبی دانشجویان بود، که این محافل غالباً با شرکت استادان تشکیل می‌شد. در همین سال‌هاست که آثاری از اخوان ثالث مانند کتاب ارغنون (۱۳۳۰)، زمستان (۱۳۳۵) و آخر شاهنامه (۱۳۲۸) به چاپ رسید، و او را سخت تحت تأثیر قرار داد. اخوان ثالث خود به نقل از آقای شفیعی کدکنی که از هم‌رشته‌های شریعتی در دانشکده بود، نقل کرده است: وقتی زمستان و چاووشی و آواز مرگ در تهران منتشر شد، به مشهد هم رسیده بود. مرحوم دکتر علی شریعتی اولین بار در دانشکده‌ی ادبیات مشهد، چاووشی را به درستی و رسایی تمام از بر برای ما روایت کرد.

همان زمان شریعتی خود نیز شروع به طبع آزمایی در شعر نو کرد، که از نمونه‌های آن می‌توان از اشعاری چون "من چیستم؟" و "غریب" نام برد.

شریعتی در تاریخ ۲۴ تیرماه سال ۳۷ با پوران شریعت‌رضوی، یکی از همکلاسی‌هایش ازداوج کرد. شریعت‌رضوی در مورد ازدواج با شریعتی می‌گوید:

"... اولین برخورد من با علی، در اوایل دی ماه سال ۱۳۳۵، در کلاس درس در دانشکده‌ی ادبیات مشهد بود. مرحوم حبیب‌اللهی، استاد ما که شاعر هم بود، روزی ضمن صحبت گفت: آیا می‌دانید که شما با نویسنده‌ی جوان و دانش‌مندی همکلاس هستید؟ می‌خواهم آقای علی شریعتی مزینانی را که کتاب "ابوذر غفاری" را ترجمه کرده و هم‌چنین "تاریخ تکامل فلسفه" را نوشته، به شما معرفی نمایم و بعد اشاره کرد به وی که ته کلاس، بسیار آرام، و با لبخندی بر لب، نشسته بود..."

شریعتی در این دوران روزها تدریس می‌کرد و شب‌ها را روی پایان‌نامه‌اش کار می‌کرد. زیرا می‌بایست سریع‌تر آن را به دانشکده تحویل می‌داد. موضوع پایان‌نامه‌ی او، ترجمه‌ی کتاب "در نقد و ادب" نوشته مندور (نویسنده مصری) بود. وی سر موقع رساله‌اش را تحویل داد و در موعد مقرر از آن دفاع کرد و مورد تایید اساتید دانشکده قرار گرفت. بعد از مدتی به او اطلاع داده شد که، بدلیل کسب رتبه‌ی ممتاز در دانشگاه، بورس دولتی شامل حال او شده و به دلیل شناخت نسبی با زبان فرانسه و توصیه‌ی استادان‌اش، در سال ٣۸، برای ادامه‌ی تحصیل به فرانسه مهاجرت کرد.


دوره سوم : مهاجرت و تحصیل و اقامت در اروپا

شریعتی هنگام ورود به فرانسه در سال ۳۸، در دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی‌ی دانشگاه سوربن ثبت‌نام کرد. وی که به پیشنهاد دوستان و علاقه‌ی شخصی به قصد تحصیل در جامعه‌شناسی به فرانسه رفته بود، در آنجا متوجه شد که فقط در تداوم رشته‌ی قبلی‌اش می‌تواند دکترا بگیرد، و پس از مشورت با استادان، موضوع رساله‌اش را کتابی تاریخی و ادبی بنام‌ "تاریخ فضائل بلخ"، اثری مذهبی، نوشته‌ی صفی‌الدین، قرار داد.

هم‌زمان، با سازمان‌های سیاسی و مبارز الجزایری در پاریس آشنا می‌شود، و یک‌سال بعد، به دلیل عضویت و فعالیت در "سازمان آزادیبخش الجزایر" در پاریس، مدتی زندانی و سپس آزاد شد.

شریعتی، در همان زمان، همکاری‌هایی با کنفدراسیون دانشجویان ایرانی و هم‌چنین جبهه‌ی ملی‌ی بیرون مرز داشت، تا این‌که در سال ۴۰ و بعد از تاسیس نهضت آزادی در داخل کشور، به همراه ابراهیم یزدی، مصطفی چمران و...، نهضت آزادی‌ی ایران خارج از کشور را راه اندازی کردند، و با توجه به قدرت فکری‌ و قلمی‌اش، به‌عنوان سردبیر روزنامه‌ی فارسی‌زبان جدیدالانتشار ایرانی در اروپا، یعنی "ایران آزاد"، انتخاب شد. اولین شماره‌ی این نشریه در پاییز ۴١ منتشر گردید، که منعکس‌کننده‌ی دیدگاه‌های روشنفکران ایرانی‌ی خارج و نیز واقعیت‌های مبارزات مردم ایران بود.

همان سال شریعتی با افکار فرانتس فانون، نویسنده‌ی انقلابی و عضو جبهه‌ی نجات‌بخش الجزایر، آشنا شد، و کتاب "دوزخیان روی زمین" وی را با با ژان پل سارتر آشنا نمود، و کتاب "نیایش" نوشته الکسیس کارل را همان زمان به فارسی ترجمه ‌کرد.

وی در سال ۴٢ (۱۹۶۳) از رساله‌ی خود در دانشگاه دفاع کرد و با درجه‌ی دکترای تاریخ فارغ‌التحصیل شد. سال ۴۳ و بعد از اتمام تحصیلات و قطع شدن منبع مالی‌ی بورسیه، علی‌رغم خواسته‌ی درونی و پیشنهادهای دوستان، از راه زمینی به ایران برگشت، که در مرز بازرگان دستگیر و به زندان قزل‌قلعه‌ی تهران منتقل می‌شود.

خبر دستگیری‌ی علی شریعتی، با اعتراض شدیدی در داخل و خارج ایران مواجه شد، و کمپین‌های جهانی براه افتاد تا اینکه پس از شش ماه حبس، آزاد شد، و علی‌رغم برخورداری از یک سابقه‌ی عالی‌ی آکادمیک و تجربه‌ی وسیع و وجود مشاغل وسیع در زمینه‌ی تدریس و تحقیق، باز هم نتوانست هیچ‌گونه شغلی در تهران بدست آورد و راهی شهر بومی‌اش مشهد شد و در "طرق" در نزدیکی‌ی مشهد، به شغل معلمی ساده روی آورد.


دوره‌ی چهارم : تدریس در ایران

علی شریعتی از سال ۴۵، به عنوان استادیار رشته‌ی تاریخ، در دانشکده‌ی مشهد استخدام می‌شود، که موضوعات اساسی‌ی تدریس‌اش تاریخ ایران، تاریخ و تمدن اسلامی، و تاریخ تمدن‌های غیر اسلامی بود.

معروف است وی بر خلاف رسم عموم استادان، مطالب درسی‌ی خود را که قبلاً در ذهن‌اش آماده کرده بود، بیان می‌کرد، و شاگردان‌اش نیز سخنان او را ضبط می‌کردند. (این نوارها به وسیله‌ی دانشجویان پیاده می‌شد و پس از تصحیح، به عنوان جزوه پخش می‌شد، که کتاب‌های اسلام‌شناسی‌ی‌ دانشگاه مشهد و کتاب تاریخ‌تمدن از همین جزوات هستند.)

شریعتی در فاصله‌ی سال‌های تدریس‌اش، سخنرانی‌هایی در دانشگاهای دیگر، از قبیل دانشگاه آریامهر(صنعتی‌شریف)، دانش‌سرای عالی، پلی‌تکنیک ‌تهران، و دانشکده‌ی نفت آبادان ایراد ‌کرد.

مجموعه‌ی این فعالیت‌ها سبب شد که مسئولین وقت دانشگاه درصدد برآیند تا ارتباط او را با دانشجویان قطع کنند، و به کلاس‌های وی، که در واقع به جلسات سیاسی ـ فرهنگی بیشتر شباهت داشت، خاتمه دهند، و این استاد جوان در سال ۴۹، یعنی در ٣۷ سالگی بازنشسته اجباری شد.


دوره‌ی پنجم : حسینیه‌ی ارشاد

بعد از بازنشستگی‌ی اجباری، با موافقت مسئولین دانشگاه، به بخش تحقیقات وزارت علوم در تهران منتقل شد و موضوعی برای تحقیق به او داده شد، تا روی آن کار کند. شریعتی با نقل مکان به تهران، در راستای فعالیت‌های مشهد قرار گرفت و به تبلیغ مجدد و تبلیغ نوگرایی‌ی دینی پرداخت، و هم‌زمان، همکاری در حسینیه‌ی ارشاد را آغاز نمود.

این مرکز در سال ۴۶، توسط عده‌ای از شخصیت‌های ملی و مذهبی، با هدف تحقیق، تبلیغ، و تعلیم مبانی اسلام بنیان گذاشته شده بود.

این دوره از زندگی‌ی دکتر شریعتی، پر فعالیت‌ترین و پر دغدغه‌ترین دوران حیات او معرفی شده است. او در این دوران، با سخنرانی‌ و تدریس در دانشگاه، تحولی عظیم در جامعه به وجود آورد، و این دوره از زندگی‌ی شریعتی، به "دوران حسینیه‌ی ارشاد" معروف شد.

در سال‌های ۴۹ـ۵۰، دکتر شریعتی بسیار پر کار و از ستون‌های اصلی‌ی حسینیه‌ی ارشاد محسوب می‌شد. او ‌کوشید ارشاد را از یک موسسه‌ی مذهبی به یک دانشگاه تبدیل کند، و در نتیجه سلسله سخنرانی‌های آزاد خود را پیرامون اسلام‌شناسی، جامعه‌شناسی، و تاریخ ادیان شروع کرد، که با استقبال زایدالوصفی از سوی اقشار مختلف جامعه روبرو شد.

تعداد کلی‌ی سخنرانی‌های منتشرشده‌ از وی، به بیش از دویست می‌رسد، که در نوع خود بی‌نظیر است. یکی از پیش‌کسوتان مبارزه و از دست‌اندرکاران نشر می‌گفت: "در کشوری که هیچ کتابی جز قرآن تیراژش به ۵۰۰۰ نمی‌رسید، کتاب‌های شریعتی در ده هزار نسخه به چاپ می‌رسید و این بدون شرح بود."

همان زمان حملات شدیدی، هم از سوی مارکسیست‌ها، هم از سوی برخی روحانیون و جمعی از سنت‌گرایان جامعه، و هم از سوی حکومت به سوی شریعتی صورت گرفت.

استقبال از حسینیه‌ی ارشاد و تهدیداتی که حکومت وقت از این تجمعات حس می‌کرد، نهایتاً حسینیه‌ی ارشاد را در سال ۵۱، به تعطیلی‌ی اجباری کشاند.


دوره‌ی ششم : زندان و خانه‌نشینی تا فوت

در یک هجوم ناگهانی در سال ۵١، حسینیه‌ی ارشاد مورد حمله واقع گرفته و تعطیل شد. شریعتی نیز تحت تعقیب قرار گرفت، که توانست توسط دوستان‌اش مدتی مخفی شود.

از آبان‌ماه ۵۱ تا تیرماه ۵۲، شریعتی به زندگی‌ی مخفی روی آورد و متن سخنرانی‌هایش نیز با اسم مستعار به چاپ می‌رسید.

ساواک که از یافتن او عاجز مانده بود، پدرش را دستگیر نمود. در تیرماه ۵۲، دکتر در نیمه‌شب به خانه‌اش مراجعه کرد. بعد از جمع‌آوری‌ی لوازم شخصی‌اش، و وداع با خانواده و چهار فرزندش، دو روز بعد به شهربانی مراجعه کرد و خودش را معرفی کرد. بعد از آن روز، به مدت ۱۸ ماه به انفرادی رفت.

با این‌که شریعتی در عوضِ آزادی پدرش، خود را تسلیم نموده بود، اما تقاضای او رد شد، و پدر و پسر هر دو محبوس گردیدند. چندی بعد پدرش آزاد شد، اما علی شریعتی برای ١۸ ماه در زندان باقی ماند، و اعتراضات صورت‌گرفته در مورد او در ایران و خارج مورد توجه قرار نگرفت. بیشترین فشار برای آزادی او از سوی روشنفکران برجسته‌ی فرانسوی و الجزایری بر حکومت وقت وارد آمد. تا آنجا که حواری بومدین رئیس‌جمهور وقت الجزایر که خود یکی از دوستان و تحسین‌کنندگان شریعتی بود، در جریان کنفرانس مارس ۷۵ اوپک در الجزایر، درباره‌ی شریعتی از شاه سوال کرد و او را به آزاد نمودن این روشنفکر زندانی ترغیب نمود.

شریعتی بعد از ۱۸ ماه زندان، در شب عید سال ۵۴، به خانه برگشت، و عید را در کنار خانواده جشن گرفت. بعد از آزادی، مدام تحت کنترل و نظارت ساواک بود، و در واقع پایان سال ۵۳، که آزادی دکتر در آن رخ داد، پایان مهم‌ترین فصل زندگی‌ی اجتماعی ـ سیاسی‌ی وی و آغاز فصلی نو در زندگی‌ی او بود.

وی از آن پس در تهران مکرر به سازمان امنیت احضار می‌شد، یا به در منزل او می‌رفتند و با به هم زدن آرامش زندگی‌اش قصد گرفتن همکاری از او را داشتند. با این همه، او به کار فکری‌ی خود ادامه می‌داد و مطالبی برای نشریات دانشجویی خارج از کشور می‌نوشت. در همان دوران بود که کتاب‌هایی برای کودکان نظیر "کدو تنبل"، و "برای خود، برای ما، برای دیگران" را نوشت.

همان زمان نوشته‌های شریعتی ممنوع‌الانتشار شد و خود او نیز از حقوق سیاسی و اجتماعی محروم گردید، تا به فکر هجرت افتاد.

علی شریعتی برای خروج از کشور از نام فامیل شناسنامه‌ای خود، یعنی "مزینانی" استفاده کرد و در ٢۶ اردیبهشت ماه ۵۶، تهران را به مقصد بروکسل ترک نمود. وی پس از توقف در آتن و بروکسل، به لندن رفت، تا از همسر و بچه‌هایش استقبال کند. در روز ۲۸ خرداد، متوجه می‌شود که از خروج همسرش و فرزند کوچک‌اش از ایران جلوگیری شده و ناباورانه به فرودگاه لندن می‌رود، و دو فرزند دیگرش، سوسن و سارا، را به خانه می‌آورد.

وی آن شب به گفته‌ی فرزندان‌اش اعتراف کرده بود که "فصلی نو" در زندگی‌اش آغاز شده است.

فردای آن روز، در ٢۹ خرداد ۵۶، زمانی که مهمان‌دار دکتر، برای باز کردن در خانه به طبقه‌ی پایین می‌آید، با جسد به‌پشت‌افتاده‌ی دکتر در آستانه‌ی در اتاق‌اش روبه‌رو می‌شود، که بینی‌اش به نحوی غیر عادی سیاه شده بود و نبض‌اش از کار افتاده بود. پس از انتقال جسد به پزشکی‌ی قانونی، بدون انجام کالبدشکافی، علت مرگ را ظاهراً انسداد رگ‌ها و نرسیدن خون به قلب اعلام کردند.

پس از مرگ شریعتی، بین طرف‌داران او و حکومت وقت مبارزه‌ای شدید درگرفت. دولت وقت قصد بهره‌برداری‌ی تبلیغاتی از تشییع و خاک‌سپاری‌ی پیکر وی را داشت. اما دوستان دکتر و خانواده‌اش تلاش کردند تا جلوی تحویل جنازه‌ی دکتر به مقامات ایرانی را بگیرند.

در پنجم تیر ۵۶، تابوت دکتر علی شریعتی به دمشق فرستاده شد، که مورد استقبال امام موسی صدر، اندیش‌مندان جهان اسلام، دوستان، دانشجویان، و علاقه‌مندان آن مرحوم قرار گرفت، و در جوار آرامگاه حضرت زینب به خاک سپرده شد.


ولتر و معلم انقلاب ایران

علی شریعتی را می‌توان به خاطر اندیشه‌های اجتماعی ـ سیاسی و مذهبی‌اش، ولتر* و معلم انقلاب ۵۷ نامید. سخنرانی‌ها و نوشته‌های او پیام بیدارگرایانه‌ی اقبال لاهوری، سید جمال‌الدّین اسد‌آبادی، و متفکران اسلامی‌ی نظیر او را زنده می‌کرد. هدف دوگانۀ شریعتی این بود که از یک طرف اصول اساسی‌ی اسلام را به آنهایی که درگیر مبارزه‌ی سیاسی بودند بشناساند، و از طرف دیگر، نسل جوان را علیه ایدئولوژی‌ها و فرهنگ‌های بیگانه و وارداتی بسیج نماید. شریعتی در اوج خفقان حکومت و سیطره‌ی نظریه‌ی مارکسیسم، معتقد بود که "مکتب اسلام" تنها عنصر رهایی‌بخش مسلمانان است، و اسلام و قرآن را باید با تفسیر مجدد از خرافات و تحریفات تاریخی پاک نمود، و به منظور رویارویی با دیکتاتوری به "وجدان مذهبی‌ی مردم" تکیه کرد.

در این راستا، اگر سه بعد آگاهی یعنی "تفکر صحیح، شناخت واقعی، و عقیده‌ی خالص" را اساس انقلاب اجتماعی بدانیم، آن‌وقت پی می‌بریم که نقش علی شریعتی در انقلاب اجتماعی‌ی ایران، یک نقش برجسته بود و شاید یکی از موفقیت‌های بزرگ شریعتی نیز، تاثیرگذاری بر جوانان بود، چرا که با روش ایمان‌برانگیز، منطقی، علمی، و مترقی‌ی خود، نفوذ فوق‌العاده‌ای روی جوانان تحصیل‌کرده‌ی ایران بجای گذاشت.

مفهوم منحصر بفردی که شریعتی به تشریح آن پرداخت، مسأله‌ی "آزادگی" بود که مفهومی متمایز از "آزادی" داشت. شریعتی در چهارچوب این مفهوم، از "خودسازی‌ی انقلابی"‌ی انسان طرفداری می‌کرد. او رابطه‌ی میان شکل و محتوی در آگاهی‌ی توده‌ها را درست مثل رابطه‌ی میان "واقعیت" و "حقیقت" می‌دانست. مبارزه‌ی فرد برای آزادی اجتماعی، از برداشت او از "حقیقت نهایی" ناشی می‌شود، که در قلب جهان وجود دارد، و در هر فرد انسانی نهفته است. اما باید این را کشف کرد و به بارور کردن آن پرداخت.


حملات به شریعتی

اکنون سه دهه است که یک بحث بی‌حاصل درباره‌ی معانی، روح، و جهت‌گیری‌ی دقیق اندیشه‌ها و تعالیم او درگرفته است. برخی از روحانیون از او بعنوان یک متفکر مسلمان، یک فرد رنج‌دیده، یک شخص با حسن‌نیت و فداکار یاد می‌کنند. با وجود این می‌گویند که علی شریعتی نه پیامبر بود و نه معصوم، نه مجتهد بود و نه مفتی. نوشته‌های او از منبع وحی‌ی الهی سرچشمه نمی‌گرفت(که حتی خودش نیز چنین ادعایی نداشت.). می‌گفتند که درک او از فقه، تفسیر، فلسفه، و به‌ویژه فلسفه‌ی اسلامی کامل نبود. استفاده‌ی او از مفاهیم و اصطلاحات مکاتب فکری‌ی دیگر، و تلاش برای تعبیر مجدد آنها، باعث به وجود آمدن تناقض می‌شد.

گروه دیگری از ایرانیان سیاسی فعال، که برتری اسلام را می‌پذیرند، اما سلطه‌ی روحانیون را رد می‌کنند، اندیشه‌های شریعتی را امری ضروری برای تفسیر مجدد اسلام، مسئولیت‌پذیری فرد، اعاده‌ی ایمان، رهایی انسان از دگماتیسم و فناتیسم، و آزادی و ایمان به غرایز مذهبی‌ی مردم به حساب می‌آورند. این بحث و مجادله‌ی تلخ و اسف‌انگیز از مواضع و کتاب‌هائی که توسط طرفین ابراز و نگاشته می‌شود، به خوبی آشکار بوده است.

شریعتی خود به خطاپذیری‌اش آگاه بود و در بسیاری موارد به آن اشاره داشت. برای مثال می‌گوید:

"... من نمی‌گویم که هیچ عیب و نقصی در نوشته‌های من نیست، هست. چرا به من کمک نمی‌کنید که به رفع آنها بپردازم؟..."


سخنی از مصطفی چمران

شهید مصطفی چمران، وزیر دفاع دولت موقت و از دوستان نزدیک آن مرحوم، در فاصله‌ی بین درگذشت دکتر تا شهادت خودش در جبهه‌های جنگ ایران و عراق (خرداد ۶۰)، در رثای شریعتی نوشته بود:

"... ای علی! تو مرا با خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه‌ی ابعاد روحی و معنوی‌ی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی، و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی، و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی. شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته‌ی گذشته که به محور جنگ رفته بودم، و چند روزی را در سنگرها گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن "کویر" تو بود...

‌ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطان‌ها و طاغوت‌ها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی، با تکفیر روحانی‌نمایان، با دشمنی‌ی غرب‌زدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه‌ی علم، با جادوگری‌ی هنر روبه‌رو شدی، همه‌ی آنها علیه تو به جنگ پرداختند، اما تو با معجزه‌ی حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی..."



پاورقی :

*ولتر : ادیب و نویسندۀ انقلاب کبیر فرانسه، که قبل از وقوع انقلاب درگذشت، اما آثار او بر انقلاب و حرکات اجتماعی تاثیرگذار خوانده می‌شد.


منابع :

طرحی از یک زندگی
مجموعه آثار ٢، ١٣ و ٣۴ از مرحوم شریعتی
شریعتی آن گونه که بود
وبسایت رسمی شریعتی
شریعتی از نگاه چمران


تاریخ انتشار :  ۳۰ / ۰۳ / ۱۳۸۷

منبع : سایت جنبش راه سبز (جرس)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : یک بار / شروین
.
17_10_2010 . 00:53
#11
زندگی‌نامه دکتر شریعتی
(19_02_2010 . 18:11)hakime نوشته است: شریعتی این شرایط را نپذیرفت و تصمیم به هجرت از ایران گرفت. اما سه هفته بعد از ورود به سوت‌همپتون انگلستان، به طرز مشکوکی از دنیا رفت. دلیل رسمی مرگ وی حمله قلبی اعلام شد. در ایران بسیاری از او با نام شهید یاد می‌کنند. شریعتی بر خلاف وصیت خود که خواسته بود بود وی را در حرم امام هشتم شیعیان در مشهد دفن کنند، در حرم حضرت زینب، خواهر امام حسین، در شهر دمشق به خاک سپرده شد.

ویرایش : یک بار / شروین

دوست عزیز (hakime)! لطفاً منبع این پاراگراف را ذکر بفرمایید. تا آنجا که ما اطلاع داریم شریعتی وصیت کرده بود در پشت ساختمان حسینیه ارشاد در شهر تهران به خاک سپرده شود، و نه در حرم امام رضا، و نه حتی در زینبیه‌ی سوریه!
.




موضوعات مرتبط با این موضوع...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  وصيت‌نامه دکتر شريعتي shervin 2 4,563 18_09_2010 . 23:26
آخرین ارسال: sokoot

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان