مراد از عنوان فوق نوعی از "خرد" است که از جانب دکتر شریعتی در بخشی از درسگفتارهای او مورد عنایت بود، و به عنوان تجویزی برای دردهای انسان دردمند در جامعهای نابسامان ارائه میشد. البته برجسته کردن این "خردِ تجویزی" بهمفهوم نفی یا کوچک شمردن سایر تجلیات عقلانی نبوده و نیست. یا به این معنا نیز نیست که وی خود را بینیاز از دیگر انواع خرد میداند، و حتی بهگونهای پارادوکسیکال از آنها بهره نبرده است. به همین دلیل روش شریعتی در بررسیی موضوعات مورد نظر، شیوهای ترکیبی است. به همین جهت، محصول اندیشگیی او بهروی سنتزهای نوین گشاده و باز است، و کمتر به انجزام گرایش دارد. او با تواضع در جاجای نوشتارهای خود نشان داده است که: "گر تو بهتر میزنی، بستان بزن". او به شدت با سخنان "بسته"، "ایدههای بستهبندیشده"، "جهاننگریی بسته"، "جامعهی بسته"، و هرچه مانع پویایی است، در چالش بود. پوینده و جستجوگر بود، و به قطعیت تمکین نمیکرد. "ضریب احتمال در گفتار" را بهخوبی مراعات میکرد.
اندیشهی شریعتی در دوران حیات او با سه نوع دگماتیزمِ داعیهدار تزاحم پیدا کرد: ۱. تحجر مذهبی ۲. تحجر مکانیکی* ۳. تحجر نژادی، که ذکر هرکدام از اینها قصهای است طویل. پرسشانگیزیهای او موجب آشفته شدن جریانهای سهگانهی فوق در جهتهای متنافر و متناقض شد. چونکه: "منجزم از سئوال بیزار است/ پای او سست و جان وی زار است". برای نمونه سئوالات بیجواب شریعتی را یکی از عوامل بسترساز برای تغییر ایدئولوژی در یک سازمان مذهبی، قبل از انقلاب، برآورد میکردند. جرماش تشویش اذهان آرمیده در دامن "ایسمها" و "سنتها" بود.
دین در سنتِ عرب، و در اصل، به معنای "عادت" است، که در کاربُرد بعدیی آن به مانکِ "اطاعت"، و سپسترها، به معنی "اسلام" بهکار رفته است.** خدای این سنت نیز تصویری است از پیری آسماننشین، با عادتهای خاص خویش، که سنن او بهشمار میآیند. این عادتها به تعبیر اشاعره بسته به مقتضای خواست او است. این مفهوم از دین، در سنتِ ماقبل اسلام، به حوزههای مسلمین تداوم یافت، و "عادت، سنت" نزد آنها مساوی دین است. شریعتی بدین مفهوم ابداً دیندار نیست. ترکیبِ اندیشهی شریعتی با دینِ تحجّر، فاجعهای است که از جانب دینفروشان، سالهاست که در دستور کار قرار گرفته است.*** بر سر این توطئه باید همان "نه"ی بزرگ شریعتی را فریاد زد.
ارجاعات شریعتی به سنت، نه برای تمکین در برابر آن، بلکه برای تسخیر آن است. وی به درون دژ سنت رخنه میکند، تا آنرا مسخّر سازد، نه اینکه به حبس آن درآید. به تاریکنای آن راه میبرد، تا سِحر این قتّاله را باطل کند، و افسون این "مسجد مهمانکُش" را برملا نماید، و زیجِ کاهنانِ دینساز را برهم زند: "نقشهای کاهن و پاپا شکست/ رشتههای ساحران ازهم گسست" (اقبال). او پرتوی از خدای محوّلِ حال بود: "چون به جان در رفت، جان دیگر شود/ جان چو دیگر شد، جهان دیگر شود" (اقبال). او شوق تفجیر سنگوارگی است. در جانهای افسرده نفوذ میکرد، و آنها را میشکوفاند. به تعبیر اقبال: "سبزه بر دینِ نموّ روئیده است/ پایمال از ترک آن گردیده است". اینجا با پارادوکسی زیبا مواجهیم: "دینِِ نموّ". عادتِ بالیدن و هنگامهی "رویش".
خدایش به تعبیر مولتمان، خدای کوچندگان بود. هر روز در "وضعیتِ آستانهای"، بدیع و تازه. خدای "بدعت"، که در مذهبِ متشرعین کفر محسوب میشود. پیاماش: "کوچندگی، کوشندگی / رَستن ز بندِ بندگی". او چشم بر افق گام برمیداشت. نگاهاش افقی بود. سر بههوا نبود. مرکبِ اندیشه را در آسمان اوهام نمیچرانید. بینشاش رابطهای وثیق با محیط داشت. از جهانبینی و محیط میگفت.
انواع خرد
در درسگفتارهای شریعتی طیفی از عقلانیت طرح شده است که با مراجعه به مجموعه آثار او میتوان به آنها دست یافت. اما در اینجا بهطور مجمر تمرکز بر آنگونه از "خرد" است که ممدوح شریعتی است. آنهم به این دلیل که به باور وی این خرد، خردی یارمند است. چون زمینه و بستری را مهیا میسازد تا دانههای دانش، که در جانها نشسته است، از افسردگی و ایستایی رها شده، و شوق نموّ پیدا نموده، صاحب دست و پای رفتن شوند. یعنی آن نیرویی که به هر کس شهامت تجربه کردن میدهد. روشنگرِ دل و دماغ است: "قوّتم بخشید و دل را نور داد / نور دل مر دست و پا را زور داد" (مولوی). به تعبیری، این خرد همچون رشتهای شیرازهبندِ همهی دانشها است. گویی بهگونهای حکیمانه آنها را بههم نزدیک میکند، و مانع پراکندگیی این گُوهرهایِ اجلالیِ تجربهی بشری در سپهرهای گوناگون میشود. این خرد به جُستن دعوت میکند، به آزمون دل میدهد، و به خطای آموزنده ارج مینهد. زیرا بهعبارتی، علم، جمعبندیی خطاها است.
این خرد به راه نو و نگاه نو فرا میخواند. از دریوزه نکردنِ چشم میگوید. از جهان را به چشم خود دیدن صحبت میکند. همچنانکه اقبال گفت: "نکردم از کسی دریوزهی چشم/ جهان را جز به چشم خود ندیدم". این خرد به روشنایی ندا میدهد. برآیند وجود انسانِ ذیالوجوه است: "دل از نور خرد کردم ضیاگیر/ خرد را بر عیار دل زدم من" (اقبال). این عقل هیچ عقالی را بر نمیتابد، و هیچ پردهای را بر دیدگان بشر نمیپسندد، و همزبان با جامی میسراید: "پرده بر چشم جهانبین مپسند/ هرچه پرده است، ازو دیده ببند". سرمهی توحیدیی این کحّالِ حال، دیدگان را از علت و اعتلالِ تنگنا شفا میبخشید، و چشمان را دریایی میساخت: "عارفان را، سرمهای هست، آن بجوی / تا که دریا گردد، این چشمِ چو جوی" (مولوی). گویی آن دوایی نورساز بود.
منظومهی فکرش بر گِرد خورشید انسانیت میچرخید. همهچیز، در رابطه با آن، معنوی یا انسانی میشد: "باده در جوشش گدای جوش ما / چرخ در گردش گدای هوش ما" (مولوی). او صاحبِ نگاهی موزون و ادراکی اکمل و نه کامل بود. یعنی برخوردی تکمیلی با دیگران داشت. در بادی امر، کسی بر بزرگیی "مردمکاش" ره نبرد. هنوز هم برخی از کرسیداران کوچکاش میشمرند. اما بهقولِ مولانا: "مردماش، چون مردمک، دیدند خُرد / در بزرگیی مردمک، کس ره نبرد". مردمک با اوزانِ متریک سنجیده نمیشود، و بزرگی و کوچکیی آن به فراخنای طیلسان نیست. چه زیبا سروده است سعدی: "سودی نکند فراخنای بر و دوش /گر آدمییی، عقل و هنر پرور و هوش". او کویر میهن را با خون دیده و اشکِ قلم آب داد، تا شاید بذرهای مستعد روئیدن، نیروی رُستن پیدا کنند. او دیدهی ستم را تاری، و نگاه مردم را یاری شد.
کدامین است آن خرد؟ آن خرد، قطرهای است که نشان از دریای عقول دارد، و خبر از رنگینکمانی میدهد که در این واژهها مدغم است: "خرد شورانگیز". "عقلِ عارفانه یا به تعبیر حافظ عقل مشکینمشام". "عقل سرخ". "خرد زیستن". "عقلِ مستشار"(۱). "عقلِ ایثارپذیر"(۲). "خردِ عشقآموز". "عقلِ پیمانیاد". "خردِ عقلافزا". "عقلِ زیبا"(۳). "عقل از روح محظوظ شده". "عقل نفیس". "عقلِ دامبین". "عقل یا فنِ رهایی"(۴). "عقلِ پیشرو و شریف". "دانشِ جوشان"(۵). "عقل اندیشهزا". "عقل کهنبار یا تعقل تاریخی". "سیلابِ حکمت"(۶). "عقلِ حیرتخوار". "خردِ بیقرار"(۷). "عقلِ نورده و تابان"(۸). "عقلِ باز"(۹). "عقلِ نیکبین"(۱۰). "عقل صبراندیش"(۱۱). "عقل خوشنهاد"(۱۲). "خردِ صائب"(۱۳). "خرد آزمونگرِ اخلاقیی وجودی". "خردی که پای بر فرق علتها نهد"(۱۴). "عقل دوستیجو"(۱۵). "خرد جمعی"(۱۶). "عقل عدلجو"(۱۷). "عقلِ فردانگر و خردِ ابدپو"(۱۸). "عقل منتقد"(۱۹). "عقل ره بردن"(۲۰). "عقلِ شرق و غرب"(۲۱). "عقل ظلمتسوز"(۲۲). "عقل قابل کشت در همین آب و خاک"(۲۳). "عقلِ راد که در آن صد گشادگی است". "عقل پندتوز"(۲۴). "عقل نافذ و با رسوخ"(۲۵). "عقلِ ندرتکوش و گردونتاز"(۲۶). "عقلِ کلانکار"(۲۷). "عقل غلط سیر"(۲۸). "عقل بلند دست"(۲۹). "عقل ادب خوردهٔ دل"(۳۰). "خرد زُناری"(۳۱). "عقل در جوگر"(۳۲). "خرد بردبار"(۳۳). "عقل طبیعتشناس"(۳۴). "عقلِ تیز"(۳۵). "عقل مشعبد ستیز"(۳۶). "عقل ارجمند"(۳۷). "خرد رهنما و دلگشا"(۳۸). "خرد رازجو"(۳۹). "خرد کینناپذیر"(۴۰). "خردِ آموزگار"(۴۱). "خرد روشنگر"(۴۲). "خرد مداراگر"(۴۳). "خرد آبی"(۴۴). "خرد خود ناشیفته"(۴۵). "خرد آزاد"(۴۶). "خرد جانجوشن"(۴۷). "خرد مسیحایی"(۴۸). "خرد روانپرور"(۴۹). "خرد شادوار"(۵۰). "خرد مهرپرور"(۵۱). "خردِ پختهکار"(۵۲). "خرد راستیپرور"(۵۳). "خردِ اژدها بشکرد"(۵۴). "آئینِ خرد"(۵۵). "خرد برتریناطلب"(۵۶). "خرد جانشوی"(۵۷). "عقل گرانجان"(۵۸). "عقلِ شاهین"(۵۹). "دانشِ تغییر و علمِ شدن". در یککلام: "خرد توسعهی فرهنگِ انسانی". دعوت به توسیع انسانیت.
شریعتی فرهنگورز بود، و فرهنگیکار. اما در آن برههی درخششاش، بیش از هر سیّاسیای بر سیاست کشورش تأثیر گذاشت. چون برخلاف بعضی اقاویل، فرهنگ اعم بر سیاست است، و نه در تنافر با آن. یا آنچنان که برخی از مدّعیان اظهار میکنند، سدِ سکندری بین ایندو دایرهی متداخل وجود ندارد. در دوران فرهنگِ سیاستزدایی، آنگونه از حوزهی سیاست و کار سیاسی سخن میرود، که گویی سیاست متعلق به قوم یأجوج و مأجوج است، که باید ذیالقرنینی برآید و دیواری آهنین برگرد آن بکشد، تا وادی مقدس و اهوراییی "فرهنگ" محفوظ بماند. این منادیان فرهنگ، بهجای آسیبشناسیی کار سیاسی، دعوت به سیاستگریزی میکنند، و بدین ترتیب آب به آسیاب فرهنگستیزان، یعنی مستبدان، میریزند.
توسعهی فرهنگی امری هولستیک است که موجب پایداریی توسعه در سایر حوزهها است. اگر چنین نباشد، آب در هاون کوبیدن است. در جوامع استبدادزده هر حرکتِ فرهنگیِ زایندهای به مذاق حکاّم خوش نمیآید، و لاجرم تبدیل به چالشی سیاسی میگردد. بنابر تعریفی از فرهنگ، ماحصل مواجهی انسان و جهان، فرهنگ نام دارد. خردی که هم میوهی فرهنگ و هم دانهی رویش فرهنگ است، حاصل دیالوگ انسان با انسان، و تعامل انسان و هستی است.
خرد شریعتی مُهر "خردِ شدنِ انسان" را بر خود دارد. خردِ تغییر است. تعادل قوا را میبیند، و مکانیسم آنرا بهخوبی میشناسد، اما تسلیم معادلهی قوا نمیشود. به نرمیی حیات، و همچون ریشهای نازک، در میانهی رخنههای صخرههای مهیب نفوذ میکند، و بر سختی حَجَر و قساوتِ تحجر فائق میآید. با ابریشم اندیشه، سنگِ ستمپیشگان را مهار میکند: "آنچه حق آموخت کرم پیله را/هیچ پیلی دانَد آنگون حیله را"(مولوی).
خردِ شدن یا خردِ فرهنگی، فرهنگِ سیاسی را تغییر میدهد. مناسبات انسانی را متحول مینماید. نگاهها را میشوید. آدم را از بندگی نظامهای سلطه رها میکند. انقلابی در پارادایمهای مسلط است. این خرد، اسارت در قفس آهنین شرعیت را بر نمیتابد. چون "پرواز" و "قفس"، یا "ایستایی" و "حرکت"، دو مفهوم متنافیاند. این خرد چون شهبازی است که خود صیاد طیور عقول الهی است. سروش وحی را بهمثال گنجشکی در چنگال خود دارد. بهقولِ اقبال لاهوری: "میتوان جبریل را گنجشک دستآموز کرد/شهپرش با موی آتش دیده بستن میتوان". شریعتی اندیشه را اسیر هیچ شرعی نمیپسندید.
خرد شریعتی همچون لوحی است که برآن میتوان مشق اندیشه کرد. بهقولِ مولانا "لوح محفوظ" خاصیتِ درسآموزیی هر روزه دارد: "چون مَلِک از لوح محفوظ آن خرد/هر صباحی درس هر روزه برد". لوح خرد شریعتی نیز در قد و قواره خود خاصیتِ آئینگی دارد. در آن میتوان خود را دید و به نقد نشست. دستگاه مفهومیی (Conceptual frame work) او کماکان آموزنده و سازنده است. خردش نغمهساز نوای نوع بشر و آوای سنتشکنِ پیامبران است: "هرکه روانش ز جهالت بری است/نغمهی او نغمهی پیغمبری است"(بهار). عقلانیتاش بوی از گلشن عقل دارد، و بهار عشق و مهر و عرفان را فرا میخواند.
پاورقی :
* تعبیر از ماکس وبر
** تفسیر مجمعالبیان، طبرسی جلد۲ / صفحه ۲۳۴
***علی خامنهای در سال شصت در مصاحبهای طرح این ترکیب را چنین بیان کرد: "ترکیبی از زیباییهای شریعتی با بتون آرمه اندیشه اسلامی مطهری به وجود بیاوریم." برای ملاحظه این مصاحبه به آدرس اینترنتی زیر مراجعه شود:
http://www.bahaneh.net/hall/topic_show.php?t=12531
۱. مشورت با عقل کردم، گفت: حافظ! میبنوش / ساقیا میده به قول مستشار معتمن (حافظ)
عقل قوت گیرد از عقل دگر / نیشکر کامل شود از نیشکر (مولوی)
۲. گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد / عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند (حافظ)
۳. از عدم چون عقل زیبا رو گشاد / خلعتاش داد و هزارش نام داد (مولوی)
۴. بحث عقل است این چه عقل آن حیلهگر / تا ضعیفی ره برد آنجا مگر (مولوی)
مکر آن باشد که زندان حفره کرد / آنک حفره بست آن مکریست سرد (مولوی)
چونی ای دریای عقل ذوفنون / این چه بهتان است بر عقلت جنون (مولوی)
۵. چون ز سینه آب دانش جوش کرد / نَه شود گَنده، نَه دیرینه، نَه زرد (مولوی)
۶. گوشتپاره که زبان آمد، ازو / میرود سیلاب حکمت همچو جو (مولوی)
سوی سوراخی که ناماش گوشهاست / تا به باغ جان که میوهش هوشهاست (مولوی)
۷. چون بدید آن چشمهای پر خُمار / که کند عقل و خرد را بیقرار (مولوی)
۸. عقل باید نورده چون آفتاب / تا زند تیغی که نبود جز صواب (مولوی)
چون ندارم عقل تابان و صلاح / پس چرا در چاه نندازم سلاح (مولوی)
۹. عقل، چون باز است، صیاد و جره / گر ببندی پای او، گردد وره
۱۰. حرص تازد بیهده سوی سراب / عقل گوید نیکبین که آن نیست آب (مولوی)
۱۱. هم به طبع آور به مردی خویش را / پیشوا کن عقلِ صبراندیش را (مولوی)
۱۲. لطف عقل خوشنهاد خوشنسب / چون همه تن را در آرد در ادب (مولوی)
۱۳. وهم افتد در خطا و در غلط / عقل باشد در اصابتها فقط (مولوی)
۱۴. چون دوم بار آدمیزاده بزاد / پای خود بر فرق علتها نهاد (مولوی)
۱۵. عقل درّاک از فراق دوستان / همچو تیرانداز اشکسته کمان (مولوی)
۱۶. عقل با عقل دگر دوتا شود / نور افزون گشت و ره پیدا شود (مولوی)
۱۷. عقل باشد آمنی و عدلجو / بر زن و بر مرد، اما عقل کو؟ (مولوی)
۱۸. کیست بوی گُل، دمِ عقل و خرد / خوش قلاووز ره ملکِ ابد (مولوی)
۱۹. او به بینی بو کند، ما با خرد / هم ببوییمش به عقل منتقد (مولوی)
۲۰. عقل باشد مرد را بال و پری / چون ندارد عقل، عقل رهبری (مولوی)
۲۱. عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق / روحها را میزند صد گونه برق (مولوی)
۲۲. در شب تاریک جوی آن روز را / پیش کن آن عقل ظلمتسوز را (مولوی)
۲۳. ما کجا بودیم کان دیّان دین / عقل میکارید اندر آب و طین (مولوی)
۲۴. آمدند از رغم عقل پندتوز / در شب تاریک بر گشته ز روز (مولوی)
۲۵. گفت عقل هرکه را نبود رسوخ / پیش عاقل او چو سنگ است و کلوخ (مولوی)
۲۶. عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست / هیچ میدانی که این اعجاز چیست (اقبال)
۲۷. زهره گرفتار من، ماه پرستار من / عقل کلان کار من، بهر جهان دار وگیر (اقبال)
۲۸. کجا آن لذتِ عقلِ غلط سیر / اگر منزل ره پیچان ندارد (اقبال)
مزی اندر جهانی کور ذوقی / که یزدان دارد و شیطان ندارد (اقبال)
۲۹. با نوریان بگو که عقل بلند دست / ما خاکیان به دوش ثریا سوارهایم (اقبال)
۳۰. نقشی که بستهای همه اوهام باطل است / عقلی بهمرسان که ادب خوردهٔ دل است (اقبال)
۳۱. خرد در لامکان طرحِ مکان بست / چو زُناری زمان را بر میان بست (اقبال)
۳۲. رزق اگر چند بیگمان برسد / شرط عقل است جستن از درها (سعدی)
۳۳. ستون خرد، بردباری بود / چو تندی کند، تن به خواری بود (فردوسی)
۳۴. امید عافیت آنگه بود موافق عقل / که نبض را به طبیعتشناس بنمایی (سعدی)
۳۵. هوی و هوس را نماند ستیز / چو بینند سرپنچهٔ عقل تیز (سعدی)
۳۶. نه آیین عقل است و رای خرد / که دانا فریب مشعبد خورد (سعدی)
۳۷. گویی کدام؟ روح که در کالبد دمید / یا عقل ارجمند که با روح یار کرد (سعدی)
۳۸. خرد رهنمای و خرد دلگشای / خرد دست گیرد به هردو سرای (فردوسی)
۳۹. بداند تن خویش را در نهان / به چشم خرد جُست راز جهان (فردوسی)
۴۰. سر مرد جنگی خرد نسپرد / که هرگز نیامیخت کین با خرد (فردوسی)
۴۱. همیشه بُدی شاد و بِه روزگار / روان را خرد بادت آموزگار (فردوسی)
۴۲. هر آن مغز کو را خرد روشن است / ز دانش یکی بر تنش جوشن است (فردوسی)
۴۳. مدارا خرد را برابر بود / خرد بر سر دانش افسر بود (فردوسی)
۴۴. خرد همچو آب است و دانش زمین / بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین (فردوسی)
۴۵. چو بر دانش خویش مهرآوری / خرد را ز تو بگسلد داوری (فردوسی)
۴۶. نگه کن بدین نامهٔ پندمند / مکن چشم و گوش و خرد را ببند (فردوسی)
۴۷. روان تو دارنده روشن کُناد / خرد پیش جان تو جوشن کُناد (فردوسی)
۴۸. مسیح پیمبر چنین کرد یاد / که پیچد خرد چون به پیچی ز داد (فردوسی)
۴۹. چنین داد پاسخ کهای بیخرد / نداری خرد کو روان پرورد (فردوسی)
۵۰. بد و نیک بر ما همی بگذرد / نباشد دژم هر که دارد خرد (فردوسی)
۵۱. بر آن برزو و بالا و آن خوب چهر / تو گفتی خرد پروریدش به مهر (فردوسی)
۵۲. بگویم بدو آنچه گفتن سزد / خرد، خام گفتارها را پزد (فردوسی)
۵۳. که با فر و برزست و بخش و خرد / همی راستی را خرد پرورد (فردوسی)
۵۴. همان کن کجا با خرد درخورد / دل اژدها را خرد بشکرد (فردوسی)
۵۵. خرد را و دین را رهی دیگر است / سخنهای نیکو به بند اندر است (فردوسی)
چو همره کنی جنگ را با خرد / دلیرت ز جنگآوران نشمرد
۵۶. فزونی نجست آنک بودش خرد / بد و نیک بر ما همی بگذرد (فردوسی)
۵۷. پدر همچنان راه ایشان بجست / به آب خرد جان تیره نشست (فردوسی)
۵۸. عقل گرانجان پی برهان گرفت / رهزن حس ره به دل و جان گرفت (بهار)
۵۹. ندانی چیست تحقیق ترازو / که میسنجد عمل بیدست و بازو (شبستری)
بُوَد شاهین آن عقل ای برادر / که پیدا میکند هم خیر و هم شر