نام مقاله : آزادی
نویسنده : دکتر شریعتی
موضوع : انسان
مجموعه : مجموعه آثار ۲۴
بارزترین شاخصهی انسان
بارزترین شاخصهی انسان، "خودآگاهی" است. حیات و حرکتِ او، تنها تابعِ کور و جبریی عوامل و قوانینِ زیستشناسی (بیولوژیک) و غرایزِ طبیعی، که در ساختمانِ خَلقیاش، نهاده شده، و با فطرتاش سرشته شده، نیست. در مسیرِ تکاملیاش، به میزانی که، "آگاهی"اش رشد میکند، نیروی "انتخاب، استخدام، و آفرینندگی"، در او قوی میشود، و در نتیجه، بر نیروهای طبیعت، که بر او حکومت میکنند، و نیروهای فطرت (غریزه)، که او را میسازند، چیره میگردد. و این "چیرگی"، که جهتِ تکاملِ وجودیی او را بیان مینماید، "انسانیت" نام دارد.
بنابراین، "انسان" _ برخلافِ معنیی اصطلاحیی آن در علم، که بر هر بیشاخ و دمی، که پیشانی و کفِ دستاش مو نداشته باشد، و راست راست راه برود، اطلاق میگردد _ به "بشر"ی گفته میشود، که "آگاهی"، در او، "اراده"ای پدید آورده است، که به وی، "آزادی" میبخشد، و آزادی، یعنی امکانِ سرپیچی از جبرِ حاکم، و گریز از زنجیرِ علیت، که جهان را، و جان را، میآفریند، و به حرکت میآورد، و به نظم میکشد، و اداره میکند.
این چنین است که، در این سلسلهی علت و معلول، که طبیعت، حیات، تاریخ، و جامعه، تابع آناند، و فیزیک، زیستشناسی، علمِ تاریخ، و جامعهشناسی، از آن سخن میگویند، نیرویی پدید میآید، که خود، به مثابهی یک [font=Cambria, serif]"[/font]علت[font=Cambria, serif]"[/font]، عمل میکند، و در مسیرِ جبریی علیت، دست میبرد، و به میزانی که، تکامل مییابد، و رشد میکند، به تغییرِ دلخواهِ در طبیعت، تاریخ، جامعه، و خویش، دست میزند، و این [font=Cambria, serif]"[/font]مخلوق[font=Cambria, serif]"[/font]، [font=Cambria, serif]"[/font]خالق[font=Cambria, serif]"[/font] میشود، و عاصی، بر تقدیری که، خلقتِ مادی، برایش، از پیش، ساخته است، خود، سازندهی [font=Cambria, serif]"[/font]سرشت[font=Cambria, serif]"[/font]، و مسئولِ [font=Cambria, serif]"[/font]سرنوشتِ[font=Cambria, serif]"[/font] خویش، میگردد، و "عصیانِ آدم بر خداوندش"، که با شکستنِ دیوارهی [font=Cambria, serif]"[/font]منع[font=Cambria, serif]"[/font]، آغاز شد، و سپس، با [font=Cambria, serif]"[/font]هبوطِ به زمین[font=Cambria, serif]"[/font]، و رهاییی از جبرِ طبیعی، و ترکِ "زندگیی پیشساختهی غریزی"، و "بهشتِ بیدردی و بیمسئولیتی"، به خود وانهاده شد، تا تقدیرِ خویش را، در حرکتِ تاریخ، به دستِ خویش بسازد، و همچنان که، خدا در جهان، او، در طبیعت، خدایی کند، و به تعبیرِ قرآن، در زمین، جانشینِ خدا گردد.
بیشک، هر مذهب یا مکتبی، که این نیرو را، در بشر، انکار کند، هم جاهلانه است، هر چند عالمانه چنین کند، چه، واقعیتِ عینیی انسان، و نقشِ او را، در طبیعت و تاریخ و تمدن و فرهنگ و زندگیاش، نادیده گرفته است، و آن چه را، که بدیهی و محسوس است، چون در تنگنای جهانبینیاش نمیگنجد، و با پیشداوریی ذهنی، و منطقِ ساختگیاش، جور نمیآید، نفی میکند، و هم، انسان را، از [font=Cambria, serif]"[/font]انسان بودن[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]ا[/font]ش، خلع میکند، چه، [font=Cambria, serif]"[/font]اراده[font=Cambria, serif]"[/font] را از او سلب مینماید، و در نتیجه، سخن گفتن از [font=Cambria, serif]"[/font]مسئولیت[font=Cambria, serif]"[/font] درباره وی، اساساً بیجا و بیمعنی میشود، و چون [font=Cambria, serif]"[/font]مسئولیت[font=Cambria, serif]"[/font] را از انسان بگیریم، همهی [font=Cambria, serif]"[/font]ارزشها[font=Cambria, serif]"[/font] را، در او، ساقط کردهایم.
جبرِ [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ الهی[font=Cambria, serif]"[/font]، یا [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ طبیعی[font=Cambria, serif]"[/font]، یا [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ نژادی و زیستی[font=Cambria, serif]"[/font] (بیولوژیسم)، یا [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ تاریخی[font=Cambria, serif]"[/font] (هیستوریسم)، یا [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ اجتماعی[font=Cambria, serif]"[/font] (سوسیولوژیسم)، و یا [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ ابزاری[font=Cambria, serif]"[/font]،... چه فرقی میکند؟ جبر است، و جبر، نفیی [font=Cambria, serif]"[/font]مشیتِ انسانی[font=Cambria, serif]"[/font] است، یعنی، [font=Cambria, serif]"[/font]نفیی انسان[font=Cambria, serif]"[/font]، و طبیعتاً، نفیی [font=Cambria, serif]"[/font]آزادی[font=Cambria, serif]"[/font]، و سلبِ [font=Cambria, serif]"[/font]مسئولیتِ[font=Cambria, serif]"[/font] وی. و پس از آن، باز هم، در [font=Cambria, serif]"[/font]طاعت[font=Cambria, serif]"[/font] یا [font=Cambria, serif]"[/font]تعهدِ[font=Cambria, serif]"[/font] انسان سخن گفتن، و معنیی [font=Cambria, serif]"[/font]دعوت[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]ایمان[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]ارزش[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]عمل[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]انتخاب[font=Cambria, serif]"[/font]، و [font=Cambria, serif]"[/font]خیر[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]شر[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]ثواب[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]گناه[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]خدمت[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]خیانت[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و... را، در زندگیی وی، اثبات کردن، توجیهاتِ سوفسطایی است، و یا تعبیراتِ ادبی و خطابی. آن چنان که، [font=Cambria, serif]"[/font]جبریه[font=Cambria, serif]"[/font] را میبینیم، هنگامی که، از [font=Cambria, serif]"[/font]رسالتِ[font=Cambria, serif]"[/font] انبیاء سخن میگویند، یا مارکسیستها را، که نقشِ [font=Cambria, serif]"[/font]پراکسیس[font=Cambria, serif]"[/font] را، در تاریخِ انسان، تفسیر مینمایند!
انسان، با [font=Cambria, serif]"[/font]آگاهی[font=Cambria, serif]"[/font] تحقق مییابد، و عالیترین جلوهی آن، [font=Cambria, serif]"[/font]خودآگاهی[font=Cambria, serif]"[/font] است. خودآگاهی، نه تصادفی به دست میآید، و نه با تصمیمِ قبلی، و نه از طریقِ الهامِ غیبی، یا احساسِ قلبی و اشراقِ درونی. در رابطه با [font=Cambria, serif]"[/font]دیگری[font=Cambria, serif]"[/font] است که، انسان، به [font=Cambria, serif]"[/font]من[font=Cambria, serif]"[/font] میرسد، و با شناخت و احساسِ [font=Cambria, serif]"[/font]غیر[font=Cambria, serif]"[/font] است که، [font=Cambria, serif]"[/font]خود[font=Cambria, serif]"[/font] را، کشف میکند.(۱) این، روشنترین و صریحترین رابطهی دیالکتیکی است، که در تمامیی ابعادِ وجودیی آدمی صادق است. میگویند: "کسی زبانِ خود را میفهمد، که یک زبانِ بیگانه را بداند". کسی که، از جامعهی خویش، پا بیرون ننهاده، ملتِ دیگری را نشناخته، محیط و مذهب و فرهنگ و نژاد و اخلاق و ادب و هنر و فلسفه و تاریخِ دیگری را ندیده، و نخوانده و نفهمیده، و زندانیی محیطِ خویش بوده است، بیشک، با خویش، و با تمامیی آن چه در خویش، و با خویش دارد، بیگانه است.
خودآگاهیی انسان، هنگامی به اوج میرسد، و خود را، در کاملترین حالتِ وجودیاش احساس میکند، که به "تاملِ در عالمِ وجود"، میپردازد. خودآگاهی، تحقق نمییابد، مگر آن که، انسان، نسبت به وضعِ خویش _ به عنوانِ انسان _ آگاهی یابد، و آن را [font=Cambria, serif]"[/font]احساس[font=Cambria, serif]"[/font] کند، و تنها در رابطه با [font=Cambria, serif]"[/font]جهان[font=Cambria, serif]"[/font] است، که میتواند، به روشنی، دقت، و کمال، بفهمد، و پی برد، که [font=Cambria, serif]"[/font]کجا[font=Cambria, serif]"[/font] است، و در نتیجه، به "خود"، پی برد، و بفهمد که، کی است؟
انسان، هرگاه که، از قیل و قالِ زندگیی شخصی، درگیریهای اجتماعی، تب و تابهای روزمرگی، محدودهی زمانی و مکانیی محیط، تلاش و نیاز و لذت و الم و حرص و حسد و هوس و قدرت و شهرت و ثروت و موضعگیریهای جزئی و موقتی و متغیر و حب و بغضها و رابطهها و جبههها و جهتها و امیدها و آرزوها، و تمامیی [font=Cambria, serif]"[/font]مشغولیات[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]دغدغههایی[font=Cambria, serif]"[/font]، که زندگی نام دارند، و او را سرگرم و سَربند و غرق و غافل کردهاند، لحظهای و لحظاتی فارغ میشود، با ضربهای ناگهانی بر احساساش یا اندیشهاش، از زیرِ این آوار، سربلند میکند، و ساعتی و ساعاتی، برایش، دَوارِ زندگی متوقف میشود، همه چیز، گویی، از حرکت باز میمانند، زمان میایستد، و انگار، دستی غیبی، گریباناش را میگیرد، و تکاناش میدهد، و نیرویی مرموز، بر سرش میکوبد، و ندایی ساکت، از درونش، بر میآید که:"ای تو! بودن! این عالم، زندگی، عمر، مرگ،...".
کدام انسانِ متفکری است که، بتواند، گریبانِ خویش را، از چنگِ نیرومند و خشن و سمجِ این کلمات، خلاص کند؟ در برابرِ ضربههای این پتکها، دندانِ غفلت بر جگر نهد، برای نشنیدنِ غوغای مدام و مکررِ این طبلها، پنبه در گوش کند، و برای ندیدنِ این نورهای خیرهکننده، که همچون شهابهای ثاقب، در آسمانِ ضمیرت، تیر میکشند، پلک بر هم فشارد، و خود را، همچنان، به جنجالهای روزمره بسپارد، و با افیونِ هیجان و خشم و کین و لذت و زیبایی و تلاش و درگیری و ناکامی و کام و دغدغهی شهرت و پیشرفت و قدرت و توفیق و خوشبختی و رفاه و... تمامیی آنچه ما را ذره ذره میبلعند، و دمادم میکُشند، و میپوسانند، و میمیرانند، و هر یک، چون لگدی، ما را به سوی مرگ میرانند، و ناماش، زندگی کردن است، تخدیر کند.
هرگز! انسان را نمیتوان "متفکر" دانست، اما، "آگاهی" را از او منع کرد، آگاه شمرد، و پرداختن به آنچه را که از "خودآگاهی"ی وی ناشی میشود، در او تخطئه کرد. انسان، همچون انبوهی از کرمکهای ریزی که، به گفتهی آندره ژید، در مردابی میلولند، و با شور و شتابِ خستگیناپذیری، چرخ میخورند، و میرقصند، و از نشاط و لذتی وصفناپذیر مستاند، زندگی نمیکند.
غفلتِ روشنفکر از این حقیقت، برای انسان، جهلی فاجعهآمیز است، که انسان، تنها یک حیوانِ پیشرفته نیست. زندگیی انسان، تنها با تمدن، به معنیی پیچیدگی و پیشرفت در شکل و شرایط و وسایلِ زندگی، و سلطه بر طبیعت، و برخورداریی هرچه بیشتر، نیست، بلکه، انسان، در مسیرِ تکاملِ نوعیاش، موجودی شده است که، از نظرِ کیفی، و جوهرِ وجودیاش، با حیوان، فاصله یافته است. آن چه او را از حیوان جدا میسازد، اختلافِ درجه نیست، پیشرفت نیست، یک بُعدِ تازه، و یک خصیصهی ذاتی و وجودی است. انسانیت، اساساً، [font=Cambria, serif]"[/font]نشئهی دیگری[font=Cambria, serif]"[/font] است. [font=Cambria, serif]"[/font]شاخصهی وجودی[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]ی[/font] او، در برابرِ حیوان، نه [font=Cambria, serif]"[/font]تکامل[font=Cambria, serif]"[/font]، که [font=Cambria, serif]"[/font]آگاهی[font=Cambria, serif]"[/font] است، [font=Cambria, serif]"[/font]شاخصهی زندگی[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]ی[/font] او، در برابرِ حیوان، نه [font=Cambria, serif]"[/font]تمدن[font=Cambria, serif]"[/font]، که [font=Cambria, serif]"[/font]خودآگاهی[font=Cambria, serif]"[/font] است.
پاسکال میگوید: انسان، جمعِ دو بینهایت است، بینهایت کوچک، و در عینِ حال، بینهایت بزرگ. نِیی ضعیفی قادر است تا او را نابود سازد، اما، اگر تمامیی جهان، به قتلِ وی، کمر بندد، او، از قاتلِ وی، شریفتر است، چه، وی میفهمد که کشته میشود، و کشندهاش کیست، اما، جهان، از کاری که میکند، آگاه نیست.
این که، من، در انسان، به آگاهی تکیه میکنم و خودآگاهی، نه پیشرفت و تمدن، تنها یک نظریهی فلسفی، یا نکتهای علمی، نیست. انتخابِ این یا آن تکیهگاه، سرنوشتِ نوعی، و تلقیی وجودیی انسان را، مشخص میسازد: از انسان، به عنوانِ [font=Cambria, serif]"[/font]قدرت[font=Cambria, serif]"[/font] سخن گفتن است، یا او را، به عنوانِ [font=Cambria, serif]"[/font]فضیلت[font=Cambria, serif]"[/font] (ارزش) تلقی کردن.
در نخستین نگاه، (نگاهِ مدرن)، در فلسفهی انسانشناسی، مفهومِ زندگی، معنیی فرهنگ، مسیرِ تاریخ، و مسئولیتِ رهبری، و آرمانِ فکری، و تعهدِ علمی، و جهتِ تکاملِ وی، یک تکیهگاهِ مشترک دارد، و آن، [font=Cambria, serif]"[/font]توانایی[font=Cambria, serif]"[/font] است، و یک علتِ غایی، و آن، [font=Cambria, serif]"[/font]برخورداری[font=Cambria, serif]"[/font]، اما، در دومین نگاه، (نگاهِ فرامدرن)، تکیهگاه، [font=Cambria, serif]"[/font]تقوی[font=Cambria, serif]"[/font] است، و آرمان، [font=Cambria, serif]"[/font]فلاح[font=Cambria, serif]"[/font]. باید هوشیاری و اصالتِ بسیار داشت، تا عمق و دامنهی معنایی را، که در این دو اصطلاح، (تقوی و فلاح)، نهفته است، علیرغمِ ابتذال و انحطاطی که، در فرهنگِ ارتجاعیی ما، (نگاهِ سنتی)، یافته است، دریافت، و بیرون کشید.
آنچه، انسانِ امروز را، در اوجِ علم، به گمراهی افکنده است، و تمدنِ امروز را، در اوجِ پیشرفت، به بنبست کشانده است، کفارهای است که، به خاطرِ [font=Cambria, serif]"[/font]انتخابِ" آن دیدگاه (نگاهِ مدرن)، میپردازد. آخرِ شاهنامهای که، امروز شاهدِ آنیم، ثمرهی حماسهی شومی است که، بیکن، برای علمِ جدید، در جنگِ با مذهب، سرود: [font=Cambria, serif]"[/font]علم باید دغدغهی یافتنِ [font=Cambria, serif]"[/font]حقیقت[font=Cambria, serif]"[/font] را کنار بگذارد، و از این پس، تنها در جستجوی [font=Cambria, serif]"[/font]قدرت[font=Cambria, serif]"[/font] باشد[font=Cambria, serif]".[/font]
این چنین است که، [font=Cambria, serif]"[/font]رستمِ دَستانِ علم[font=Cambria, serif]"[/font]، در آغازِ قرونِ جدید، که "کوسِ لمن الملکی" میزد، و به یاریی تکنیک، تاج و تخت را، از مذهب گرفت، و بر سرِ برادرخواندهی جدیدش، بورژوازی، نهاد، تا تمدن را، به همهی وحشیانِ عالم، ببخشد، و بهشت را، برای فرزندانِ آدم، در زمین، بیافریند، و انسان را، همچون بیژن، از چاهِ اسارت، نجات دهد، اکنون، خود، به چاهِ برادرش شغاد افتاده، و مینالد، و همچون رستمِ فرخزاد، آینده را هولناک و تیره احساس میکند، و زِ روزِ بلا، دست بر سر گرفته است.
این تناقضی را، که انسانِ امروز، از آن رنج میبرد، و جز کوتهاندیشانی، که همیشه، زندانیی زمینه و زمانهی خویشاند، و گمشدهی حادثههای خلقالساعه، و آشفتگیهای روزمرهی محیطِ خویش، هر اندیشهی آگاه و دلِ معنییابی، آن را عمیقاً احساس میکند، جز این چه تفسیر و تعلیلی دارد که، علم، از هنگامی که، از [font=Cambria, serif]"[/font]حقیقتپرستی[font=Cambria, serif]"[/font]، به [font=Cambria, serif]"[/font]قدرتپرستی[font=Cambria, serif]"[/font]، رو کرد، و از حرمِ [font=Cambria, serif]"[/font]خدا[font=Cambria, serif]"[/font] جدا شد، و مُتعهی [font=Cambria, serif]"[/font]بورژوازی[font=Cambria, serif]"[/font] گشت، عفت و قداست و حرمتِ دیریناش را، از دست داد، و روسپیی وقیح و لاابالی و بیرحم و بیایمان شد، نه دیگر مریم، که از روحالقدس آبستن میشد، و مسیح میزایید، که تائیسِ اسکندر شد، که تنها قدرت را میستاید، و لذت میبخشد، و در نتیجه، جهتِ تکامل را، در تمدن، رشد، و قدرت گرفت، و در زندگی، رشدِ مصرف، و با کنار نهادنِ تقوی [font=Cambria, serif]_[/font] به معنیی حراستِ از ارزشهای انسانی [font=Cambria, serif]_[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و فراموش کردنِ [font=Cambria, serif]"[/font]فلاح"، به معنیی رهایی و رستگاریی وجودیی انسان، از بندگیها و با خود بیگانگیهای طبیعی و غریزی و اقتصادی و طبقاتی و سیاسی و فکری و فرهنگی، که دغدغهی وجودی، و آرزوی فطری، و عشقِ خاموشنشدنیی وی، در سراسرِ تاریخ بوده [font=Cambria, serif]_[/font] و روحِ همهی مذهبها و فلسفهها و ادبها و هنرها و فرهنگها، و تب و تابِ همهی قصهها و اسطورههای او را، در طولِ حیاتاش، میساخته است [font=Cambria, serif]_[/font] عصری را پدید آورده است که، عِلم، خاتمِ سلیمانی در انگشت کرده، و فلک را سقف میشکافد، و پا بر فرقِ فرقدان مینهد، و بر باد مینشیند، و بر ماه حکم میراند، اما، در بازارِ سوداگران، آسانتر از ذلیلترین کنیزان، به زرِ غالیه، خرید و فروش میشود، و در جمعِ عساکر و عُمال و رعایا، و یا خیلِ غلامان و چاکران و خواجگان و حاجبان و دربانان و دلالان و فراشان و قدارهبندان و مطربان و مغنیان و رقاصان و خطیبان و مفتیان و عملهی خلوتِ کاخِ امیران و اربابان و خانان و خاقانانِ این روزگار، به خدمت گسیل میشود، و چون [font=Cambria, serif]"[/font]تعصب[font=Cambria, serif]"[/font]، با علم مغایر است، و [font=Cambria, serif]"[/font]تعهد[font=Cambria, serif]"[/font]، آزادیی علم را مقید میسازد، و ایمان، به بیطرفیی علم، خدشه میرساند، و اخلاق، ارزشهای غیرِ علمی و گرایشهای غیرِ منطقی و ایدهآلیستی است، که در پیشگاهِ علم، که فقط به واقعیتها تکیه دارد، بیارج است، برایش هیچ تفاوتی نمیکند که، محلِ ماموریتاش، کاخِ سفید باشد، یا سرخ، و یا سیاه، که این رنگها، رنگهای ایدئولوژی است، و امروز، ایدئولوژیها رنگی ندارند، و عصرِ ما، عصرِ تکنولوژی است، و راست یا چپ، جهتگیریهای اعتباری است، و طرفیتهای ذهنی و عقیدتی، و علمِ امروز، بیطرف است، و عصرِ ما، عصرِ [font=Cambria, serif]"[/font]علم برای علم[font=Cambria, serif]"[/font] است.
و این است که، آمریکا، با صدها کیسه زر میآید، و از دمِ درِ دانشگاههای اروپا و آسیا، نبوغ میخرد، و هیتلرِ بیمخ، برای چرخاندنِ ماشینِ هولناکِ آدمکشیاش، و اثباتِ علمیی جاهلیتِ وحشیاش، هر اندازه که بخواهد [font=Cambria, serif]_[/font] چه میگویم؟ به اندازهای که پول دارد [font=Cambria, serif]_[/font] میتواند مغزِ درخشانِ علمی ابتیاع کند، و استالین، برای تبدیلِ [font=Cambria, serif]"[/font]کمونیسم[font=Cambria, serif]"[/font] به [font=Cambria, serif]"[/font]اکونومیسم[font=Cambria, serif]"[/font] [font=Cambria, serif]_[/font] به آسانیی افزودنِ همزه بر سرِ یک ایدئولوژیی علمی [font=Cambria, serif]_[/font] به هر تعدادی که کمینترن یا کا.گ.ب سفارشاش را بدهند، به وسیلهی بِریا، فیلسوفِ تاریخ، و عالمِ زیستشناس، و فیزیکدانِ ماتریالیست و جامعهشناس و انسانشناسِ مارکسیست، تهیه نماید.
تصادفی نیست که، امروز، پول درآوردن، که کارِ راهزنِ صحرا و خانِ روستا و سارقِ شهر و تاجرِ بازار بود، جنگیدن و آدم کشتن، که کارِ عیاران و قدارهبندان، قتل و غارتِ شهرها و چپاولِ اموالِ دیگران و اسارتِ اقوام، که کارِ وحشیان و خونخواران و غارتگران و جلادان و رباخواران، فریبِ مردم و تخدیرِ افکار و تحریکِ عوام و گمراهی و سَربندی و انحرافِ عموم و اشاعهی تبهکاری و تباهی و فساد و انحطاط و اعتیاد و فرقهبازی و دینسازی، که کارِ ساحرانِ فرعون، و راهبانِ یهود، و کشیشانِ قیصر، و مغان و موبدانِ خسرو، و مفتیان و قاضیانِ خلیفه، و روحانیونِ سلطان، و جادوگران و جنگیران، و پیامبرانِ کذاب، و عوامفریبان و چشمبندان و فالگیران و حقهبازانِ حرفهای، و دلالانِ محبت، و میخانهداران و خنیاگران و مطربان و رقاصان و مغنیان، مارگیران و افسون خوانان و معرکه گیران و روسپیان و امردان و سوداگرانِ چرس و بنگ و حشیش و قمار و شهوت و عشرت و...، دمار از روزگارِ مردم کشیدن و جاسوسی کردن و زدن و بستن و گرفتن و به زندان افکندن و هنرِ زندانبانی و شکنجه و اقرار گرفتن، که کارِ گزمهها و میرغضبها و فراشها و جلادها و سرخپوشهای خونخوار و وحشی بود...، همه را، همهی این کارها را، علم، به تنهایی برعهده گرفته است، علمی که، هرگونه تعهدی را، مغایرِ شان و مخلِ شرفِ خویش میشمارد، تا به "آزادی"، و "بیطرفی"ی خویش، که پس از قرنها مبارزه با مذهب و ایدئولوژی به دست آورده است، خدشهای وارد نشود!
نتیجه چه شده است؟ نتیجه را میتوانی به چشم ببینی، و روز به روز، صریحتر و سنگینتر، در جامعهی خویش، و حتی، در شیوهی زندگی و اخلاقِ خویش، حس کنی: "جامعهای متمدن، با انسانی وحشی!"
دیروز، که ما قرنها از دروازهی این تمدنِ بزرگ به دور بودیم، چهرهی علم قداستی داشت، که وحشیترین سلاطینِ خونخوار نیز، چون هارون و طغرل بیک و ناصرالدین شاه، به خاطرِ تظاهرِ به ارزشهای حاکمِ بر زمان، و جا افتاده در روحِ جامعه و افکارِ عموم، و تثبیتشده در فرهنگ و ایمانِ مردم، به خانهی عالم میرفت، بر نمد و بوریای او زانو میزد، و دستاش را بوسه میداد. ابوحنیفه، شلاق میخورد، تا مقامِ قاضیالقضاتیی امپراطوریی اسلام را بگیرد، و نمیگرفت، تا علم را، که باید امیرِ خلیفه باشد، مامورِ او (خلیفه) نکند. جایگاهِ طبیعیی علم، این بود، و اگر چند تنی، به خدمتِ قدرت در میآمدند، و حتی بدان نزدیک میشدند، بیتوجه به مقامِ علمی، و حتی نقشِ اجتماعیشان، خیانتپیشگانِ آلوده، و خُدامِ ظلمه، لقب میگرفتند، و سوداگرانی که، دین را، به دنیا، و علم را، به جهل و جور، فروختهاند.
شهیدِ ثانی، عالمِ بزرگِ شیعه، از ترسِ آنکه، دامانِ قداستِ علمِ وی، به دنیا نیالاید، برای زندگیاش، خارکنی میکرد. و امروز، فونبراون، مظهرِ علمِ بیتعهد و آزادِ قرنِ ما است، قرنِ [font=Cambria, serif]"[/font]علم برای علم[font=Cambria, serif]"[/font]! بسیار طبیعی و معمول است که، عالِم، تا در دانشگاه [font=Cambria, serif]"[/font]تولید[font=Cambria, serif]"[/font] میشود، و بیرون میآید، خود را به [font=Cambria, serif]"[/font]بازار[font=Cambria, serif]"[/font] عرضه میکند، و برحسبِ قیمتی که، در رابطه با تقاضا تعیین میشود، خود را به فروش میرساند.
در وجدانِ حاکمِ بر عصرِ ما، هیچ عیب و عاری ندارد که میبینیم، علمای بزرگِ عصرِ ما، پس از آنکه در دانشگاه، آزمایشگاه، یا پشتِ میزِ کار و مقامِ علمی و تحقیقیی خویش، درخشیدند [font=Cambria, serif]_[/font] همچنان که باشگاهی ورزشی، یک فوتبالیست یا مشتزن را میخرد، یا کابارهای رقاصهای را با پول صید میکند، و به دام میاندازد [font=Cambria, serif]_[/font] کارخانهای، تجارتخانهای، کمپانیای، و یا مؤسسهی استعماری، و کارتل و تراستی، آنان را، با پول میخرند، و این چنین عالِمی، که خود را به سرمایهدار میفروشد، تا خادماش شود، با همهی تیزهوشی و نبوغ و علم، در عمقِ روحاش، کمترین احساسِ شرمی ندارد، چه، علم، که از [font=Cambria, serif]"[/font]جستجوی حقیقت[font=Cambria, serif]"[/font] دست کشیده، و در پیی [font=Cambria, serif]"[/font]کسبِ قدرت[font=Cambria, serif]"[/font] است، مسئولیتِ دیریناش را، در [font=Cambria, serif]"[/font]هدایتِ انسان[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و حراستِ [font=Cambria, serif]"[/font]ارزشهای انسانی[font=Cambria, serif]"[/font]، و [font=Cambria, serif]"[/font]تکاملِ وجودی[font=Cambria, serif]"[/font]، و "تزکیه و تصعیدِ جوهرِ فطری"ی انسان، کنار گذاشته، تا همه، در خدمتِ [font=Cambria, serif]"[/font]برخورداری[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]ی[/font] هرچه بیشتر، و توسعه و تکاملِ مصرف، و تأمینِ "پیشرفت و رفاهِ اقتصادی"، و "تفننطلبی و لذتجویی"ی او باشد، طبیعی است که، [font=Cambria, serif]"[/font]ایدئولوژی[font=Cambria, serif]"[/font] را، که تکیهگاهش [font=Cambria, serif]"[/font]حقیقت[font=Cambria, serif]"[/font] است، و آرماناش [font=Cambria, serif]"[/font]نجات[font=Cambria, serif]"[/font]، قربانیی [font=Cambria, serif]"[/font]تکنولوژی[font=Cambria, serif]"[/font] کند، و تکنولوژی [font=Cambria, serif]_[/font] برخلافِ ایدئولوژی، که به ایثار و جهاد و فضیلت و اخلاص و خودآگاهیی پیامبرانه نیاز دارد، و ذاتاً با مصرفپرستی و لذتطلبی و قدرتجویی و سرمایهداری و تجمل و تنعم و تفنن درگیر است، و این همه را، [font=Cambria, serif]"[/font]دنیا[font=Cambria, serif]"[/font] میگیرد، و خود را، [font=Cambria, serif]"[/font]دین[font=Cambria, serif]"[/font] [font=Cambria, serif]_[/font] اساساً، فرزندِ نامشروعِ نزدیکیی میانِ [font=Cambria, serif]"[/font]علم[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]مال[font=Cambria, serif]"[/font] است. و پیداست که، نظامِ بورژوازی، یک نظامِ [font=Cambria, serif]"[/font]پدرشاهی[font=Cambria, serif]"[/font] یا [font=Cambria, serif]"[/font]مردسالاری[font=Cambria, serif]"[/font] است، و پدر، پول است، و تنها پولدارها، مَردند.(۲)
علم را ببین که، چه خیانتِ هولناکی به انسان کرد. اگر روشنفکری این خیانتِ بزرگ را نفهمد، خود، قربانیی رقتانگیزِ آن شده است، و چه بسا، که ناخودآگاه، همدست و همداستانِ این خیانت، و ناماش مسئولیت!
علم، مذهب را کنار زد، دامنِ آن را، در قرونِ جدید، از صحنهی زندگیی انسان، برچید، و در معابد، محصورش کرد، و خود، مدعیی جانشینیی آن شد، و متعهدِ خوشبختی و آزادی و عدالت و کمال و نجات و حقطلبی و اخلاقِ علمی!
روشنفکرانِ قرونِ جدید، که از جمود و ارتجاعِ کلیسا و روحانیت، به ستوه آمده بودند، این دعوت را باور کردند. [font=Cambria, serif]"[/font]روحِ خدایی[font=Cambria, serif]"[/font] جایش را به [font=Cambria, serif]"[/font]بینشِ علمی[font=Cambria, serif]"[/font] داد، و [font=Cambria, serif]"[/font]علم[font=Cambria, serif]"[/font]، جانشینِ [font=Cambria, serif]"[/font]ایمان[font=Cambria, serif]"[/font] شد، و آن چه را، همواره، مذهب از آن سخن میگفت، علم برعهده گرفت، تا با ارزانی کردنِ ایدئولوژی، انسانِ جدید را از آن بینیاز سازد.
بدین گونه، علم، خود را، از پیوندِ مذهب، رها کرد، تا آزاد شد، و انسان را نیز، با وعدهی ایدئولوژی، از ایمان، جدا ساخت، و به دنبالِ خود کشاند، به این امید که، "عشقِ به ارزشهای انسانی"، که با [font=Cambria, serif]"[/font]خداپرستی[font=Cambria, serif]"[/font] در او گرم میماند، و پرورش مییافت، و از خاموشی و فراموشی و تزلزل و سقوط، مصون بود، جایش را، به "علمِ به ارزشهای انسانی" سپارد، و [font=Cambria, serif]"[/font]آگاهی[font=Cambria, serif]"[/font] او را از [font=Cambria, serif]"[/font]روح[font=Cambria, serif]"[/font][font=Sakkal Majalla]،[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]عقلِ منطقی[font=Cambria, serif]"[/font] او را از [font=Cambria, serif]"[/font]ایمانِ فطری[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]گرایشِ وجودی[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]وجدانِ اخلاقی[font=Cambria, serif]"[/font]، بینیاز کند.
این چنین بود که، یک بار دیگر، آدم عصیان کرد، و این بار، میوهِ ممنوع، علم بود، و شیطان، بورژوازی، و مار، پول! (و شاید، همان بارِ اول نیز، همینها بودند!؟)
به هر حال، دیدیم که، با چنین توطئهای، [font=Cambria, serif]"[/font]علم[font=Cambria, serif]"[/font]، همگامِ [font=Cambria, serif]"[/font]آدم[font=Cambria, serif]"[/font]، از معبد بیرون آمدند، تا علم، به جای [font=Cambria, serif]"[/font]عشق[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]ارزش[font=Cambria, serif]"[/font]، به نیرویی [font=Cambria, serif]"[/font]تکنولوژی[font=Cambria, serif]"[/font] و [font=Cambria, serif]"[/font]سود[font=Cambria, serif]"[/font]، برای انسان، بر روی همین زمین، بهشت بنا کند. و دیدیم که، بنا کرد، اما، بهشت، [font=Cambria, serif]"[/font]بهشتِ شَدّاد[font=Cambria, serif]"[/font] بود!
بهشتی که، در آن، فقط پول است که حرف میزند. بهشتی که، در آن، عشق، ارزش، دوست داشتن، فضیلت، شرف، فخر، هنر، زیبایی، معنیی زندگی، لطیفترین رابطهها، و زلالترین احساسها، و عمیقترین پیوندها، و اصیلترین سنتها، و بلندترین آرمانها، و قدسیترین ملکات، و تمامیی شور و شوقها و شعلهها و دغدغهها و انگیزههایی، که از اعماقِ وجودِ انسان میجوشید، و به زندگی و خانواده و پیوند و ادب و هنر و زیبایی و فرهنگ و ایمانِ ما، سرازیر میشد، و به بودن، معنی میداد، و به جهان، روح و محتوی و احساس میبخشید، همه و همه چیز، چون کالایی، در بازار معامله میشود.
وانگوگ، نقاشِ شگفتانگیزی، که به نقاشی، نه زیبایی، که فلسفه و روح بخشید، برای خلقِ آثارِ اعجازآمیزش، پولِ پارچه و رنگ را، از...، به التماس گدایی میکرد، بر روی پنجرههای مترو و راهروهای زیرزمینی در کوچه و خیابانِ شهر میخوابید، و در حالی که، گرسنگی آزارش میداد، تابلوهایی را آفرید، که معجزهی انساناند، و سرمایهی فرهنگ، و افتخارِ هنر.
این تابلوها کجا است؟ در کاخِ خرپولهای خوکصفتی، که برای معنیی دروغین بخشیدن، به وجودِ بیمعنیشان، و یا چشم و همچشمیی زنانشان، آنها را، به پول خریدهاند، و بر دیوارِ تالارهای پر زرق و برقی، که در آن، جز پوچی و پول، هیچ نیست، آویختهاند، و به این آثار، درست همچنان مینگرند، که یابویی، به سوناتِ مهتابِ بتهوون گوش فرا دهد، و یا پدرش، به سورهی یاسین!
تنها رازِ بزرگی را، که در این آثارِ اسرارآمیز، به کشف و شهودِ خویش، احساس میکند، رازی که، بر خودِ وانگوگ نیز مجهول است، این است که، در حراجِ لندن، به چند، میخرند. حراجی که، شکمها و غبغبهایی که تنها محتوای وجودیشان دستچکهاشان است، پس از شرکتِ در یک نمایشگاهِ مد، سری هم به این جا میزنند، تا نفیسترین آثارِ باستانی، گنجینههای بینظیرِ هنری، نسخههای منحصر به فردِ خطی، و معجزاتِ نقاشی و مینیاتور و قلمکاری و خاتم و کندهکاری و سوزندوزیهایی، که برای هر کداماش، یک جفت چشم [font=Cambria, serif]_[/font] چشمهای یک انسانِ هنرمند [font=Cambria, serif]_[/font] کور شدهاند، و بالاخره، عزیزترین دستآوردهای فرهنگ و هنر و ذوق و آفرینشِ بشری، و اندوختههای بیجانشینِ ملتها، و ساختههای بیبدیلِ تاریخها را، با دسته چک، بخرند، و به عنوانِ جشنِ تولدِ فاسقشان، یا برای خوشایندِ شریکشان، و رام کردن و پخت و پز کردنِ همکارِ رقیبشان، کادو دهند، و یا، در سالنِ پذیراییشان، با میز و مبل و طلا و پرده و دکور و لوستر و اشیاءِ زینتی و عروسکهای تزیینی و مجسمهی خرس و خوک و گاو و عکسِ پدر و پدربزرگ و جد و جدهی خان و خاقان و السلطنه و الملک و الدوله و کنت و لرد و سِر و دوک و دوشسشان، زینتبخشِ در و دیوار گردد!
پاورقی :
۱. یا ایهاالناس! انا خلقناکم من ذکر و انثی، و جعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا، ان اکرمکم عندالله اتقیکم. (به روشنی میبینیم که، برای رسیدنِ به "شناختِ یکدیگر"، ملتها و قبیلههای مختلف را، تشکیل داده است.).
۲. شاعرِ بلخیی ما، هزار و صد سالِ قبل، رابطهی میانِ دانش و سرمایهداری را با چنین تعبیرِ شاعرانهای در نظامِ اجتماعیی پیش از از بورژوازی، وصف میکند:
دانش و خواسته است، نرگس و گُل
که به یک جای، نشکفند به هم
هر که را دانش است، خواسته نیست
هر که را خواسته است، دانش کم.
تاریخ سخنرانی : سالهای پایانی زندگی
منبع : کانون آرمان شریعتی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : شروین یک بار