مجموعه آثار ۱۳
21_05_2014 . 18:35
#1
مجموعه آثار ۱۳
هبوط _ کویر





فصل‌های کتاب

هبوط
کویر ۱
کویر ۲
کاریز
نامه‌ای به دوست
دوست داشتن از عشق برتر است
معبودهای من
تراژدی الهی
در باغ ابسرواتوار
عشق فرزند
معبد
نوروز
آدم‌ها و حرف‌ها
سرود آفرینش
انسان، خداگونه‌ای در تبعید
توضیحی درباره سرود آفرینش
توتم‌پرستی
دوستان عزیزم


ـــــــــــــــــ
.
21_05_2014 . 19:38
#2
دوست داشتن از عشق برتر است



نام مقاله : دوست داشتن از عشق برتر است

موضوع : تحلیلی از عشق و دوست داشتن

منبع : مجموعه آثار ۱۳ / ص ۲۹۳


کتابِ "هنر عشق ورزیدن" را می‌خواندم، که در آن، اریک فروم، با سر هم کردنِ حرف‌های کسانی چون کنتی و کی‌یر که‌گارد و سارتر و کامو، می‌کوشد تا به نفعِ "اومانیسمِ" گله‌گشادی که تبلیغ می‌کند، عشق‌ها را توجیه و تفسیر کند، و با بیانِ زیبا، و روانکاوی‌ی هنرمندانه‌ای که دارد، به "تحلیلِ ارشادی"ی عشق‌ها، به سودِ "بشریتِ" و به نفعِ "اجتماع"! بپردازد. من، در فهرستِ جامعی، که او، از همه‌ی انواعِ عشق‌ها داده است، از عشقِ زن و مرد و مردم و وطن و پدر و فرزند و انسان و خدا...، هرچه گشتم، آنچه را، که دلِ من، سال‌ها است با آن آشنا است، نیافتم، و آن، تنها عشقی است که "زاده‌ی انسان" است، که دیگر عشق‌ها، همه، تحمیلی‌ی طبیعت است، و مقتضای خلقت، چه، این معشوق‌ها را، همه، طبیعت برای ما تعیین می‌کند، و غریزه، که مأمورِ وی است، ما را، بی‌خویشتن، وامی‌دارد که، عشق بورزیم، و تنها، یک عشق است که، آن "منِ ناب و آزاد و صمیمی"ی انسانی، آن خودِ خودِ ما، بی‌تحمیل طبیعت، و بی‌اقتضای مزاج و مصلحت و منفعت، "انتخاب" می‌کند، و آن، کششِ اسرارآمیزِ دو روحی است، که طعمِ مرموزِ خویشاوندی‌ی شگفتی را، که ریشه در جهانی دیگر دارد، از یکدیگر می‌چشند، و رنگِ هم‌نژادی‌ی ماورايی‌یی را، در سیمای هم می‌بینند، و هم‌چون دو هم‌وطن، ناگاه، در این کشورِ غریبِ زندگی، به تصادفی، بر سرِ راهِ یکدیگر قرار می‌گیرندِ و در نخستینِ دیدار، یکدیگر را "باز می‌شناسند"، و هر لحظه، خطوطِ آشنايی و خویشاوندی‌ی عمیق و روشنی، که کتمان‌ناپذیر است، در هم می‌خوانند، و پیوندی این‌چنین، نه از آن گونه عشق‌ها است، که به چشمِ اریک فروم آید، که اومانیست است، و اومانیست، به‌هرحال، یک کلی‌نگرِ سادهِ خوش‌قلبی است، و از آنچه در برخی "درون‌ها" می‌گذرد، چه خبر دارد؟ و چه می‌داند که، از آن عشق‌ها، که همه حیله‌هايی است تا بشر را کارگزارِ طبیعت کنند، و خدمتگزارِ اجتماع، عشقِ بزرگ‌تری نیز وجود دارد، که هم‌چون دیگر عشق‌ها، ابزارِ کار نیست، و آن، عشقِ انسان به انسان، عشقِ یک روح به یک روح است. یک روحِ تنها و نیازمند به یک روحِ زیبا و نفیس و ثروتمند، عشقِ یک "خویشاوند" به "خویشاوندِ" خود، در این انبوهِ خلق، که هم‌چون حشرات، از زمین می‌رویند، و هر یک، به "مصلحتی"، در این "روزمرگی"ی آلوده، در هم می‌لولند و می‌میرند.

دریغم آمد، که آن را نیز، "عشق" بنامم، که شاعران آلوده‌اش کرده‌اند. خواستم "ارادت" بخوانم، ملاها به حماقت‌اش کشانده‌اند. گفتم بهترین کلمه در اینجا "خویشاوندی" است، خویشاوندی‌ی دو روح، دو بیگانه. با لطافتِ زیبايی، که در ساختمانِ این کلمه است: "خویش" و "وند"! ترسیدم که نفهمند. به‌هرحال می‌گویم: دوست داشتن. و مقصودم، عشق و ارادت و ایمانِ دو روحِ آشنای خویشاوند است. دو "انسانی" که، جز آن خمیره‌ی صمیمی و ناب و منزهی، که "منِ انسانی‌ی خالصِ" هر کسی را می‌سازد، هیچ مصلحتی، و ضرورتی، آنان را به یکدیگر نمی‌پیوندد، پیوندی که، نه طبیعت، نه خلقت، بلکه، تنهايی، میانِ دو تنهای خویشاوند، بسته است، و... نمی‌دانم چه بگویم؟

به‌هرحال، آنچه که من، از ماسینیون، در مغزِ استخوانم، در عمقِ فطرتم، احساس می‌کنم. آن که در حیات‌اش احساس می‌کردم، هر روز، دست در دستِ او، به آن "نمی‌دانم کجايی"، که همواره حسرتِ دور افتادن‌اش را داریم، نزدیک‌تر می‌شوم، و در نگاه‌اش، آن "نمی‌دانم که"ای را، که همیشه در انتظارِ باز یافتن‌اش، بی‌آرام‌ایم، می‌بینم، و اکنون، پنج سال است که، هر روز، در مرگ‌اش، عزادارتر می‌شوم، و هر چه می‌گذرد، به روزِ آن "واقعه" نزدیک‌تر.

او بود که، به من آموخت که:

دوست داشتن، از عشق، برتر است. عشق، یک جوششِ کور است، و پیوندی از سرِ نابینايی. اما، دوست داشتن، پیوندی خودآگاه، و از روی بصیرتِ روشن و زلال. عشق، بیش‌تر از غریزه آب می‌خورد، و هرچه، از غریزه سر زند، بی‌ارزش است، و دوست داشتن، از روح طلوع می‌کند، و تا هرجا که، یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز، همگام با آن، اوج می‌یابد.

عشق در غالب دل‌ها، در شکل‌ها و رنگ‌های تقریباً مشابهی، متجلی می‌شود، و دارای صفات و حالات و مظاهرِ مشترکی است، اما، دوست داشتن، در هر روحی، جلوه‌ای خاصِ خویش دارد، و از روح رنگ می‌گیرد، و چون روح‌ها، برخلاف، غریزه‌ها، هرکدام، رنگی و ارتفاعی و بعدی، و طعم و عطری ویژه‌ی خویش دارد، می‌توان گفت که، به شماره‌ی هر روحی، دوست داشتنی هست.

عشق، با شناسنامه بی‌ارتباط نیست، و گذرِ فصل‌ها، و عبور سال‌ها، بر آن، اثر می‌گذارد، اما، دوست داشتن، در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند، و بر آشیانه‌ی بلندش، روز و روزگار را، دستی نیست...

عشق، در هر رنگی و سطحی، با "زیبایی"ی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد. چنان‌که، شوپنهاور می‌گوید: "شما بیست سال بر سنِ معشوق‌تان بیفزايید، آنگاه، تأثیرِ مستقیمِ آن را، بر روی احساس‌تان، مطالعه کنید"! اما، دوست داشتن، چنان در روح غرق است، و گیج و جذبِ "زیبايی‌های روح"، که زیبايی‌های محسوس را، به گونه‌ای دیگر، می‌بیند.

عشق، طوفانی و متلاطم و بوقلمون‌صفت است، اما، دوست داشتن، آرام و استوار و پروقار و سرشارِ از نجابت.

عشق، با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به‌طول انجامد، ضعیف می‌شود، اگر تماس دوام یابد، به ابتذال می‌کشد، و تنها، با بیم و امید، و تزلزل و اضطراب، و "دیدار و پرهیز"، زنده و نیرومند می‌ماند. اما، دوست داشتن، با این حالات ناآشنا است، دنیایش، دنیای دیگری است.

عشق، جوششی یک‌جانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد که کیست؟ یک "خودجوشی‌ی ذاتی" است، و ازین رو، همیشه اشتباه می‌کند، و در انتخاب، به سختی می‌لغزد، و یا همواره، یک‌جانبه می‌ماند. و گاه، میان دو بیگانه‌ی ناهمانند، عشقي جرقه می‌زند، و چون در تاریکی است، و یکدیگر را نمی‌بینند، پس از انفجارِ این صاعقه است که، در پرتوِ روشنايی‌ی آن، چهره‌ی یکدیگر را می‌توانند دید، و در اینجا است که، گاه، پس از جرقه زدنِ عشق، عاشق و معشوق، که در چهره‌ی هم می‌نگرند، احساس می‌کنند که، هم را نمی‌شناسند، و بیگانگی و ناآشنايی‌ی پس از عشق، که دردِ کوچکی نیست، فراوان است.

اما، دوست داشتن، در روشنايی ریشه می‌بندد، و در زیرِ نور، سبز می‌شود، و رشد می‌کند، و ازین رو است که، همواره، پس از آشنايی، پدید می‌آید، و در حقیقت، در آغاز، دو روح، خطوطِ آشنايی را، در سیما و نگاهِ یکدیگر، می‌خوانند، و پس از "آشنا شدن" است که، "خودمانی" می‌شوند ـ دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عین رودربایستی‌ها احساس خودمانی بودن کنند، و این حالت، به قدری ظریف و فرار است، که به سادگی، از زیرِ دستِ احساس و فهم می‌گریزد ـ و سپس، طعمِ خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی، از سخن و رفتار و آهنگِ کلامِ یکدیگر، احساس می‌شود، و از این منزل است که، ناگهان، خودبخود، دو هم‌سفر، به چشم می‌بینند که، به پهن‌دشتِ بی‌کرانه‌ی مهربانی رسیده‌اند، و آسمانِ صاف و بی‌لکِ دوست داشتن، بر بالای سرشان خیمه گسترده است، و افق‌های روشن و پاک و صمیمی‌ی "ایمان" در برابرشان باز می‌شود، و نسیمی نرم و لطیف ـ هم‌چون روحِ یک معبدِ متروک، که در محرابِ پنهانی‌ی آن، خیالِ راهبی بزرگ، نقشِ بر زمین شده، و زمزمه‌ی دردآلودِ نیایش‌اش منار‌یه تنها و غریب آنرا به لرزه می‌آورد ـ هر لحظه، پیامِ الهام‌های تازه‌ی آسمان‌های دیگر و سرزمینهای دیگر و عطرِ گل‌های مرموز و جان‌بخشِ بوستان‌های دیگر را به همراه دارد، و خود را، به مهر و عشوه‌ای بازیگر و شیرین و شوخ، هر لحظه، بر سر و روی این دو می‌زند.

عشق، جنون است، و جنون، چیزی جز خرابی و پریشانی‌ی "فهمیدن" و "اندیشیدن" نیست. اما، دوست داشتن، در اوجِ معراج‌اش، از سرحدِ عقل فراتر می‌رود، و فهمیدن و اندیشیدن را نیز، از زمین می‌کَند، و با خود به قله‌ی بلندِ اشراق می‌برد.

عشق، زیبايی‌های دلخواه را، در "معشوق" می‌آفریند، و دوست داشتن، زیبايی‌های دلخواه را، در "دوست" می‌بیند، و می‌یابد.

عشق، یک فریب بزرگ و قوی است، و دوست داشتن، یک صداقتِ راستین و صمیمی، بی‌انتها و مطلق.

عشق، در دریا غرق شدن است، و دوست داشتن، در دریا شنا کردن.

عشق، بینايی را می‌گیرد، و دوست داشتن می‌دهد.

عشق، خشن است و شدید، و در عینِ حال، ناپایدار و نامطمئن، و دوست داشتن، لطیف است و نرم، و در عینِ حال، پایدار و سرشارِ اطمینان.

عشق، همواره با شک آلوده است، و دوست داشتن، سراپا یقین است و شک‌ناپذیر. از عشق، هرچه بیش‌تر می‌نوشیم، سیراب‌تر می‌شویم، و از دوست داشتن، هرچه بیش‌تر، تشنه‌تر. عشق، هرچه دیرتر می‌پاید، کهنه‌تر می‌شود، و دوست داشتن، نوتر. عشق، نیرويی است در عاشق، که او را به معشوق می‌کشاند. و دوست داشتن، جاذبه‌ای است در دوست، که دوست را به دوست می‌برد. عشق، تملکِ معشوق است، و دوست داشتن، تشنگی‌ی محو شدنِ در دوست.

عشق، معشوق را مجهول و گمنام می‌خواهد، تا در انحصارِ او بماند، زیرا، عشق جلوه‌ای از خودخواهی و روحِ تاجرانه یا جانورانه‌ی آدمی است، و چون، خود، به بدی‌ی خود آگاه است، آن را، در دیگری که می‌بیند، از او بیزار می‌شود، و کینه برمی‌گیرد. اما، دوست داشتن، دوست را محبوب و عزیز می‌خواهد، و می‌خواهد که، همه‌ی دل‌ها، آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند. که دوست داشتن، جلوه‌ای از روحِ خدايی و فطرتِ اهورايی‌ی آدمی است، و چون، خود، به قداستِ ماورايی‌ی خود بینا است، آن را، در دیگری که می‌بیند، دیگری را نیز دوست می‌دارد، و با خود آشنا و خویشاوند می‌یابد.

در عشق، رقیب، منفور است، و در دوست داشتن است که، "هوادارانِ کوی"اش را، چو جانِ خویشتن دارند"، که حسد، شاخصه‌ی عشق است، چه، عشق، معشوق را طعمه‌ی خویش می‌بیند، و همواره، در اضطراب است که، دیگری، از چنگش نرباید، و اگر ربود، با هر دو دشمنی می‌ورزد، و معشوق نیز، منفور می‌گردد، و دوست داشتن، ایمان است، و ایمان یک روحِ مطلق است، یک ابدیتِ بی‌مرز است، از جنسِ این عالم نیست.

عشق، ریسمانِ طبیعت است، و سرکشان را به بندِ خویش می‌آورد، تا، آنچه را آنان، خود، از طبیعت گرفته‌اند، بدو باز پس دهند، و آنچه را مرگ ستانده است، به حیله‌ی عشق، بر جای نهند، که عشق، تاوان‌دهِ مرگ است. و دوست داشتن، عشقی است که، انسان، دور از چشمِ طبیعت، خود می‌آفریند، خود بدان می‌رسد، خود آن را «انتخاب» می‌کند. عشق، اسارتِ در دامِ غریزه است، و دوست داشتن، آزادی از جبرِ مزاج. عشق، مأمورِ تن است، و دوست داشتن، پیغمبرِ روح. عشق، یک "اغفالِ" بزرگ و نیرومند است، تا انسان، به زندگی مشغول گردد، و به روزمرگی، که طبیعت سخت آن را دوست می‌دارد، سرگرم شود، و دوست داشتن، زاده‌ی وحشت از غربت است، و خودآگاهی‌ی ترس‌آورِ آدمی، در این بیگانه‌بازارِ زشت و بیهوده.

عشق، لذت جستن است، و دوست داشتن، پناه جستن. عشق، غذا خوردنِ یک گرسنه است، و دوست داشتن، "هم‌زبانی، در سرزمینِ بیگانه یافتن" است.

در تآتری، قهرمانی، در برابرِ پادشاه، برای نمایشِ تیزی و قدرتِ شمشیرش، میله‌ی فولادی را گذاشت، و با یک ضربه‌ی شمشیرش، دو نیم کرد، و همه به حیرت افتادند. پادشاه، حریرِ لطیف و نرمی را ـ که هم‌چون پاره‌ی ابرِ سپیدِ صبحگاهی، لطیف و سبک بود ـ به هوا رها کرد، و پرده‌ی حریر ـ در حالی‌که هم‌چون توده‌ی متراکمِ دودی در فضا، به آرامی و زیبايی و ظرافت یک روحِ سبک‌بار، باز می‌شد و می‌شکفت ـ پادشاه، به نرمی و آهستگی و وقار و اطمینان، شمشیرش را از میانه‌ی آن گذر داد، و بی‌آنکه احساس کمترین مقاومتی کند، پرده‌ی حریر دو نیم شد، و هر نیمه‌ای، در فضا، به سویی رفت، و از عبورِ شمشیر، از قلبِ پرده‌ی ابریشمی‌ی حریر، کمترین چینی بر آن نیفتاد، و گویی گذرِ شمشیر را، از میانه‌ی خویش، احساس نکرد، و شمشیر نیز، چنان می‌گذشت که، پنداری، از قلبِ پاره‌ابری، یا توده‌ی سپیدِ دودهای سیگارِ شاعری، غرقه در اثیرِ خیال، می‌گذرد!

آه! که عاجزم از "لف و نشر مرتب" ساختن، که عشق کدام شمشیر است، و دوست داشتن کدام شمشیر. معذورم دارید، که نمی‌توانم. من، حواری‌ی ماسینیون‌ام، که در برابرِ این جورِ چیزها، پریشان می‌شد. ظرافت، لطافت، هرچه رنگ و بو و طعمِ غیرمادی‌تر و غیرعادی‌تر و غیرزمینی‌تر و غیرمفیدتر دارد، روحِ او را به بازی می‌گرفت.

کاش می‌توانستم، فهرستی از چیزهايی که، اشک در چشمِ او می‌آورد، تدوین کنم، و همه را، یک‌جا بنویسم، خواندنی می‌شد. لااقل، برای لمس کردن و حس کردنِ درشتی و نرمی و جنس و رنگ و بو و حساسیت‌ها، و به اصطلاح: نقاطِ ضعفِ روحِ او، به کار می‌آمد. یک روح، هم‌چون یک اسب است، البته روح‌هايی هم هستند که هم‌چون یک خرند،(1) یا یک قاطر، یا یک گاو، یا یک سگ، یا یک روباه، یا یک خروس، یا یک گوسفند، یا یک گرگ، یا یک لاشخور، یا یک کفتار، یا یک زالو، یا یک موش (خیلی‌ها)، یا یک پلنگ، یا یک شیر، یا یک شاهین، یا یک جغد، یا یک گنجشک، یا یک خوک، یا یک خرس، يا يك گربه، يا يك سمندر، يا يك پوپك، يا يك پروانه، يا يك مورچه، يا يك فيل، یا یک شتر (خیلی‌ها)، یا یک «شترمرغ»!، یا یک بوقلمون، یا یک «شتر ـ گاو ـ پلنگ»، یا یک خروس قندی، یا یک تخمه، یا یک سیب‌زمینی، یا یک "چس فیل"، یا یک کرم، یا یک سقچ!!! (ر.ک مقاله سقچ و آدامس خروس‌نشان)، یا یک دریا، یا یک جنگل، یا یک خانه‌ی نوبناسازِ نقلی و خوش‌نما (ر.ک مقاله انواع چهارگانه آدم‌ها)، و یا یک رباطِ متروکِ ویرانه‌ی قدیمی، یا یک آتش (و تقسیماتِ ریزترش به انواع آتش‌های کوچک و بزرگ و رنگارنگ، و نیز انواعِ آن از نظرِ خانواده و ریشه: نفت، پیه، روغن چراغ، الکل، گازويیل، بنزین، چوب، و انواعِ آن: از کندهِ تاق و هیزم و شاخه‌های خشکِ زردآلو و توت تا چوبِ صندل و... و آتش‌های درگرفته از چیزهای دیگر و چیزهای دیگر و سوختن‌های دیگر و جرقه‌های دیگر و برق‌های دیگر و صاعقه‌های دیگر، و اوُ وُ وُ وُ وُه)، و تقسیم‌بندیِ دیگرِ آتش‌ها، نه آتش‌های دوددار، بودار، آتش‌های بی‌دود، بی‌بو، "مارج من نار"، آتش‌های آبی، قرمز، سپید، سبز... و آتش‌های بی‌رنگ. آتش‌های محسوس، آتش‌های نامريی‌ی نامحسوس... آتش‌های سوزنده و آتش‌های داغ و آتش‌های تاریک‌کننده و آتش‌های روشنگر و آتش‌های بی‌داغی، بی‌حرارت، آتش‌های... و آتش‌هايی که نمی‌سوزانند. آتش‌هايی که می‌پزند، آتش‌هايی که می‌سازد، آتش‌های سرد، خنک کننده، خوب، پاک، روشن، نامريی... آتشِ عشق در خدا!! چه کسی به این پی برده است؟ آتشِ عشق در روحِ خدا، آتشی که، همه‌ی هستی، تجلی‌ی آن است، آتش گرم نیست، داغ نیست. چرا؟ نیازمندی در آن نیست، تلاطم در آن نیست، نااستواری، شک، تزلزل، تردید، نوسان، وسواس، اضطراب... نگرانی، درآن نیست. اما آتش است، آتشین‌تر از هر آتشی. آتشین‌تر از همه‌ی آتش‌ها، آتشی که، پرتوِ یک زبانه‌اش، آفرینش است، سایه‌اش، آسمان است، جلوه‌اش، کائنات است، گرده‌ی خاکسترِ نازک و اندک‌اش، کهکشان‌ها است...، چه می‌گویم؟!!!

این است آتش عشق در خدا! یعنی چه ؟ آتش عشق که اینجوری نیست... پس این آتش دوست داشتن است. آری، آتش دوست داشتن است، عجب! ؟ من هم مثل همه عارف‌ها و شاعرها حرف می‌زدم! آتش عشق! ؟ آنهم در خدا! ؟ نه، آتش دوست داشتن است که داغ نیست، سرد نیست، حرارت ندارد؛ چرا ؟ که نیازمندی ندارد، که غرض ندارد، كه رسيدن ندارد، كه يافتن ندارد، كه گم كردن ندارد، كه به دست آوردن ندارد، که به کار آمدن و به درد خوردن ندارد، که التهاب و اضطراب ندارد، که تلاطم ندارد، که شک و تردید ندارد، که دور و نزدیک ندارد، که بیم و امید ندارد، که مرگ و حيات ندارد، كه شدت و ضعف ندارد، كه قفس ندارد، كه انتظار ندارد، كه اتهام ندارد، که تعبیر و تأویل ندارد، که ترس و لرز ندارد، که تب و تاب ندارد، که قید و بند ندارد، که شرط ندارد، که بازگشت ندارد، که توقف ندارد، که رفتن ندارد، که ریاضت ندارد، که حماقت ندارد، که نفهمیدن ندارد، که ضرورت و مصلحت و فایده و «چرا» و «برای» و اقتضا و اختلاف و تناسب و تضاد و کفر و شرک و شک و سستیِ ایمان و هوی و هوس و لذت و الم... ندارد. آتش است و، نه آتش عشق، آتش دوست داشتن است... داشتم چه می‌گفتم ؟

...اسب...ها! بله، گفتم: بعضی روح‌ها مثل اسب‌اند. هر اسبی نقطه‌ی تحریکی دارد؛ گاه، اسبی، با خشن‌ترین تازیانه‌ها، اخم به ابرو نمی‌آورد! اگر نیشتری هم به بغل‌اش فرو بری، حس هم نمی‌کند؛ حس که می‌کند اما تکان نمی‌خورد. مثل اینکه حس نکرده است. اما همین اسب یک یا چند نقطه تحریک دارد؛ بیخ گوشش، نقطه‌ای یا نقاطی بر روی گردنش، پشتش، سینه‌اش، زیر گلویش، که با کوچکترین اشاره نوک انگشت کوچک، ناگهان رم می‌کند و همچون پرنده‌ای که ناگهان بهراسد، پرمی‌گشاید و می‌پرد. چنان جنون سرعت می‌گیرد که هر سوارکار ماهری را به زمین می‌اندازد، هر مانعی را که در سر راهش سبز شود رد می‌کند، جست می‌زند، کوه و دشت و دره و رود و تپه و ماهور و دریا و شهر و هرچه و هر کس را که هست، می‌برد و می‌زند و می‌شکند و می‌اندازد و می‌رود و می‌رود تا... از پا در آید، تا از چشم گم شود... و من، احساس می‌کنم روحم روح یک اسب است، نه پست‌تر از اسب و نه برتر از اسب، اما نه اسب گاری، درشکه؛ و نه اسب سواری و کرایه. اسب بی‌زین و بی‌دهنه، اسب چموش و سرکش و لگدزن و بدخوی وحشی. نه که دهنه بر نگیرد، چرا، اما به سختی، به خطر، دیر... راست است، خسته‌کننده! اما اگر ایمان بی‌تاب زندانی زمین ـ که شوق معراج دارد و عشق دیداری در آن سوی آسمان‌ها ـ توانست بر سرش لگام زند و بر پشتش برجهد و تازیانه دردناک سخنی آشنا بر او بنوازد، تندبادها را پشت سر گم می‌کند و از صدای تندرهای آسمان سبقت می‌گیرد و، همچون تیر، دشت زمین را در می‌نوردد و از فراز دیواره افق برمی‌پرد و در سینه بلورین و لطیف سپیده‌دم فرو می‌رود و، در یک چشم زدن، شاهزاده‌ای در بند غلامان بیگانه را ـ که آهنگ فرار از سرزمین غربتِ زمین و گریز از خیمه‌گاه وحشیان و دشمنان پلید و کینه‌توز زیر این آسمان دارد، و از بیم اسارت در چنگ سوداگران و برده‌فروشان این سیه‌بازار، عزم دیار خویش کرده است ـ به مرز عالم دیگر می‌رساند و، به شتاب پرش یک آرزو، او را به درگاه خود ـ آنجا که در و دیوارش و ساکنانش همه خویشاوندان چشم‌انتظار وی‌اند ـ می‌برد؛ درگاه بلندی که بر دامنه کوهستان مغروری نشسته است که ننگ هیچ گامی را نپذیرفته و، بر چهره‌اش، خدشه هیچ نگاه چرکین و نکبت و مجروح‌کننده‌ای نیفتاده و به مزبله هیچ «فهم» تنگ و کوتاه و عفنی نیالوده است.

قصری بزرگ و متروک و ساکت و پروقار، بر دامنه کوهی بلند و دور و مغرور و پر از حشمت، پایش چشمه جوشان خورشیدی که از قلب اسرارآمیز غیب سرمی‌زند، و هوایش معطر از خوش‌ترین عطرهای خوش‌ترین دوست داشتن‌های خوش‌ترین روح‌ها... کجا ؟ «آنجا که اینجا نیست»، کجا ؟ آنجا که زمین و آسمانش را همه از روح ساخته‌اند، سرشته‌اند؛ از روح آن راهب مرموز که عمری را در انبوه خلایق گذاشت و کسش نشناخت و تصویر خویش را در چشم هزاران دور و نزدیکی که بر او گرد آمده بودند و بر او خیره مانده بودند، ندید و، تنها یک بار، در طول راه درازی که بر این کویر می‌گذرد یک بار، از دریچه‌های معبد مجهولی به درون نگریست و آرامگاه شهید گمنامی را دید که در درون آن ـ زیر مناره زرینی که به خیال عابدی، همه عمر چشم در آسمان دوخته، می‌مانست ـ مدفون بود.

تصویر در قاب آهنی گرفته‌ای بر دیواره حرمش آویخته بود که چشمش را، به حسرت و اندوه پرمعنايی، بر لوح آرامگاه شهید دوخته بود و گویی خطوط نقش شده بر لوح را می‌خواند و چنین می‌نمود که تصویر کسی است که با شهید گمنامی که در دل گور خفته است خویشاوندی نزدیک است و گویی تنها او است که، در این سرزمین، با این مدفون بی‌نام و نشان که کسی او را نمی‌شناخت آشنا است و می‌داند کیست. سرنوشتش چیست، و چرا در اینجا به شهادت رسیده است ؟ و چگونه، او را کشته‌اند ؟ و چه کسانی او را کشته‌اند و در اینجا بخاک سپرده‌اند ؟ و چرا کسی از او خاطره‌ای حکایت نمی‌کند ؟ چرا از میان این همه زواری که می‌آیند و در اینجا نذر و نیاز می‌کنند، جز مناره زیبا و خوش‌نگار حرمش را که از دور و نزدیک می‌نگرند و تحسین و تجلیل و یا تقدیس می‌کنند، یک تن چیزی نمی‌داند ؟ یک تن حتی زحمت خواندن سطوری را که بر این سنگ لوح نقش کرده‌اند بخود نمی‌دهد ؟ چرا آرامگاه این شهید چنین آباد و آراسته و دارای متولی و موقوفات و زوار بسیار است و شخص این شهید را کسی نمی‌شناسد و کسی نمی‌پرسد که در زیر این مناره زیبا ـ که جلوه کاشیهای ظریف و نفيس و گچ‌بریها و هنرمندیهای شگفتش چشمها را خیره کرده است ـ آنکه مدفون شده است کیست ؟ چرا شهیدش کرده‌اند ؟ سرنوشتش، درد و داغش، مذهبش، ایمانش، روزگارش و زندگی خونینش چه بوده است ؟ کسی نمی‌پرسد این امام زاده گم‌نامی که در زیر این مناره در خون خفته است، کِی ؟ چرا ؟ چگونه و به تیغ کدام خلیفه‌ای بشهادت رسیده است ؟ چه می‌اندیشیده ؟ چه احساس می‌کرده ؟ چه می‌خواسته است ؟

و راهب ـ که این اندیشه‌های دردناک او را در چنگ خویش گرفته بود و می‌گداخت ـ چشم در چشم پنجره‌های آرامگاه این شهید مجهول دوخته بود و نگاهش سراسیمه میان تصویر آویخته بر دیوار حرم و گور این شهید می‌رفت و می‌آمد و می‌پرسید و، در این حال، ناگهان احساس کرد که چهره این تصویر در قاب گرفته بر دیوار درون حرم به چشمش آشنا می‌آید! بیشتر نگریست و بیشتر نگریست و با شگفتی هراسناک اما شوق‌انگیزی دید که این تصویر... این تصویر... تصویر خود او است!

آری، روح من یک اسب است. اما دریغ که در اینجا که منم، اسب تازی را نیز به خراس می‌بندند و با اسب گاری هم‌زنجیر می‌کنند و درین جا که منم، «ماندگاران» آزادند و «فراریان» در بند!
«خشمناکان بی‌خروش و بی‌فغان دردمندان بی‌فغان و بی‌خروش... باز ما ماندیم و شهر بی‌تپش وآنچه کفتار است و گرگ و روبه است گاه می‌گویم فغانی بر کشم باز می‌بینم صدایم کوته است...! . . . . . . . .» بگذریم.

عشق، گاه جا به جا می‌شود، و گاه سرد می‌شود، و گاه می‌سوزاند. اما، دوست داشتن، از جای خویش، از کنارِ دوستِ خویش، برنمی‌خیزد. سرد نمی‌شود، که داغ نیست، نمی‌سوزاند، که سوزاننده نیست.

عشق، رو به جانبِ خود دارد. خودخواه است و "خودپا" و حسود، و معشوق را، برای خویش می‌پرستد و می‌ستاید. اما، دوست داشتن، رو به جانبِ دوست دارد، دوست‌خواه است و دوست‌پا، و خود را، برای دوست می‌خواهد، و او را، برای او دوست می‌دارد، و خود در میانه نیست.

عشق، اگر پای عاشق در میان نباشد، نیست. اما، در دوست داشتن، جز دوست داشتن و دوست، سومی وجود ندارد. عشق، به سرعت به کینه و انتقام بدل می‌شود، و آن، هنگامی است که، عاشق خود را در میانه نمی‌بیند، اما، از دوست داشتن به آن سو راهی نیست. و هرگاه، آن که، "دوست داشتن" را خوب می‌داند، و خوب احساس می‌کند، خود را در میانه نمی‌بیند، به سرعت، و به سادگی، به فداکاری و ایثاری شگفت و بی‌شائبه و بزرگ و پرشکوه و ابراهیم‌وار بدل می‌شود، و در این هنگام است که، خود را، که دیگر نیست، و دیگر نمی‌تواند باشد، در آینه‌ای که دوست دارد، لکه‌ای می‌نامد، و دستور می‌دهد ـ و واقعی و صمیمی و از روی ایمانِ قطعی، نه تعارف و ادا و اطوار. و این، هم از هنگامِ گفتن‌اش، و هم از سوزِ سخن‌اش، پیدا است ـ که: "آن لکه را از روی آینه پاک کن! تا آینه، که دیگر چهره‌ی مرا در خود نخواهد دید، به عبث، لکه‌ای بر سیمایش نماند، و آینه‌ی صاف و زلالِ خاطرِ تو، لکه‌دار نباشد".

اما، عشق می‌گوید: "آه! آیا این لکه را پس از من پاک خواهی کرد؟ آیا لکه‌ی دیگری بر آینه خواهد نشست؟ آیا، ازین پس، چهره‌ی آینه، بی‌لک خواهد گشت؟ نه، نه، نه! پس از من، سراسرِ این آینه را سیاه کن. این لک را بر تمامِ صفحه‌ی آینه بگستران! جیوه‌های آینه را، همه، بتراش، تا تصويري بر آن نایستد. آینه را خاک‌آلود کن، و خاکِ عزا بر سرش بپاش، تا نورِ خورشید هم، بر آن نتابد، تا پس از من، ندرخشد، برق نزند. آه! چه می‌گویم؟ آینه را بشکن! بشکن! ریز کن!

فرزندم! پس از من، گریبانت را چاک زن، موهایت را همواره آشفته دار. هرگز اصلاح مکن، هرگز لبخندی بر لب مدار. هرگز در بسترِ نرم مخواب. هرگز مخواب. همواره گریه کن. همواره داغِ مرا در سینه‌ات تازه دار. از روی قبرِ من برمخیز. به خانه‌ات باز مگرد. زندگی را، به خاطرِ مرگِ من، بر باد ده. روحِ من در قبر شکنجه خواهد دید، اگر صدای خنده و خبرِ خوشبختی و آزادی تو را بشنود. آه، مرا، در زیرِ لحد، با شادی خود، شکنجه مکن!

همسرم! من که از بیماری‌ی خودم مُردم، و جنازه‌ی بی‌درد و بی‌حسِ مرا در آتش سوزاندند، نکند تو مرا فراموش کنی، پس از چندی به شهر برگردی، قبرستان را ترک کنی، و به خانه بازآيی، زندگی را و آرامش را بی من دنبال کنی. آه که، خوشبختی‌ی تو، پس از من، چه بدبختی‌ی بزرگی برای من است! تو، باید، در آن هنگام که، جنازه‌ی مرده‌ی مرا آتش زدند، خود را نیز، هرچند هنوز در آغازی، با شعله‌های آتشِ من، بسوزانی، تا پس از من، از تو جز خاکستری بر جای نماند.

اما، دوست داشتن، با همه‌ی شورِ ایمان و نیازش، دامنِ او را می‌گیرد، و به نیروی اصرار و دستور و التماس، بر بسترِ احتضارِ خویش، از همسرش می‌خواهد که: همسرم! تو هنوز بیست سالِ دیگر می‌توانی باشی، و می‌توانی دم زنی، احساس کنی، بیندیشی، زندگی کنی، دوست بداری، عشق بورزی. همسری، همگامی، هم‌سخنی، هم‌روحی، خویشاوندی، چشمه‌ی انسی، سایه‌ی سردی، بوستانِ معطری بیابی. بیست بهار را، بی من، به نشاط آیی. بیست تابستان را، بی من، از سفر و دریا و ییلاق و کوه و رودخانه لذت بری. بیست پايیز را به تأمل‌های عمیق، به احساس کردن‌های ریشه‌دار، به خواندن، به فکر کردن، به دوست داشتن، به عشق ورزیدن، به غم خوردن، به مزمزه کردنِ خاطره بپردازی.

بیست زمستانِ دیگر را بر پشتِ پنجره‌ها بنشینی، و فرود آمدنِ خاموش و سبکِ برف‌ها را، و هیاهوی نازِ انگشتانِ باران‌ها را، و شلاقِ بادها بر اندامِ عریانِ درخت‌ها را، و ناله‌ی بادها را، در زیرِ شیروانی‌ها، بشنوی، ببینی. شب‌های سیاه و دراز و پرحوصله‌ی زمستان‌ها، درهای اطاقت را ببندی، و پرده‌ها را بیفکنی، و کنارِ بخاری‌ی داغ و مطبوع بنشینی، و چشم بر بازی‌ی تند و زیبا و مرموزِ شعله‌های بی‌قرار و پُر نشاطِ آتش، که با دلِ تو سخن می‌گویند، بدوزی، و ساعت‌ها به تماشای آن بنشینی، و نگاهت را از رقصِ جادويی‌ی آن بر نگیری، و در آن حال، مرغانِ وحشی‌ی خیالت را، بیرون فرستی، و پرواز دهی، و به سوی خاطراتِ خوش‌رنگ و معطرِ گذشته‌ها، و آرزوهای هوسناک و چشم‌براهِ آینده‌هایت، برانی، تا بروند و بگردند، و هر لحظه، پیام‌های شیرین، و خبرهای شورانگیز، برایت ارمغان آرند، و لبخندهای نرمِ خاطره‌رنگ و پُر شهد و پُرکِیفِ لبان‌ات را، در سایه‌ی رقاصِ آتش، بشکافند، و سینه‌ی آن دو مارِ خوش‌خط و خال را، که در آغوشِ هم به خواب رفته‌اند، از خواب‌های خوش و شیرین، به جنبش آورند... اما هرگز، یکی ازین مرغان را، به سراغِ من، بر قبرستان، گذر ندهی، که مرا خواهی رنجاند، و روحِ مرا ـ که از عمقِ تاریکی‌ی مرگبار و سنگین و خاموشِ قبرستان، چهره‌ی تو را در پرتوِ لرزانِ آتش می‌نگرد، و رقصِ سایه‌ها را، بر گیسوان و پیشانی و سینه و اندام و جامه‌ی تو، به لذت، تماشا می‌کند ـ اگر ببیند که، در آن حال که، خاموش در کنارِ بخاری نشسته‌ای، و گرمِ تجدیدِ خاطره‌ها، و پرورشِ آرزوها، بازی شعله‌ها را می‌نگری، و گاه‌گاه، آمدنِ خاطره‌ای، یا آرزويی سخت شیرین و لذت‌بخش، قلقلک می‌دهد، و سرت را به يك سو كج كني، و شانه‌ات را به سوي ديگر، و خنده‌اي نئشه‌آور و غلیظِ لبان‌ات را، که به سختی مقاومت می‌کنند، بر تمامِ نیمه‌ی صورت‌ات، پهن می‌گستراند، و نمی‌دانم آن خاطره یا آرزو چیست، که در عینِ حال، چشمان‌ات را از خجالتِ لطیفی، نرم بر هم می‌نهی، و چهره‌ات، از شرمِ شیرینی، تافته می‌شود، و هم‌چون آتش، گل می‌اندازد، و ناگهان، بیهوده از جا برمی‌خیزی، و باز، بی‌درنگ، می‌نشینی، و باز، مرغی از آن مرغان، که به سرزمین‌های گذشته یا آینده فرستاده بودی، ارمغانی تازه می‌آورد، و قصه‌ای دیگر، ساز می‌کند، و باز لبخندی لطیف ـ هم‌چون شکفتنِ یک گل، در برابرِ آفتاب، یا تپشِ ناگهانی‌ی سینه‌ی یک بچه مار، یا موجِ نرمی، بر چهره‌ی معصومِ آب ـ آرامشِ لب‌هایت را برمی‌آشوبد، و من که می‌بینم، تو، غرقِ قصه‌های شیرینی، و آرزوهای رنگین، نوازشت می‌کنند، و خاطره‌های زیبا و خوش‌عطر قلقلک‌ات می‌دهند، هم‌چون چشمانِ پدری مشتاق، که فرزندِ عزیزش را، بر تختِ دامادی یا عروسی می‌بیند و غرقِ لذت و خوشبختی، چشمانِ من، در حدقه‌های گود و خالی از چشم، و پر از خاک، در قعرِ ظلمتِ گور، برق می‌زند، و جمجمه‌ام، از شوق، بر سقفِ لحد می‌خورد، و دلم، که پوسیده است، و سینه‌ام، که قفسی خالی است که مرغش مرده باشد، اما دنده‌های قفسِ استخوانی سینه‌ام...، از شیرینی و نشاطِ لحظه‌های تو، از هم باز می‌شوند، و اگر، در سکوتِ سنگین و سیاه و آرامِ قبرستان باشی، صدای استخوان‌های اسکلتی را، به خوبی، خواهی شنید.

آری، اگر در این حال، روحِ من ببیند که، ناگهان، مرغی غمگین در آمد، و قصه‌ای آغاز کرد، که تو، ابروهایت را، همانندِ هنگامی که، در برابرِ یک واقعه‌ی ناگهانی و شگفت قرار می‌گیرند، بالا بردی، و چشمانت را، که هم‌چنان بر آتش دوخته‌ای، خیره کردی، و برقِ غمی حسرت‌آلود از آن جست، و قطره‌های افسوسِ مذابی، رقصِ آتش را در نگاهت تار و لرزان ساخت، و ردِپاهای اندوهی عمیق بر پیشانی‌ات نشست، و لبان‌ات پژمرد، و سرت بر روی شانه‌هایت فرو نشست، و دو دستت بر روی زانوهایت افتاد، و من سایه‌ی سنگینِ حسرتی تلخ را بر چهره‌ات دیدم، و دانستم که، این مرغ، قصه‌ای از من حکایت می‌کند، و بر غم‌کده‌ی تنهای من گذر کرده است، این گورستان وسیعی که ـ هم‌چون دنیا، در کنارِ هزاران همسایه و هم‌وطن، تنها و ساکت و غریب و بی‌آشنا، شب‌هايی را و روزهايی را به سر می‌آورم، که دیگر هر دو برایم هم‌رنگ است ـ سخت پریشان می‌شوم، و درد، بر اندامِ استخوانی‌ام، پنجه می‌زند، و تو نمی‌دانی که، در این حال، کسی که، حلقومی برای فریاد کشیدن ندارد، دلی برای طغیان کردن ندارد، زبانی برای گفتن ندارد، و پايی برای رفتن ندارد، انگشتی برای نوشتن ندارد، عاجزِ عاجزِ عاجز است، و سراسر، تبدیل شده است به، اسکلتی از عجز، شده است مجموعه‌ی استخوانی‌یی از عجز. سینه‌اش، اندامش، سرش، قفسی است، که در آن، جز بادهای وحشی‌ی وحشت نیست، و باد نیز، در آن نمی‌ماند، و جز خاک و باد و استخوان، چیزی نیست...

تو نمی‌دانی، تو نمی‌دانی ای چشمه‌ی سرشار و جوشنده‌ی حیات، ای سراپا روحِ مملو از زندگی و جوانی و شور و نشاط! ای که می‌خواستی مرا در آن دنیا، در دنیای حرکت و فریاد و گفتن و گوش دادن و خشمگین بودن و رفتن و مِهر ورزیدن و تپیدن و انتظار کشیدن و عصیان کردن و بی‌تابی و خنده و گریه و آرزو و خاطره و دم زدن و قدم زدن و دوری و گریز و نزدیکی و پرهیز و تب و تاب و بیم و امید... ـ که اکنون، همگی، در کنارم، در میانِ کفن‌ام، با من مدفون شده‌اند ـ زندگی بخشی، و زنده بودن بیاموزی، و بهشتی را، که مادرِ ناشایست‌مان، در آسمان، رها کرد، و ما را به این تبعیدگاهِ زشتِ بیگانه افکند، به زمین فرود آری. آری، تو، ای مملو از بودن و توانستن و حس کردن و تپیدن، و ای پر از زندگی، ای سرشارِ از بودن! تو نمی‌دانی، که برای این دوستِ تو ـ که اکنون جز یک قفسِ استخوانی‌یی، که پر از هوا است، نیست، و بر روی سینه‌ی پوک و خالی‌اش، سنگِ سنگین و بی‌رحمِ لحد را نهاده‌اند... ـ، درد کشیدن، چه سخت است!

برای کسی که ناله نيز نمی‌تواند، که حلقومِ فریاد ندارد، قلبِ عصیان ندارد، چه می‌گویم؟، حتی نمی‌تواند بلرزد، اخم کند، نمی‌تواند در این خلوتِ مرگبارِ تنهايی، حتی بر پیشانی‌اش مشت بزند، نمی‌تواند تحمل کند، نمی‌تواند... بگرید... نمی‌دانی برای یک اسکلت، درد کشیدن، چگونه سخت است! تا کجا سخت است! نمی‌دانی گریستن، برای کسی که، حدقه‌ی چشم‌اش، جز دو حفره‌ی عمیق و بزرگِ پُر خاک نیست، چه رنج‌آور است! چه می‌گویم؟، رنج؟، درد؟، سخت؟ این کلمات، از آنِ زنده‌ها است، از آنِ دنیای پُر از توانستن، پُر از بودن، و پُر از زندگی کردن است. اینجا، هیچ کلمه‌ای، یارای حرفی ندارد. هیچ کلمه‌ای، هیچ زبانی، کاری از دست‌اش ساخته نیست. چه بگویم؟، جز همین اندازه که، مرا مرنجان، در اینجا مرنجان، در اینجا، من همواره نگرانِ توام. جز به این نمی‌اندیشم که، نکند که در برابرِ آتش، آنگاه که، تنها چشم بر شعله‌های پرنشاط و بازیگرِ آتش دوخته‌ای، و مرغانِ خیالت، بر گردِ سرت در پروازند، و یکایک، برایت قصه‌ای ساز کرده‌اند، ناگهان، لبانِ سیرآب و چشمانِ براق و چهره‌ی شاداب و جوان و سرشارِ از زندگی‌ات، از قصه‌ای تلخ، بپژمرد. من، از اینجا، نباید، جز قلقلکِ پیاپی‌ی خاطره‌های شیرین و آرزوهای وسوسه‌انگیزِ آمیخته با شرم و شوق و نوازش در تو، حالتی دیگر ببینم. مرا، در اینجا، در این تنهايی‌ی جاوید و ساکت‌ام، آرام بگذار! تو بیست سالِ دیگر، بی من، باید، دست در آغوشِ لحظاتِ سرشارِ از بودن و زندگی کردن، باشی، و زندگی کنی، باشی، و زندگی کنی... باشی، و زندگی کنی...

آری، باشی، و زندگی کنی... که دوست داشتن، از عشق برتر است، و من، هرگز، خود را، تا سطحِ بلندترین قله‌ی عشق‌های بلند، پايین نخواهم آورد.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۱۳۴۷

منبع : کانون آرمان شریعتی
_____________________
ویرایش : شروین ۰ بار
.




موضوعات مرتبط با این موضوع...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  جزئیات مجموعه آثار shervin 40 13,528 25_03_2017 . 10:45
آخرین ارسال: shervin
  مجموعه آثار ۲۱ shervin 1 57 26_03_2016 . 20:06
آخرین ارسال: shervin
  مجموعه آثار ۲۴ shervin 4 2,305 28_12_2015 . 13:01
آخرین ارسال: shervin
  مجموعه آثار ۱۹ shervin 4 4,700 04_07_2014 . 22:41
آخرین ارسال: ehsan
  مجموعه آثار ۲۷ shervin 7 5,487 12_11_2013 . 02:59
آخرین ارسال: mohsen.haghighatpishe
  مجموعه آثار ۱۴ shervin 7 5,920 18_08_2013 . 20:57
آخرین ارسال: shervin

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان