سخنران : دکتر پوران شریعت رضوی
مناسبت : ۲۶مین مراسم سالگرد شهادی دکتر شریعتی در سال ۱۳۸۲
به یاد پیر فرزانه، استاد محمد تقی شریعتی، و علی شریعتی همسرم، در این مکان، که نشانی از خاطرهی جاودان آنهاست، سکوت اعلام میکنم.
شکر خدا که هر چهطلب کردم از خدا / بر منتهای مطلب خود کامران شدم.
۲۶ سال از شهادت علی میگذرد. در این مدت در مورد او، اندیشهی او و آثارش بسیار نوشته اند. در ایران و همچنین در خارج. در همهی کشورها و به همهی زبانها. مردم ما، و همچنین نسل جوان ما، هیچگاه از او رو بر نگردانده و یاد و راه او همیشه و همهجا هست و امروز بعد از این بیست و شش سال میبینیم که مراسم سالگرد هجرت او در ۲۶ اردیبهشت، شهادت او در۲۹ در خرداد، و چند سالی هم هست که تولد او در ۲ آذر بهانهای شده برای یادآوری او. در همهی دانشکدهها، شهرها و شهرستانها مراسم سالگرد و بزرگداشت برپاست. و اینها همه برای ما، به عنوان خانوادهی او چقدر مایهی دلگرمیست و افتخار. یاد آن ایام میافتم و روز بهروز بیشتر امیدوار میشوم که این مردم، علیرغمِ همهی شرایط و همهی سمپاشیها، چهرههای صادق و دلسوز خودشان را باز میشناسند و یادشان را گرامی میدارند. و ما این را امروز میبینیم که دانشجویان تحت چه شرایطی و به قیمت کتک خوردنها و در گیریها باز هم این مراسم را بجا میآورند.
اما من، امروز میخواهم نه از افکار شریعتی و نه از خود او که از "پس از شریعتی" سخن بگویم. از آنچه که در کتابها نیست. من میخواهم نه از تاریخ مذکر، بلکه از تاریخ مونث صحبت کنم. از تجربهی خودم در این بیست و شش سال زندگی پس از شریعتی. به عنوان همسر او. به عنوان یک زن. یک مادر. ما امروز به عنوان یک تدریس عملی دیدیم، که جمعیت برای آقایان یوسفی اشکوری، رضا علیجانی، تقی رحمانی و هدی صابر، تا چه حد ابراز احساسات کرد ولی هیچکس خبردار نشد که همسران آنها در این مدت چه کشیدند و چه میکشند. جنگ شد و هزاران هزار نفر کشته شدند و هیچکس خبردار نشد که افرادی همچون خانم جریری که سالهای زیاد از سرنوشت همسر اسیرش بی خبر بود و تنها مدت زمان کوتاهی است که جسد همسرش را به ایران برگرداندند، چه کشیدند.
نخست به عنوان همسر او، در این بیست و شش سال غیبت شریعتی :
سال اول انقلاب بود و من، همسر شخصیتی که به عنوان معلم انقلاب شناخته شده بود. همسر یک نویسندهی متعهد سیاسی. نویسندهای که در شرایط اختناق، خفقان، دربدری، اختفا زندگی میکرد و مینوشت. و مدام مینوشت. هزاران هزار صفحه نوشتههای پراکنده. در خانهی اقوام. دوستان. در خارج. لابلای کتابها. زیر تشک خانه، یا پنهان شده در میان اسباب خانه. چرا که هر دم خطر این بود که ساواک به منزل ما بریزد و همهی نوشتهها را با خود ببرد. اولین وظیفهی من به عنوان همسر یک نویسنده، این بود که این نوشتهها را جمعآوری کنم. همه را از هر کجایی که سراغ دارم پیدا کنم. جمع و جور کنم و به شکل مجموعه آثاری انتشار دهم. تا گم نشود. تحریف نشود. بماند و بعدها بتوان به آنها مراجعه کرد. این وصیت علی به من بود. و اولین وظیفهای که بعد از شهادت او برای خودم تعیین کردم.
سال اول انقلاب بود. پیش از این، انتشار مجموعه آثار دکتر در خارج، به همت برخی از دوستداران او آغاز شده بود، خصوصاً دوستان حسینیه ارشاد، آقای میناچی و برخی دیگر، اما خیلی زود برخی از آنها که اینکار را شروع کرده بودند، به سیاست کشیده شدند و آثار شریعتی را که در آشفته بازار سیاست دیگر سودی نداشت، رها کردند. من و احسان در آن شرایط، از شاگردان و دوستداران شریعتی که به ضرورت چنین کاری پی برده بودند دعوت به همکاری کردیم و دفتری بهوجود آوردیم، به عنوان دفتر مجموعه آثار که هدف اصلیاش را انتشار کل آثار شریعتی قرار داده بود. شهید مجید شریف، نویسنده و مترجم این کشور، یکی از این افراد بود و در اینجا لازم میدانم که یاد و خاطرهی او را زنده کنم.
این کار با سختی و عدم امکانات بسیار مواجه بود. ما دفتر دستکی نداشتیم. سرمایهی کلانی نداشتیم. هیچ قدرت و نهاد دولتیای پشت ما نبود و در واقع با هیچ شروع کردیم و انگیزه و اعتقادمان به ضرورت چنین کاری پشتوانهی حرکت ما بود. امروز بعد از این بیست و شش سال میتوانم با رضایت تمام بگویم که اکثر نوشتههای دکتر، اعم از دستنوشتهها تا نوارهای سخنرانی و نامهها، به چاپ رسیدهاند و در دسترس خوانندگان شریعتی ست و هنوز هم ما در جستجوی مطالب پراکندهی وی در نشریات آن سالها هستیم و قصد داریم مقالات ایران آزاد، نامهی پارسی، و برخی از ترجمهها که به چاپ نرسیدهاند را گرداوری کنیم و انتشار دهیم تا به یاری خدا، کار من در این خصوص به پایان برسد و با وجدان آسوده و رضایت کامل بتوانم بگویم که توانستم با کمک دوستداران صادق علی، همهی آثار او را به دست خوانندگان مشتاقش بسپارم. شاید شما ندانید که تشیع علوی و تشیع صفوی علی، در سالهای ۶۰ بیش از صد هزار تیراژ داشت.
دوم به عنوان مادر :
از همان آغاز زندگی با علی، با اولین تجربهی مادر شدنم، مشکلات ما شروع شد. علی شاگرد اول دانشگاه شد و به فرانسه رفت و در آنجا مدام درگیر فعالیتهایش در کنفدراسیون و جبههی ملی بود. آقای توسلی در اینجا حضور دارند و شاهد این تلاشها بودند. در بازگشتمان به ایران، علی دستگیر شد و به زندان افتاد و من با سه فرزند کوچک، تنها ماندم. در تمام این دوران میتوانم بگویم که علی تنها در مقاطعی کوتاه، خصوصاً بعد از آزادیاش از زندان در سال ۱۳۵۴ و خانه نشین شدنش، پدری کرد. با بچهها صحبت میکرد و میکوشید با دنیای آنها رابطه بر قرار کند. در نامهاش به احسان و هم وصیتش، خود به این نکته توجه دارد و مینویسد که من مطمئنم که فرزندانم بعدها خواهند فهمید که چرا پدر خوبی نبوده ام.
با هجرت علی به خارج، آخرین سفر او، در آن سالهای سخت، سالهای پس از زندان، سالهایی که خانه نشین بود و مدام تحت کنترل ساواک و هر لحظه خطر ترور وی وجود داشت، و به قول علی، که نوشته بود، ترسم از مردن نیست، از نفله شدن است،... ما هم تصمیم به خروج از کشور گرفتیم. فکر میکردم که با خروج ما از کشور، میتوانیم بالاخره یک دورهای زندگی آرام خانوادگی داشته باشیم. اما سرنوشت ما به گونهی دیگری بود. احسان را در سال ۵۵ به آمریکا فرستادیم تا از تور ساواک در امان بماند و علی هم در ۲۶ اردیبهشت از ایران خارج شد و ما در ۲۸ خرداد عزم خروج کردیم. در همان فرودگاه جلوی خروج مرا با دختر کوچکم مونا که در پاسپورت من بود را گرفتند و دو دختر ۱۳ و ۱۴ ساله ام، سوسن و سارا، در حالیکه با چشمانی گریان، هرگونه رابطهای را با من که در این طرف مرز ایستاده بودیم، انکار میکردند، به انگلیس رفتند. همان شب، شب شهادت علی بود.
من تنها با مونا در ایران بودم. دو دختر کوچکم در انگلیس و پسر ۱۸ سالهام تنها در آمریکا. در آن شرایطی که ساواک از طرفی میخواست از این ماجرا بهرهبرداری کند و به قول علی، من و مونا در چنگال دیو سیاه اسیر بودیم و فرزندانم پراکنده بودند، باید هم در مورد محل انتقال و دفن همسرم و هم سرنوشت فرزندانم تصمیم میگرفتم. نتیجهاش را شما میدانید.
بر خلاف آنچه که در ایران مطرح شد، علی کالبد شکافی نشد و شرایط و علت مرگ همچنان مجهول ماند و کاملاً مشکوک به نظر میرسید. در آن شرایط ما، برای جلوگیری از سوء استفادههای احتمالی رژیم شاه، به پیشنهاد دوستان مطلع از جریانات سیاسی، علی به ایران منتقل نشد و در سوریه، در جوار حضرت زینب به امانت سپرده شد و امام موسی صدر در سوریه، بر میت همسرم نماز گذارد و به همراهی ایشان و شهید چمران، در لبنان اولین مراسم سالگرد علی، با حضور یاسر عرفات، برگزار شد. در اینجا لازم میدانم که یاد و خاطرهی آقای موسی صدر و مصطفی چمران را نیز زنده کنم و گرامی بدارم.
و بالاخره من مانده بودم و چهار فرزندم. ناگزیر شدم سه فرزندم را به فرانسه ببرم و در آنجا تنها بگذارم چرا که در صورت مهاجرت، ما تبدیل میشدیم به یک خانوادهی مهاجر فراری. اینبود که پس از طی مراسم و تدارکات زندگی فرزندانم در آنجا، با دختر کوچکم به ایران بازگشتم.
دو سال بعد انقلاب شد و بازگشت همه به ایران. ولی این پایان ماجرا نبود. باز هم، بعد از دو سال، شرایط بحرانزده و سیاست زدهی جامعهی ما، مرا ناگزیر کرد که باز از سه فرزندم جدا شوم و آنها برای حفظ جان و تضمین آزادی و آیندهشان به خارج رفتند و مرا سالها، هشت سال تمام، از رفتن و دیدن آنها محروم کردند. ممنوع الخروج شدم و در همینجا یاد استاد رضا اصفهانی را زنده میکنم که در گره گشایی از کار و رفع این ممنوعیت پیش قدم شدند.
علی در یکی از نوارهایی که برای احسان پر کرده بود، شعری از سو شییه، شاعر صد سال پیش چینی نقل میکند:
"... مردم را در زندگی آرزو، پسری فرزانه است. من با فرزانگی در زندگی درمانده بودم. اینست که آرزویم آنست که فرزندم احمق باشد. احمق باشد تا بتواند به برترین مقام نائل آید!..."
من امروز که به این گذشته و به عنوان یک مادر فکر میکنم، تنها شادیم اینست که فرزندانم احمق بار نیامده اند. تمام تلاش من در اینمدت این بود که فرزندانم مستقل باشند و بتوانند به میراث پدر که به گفتهی خودش، فقر، کتاب و آزادگی بود، پایبند باشند. [ البته من شخصا با فقر موافق نبودم! ]. مستقل ماندن فرزندانم از همهچیز و همه کس، تا بتوانند بی حضور مادر و پدر، با تکیه به سرمایهی ما به عنوان دو معلم این مملکت، که یک عمر را با شرافت و تعهد به مردم گذرانده ایم، رشد کنند و خود را همواره مدیون مردم بدانند و خدمتگزار آنها.
به عنوان یک زن
و سپس به عنوان یک زن، در جامعهی مردسالار ما. که تنها باید خودش، خودش را اثبات کند، حق انسانی خودش را بگیرد، مسئولیت یک خانواده را بپذیرد و اینهمه حتی در زمانیکه علی حضور داشت. از همان آغاز زندگییم.
برادرم، آذر شریعت رضوی، شهید روز دانشجو، ۱۶ آذر، در دورانی که یک دانش آموز دبیرستانی بودم، در صحن دانشگاه بهدست پلیس شاه کشته شد و از همانجا با سیاست آشنا شدم. به دانشگاه مشهد رفتم، با علی آشنا شدم و بعد فرانسه و دکتری ادبیات در سوربون. با اینحال نتوانستم در دانشگاه تدریس کنم. برای تدریس باید اصرار میکردم، پا فشاری میکردم، اعتراض میکردم و پیگیری، چرا که خواهر آذر شریعت رضوی بودم، متعلق به یک خانوادهی سیاسی و اینبود که مدام بر سر استخدامم کارشکنی کردند. من در آنزمان مادر سه فرزند بودم و مسئولیتم را در جای دیگری میجستم. اینبود که پس از استخدام علی در دانشکدهی ادبیات، من به معلمی در دبیرستان بسنده کردم که سبکتر بود و امکان سرپرستی بچهها را به من بیشتر میداد. من مسئولیت یک خانوادهی سیاسی را بعهده داشتم. خانوادهای که مدام تحت فشار دولت، ساواک و پیگرد پلیس بود. هر لحظه امکان داشت که حقوق ما را ساواک مصادره کند. ما همهی سرمایهمان را به ناگزیر به اسم بچههای صغیرمان میکردیم تا از مصادرهی دولت در امان باشیم.
و بعد موقعیت من به عنوان یک زن که شوهرش زندانی ست. مدام جلو درب زندانها در جستجوی همسر بودم. به ملاقات همیرم علی در زندان کمیتهی شهربانی میرفتم.
به عنوان یک زن متعلق به خانوادهای سیاسی، به ملاقات پدر شوهرم، استاد محمد تقی شریعتی که در همان سالها در زندان قصر زندانی بودند. به ملاقات پسر برادرم که درزندان اوین اسیر بود. به ملاقات برادرم که به گروگان گرفته بودند، در زندان قصر. و در همین حال ناگزیر بودم که روحیهی خودم را برای بچهها حفظ کنم. نگذارم که کودکی آنها به تاراج سیاست رود. در فکر آیندهشان باشم.
پس از شهادت علی، مسئولیت چاپ آثار شوهرم را به عهده داشتم و دیگر وظایفی که او، در خصوص کمک به بچههای ده، در مزینان و کاهک، ادارهی صندوقی که علی به یاد مادرش در کاهک بهوجود آورده بود، صندوق فاطمهی زهرا، به من سپرده بود.
از یک طرف میبایست به جمعآوری آثار شوهرم بپردازم، مدام برای کسب جواز نشر، برای چاپ صحیح آثار، برای پخش وسیع و درست این آثار، با ناشر و چاپخانه و وزارتخانه درگیر باشم. و از سوی دیگر، وظایف و مسئولیتهای انسانی خودم. وظایفی که من برای خودم قائل بودم. در اوائل انقلاب، به کمک جمعی از دوستان به مدرسهسازی پرداختیم و هفت مدرسه در مناطق محروم ایران ساختیم. در این دوره، من در آموزش و پرورش مشغول به خدمت بودم که به بهانهی اینکه شما دکتری دارید و ما به دکتر احتیاج نداریم، مرا در اختیار بخش گذاشتند و بعد از چند سال بازنشستهام کردند. باز هم، همچون همیشه، درگیریهای سیاسی. سیاست که دست از سرم برنمیداشت و تعقیبم میکرد. سیاستی که از آن نفرت داشتم و با اینحال از آن گریزی هم نداشتم.
در این ماجرای زندگی، خشن شدم، یادگرفتم که برای کسب حق خودمان، باید اصرار کنم. پرخاش کنم. مراقب باشم. تا سرم کلاه نرود. تا حق فرزندانم ضایع نشود. دوستان و دشمنان را شناختم. آنها که به مصلحت نزدیک شدند و با ترفندهای گوناگون سیاسی، دوری گزیدند و هم چنین دوستیهای پایداری که رنگ زمانه و ریای مصلحت را نمیپذیرفت. چهرههای بی نام و نشانی که مرا در عشقشان به علی و وفاداریشان در دوستی، شگفت زده کردند.
دوستان! امروز باز سالگرد شهادت علی شریعتی همسر من است. و من پس از اینهمه سال تنهایی، این کوله بار تجربههای تلخ، باز هم میبینم که در این بیست و شش سال، ما تنها نبوده ایم. علی تنها نبوده است و این مجلس، و همهی مجالسی که در این سالها برگزار شده، نماد آن است که مردم، علیرغمِ مصلحت زمانه و سیاست روز، چهرههای صادق خود را باز میشناسند و فراموش نمیکنند. و سرنوشت من، سرنوشت بسیاری از زنان این ملت است. زنانی که اسمشان شاید در کتابها نباشد، در تاریخ نماند، در تقویمها نشانی نداشته باشند اما، در زندگی و در جان همهی لحظاتی که تاریخ ما را میسازند، حضور دارند. و تاریخ مذکر ما بی حضورشان عقیم میماند!
تاریخ انتشار : ۲۹ / ۳ / ۱۳۸۲
منبع : وبلاگ دکتر شریعتی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویرایش : ۰ بار / شروین